بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزگار غریب

دوستان عزیزم وضعیت زندگیم به شدت آشفته و درهمه... تو اداره هم سیستمم مشکل فنی پیدا کرده و شاید چند روزی طول بکشه درست بشه. خب من همیشه پستهام رو از اداره می‌نویسم و کامنتها رو هم از همون سیستمم جواب میدم که الان تو اداره هم سیستم ندارم متاسفانه، برای همین با عرض معذرت فعلا کامنتهای دو پست قبلی رو بدون پاسخ تایید میکنم و اگر شرایطش بود بعداً پاسخ میدم و اگر نه که در هر صورت می‌بخشید. 

این مطلب رو هم با گوشی تایپ میکنم و کلا نوشتن و تایپ کردن با گوشی برام خیلی سخته و اذیت میشم، راستش حتی اگر سیستم اداره هم برقرار بود و یا تو خونه هم شرایط نوشتن رو داشتم باز هم میلی به نوشتن نداشتم، دوست دارم چند وقتی نباشم و هیچی از خودم و وضعیت پریشونم نگم چون با گفتن و نوشتن چیزی تغییر نمیکنه، یه مدت برم تو سکوت و وقتی یکم اوضاع آرومتر شد برگردم، خدا رو چه دیدی شاید مثلا شد یه هفته دیگه شاید یکماه دیگه...به هر حال اغلب حس نمیکنم نوشته هام چیز خاصی برای گفتن و جذب شدن داره و نبودنم خیلی هم جامو خالی کنه. این چندوقت هم که اغلب از ناراحتیها و نگرانیهام نوشتم، نه اینکه بگم هر روزم خیلی سخت میگذره اما واقعاً این ماه‌های اخیر و بخصوص یکسال اخیر با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کردیم و زندگیم و روابطم با همسر و ... دستخوش شرایط نابسامانی شده. 

نویان هم که خیلی مریض میشه و رسما چند روز خوبه بعد دوباره یا درد دندون درآوردن یا بیرون روی و استفراغ یا بیماری ویروسی و....‌این چند روز اخیر رو هم که بچم اوریون گرفته بود و تب داشت و بیقرار بود و دو روز بابت مریضی بچه مرخصی گرفتم و برخورد سرد مدیر بالادستی رو تحمل کردم (البته به اون ارتباط نداشت و با بالاتر از اون هماهنگ کرده بودم اما به هر حال). نمیدونم چرا این بچه انقدر مریض میشه، خیلی ناراحتشم، دوره بیماری اوریون و ورم شدید صورتش رو طی کرده انگار و الان عذر میخوام دچار یه بیرون روی وحشتناک و سوختگی پاهاش و بیقراری هست. نمیفهمم چشه این بچه، نیلا هم زیاد مریض میشد اما اون میرفت مهدکودک و از وقتی براش پرستار گرفتم دیگه اصلاً مریض نشد اما نویان خیلی مریض میشه، وقتهایی که حالش خوبه انقدر بامزه و شیطون و دلبره که حد و اندازه نداره، اما امان از وقتی که مریض میشه.۲۴ ساعته میخواد تو بغل باشه و اصلا زمینش نذاریم و رسما برای من و سامان کمر نمونده! عشقش هم که باباشه و روزی ۱۰۰۰ بار صداش می‌کنه و فقطم باید اون بغلش کنه و راهش ببره و براش آهنگ بذاره تا شبها بخوابه، خیلی بهش وابستست خیلی. خدایا مواظب پسرم باش، فقط یکسالشه و انقدر تحمل درد و مریضی رو نداره. خودم هم نه خواب درست و حسابی دارم نه توان جسمی برای رسیدن به زندگی و بچه ها...شاید تو این دوسه روزه مجموعاً شش ساعت نخوابیده باشم.

خدا رو شکر شب 23 ماه رمضان نویان بدخواب من همکاری کرد و تونستم برعکس دو شب قبلی ار برکاتش استفاده کنم، برای دوستانم در اینجا هم دعا کردم اگر قابل باشم. به جز نه روز اول که مسافرت بودیم، باقی روزه ها رو گرفتم، بماند که این چند روز اخیر حسابی کم آوردم... دیگه چیزی نمونده و این دو سه روز باقیمانده رو هم میگیرم.

اینستاگرامم بالا نمیاد و هیچ فیلترشکنی رو گوشیم جواب نمیده، وگرنه رمز پست قبلی رو به دوستانی که وبلاگ نداشتند میدادم، به دوستان وبلاگ نویس هم در حد چندنفر رمز رو دادم و معیارم اعتمادبیشتر  و ... هم نبود چون چیز خاصی هم ننوشتم، فقط دو سه نفری که یادم بود و دو سه نفری که درخواست رمز کردند، بعدش انقدر گرفتار مریضی نویان و دغدغه های ریز و درشت زندگی و حال بد خودم بودم که حتی شرایطش جور نشد به بقیه رمز بدم.پست خاصی هم نیست و موضوع ویژه ای توش ننوشتم و برعکس پستهای همیشگیم کوتاهه، کسی اگر رمز خواست تقدیم میکنم، البته شاید هم بعداً پاکش کردم نمیدونم، از پستهای رمزدار خوشم نمیاد اما گاهی راحت نیستم هرچیزی رو اینجا بنویسم، یعنی به کلیات تو نوشته هام اشاره میکنم اما مثلا مصداقها و جزئیات رو راحت نیستم که بیان کنم و ترجیح میدم یا رمزی بنویسم یا اصلا وبلاگ دیگه ای در کنار وبلاگ فعلی بزنم و اونجا راحتتر بنویسم، البته در کنار همین وبلاگ.

اون بنده خدایی که قرار بود برامون ماشین بگیره انقدر دست دست کرد که ماشین کلی اومد روش و اصلا منصرف شدم ماشینمون رو بفروشم.... به خدا وقتی کسی از من یا سامان چیزی میخواد نهایت تلاشمون رو میکنیم در اولین فرصت و با اولویت کارشو پیگیری کنیم، منم خب انقدر بابت این معامله کردنها استرس دارم و بعضاً دچار مشکل شدم که خواستم اینبار خودم نرم جلو و مثلا به این بنده خدا که کارش اینه و چندبار ماشین خرید و فروش کرده بسپرم که هم ماشین خودمون رو بفروشه و هم یه ماشین بهتر برامون پیدا کنه که اونم اینطوری دست دست کرد و الانم که هر ماشین چندمیلیون اومده روش.... ماشین رو برای شغل سامان میخواستم که اینطوری شد (یه شرکتی راننده میخواست اما ماشین مدل بالا میخواستند)! حالا باز میگه تا آخر هفته برات پیدا میکنم اما الان دیگه چه فایده...اینجاست که میبینم هر کاری رو باید خودم برم جلو حتی اگر ترس برم داره که نکنه مشکلی پیش بیاد یا .... با پنجاه تومن وامی که به خاطر ماشین گرفتمو پس اندازی که خودم جمع کردم تصمیم دارم برم طلا بگیرم یعنی چاره دیگه ای نیست، یکی هم بهم گفت سپرده نکن بذار بانک و دیگه تنها گزینه میمونه همون طلا...نمیدونم به صلاحه یا نه. دیگه توکل به خدا.

امروز جلسه دورکاری برگزار میشه و فقط دعا کنید همه چی خوب پیش بره و هر چه سریعتر دورکار بشم و حقوق و مزایام هم تغییر زیادی نکنه چون با شرایط کاری سامان درواقع بیکاری، برام مهمه که حقوق و مزایام خیلی هم کم نشه....البته همینکه پول پرستار نمیدم خوبه اما به هر حال گرفتاریها زیاده و من به حقوقم خیلی نیاز دارم.

ممنونم که همیشه همراهمید، حال روحی و جسمیم خوب نیست و دیشب رسماً از خدا خواستم خودش مواظب بچه هام باشه و منو به پدر و خواهرم برسونه بلکه آرامش بگیرم. تا قبل این به خاطر بچه هام هم که شده از خدا عمر و سلامتی میخواستم.انقدر دیشب از تنهایی خودم و دست تنها بودنم دلم گرفت که حد نداشت، اینکه اگر خودم مریض باشم و سر پا نباشم هیچکسی نیست که ولو برای چندساعت کمک حالم باشه و بچه ها رو بهش بسپرم. سامان هم که دیگه حسابی خسته شده و توان نداره و گاهی تو عصبانیت میگه چه غلطی کردیم بچه دار شدیم و ... صددرصد از ته دلش نمیگه و عاشق بچه هاست اما یه وقتها فضای خونه خیلی خیلی متشنج میشه، هیچکدوم خواب درست و حسابی نداریم، نویان که تا صبح چندبار بیدار میشه و دوباره باید بخوابونیمش و کلاً خیلی بدخوابه و خواب راحتی نداره، نیلا هم که خیلی دیروقت میخوابه و اونم تا صبح دو سه باری بابت آب خوردن و... بیدار میشه. گاهی فکر میکنم یعنی همه وقتی دو تا بچه به فاصله کم دارند انقدر اذیت میشن؟ یا ما اینطور هستیم و فقط بچه های ما اینطورند و انقدر ما رو اذیت میکنند؟ البته که جونشون سلامت، برام خیلی خیلی عزیزند و سر کار کلی دلم براشون تنگ میشه  اما خب اعتراف میکنم فکر نمیکردم انقدر سخت باشه. نیلا بچم خیلی رفتارهاش بهتر شده اما همچنان بابت یه سری موارد روحی و روانی نگرانشم. اگر دورکار بشم حتماً به هر سختی هم که شده میذارمش یه سری کلاسها که با بچه ها ارتباط بگیره و اگر هم لازم بود با یه روان درمانگر کودکان بابت یه سری موضوعات مشورت میکنم، بچم خیلی شیرین زبون شده و به معنای واقعی کلمه عاشقشم و دوستش دارم اما خوب میفهمم که یه سری پیگیری ها درموردش لازمه و من به عنوان مادرش موظفم نهایت تلاشم رو بکنم تا مطمئن شم همه چی خوبه. در کنار همه اینا، رسیدگی به وضعیت رابطه من و سامان که این چندماهه خیلی بد و فاجعه بار شده هم مهمه که البته انگار از هر دو طرف اراده کافی وجود نداره و من الان خسته ترین مادر و همسر دنیام و گاهی فقط دلم میخواد برای چندروز یا حتی چندساعت از همه چی و همه کس دور باشم. به خدا که غرغر الکی نمیکنم، واقعاً شرایطم سخت و دردناک شده.

راستش بدم میاد که اغلب از نگرانیها و ناراحتیهام مینویسم، طبیعتاً همه وبلاگ نویسها فضای وبلاگ رو مامنی برای بیان دردها و درددلهاشون میدونند و منم مستثنا نیستم وگرنه که زندگی من هم خوبیهای خودش رو داره که کمتر اینجا بهش میپردازم، ولی اعتراف میکنم یه روزهایی  واقعاًکم میارم و سرسام میگیرم و حس میکنم دیگه نمیتونم ادامه بدم و وحشتزده به زندگیم از بیرون نگاه میکنم و میگم خدایا قراره من چطوری ادامه بدم و این زندگی و شرایط و بچه ها رو جمع و جور کنم؟ فکر میکنم قراره آینده چی بشه و ...

شاید مدتی ننوشتم و یکم که اوضاع آرومتر شد برگردم. بازم بابت تایید کامنتهای قبلی بدون پاسخ عذر میخوام، اگر نظرات این پست رو هم بدون پاسخ تایید کردم منو ببخشید و بذارید به حساب اینکه با گوشی هستم و اینکه شرایطم سخته، دوستا وبلاگ نویسم رو اغلب میخونم و تا وقت گیرم میاد میام سراغ وبلاگها ولو خاموش، دیگه شرمنده. اما خدا میدونه به یاد همتون هستم و از شما هم ممنونم که همراه و همدل من هستید.

دعا کنید دورکاریم با شرایط خوب عملی بشه، هرچند از خونه موندن هم بیزارم و افسردگی میگیرم (البته دورکاری به معنای بیکاری نیست، به معنای کار تو خونه و از راه دور هست که امیدوارم خیلی زیاد نباشه و اذیت نشم) اما تو شرایط فعلی بهترین کار همینه، صلاح بچه هام در اینه.

 خدایا افسار زندگیمو به خود میسپرم، جز تو کسی رو ندارم، هیچکس رو، خودت پناه من باش.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزهای ماه رمضان برای من به سختی سپری میشن. تو محل کار من تقریباً هیچکس روزه نیست اما من همچنان با وجود همه سختیهایی که با وجود دو تا بچه متحمل میشم اما دلم نمیاد روزه نگیرم، نمیدونم کارم درسته یا نه. گاهی میگم شاید دارم سخت میگیرم و منم میتونم مثل بقیه که اغلب بی دلیل روزه نمیگیرند، باشم و روزه نگیرم، گاهی هم میگم به هر حال روزه گرفتن امر واجبیه و صرف اینکه به شدت اذیت و بیحال میشم یا اینکه دو تا بچه کوچیک دارم نباید قید روزه گرفتن رو بزنم، فعلا که دچار تناقضم. چیز زیادی هم از ماه رمضان نمونده و ایشالا که باقی روزها رو هم بگیرم، تازه من 9 روز اول رو نگرفتم و با اینحال انقدر کم آوردم.

یکی دو ساعت پیش سامان تماس گرفت و گفت دیگه نمیتونه پیش بچه ها بمونه و کم آورده و یا باید ببریم بچه ها رو بذاریم مهد کودک یا اینکه کسی رو بیاریم! عجب اشتباهی کردم به حرف این مرد گوش دادم و کسی رو همون سه ماه پیش نگرفتیم! خدا نگذره از اون زن  (ماریا پرستار بچه ها) که اینطوری ما رو اسیر کرد! بدبختی اینه که تکلیف دورکاری من معلوم نیست، احتمالش هست با نامه ای که دادم و مواردی که توش عنوان کردم با دورکاریم موافقت بشه اما باید منتظر اولین جلسه کمیته مربوط به دورکاری بشم که اونم مشخص نمیکنه کی برگزار میشه، میگن هفته دیگه شایدم هفته بعدترش! خب اگه بخوام برم دورکاری مثلا دو سه هفته دیگه چه کاریه بچه ها رو بذاریم مهد کودک یا مثلا  یه پرستار بگیریم؟ از طرفی هم شوهرم دیگه یک روز هم تحملشو نداره، موندم چکار کنم! همش بهم استرس میده. نمیگم حق نداره، به هر حال مرد که قرار نیست بشینه تو خونه و شغل هم نداشته باشه و بیکار باشه و بچه نگهداره، اما خب من چکاری ازم برمیاد؟ جز اینکه صبر کنم ببینم تکلیفم چی میشه...اونم نباید انقدر بهم استرس و تشویش بده اونم وقتی سر کارم.خیلی از دستش عصبانی و ناراحت و دلسردم.

بگذریم. تصمیم گرفتم ماشینمون رو بفروشم و یه ماشین دیگه بگیرم، یه مبلغی وام گرفتم و مقداری هم آخر سال گذشته پس انداز کردم که یه پژو بگیریم. خدا رو شکر دریافتی خوبی آخر سال پیش داشتم و با وامی که گرفتیم ایشالا با فروش ماشین خودمون بتونیم یه ماشین بهتر بگیریم. به همسر دخترخالم که سمنان زندگی میکنه سپردم اینکارو برامون انجام بده اما بعد دو هفته هنوز خبری نیست، قیمتها هم روز به روز بالاتر میره و من خیلی نگرانم، چون وام و پس اندازی که دستم هست ارزشش پایین میاد و قیمت ماشین هم بالاتر میره، نمیدونم کار درستی بود که سپردیم به این بنده خدا، از طرفی هم همش میترسیدم خودمون اقدام کنیم و ضرر کنیم (اعتماد به نفسم واسه خرید و فروش خیلی پایین اومده) و خلاصه که هنوز پا در هواییم، زنگ زدم دختر خالم و مجدد خواهش کردم اگر امکان داره به همسرش تاکید کنه و زودتر خریدمون رو انجام بدیم چون شرایط این مملکت اصلا قابل پیش بینی نیست. خدا کنه زودتر این کار انجام بشه، ایشالا ماشینمون رو بخریم بلکه سامان بتونه با یه ماشین مدل بالاتر تو شرکتی به عنوان راننده کار کنه (تنها کاری که میشه فعلا برای سامان در نظر گرفت با توجه به شرایطی که داره و اینکه نمی‌خواد به هیچ عنوان به شغل مهندسیش برگرده) یا در هر حال یه جور سرمایست دیگه. یکساعت پیش هم زنگ زده بهم که یه شرکت ساختمانی مهندس میخواد و برم یا نه، گفتم هر طور صلاح میدونی و اگه فکر می‌کنی خوبه برو (هر چند می‌دونم بازم حقوق معوق و حق خوری و...) اما اگه اون بره  سر این کار، تکلیف بچه هام چی میشه و تا وقتی تکلیف دورکاری من مشخص بشه بچه ها رو باید چکار کنم؟ باز اگر مثلا بدونم یک هفته دیگست و دورکار میشم یه چیزی اما مشخص نیست شاید هم طولانی تر بشه.... آخه کی حاضر کیسه مثلا واسه دو سه هفته یا تهش یکماه بیاد بچه هامو نگهداره؟ خدایا خیلی دلم گرفته خودت راهی پیش پام بذار، خودت بهم این بچه ها رو دادی خودتم گره گشایی کن. شوهرم دیگه نمیتونه نگهشون داره ولو واسه چند روز و اگر حتی خودشم بخواد دیگه خودم دلم نیست بچه هامو پیش اون بذارم چون می‌دونم هم خودش و هم بچه ها چقدر اذیتند، خیالم اصلا راحت نیست. خدایا راهی نشونم بده... کاش کسی رو داشتم فقط واسه چند روز کمکم میکرد...

همینا دیگه. کم کم آماده شم برم خونه، خیلی بی حال و بی جونم و دست و پاهام لمسه، گاهی سرم رو میذارم روی میز تو اتاقم و چرت کوتاهی میزنم و یکم حالم بهتر میشه وگرنه که خیلی اذیت میشم، بیشترین چیزی هم که اذیتم میکنه کم خوابی هست و اینکه خوابم ناقصه و شاید الان که روزه میگیرم فقط دو سه ساعت در کل شبانه روز بخوابم. بعد سحر یکی دو ساعت می‌خوابم و صبح که ساعتم زنگ میخوره و باید برم سر کار انگار کتکم زدند، غصم میگیره به خدا. اینکه نمیتونم چایی هم بخورم اذیتم میکنه. من معتاد چایی هستم اونم از نوع پررنگش...خلاصه که راحت نیست.

دو شب پیش برنجم که برای سحری و همراه خورشت پخته بودم برای اولین بار تو این سالها شفته شد، اونم چون برنج کاملا تازه بود و با پختش آشنا نبودم و خوابم هم برده بود و زیرشو خیلی دیر خاموش کردم. 4 پیمونه برنج حروم شد (دو وعده ای گذاشته بودم)، از اونجایی که اهل دور ریختن مواد غذایی نیستم و از اسراف بیزارم، دیشب با بخشی از اون برنج شفته کوکو درست کردم، کاملا خلاقانه. سامان خیلی خوشش اومد، خودم هم دوست داشتم، بخشی از کوکو رو که مونده بود امروز آوردم اداره که همکارانم که روزه نیستند به عنوان ناهار بخورند، نگفتم توش چیه، اونا هم خوردند و خیلی از طعمش تعریف کردند و بعد که گفتم با برنج شفته درست کردم کلی متعجب شدند....

اینم از خلاقیت ما پاشم برم خونه که کلی کار دارم. هنوز نرسیده دو تا بچه آویزونم میشن و سامان هم که باید کلی نازش رو بکشم بابت نگهداری از بچه ها. هرچند الان حوصله خودم رو هم ندارم. زندگیم خیلی خیلی با گذشته فرق کرده و گاهی باورم نمیشه این منم وسط این زندگی، این منم که این مسیر رو تا اینجا اومدم، عذابهای زیادی کشیدم اما گذشته. این دوران هم میگذره اما راستش گاهی حس میکنم جونی برام نمونده و بیش از توانم مایه گذاشتم،بخصوص که این روزها حس میکنم همسر همراه و همدلی هم ندارم و جای عشق رو تو زندگیم خالی حس میکنم. هر دوی ما بدجور خسته و شکسته شدیم و هیچکس انگار حوصله اون یکی رو نداره. کمتر با هم صحبت میکنیم و خیلی وقتها زندگیمون سرد و بی‌روح و اغلب پرتنش میگذره و من مدام تو خودم دنبال احساسات عمیق گذشته نسبت به همسرم میگردم و پیداش نمیکنم.

امشب شب قدره، شب نوزدهم رو که خیلی تلاش کردم ازش استفاده کنم، اما بچه ها نذاشتند و خودم هم از شدت حال بد و خستگی رو به موت بودم، البته که تا سحر فقط یکی دو ساعت خوابیدم اما برعکس هر سال جون نداشتم قران بخونم، فقط چند فراز از جوشن کبیر خوندم و باقیش رو دیگه نتونستم، چون هم نویان آویزون من بود و هم نیلا و باید هردوشون رو میخوابوندم و غذا میدادم و ... امیدوارم امشب بتونم بیشتر بهره ببرم، البته الان که جسمم به شدت خسته و ضعیفه، امیدوارم تا شب بهتر بشم.

التماس دعا دارم ازتون دوستان خوبم، امشب تو دعاهاتون منو فراموش نکنید.


تعطیلات عید

سال نوی همگی مبارک دوستان خوبم، امیدوارم در این روزهای زیبای بهاری، حال دل همتون خوب باشه. البته حال من که چندان تعریفی نداره اما امیدوارم بهتر بشم.

تعطیلات عید پرماجرایی داشتیم، راستش دل و دماغش نیست بخوام بنویسم و کلی نوشتنو عقب انداختم، حس میکنم نوشته هام اونقدرها جذاب و ارزشمند نیستند و یه جورایی دلزده شدم، بخصوص وقتی دیدم برخلاف خیلی از پستهای قدیمیم، پست قبلی که درمورد تولد خودم و پسرم و یه سری مسائل دیگه نوشتم و تازه سال نو رو هم تبریک گفتم بازتاب خاصی نداشت و تبریک تولدی هم به اون معنا نه برای خودم و نه پسرم نگرفتم، اینطور نیست که دنبال تعداد کامنت باشم (که هیچوقت نبودم و دوستان قدیمیتر که منو بهتر میشناسند اینو خوب میدونند)، خب درسته که از اینکه مخاطبانم به مطالبم توجه کنند لذت میبرم و نظرشون همیشه برام مهم بوده اما این نبوده که به فکر زیاد بودن کامنتها یا آمار بازدیدم باشم، همیشه نوشتن اول از همه برای خودم خوشایند بوده و حس سبکی بهم دست میداده و وبلاگ رو بیشتر مثل یه دفتر خاطرات که از 13 سالگی داشتم میدیدم و اینکه آمار بازدید یا کامنت برام خیلی مهم باشه اینطور نبوده که خب البته در هر حال دوستانم همیشه بهم لطف داشتند و بازدید خوبی هم وبلاگم داشته (برخلاف تصور اولیه خودم)، اما راستش اینبار که دیدم تو آخرین پست سال نو که داخل اون اشاره ای به تولد خودم و نویان داشتم کمترین بازخورد رو گرفتم، احساس کردم شاید نوشته های من واقعا اونقدرها برای مخاطبم جذاب نیست و اونقدرها اهمیتی ندارم که حتی یه تبریک تولد ساده (نه حتی تبریک عید) برای تولد خودم از دوستانم بگیرم، البته به جز دوستانی که همیشه بهم لطف داشتند...

در هر حال میخوام بگم انگیزه کافی برای نوشتن آنچه در تعطلات عید گذشت ندارم، از طرفی هم نمیتونم بدون هیچ حرف و نوشته ای از کنارش رد بشم و طبق معمول همیشه میخوام در وبلاگم ماوقع موضوعات ثبت بشه پس نه با جزئیات بلکه کلی تر بهش اشاره میکنم...

من تا 4 شنبه 24 اسفند پارسال رفتم سر کار و پنجشنبه 25 اسفند آماده شدیم برای رفتن به رشت پیش خانواده همسرم. از صبح درگیر آماده کردن وسایل بودم و تا ثانیه آخر به تمیزکاری خونه و خونه تکونی نصفه و نیمم با وجود اذیت‌های نویان ادامه میدادم و رسماً از خستگی داغون شده بودم اما دلم نمیومد بدون اینکه خونم تمیز و مرتب باشه عازم سفر بشم، فرشها رو هم شب قبلش اومده بودند برده بودند برای شستشو و با وجود بچه ها موندن تو خونه بدون فرش سخت بود. بالاخره بعد کلی بدو بدو حدود ساعت 5 عصر راه افتادیم و حدود یازده و نیم شب رسیدیم، دیگه یکی دو ساعت آخر نویان تو ماشین کلافه شده بود و حسابی از خجالت هممون درومد و اون آخرا از دستش داد من رفته بود هوا!

بارها گفتم که نیلا مشکل یبوست شدید داره و به همین دلیل نمیتونه هر موقع که میخواد براحتی دفع کنه و واسه همین بود  موقع عذر میخوام پی پی کردنش پوشکش میکردم و همیشه همین یبوست عامل استرس زیادی بوده، از سه روز قبل اومدنمون به رشت بچم نتونسته بود دفع کنه و خیلی اذیت بود،  حتی روزی که اومدیم رشت، از صبحش این بچه در عذاب بود و هیچی به هیچی. دیگه بچم از روز 28 اسفند بعد سه چهار روز پی پی نکردن به شدت احساس ناراحتی میکرد و از اونجایی که از دفع کردن به خاطر دردش میترسه و استرس میگیره، از اول صبح تو خونه مادرشوهرم به حالت درازکش بود (که مثلا پی پی نکنه) و روشم پتو انداخته بود ( فکر می‌کنه پتو روش بندازه پی پی کمتر اذیتش می‌کنه و حالش خوب میشه البته دو هفته شده که از این روند راحت شدم بعد مدت‌های زیاد که حالا در ادامه توضیح میدم). من واقعا عذاب میکشیدم از دیدن ناراحتی این بچه و هنوز هیچی نشده سفر کوفتم شده بود. برخلاف همه سالهای گذشته، بدترین لحظات سال نو رو امسال خونه مادر و پدر سامان داشتیم چون نیلا مدام در حال گریه و ناله کردن بود و روی زمین دراز کشیده بود و یه پتو هم روش انداخته بود، ده دقیقه مونده به سال نو، به زور بردمش دستشویی بلکه اونجا میبخشید زور بزنه و فقط یکی دو دقیقه به تحویل سال مونده بود که اومدیم بیرون. خوشبختانه بعد چند روز و برای اولین بار تو این چهار سال و اندی تو دستشویی به زور چند تا شیاف و کلی دارو کمی شکمش کار کرد. یعنی من موقع سال تحویل تو دستشویی بودم و چه عذابی کشیدم و حرص و جوشی از دو روز قبلش خورده بودم خدا میدونه. خب من همیشه لحظات سال تحویل دعا میخونم و چند آیه ای از قران میخونم و فاتحه میفرستم برای روح خواهر و مادربزرگ و اخیرا هم پدر عزیزم و سایر اموات و  برای هر کسی که به ذهنم برسه دعا میکنم و این روتین همه سالهای زندگیم بوده اما امسال تمام مدت تو فکر بچم و اذیت شدنش و استرس پی پی نکردنش و عذابی که میکشید بودم و روتین هر سال رو نتونستم انجام بدم. (اینم بگم که از اون روز که برای اولین بار تو دستشویی شکمش کار کرد تصمیم گرفتم تحت هیچ شرایطی دیگه پوشکش نکنم تا حتما بره دستشویی و این روزها درگیر همین پروسه هستم و روزی ده بار از صبح تا شب با زبون روزه بچه رو میبرم دستشویی بلکه کمی شکمش کار کنه و پا درد بدی به این واسطه گرفتم.) 

دیگه وقتی مشکل بچم حل شد چندتایی عکس گرفتیم و آجیل و خوراکی خوردیم و خوابیدیم و طی دو سه روز اول عید هم به دید و بازدید گذشت که برای من حس خیلی خوبی داشت چون سالها بود که به خاطر بارداری یا زایمان و بچه دار شدنم و... نشده بود دید و بازدید عید بریم و تو خانواده خود من هم این رسم خیلی کمرنگ شده بود و خلاصه که برام حس نوستالژی داشت و خوب بود. بچه ها هم عیدی گرفتند و خودم هم  به دو سه تا از بچه های کوچیک فامیل عیدی دادم.

همون شب سال تحویل اتفاق خوبی که افتاد این بود که سونیا خواهر سامان حدود ساعت هشت و نیم نه شب با یه کیک تو دستش اومد و بهم تولدمو تبریک گفت. انصافاً اصلاً انتظار نداشتم و غافلگیر شدم، مادر سامان هم به مناسبت عید و همینطور تولدم یه قطعه طلای کوچیک بهم هدیه داد و برای بچه ها هم علاوه بر پول یه سری ظروف بچه گانه (بشقاب و قمقمه آب و ...) کادو داد. سونیا هم به مناسبت عید به نیلا یه کیف بچه گانه خشگل و لوازم التحریر فانتزی و دستبند ساخت خودش و انگشتر و اکسسوری بچه گانه و لاک و ...  کادو داد و به نویان هم پول. فضای خوبی بود و خوش گذشت و سه چهار ساعت بعدش بود که سال تحویل شد و اون ماجرای نیلا و پی نکردنش و اعصاب خوردیهاش حالمونو خراب کرد و باعث شد موقع سال تحویل نفهمم چی به چیه.

دیگه بعد سال نو هم روتین خسته کننده تبریکات تلفنی. خواهرم مریم که فردای روز سال تحویل عازم جنوب کشور شدند، مامانم به خاطر روزه گرفتن و ماه رمضان خونه موند و رضوانه و همسرش هم تهران موندند و خلاصه تبریکات که تموم شد خیالمون راحت شد. واقعاً  این تبریکات تلفنی بلافاصله بعد سال تحویل برام خسته کنندست و به زور انجامش میدم.

روز سوم فروردین به مناسبت تولد مادر و پدر سامان یه جشن کوچیک با خاله و پسرخاله سامان و خانومش که عید دیدنی اومده بودند گرفتیم (بابای سامان متولد 2 فروردین و مامانش متولد 3 فروردین هست) و فردای اون روز هم همراه با همین پسرخاله و خانومش و خواهرخانومش و بچه هاشون رفتیم سمت جاده ماسوله و دور هم بودیم. یک روز هم همراه مامان و بابای سامان به دعوت سونیا رفتیم خونشون.  4 فروردین بود و روز تولد نویان پسرک گلم، ساعت سه ظهر بود و هر جا نگاه کردم شیرینی فروشی باز نبود که کیک بگیریم و دور هم جشن بگیریم، فقط برای سونیا یه اردوخوری جنس چوب به عنوان هدیه گرفتم و رفتیم خونشون و با خودم گفتم دیرتر سامان میره بیرون و کیک میگیره و دورهمیم.  راستیسونیا یه گربه گرفته که خیلی زیباست و پشمالو و  مثل برف سفیده و  من عاشقش شدم و بچه ها با اون سرگرم شدند، از همون جا نویان من که حالش خوب بود یهویی حالتش تغییر کرد و نق میزد و گریه میکرد و اصلا نمیفهمیدم به خاطر چیه.  همین شد که دیگه نمیشد به فکر گرفتن کیک و جشن گرفتن برای نویان شد و پسرکم درست روز تولد یکسالگیش حسابی اذیت بود. خیلی نگران بچم بودم، عصر که شد با مادر و پدر سامان رفتیم عید دیدنی ویلای خاله سامان (خودشون ساکن تهران هستند) . همراه با دخترخاله های سامان و همسرانشون دور هم بودیم، نویان اولش خوب بود و بازی میکرد که متاسفانه تنها چند دقیقه بعد اومد سمت من و خواست بغلش کنم و همون موقع حالش به هم خورد و روی من بالا آورد و لباسهای خودم و خودش و حتی فرش خاله رو کثیف کرد. با ناراحتی رفتم تو اتاق و لباسهای خودم و بچه رو عوض کردم و هنوز نرسیده، به خاطر حال بچه مجبور شدیم خداحافظی کنیم. سر راه برای نویان شربت بروفن و شربت ضد تعوع گرفتم و تو ماشین بهش دادم و خدا رو شکر بعد اون بالا نیاورد اما حالش مساعد نبود. دو روزی هم درگیر این قضیه و حال ندار بودن نویان بودیم، با شناختی که از بچم داشتم و تجربیات قبلی، حدس میزدم این قضیه به خاطر دندوناش باشه و دکتر نبردمش و از همون داروهایی استفاده کردم که قبلتر وقتی این حالت براش پیش میومد استفاده میکردم و خدا رو شکر حال بچم بهتر شد اما از اون روز دیگه برای غذا خوردن شدیداً مقاومت نشون داد که تا الان ادامه داره و بچه من که انقدر خوش خوراک بود و حتی غذای نیلا رو هم میخواست بخوره الان لب به هیچی  نمیزنه. منم که روی تغذیه بچه ها حساسم واقعا از این موضوع ناراحت و عصبیم و اگر همچنان ادامه دار باشه مجبورم ببرمش دکتر. خلاصه که نوبت نیلا و یبوست حادش که آخر سال و شب عیدی رو بهم زهر مار کرد که تموم شد، نویان هم دو سه روزی اینطوری منو گرفتار خودش کرد و با وضعیتی که داشتیم دیگه نمیشد جایی رفت و خونه مادرشوهرم بودیم. از طرفی 5 فروردین نوبت واکسن یکسالگیش بود که به خاطر اسهال و استفراغش نمیشد واکسن بزنیم. اینم بگم من باید 5 فروردین سر کار میبودم که 5 و 6 فروردین رو از قبل عید مرخصی گرفته بودم به هوای واکسن زدن نویان و اینکه ممکنه بخوایم کمی بیشتر شمال بمونیم که خلاصه واکسن زدن بچم هم به خاطر حال بدش عقب افتاد. 

شش فروردین عصر بود که بعد کلی کش و قوس راه افتادیم که برگردیم تهران که فرداش من برم سر کار، که هنوز از رشت درنیومده بودیم با یه ترافیک وحشتناک روبرو شدیم، بماند که قبلش سامان همش با اصرار میخواست بیشتر بمونیم و منم بدم نمیومد اما به ملاحظه خستگی و حال نامناسب مادرشوهرم نمیخواستم بیشتر اذیتشون کنیم و این شد که راه افتادیم سمت تهران اما تو راه که با اون حجم ترافیک روبرو شدیم سامان گفت برگردیم و آخر شب راه بیفتیم و منم با اینکه خیلی معذب و خجالت زده بودم از برگشتن، با توجه به اینکه نویان هنوز سرحال نبود و منم نگران ترافیک احتمالاً 15 ساعته تا تهران و مشکلاتی که ممکن بود با بچه ها پیش بیاد بودم قبول کردم که برگردیم، دیگه برگشتن همانا و موندن تا ده فروردین همان، اونم در شرایطیکه بیماری مادرشوهرم دوباره عود کرده بود و حالش اصلاً مساعد نبود و هرچقدر هم که بگم مهربون و مهمون نوازند به هر حال معلوم بود جسمش یاری نمیکنه اما سامان همچنان اصرار داشت که بمونیم و میگفت قول میدم همه کارها رو خودم انجام بدم و فقط بیشتر بمونیم، دیگه منم مجبور شدم به اداره اطلاع بدم و کل هفته رو یعنی از 5 ام تا نهم مرخصی بگیرم. به نظرم اشتباه بزرگ ما همین اضافه موندن دوباره بود، یعنی برگشتن ما از جاده و از  اون مسیر پرترافیک کار درستی بود اما مثلا باید همون شب ششم فروردین نیمه شب راه میفتادیم نه چهار روز بعد! باقی روزها عملاً خیلی هم خوش نمیگذشت، فقط یک روزش یعنی هشتم فروردین با پدر و مادر سامان رفتیم یکی از مناطق خوش آب و هوا سمت فومن و صومعه سرا و روز نهم فروردین هم با سامان و بچه ها رفتیم بندر انزلی، مادر سامان حالش خیلی بد بود و با وجود اصرار نیلا نتونست با ما بیاد. تو انزلی هم نیمساعتی کنار ساحل رفتیم و نیلا کمی آب بازی کرد بعدش هم با وجود غرغرای سامان که میگفت خیلی سخته و بچه ها اذیت میکنند اما در حد یکساعت رفتم مرکز خرید کاسپین تو بندر انزلی و خیلی تند و سریع یه پیرهن واسه نیلا و دو تا هم فلاسک استیل خریدم، یعنی قرار بود یه فلاسک بگیرم و به عنوان هدیه بدم به مادر سامان (فلاسکش خراب شده بود) اما دیگه یهویی واسه خودم هم از همون خریدم (بماند که اصلا از کیفیتش راضی نیستم!) سامان هم بیرون مرکز خرید نشسته بود و نویان تو بغلش بود و نمیشد بیش از اون معطل کرد و به خرید کردن ادامه داد، نیلا هم که همراه من بود همش میگفت خسته شدم و برگردیم و البته که بینهایت هم شلوغ بود. دیگه برگشتیم تو ماشین و دیدم که نویان خان سرتاپاش خیسه و پوشکش پس داده و دیگه تو خیابون با هزار بدبختی تعویضش کردم و کل لباساشو هم درآوردم و عوض کردم، هوا هم کم و بیش سرد بود و نگران بودم بچه سرما نخوره، آی که چقدر بدم میاد از این وضعیت که بیرون هستیم و نویان پوشکش پس میده، کلاً نویان خیلی بیشتر از نیلا پوشکش پس میده و منم که حساس کلی اعصابم خورد میشه هر بار، بخصوص اگر جایی یا خونه کسی باشیم. سر راه برگشت هم که بچه ها تو ماشین خوابشون برد با سامان سر پایی یه ذرت مکزیکی گرفتیم خوردیم و کمی هم هله هوله و دیگه برگشتیم خونه مادرشوهرم. واقعا با بچه ها نمیشه رفت رستوران یا جایی نشست و همینکه همزمان هر دو خوابیدند و ما تونستیم قدر نیم ساعت برای خودمون باشیم خوب بود.

راستی صبح روز نهم فروردین نویان رو بردم همون رشت واکسن یکسالگیش رو زدمم و خدا رو شکر اصلا اذیت نشد، و من که دیدم حالش کاملا خوبه، رفتیم بندر انزلی کنار دریا. حالا که حرف از واکسن نویان شد اینم بگم که 27 اسفند همون رشت، هر دو تا بچه ها رو بردم پیش چشم پزشکی که چشمای بابای سامان و سونیا خواهرشوهرم رو عمل کرده بود و نیلا و نویان هر دو ویزیت شدند، خدا رو شکر وضعیت چشمهای نیلا با وجود عینک نزدن بدتر نشده بود اما گفت حتما باید عینکش رو بزنه و چاره دیگه ای نیست، خدا رو هزار بار شکر گفت نویان فعلاً چشمش موردی نداره و شفافه، اما باید هر شش ماه یا یکسال تحت نظر باشه و معاینه بشه. الهی که چشمای پسرم مشکل نداشته باشه هیچوقت و خدای ناکرده تجربه تلخ نیلا برام تکرار نشه.

روز دهم فروردین ساعت یک ظهر برای بار دوم راه افتادیم که بیایم تهران، هوا به شدت گرم بود و به یکباره آفتاب بدی شده بود، از صبح هم درست مثل همون 6 فروردین که میخواستیم برای بار اول برگردیم تهران، مشغول بستن چمدونا و جاسازکردن خریدها و خوراکیها و مواد فریزری که مادرشوهرم بهم داده بود تو ماشین و  همینطور درست کردن ساندویچ برای ناهارمون تو راه و اماده کردن غذای بچه ها برای تو مسیر  بودیم و مثل همون بار اول، کلی انرژی گذاشتیم و با گریه های نیلا که حاضر نبود از مامان بزرگش جدا بشه دوباره راهی شدیم که اینبار هم برخلاف تصورمون و حتی بدتر از ششم فروردین با ترافیک وحشتناکی روبرو شدیم! با این تفاوت که هوا شدیدا گرم بود و کولر ماشین هم خراب و نویان هم انقدر گریه و بیتابی میکرد که حدو حساب نداشت و حس میکردم هنوز هیچی نشده داره گرما زده میشه، سامان گفت اینطوری تا تهران 15 ، 16  ساعت راه داریم و تو با بچه ها دیووونه میشی و بهتره برگردیم، اینو که گفت من منفجر شدم و جیغ و داد که آخه مگه الکیه و هی با هزار سختی راه بیفتیم و برگردیم ومگه مامانت اینا بازیچه اند و و نیلا که هر بار انقدر گریه میکنه بازیچست؟...اونم میگفت نویان تو رو تو راه دیوونه میکنه، کولر نداریم و به بدبختی میفتیم و درحالیکه همچنان با صدای بلند در حال جروبحث بودیم اولین دوربرگردون برگشت دوباره سمت رشت!!! یعنی منو میگی شوکه شده بودم! با شدت تمام اشک میریختم و گریه میگردم که آخه یعنی چی و من چطوری تو روی مامانت نگاه کنم و هر طور بود باید میرفتیم و اونم داد و فریاد که به خاطر تو و بچه ها من برگشتم و نمیشد این شرایط رو تحمل کرد و امشب ساعت دوازده شب راه میفتیم! خدا میدونه چطوری به مامان سامان گفتیم دوباره داریم برمیگردیم! زار میزدم و به مامانش با گریه میگفتم مامان اینبار با دو تا بچه خواستم بیام مسافرت بزن تو دهن من! و همینطوری گریه میکردم، مامانش هم بهم دلداری میداد اما اونم از رفتار سامان عصبانی شده بود، دوباره هلک و هلک برگشتیم خونه مادرشوهرم  و همینکه رسیدم بالا شروع کردم گریه کردن! گفتم مامان دیدی به چه زجری و فلاکتی افتادیم و چجوری سفر کوفتمون شد، میبینی چیکار میکنه سامان! من هزار تا کار دارم باید برگردم خونم و ... مامانش هم گفت منم به خدا به خاطر حرصی که تو خوردی و گریه هایی که میکردی تا قبل برگشتن شما گریه کردم. حالا سامان هم به شدت عصبی و اصلاً نمیشد چیزی بهش گفت، به مامان و بابای سامان سفارش کردم هیچی بهش نگن.

 اصلا یه وضعیت بدی بود، تو راه برگشت از جاده به خونه مادرشوهرم هم سامان با یه راننده موتور دعواش شده بود و از قبل هم که عصبی بود از ماشین پیاده شد و نزدیک بود دست به یقه بشن که با جیغ و گریه من قضیه جمع شد و موتوریه مردونگی کرد و دعوا رو کش نداد، وگرنه شوهر من که کارد بهش میزدی خونش درنمیومد...

خلاصه که برای بار دوم برگشتیم خونه مادرشوهرم و تا حدود ساعت دوازده شب که دوباره راه افتادیم سمت تهران، من حسابی تو خودم بودم و همش آروم گریه میکردم و حالم خیلی بد بود، بخصوص که درست همون روز عصر و بعد برگشتن ما یه اتفاقی هم افتاد و یه رفتاری از یه سری فامیلها دیدم که حسابی ناراحتم کرد و هنوزم بابتش ناراحتم (اینجا جای توضیحش نیست)، فقط میدونم اگر اون روز ظهر با همه اون سختیها میرفتیم تهران و دوباره برنمیگشتیم، این موضوعات جدید پیش نمیومد و منم اینطوری دلم نمیشکست. در هر حال نیمه شب همون ده فروردین یعنی درواقع بامداد 11 فروردین حدود ساعت یک نیمه شب راه افتادیم سمت تهران (برای بار سوم!!!) و خدا رو شکر اینبار از ترافیک خبری نبود و بچه ها هم تا هشتاد درصد راه رو خواب بودند و تا نزدیک هفت صبح خونمون بودیم....بماند که با چه بدبختی و اشک و آهی نیلا رو تونستیم دوباره سوار ماشین کنیم و برگردیم تهران. هر بار که میریم پیش خانواده همسرم، نیلا انقدر به مادرشوهرم وابسته میشه که جداکردنش از اون خیلی سخته و همراه با ساعتها گریه و زاری و .... بچم اینبار سه بار این شرایط رو تجربه کرد و  چقدر اذیت شد.

میدونید رفتن ما به سفر خیلی خوب بود، اما خداییش دوهفته موندنمون اشتباه بود. من تصمیم داشتم 6 فروردین برگردم تهران و بعد دوباره 10 فروردین بریم سمنان (اتفاقا مادرم اینا هم همون موقع رفتند) که با برگشتن دوباره ما از جاده و موندن تا 10 فروردین این برنامه هم کنسل شد و دیگه نشد سمنان برم، و خب همونطور که گفتم این طولانی موندن اصلا خوب نبود و اون لذت سفر رو کمرنگ کرد، و البته در هر حال با دو تا بچه کوچیک سفر رفتن هم به خودی خود سخته ، باز اگه هر دو هم مریض بشن (نیلا بابت مشکل یبوستش و نویان هم که اسهال و استفراغ و بیقراری) که دیگه بدتر، خلاصه که اگر بخوام جمع بندی کنم هم میتونم بگم یه زمانها و روزهایی با وجود همه سختیهای بچه داری، بهم خوش گذشت اما یه روزهایی هم نه و الان میگم ایکاش میشد و همون شش فروردین برمیگشتیم تهران و میتونستیم سمنان هم بریم و یه سری حاشیه ها هم به خاطر طولانی تر موندن ما پیش نمیومد.

مادر و پدر سامان نهایت تلاششون رو کردند که بهمون خوش بگذره و راحت باشیم و خدا میدونه که من خونه مادرشوهرم کاملا راحتم حتی شاید بیشتر از خونه مادر خودم، اما اون طفلک هم مریضه و به زور خودشو سرپا نگهداشته بود و کاش اون ترافیک 6 فروردین نبود و همون تاریخ برمیگشتیم و هم میشد بریم سمنان و هم اینکه به یه سری کارهای بانکی خودم میرسیدم.

14 فروردین هم به دلایلی مرخصی گرفتم و سر کار نرفتم، (از قبل عید هماهنگ شده بود) و میشه گفت طولانی ترین تعطیلات عید عمرم بود یعنی 20 روز تعطیل بودم. 

ازوقتی هم برگشتم تهران روزه میگیرم، البته برام سخته اما خب از خدا خواستم بهم توانش رو بده، رشت که بودیم نمیشد و حکم مسافر داشتم و نه روز اول ماه رمضان رو روزه نگرفتم اما الان روز 5 امی هست که روزه ام و با همه سختیها تا حالا کشوندم خودمو، بماند که همسرم و همکارهام و اغلب آدمهایی که میبینم روزه نمیگیرند و از روزه گرفتن من با وجود دو تا بچه کوچیک متعجبند و میگن چرا میگیری و... اما میدونم اگرم نمیگرفتم جور دیگه معذب بودم و اذیت میشدم. امیدوارم خدا بهم توانش رو بده و باقیش رو هم بگیرم و خلاصه که انشالله امسال هم میگذره. راستش آدمی نیستم بی دلیل روزه نگیرم با اینکه ظاهر و رفتارم هم مذهبی نیست اما این اعتقاد قلبی رو از بچگی با خودم داشتم و دوست ندارم از دستش بدم.

همینا دیگه. اینایی که نوشتم درواقع نصف مطالبی بود که اگر میخواستم مفصل بنویسم مینوشتم، دیگه نهایت تلاشم رو کردم از جزئیات بزنم، با این حال بازم چقدر طولانی شد. مطلب رو چهارشنبه هفته قبل نوشتم و امروز با کمی ویراش منتشرش کردم. 

بچه ها همچنان پیش سامان هستند و من منتظرم ببینم تکلیف دورکاریم چی میشه. سامان هم اصلاً روحیه نداره و خودشو باخته و روزهای ما این چند وقت اخیر به سردی و در حالت ناراحتی میگذره. دیگه ظرفیت نگهداشتن بچه ها رو نداره و از طرفی هم من تا تکلیف دورکاریم معلوم نشه نمیتونم دنبال پرستار یا مهدکودک و ... باشم. یه تصمیمات جدیدی برای کار سامان گرفتم اما هنوز مقدماتش اماده نشده و نمیدونم اصلا بشه یا نه، لطفاً دعامون کنید.

تو فکرمه که شاید وبلاگ دیگه ای در کنار این وبلاگ داشته باشم و اونجا یکم راحتتر و به سبک متفاوتی بنویسم. اینجا یه سری چیزها رو نمیتونم بیان کنم و از قضاوت شدن میترسم. ببینم کی عملیش میکنم.

سال گذشته سال سختی برای اغلب ما و کشورمون و مردممون بود، از خدا میخوام امسال سال بهتری برای همه ما باشه و اوضاع برای هممون بهتر بشه.