بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بی حوصلگی...

بعضی روزها حالم خوبه و به زندگی امیدوارم بعضی روزها هم خموده و افسرده مثل امروز.معمولا وقتهایی تو وبلاگم می‌نویسم که حالت دوم رو دارم.

دو شب پیش خواب دیدم با خانواده به کانادا مهاجرت کردیم و موقتا رفتیم خونه پسرعمم که سالهای ساله کانادا زندگی می‌کنه (تو پرانتز بگم بعد جدایی پسرعمم از همسرش تو کانادا، خواستگاری من هم اومد که پدرم هیچوقت موضوع رو به من نگفت. حالا یکبار درموردش می‌نویسم اگر یادم بود). انقدر احساس خاصی تو اون کشور داشتم و به نظرم همه چی عجیب و در عین حال رویایی به نظر میرسید که باورم نمیشد از کشور و سرزمین خودم برای همیشه جدا شدم. با حال و هوای خاصی ناباورانه تو خیابوناش قدم میزدم و بعد پیاده روی وارد خونه پسرعمم میشدم و تک تک اتاقها و آشپزخونه رو زیر نظر می‌گرفتم و با خونه های خودمون تو ایران مقایسه میکردم. تو حال و هوای رویایی خودم بودم که بیدار شدم، خدا شاهده باورم نمیشد خواب بوده و الان دوباره تو همین مملکت هستم، هزار بار مرور کردم تا مطمین بشم کجام، باورم نمیشد ایران باشم و وقتی فهمیدم هنوز اینجا زندگی میکنم آهی از نهادم بلند شد.با صدای بلند تو رختخواب گفتم خدایا آخه چرا.... چه حس بدی بود رویارویی با این حقیقت وقتی تو اون رویای واقعی فکر میکردم  همه مراحل مهاجرت انجام شده و الان رسماً ساکن کشور دیگه ای هستم. خلاصه چشمامو باز کردم و دیدم دو تا بچه هام آروم کنارم خوابیدند... همه چیز کم کم رنگ واقعیت گرفت و دوباره به زندگی معمولی خودم تو خونه کوچیکم برگشتم.

الان که می‌نویسم دلتنگی خاصی تو وجودمه. سونیا خواهر شوهرم تصمیم گرفته از تهران مهاجرت کنه به رشت. با اینکه هیچوقت باهاش خیلی نزدیک نبودم و رفت و آمد هم به اون معنا نداشتیم و مدت زیادی هم ازش دلگیر بودم اما وقتی این خبرو شنیدم دلم بدجور گرفت. احساس کردم تنهاتر از قبل شدیم. البته که برای مادرشوهر و و پدرشوهرم خیلی بهتر میشه و از تنهایی درمیان اما خب برای سامان قطعا ناراحت کنندست حتی با وجودی که خیلی کم میدیدمشون...جالب اینکه همین امروز بعد حدود دو سال به دعوت سونیا میریم خونشون که دیگه بار آخری باشه که تهران خونشون دعوت میشیم. به هر حال امیدوارم هر جا که میرن براشون خوب باشه و یک روز ما هم از تهران مهاجرت کنیم، حالا یا به یه شهر دیگه یا کشور دیگه.

بگذریم، امسال اولین محرمی بود که شب‌هاش می‌رفتیم هیات، البته راستش نه لزوما از باب عزاداری، هر دو تا داماد ما در هیات های منطقه خودشون خیلی فعالند و هر شب تو هیات ها مشغول بودند، همسر من که ذره ای به این مراسمات و این نوع عزاداری و کلا به امور مذهبی هیچ اعتقادی نداره به واسطه حضور خانواده ها و شاید از باب سرگرمی و بیرون بردن نیلا بعد از کارش با همه خستگیش ما رو می‌برد هیات... منم خب چون خانوادم رو اونجا می‌دیدم بدم نمیومد و کلا چند شبی رفتیم و خوب بود. راستش ما هیچ سالی غذای نذری نمی‌خوردیم و حتی روز عاشورا هم آشپزی میکردم اما امسال به واسطه رفتن به این هیات ها، شوهر خواهرام هر کدوم بهمون چند تا غذای نذری دادند و من مدتی از آشپزی راحت بودم، درواقع اولین باری بود که این اتفاق میفتاد چون من و همسرم هر دو متنفریم که تو صف برای غذای نذری بایستیم و اینکارو خیلی تحقیر آمیز میبینیم و خب اینکه با عزت و احترام بهمون غذای نذری دادند و نیازی نبود مدتی با دو تا بچه فکر شام و ناهار باشم خوب بود، البته که امیدوارم سوءتفاهم نشه، ماه محرم برای من واقعا ماه عزتست و قابل احترام و در حد خودم عزاداری میکنم و تو خیابون آرایش نمیکنم و... اما خب امسال برای اولین بار از این جهت هم برامون برکت داشت و کار منو با دو تا بچه از حیث آشپزی راحت کرد، آخه من جدا از خودمون برای نیلا هم جداگانه غذا درست میکنم و بعضی از این غذاهای نذری باب میل نیلا هم بودند و راحت بودم.‌ظهر عاشورا هم نویان رو پیش سامان گذاشتم و با نیلا یکساعتی رفتیم بیرون و کمی عزاداری کردیم و اگر قابل باشم موقع اذان ظهر دعاگوی دوستان وبلاگی هم بودم.

دیگه اینکه چهار مرداد نویان عزیزم‌‌‌ ۴ ماهه شد. دوست داشتم برای چهارماهگیش ببرمش آتلیه و ازش عکس بگیرم اما خب هم اینکه اصلا وقت نشد و هم اینکه بچم برای واکسن چهار ماهگی برعکس دوماهگیش خیلی اذیت شد و سه روز تب کرد و بی‌حال بود و خب اصلا وقت عکس گرفتن ازش نبود، دیگه با بدبختی و با وجود همکاری نکردن نیلا واذیتهاش و غرغرای سامان دو سه تا عکس ساده تو خونه برای چهارماهگیش گرفتم و تمام... ایشالا ۵ ماهگیش حتما می‌برمش آتلیه، آخه تا این سن زمان نیلا کلی عکس از نیلا داشتم و با اینکه الان مثل زمان نیلا دنبال عکس آتلیه ای و... نیستم اما برای اینکه بین بچه هام تبعیض نذاشته باشم با وجود بی حوصلگی و مخالفت سامان ایشالا بتونم چند تا عکس خشکل هم از نویانم داشته باشم. انقدر بانمک شده که اصلا با کلمات نمیتونم بیان کنم. از دو سه روز پیش بعد مدتها تلاش شروع کرده به خزیدن روی زمین. البته خیلی کم و میلی متری حرکت میکنه اما همینکه شروع کرده  خوبه...وقتی باهام کار داره یا شیر میخواد یا میخواد بغلش کنم بلند بلند سرفه می‌کنه که توجهم رو جلب کنه. عاشق خنده ها و شیطنت چشماشم و هر چی از عشقم بهش بگم کمه. هر کی هم میبینتش عاشقش میشه.

نیلا هم با مشکلات رفتاری قدیم کم و بیش دست و پنجه نرم می‌کنه، بعضی روزها بهتره و بعضی روزها دیوونمون می‌کنه. همه امیدم به مهد کودکه که قراره سه روز در هفته پاره وقت از اول شهریور بره. البته که قرار بود همین ماه مرداد بره و شهریه اش رو هم پرداخت کردم و دو روز هم آزمایشی رفت و خدا رو شکر با وجود وابستگی زیادش به من، زیاد بهونه منو نگرفت، اما ماریا پرستار بچه ها مشکوک به کرونا شد و نتونست بیاد ( باید نویان رو پیشش میذاشتم و نیلا رو می‌بردم مهد و میاوردم) و دیگه منم تصمیم گرفتم مرداد ماه نبرمش و از شهریور بره، اما تو اون دو سه روز با مربیش آشنا شدم و بهم گفت برای اینکه بتونه کامل با بچه ها ارتباط بگیره کمی وقت لازمه، البته نیلا خیلی زیاد با آدمها ارتباط میگیره و سعی می‌کنه بره بین بچه ها، اما انگار یکم رفتارش عجیبه و نمیتونه باهاشون بازی کنه و اگر بچه ای هم بیاد خونمون، هیچ وسیله یا اسباب بازیشو بهش نمی‌ده و همش گریه می‌کنه که به این وسیله من دست زد به اون دست زد و کلا اعصابم خورد میشه یعنی دوست داره فقط حضور داشته باشند اما بلد نیست باهاشون بازی کنه، به هر حال بچم تمام این سالها تنها بوده و همبازی و دوستی نداشته و ما هم که اصلا رفت و آمد خانوادگی نداشتیم، شاید به خاطر همون باشه. حالا ایشالا که مهد کودک رفتنش براش از هر جهت خوب باشه، مربیش خیلی زن خوب و مهربونیه و بهم میگه قطعا کمی که بگذره از حیث ارتباط بهتر میشه. دیگه توکل به خدا.

دیگه اینکه سامان هم یکماه و نیمه در منطقه فرشته تهران که خب بالای شهر تهران حساب میشه مهندس ناظر یکی از برجهاست، پنج صقح از خونه می زنه بیرون و هشت و نه شب برمیگرده! فعلا که حقوقی نگرفته و نمی‌دونم قراره اینجا با جاهای دیگه فرق کنه یا نه، اما به هر حال خودمو زیاد امیدوار نمیکنم که مثل هر دفعه تو ذوقم نخوره. خودم هیچی چقدر خودش با اینهمه سواد و تخصص و زحمت تو این سالها اذیت شد بابت وعده های الکی...عیب این محیط جدید کاری اینه که برخلاف محیط کارهای قبلی بهشون ناهار نمیدن و من مجبورم هر شب برای ناهار فرداش غذا بذارم که ببره که خب این کارمو سخت می‌کنه... باز حالا پول بدند من مشکل ندارم.

کلی حرفهای دیگه هست که اگر بخوام بنویسم طولانی میشه و انگشتام هم از تایپ با گوشی حسابی درد گرفته، سعی میکنم اتفاقات موردی رو در اینستاگرامم بنویسم. 

این روزها خیلی بی حوصله ام و همش فکر و خیال میکنم. راستش اصلا حس خوبی به خودم ندارم و از شخصیت خودم خیلی بدم میاد.علتش هم بخوام بگم یه بحث طولانیه اما در کل حس مثبتی به خودم ندارم و اعتماد به نفسم خیلی کم شده. به شدت عصبی و عصبانیم و زود پرخاش میکنم، سامان هم دست کمی نداره و کلا بحث و جدلمون زیاده، البته یه وقتها هم خیلی به هم کلامی و عملی محبت میکنیم و با هم عاشقانه رفتار میکنیم اما به هر حال داشتن دو تا بچه با اینهمه مسیولیت خیلی بهمون فشار میاره، به هر حال ما هم هر کدوم حدود ۳۸ ساله ایم و نمیشه انتظار مامان باباهای دهه بیست سالگی رو ازمون داشت. خود نیلا یه پروژه جداست و خیلی وقتها نمیدونم باید در قبال رفتارهاش چیکار کنیم، هر بار هم به خاطر واکنش هایی که در قبالش داریم عذاب وجدان میگیریم و میخوایم تغییر رویه بدیم اما خود نیلا همکاری نمیکنه و کارو برامون سخت میکنه. بدتر از همه اینه که گاهی اوقات از طرف بقیه هم سرزنش میشیم در حالیکه هیچکس جای ما نیست و فقط از دور قضاوت میکنه. خودم هم وسواس فکری و عملیم دوباره اوج گرفته و حتما باید به روانپزشک و البته روانشناس مراجعه کنم اما اصلا وقت نمیکنم، ضمن اینکه اولویت اولم نیلاست و بهبود رفتارهای عجیب و اضطراب و وسواسش.به شدت پیگیر هستم یه روانشناس و همینطور یه روانپزشک خوب پیدا کنم و در اولین فرصت مراجعه کنیم و امیدوارم بتونه هم به نیلا و هم به ما به عنوان پدر و مادرش کمک کنه.

فعلا همینا... بعد مدتها نوشتم و حرفهام خیلی بیشتر از اینا بود اما خب بیش از این امکان نوشتن ندارم...بچه ها نمیذارن. این پست رو هم در حالیکه نویان بغلم بود و میخواست راهش ببرم و  نیلا هم نق میزد که بریم بیرون، با گوشی و با دستی که درد میکرد،  نوشتم! می‌خوام وضعیتم رو تصور کنید!

 ممنونم که با وجود اینکه پیامهای پرمهر شما رو دیر تایید میکنم و پاسخ میدم (البته بلافاصله میخونم) اما همچنان به یادم هستید و منو از نظرات ارزشمندتون بهره مند میکنید و مواقع اندوه و ناراحتی با من همدردی میکنید و بهم قوت قلب میدید.

نظرات پست قبل رو در اولین فرصت تایید میکنم. بمونید برام عزیران

خسته ام، خیلی خسته.

حال روحیم اصلا خوب نیست، تاب و توان نوشتن اونهمه حرف با این گوشی کوچیک رو هم ندارم...

ایکاش میشد اینجا پیام صوتی گذاشت و حرف زد که نمیشه...

به خدا قسم انقدر مخاطبانم در این وبلاگ برام عزیزند چه روشن و چه خاموش که وقتی یه مدت نمی‌نویسم شرمنده دوستانی میشم که منو زندگی  نه چندان هیجان انگیرمنو دنبال می‌کنند و به اینجا سر میزنند و من مطلبی نذاشتم. حمل بر خودستایی نشه اما من نسبت به همه آدمها و بخصوص دوستان وبلاگیم احساس تعهد و مسیولیت زیادی میکنم. 

خب من سعی کردم به اغلب دوستان وبلاگی به جز تعداد محدود آدرس پیج اینستاگرامم رو بدم، اونجا یکذره بیشتر از وبلاگ فعالیت میکنم هرچند اونم خلاصه میشه به ماهی دو سه بار پست گذاشتن اما یکم فعالترم به هر حال، هرچند که نمیتونم حرفهای دلم و اتفاقات زندگیم رو اونجا مثل اینجا ریز به ریز و باجزییات بنویسم.

من به مراتب وبلاگم رو بیشتر دوست دارم اما نوشتن با گوشی برام با وجود دو تا بچه خیلی سخته، اونم منی که اصلا بلد نیستم پست کوتاه بذارم و کوتاه حرفم رو بزنم.

پیج اینستاگرامم رو برای دوستان جدیدی که احتمالا  به تازگی دنبالم میکنند وهنوز منو فالو نکردند میذارم، اگر خودتون رو معرفی کنید و آشنایی بدید یا بگید با چه اسمی برای من کامنت میذارید، با افتخار درخواستتون رو قبول میکنم...

آدرس پیج من: 

Roozanehaye.marzieh@

فقط ممنون میشم قبلش تو دایرکت خودتونو معرفی کنید، حالا چه خواننده خاموش هستید و چه روشن.

ایشالا در اولین فرصت مناسب بتونم همینجا هم بنویسم.

هوای دلم ابریه، در این ایام منو هم دعا کنید عزیزان.