بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دو تا آدم آتیشی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اتفاقات خوب

دیروز با دخترخاله سامان و شوهرش،‌ اونیکی دخترخالش و دوست مشترک خانوادگیشون رفتیم پارک جنگلی یاس تو شرق تهران و جوجه کباب خوردیم. البته که من کلاً‌ از جوجه کباب خوشم نمیاد و از طرفی چون مرغ سردیه،‌ با توجه به رژیمم جزء مواد غذایی مضر برای من هست، از قبل به خودم قول داده بودم که به اصطلاح به غذا فقط نوک بزنم و نخورمش و بیشترشو بدم به سامان،‌آخه نمیخواستم کسی بدونه که من دکتر سنتی رفتم، اما متاسفانه گرسنگی اجازه نداد و خوردم. خب واقعاً‌ انجام این رژیم که نتونی حتی برنج و سیب زمینی و خیار و گوجه و میوه های فصل و لبنیان بخوری واقعاً‌ سخته و گاهی فکر میکنم شاید اصلاً‌ منظور دکتر چنین چیزی نبوده،‌ اما از طرفی میدونم که طبق دستور،‌ باید به مدت 24 روز از هر چی سردی هست دوری کنیم،‌ البته سامان در روز غذاهای گرم نباید بخوره و در شب غذاهای سرد برعکس من که کلاً‌ نباید هیچ چیز سردی بخورم، اما سامان خیلی کمتر از من رعایت میکنه و خود من هم گاه و بیگاه از رژیمم تعدی میکنم،‌مثل دیروز که هم جوجه کباب خوردم و هم برنج و گوجه کبابی و دوغ و عصر هم که برگشتیم خونه بستنی سنتی خوردیم که اینها همش به معنای نقض رژیممون هست،‌بخصوص رژیم من. خب واقعاً‌ عملی نیست که بخوایم طی این مدت رژیممون نه با کسی بریم بیرون و نه کسی بیاد خونمون که بخوایم به رژیممون پایبند باشیم،‌ یوقتها که اصلاً‌ نمیشه، هرچند درستش اینه که رعایت کنیم و رفت و آمدهامونو محدودتر کنیم،‌البته اینم باید بگم که خوشبختانه یا متاسفانه ما بیشتر خونه نشین هستیم و کلاً‌ زیاد موقعیت مهمونی رفتن یا مهمون داشتن بهمون دست نمیده،‌یوقتها فکر میکنم به خاطر روحیه خودم،‌ این چندان بد هم نیست،‌ اما یوقتها هم مثل دیشب حسابی دلگیر میشم که چرا انقدر اول زندگیمون تو خونه هستیم و مثلاً‌ اقوام و آشنایان من خصوصاً دعوتمون نمیکنند. سامان هم چند بار غیر مستقیم این موضوعو به من یادآوری کرده،‌ منم راستش بهم برخورده،‌ شاید چون خودم هم از این موضوع دلگیرم و یادآوریش حساس ترم میکنه،‌ خب ما که تازه ازدواج کردیم،‌ باید برای بار اول بقیه ما رو دعوت کنند و مثلاً‌ من که نمیتونم زنگ بزنم به عمو و عمه و ... بگم بیاید خونمون یا ما داریم میایم اونجا، اونا هم که متاسفانه انگار نه انگار. البته این رسم پاگشا سالهاست که از خونواده پدری و شایدم مادری ما رخت بربسته و فکر نمیکنم عروس دومادای قبلی فامیل ما هم زیاد پاگشا شده باشند،‌اما این رسم در خونواده سامان هنوز تا حد زیادی به قوت خودش باقیه که همین موضوع باعث میشه یکم پیش سامان شرمنده بشم که چرا فامیلهای اونا ما رو پاگشا کردند و فامیلای ما انگار که نه انگار. چی بگم،‌ از حق نگذریم شاید اونها هم مقصر نباشند،‌سالهاست که یه جورایی روابط ما با خانواده پدری و حتی مادری محدود شده به مناسبتهای خاص که مثلاً‌ تو مراسم عروسی یا خدای ناکرده عزا و یا مثلاً تو قبرستان تو روزای عید فطر و عید نوروز همو ببینیم و حتی میشه گفت عید نوروز هم دید و بازدید خاصی نداریم،‌ خب اینجوری چطوری میشه انتظار داشت حالا که عروسی کردم و مستقل شدم،‌ بعد اینهمه سال دعوتمون کنند پاگشا؟ مایی که سالهاست رفت و آمد نکردیم، خب مادر من به خاطر بیماری روحی و افسردگیش، یه جورایی از مهمونی رفتن و دادن گریزون بود و اگرچه هرکی میومد خونمون فوق العاده خوب ازشون پذیرایی میکرد و بهترین غذاها رو میژخت و همه تو خونه ما راحت بودند،‌ اما عملاً‌ چون خودش نمیرفت جایی،‌ بعد مدتی اونها هم دیگه خونمون نیمومدند و اینجوری ذره ذره روابط و معاشرتهامون کمتر شد،‌ این موضوع تو خونواده سامان کاملاً‌ برعکسه و مثلاً‌ مادر و پدر همسرم بر خودشون فرض میدونند که همه جا سر بزنند و مثلاً‌ تمام مراسمها و عروسیها رو برند و به همین خاطر هست که خانواده سامان هم بیشتر دعوتمون میکنند. من که گاهی خجالت میکشم و دلخور میشم اما چه میشه کرد؟ البته از حق هم نگذریم،‌ خودم هم به اصطلاح زیاد ددری نیستم و با اینکه از مسافرت رفتن خیلی خوشم میاد،‌خیلی اهل مهمونی رفتن نیستم که حالا بگم خیلی اذیت میشم،‌ اما دیگه تا این حد هم که گاهی یکماه تمام خونه نشین باشیم و نه کسی بیاد و نه ما جایی بریم، اونم اول زندگیمون یکم برام غیر قابل انتظار بود. البته همینکه گاهی به بهانه دیدن پدر و مادر و خواهر سامان میریم رشت و خیلی خوش میگذره،‌ خیلی خوبه و یه جور تنوعه. خودم هم بیشتر دوست دارم بریم به دامان طبیعت و جنگل و دریا تا خونه آشنایان بخصوص آشنایانی که باهاشون رودربایستی داریم. مثلاً‌ دیروز خیلی خوب بود که رفتیم پارک جنگلی و با اینکه هنوز با دخترخاله های سامان و دوست خانوادگیشون رودربایستی دارم،‌ اما بازم خوش گذشت و یه تنوعی بود که لااقل جمعه که دلگیره خونه نباشیم، هرچند که وقتی عصر از راه رسیدیم سریعاً‌ رفتم سراغ روشن کردن لباسشویی و گذاشتن یه غذای آسون برای شام و همینطور عمل به دستورات جورواجور رژیم سنتیمون و تقریباً‌ نفهمیدم جمعمون چطور گذشت، پنجشنبه عصر هم که بعد دو هفته رفتیم خونه مامانم و آبگوشت خوردیم. خودم گفته بودم برامون درست کنه،‌جزء اندک غذاهای مجازیه که میتونیم بخوریم. امروز هم که شنبه اولین روز هفته و بعد از کار باید برم بادکش انجام بدم. خدا کنه اثر داشته باشه،‌ اما این روزها یه چیز دیگه هم خیلی نگرانم میکنه که نمیتونم تو وبلاگم بنویسم و گاهی فکر میکنم تا وقتی اون موضوع هست معلوم نیست این رژیم چقدر موثر واقع بشه، هرچی خدا بخواد...

خدا رو شکر که چهارشنبه پیش متوجه شدم وام ازدواجمون درومده و سامان امروز مامانمو برد تا کارهای مربوط به ضمانتو انجام بده. قراره مامانم ضامن هردومون بشه. خدا بخواد بزودی واممونو میگیریم و حداقل سامان میتونه بیشتر قرضهاشو بده،‌ هرچند قسط جدیدی به قسطهامون اضافه میشه و تقریباً باید با حقوق من روزگار بگذرونیم،‌بازهم خدا رو شکر،‌هزار مرتبه شکر که سقفی بالای سرمون هست و دستمون به دهنمون میرسه.

خبر مهم دیگه اینکه روز پنجشنبه خیلی ناگهانی و سریع تونستم برای خونم مستاجر جدید پیدا کنم،‌خیلی خوشحالم، سامان همینکه مدارک خونه رو برد که خونه رو بذاره برای اجاره،‌ همون بنگاه اول یه زن و شوهر و دوتا پسرهاشون خونه ما رو خواستند و پسندیدند. البته کلی با ما چونه زدند که یک تومن کمتر بگیریم اما من راضی نشدم و گفتم اگر قرار باشه یه تومن کمتر بگیرم که دیگه مستاجرهای قبلی رو نمیگفتیم برند آخه اونا نمیخواستند پول رهنو بیشتر کنند و آخرش به یه تومن راضی شده بودند. خلاصه که بعد کلی صحبت تلفنی و حضوری، در آخر با کلی اما و اگر راضی شدند و خونه اجاره رفت،‌یعنی باورم نمیشد که با این سرعت و بدون دنگ و فنگ یه مستاجر خوب پیدا کردیم. به نظر خانواده خوبی میومدند و خیلی هم مومن. توی قم ساکن بودند و خونه رو برای پسرهاشون که اونها هم بچه های خوب و متینی بودند میخواستند. من همش نگران بودم که مستاجر فعلی همش خونه نباشه و بنگاه نتونه درست و حسابی مستاجر ببره خونه رو ببینه،‌آخه مستاجر فعلی گفته بود از 7:30 تا 9 شب مشتری بیاد خونه رو ببینه و من حرص میخوردم که آخه تو این تایم کم که ممکنه کلی مشتری بپره و این چرا اینجوری گفته،‌اما خدا رو شکر همنو بنگاه اول که سامان رفت خونه رو بسپره مشتریهای خوبی همون موقع رسیدند بنگاه و بعد بازدید، خونه رو پسند کردند و اینطور شد که دیگه هیچ دغدغه و نگرانی باقی نموند.

خدایا شکرت که انقدر کارهامونو راه میندازی. تو همیشه بهمون لطف داشتی و هیچوقت ما رو به حال خودمون نذاشتی.

و اما خبر آخر اینکه آلبوم عروسیمون هم حاضره و میتونیم تحویل بگیریم! شاید سامان همین امروز بره و تحویل بگیره! البته آتلیه رقم بالاتری از قراردادمون خواسته و من خیلی ناراضیم و به سامان میگم بیشتر نده،‌ اما فکر نکنم قبول کنه، آخه چه کاریه که یه چیزی میگند و آخرش زیرش میزنند؟ بازم خدا رو شکر،‌حالا اگه امروز عصر سامان بره دنبالش،‌این یعنی فیلم و عکسمونو تحویل میگیره و من کلی ذوق دارم که ببینمشون،‌خدایا شکرت!

پزشک سنتی و عمل به دستورات سختش!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تصمیمات جدید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.