بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

برگ آخر (پایان سال 1402)

قبل از هر چیز به دو تا از دوستان عزیزی که برای پست قبل پیام خصوصی فرستادید، بگم که راستش نمیدونستم چطوری جواب بدم (بخصوص به شما نازیلا جان)، فقط خواستم بگم که خوندمتون عزیزانم و ممنونم از نظراتتون.

 طی این نوشته سعی میکنم اشاره ای به سالی که گذشت و یه سری از اهدافم برای سال جدید داشته باشم اما پیش از هر چیز باید بگم که سفرمون به مشهد کنسل شد! خیلی هم مسخره و ناراحت کننده کنسل شد! راستش دلم نمیخواد این پست رو که آخرین پست امسالم هست، با انرژی منفی شروع و تمام کنم ، اما خب ننوشتنش هم یه جور دیگه ای انگار اذیتم میکنه!

++++++ قضیه اینه که شوهرخواهر بزرگه من (مجید) به شوهرخواهر کوچیکم (امید) گفته بوده برای هفته اول فروردین اگر میتونه مشهد خونه بگیره که با هم برند، امید شوهر خواهر کوچیکم هم با هزار سختی هماهنگ کرده و خونه رو از 2 تا 5 فروردین گرفته، بعد خواهرم رضوانه هم زنگ زده به من که ما خونه گرفتیم و اگر شما هم دوست داشتید بیاید و ... منم خب بعد هزار جور بالاپایین کردن با سامان که تو پست قبل نوشتم و دودل بودن بابت برخورد باجناقها در سفر  و رابطه ما خواهرها با هم و ... آخرش به خواهرم گفتم  چون رفتن ما به رشت منتفی شده، ما هم میایم، بعد چی شده؟ شوهر خواهر بزرگم وقتی فهمیده ما هم قراره بریم زنگ زده به همسر رضوانه و گفته من فکر میکردم فقط خودمون هستیم (یعنی اونا و رضوانه اینا) و چون مریم یعنی همسرش با خواهر و خانواده من رفت و آمد نمیکنه، من هم نمیخوام با خواهراش ارتباط داشته باشم و رفت و آمد کنم!

خیلی خیلی مسخره بود! خب مگه رضوانه هم خواهر زنش نمیشد؟ پس چطور به اونا گفته خونه بگیرید و بریم مشهد اما وقتی فهمیده ما هم هستیم زنگ زده و به امید همسر رضوانه گفته چون مریم با خواهر و مادر من ارتباط نداره، منم نمیخوام با خواهرها رفت و آمد و ارتباط داشته باشم؟؟؟؟ یعنی فقط من خواهر مریم هستم و رضوانه نیست؟؟؟؟ خیلی ناراحت و عصبی شدم! سامان بدتر! بیشتر از اون جهت که مثلاً من و سامان کلی بابت حضور این آدم برای رفتن به مشهد دودل بودیم و سامان به قول خودش از دیدن این آدم برای سه روز تمام عزا گرفته بود، اونوقت اون زنگ زده به همسر رضوانه و اینطوری گفته و سفر رو کنسل کرده!! یعنی اگر مثلا من و سامان میگفتیم ما مشهد نمیایم این آدم با رضوانه و شوهرش پا میشد میرفت مشهد! اما ما چون گفتیم میریم اینطوری گفته نمیایم! 

رضوانه هم خیلی ناراحت شده بود و تو پیامش به من نوشته بود امید با بدبختی جا گرفته بود و از طرفی هم همینکه زنگ زده و اینطوری گفته آبروی ما رو برده و .... رضوانه میگفت من الان با بچه دو ماهه اصلا شرایط سفر نداشتم، اما چون مجید گفته بود جا بگیرید  و...  با فکر اینکه مریم ( خواهر بزرگم) تو نگهداری از بچه تو سفر کمکم میکنه (طبیعیه که من نمیتونم براش کمکی باشم)، راضی شدم بریم، اونوقت الان که امید اینهمه به سختی هماهنگ کرده، زنگ زده که ما نمیایم و مشکلات زندگیش رو گفته، ناراحتی دیگش هم این بود که میگفت من همیشه به امید میگفتم مریم و شوهرش خیلی رابطه خوبی دارند و الان امید هم در جریان مشکلاتشون قرار گرفته و آبروی من رفته و من دوست نداشتم امید بدونه اینا با هم مشکل دارند و مریم رفت و آمد نمیکنه با خانوادش و ...

به رضوانه گفتم راستش سامان اصلا راضی به این سفر نبود و فقط به خاطر دل من که سفر و زیارت میخواست فداکاری کرده بود و خودش رو به خاطر من راضی کرده بود، اونوقت این آدم دست پیش رو گرفته و  زنگ زده که فکر کردم خودمون دو خانوار هستیم... من و سامان هر دو ناراحت شده بودیم شدیدا، بخصوص سامان که کارد میزدی خونش درنمیومد، حق هم داشت، اما من به سامان گفتم درسته ناراحت کنندست اما از این جنبه بهش نگاه کن که ما که خود سفر خیلی برامون مهم نبود و با دودلی تصمیم گرفتیم بریم و نگرانیهای زیادی هم بابت حاشیه های اونجا داشتیم، الان به جای اینکه به این فکر کنی که ما هم بابت حضور همین آدم با تردید زیاد، راضی به سفر شدیم و حالا مجید زنگ زده و اینطوری گفته، به این فکر کن که این آدم دلش رو صابون زده بوده بره مسافرت و گردش و یهویی به خاطر حضور ما خورده تو ذوقش و مجبور شده بگه نمیاد. درواقع ما که این سفر برامون مهم نبود (به جز بعد زیارتیش که برای من مهم بود)، اونه که برنامه هاش به هم خورده و معادلاتش به هم ریخته و درنتیجه به جای اینکه ما الان بابت حرفش ناراحت بشیم باید دلمون هم خنک بشه که به هدفش که سفر بوده نرسیده!

 بعد برام جالبه چرا این آدم با خودش فکر نکرده وقتی بحث سفر زیارتی باشه، رضوانه خواهرم به من هم که خواهر دیگش هستم زنگ میزنه و ما رو هم دعوت میکنه! چرا فکر کرده مثلاً کسی به ما چیزی نمیگه  و خودشون با هم راه میفتند! احتمالا طبق روال هر سال فکر کرده ما میریم رشت و تهران نیستیم و اونا با هم میرن! قبلاً هم دو بار با امید و رضوانه و مادرم رفته بودند شمال و حتی ما خبردار هم نشده بودیم و وقتی اونجا رفته بودند، من با مادرم که تماس گرفتم حالشو بپرسم، گفت ما شمال هستیم! من حتی اطلاع هم نداشتم! اون موقع خیلی خیلی دلم شکسته بود و پیش رضوانه هم بعدتر گفتم که ما قطعا نمیومدیم و شرایط شمال اومدن رو نداشتیم، اما در حد یه تعارف هم ارزشش رو نداشتیم که به ما بگید؟ (همین هم باعث شده بود به این فکر کنم که شاید اینبار هم رضوانه ما رو دعوت کرده، بابت همونه که بهش گلایه کرده بودم و شاید از ته دل راضی نبوده ما هم بریم، اما خب در جایگاه قضاوت نیستم و شاید اصلا اینطوری نباشه اما اعتراف میکنم بهش فکر کردم)...

خلاصه که اینجوری سفر مشهد کنسل شد، و خب دوباره برگشتیم به همون پلن رفتن به سمنان! بماند که اونجا هم خیلی جنبه گردشگری نداره اما بهتر از هیچیه، از اونجا که تلویزیون هم نداریم و دید و بازدیدی هم در کار نیست، تهران موندن برای من مصادف با دلگیری تمامه، مجبوریم حتی شده در حد دو سه روز یه طرفی بریم...

امسال عید من و سامان برخلاف سالهای قبل موقع تبریک عید با مجید شوهرخواهرم صحبت نمیکنیم و فقط زنگ میزنیم به مریم تبریک میگیم! متاسفم براش! زندگی رو به خواهرم زهرمار کرده، مریم بارها گفته اگر به خاطر بچه هاش نبود باهاش زندگی نمیکرد. حق خواهرم با اینهمه زرنگی و ویژگیهای مثبت چنین آدمی نبود!

البته من به سامان گفتم هر چقدر هم که ناراحت باشیم، از یه جهت هم شاید باید مجید رو درک کرد، مریم هیچ ارتباطی با خانواده شوهرش که طبقه پایین خودشون زندگی میکنند نداره، منظورم رفت و آمد هست وگرنه خب قهر مطلق نیست و خیلی محدود میره سر میزنه اما برای مناسبتها و شام و ناهار نمیره،و مجید از این موضوع خیلی ناراحته! (مسببش همین مجید و وابستگی افراطیش به خانوادش و البته یه سری رفتارهای بد خانوادش هست) از طرفی همین دو سه هفته پیش بود مریم با هول و ولا زنگ زده بود به من و با ناراحتی تمام خیلی کوتاه گفته بود "مرضیه یادت باشه استند بادکنک دست تو هست" و قطع کرد! نفهمیدم چی میگه! خیلی بی مقدمه اینو گفت و من اصلا نمیفهمیدم یعنی چی! بلافاصله مجید زنگ زد به گوشیم و بعد احوالپرسی کوتاه و سرد گفت استند بادکنک دست شماست بیام بگیرم؟؟؟!! منم پیرو حرف خواهرم که یک دقیقه قبلش زنگ زده بود گفتم آره اما سامان برده انباری و .... گفت اون یه ذره چی بوده که ببره انباری! لطفا پیداش کنید بیام ببرم!!! حالا موضوع چی بوده، مجید میخواسته برای خواهرش جشن تولد غافلگیرانه بگیره و بره کیک بگیره و خونه مادرش رو تزیین کنه!!! خواهری که سنش از خواهر خود من بیشتره و یه بچه بزرگ هم داره! استند بادکنک رو برای همین میخواسته و وقتی از مریم پرسیده بوده کجاست مریم از شدت حرص و ناراحتی بهش گفته بوده تو خونه نیست و دادم بابت جشن تولد نیلا به مرضیه! بعد هم فوری به من زنگ زده بوده که هماهنگ کنه و دروغش لو نره، مجید هم سر لج و لجبازی زنگ زده بود به من که اگه اونجاست بیام بگیرم که گفته بودم گذاشتم انباری! حتی پشت بندش به سامان هم زنگ میزنه که میتونی بیاری و کی بیام ازتون بگیرم! حالا قیمتی هم نداره اما قضیه لجبازی بوده، تو همین اثنا خود مجید استند بادکنک رو تو خونه میگرده و پیدا میکنه و دعواشون میشه! این وسط منم از همه جا بی خبر به قول معروف بده میشم! یعنی میفهمه با مریم همدستی کردم! (مگه کار دیگه ای ازم برمیومد؟) حالا همینطوریش که این آدم با من و سامان بیخود و بیجهت (بدون هیچ بحث و دعوایی) زاویه داشته، عملاً بدتر هم شده! 

به مریم گفتم حالا یه استند بود میدادی بهش و حساسیت نشون نمیدادی! اما اونم حق داشت یه جورایی، میگفت تو این هفده سال حتی یکبار برای من تولد نگرفته و حتی تبریک درست و حسابی هم  روز تولدم نگفته و خودش رو همیشه فدای خانوادش کرده و به من ذره ای بها و اهمیت نداده، اونوقت میخواسته برای خواهرش جشن تولد بگیره و غافلگیرش کنه! اصلا آخه کدوم مرد 46 ساله ای میاد برای خواهرش جشن تولد بگیره اونم سورپرایزی و دنبال کیک و تزئئیات جشن بره! اصلا  کار معمولی نیست! به نظرم یه کار عذر میخوام خاله زنکی هست! حالا باز اگر مثلا به همسر خودش ذره ای اهمیت میداد و براش کادو میگرفت یا حتی یکبار غافلگیرش کرده بود، این کارش یکم قابل توجیه بود اما آخه هر کی هم جای خواهرم بود شدیداً ناراحت میشد و عصبی.... آخرش هم جشن تولد برای خواهرش گرفته بود و غافلگیرش کرده بود  اما مریم  نرفته بود (سالهاست خونه خواهرشوهرش نرفته) و مجید بابت همین موضوعات حسابی عصبانی  و دل چرکین  بود و این وسط من از همه جا بیخبر هم طبیعتا متهم شدم که با مریم همدستی کردم! 

حالا خلاصه چنین موضوعی هم اضافه شده بود، و دیگه این آدم حسابی از ما دل چرکین بود که ذره ای برام مهم نیست، اما به سامان گفتم هرچقدر هم ازش عصبانی باشیم از یه دید و زاویه جدید نگاه کنیم خب اون هم دنبال انتقام گرفتن هست و تنها راه انتقام هم اینه که بگه منم با خواهرت رفت و آمد نمیکنم و خونش نمیرم و جایی باهاشون نمیام و .... اما قسمت مسخرش اینه که خب رضوانه هم خواهرزنشه و دیگه چه فرقی میکنه! البته شاید چون رضوانه سنش از ما کمتره و با مجید صمیمی تر بوده از اول، اما در هر حال که خواهرزنش حساب میشه!

خلاصه که اینم سفر مشهد که به این شکل کنسل شد، بازم میگم بابت نرفتن به سفر ناراحت نیستم، خیلی دوست داشتم برم زیارت و به هر حال الان که رشت رفتن کنسل شده بود، جایی مسافرت برم، اما بابت اینکه خودمون هم بابت حضور در جمع خواهرها و باجناقها نگرانی داشتیم، در کل فکر میکنم همین بهتر بوده که خود به خود جوری بشه که نریم، چون اگر اونا میرفتند، طبیعتا ما هم باهاشون میرفتیم و دلم نمیومد نه بگم حتی با وجود همون دل نگرانیهایی که داشتیم (در جواب سارینا جان پست قبلی توضیح دادم). میخوام بگم از اینکه نمیریم مشهد ناراحت نیستم اما از برخورد این آدم که مثلا زنگ زده به شوهر رضوانه و برگشته گفته فکر کردم ما دو خانواده فقط خودمون هستیم و ... ناراحت شدم و اعصابم به هم ریخت، اما در عین حال بر اساس تجربیات گذشته ترجیح دادم هیچ حرفی راجبش نه با مادرم و نه با مریم نزنم و هیچ گلایه ای نکنم انگار نه انگار که چیزی شده! فقط خب طبیعتاً این آدم هزار برابر بیشتر از قبل از چشممون افتاده و رفتار ما بر اساس رفتارهای خودش تنظیم میشه از این به بعد! امیدوارم لازم نباشه این آدم رو ایام عید و خونه مادرم ببینم! واقعا نمیدونم چه برخوردی کنم! البته سامان تکلیفش معلومه و اصلا بهش محل نمیده، اما من برام سخته بی محلی کردن و خودم اذیت میشم! اما قطعا برخورد من از قبل هم با این فرد سردتر خواهد بود هر چقدر که برام سخت باشه! دو روز دنیا چه ارزشی داره خدایی که باید این حرفها باشه؟ اونم وقتی من و سامان هیچ برخورد بدی با این فرد نداشتیم تو این سالها!

من اصلا دوست نداشتم آخرین پست امسالم رو اینطوری شروع کنم! الان هم ناراحتم که اینهمه درمورد این موضوع نوشتم و مجددا خودم هم عصبی شدم، اما چه کنم که دست خودم نیست، نمیتونم سرسری از موضوعات عبور کنم....

++++++ بگذریم، سالی که گذشت برای من نه سال خوبی بود و نه بد ، کم و بیش خنثی بود. از جهت اینکه دورکار بودم و پیش بچه ها خوب بود و خدا رو شکر میکنم، از طرفی از نیمه دوم سال سامان رفت سر یه کاری که درسته حقوق کمی داشت اما به موقع بود و سامان حالش بهتر شده بود و یکم به آرامش رسیده بود، که البته متاسفانه دو ماه اخیر باز زمزمه رفتن از اینجا رو بابت حقوق و پرداختی کم سر داده و دوباره ناراحت و کلافست و میگه سال بعد باید بره دنبال کار دیگه ای! این ناراحتی ها به من هم منتقل میشه و ناراحتم میکنه! همین شغل نابسامان همسر و وضعیت بد مالیش هست که مسبب بخش زیادی از دعواها و ناراحتی های ماست (جدا از دغدغه های بچه ها البته) نه که من ازش پول بخوام یا بهش فشار بیارم، مدتهاست همه هزینه ها تا حد زیادی با خودمه و تازه یه مدت کوتاهی بود که یکم فشار از روم برداشته شده بود اما بابت اینکه چون همسرم حس میکنه به جایگاهی که لایقش بوده نرسیده و هرگز پول به اندازه کافی نداشته و همیشه هشتش گروی نهش بوده و درگیر بدهیهای شخصی خودش و نمیتونه خودش نیازهای ما رو برآورده کنه، اعصابش اغلب خورده و کلافست و نگران و این عصبی بودن و تحریک پذیر بودن رو به زندگیمون منتقل میکنه و منم خب نمیتونم همیشه کوتاه بیام! انقدر دلم میخواست این آدم پول و حقوق کافی داشت! خدا شاهده نه از بابت خودم و زندگیمون، بیشتر از جهت اینکه حال خودش خوب بود و  انقدر عصبانی و تحریک پذیر نبود که بخواد سریع واکنش های عصبی نشون بده، قطعا اگر پول کافی داشت، مثل قدیمترها شاداب بود و این شادی به زندگیمون تزریق میشد، نه مثل الان که برای اینکه همش فکر و خیال نکنه  و احساس شکستی که تو زندگی داره اذیتش نکنه، مدام بره تو اینستاگرام و یه جورایی به عنوان تسکین ناراحتی هاش بهش نگاه کنه. همسر من شدیدا دست و دلبازه و میدونم اگر پول کافی داشت تمامش رو برای ما خرج میکرد و  چیزی برای خودش نگه نمیداشت، همین الان هم یک سوم یا نصف همون حقوق کم رو میریزه به حساب من... خدایا خودت نظری کن که سال آینده همسرم یه شغل مناسب با درآمد مناسب داشته باشه و یکم به آرامش برسه و به تبعش زندگیمون هم بهتر بشه.

++++++ امسال از مرداد ماه شروع به رژیم گرفتن کردم! در کمال ناامیدی! هرگز در زندگیم انقدر چاق نشده بودم! اینجا هم نوشته بودم که چطوری با دیدن عدد وزنم روی ترازو شوکه شده بودم! اصلا امیدی نداشتم بتونم اینهمه وزن کم کنم و تا مدتها افسرده شده بودم و عذاب وجدان داشتم که چرا گذاشتم این اتفاق بیفته، اما در کمال ناامیدی دوباره شروع کردم و رژیم گرفتم و تو خونه هم هر روز 50 دقیقه بطور متوسط با هزار بدبختی بعد خوابوندن نویان پیاده روی کردم (تو همین خونه 66 متری!) و در کمال تعحب و خرسندی تا الان 13 کیلو کم کردم! از وزن 73/400 رسیدم به وزن 60 کیلوگرم! راستش نمیخواستم تا وقتی به وزن دلخواهم نرسیدم درمورد روند کاهش وزنم در وبلاگم بنویسم، اما خب الان خدا رو شکر با این 13 کیلویی که کم کردم، نسبتا به وزن خوبی رسیدم، البته در واقع باید چند کیلوگرم دیگه کم کنم، اما به نظر خودم در همین اندازه کافی باشه، از اونجا که من قد بلندی ندارم  و یه جورایی کوتاه حساب میشم، اضافه وزن خیلی روی اندامم تاثیر منفی میذاره و البته روی سلامتیم، از طرفی کاهش وزن خیلی زیاد هم باز باعث میشه خیلی ریز و کوچیک به نظر برسم، برای همین روی همین 60 کیلو اگر بمونم خیلی عالیه، هر چند اگر 59 بشم که خیلی هم بهتره، (اما همین یک کیلوی آخر رو کم کردن برام مثل جون کندنه،) فقط باید مواظب باشم ایام ماه رمضان وزنم بیشتر نشه، چون معمولا برخلاف تصور عموم، خیلی ها تو ماه رمضان وزنشون بیشتر هم میشه بابت شیرینی جات و پرخوری در افطار و .... اگر به 59 کیلو برسم به معنای اینه که بطور کامل به وزن قبل بارداری نویان رسیدم، وزن من قبل باردارشدن نیلا 58/5 و قبل بارداری نویان 59 بود، حالا الان اگر روی همین 60 هم بمونم و دوباره وزنم برنگرده خیلی عالی میشه. دارم سعی میکنم همچنان با وجود روزه دار بودن، روزی 40 دقیقه پیاده روی کنم و وعده سحر و افطار هم زیاده روی نکنم، امیدوارم اگر هم در نهایت جایی حتی همون سمنان برای مسافرت رفتیم، توی سفر هم مراعات بکنم و وزنم بیشتر نشه.

++++++ امسال از جهت رابطه با همسرم هم سال زیاد خوبی نبود، زیاد بحث و جدل داشتیم، یه روزهایی هم خیلی خوب بودیم، اما خیلی وقتها هم کار به مشاجره و دعواهای بد و توهین میرسید و من خیلی وقتها فکر میکردم جداشدن بهتر از این زندگیه! خیلی روزها از دستش ناراحت بودم و دلم باهاش صاف نبود، البته که اعتراف میکنم من هم خیلی جاها مقصر بودم، خوب میدونم اگر فقط بتونم خودم رو بیشتر کنترل کنم و یکم کمتر بهانه بگیرم و به قول معروف کمتر بهش پیله کنم و غر بزنم، خیلی از مشکلات کمتر میشه (منم البته دلایل خودم رو داشتم و به خودم یه جاهایی حق میدم)، اما حقیقت اینه که اون هم باید یاد بگیره خشمش رو کنترل کنه، سامان به شدت مهربون و دلسوزه، خیلی خانواده دوسته و نسبت به ما خیلی تعصب داره و به من هم خیلی علاقمنده، عاشق من و بچه هاست، اما بابت شرایط کاری بی ثباتش و بی پولی و اوضاع مملکت و درگیر شدن بیش از حد در مسائلی که به زندگی ما ارتباطی نداره، اغلب کلافه و نگرانه و با هر برخورد من سریع به هم میریزه و واکنش بد نشون میده، البته اعتراف میکنم یه وقتها هم خیلی خوب در برابر من کوتاه میاد اما خیلی وقتها هم واکنش های هیجانی بدی داره و منم که اهل کوتاه اومدن نیستم،و نمیتونم جلوی حرف زدنم رو بگیرم و جواب های تندی میدم و این میشه که اغلب بحث های پر سر و صدایی میکنیم که برای بچه ها خوب نیست، باید بتونم هر طور که هست هر طور که هست در سال جدید این روند رو تغییر بدم، حداقل روی خودم کار کنم که کمتر بهش ایراد بگیرم و بیشتر کوتاه بیام و حداقل به خاطر بچه ها هم که شده، سهم خودم رو در آرامش خونه و بهتر شدن رابطمون به عهده بگیرم.

++++++امسال خواهر کوچیکم رضوانه هم بچه دار شد و یه دختر زیبا به جمع خانوادمون اضافه شد، روشا جانم دیروز 2 ماهه شد و واکسن دوماهگیش رو زد، استرس زیادی بابت بارداری خواهرم به همه ما وارد شد، اما خدا رو شکر که بچه سلامت به دنیا اومد. 

++++++ سونیا خواهر همسرم، هنوز تعارفی نکرده که بیاید رشت و ... خب البته این روزهای آخر سال شیفت بیمارستانه و ... ما هم که در هر صورت نمیریم، اما از اونجا که به هر حال سالهاست ایام عید رو پیش خانواده همسرم و رشت بودیم و امسال بابت جابجا شدن یکبارشون نشده که بریم، انتظار دارم حداقل تعارفی بکنه که مثلا حالا مامان اینا فعلا خونشون آماده نیست، خونه ما که هست  و به خاطر نیلا که انقدر اینجا رو دوست داره بیاید خونه ما.... راستش اگر چیزی نگه و تعارفی نکنه، یکم ناراحت میشم اما در عین حال سعی میکنم به روی خودم نیارم و زیادم بهش فکر نکنم. حالا شایدم بعدتر بهمون بگه، نمیدونم...من اگر بودم خدا شاهده حتماً تعارف جدی میکردم و همین قبل سال تحویل هم میگفتم. الان سه روزی هست که مادرشوهرم اینا خونه دخترشون هستند و معلوم نیست کی خونه جدید آماده بشه... میدونم اگر خونه جدید حاضر بشه بهمون میگه که بریم، اما بعیده که طی این تعطیلات این اتفاق بیفته.

++++++از این حرفها که بگذریم، فردا باید خونه رو حسابی تمیز بکنم، درسته که با هزار سختی خونه تکونی کردم اما ظاهر خونه خیلی به هم ریخته هست و دوباره باید فردا همه جا رو تمیز کنم، البته خب تمیزی سطحی تری هست و مثل خونه تکونی نیست دیگه، خدا رو شکر خونمون از اون حالت افتضاح درومده و راضیم، اما بچه ها خیلی ریخت و پاش میکنند، همین الان نویان همه شال و روسریهای من رو که کلی وقت گذاشتم مرتب کردم، به هم ریخته! دیوارها و کابینتها و درها رو دوباره نقاشی کرده و رد دست بچه ها همه جا هست... خلاصه که فردا حسابی کار دارم، روزه گرفتن هم برام اصلا راحت نیست، امروز روز دومیه که روزه میگیرم، خیلی بیجون میشم، بدنم لمس میشه و دلم میخواد همش دراز بکشم که نمیشه! از شدت ضعف تحریک پذیر میشم و زیاد حوصله بچه ها رو ندارم  و همین الان با هردوتاشون برخورد خیلی خشنی کردم بابت زدن حرفهای زشت به من و به همدیگه!، امیدوارم یکم که بگذره روزه گرفتن برام راحتتر بشه.

 امروز غروب هم اگر شد یه سر بریم با بچه ها بیرون که یکم حال و هوای عید رو ببینم و دلمون باز شه، نیلا خیلی بهانه بیرون رفتن رو میگیره! دلم میخواد نیلای من با عید نوروز و رسومات آشنا بشه و با هم سبزه و شاید ماهی بخریم (البته با ماهی موافق نیستم اصلا، شاید به خاطر دل بچم بگیرم نمیدونم) دلم گرفته و دوست دارم برم بیرون و شور و هیجان مردم رو ببینم، پارسال که سر کار میرفتم بابت رفت و برگشت به سر کار، بیشتر بیرون بودم و دیدن هیاهوی اسفندماه برام جذاب بود، امسال بابت دورکاری اغلب خونه بودم، البته به جز روزهایی که رفتم بابت خرید و آرایشگاه و یکی دو روزی که رفتم سر کار بابت گزارش کار و ...برای همین از اسفند ماه جذاب چیز زیادی نفهمیدم و ندیدم و فردا هم که روز آخر اسفند هست، امروز و فردا با وجود روزه بودن و کارهای زیاد خونه، باید برای دو ساعت هم که شده با بچه ها بریم بیرون و هوایی عوض کنیم، روز اول فروردین هم نزدیک افطار بریم خونه مادرم عید دیدنی، اگر همه چی جور شد، دوم یا سوم فروردین هم بریم سمنان، که امیدوارم حداقل سمنان رفتن ما دیگه حاشیه ای نداشته باشه، آخه تا الان حتی یکبار هم نشده که من و سامان بریم اونجا و مادر و مریم خواهر بزرگم حضور نداشته باشند،  همیشه اونا اونجا بودند و ما بهشون ملحق شدیم، امیدوارم حرف و حاشیه ای پیش نیاد و در حد دو سه روز هم که شده بریم و هوایی عوض کنیم.

++++++ شاید برای فردا تلویزیون رو برقرار کنم، روانشناس نیلا موافق نیست و میگه نتایج خوبی که به دست اومده از دست میره، اما منم خدا شاهده بیشتر از این نمیتونم در ایام ماه رمضان و بخصوص ایام عید تو خونه بشینم صمم بکم و در و دیوار رو نگاه کنم، اعصابم شدیدا به هم ریخته و روحیم خیلی بد شده و انگار دیگه نمیتونم این دلگیری و سوت و کوری رو تحمل کنم، علیرغم نظر دکتر، تلویزیون رو آزمایشی برقرار میکنم و فقط امیدوارم بتونم یه مدیریت درستی داشته باشم و مثلا کلا در روز سه چهار ساعت روشن باشه و تمام، قبلا تا وقتی بچه ها بیدار بودند، تی وی هم روشن بود و الان میفهمم چه اثرات مخربی داشته! اگر هم روشنش کنم باید با مدیریت زمانی باشه و امیدوارم بتونم حریف بچه ها بشم که هر موقع گفتم وقت تلویزیون تمام شده قبول کنند و بحث نکنند، کاش میتونستم بازم بی تلوزیونی رو تحمل کنم اما خدا شاهده خیلی زیاد برام سخت شده. واقعا خونه دلگیر میشه، تازه نظر دکتر اینه که حتی رادیو و موسیقی هم نباید روشن باشه، خب پس ما چکار باید بکنیم....به هر حال اعصاب و روح و روان من هم مهمه دیگه، خداییش آدم ایام عید خونه باشه، جایی نره و کسی هم نیاد دیدنش، تلویزیون و رادیو و هیچی نباشه قابل تحمله؟ حالا ماه رمضان هم جای خودش رو داره، من واقعا دلم برای لحظه شنیدن اذان و باز کردن روزه ام همراه با سریالهای ماه رمضان تنگ شده، ظرفیت من هم حدی داره، دیگه ببینم چطور میشه، اگر نتونم درست مدیریت کنم تماشای تلویزیون رو، مجددا خاموشش میکنم، اما راستش بیشتر از این تحمل ندارم که بطور کامل خاموش بمونه حتی اگه دکتر نیلا اصرار کنه که همچنان ادامه بدیم و نظرش صددرصد منفی باشه، آخه بدیش اینه که حتی زمان هم نداده که تا کی خاموش باشه! شاید مثلا یکسال دیگه باید خاموش بمونه، من خدایی برام خیلی سخته، وقتی 24 ساعته خونه ای، نداشتن تلویزیون و رادیو خیلی میتونه روی اعصاب آدم تاثیر بد بذاره، البته یه مدتی عادت کرده بودم اما الان که ماه رمضان و عید هست نبودنش خیلی خودنمایی میکنه. حتی برای سامان هم راحت نیست و خودش چندباری گفته بسه دیگه روشنش کنیم و من بودم که گفتم اینهمه هزینه کردیم باید با حرف دکتر هماهنگ باشیم و نذاشتم روشنش کنه، حالا ایشالا که به خیر بگذره برقراری مجدد تلویزیون و پشیمون نشم بعدها.

++++++اونور سال باید نویان رو بطور کامل از شیر خشک بگیرم، کار راحتی نیست، بخصوص بابت شیرخوردن شبانش خیلی نگرانم، نویان عادت داره از شب تا صبح دو سه بار شیر خشک میخوره، نمیدونم چطوری ترکش بدم و کلا از شیر خشک بگیرمش، طی روز مشکل زیادی پیش نمیاد، مشکل شبهاست و اینکه نیمه شب خیلی گرسنه میشه و نمیدونم چه جایگزینی بذارم و چکار کنم که بدون شیر خشک بتونه نیمه شب که از گرسنگی بیدار میشه دوباره بخوابه...امیدوارم از این مرحله هم عبور کنم و بعد هم غول بزرگ از پوشک گرفتن که فعلا عجله ای براش ندارم و میدونم نویان اصلا آمادگیش رو نداره اما اگر این مرحله بعدها انجام شه، بار بزرگی از دوشم برداشته میشه.

چند تا موضوع دیگه هم بود که میخواستم بنویسم اما دیگه مطلبم خیلی طولانی میشه. برای سال بعد یه برنامه خیلی مهم دارم، که ایشالا به وقتش مینویسم، فقط امیدوارم خدای مهربون مثل همیشه مراقبمون باشه و بتونیم به خوبی از عهده اونکار بربیایم و همه چی به خیر و خوشی انجام بشه. شما هم دعام کنید لطفاً. در کنار این موضوع، مهمترین کاری که دوست دارم سال بعد به انجام برسونم اینه که بتونم بیشتر روی خودم و شخصیتم کار کنم و آدم بهتری باشم، خوددارتر باشم و رابطم با همسر و بچه ها رو بهتر مدیریت کنم، صبور تر و آروم تر باشم (تازگیها خیلی عصبی میشم با شیطنت های بچه ها و حوصلم کم شده و خیلی زود از کوره درمیرم) و بخصوص به قولی که به خودم دادم بابت اینکه به آدمها بیش از حد بها ندم و محبت و صمیمیت بیش از حد نشون ندم  عمل کنم (اینکه نذارم ازم سوء استفاده بشه و هر طور دوست دارند باهام رفتار کنند)، سعی کنم اولویت اول زندگیم خودم و خانوادم و منفعت خودمون باشه و هیچکس رو جلوتر از خودم و همسر و خانوادم قرار ندم، سعی کنم اعتماد به نفسم رو تقویت کنم و خودم رو بیشتر از قبل دوست داشته باشم، با آدمهای مثبت ارتباط برقرار کنم و اگر شرایطش بود با پسرخاله های همسر و دوستان دیگه همسر، رفت و آمد کنم، تلاش کنم رفتارهای وسواسیم رو به حداقل ممکن برسونم، روی رابطم با همسر کار کنم و سعی کنم فضای خونه رو برای بچه ها آرومتر و مثبت تر کنم، البته اینا همه به حرف راحته اما در عمل انجامش خیلی سخته، نباید ناامید بشم و باید قدرت ارادم رو به کار بگیرم و حداقل تا درصد زیادی عملیش کنم.

انشالله که لطف خدا شامل حالم بشه و بتونم سال بعد هم از دورکاری استفاده کنم و بیشتر در کنار بچه ها باشم، امیدوارم دل نگرانیهایی که بابت نیلا  و اضطرابش و رفتارهای وسواسیش دارم و البته نگرانیهای جدیدم بابت نویان و پرخاشگریهای این اواخرش در سال آینده به حداقل برسه، آمین...

++++++ من متولد 29 اسفند هستم و فردا تولدم هست اما شناسنامم برای اول فروردین هست، از نظر ویژگیهای رفتاری تا 90 درصد به اسفندماهی ها نزدیکم، به هر حال که فردا تولدم هست و طبق معمول افراد زیادی نیستند که به من تبریک بگند، فکر میکنم همسرم کادوی کوچیکی در نظر گرفته باشه، خودش یکی دو بار اشاره کرده، اما خب من ازش انتظاری ندارم، میدونم اگر درآمد بالایی داشت همش رو خرج من و بچه ها میکرد، حتی نمیذاشت دست تو جیبم کنم، برای همین هست که خودم خیلی از مخارج رو به عهده گرفتم و راضی نیستم در شرایطی که اینهمه بدهی و مشکلات داره برای من و تولدم خرج زیادی کنه، البته بخواد هم خب نمیتونه زیاد هزینه کنه اما من با یه شاخه گل یا یه گلدون کوچیک هم راضیم، فقط در این حد که بدونم به یادم بوده راضیم، خانواده خودم به مناسبتهایی مثل تولد خیلی اهمیت نمیدند، اغلب حتی در حد تبریک زبانی هم یادشون میره، اما خانواده سامان برعکس براشون مهمه، پارسال خونه مادر همسر یه جشن خودمونی گرفتیم (سونیا با هماهنگی سامان کیک خرید و آورد خونه مامانش) و مادرشوهرم بهم عیدی ها و هدیه های خوبی داد،  اما امسال که اونجا نمیریم، و طبیعتا عیدی و کادویی هم در کار نیست، حالا من که بچه نیستم کادو بخوام اما حقیقت اینه که عاشق عیدی و کادو گرفتن از دست مادر و پدر همسرم موقع سال تحویل هستم، تو دلم ذوق میکنم. (دلم خیلی برای پدرم که موقع سال تحویل بهمون عیدی میداد تنگ شده الان مامانم اینکارو میکنه). من خیلی کم از بقیه کادو گرفتم تو دوران زندگیم، برعکس خودم خیلی به بقیه هدیه دادم، با مناسبت و بی مناسبت، اما درمورد خودم این اتفاق نیفتاده، برای همین وقتی میدیدم خانواده همسرم و بخصوص مادرش به این مناسبتها اهمیت میده و گاهی برام جشن میگیرند، دلم خیلی گرم میشد. چقدر زندگی با محبت کردن زیباست و من عاشق اینم که به بقیه عشق بدم و عشق بگیرم و حال دلشون رو خوب کنم، هر چقدر که این موضوع متقابل نباشه...

++++++ چهار فروردین هم تولد دو سالگی پسر گلم نویان هست، عین برق و باد گذشت، با وجود یه بچه کوچیک دیگه و مشکلات روحی که دخترم داشت، راحت نبود اما گذروندم... عاشق پسر گلم هستم، عاشق هردوشون هستم و ایکاش که براشون مامان لایقتری باشم، از خودم راضی نیستم و دوست داشتم مادر بهتری بودم. ظرفیت من هم همینه. فعلا برای تولد نویان برنامه خاصی نداریم به وقتش ببینیم چیکار میکنیم براش ایشالا. 

++++++ هر چه که بود، خوب و بد امسال تمام شد، برای من هم سخت و هم آسون گذشت، از خدا میخوام سال پیش رو برای همه شما دوستان عزیزم سالی پر از خیر و برکت و حال خوب و دلخوشیهای ریز و درشت باشه.و انشالله که برای مردم کشورمون هم سال خوبی باشه، مردمی که حقشون شادی و نشاط و حال خوبه. من عاشق این کشور و خاکم هستم و ایکاش و صد ایکاش روزی برسه که ایران عزیزمون به جایگاهی که و اقعا حقش هست برسه و مردم صبور  و سختی دیده ما هم به آنچه لیاقتش رو دارند برسند، الهی آمین.

++++++  لحظه تحویل سال هم که ساعت 6:36:26 ثانیه هست، نهمین روز از ماه رمضان 1445 هجری قمری و 20 مارس 2024 میلادی (اولین باره به چنین تاریخهایی اشاره میکنم و نمیدونم چرا ) امیدوارم وقت بشه و بتونم سفره هفت سین تدارک ببینم، فعلا که هیچ کارش رو نکردم، بعد افطار بریم یه سر بیرون و ببینم میشه وسایلش رو بگیرم، بیشترش رو دارم البته اما راستش انگیزه سابق رو ندارم که سفره بندازم، شاید تا فردا که خونه تمیز و مرتب میشه، ذوقش رو پیدا کنم.

 موقع تحویل سال من همیشه حتی در حد چند آیه کم قران میخونم، همیشه برای پدر و خواهر عزیزم که سالهاست از داشتنشون محرومم (خدا میدونه چقدر دلتنگشون هستم) و سایر اموات بخصوص مادربزرگهام و عمم و دایی و زنداییم فاتحه و صلوات میفرستم و دعای خیرم رو بدرقه راهشون میکنم، از ته دلم برای سلامتی خودمون و خانواده و حال خوب همسرم و بچه هام دعا میکنم و اعتقاد دارم این دعاها به درگاه خدا میرسه و شنیده میشه، از شما هم ممنون میشم سال تحویل که موقع استجابت دعاهاست، من و همسر و بچه هام رو دعا کنید  و به یادمون باشید، من هم قابل باشم دعاگوی شما دوستان عزیزم که طی این سالها در غم و شادی کنارم بودید و اغلب از دوستان دنیای واقعی هم به من نزدیکتر بودید هستم.

بهترین دعای من در واپسین روزهای سال ۱۴۰۲ همون دعای تحویل سال هست که از خدا می‌خوام برای هممون محقق بشه.

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبراللیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال 

حول حالنا الی احسن الحال

نظرات 25 + ارسال نظر
طلوع سه‌شنبه 21 فروردین 1403 ساعت 13:47

امیدوارم سال خوب و پربرکتی پیش روتون باشه و بهترین ها رو تجربه کنید.

ممنونم طلوع عزیز
منم از خدای بزرگ برای شما سال پر خیر و برکت و پر از دلخوشی و شادی آرزو میکنم

سارا پنج‌شنبه 16 فروردین 1403 ساعت 13:39

مرضیه جان خیلی خیلی دلم واسه خوندن پستهات تنگ شده.خیلی مراقب خودت باشدر پناه خدا باشی

فدات شم عزیزم
منم دلتنگ نوشتن اینجا هستم اما شرایش رو نداشتم، ایشالا همین امروز یا فردا یه پست طولانی مینویسم از روزهایی که گذشت
مرسی از پیام دلگرم کنندت سارای عزیزم

غ ز ل چهارشنبه 15 فروردین 1403 ساعت 22:52 https://life-time.blogsky.com/

سال نو مبارک مرضیه جانم
امیدوارم سال جدید بهترینها رو نجربه کنی

ممنونم غزل مهربون
منم از خدای بزرگ درسال جدید برات بهترینها رو میخوام عزیزم

سارینا۲ دوشنبه 13 فروردین 1403 ساعت 10:19 http://sarina-2.blogfa.com

سلام مرضیه جان
خوبی؟
خبری ازت نیست
در مورد کامنت قبلی، نصفه اومده بود ولی یادم نیست بقیه اش چی بوده

سلام سارینا جان
چه بد فقط مال شما اینطور میشه انگار و یه خواننده دیگه
سارینا جان راستش شرایط نوشتن و انگیزش رو ندارم... ماه رمضان و روزه داری بهم فشار میاره. هی می‌خوام بنویسم هی نمیشه چند تا کامنت تایید نشده هم دارم و شرمنده دوستانم هستم

نجمه یکشنبه 12 فروردین 1403 ساعت 20:05 https://najmaa.blogsky.com/

سلام عزیزم
سال نو مبارک
تولد خودت و نویان نازنین مجددا مبارک باشه
فرودینی های ما هم زیادن، پسرم،همسرم و دختر خواهرم.
چقدر خوب شد نرفتین، بیشتر اعصابت بهم می ریخت والا
انشالله جور شه خودتون سفر مشهدو برین؛ قشنگ‌ خوش بگذره
موفق باشی و سال خوبی برات ارزو میکنم عزیزم

سلام نجمه جان، سال نوی تو هم با تاخیر مبارک.
مرسی از تبریکاتت عزیزم....فروردین برای ما هم پر از مناسبته، 1 فروردین تولد من، دوم تولد بابای سامان،سوم تولد مامان سامان، چهارم فروردین سالگرد ازدواج مامان و بابای سامان، و البته تولد پدر خودم، ششم فروردین سالگرد ازدواج من و سامان، دهم فروردین تولد خواهر کوچیکم... این وسط 5 فروردین هم یه جوری پر شه، تکمیله
ایشالا تا سال بعد و قبل اینکه نیلا بره مدرسه قسمت بشه یه سفر مشهد بریم، اداره ما مشهد خونه میده، اما خب نیمه اول سال یه مقدار سخته جا گرفتن، نیمه دوم خیلی راحتتره ولی خب سرده و با بچه ها سخته.
منم برات بهترینها رو در سال جدید آرزو میکنم
نجمه جان من اغلب میخونمت، شرمنده که با این گوشی داغون کامنت گذاشتن برام راحت نیست...
واقعا لذت بردم از سورپرایز کردن همسرت با اون کادوی عالی بمونید برای هم همیشه

قره بالا پنج‌شنبه 9 فروردین 1403 ساعت 21:52

عععع
من کامنت نذاشتم؟؟خیلی وقت پیش خونده بودم که
عیدت مبارک مرضیه جانم
امیدوارم امسال سال پر خیر و برکتی باشه برات
کاهش وزن هم واقعااااا اراده پولادین میخواد که ماشالا تو داری

سلام عزیز دلم
چرا گلم، شرمنده اصلا نشد پیامهارو تایید کنم
ممنونم از تبریکت زیبا جان ، برای تو هم بهترین باشه امسال عزیزم
مرسی از لطفت، خداییش راحت نبود اما انجامش دادم، کاش میشد یک کیلو دیگه هم کم میکردم، الان میدونم دوباره یکم بابت پرخوری عید و ماه رمضان وزنم اضافه شده اما جرات ندارم وزن کنم..

مامان خانومی سه‌شنبه 7 فروردین 1403 ساعت 14:25 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام دوست عزیزم عیدتون مبارک . امیدوارم حالتون خوب باشه و سال جدید رو به خوبی و خوشی و رسیدن به اهدافت به پایان برسونی . چقدر حیف شد سفر مشهدتون کنسل شد کاش میشد شما با مادر و خواهر کوچیکت میرفتین . کلا این مجیدها یه چیزیشون میشه هرکدومشون یه جوری داستان درست میکنن برای خانواده . چقدر خوب وزن کم کردی آفرین بهت منم از اول زمستان که روزه میگرفتم تا الان ۴ کیلو کم کردم ولی اصلا به چشم نمیاد مثلاصورتم هیچ تغییری نکرده ولی پاهام لاغر شدن شکم هم خیلی کم کوچیک شده . وقتی بچه ها خوابن شما تلویزیون ببینید خب ! البته اونموقع هم قطعا خودتون از فرط خستگی خواب رو ترجیح میدید ولی خب ماها عادت کردیم به تی وی و خب ترکش سخته واقعا اونم به یکباره و کلا حذف بشه ، به نظرم در حد روزی دو ساعت خوبه یا یه وقتایی که با هیچی سرگرم نمیشن روشن کنی

سلام عزیزم، عید تو هم مبارک، صد سال به این سالها، نشد برای پست آخرت پیام بذارم اما همون روز خوندمت.
ایشالا که برای تو هم سالی پر از تندرستی و نشاط و آرامش باشه رفیق قدیمی
کاهش وزن تو هم خیلی خوب بوده، اینکه صورتت به هم نریخته که عالیه...
سفر مشهد هم خب قسمت نشد، نمیشد که بریم، چون خواهرم به پشتوانه خواهربزرگم که تو سفر تو نگهداری نوزاد کمکش میکنه بچه دو ماهه رو میخواستت بره مسافرت، خودش هنوز بی تجربست، دیگه اون که نتونست بیاد خود به خود کنسل شد.
فعلا که برای ایام عید تلویزیون رو برقرار کردیم البته با ساعات خیلی کمتر و نیلا هم خدا رو شکر همکاری میکنه. واقعا نمیشد عید و ماه رمضان بدون تلویزیون بمونیم، در حد روزی 4 ساعت روشنه که به نظرم بهتره کمتر هم بشه.

تراویس بیکل یکشنبه 5 فروردین 1403 ساعت 16:30 https://travisbickle2.blogsky.com/

سال نو مبارک مرضیه عزیز

ممنونم آقای تراویس، بر شما هم مبارک

الهام یکشنبه 5 فروردین 1403 ساعت 07:26

سلام مرضیه جان. سال نوتون مبارک. ان شالله سال جدید بهترین براتون رقم بخوره و یه زیارت خوب نصیبت بشه بلطف خدااا

سلام الهام جانم، ممنونم عزیزم، مرسی از دعای خیرت
امیدوارم در سال جدید بهترینها در انتظارتون باشه.

نسترن جمعه 3 فروردین 1403 ساعت 01:07 http://second-house.blogfa.com/

سلام
سال نو مبارک

سلام نسترن جان، سال نوی تو هم مبارک
با آرزوی بهترینها در سال جدید

سمیرا پنج‌شنبه 2 فروردین 1403 ساعت 00:36

تولد خودتون و بقیه تولدها رو هم خدمتتون تبریک عرض می کنم

ممنونم سمیرا جانم، زنده باشی گلم

قره بالا چهارشنبه 1 فروردین 1403 ساعت 23:21

سال نو مبارک مرضیه جانم
تولدت هم با تاخیر مبارک
چقدر بدم اومد از این مجید
ان شاءالله تو سال جدید آقا سامان یه کار خیلی عالی پیدا کنن

ممنونم قره بالا جان
ببخش بابت تاخیر در تایید پیامت....سال نوی تو هم مبارک و فرخنده و خجسته و خوش شگون
منم خیلی ازش دلخور شدم، اما الان دیگه مهم نیست، تو پست جدید از حاشیه های جدید هم نوشتم فرصت کردی بخون، البته فکر کنم تا فردا منتشرش کنم.
خدا از دهنت بشنوه عزیزم، الهی آمین

سمیرا چهارشنبه 1 فروردین 1403 ساعت 15:33

سال نوتون مبارک عزیزدلم صد سال به از این سال ها عزیزم یه بغل واست فرستادم، لطفا محکم بگیرش ماچ بهت

سال نوی تو هم مبارک سمیرا جانم
زنده و پاینده باشی همیشه و امسال برات بهترینها رقم بخوره.
عاشق پیامهای پراحساست هستم، ایشالا که همیشه شاد و سرزنده باشی و به آرزوهای زیبات برسی عزیزم

آرزو چهارشنبه 1 فروردین 1403 ساعت 14:57

سلام عزیزم ،تولدت،تولد گل پسرت، سال نو مبارک
حالا که شوهر خواهرت خونه گرفته نمیشه شما تنها برین مشهد؟

سلام عزیزم
ممنونم از تبریکاتت. سال نوی تو هم مبارک
نه متاسفانه نمیشد، خواهر کوچیکم یه پشتوانه خواهر بزرگم که تو سفر تو نگهداری از بچه کمکش میکنه خونه گرفته بود، منم با دو تا بچه کاری ازم برنمیومد براش، خودمون هم بدون حضور کسی که خونه گرفته و مال اون ارگان هست قانونا نمیتونستیم بریم
به هر حال که گذشت...

ماری چهارشنبه 1 فروردین 1403 ساعت 06:22

سال خوبی داشته باشی همراه با خانواده دوست داشتنیت.

برای تلویزیون میشه یه کارایی کرد که خونه ساکت نباشه. ما هم تی وی معمولن روشن نمیکنیم چون دخترم سخت خاموش میکنه. میتونی ببعضی وقتها آهنگ رقص بذاری و برقصین. یا وقتی داری کار خونه میکنی و بچه ها هم مشغول بازین و کاری بهت ندارن با هدفون پادکست یا کتاب صوتی گوش بدی با روی لپ تاپ سریال ببینی . البته کلا خونه بچه دار مخصوصا دو تا کوچیک که اصلا ساکت نیست. بخاطر عادتی که داشتن به نظرتون ساکت میاد
ببین اگه مدت طولانی تلویزیون حذف یا کم بشه عادت میکنی.
من الان این جوری شدم و اصلا برام عجیبه که تی وی ببینم چون ساعتش دست خودم نیست. مثلا اخبار رو عادت کردم از سایت ها بخونم یا سریال رو رو لپ تاپ هر وقت وقت کردم ببینم و هر وقت خواستم قطع کنم. دیگه اصلا خوشم نمیاد منتظر برنامه تی وی بشم و خودم را با برنامه اون تنظیم کنم.

برای خواهرت ناراحت شدم خیلی فشار زیادی روشه به خصوص که توی یک ساختمونن. ولی کاش خیلی درگیر نشه. مثلا استند تولد رو باید میداد چون فرقی نمیکرد .شما هم این وسط درگیر نمیشدن

سلام عزیزم عیدتون مبارک
بعدا پاسخ میدم گلم

زهرا سه‌شنبه 29 اسفند 1402 ساعت 23:27

سلام عزیزم
امیدوارم به همه اهداف سال جدید برسی
سال قبل هم برات پربار بوده و مثبت باش
خیلی مسائل کوچک زندگی شما حسرت بقیه هست و خداروشکر به خاطر سلامتی خودت و خانوادت
عزیزم پیشنهاد میکنم کتاب بیشتر بخونی
میدونم شلوغی و با بچه ها نمیشه اما فرهنگ کتاب خوانی برای بچه ها هم خوبه
حتا شده کتاب صوتی
ارومت میکنه و تمرین صبوری هست
کتابهای رنگ امیزز هم خوبه
۴تایی با بجه ها یه زمانی بزازید برای رنگ امیزی
امیدوارم سلامت و شاد و خوش باشی
ایمیلم رو گذاشتم
اگر ارومت میکنه درخدمتم زرای شنیدن حرفهات
منم ۴۰ سالمه و یک پسر دارم
البته چندسالی هست جدا شدم
ولی مشکلات شما بل همسرت مخصوصا عدم مدیریت خشم رو درک میکنم
شاد باشی

سلام زهرا جان
ممنونم از انرژی مثبتی که بهم میدی
فکر میکنم اولین بارباشه برای من پیام میذارید. من همیشه شاکر خدا هستم بابت تک تک الطافی که بی دریغ بهم ارزانی داشته
متاسفانه پسرم اصلا اجازه نمیده من کتاب دست بگیرم، اما خب مطالعات جانبی بخصوص تو پیج های علمی و روانشناسی معتبر اینستاگرام یا تو وبسایت های مختلف زیاد دارم، اما خودم جای خالی مطالعه کتاب کاغذی رو احساس میکنم، پسرم به نظر میرسه به کتاب خوندن علاقه داره و امیدوارم ادامه دار باشه.
ممنونم از پیشنهادت، اتفاقا یه مقدار که پسرم بزرگتر بشه خیلی علاقه دارم با هم فعالیتهای سرگرم کننده انجام بدیم، الان متاسفانه بچه ها اصلا با هم نمیسازند و نمیشه زیاد با هم وقت بگذرونیم
ممنونم بابت ایمیل عزیزم، من براحتی نمیتونم ایمیلم رو باز کنم و متاسفانه تایپ کردن برای من با وجود بچه ها که همش میخوان گوشی رو از دستم بقاپند اصلا راحت نیست، اما مرسی بابت مهربونیت.
پس همسن هستیم، خدا پسرتون رو حفظ کنه.
بله مشکل خیلی بدیه و متاسفانه براحتی هم قابل اصلاح نیست، اما خب به ذات مهربونش میشه بخشید... البته ایکاش که این قضیه درست میشد یا کمتر میشد حداقل، همین خشم ناگهانی
مرسی از پیامت زهرا جان، سال نوت هم مبارک باشه

مریم معلم سه‌شنبه 29 اسفند 1402 ساعت 17:51

سلام تولدت مبارک باشه
انشالله سالهای سال خوشبخت درکنار خانواده سالم و سلامت زندگی کنی
انشالله امسال هم سال خوبی برات باشه و آقا سامان طعم‌و‌لذت شغل خوب بچشه و بچه هاتون شاد و سلامت باشن
خدا پدر و‌خواهرتونم رحمت کنه
محتاج دعاتون هستم التماس دعا

سلام خانم معلم عزیز
ممنونم از تبریکاتت و آرزوهای زیبایی که برام کردی
منم متقابلا از خدا میخوام سال جدید برات بهترین و پربارترین سال زندگیت باشه
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه عزیزم
حتما به یادت هستم اگر قابل باشم، شما هم منو دعا کن دوست خوبم

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 29 اسفند 1402 ساعت 14:34 http://sabzandish3000.blogfa.com

دوست گلم بابت اراده ای که برای کاهش وزن داشتی بهت تبریک میگم. خیلی ها اراده ندارند و فقط میشینن غصه میخورن بابت اضافه وزنشون. حقیقتش منم روزگارم شبیه خودته و دلم نمیخواد در روزهای تعطیلات خونه بشینم. درسته تنها هستم اما اگر خدا بخواد میرم تنهایی سینما و کافه و کتابخونه و جاهای دیدنی. لباس راحت گرفتم برای همین پیاده روی ها و بیرون رفتن ها. نشستن تو خونه دل آدمو کدر میکنه و همش فکرهای منفی میاد تو ذهن.
مرضیه جان دعا میکنم همسرت در سال جدید شغل مناسب با درامد کافی و حلال پیدا کنه و روحیشو به دست بیاره خودتم شاد بشی و زندگیتون با صفا و صمیمیت پیش بره خودتم کمتر تو دعواها به همسرت توهین کنی. خداییش مردها خیلی نسبت به توهین دلشون و غرورشون میشکنه. منم مثل خودتم توهین میکنم غرور میشکنم بعد کمی پشیمون میشم بعد میگم تقصیر خودش بود. امیدوارم سمنان بهتون خوش بگذره. موقع افطار و سحر و سال تحویل منو یادت نره ها مشکلم حل بشه اون طرف سال. منم مثل پارسال برات دعا میکنم که زندگیت قشنگ تر بشه. الانم قشنگه به خدا. مشکلات برای همه هست. من یک جور اون یک جور.راستی تو هم مثل سمیه جان به بچه هات بگو من اینجا رو تمیز کردم و خیلی خسته شدم لطفا دیگه لباس ها و روسری ها رو اینطرف اونطرف نندازید. با خوشرویی درخواستتو چندبار بهشون بگو.الهی که سال خوبی برای هممون باشه ، التماس دعا

سلام عزیزم
ممنونم، من تو این مسیر خیلی سختی کشیدم، کاهش وزن و رعایت رژیم و پیاده روی تو خونه با وجود دو تا بچه اصلا راحت نبود اما ارزشش رو داشت، فقط خدا کنه بتونم وزنم رو ثابت نگهدارم و دوباره بالا نرم
قطعاً میتونی راههایی پیدا کنی که تعطیلات حتی تنهایی بهت خیلی خوش بگذره.
چه آرزوهای خوبی کردی دوست خوبم، ممنون.
بله من قبول دارم که یه جاهایی باید بیشتر حواسم به غرور و اقتدار مرد زندگیم باشه، باید خوددارتر باشم و بیشتر روی خودم مدیریت داشته باشم! این خیلی مهمه، ایکاش یکی از هدفهای مهم امسالم در زندگی همین باشه.
حتما هنگام تحویل سال به یادت هستم اگر قابل باشم، تو هم دعام کن
ببین من خیلی خیلی زیاد گفتم، همه بچه ها یه جور نیستند، بچه های من همون لحظه شاید گوش کنند اما خیلی زود برمیگردند به همون تنظیمات کارخانه! دیگه منم باید حرص بخورم تا بزرگتر بشند، اونا هم قصد ندارند اذیت کنند، دنبال سرگرم کردن خودشونند، قبلا آرومتر برخورد میکردم، الان دیگه گاهی اعصابم نمیکشه.
سال نوت مبارک آیدا جان، شادترین باشی

ملورین سه‌شنبه 29 اسفند 1402 ساعت 09:41

سلام مرضیه جان حالت چطوره
تولدت مبارک خانم گل انشالله سال خوبی پیش روتون باشه بهترینارو براتون آرزو میکنم

سلام ملورین عزیز
شکر خدا خوبم، همچنان در حال تمیزکاری و انجام کارهای عقب افتاده، حتی دو سه ساعت مونده به تحویل سال!
ممنونم عزیزم، منم از خدا برات در سال جدید بهترینها رو آرزو میکنم، شادترین باشی، سال نوت مبارک عزیزم

زن بابا سه‌شنبه 29 اسفند 1402 ساعت 08:25 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام مرضیه جان انشالله بهترینها برات رقم بخوره.

سلام عزیزم
ممنونم، همچنین برای خودت و همسرت و بچه های گلت انشالله

سارینا۲ سه‌شنبه 29 اسفند 1402 ساعت 07:18 http://sarina-2.blogfa.com

سلام مرضیه جان
فراموش کرده بودم تولد نویان هم توی عیده
تولد خودت و پسر گلت با هم مبارک باشه
راستش منم اگر به جات بودم تلویزیون رو برمی گردم
دیگه عصر تکنولوژیه و آدم به این چیزا عادت کرده
نمی دونم دقیقا چه تاثیر مخربی داشته روی نیلا جان ولی خوب به نظر منم باید مدیریت بشه
اگر قانون رو متوجه میشه براش قانون بذار که فلان قدر می تونی نگاه کنی که این روش به نظرم خیلی بهتره
ولی اگر نمیشه، بهش بگو آقای تعمیر کار اومده گفته روزی انقدر می تونید نگاه کنید وگرنه دوباره تصویرش میره
راستش من اولین سالهای بعد بارداری و شیر دادن بچه، روزه گرفتن برام خیلی سخت شده بود و بدنم واقعا نمی کشید برای همین در نهایت تصمیم گرفتم یک روز در میون روزه بگیرم
امسال که پشت هم روزه گرفتم دیدم توان بدنیم چقدر بهتر شده و می تونم چند روز پشت هم روزه باشم
البته نه اینکه بخوام به شما توصیه خاصی کنم ولی مدل خودمو خواستم توضیح بدم
آفرین که اراده کردی و ۱۳ کیلو کم کردی
واقعا عالیه و بهت تبریک میگم
راستی از فرصت روزه داری می تونی برای تمرین صبر هم استفاده کنی. اینکه علی رغم ضعف بدنی و بی حالی، بتونی با بچه ها خوب رفتار کنی و خودتو کنترل کنی، شاید تمرینی باشه که بعدا در برابر همسر هم بتونی خودتو کنترل کنی
در مورد مسافرت هم به نظرم خیلی خوب شد که نرفتید و البته بهتر بود که از جانب شما به هم می خورد ولی مهم نیست
ولی من راستش یه همچین موقعی احتمالا به همسرم می گفتم که خونه هه جور نشده و مسافرت کنسل شده (دروغ سفید

سلام سارینا جان
آره نویان هم تولدش 4 فروردینه، پدرم خدا بیامرز هم 4 فروردین بود، جالبه که مادرشوهرم دو فروردین و پدرشوهرم 3 فروردین هست، 6 فروردین هم سالگرد ازدواجمونه، 10 فروردین تولد خواهرمه و کلاً فروردین ماه برامون پر از مناسبته!
والا ما از امروز تلویزیون رو برگردوندیم و سعی کردیم به بهانه های مختلف زمان تماشا کردنش رو مدیریت کنیم، شبکه پویا رو حذف کردیم، بهش گفتیم آقای تعمیرکار تو که خواب بودی اومده و درستش کرده، اما اگر خیلی زیاد روشن باشه دوباره خراب میشه، امروز که انگار پذیرفته، اما خب خود ما مطمئن نیستیم کارمون درست بوده و حتی سامان میگه به نظرم همون تلویزیون نباشه بهتره و نکنه زحمتهامون هدر بره! قرار شده چند روز امتحانی بمونه و اگر مجددا دیدیم اثر مخربی داره خاموشش کنیم.
اتفاقا سارینا جان منم قبلترها تا این حد روزه داری اذیتم نمیکرد، این دوسال بعد تولد نویان خیلی خیلی برام سخت شده، در عین حال نمیتونم به این بهانه روزه نگیرم هر چقدر که سامان مخالفه.
متاسفانه برعکس صحبت شما، من موقع روزه داری انقدر اذیت میشم که صبرم خیلی کمتر میشه، امروز سعی کردم یکم بیشتر صبوری کنم، در کل این تمرین صبر و سکوت رو باید بتونم اجرا کنم، هر چقدر که سخته.
بله منم مجموعا خوشحالم که مسافرت رو نرفتیم، به نظر خودم که بهتر شد که ما گفتیم میریم، به هر حال شوهرخواهرم انتظار نداشت که بریم و اینکه میگفتیم نمیایم براش چیز غیرقابل انتظاری نبود، اینک گفتیم میریم و برنامه خودش به هم خورد، بدجنسانه باید بگم شاید بهتر بود!
منم از این مدل دروغهای مصلحتی میگم سارینا جان بخصوص وقتی پای خانوادم در میون باشه، اما تو این مورد خاص با توجه به سابقه های قبلی، ترجیح دادم حقیقت رو بگم، حتی یه جاهایی به سامان گفتم شاید باید مجید رو هم از جنبه هایی درک کرد، سخته که همسرت پیش خانوادت نیاد (ولو به حق باشه کارش) اما تو با خانوادش در ارتباط باشی، بماند که مقصر اول و آخر همه این اتفاقات همسر خواهرم و وابستگی افراطیش به خانوادش هست...
سارینا جان پیامت نصفه اومده؟ در هر حال سال نو رو بهت تبریک میگم، بهترینها در انتظارت باشه در سال جدید

رها دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت 21:52 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام مرضیه جون
چه چالشی شد سفر مشهد
امیدوارم شرایطی پیش بیاد و طلبیده بشی و حسابی صفا کنی بزودی
کنسل شدنش هم خیره حتما
چه لوس بوده اون شوهر خواهرتون
بیخیال بابا
من اینجور وختا تو دلم بدو بیراهی که میگم به طرف میگم آدم دوزاری خخخ ببخشید بیتربیت کی بودم من !!!
هی تو دلم میگم آدم دو زاری بعد کم کم دلم اروم میشه
ینی دلم میپذیره که بخاطر آدم دوزاری خودشو ناراحت نکنه
شمام واسه این آدمو فکرای بچگونه ش خودتو ناراحت نکن
خیره حتما
راستی تولدت مبارک و تولد گل پسر نیز مبارک سال خوبی پیش روتون باشه و کنار هم شادان باشید
عاقا راستی کاهش وزنت هم عالی بوده دست راستت به سرم من چن وخته بدجوری شیرینی میخورم یک شیکمی در آوردم دلبر!!!!

سلام رها جانم
بله اما در نهایت فکر میکنم همین نرفتن به سفر در مجموع بهتر از رفتن به سفری بوده که احتمالا حاشیه های زیادی با خودش داشته!
عزیزم ما ناسزاهای از این بدتر تو دلمون گفتیم به این آدم! البته من نمیخوام تصویر خیلی سیاهی ازش بذارم، یه خوبیهایی هم داره به هر حال، اما وابستگی عجیبش به خانوادش چقدر به خواهرم عذاب داده این سالها، الان هم که شدیدا حساس شده به خوانواده ما بابت رفت و آمد نکردن خواهرم با خانواده خودش!
اما برای خودم هم جالب بود که نسبت به گذشته کمتر اعصابم رو بابت این مدل اتفاقات خورد کردم و یه مقدار خنثی تر برخورد کردم.
ممنونم از تبریک تولدت رها جان، منم برات از خدای بزرگ بهترینها رو در سال جدید آرزو میکنم. نبات عزیزم رو ببوس
ببین خیلی سخت بود این کاهش وزن اونم تو خونه و با دو تا بچه شیطون اما خدا رو شکر که انجام شد، میدونی رها جان، لذت آنی شیرینی خوردن به سختی کم کردن اضافه وزن بعدش نمیرزه! البته من مطمئنم شما اضافه وزن زیادی نداری
بازم عیدت مبارک

سارا دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت 21:30

عنوان پستتو که خوندم یهو اشکم سرازیر شد.برگ آخر ۱۴۰۲....چه زود گذشت‌‌...
حالت رو میفهمم که چه حس بدی داشتی بابت عید و سفر و داستانهاش.تقریبا این حال رو من پارسال تجربه کردم.
اونجا که نوشتی خواهرها و مامان رفتن سفر و شما مطلع نشدی...من همزمان که میخوندمت میگفتم اخ از رنجی که خانواده به آدم میده.رنج اینکه تو اضافی هستی.تو نباشی حال ما بهتره و هر حس بد دیگه!!
به نظرم بهتر که سفر مشهد کنسل شد.من خودم یه بار خانواده رو دعوت کردم مشهد و بدترین سفر عمرمو تجربه کردم.مرضیه جان وقتی یه بار ثابت شد واست که با یه آدمهایی خوش نمیگذره دیگه تردید نکن.
پس متولد سمنانی؟چه جالب.امیدوارم سفرتون به سمنان بی خطر باشه و خوش بگذره بهتون.همین که هزینه هتل نمیدید خیلی خوبه.یعنی ایام عید چلغوزآباد سفلی هم بخوای بری کلی هزینه داره.خدا خودش به همه مردم نظری از سر لطف بکنه.واقعا هزینه ها سرسام آور شدن.
چه اراده خوبی داشتی که وزنت رو کم کردی.من قدم بلنده تقریبا.ولی یه زمانی خیلی چاق شده بودم.دیگه ۲۰ کیلو کم کردم و سعی کردم همیشه وزنمو متعادل نگه دارم.میفهمم چقدر تلاش و پشتکار داشتی.احسنت بهت
عزیزم تولدت رو تبریک میگم.آرزو میکنم بهترینها و قشنگترینها نصیب و قسمتت بشه.آرزوهات برآورده به خیر بشن و سال پر خیر و برکتی رو شروع کنید.ما رو هم از دعای خیرت بی نصیب نگذار

الهی بگردم... بله خیلی زود گذشت، این سالها برای من خیلی زود سپری میشه سارا جان، یه جورایی به من میفهمونه که عمر خیلی زود سپری میشه و هیچی ارزش دمی ناراحتی رو نداره.
بله سارا جان، اون موقع یعنی حدود دو سال و اندی پیش و بخصوص بعد فوت پدرم،بدترین احساسات رو تجربه کردم، به قول خودت احساس سرباربودن و خواستنی نبودن و .... هنوز هم یادش میفتم دلم میشکنه اما وقتی ذره ای گله میکردم به حساس بودن و مهم نبودن موضوع متهم میشدم!
راستش ته دلم میدونستم اشتباهه رفتنمون اما حس میکردم خونه هم بمونیم یه جور دیگه اذیت میشم، خوشحالم خود به خود کنسل شد.
بله گلم متولد سمنان هستم اما بزرگ شده تهران
هزینه هتل در ایام عید بیخودی بالاست، به نظرم اصلا عاقلانه نیست ایام عید آدمی که جا و مکان مشخصی نداره بره مسافرت و کلی هزینه بابت هتل و اقامت بده،
ماشالله بهت عزیزم، 20 کیلو کم کردن قطعا خیلی اراده و تلاش زیادی میخواسته و چه خوب که وزنت رو ثابت نگهداشتی، با قد بلندی که داری خیلی هم خوش اندامی
مرسی از تبریکت سارا جانم، زنده باشی عزیزم
منم از خدا میخوام سالی که پیش روته بهترین سال عمرت باشه و یه عالم دلخوشیهای قشنگ بیان تو زندگیت
قابل باشم حتما دعا میکنم، تو هم منو فراموش نکن دوست خوبم

رهآ دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت 20:56 http://Ra-ha.blog.ir

تولدت مبارک مرضیه جان

ممنونم رها جانم، عزیزمی
سال نوت مبارک، بهترینها برای تو باشه در سال جدید

نازیلا دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت 20:40

حتما خیریتی توش بوده که مشهد کنسل شده..حس و حالی که از اختلافاتت با خانوادت میگیرم خیلی برام آشناست چون دقیقا یجورای دیگشو البته با خانواده مادریم درگیرش هستیم خیلی حس تلخیه
ایشالا عید هرجا رفتید بینهایت خوش بگذره
میگم مرضیه جان قبلا از اختلافاتتون با مریم تو وبت نوشتی؟ اگر نوشتی میشه بگی کدوم قسمت آرشیوت هست برم بخونم

بله عزیزم منم موافقم، کلی بابت حاشیه های احتمالی نگران بودم، همون بهتر که اینطوری کنسل شد.
حالا ما در کل مشکلی با هم نداریم اما خب همسر خواهرم بابت اختلافاتی که با خواهرم داشته تازگیها خیلی داره رفتارهای نامناسبی نشون میده و باعث شده نتونیم رفت و آمد زیادی کنیم، این خیلی بده.
ممنونم عزیزم امیدوارم به تو هم حسابی خوش بگذره
نه گلم اشاره دقیقی تو وبلاگم به اختلافاتمون نکردم، البته بصورت موردی چیزهایی در یه سری پستها نوشتم اما اینکه یه پست مخصوص داشته باشه نه اینطور نبوده، البته الان شکر خدا با هم خوبیم اما سالهای زیادی از عمرمون به کدورت و دلخوری و قهر سپری شد، چندباری خواستم راجب گذشته ها بنویسم اما خب نشده....
ممنونم که همراهم هستی نازیلا جان، عیدت مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد