بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

ماه آخر بارداری و انتخاب پزشک

سه شنبه هفته قبل بعد مدتها رفتم خونه مادرم و گوشی رو که برای روز مادر براش خریده بودم بهش دادم، خیلی خوشحال شد و بیشتر از اون متعجب، خب مامان من هیچوقت گوشی هوشمند نداشت و میگفت اصلاً دوست نداره و همیشه هم تاکید میکرد هیچوقت نمیتونه کارکردن باهاشو یاد بگیره و استعدادشو نداره! هر چی هم میگفتیم برات خوبه و سرتو گرم میکنه و یادگرفتنش هم سخت نیست، قبول نمیکرد. اولش تصمیم داشتم برای روز مادر یه گوشی معمولی از این دگمه ای های نوکیا براش بگیرم اما در نهایت با خودم گفتم باید اونو تو کار انجام شده بذارم و برای اولین بار براش گوشی لمسی بگیرم، شاید اینطوری و به واسطه سرگرم شدن با این گوشی حواسش پرت بشه و روحیه خرابش بهتر بشه چون مادرم سالهاست از افسردگی رنج میبره و بعد فوت خواهرم و بعد پدرم شدت بیماریش دوچندان شده. سالهاست داروهای اعصاب مصرف میکنه و بدون اونها به قول خودش نمیتونه سرپا باشه. به هر حال منم گفتم این گوشی رو براش بگیرم بلکه بتونه بره تو واتس آپ یا اینستاگرام و یکم سرش گرم بشه بخصوص که بیشتر اوقات هم تو خونه تنهاست هرچند که پیشبینی هم میکردم که حتی با وجود گوشی هوشمند و یادگرفتنش، باز هم علاقه ای به گشتن تو اینستاگرام و استفاده از واتس آپ نداشته باشه.

خلاصه سه شنبه هفته قبل که غروب رفتیم خونشون، گوشی رو بهش دادم، خیلی تعجب کرد و همش میگفت این خیلی زیاده و قبول نمیکنم و ...خب راستش میخواستم بهش بگم بخشی از پول گوشی رو خودش قسطی طی چندماه بده و غیر مستقیم هم بهش گفتم. من خودم گوشیو نقد خریدم و برام گرون درومد، با خودم گفتم اگر شرایطش رو داشته باشه که میدونم داره شاید بتونه نصف پولش رو خودش قسطی و هر موقع شرایطشو داشت به من بده چون قبلاً و قبل اینکه برای روز مادر براش گوشی بگیرم، درمورد قسطی خریدن گوشی باهاش صحبت کرده بودم و اونم رضایت نسبی داشت اما اصلا فکر نمیکرد برای روز مادر براش بگیرم و اصلا این ایده رو عملی کنم، بعد هدیه دادن گوشی هم اشاره کردم که با توجه به اینکه قبلا هم راجب قسطی خریدن گوشی حرفهایی زده بودیم اگه دوست داره و شرایطش رو داره نصف مبلغش رو قسطی خودش بده و حتی اگه یکسال دیگه هم بشه مشکلی نداره، اما صدبار تاکید کردم که هیچ اصراری نیست و اگر هم هیچ قسطی نده من مشکلی ندارم چون به هر حال از پیش برنامه ریزی شده نبوده، به هر حال برای بودجه من اونم نزدیک زایمانم هزینه نسبتاً بالایی بود و میدونستم مادرم هم شرایط قسطی دادن رو داره، دیگه حالا بببنیم چی میشه.

 از اونجاییکه تصمیم داشتم حتماً بهش آموزش هم بدم، تصمیم گرفته بودم چهارشنبه رو هم از محل کارم مرخصی بگیرم و خونه مامانم بمونم که کار با گوشی رو یادش بدم، اما وقتی سه شنبه رفتیم اونجا، دیدم خیلی راحتتره که مامانم رو بیاریم خونمون، خلاصه که به اصرار و زور آوردیمش خونمون، آخه مادرم غیر از خونه خودش علاقه ای نداره جایی بره، حتی خونه خواهرم هم که بغل گوششه رو به زور و خیلی کم میره اما دیگه به زور و اصرار آوردمش. دیگه مادرم از سه شنبه شب تا جمعه غروب خونه ما بود، بعد مدتها بود که میومد، اما درست از روز دوم به خاطر حال نامساعد و خستگی زیاد جسمی، اصلاً شرایط رسیدگی به مهمون رو نداشتم. مادرم هم 24 ساعته ناراحت بود که من همش سر پا تو آشپزخونه ام؛ خودش هم از خونه خودش دو مدل غذا آورده بود اما چون میدونم غذاهای یکی دو روز قبل رو با اکراه میخوره خودم بلند میشدم غذا درست میکردم، اونم همش میگفت اینطوری بخوای سرپا باشی و انقدر بهت فشار بیاد من اسنپ میگیرم و میرم، تا جای ممکن هم سعی میکرد یه جاهایی کمک کنه اما خب وضع سلامتی مادرم اصلاً خوب نیست و دلم نمیومد بذارم حتی ظرف بشوره و خودم انجام میدادم و سامان، دیگه یه شب قبل رفتن دیگه بند نمیشد و میگفت باید برگردم خونه، قرار بود خواهر بزرگم بیاد دنبالش و ببرتش، سامان اصرار کرد که حتماً باید بمونی و اگه بری دلمون میگیره و خلاصه به زور نگهش داشت، با همه علاقه ای که به موندنش داشتم اما انقدر ایستادن و پخت و پز و ... برام سخت بود و از طرفی دلم نمیخواست بهش بد بگذره که از دست سامان یکم عصبی شده بودم که چرا به اصرار نگهشون داشته، بازم میگم از روی ناتوانی جسمی و حال بدی که داشتم به جایی رسیده بودم که اگر خودمون بودیم به جز رسیدگی به کارهای نیلا که خودش کم هم نیست، حاضر نبودم از جام بلند شم اما پیش مادرم نمیخواستم خودمو خیلی مریض نشون بدم و به مهمانم اونم بعد یک سال که اومده خونم رسیدگی نکنم. دوست داشتم براش کم نذارم و خونه من خوش باشه، ولی حال نذار من اجازه نمیداد... دیگه یک شب هم بیشتر موند و جمعه غروب برگشت. 

چندباری هم طی این سه روز راجب فروش ماشین و رفتارهای خواهر بزرگم و ... بحث شد که مامانم طبق معمول پشت خواهرم درومد و خواهر کوچیکم رو هم که به خاطر رفتارهای اخیر خواهر بزرگم خیلی ناراحت بود کلی سرزنش کرد و گفت اونه که مقصره و زبونش تند و تیزه و... (رضوانه خواهر کوچیکم هم در حال حاضر با مریم قهره و حرف نمیزنند). خلاصه که هر بار بحث خواهرم شد 90 درصد از اون حمایت کرد و واقعاً باعث ناراحتی من میشد. چندباری همین موضوع بین من و مادرم ایجاد دلخوری کرد، اما سعی کردم الان که مهمونمه زیاد کشش ندم چون میدونستم این حرفها چقدر به همش میریزه، همچنان معتقدم اگر مادرم کمی جذبه و مدیریت قاطعانه داشت، نه الان، از همون بچگی ما، هرگز کار بین ما خواهرها به اینجا نمیرسید، کافی بود بعد فوت بابا، همه کاره خونه به جای خواهرم اون میشد و خواهر بزرگم اینطوری جولون نمیداد، اما مادرم ساده هست و همیشه تحت کنترل بوده، چه زمانی که پدرم در قید حیات بود و چه الان که خواهر بزرگم بصورت صد درصد اختیارش رو در دستش گرفته و جوری شده که گاهی حس میکنم به من و خواهر کوچیکم هیچ نیازی نداره و بدون ما هم راحته...سر همین سعی میکنم کمتر به خونش رفت و آمد کنم.

 این چند روز هم بارها و بارها باهاش کار با گوشی جدید رو تمرین کردم، هر بار با فراموش کردن هر موردی،  کلافه میشد و میگفت من میدونم یاد نمیگیرم و همون گوشی ساده برام خوبه و .... اما من بازم باهاش کار میکردم و میگفتم خوب یاد میگیری و انصافاً هم بهتر از تصورم بود اما همچنان اعتماد به نفسش کمه و همش میگه میدونم کسی نباشه قاطی میکنم. حالا امروز دوباره زنگ بزنم ببینم تونسته خودش به تنهایی باهاش کار کنه یا نه...

از طرفی عسل خواهرزادم هم دنبال خریدن گوشیه و ظاهراً پدر و مادرش (یعنی مریم خواهر بزرگم) هنوز بودجه کافی ندارند، مادرم میگفت اگه ناراحت نمیشی گوشی رو بدم عسل تا دو سه هفته دیگه بتونه گوشی بخره، اما خب راستش من ناراحت میشم، چون شاید هرگز دوباره نتونه رنگ اون گوشی رو ببینه، ضمن اینکه منم با ذوق و شوق برای مادرم گوشی خریدم، اینکه همون روز بده به نوه خودش هرچقدر هم که بهش نیاز داشته باشه حس خوبی بهم نمیده و اصلاً به نظرم پیشنهاد خوبی نبود اونم بلافاصله بعد اینکه بهش هدیه دادم، اما عسل رو که دیدم که چقدر برای داشتن گوشی خوب مستاصله و  چقدر بهش نیاز داره بابت کلاسهای مدرسش (به خاطر نیلا اومده بود خونه مادرم که نیلا رو ببینه)، دلم سوخت و بهش گفتم میتونه از کارت اعتباری که اداره به ما داده بصورت قسطی گوشی بخره، عسل دختر خیلی خوب و ماهیه، برادرش رادین هم همینطور، و من به عشق خواهرزاده هام، کاری به رفتار مادرشون و شوهرخواهرم نداشتم و بهش گفتم بره تحقیق کنه و هر موقع گوشی باب میلش رو پیدا کرد بهم بگه که کارتم رو در اختیارش قرار بدم تا بصورت قسطی گوشیش رو سریعتر بخره و معطل نشه اینطوری میتونه گوشی بهتری هم بگیره چون لازم نیست پولشو کامل همون موقع بده. 

خلاصه که خواستم اینطوری کمکی کرده باشم، یکی از دل نگرانیهای خیلی بزرگ من اینه که خواهرم مریم برای زایمانم نمیاد و من نمیدونم چطوری این موضوع رو پیش خانواده همسرم و خواهرشوهرم و ... توجیه کنم چون از اختلاف ما به اون شکل و در این سطحی که هست خبر ندارند، مادرشوهرم همین چندروز اخیر به واسطه حرفهای خیلی معمولی من متوجه شده که یکم باهاش زاویه دارم، اما اصلا از قضیه عید امسال و دعواها و کشمکشهای خانوادگی خبر نداره و قطعاً انتظار نداره که خواهرم برای زایمانم نیاد، این خودش برام شده معضل که چطوری عنوان کنم و.... با همه اینها خواهرزاده هام برام عزیزند و از ته دل دوستشون دارم و دلم میخواد خوشحال و خوشبخت باشند، خدا مادرشونو به راه راست هدایت کنه، هرچند از نظر خودش و مادرم کاملاً در راه راست قرار دارند و این ماییم که اشتباه میکنیم....

از این بحث ها بگذریم، دوشنبه هفته قبل رفتم پیش دکتر توکلی، همون پزشک زنانی که از طریق اینستاگرام پیدا کردم، قبلش هم رفته بودم پیش پزشک محل کارم، اول از همه بگم که پزشک محل کارم رو برای بار سوم بود که میدیدم و بهش مراجعه میکردم اما انصافاً بار سوم که رفتم خیلی به دلم نشست و با خودم میگفتم ایکاش دیگه نمیخواست پیش دکتر توکلی که برای اولین بار بود میخواستم بهش مراجعه کنم برم، میدونستم ممکنه باز دچار تردید و دودلی بشم.... بار سومی که پیش دکتر رضایی، پزشک اداره رفتم یعنی همین دوشنبه، دکتر خیلی با حوصله بهم جواب میداد. از اول هم بابت بیمارستان ساسان که اونجا زایمان میکرد دل چرکین بودم و دنبال دکتر دیگه ای هم بودم وگرنه که بعد عوض کردن پزشک قبلیم، در کل ازش راضی بودم، اما اینبار آخر که پیشش رفتم خیلی بیشتر از دو بار قبل به دلم نشست، تصمیم گرفتم به بیمارستان ساسان که همون اطراف بود هم سر بزنم و بخش زنان و زایمانش رو ببینم و اگر رضایت داشتم، دیگه پیش همین دکتر رضایی برم، همینکارو هم کردم و بلافاصله بعد مطب دکتر به بیمارستان ساسان مراجعه کردم، بخش زایمانش به نسبت بیمارستان عرفان که نیلا رو اونجا به دنیا آوردم خیلی خیلی کوچیکتر بود، اما پرسنلش خیلی مهربون و خوش برخورد بودند و وقتی متوجه شدند من نسبت به بیمارستان از جهت کیفیت تردید دارم ، همه اتاقها و بخشها رو نشونم دادند و خیلی دلمو قرص کردند، گفتند اگر زایمانت برای عید باشه برعکس خیلی از بیمارستانها اینجا خلوت تره و رسیدگی بهتر....اما یه مشکلی که داشت این بود که بخش NICU یعنی اطفال نداشت و اگر خدای ناکرده خدای ناکرده بعد زایمان بچم کوچکترین موردی داشت باید به بیمارستان دیگه ای منتقل میشد، این خب یه ضعف بود اما با وجود کوچیکی، بیمارستان تمیز بود و برخورد دو سه تا پرسنلی هم که دیدم خیلی خوب و صمیمی بود.

 خلاصه که از جهت بیمارستان هم علیرغم کوچیک بودنش، تا حدی حسم بهتر شد. سامان از سر کارش حدود ساعت سه و نیم اومد دنبالم و سریعاً راه افتادیم مطب دکتر دومی، یعنی دکتر توکلی، همونکه تو اینستاگرام پیداش کردم و خیلی به دلم نشسته بود. سامان پایین منتظر موند و من رفتم بالا، بینهایت معطل شدم و همین موضوع یکم اذیتم کرد، با خودم میگفتم کاش با همون پزشک ادارمون میرفتم جلو، اما به هر حال نوبت گرفته بودم و ترجیح میدادم میدیدمش، نوبتم که شد ، از ته دلم دعا کردم بتونم یکدل بشم و بعد بیرون اومدن از مطب تصمیم نهایی رو بگیرم، اعتراف میکنم دنبال یه دلیل بودم که منصرف بشم و بتونم پیش همون دکتر اداره برم، مثلاً برعکس اونچه که ازش میگن یا تو اینستاگرام و از پستهاش شناخته بودم باشه و تصمیم بگیرم پیشش نرم، اما با رفتن داخل مطب و نوع برخورد و رفتار بینهایت خودمونی و دوستانه خانم دکتر، تقریباً به این نتیجه رسیدم که این خانم دکتر همونیه که میخوام و کاش از اول بارداری تحت نظرش بودم. منو با اسم کوچیک صدا کرد و انقدر خوش برخورد بود که دلم نمیخواست از مطبش بیام بیرون....

 وقتی که کارم تموم شد، از طرفی از آشنایی با این دکتر خوشحال بودم و از طرفی هم میدیدم که اگر پیش دکتر اداره میرفتم از نظر تردد و هزینه و حتی هزینه زایمان خیلی به نفعمه چون بیمارستان ساسان ارزونتر از بیمارستان لاله که دکتر توکلی توش عمل میکرد بود، هر دو دکتر هم خوب بودند اما خب ارتباطی که همون بار اول با دکتر توکلی گرفتم رو حتی با دکتر قبلی خودم (دکتری که نیلا رو به دنیا آورد) نداشتم.... خلاصه که تقریباً به این نتیجه رسیدم دکتر توکلی رو انتخاب کنم، اما خب یکم هم دلم میسوخت که از دکتر قبلی که با محل کارم قرارداد داشت بگذرم، اونم دکتر خوبی بود و هزینه ها هم برام کمتر درمیومد، اما به هر حال باید یه تصمیم واحد میگرفتم و تا اونجای کار باز کفه ترازو به سمت دکتر توکلی بود.

قبلا شنیده بودم بیمارستان لاله که دکتر توکلی توش عمل میکرد، بیمارستان خیلی خوبیه، تو شهرک غرب بود، از سامان خواستم حالا که امروز اینهمه جا رفتیم، منو بیمارستان لاله هم ببره که اونجا رو هم ببینم. رسیدیم و منم رفتم بخش زایمان و بعد هم بخش زنان.... بخش زنان و زایمانش خیلی بزرگتر از بیمارستان ساسان بود اما به نظرم خیلی دلگیر رسید، با همه تعریفی که ازش شنیده بودم فکر میکردم قشنگتر و دلبازتر باشه، برخورد پرسنل هم به صمیمیت بیمارستان ساسان یا عرفان نبود اما به هر حال سرپرستار اجازه داد اتاقهای بستری رو ببینم، نسبت به بیمارستان عرفان که نیلا رو به دنیا آوردم، از نظر زیبایی و دلبازی، ضعیفتر بود، اتاق خصوصیشون هم (ترجیح میدم اگر امکانش باشه اتاق خصوصی بگیرم) انقدرها چنگی به دل نمیزد منظورم از نظر ظاهریه و در کل با انتظاری که ازش داشتم فاصله داشت، اما خب خیلی ازش تعریف میکنند و لابد خوبه دیگه، از طرفی بخش NICU کودکان هم داره، ایشالا که هرگز استفاده نشه اما به هر حال داشتن این بخش یه امتیاز و یه گزینه مثبت هست. از نظر هزینه سزارین چهار 5 تومنی گرونتر از بیمارستان ساسان بود، البته هزینه سزارین رو بر اساس تعرفه، محل کارم پرداخت میکنه اما یه بخشیش فکر میکنم حدود ده درصد رو باید خودم بپردازم و طبیعتاً بخش مربوط به خودم با انتخاب بیمارستان لاله بیشتر میشد اما به نظرم قابل چشم پوشیه اگر بدونم امکانات بهتری داره ضمن اینکه به هر حال اگر دکتر توکلی رو انتخاب کنم باید برم همون جا....

فعلاً به قول سارینا جان ترجیح میدم با هر دو تا دکتر این یکماه آخر رو کم و بیش برم جلو و در نهایت تصمیم بگیرم برای زایمان چه کسی رو انتخاب کنم، بر اساس روز زایمان و شرایط دکتر.... فعلاً که فکر میکنم برای زایمانم دکتر توکلی رو انتخاب کنم، دیگه هرچی خدا بخواد.

فقط از خدا میخوام زایمانم بیفته فروردین و به خاطر چند روز، بچم نیمه دومی و برای سال 1400 نشه، ولی در نهایت سپردم به خدا و از همه مهمتر سلامتیشه برام.

این روزها که اصلاً حالم مساعد نیست، کمردرد دارم و دارم دارو میخورم، تازه یک هفتهست کمردردم شروع شده، خیلی شدید نیست اما هست، از دو روز پیش هم حس میکنم تنگی نفس اومده سراغم، امیدوارم این ماه آخر به خیر بگذره.

دوشنبه هفته قبل از صبح خیلی زود تا ده شب از این دکتر به اون دکتر و از این بیمارستان به اون یکی بودم، خدا رو شکر پرستار نیلا، برده بودش خونه خودشون و دل نگرانی بابت نیلا نداشتم. نیلا هم که اونجا خوشحاله، دیگه ساعت نه شب بود که کارامون تموم شده بود، تصمیم گرفتیم از فرصت استفاده کنیم و حالا که نیلا نیست، دوتایی برای شام بریم رستوران. از وقتی نیلا به دنیا اومده بود یادم نمیاد دو تایی رفته باشیم، دو سه باری با خانواده سامان رفته بودیم اما دو نفری نه، یعنی نیلا اصلاً همکاری نمیکنه و یه جا نمیشینه، هر بار غذا گرفتیم بیرون بر بود یا سامان رفته بود گرفته بود و آورده بود خونه، اما اینکه دو تایی بریم رستوران تو این سه سال فکر کنم سابقه نداشت، دیگه برای شام رفتیم و ماهی قزل سفارش دادیم، مجموعاً خوب بود، همینکه نیلا دور و برمون نبود که اذیت و شیطنت کنه و با خیال راحت غذا خوردیم خوب بود، بعدش هم رفتیم دنبال نیلا و رفتیم خونه... از خستگی نفسم بالا نمیومد. برام این هفته های آخر سختتر شده، اما یه حس عجیبی همراهمه که دلم میخواد هنوز تو دلم بمونه، با همه اون لگدهای دردناکش و همه این سختیها و خستگیها.... بارداری با همه سختیهاش، شیرینی هم داره....

 لطفاً منو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید و برای سلامتی پسرکم و راحت به دنیا اومدنش خیلی دعا کنید.


گزارش روزمرگیها

این پست رو شنبه 16 بهمن نوشتم و امروز 18 بهمن طبق معمول با تاخیر دو روزه منتشر میکنم.

از پنج بهمن تا امروز که شونزده بهمن باشه سر کار نرفتم، از اونجا که خواهرم و شوهرش به کرونا مبتلا شدند، و منم پنجشنبه 30 دی که برای سالگرد باباجانم رفتیم شهرستان، چندساعتی کنارشون بودم، با اینکه علامت زیادی هم نداشتم، اما شک کردم مبادا ناقل باشم و به همکارانم در اداره منتقل کنم، این شد که رفتم دکتر و دو روز برام استعلاجی نوشت، بعد پایان استعلاجی هم باز رفتم و تست دادم که برعکس دفعات قبل که جوابش حداکثر دو روزه آماده میشد، اینبار چهار روز طول کشید، ما هم تا زمان آماده شدن جواب تستمون اجازه نداریم برگردیم سر کار، یعنی کارت ورود و خروجمون رو مسدود میکنند تا جواب منفی تست بیاد. دیگه تا جواب حاضر بشه خونه موندم و نهایتاً امروز شانزدهم اومدم سر کار. به معنای واقعی کلمه به استراحت نیاز داشتم. تو ماه هشتم هستم و سنگین شدم و طبیعتاً سر کار رفتن هر روزه برام راحت نیست، اونم با وجود یه بچه سه ساله و کار خونه و دکتر رفتنها و آزمایش دادن های مکرر.... خلاصه که خدا رو شکر جواب تستم منفی شد اما فرصتی شد تا کمی استراحت کنم. باز خدا رحم کرد چون من حتی از دست خواهرم میوه هم گرفتم و خوردم، یعنی خودش پوست کند اما خواهرم کلاً به رعایت بهداشت خیلی اهمیت میده و دستش رو هم درست قبلش شسته بود، خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاد، خودشم بعد ده روز بهتر شد اما خیلی بد گرفته بود و علائمش اصلا مشابه سرماخوردگی نبود و خیلی بدتر بود، مشابه کرونای دلتا بود نه اومیکرون، حتی تنگی نفس و سرفه شدید هم داشت.

یه اتفاق خیلی مثبتی که این مدت رقم خورد این بود که از موقعیت استراحت این چند روزه استفاده کردم و سامان هم کلی زحمت کشید و اتاق خودمون و اتاق نیلا رو جابجا کردیم، اتاق خواب ما بزرگتر از اتاق نیلا بود و فکر کردم الان که بچه هامون دو تا شدند، اتاقشون هم باید بزرگتر بشه، این شد که تو یه تصمیم آنی اتاقها رو جابجا کردیم، خیلی بهتر شد، البته بماند که وسطش کلی دچار تردید شدم که عجب کاری کردیم و انگار اونطوری و مدل قبلی بهتر بود اما وقتی بعد چهار پنج روز همین دیشب تقریباً کارها تمام شد و عکسهای روی دیوار اتاقها رو هم جابجا کردیم، دیدیم که نه انگار بد هم نشد و بهتر هم شد، حتی امروز صبح که ماریا پرستار نیلا اومد و جابجایی اتاقها رو دید کلی استقبال کرد و گفت اینطوری خیلی بهتر شد، درصورتیکه قبل جابجایی وقتی باهاش مطرح کردم که میخوایم اتاقها رو عوض کنیم اصلاً استقبال نکرد و میگفت نه اینطوری بهتره و اتاقها رو عوض نکنید، اما در نهایت صبح که نتیجه کار رو دید خیلی خوشش اومد و گفت بهترین کارو کردی. البته هنوز جابجا کردن پرده اتاقها و جابجا کردن لوسترها مونده، چون لوستر اتاق نیلا و پردش بچه گونست و باید بره تو اتاق خودش.... ایشالا اینم همین روزها انجام بدیم که دیگه کارمون کامل بشه.

خلاصه که این یه قدم خیلی مثبت و البته فوق العاده سخت بود، بنده خدا همسرم رسماً از پا افتاد، این وسط چندباری بدجوری دعوامون شد به خاطر حجم کار و خستگی و سنگینی وسایل و ریخت و پاش وحشتناک خونه و شیطنتهای همیشگی نیلا، اما ته تهش انقدر زحمت میکشید و میگفت به عشق من داره اینکارو میکنه که خوب که فکر کردم دیدم این مرد با همه اخلاق تند و عصبی بودنش، اما بینهایت عاشق منه، وگرنه میتونست خیلی راحت بگه اینکار تنهایی امکانپذیر نیست و هزار جور بهونه بیاره و از زیرش دربره، نه اینکه همون روز که من تصمیم گرفتم فرداش شروع به کار کنه و اون تختخوابهای سنگین (تخت خودمون و تختخواب نیلا) رو با اونهمه پیچ و مهره باز کنه و با هزار بدبختی به دوش بگیره و جابجا کنه و این وسط کلی بدنش درد بگیره و زخم و زار بشه.

تازه بعد اونهمه سختی و جابجایی وقتی هنوز کارها بطور کامل انجام نشده بود و من همچنان از این جابجایی دل چرکین بودم و میدید که ناراحتم و خیلی تردید دارم از درستی اینکار، گفت ناراحت نباش، اگر بخوای دوباره به شکل اولش برمیگردونم، در حالیکه من از نزدیک شاهد بودم برای این جابجایی و بلندکردن قطعه های تختخوابها چه زحمت و رنجی کشید و چقدر بدن درد گرفت، اما باز همچنان به خاطر من و اینکه دلم راضی باشه حاضر بود دوباره از اول همه اونکارا رو انجام بده... اینجا بود که فهمیدم چقدر عاشقمه و دوستم داره،

متاسفانه همین دیشب و پریشب هم (پنجشنبه و جمعه چون پستم مال 16 بهمنه) کلی آخر شب بحثمون شد و به هم بد و بیراه گفتیم (معمولاً آخر شبها اوج تنش و دعوای ما هست و معمولاً هم سر نیلا و اینکه چرا دقیقا دیر موقع شروع به پریدن از مبلها و سر و صدا میکنه)...دیگه دو سه شب پیش بود داشتم میگفتم بابا بیخیال همه چی این بچه به دنیا بیاد ول کنم همه چیو بذارم برم خسته شدم، این چه وضع زندگیه؟ چقدر دعوا چقدر توهین، اما ته تهش همین دیشب نصفه شب که با صدای وزش شدید باد از خواب پریدم و دیگه نتونستم بخوابم، خوب که فکر کردم دیدم این مرد خیلی دوستم داره، چون حتی دیشب بعد اینکه باز بحثمون شد موقع خواب که دید یکم ناله میکنم، اومد و بدنم رو ماساژ داد و آخرش هم سرمو بوسید و رفت که بخوابه....

با خودم فکر کردم باید سعی کنم یکم بیشتر گذشت کنم و یه جاهایی حتی دیدم حرفهای بدی بهم میزنه صبوری پیشه کنم، اونم از حق نگذریم حقیقتاً به وقتش گذشت داره، منم نه که نداشته باشم اما باید سعی کنم یکم بیشتر خویشتندار باشم و اگرم دیدم از دستش در رفت و به من و نیلا پرخاش کرد، تحملمو بیشتر کنم و به خوبیهاش ببخشم و کوتاه بیام یا لااقل کشش ندم و ادامه دارش نکنم کاری که الان انجام میدم و هر کارم میکنم تغییرش بدم نمیشه که نمیشه، ترک عادت سخته به هر حال...

خلاصه که این تصمیمی بود که نصف شب که از خواب پریدم گرفتم، تا ببینم چکار میکنم، قبلاً هم از این تصمیمات گرفتم اما نتونستم عملیش کنم. نباید دست از تلاش بردارم. توکل به خدا دیگه...

هنوز که هنوزه درمورد دکتر زنانم برای زایمان تصمیم نگرفتم! صددرصد مطمئنم که پیش دکتری که سر نیلا رفتم نمیرم، در این مورد شک ندارم، تصمیم گرفته بودم با پزشکی که تو درمانگاه وابسته به محل کارم، حضور داره برای زایمان برم جلو و تقریباً تصمیم قطعی هم گرفته بودم اما متوجه شدم تو بیمارستان ساسان زایمان میکنه و با اینکه بیمارستان خصوصیه اما ازش چیزای خوبی نشنیدم، همین باعث شده مردد بشم، ایکاش تو بیمارستان بهمن، لاله یا آتیه یا کسرا و گاندی و .. زایمان میکرد، درست همین ساسان که چندمورد تجربه منفی راجبش شنیدم زایمان میکنه. همین باعث شده خیلی مردد باشم و تصمیم بگیرم دکتر دیگه ای رو انتخاب کنم، در حال حاضر از طریق اینستاگرام، یه دکتر زنان خیلی خوب پیدا کردم به نام دکتر توکلی که خیلی خیلی به دلم نشسته، ایشالا امروز بتونم تماس بگیرم و ازش وقت ویزیت بگیرم، دیروز صبح تو پیج اینستا بهش پیام دادم و با اینکه نوشته بود دایرکت چک نمیشه، و هیچ امیدی نداشتم جواب بده اما جواب داد، گفتم ماه هشتم زایمانم هست و دلم میخواد پیش شما زایمان کنم، الان میپذیرید پیش شما بیام؟، که خیلی زود جواب داد بله اما زودتر بیاید، حالا احتمال خیلی زیاد پیجش ادمین داره و خودش نیست که جواب میده اما با همه اینها خیلی ذوق کردم که انقدر سریع جواب داد. حالا باید ظهر زنگ بزنم و به امید خدا ازش وقت بگیرم (چون پست مال 16 بهمنه، همون روز زنگ زدم و برای امروز دوشنبه 18 بهمن ساعت 4 وقت گرفتم)، بیمارستان لاله و گاندی و محب زایمان میکنه که همشون هم خیلی خوبند، خدا کنه به دلم بشینه و همین بشه دکتر آخرم...

هنوز گوشی که برای روز مادر واسه مادرم گرفتم نبردم که بهش بدم. یعنی از ترس اینکه به کرونا مبتلا بشم اینکارو نکردم آخه خواهرم و بچه هاش که مشکوک به کرونا هستند اونجا همش در رفت و آمدند. حتماً باید این هفته یه روز برم، شاید چهارشنبه رفتم.

و خبر دیگه هم اینکه انشالله طی همین چندروز آینده برم و یه دست مبل راحتی قیمت مناسب بخرم، راحتیهام داغونه داغونه به خاطر خرابکاریها و پریدنهای نیلا. اول تصمیم داشتم پارچش رو عوض کنم و تعمیرش کنم اما دیدم حدود ده تومن درمیاد! گفتم چکاریه یکم دیگه هزینه کنم یه دست راحتی ارزون بگیرم که لااقل تنوعی هم بشه، بخصوص که بعد تولد پسرم، دوستام و یه سری فامیل میان دیدنم و باید یکم به سر و وضع خونه برسم. البته دنبال جنس خیلی گرون نیستم چون با اومدن نینی جدید کلی هم خرابکاری اون قراره بکنه و عملاً زیاد پول خرج کردن واسه مبل اصلاً به مصلحت نیست، یه جنس معمولی میگیرم که اگر چهار پنج سال دیگه  به خاطر شیطنتهای بچه ها خراب شد و خواستم عوض کنم دلم نسوزه...یکی رو میشناسم نزدیک هشتاد تومن برای مبل خریدن هزینه کرده خب این چطور دلش میاد چندسال دیگه عوض کنه؟ من که خودم ترجیح میدم قیمت مناسب بگیرم اما زود به زود عوض کنم...البته اونی هم که هشتاد تومن واسه مبل میده به احتمال زیاد دلش نمیسوزه که باز چندسال دیگه هم عوض کنه چون وضع مالیش انقدر خوب هست که فکر این چیزها رو نکنه.

احتمال داره این وسط یه لوستر هم بگیرم، لوسترم اصلا خوب نیست و به فضای سالن نمیاد، یعنی چون برای خونه قبلی خریده بودیم و اونجا متراژ پذیراییش خیلی کم بود، لوستری که گرفتیم کوچیک بود و  الان اون اصلا مناسب خونه فعلیمون نیست، البته خونه الانمون هم زیاد بزرگ نیست اما از اون خونه قبل بزرگتره و باید لوستر بهتری بگیرم. حالا باید برنامه ریزی کنم و بتونم اینکارو هم بکنم....

برای 12 اسفند هم سفارش دادم که بیان و فرشهام رو برای شستن ببرن، اگر شد یه کارگر هم بگیرم برای تمیز کردن دیوارها و شستن پرده ها اما کارگر خوب پیدا نکردم، قیمتها هم که نجومی، اما کارگر درست و حسابی هم پیدا نمیشه، شاید اگر سامان از عهدش بربیاد بدم سامان پرده ها رو دربیاره و تو ماشین بشورم یا بدم خشکشویی.

هنوز برای پسرکم هم درست و حسابی خرید نکردم، دو سه دست لباس گرفتم شامل یه سرهمی و یه ست بیمارستانی و دو دست لباس نوزادی و شیشه شیر و شامپو و پستونک، اما هنوز باید براش خرید کنم...خدا رو شکر تشک و بالش و پتوی نوزادی نیلا رنگش به درد پسرها هم میخوره و قابل استفادست، یه سری وسایل نوزادی هم از زمان نیلا دارم که حتی از جعبه و بسته هم درنیاوردم و الان خیلی به درد میخوره. خشک کن و حوله و پد و شیردوش و گوش پاک کن و فین  گیر و شیشه شور و سرشیشه و..... هم از زمان نیلا به اندازه کافی دارم که الان خیلی از نظر هزینه ای کمکم میکنه، چند تا از لباسهای نیلا هم میتونه برای پسرکم استفاده بشه اما خب زیاد نیستند و باید برم و چند دست دیگه هم بگیرم (پست مال شنبه 16 ام هست و دیروز که 17 ام باشه دو سه دست لباس دیگه هم سر راهم از سر کار به خونه خریدم)، البته تصمیم دارم به وقتش خرید کنم و جلو جلو زیاد نخرم، فعلا تا شش ماهگیش چند دست بگیرم و بعد اون به وقتش خرید کنم...

اینم گزارشی از این چند وقتی که نبودم خیلی از همکارام کرونا گرفتند و خیلی نگرانم این ماه آخری همه چی به خیر بگذره، شاید بتونم یه وقتها مرخصی استعلاجی یا استحقاقی بگیرم اما به هر حال نمیشه که کلاً سر کار نرم و خلاصه از خدا میخوام خودش کمک کنه و این ماه آخر به خیر بگذره.

مواظب خودتون باشید، ممنونم که همراهمید.


اوضاع نابسامان زندگی ما

مراسم سالگرد بابا روز پنجشنبه 30 دی ماه به لطف خدا آبرومندانه و خوب برگزار شد.

با سلام و صلوات ساعت 9 صبح روز پنجشنبه 30 دی راه افتادیم سمت سمنان، سامان با حداقل سرعت و خیلی بااحتیاط رانندگی میکرد که من اذیت نشم. حدود ساعت 12 ظهر رسیدیم سمنان (روستایی نزدیک سمنان که پدر و خواهرم در اونجا در یه قبرستان خانوادگی موروثی دفن هستند.) ترجیح دادم همون اول که میرسم برم مزار و برای اموات و درگذشتگان قبل از شروع مراسم فاتحه بخونم چون به هر حال ماهها بود اونجا نرفته بودم و از اونجا که صاحب عزا هم بودیم نمیشد در حین مراسم یا بعدش برم و برای اونهمه عزیزی که اونجا در اون قبرستان مدفون هستند فاتحه بخونم و برای من هم مهم بود بعد ماهها سر زدن اینکارو بکنم، این شد که قبل شروع مراسم اول رفتم قبرستان و به مزار خیلی از عزیزانم سر زدم. بعد هم که رفتیم خونه بابا (بابا تو همون روستا یه خونه برای راحتی  خودش و ما خریده بود چون به هر حال مادر و دخترش در اونجا دفن بودند و وطنش هم حساب میشد و دوست داشت یه خونه ای اونجا داشته باشه که هر بار میریم به زحمت نیفتیم) و ناهار رو به اتفاق اقوام و فامیل صرف کردیم. در بدو ورود خواهر بزرگم رو دیدم، از قبل امید داشتم با وجود همه عذابی که به من داده بود اما دست کم سلام و علیکی بینمون انجام بشه. دوست داشتم قبل زایمانم حداقل در حد سلام و علیک ارتباط داشته باشیم،هرچند ابداً نمیخوام هیچ ارتباطی فراتر از اون بینمون برقرار بشه اما دوست نداشتم با این کینه بزرگ به استقبال زایمان و فرزند جدیدم برم یه جورایی دوست داشتم برای دیدن بچم حضور داشته باشه، اما همون اول وقتی دیدم روشو برگردوند و راشو کشید رفت دیگه چیزی نگفتم...بگذریم.

ساعت 3 ظهر هم که مراسم بابا سر خاکش شروع شد، نیلا از همون اول مدام میرفت و شمعهای روی قبر بابا رو فوت میکرد که هم باعث خنده بود هم به هر حال اعصاب خورد کن، از یه جایی خواهر بزرگم اعصابش بابت این موضوع خورد شده بود..نیلا اصلاً یه جا بند نمیشد و با اینکه من به عنوان یه زن باردار که سالگرد پدرشه باید روی صندلی ردیف اول مینشستم اما چندباری مجبور شدم برم دنبالش و نذارم اینور اونور بره و شیطنت کنه، سامان هم بدتر از من همش دنبالش بود، آخرش که دیدیم انگار غیرقابل کنترله و میتونه باعث آبروریزی بشه، سامان از نیمه های مراسم برش داشت و سوار ماشین کردش و بردش پارک! و دیگه تا آخر مراسم ندیدمشون که اتفاقاً خوب هم بود...

بعد مراسم حدود ساعت 5 رسیدیم خونه بابا...از طرفی دوست نداشتم همون شب راه بیفتیم، دلم میخواست حالا که اینهمه راه اومدیم حداقل یه شب بمونیم بخصوص که کمرم هم درد گرفته بود، اما از طرفی فضا اصلاً آماده نبود، از اونجا که من و سامان با خواهر بزرگم و شوهرش حرف نمیزنیم (البته من با شوهرش به واسطه فروش ماشین چندباری همین چندوقت پیش صحبت کردیم و باهاش سلام و علیک هم کردم تو مراسم)، اونا همراه مادر و خواهر کوچیکم و شوهرش همه تو نشیمن نشسته بودند و من و سامان تو اتاقی  کناری. خلاصه که فضای خونه خیلی سنگین بود و حس میکردم سامان شدیداً معذبه و چندباری هم خواهش کرد که راه بیفتیم و برگردیم، این شد که صلاح ندیدم   بیشتر از اون اونجا و تو اون فضا بمونیم و ساعت هفت و نیم شب راه افتادیم سمت تهران. 

هوا خیلی خیلی سرد بود، باد خیلی شدیدی میوزید، نیلا از همون اول راه خوابش برد، خیلی شیطنت کرده بود. کلی خوراکی برای طول مسیر خریدیم و با بخاری روشن راه افتادیم.... وسطای راه سامان خوابش گرفته بود که نگهداشت و نیمساعتی خوابید... یکی از سردترین شبهایی بود که تجربه کرده بودم اما بودن تو اون هوای سرد تو اون شب تاریک تو یه جاده خلوت حس آرامش خوبی بهم میداد. حدود ساعت یازده و نیم شب هم رسیدیم تهران. 

خب من و همسرم متاسفانه کلاً زیاد بحث و کل کل و دعوا میکنیم، تو مسیر رفت به شهرستان هم همین اتفاق افتاده بود و آخرای مسیر سر موضوعات بیخود دعوامون شد، اما تو مسیر برگشت بصورت عجیبی همه چی خوب بود. اما به محض رسیدن به خونه، به خاطر رفتارها و شیطنتهای نیلا و جیغ زدنها و بالا پایین پریدنهای آخر شبش، من وسامان دوباره سر دعوا کردن بچه دعوای شدیدی کردیم و صدامون بالا رفت....خیلی خجالت میکشم از در و همسایه، حتما صدای دعوای ما رو چندباری شنیدند، بخصوص که وقتی عصبانی میشیم کلاً کنترل اوضاع از دستمون خارج میشه.

روز بعدش که جمعه باشه آشتی کردیم اما دیشب دوباره به خاطر نیلا که آخر شب واقعاً سروصدا میکنه و تازگیها یاد گرفته دوباره جیغهای بدی میکشه دعوامون شد جوری که هر دومون کنترلمون رو از دست دادیم و حتی یکی دوباری نیلا رو آروم زدیم!!!کاری که هردومون شدیدا ازش متنفریم و به شدت هم بعدش عذاب وجدان می‌گیریم و حتی بارها و بارها شده که از نیلا به خاطرش عذرخواهی کردیم که از دل بچم دربیاریم.

بچم خدایی اصلاً بچه بدی نیست، حتی پرستارش بارها و بارها از ادب و تربیتش تعریف کرده اما وقتی چیزی رو که میخواد بهش نمیدیم جیغهای خیلی بلند و بدی میکشه و همین حسابی روح و روانمون رو به هم میریزه، به خصوص آخر شبها که همش نگران اعتراض همسایه ها هم هستیم. 

خلاصه که دیشب هم دوباره برای بار هزارم دعوای بدی کردیم، اینم کادوی روز زن من! امروز صبح (پست رو دیروز یعنی 3 بهمن نوشتم اما چهار بهمن منتشر میکنم) برام مبلغی پول ریخت به عنوان کادوی روز زن  و عذرخواهی کرد که کمه. در جواب با سردی فقط گفتم نیازی به کادو نبود. ممنون، دیشب هم قبل اون دعوا وقتی هنوز اوضاع آرومتر بود، بغلم کرد و بوسید و تبریک گفت....البته همون شب همون پولی رو که برای من ریخت، به عنوان کادوی روز زن برای مادرش فرستادم، میدونستم پول بیشتری نداره که برای مادرش هم واریز کنه دلم نمیومد به خودش بگم برای مادرش پول بریزه به هر حال به لطف خدا من تو حسابم اغلب پول دارم، اما اون همیشه صفره صفره. از این جهت خیلی زیاد دلم برای همسرم میسوزه. خیلی زیاد کارمی‌کنه اما ته تهش همیشه بی پول و بدهکاره به خاطر حقوقهای معوق و حق خوریها. خدا می‌دونه چقدر هوش  و توانمندی و استعداد و سواد و دانش داره، تو اطرافیانم از این نظر کسی رو مثل همسرم ندیدم.

اینم بگم که برای مادر خودم برای روز مادر از دیجی کالا یه گوشی سفارش دادم که تو پست بعدی راجبش بیشتر توضیح میدم.

خسته شدم از این مدل زندگی که این چندوقت همش شده دعوا و مرافعه...همش میگه فشار رومه، خستگی جسمی و روحی و بی پولی و.... منم خب وارد ماه هشت بارداری شدم، نیلا به اندازه کافی دردسر داره، خودم هم هر روز میرم سر کار و خیلی خسته میشم، از منم انتظار نمیره با اینهمه سختی و مشکل آروم و خونسرد باشم... خلاصه که اوضاع رابطه و زندگیمون هیچ خوب نیست. خیلی نگران بچم هستم، میترسم به خاطر همه این حرص و جوشها و ناراحتیها بچم عصبی بشه خدای ناکرده... نمی‌دونم با اومدن بچه جدید چه اتفاقی برای این زندگی قراره بیفته، حتما بحران‌ها بیشتر هم میشه...

فردای برگشتتنمون از سمنان این پیامو براش فرستادم:

«خیلی ناامیدم،

خیلی از این زندگی خسته ام...

خیلی از درست شدن این زندگی دلسردم

همه چیز خیلی بد و سخت به نظر میرسه.

حال دلم اصلاً خوب نیست.

آرزوی مرگ دارم

انگار به بن بست رسیدیم و راهی برای فرار نیست.

خسته تر از اونیم که فکر کنی. کاش نجات پیدا کنم کاش بمیرم...»

اونم در جواب برام نوشت:

«منم به خدا موندم چکار کنم

منم دیگه توان ندارم

دوستت دارم ولی همیشه برعکس نشون داده میشه.

به خدا من خسته میشم، مثل خودت

دیروز یه رفت و برگشت پشت فرمون بودم.

این بچه شیطونو یک ساعت بردم پارک و آوردم که تو مراسم تو راحت باشی...به خدا پدرم درومد. بیخوابی و خستگی و استرس و بی پولی پدرمو درآورده. خدا شاهده دیگه نمیدونم چیکار کنم...»

و یه سری پیامهای دیگه... روزهای خوبی نیست، دعا کنید آرامش به زندگیمون برگرده.دلم برای روزهای خوبی که همش بغلم میکرد و منو میبوسید و پیامهای عاشقانه میفرستاد تنگ شده. امروز صبح بهش  پیام دادم و همینا رو نوشتم، گفتم که دلم تنگ شده، اما در دسترس نبود و هنوز پیاممو ندیده...

ممنونم از بابت پیامهای تسلیتتون. ممنونم که به یاد پدر مرحومم بودید و براش فاتحه خوندید، خدا عزیزانتون رو نگهداره براتون. قدر با هم بودنها رو بدونید. خیلی زود دیر میشه....

پی‌نوشت:متاسفانه دیروز متوجه شدم رضوانه خواهر کوچیکم و شوهرش امید به کرونا مبتلا شدند و تست کروناشون مثبت شده. به احتمال خیلی زیاد هردوشون قبل از اومدن به مراسم بابا کرونا داشتند و اینطور نبوده که از مراسم بابا این مریضی رو گرفته باشند. متاسفانه من هم در حد یکی دو ساعتی بعد از مراسم بابا درست کنار رضوان نشسته بودم و یه مقدار نگرانم از بابت اینکه خدای نکرده خودم هم با این وضعیت بارداری کرونا گرفته باشم. خیلی کم حالت سرماخوردگی و آبریزش بینی دارم اما حالم در کل خوبه. انشالله که چیزی نباشه. خواهرزادم رادین و شوهر مریم هم حالشون خوب نیست و احتمال داره اونا هم کرونا گرفته باشند. پدرشوهر رضوانه هم همینطور. لطفاً دعا کنید به خیر بگذره. ممنونم ازتون دوستان خوبم