بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزهای جهنمی....

این روزهایی که گذشت و نبودم جهنمی ترین روزهای زندگیم بود، انقدر که گاهی فکر میکردم از پس اون روزها زنده بیرون نمیام. 

تقریباً بابام رو از دست داده بودیم، هنوز که بهش فکر میکنم اسم برگشتن بابام به زندگی رو غیر از معجزه نمیتونم نام بذارم. 

از همون اواخر آبان حال بابام بینهایت وخیم شد و دیگه از اول آذر به بدترین حالت ممکن رسید، جوری که وقتی سوم آذر رفتم خونه مامان اینا از دیدن حال بابام و لاغر شدنش جگرم کباب شد، یعنی حتی از دو روز قبلش که اونجا بودم اوضاعش به شدت بدتر شده بود، مامان اینا دکتر آورده بودند خونه و دکتر بعد معاینه براش سوند معده از راه بینی گذاشته بود برای غذا خوردن چون از راه دهان هیچی نمیتونست بخوره ، همینطور سوند ادراری و انقدر بابا بیقراری میکرد و میخواست این سوندرو دربیاره که مجبور بودیم کشیک بدیم و 24 ساعته مواظب باشیم سوند بینی رو درنیاره، چون تنها راهی بود که میتونستیم بهش غذا بدیم و چند روز بود هیچی نتونسته بود بخوره و تازه دکتر برای وصل کردنش و معاینه نزدیک 2 میلیون تومن پول گرفته بود و اگر درمیومد دوباره باید مبلغ بالایی میدادیم که وصلش کنند و بدتر از اون گذاشتن دوبارش واقعا برای بابا دردناک و عذاب آور بود. مجبور شده بودیم دستاش رو ببندیم که درش نیاره. از دیدن حال بابام  در اون وضعیت با دستهای بسته درحالیکه هوشیاری نداشت و مدام سرش رو از اینور به اونور تکون میداد و در غم انگیزترین حالت ممکن بود دیوونه شده بودم و نمیدونستم چطور خودم رو آروم کنم.

روز چهارشنبه 5 آذر ماه حال بابا به بدترین حالت ممکن رسید، پاهاش سرد شده بود،‌فریاد هم میزدیم جوابمون رو نمیداد و انگار اصلا به این دنیا تعلق نداشت. اصلا هیچ واکنشی نداشت....با اینکه از راه سوند بینی به زور بهش مایعات میرسوندیم اما اصلا ادرار نمیکرد، صبح روز 5 ام سوند بینیش رو هم در همون حالت ناهوشیاری و به خاطر یک لحظه غفلت ما و خواب رفتن من (باید شب بیدار میموندم که مواظب باشم درش نیاره) کنده بود و از صبح تا ساعت سه که زنگ زدیم به اورژانس نتونسته بود چیزی بخوره، از لبای خشکش معلوم بود چقدر تشنست اما نمیتونست چیزی قورت بده، قدرت بلعش رو از راه دهان از دست داده بود، همگی ترسیده بودیم، گریه میکردیم و هیچکدوم تصور نمیکردیم بابا تا دو روز بعد دووم بیاره، در آخر نتونستیم اون وضع بابا رو تحمل کنیم و زنگ زدیم اورژانس، حال بابا خیلی خیلی بد بود، رنگ صورت و تمام اعضای بدنش زرد شده بود، ذهنش باز مونده بود و حتی تکون نمیخورد، یکی دو ساعت قبل اومدن اورژانس، یک لحظه چشماش رو باز کرد و منو دید که آب دستمه، بهش گفتم بابا جان آب میخوری؟ حس کردم با چشمش گفت آره،‌اما انقدر هوشیاریش کم بود که وقتی به مامان گفتم  مامان بابا انگار آب میخواد، مادرم گفت به نظرت اومده و الان اصلا متوجه نیست و تو رو نمی بینه، اما در هر حال وقتی آب بردیم براش و سعی کردیم با سرنگ بهش بدیم، مثل بچه ای که دنبال سینه مادره، لب خشکش دنبال آب بود اما حتی نتونست یک قطره قورت بده و من و مامان ترسیدیم خفه بشه... هنوز با یادآوری اون صحنه تمام وجودم میشه درد و اشک.  یکساعت بعد  اورژانس رسید، یادم نمیره نگاه آخر بابام قبل اینکه اورژانس بیاد بالای سرش، وقتی نگاهم کرد، انگار که نگاه آخرش باشه، چهره و نگاهش هیچ فرقی با نگاه انسانی که از این دنیا رفته یا داره از این دنیا میره نداشت! انگار برای من همه چی تموم شده بود....انگار به آخر قصه رسیده بودم...

اورژانس اومد اما قبول نمیکرد بابام رو منتقل کنند، میگفتند نمیتونیم چنین مریضی رو با این حال منتقل کنیم. آخرش با هزار بدبختی و اینکه یکی از اونا همشهریمون درومد راضی شدند بابا رو ببرند بیمارستان اما نه بیمارستان امام خمینی که توش پرونده داشت و شیمی درمانی میشد بلکه بیمارستان امام حسین... تازه میگفتند علائمش به بیمار کرونا هم میخوره، اما خب ما خودمون میدونستیم کرونا نیست و مشکل تنفس و ریه اش به خاطر سرطان ریه باباست نه کرونا. خلاصه که با هزار بدبختی بابا رو بردند و بعدا شنیدم توی مسیر خواهرم و عموم که با بابام بودند با دادن رشوه راضیشون کرده بودند بابا رو ببرند همون بیمارستان امام خمینی. بابا که رفت من و مامان و خواهر کوچیکم و بچه های خواهرم زدیم زیر گریه، هیچکدوم فکر نمیکردیم برگشتی در کار باشه...هیچکدوم. مادرم جای خالی بابا رو نگاه میکرد و زار میزد، بچه ها گریه میکردند نیلا جیغ میکشید اوضاع قابل توصیف نیست،‌یکی از بدترین روزهای زندگیم...تازه پنج دقیقه بعد بردن بابام دو تا از عموهام و پسرعمم اومدن عیادت بابام و خبر نداشتند بابا رو بردند بیمارستان. اونا هم کلی ناراحت شدند و خونه رسما شده بود عزاخونه.

بابا رو که بردند دو سه ساعت بعد از سر اجبار و به خاطر آزار و اذیتهایی که نیلا میکرد و هیچکس حال و حوصله نداشت، از خونه مامان رفتیم خونه خودمون،‌اما تمام مدت دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و فقط میخواستم از بیمارستان و حال بابا خبر داشته باشم. مریم  که با بابا بود میگفت بابا ظاهراً وقتی پاش به بیمارستان رسیده با همون حال ناهوشیار و بیقرار، انگار یه حالت خوشحالی بهش دست داده، تمام روزهای قبلش زجر کشیده بوده و ما متوجه نشده بودیم چی کشیده و انگار با رسیدن به بیمارستان ته دلش امیدی زنده شده بود که شاید بهتر بشه و هنوز آخر خط نیست...

تو بیمارستان بابا تمام مدت نو اورژانس بود،‌اما باید سریعاً میرفت آی سی یو اما آی سی یو تخت خالی نداشت و بابا چهار روز تمام توی اورژانس و در اون حال وخیم و خطرناک بود بین مریضهایی که هر کدوم یه مشکل داشتن. خدا میدونه چی به ما  گذشت،‌ به جز من که باید پیش نیلا میموندم،  همه به نوبت پیش بابا بودند، مریم و شوهرش، رضوانه و نامزدش و سامان. این وسط از بابت کرونا هم خیلی دلواپس بودیم و همش دعا میکردم همه چی به خیر بگذره. منم تو خونه با همون حال بد و بی تابم با بغض و گریه برای بابا سوپ مقوی درست میکردم و میکس کامل و بصورت تقریبا مایع در میاوردم که بتونه از سوند معدش عبور کنه بلکه کمی تقویت بشه و میدادم سامان میبرد بیمارستان. کار دیگه.ای با وجود بچه کوچیک از من بدم میومد جز دعا و غدا پختن. 

بابا هوشیاری خیلی پایینی داشت، فشارش روی 2 بود!!! و کلیه هاش از کار افتاده بود و باید دیالیز میشد! بزرگتیرن ترس ما این بود که بخواد از این به بعد هر روزه چندبار دیالیز بشه، دکتر گفته بود اگر به دارو جواب بده و کلیه هاش دوباره به کار بیفته، دیالیز دیگه نمیشه اما هیچی معلوم نبود، از طرفی هم چون فشار و هوشیاریش خیلی پایین بود حتی بهش آرام بخش و مسکن هم نمیتونستند بدن میگفتند خطرناکه و ممکنه بره تو کما! برای همین با همون هوشیاری پایین بابا به شدت بیقرار بود و آروم نمیگرفت، خودشو به دیوار و لبه تخت میکوبید و میخواست سوند بینیش رو دربیاره و باید به زور جلوش رو میگرفتیم! همه اینها هم بی اراده بود و متوجه دور و اطراف و اینکه کجاست و چکار میکنه نبود...باید بهش می گفتیم الان بیمارستانی. یه لحظه متوجه بود و بعد دوباره نه. وقتی چشماش رو باز میکرد نگاهش گیج و مبهوت بود.

دیگه بخوام توضیح مفصل و با جزئیات بدم حالا حالاها باید بنویسم فقط میخوام بگم حال بابام انقدر بد بود که تقریباً امید زیادی نداشتیم، البته توی بیمارستان اوضاعش از خونه بهتر شده بود اما همچنان منتظر خالی شدن تخت آی سی یو بدیم چون بابا حتماً باید میرفت آی سی یو. این وسط ما هنوز تو اورژانس بودیم که در نهایت تصمیم گرفتم زنگ بزنم به رئیسمون در اداره که شاید با پیگیری ایشون بتونیم یه طوری بابا رو زودتر به آی سی یو منتقل کنیم. رئیسم بنده خدا از لینکهای خودش استفاده کرد و لطف کرد بعد پیگیری بهم زنگ زد و گفت بابا تو اولویت آی سی یو هست، فعلا هماهنگ کردیم از اورژانس بره تو بخش تا بعدش بتونه بره آی سی یو،‌آخه حتی بردن بابا از اورژانس به بخش هم راحت  نبود و با پیگیری رئیسم ظرف یکساعت این اتفاق افتاد. خدا خیرشون بده خیلی ازشون تشکر کردم، تو دوران بستری بودن بابا چندباری دو تن از روسای اداره تماس گرفتند که حال بابا رو بپرسند و همین دلگرمی بزرگی بود برای من.

از طرفی منی که به شدت مستاصل شده بودم و با هر زنگ تلفن از شدت اضطراب از جا میپریدم و حال روحیم به شدت خراب بود، یکباره یاد خانمی افتادم که نیازمند بود و تو اینستاگرام با خوندن دعا و نماز مخصوص و  گرفتن چله و... برای حاجت روایی افرادی که بهش رجوع میکردند دعا میکرد و حس میکردم انسان آبرومند و محترمیه که میشه بهش اعتماد کرد....به اون رجوع کردم و با برخورد خوب و خیلی گرم و دعاهای خیلی دلگرم کننده در حق بابام به من گفت برای بابا چله سوره حشر میگیره و برای شفاگرفتش دعا میکنه. بعد صحبت با این خانم آبرومند کلی آرامش گرفتم و به جبران لطفش براش مبلغی واریز کردم که بینهایت باعث خوشحالیش شد و خیلی از من تشکر کرد...فردای اون شب که این خانم برای بابا چله برداشت،‌ رفته بودم بیرون، تو دوران تعطیلی دو هفته ای بود و بارون شدیدی میومد و ساعت 8:30 دقیقه شب بود و تقریبا کسی تو خیابون نبود. از کنار پارک نزدیک خونمون رد میشدم که کمی پیاده روی کنم و حالم بهتر شه که همون موقع یاد دو شهید گمنامی افتادم که مقبرشون داخل پارک بود. خیلی خلوت بود اما به دلم افتاد برم زیارتشون و از اونا بخوام شفای پدرم رو از خدا بخوان. همین کارو کردم و با اشک و بغض رفتم بالای سرشون و باهاشون درددل کردم و بهشون گفتم من پیش خدا آبرویی ندارم اما شما که آبرو دارید پیش خداوند، واسطه بشید و شفای بابای من رو از خدا بخواید. گفتم راضی هستم به رضای خدا و تقدیر فقط نمیخوام بابام بیشتر از این زجر بکشه،‌اگر شفای این دنیایی بگیره که یه عمر مدیون شما و خداوند هستم و اگر هم فقط از این درد و رنج راحت بشه باز هم ناشکری نمیکنم و میذارم پای شفاگرفتنش... اینا رو گفتم و با دلی که خیلی  آروم شده بود برگشتم خونه.

بعد برگشتن از مزار شهدا، شب به خواهر کوچیکم رضوانه که پیش بابام بیمارستان بود زنگ زدم و بهم گفت حال بابا خیلی خیلی بده و بیقراره و سرشو به اینور و اونور میکوبه، خیلی ناراحت شدم، جز دعا کاری ازم برنمیومد، شب خوابیدم و فردا دوباره پیگیر حال بابا شدم، در کمال تعجب گفتند کمی بهتره و حتی یک کلمه حرف زده و از دیدن شوهرخواهرم که اومده بوده پیشش کلی احساس خوشحالی نشون داده، برام خیلی عجیب بود چون بابا اصلا هوشیاری نداشت و  حرکتهاش تقریبا بی اراده بود، حرف هم نمیتونست بزنه و متوجه اطرافش نبود و نمیدونست کجاست اینکه شوهر خواهرم رو دیده و یهویی از خوشحالی خندیده برامون یه اتفاق باورنکردنی بود چون بابا تو دوران بیماری شوهرخواهرم رو خیلی قبول داشت، خلاصه که شب ساعت یازده مامانم به گوشیم زنگ زد، دلم هری ریخت پایین. ولی مامان خبر بدی نداشت برعکس با خوشحالی و ذوق بهم گفت مرضیه باورت نمیشه بابا یهویی حالش از این رو به اون رو شده و کسی که حتی نمیتونست با قطره چکون هم آب رو قورت بده، و سوند معده داشت و کسی فکر نمی‌کرد دیگه چشماش رو باز کنه، سوند بینیش رو برداشتند و امروز سوپ و آبمیوه خورده و چند کلمه حرف زده! اصلا شوکه شده بودم! باورم نمیشد!  قبل بردن بابا به بیمارستان، دکتر که اومده بود  خونه ویزیت کنه بابا رو گفته بود مردمکهاش گشاد شده و علائم پایان زندگی رو داره (دور از جون)،‌ پاهاش سرد بود و رنگ و روش از صورت گرفته تا تمام بدن، زرد زرد با دهانی که باز مونده بود... اصلا نمیدونم چطور شد که بابا تو بیمارستان به زندگی برگشت! هیچکی باورش نمیشد! ما هیچ امیدی نداشتیم که بابا بعد رفتن به بیمارستان دوباره به خونه برگرده  چه برسه به اینکه بتونه غذا بخوره! حتی گفتند دیگه لازم نیست دیالیز بشه و کلیه هاش تا حدی برگشته و عدد کراتین بابا که شش و نیم بود رسیده به سه! همه چی شبیه معجزه بود! بدنم از شوق میلرزید و اون لحظه فقط و فقط فکر کردم این معجزه فقط و فقط تاثیر توسل و دعای شهدای گمنام بود و البته چله ای که اون خانم به نیت بابا برداشت..

هنوز از یادآوری اون روزها تن و بدنم میلرزه... تقریبا سه روز بعد انتقال بابا به بخش،‌رفتن بابا به آی سی یو منتفی شد و گفتند میتونه با شرایط خاص مرخص بشه و کراتینش پایین اومده، البته ما هم در نهایت از اینکه به آی سی یو نرفته خوشحال بودیم چون شنیده بودیم بیمارانی که به آی سی یو رفتند، خیلیهاشون در اثر عفونتهایی که دچارش شده بودند تو آی سی یو، با حال بهتر از بابا نتونسته بودند دوام بیارند و شاید حکمتی بوده که چند روز اول آی سی یو خالی نشده بوده که بابا منتقل بشه....

البته که بعد اینکه بابا هوشیاریش رو بدست آورد و از اون حال وخیم خارج شد شروع کرد به حرفهای کاملا نامربوط زدن و انگار که به خیلی سال پیش برگشته باشه و متاسفانه متوجه رفتارش نبود و انگار که مریضیش به مغز آسیب رسونده باشه به همه ناسزا میگفت و لعنت میفرستاد و میگفت لوله و دستگاه رو جدا کنید...گاهی متوجه اوضاع هست و حرفهای عجیب نمی زنه خیلی وقتها هم نه مثلا میگه برام شلنگ آب بیارید یا فلان چیز عجیب دیگه یا میگه پاشیم بریم با هم تظاهرات کنیم و وقتی میگیم نمیشه عصبانی میشه و بد میگه. بیشتر اوقات مجبوریم دنباله حرف های نامربوطش رو بگیریم و مثلا بگیم تو درست میگی وگرنه ناراحت میشه و حرص میخوره. مثلا تو بیمارستان روزهای آخر قبل مرخص شدن به من میگفت برای اینکه نیلا خوب بشه بهش روغن خربزه بده بخوره!، مامان داره منم میگفتم باشه بابا ازش میگیرم حتما

خلاصه که بعد کلی سختی و عذاب، بابا روز شنبه 15 آذر ماه از بیمارستان مرخص شد و با شرایط خاص و سوند و ... بردیمش خونه، هنوز هم حرفهای بیربط میزنه و متاسفانه خیلی از رفتارهاش دست خودش نیست و حتی به مادرم هم حرفهای بد میزنه و 24 ساعته با عصبانیت و حرفهای ناسزا درخواست میکنه سوندش رو دربیاریم یا درخواستهای عجیب میکنه و وقتی بهش میگیم نمیتونیم انجامش بدیم عصبانی میشه (مثلا میگه برام فلان چیز رو بیارید که اصلا حرف معقولی نیست و ...) متاسفانه دست خودش نیست و نتیجه بیماریشه،‌ درسته که هزار بار از خدا ممنونم که بابام رو به زندگی برگردوند اما الان وضعیتش برگشته به حدود یکماه قبل و همچنان حرفهای هذیونی داره و درد و نفس تنگی هم داره و نه تنها خودش عذاب میکشه که مادرم و خواهر بزرگم و بقیه هم خیلی خیلی اذیت میشن، مادرم دیگه کم آورده و انقدر وضع روحی و جسمیش خرابه که اندازه خود بابام نگرانش هستم. 

اما در هر حال اینو میتونم بگم بابای من از اون دنیا برگشت به این دنیا و از خدای بزرگ از این بابت هزار بار ممنونم،‌اما گاهی اوقات جنبه ای از وجودم بهم میگه نکنه برگشتنش به دنیا و عذابی که الان میکشه اونقدرها بهتر از خدای نکرده رفتنش نبوده؟ جوابی براش پیدا نمیکنم اما در هر صورت من راضی شده بودم به رضای خدا و قطعا حکمت خدا این بوده که بابا به زندگی برگرده حتی با همین شرایط..

در هر صورت اوضاع ما اصلا خوب نیست و بخصوص مامان اینا و خواهرهام که نزدیک بابا هستند خیلی خیلی عذاب میکشند....خود من هم هرچند دورم اما فکر و ذکرم پیش بابا و مامان و خانوادست. .

غیر از موضوع بابا، این مدت از خواهرشوهرم به دلایلی که فعلا نمیتونم با این وقت کم بگم کینه و ناراحتی بدی به دل گرفتم در حدیکه دوست ندارم باهاش هیچ ارتباطی داشته باشم، یا حتی بینمش اما الان موقعیتش نیست که درموردش توضیح بدم شاید بعدتر گفتم و مشورت گرفتم ازتون...

یک آذر ماه تولد دو سالگی نیلام هم بود. درست چهار روز قبل اینکه بابام بره بیمارستان و در شرایطیکه حالش بی نهایت بد بود، دلم نیومد تولد دو سالگی دخترم رو جشن نگیرم، انقدر حال و روز همه ما بد بود که اصلا نمیشد به تولد گرفتن فکر کرد،‌ اما هر طور بود یه کیک خریدم و شام هم از بیرون سفارش دادیم و با لباس سفید و خشکلی که مادرشوهرم برای تولد نیلا برام دوخته بود و همراه یه پاکت پول به عنوان کادوی تولد برام از رشت فرستاده بود یه تولد جمع و جور خانوادگی گرفتیم،‌درحالیکه موقع خوردن شام همه بغض داشتیم از اینکه میدیدم بابا میتونه فقط آب و مایعات بخوره و ما داریم مرغ کنتاکی  میخوریم. (اونموقع بابا هنوز میتونست آب بخوره و دو روز بعد به حدی رسید که حتی نمیتونست آب قورت بده و دکتر آوردیم بالای سرش و براش سوند معده گذاشتند) . این مراسم کوچیک که نمیشه اسمش رو جشن گذاشت شد تولد دوسالگی دخترم اما بازم از اینکه هر طور بود تو بدترین شرایط هم دلم نیومد از تولد دخترم بدون هیچ برنامه ای بگذرم خدا رو شکر میکنم،‌دوست نداشتم در آینده که عکسهای تولدش رو میبینه ببینه که دوسالگیش بدون هیچ برنامه یا مراسمی گذشته حتی با وجود چنین روزهای سختی. دوست دارم بدونه تو چه شرایطی سعی کردیم براش یه جشن کوچیک بگیریم.

این مدت اصلا شرایط اومدن به وبلاگ و نوشتن رو نداشتم، خیلی دلم میخواست بتونم زودتر بنویسم اما هم اینکه به خاطر وضع بابا اداره نمیرفتم که بتونم از سیستمم تو اداره مثل همیشه بنویسم هم اینکه شرایطش فراهم نبود...

کامنتها رو هم با تاخیر فراوان تایید میکنم. شرمندم که زودتر پاسخ ندادم هم شرایطش رو نداشتم هم اینکه باید با گوشی پاسخ میدادم که خیلی سخت و زمانبر بود،‌ آخرش هم مجبور شدم کامنت ها رو با گوشی و به سختی جواب بدم چون اصلا نمیتونم کامنتها  رو بدون پاسخ تایید کنم. دلم نمیاد. اما این پستم رو بعد بیست روز که برگشتم اداره از محل کارم نوشتم. 

همچنان دعای خیرتون رو از ما دریغ نکنید دوستان خوبم. نمیدونم ته این داستان قراره چی بشه،‌ بینهایت استرس دارم و مجبور شدم برای غلبه بر استرس و افسردگیم برم سراغ قرصهای آرامبخش و دکتر روانپزشک و ... الان با وجود دارو و تلاش خودم کمی بهترم اما فقط خدا میدونه و بس که چی به ما گذشته این مدت. شرمنده که با تاخیر طولانیم نگرانتون کردم. واقعا وضعیتم اجازه نوشتن تو وبلاگم رو نمیداد.

 لطفا همچنان برای پدرم و مادرم و خانوادم و من دعا کنید از این دوران به سلامت رد شیم. خواهش میکنم برای شفا گرفتن بابام از ته دل حمد شفا بخوانید. ممنونم از همه شما. انشالله همیشه سلامت باشید. 

لبخند شیرین زندگیم نیلای مامان خوش اومدی به دنیای ما...

نیلای من، دختر قشنگم، نیلای نازنینم، عزیز ترینم

بهترین اتفاق زندگیم

امروز روز تولد تو هست،‌به سرعت برق و باد دوسالت تمام شد و رفت...اول آذر 97 دنیای مامان با حضور تو خیلی زیبا و شیرین شد.

مامانی این روزها  غمگین ترینم، اما میخوام بدونی مامانت نهایت تلاشش رو کرد که تو سخت ترین و دردناک ترین روزهای زندگیش در حد وسع و توانش برات یه جشن کوچولوی خانوادگی خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ بیمارت بگیره.

درسته که جشنمون با بغض همراه بود، درسته که خیلی وقتها چشمامون اشکی بود،‌درسته که همش یه چشممون پی بابامون بود که حتی نمیفهمید دور و برش چه خبره چه برسه از کیک تو بخوره و بغلت کنه و تبریک بگه.

درسته غذایی که به مناسبت تولدت سفارش دادیم، اونطور که باید به هیچکی نچسبید وقتی میدونستیم بابایی حتی دیگه مایعات هم به زور میخوره چه برسه جوجه کنتاکی و مرغ بریون....

درسته بغض و لبخند قاطی بود و درد و غم تو دلهامون از شادی جشن تو بیشتر،‌ اما نذاشتم این روز قشنگ خشک و خالی و بدون هیچ برنامه ای برای تو قشنگترینم بگذره.

این روزها خیلی سخت میگذره مامانی خیلی، حالمون این روزها خرابترینه،‌ اما همه اینا باعث نمیشه به هزار و یک شیرینکاری تو نخندیم، وقتی به پسرخاله رادین   موقعیکه کاری میکنه که تو دوست نداری میگی "نکن بچه" یا وقتی شلوغکاری میکنه بهش میگی "خل شدی..." یا وقتی صدای بلندی میاد و خیلی بامزه میگی "ترسیدم!" یا وقتی هر وسیله ای رو که نمیتونی روشنش کنی میگی "خعاب شد؟" (خراب شد) یا تو ماشین 24 ساعته به بابات تذکر میدی  "یباش" که آرومتر بره...مگه میشه نخندید و مچالت نکرد؟ وقتی میگم دعا کن بابایی خوب بشه و دو سه بار پشت سر هم میگی "ایشالا"

یا وقتی میشینی تو ماشین و حالشو نداریم و موزیک رو روشن نمیکنیم و میگی "اوشن کن" و اگه صداش کم باشه میگی "صداش کمه! به همین واضحی!!! و با همه آهنگها میخونی و اگه آهنگی ور دوست نداشته باشی به زور میخوای که عوضش کنیم.. مگه میشه تو اوج غصه به کارهات لبخند نزد دخترم؟ 

مگه میشه عاشقت نشد وقتی میبینی مامان گریه میکنه و میای نازش میکنی و یهویی برمیگردی میگی "بیا بگلت کنم" و منو محکم بغل میگیری...

مامانی مگه بهتر از تو میتونستم داشته باشم دخترم؟ تو نهایت آرزوی منی مامان. تو تنها دلیل خنده های این روزهای من و خانوادمی در شرایطی که بار غم شونه های خونمون رو خم کرده

این روزها میگذره دخترکم،‌ روزهای سختی که هر چی از غم و دردش بگم کمه،‌ پدری که اگر سرش از روی بالش بیفته نمیتونه دیگه روی بالش بخوابه چون جون نداره تکون بخوره! پدری که حتی اگه درد داشته باشه یا تشنه باشه بازم نمیتونه بگه درد دارم یا آب میخوام چون توان حرف زدن نداره،‌چون انگار دیگه تو این دنیا نیست...

مامان جگرم این روزها آتیش گرفته اما سعی کردم برات کم نذارم، هنوز نتونستم کادوت رو بخرم اما خیلی زود از هر جای تهران باشه پیداش میکنم و میخرم (یه مدل تاب مخصوص پایه دار که  فعلا نتونستم پیداش کنم)

کلی کادوی خوب گرفتی از خاله ها و عمه  و مامان بزرگا، حیف که بابایی جشن دوسالگی تو رو ندید...بابایی مدرسه رفتن تو رو ندید....آره ندید چون حتی ذره ای امید ندارم بابای من از این بستر بلند بشه...پس دیگه حتی امیدوار هم نمیشم، بابای من بزرگ شدن تو رو ندید مامانی، بابام خیلی زود تسلیم شد...

دلم خونه مامان جون،‌حالم از همیشه خرابتره اما امروز روز توئه،‌روزی که خدا منو قابل دونست و تو رو به من هدیه داد، روزی که فهمید مرضیه بیشتر از این ظرفیت انتظار رو نداره و دنیاش رو با حضور تو رنگی و قشنگ کرد...

مامانی خسته ترینم اما آغوش من برای تو همیشه بازه، تو بهترین و زیباترین اتفاق زندگی منی،‌ببخش که این روزها کم حوصله و بیقرار و کلافه ام و موقع شلوغ بازیها و شیطنتهات بخصوص خونه بابایی و مامانی گاهی باهات تند میشم و دعوات میکنم، اما بدون بابا و مامان تو تا آخرین روز زندگیشون کنارت هستند و تکیه گاه محکم تو،‌ هر چقدر خسته و تکیده باشم برای تو استوار می ایستم مامان جان. بخند و شاد باش همین من و دنیای من رو بس، بذار با خنده های تو یادم بره روزگار نامراد رو....

مرسی که به دنیام اومدی و ثابت کردی دنیای من هم میتونه رنگی و شاد بشه، که هنوزم خدا دوستم داره. یادت نره همیشه باعث افتخار مامان و بابایی، هر چی باشی و هر چی بشی....

عاشقتم مامانی، من و بابا تا آخر دنیا پات می ایستیم...یه عالمحرف برای نوشتن داشتم، کلی دردددل با تو، کلی عاشقانه که میخواستم برات بنویسم اما مامانی شرمنده که  این روزها دست و دلم به هیچ کاری نمیره و تمرکز و حوصله انجام خیلی کارها رو ندارم. تو ببخش و دعا کن دوباره روزهای خوش زندگیمون برگردند،‌ انشالله که از همیشه بیشتر قدرش رو بدونیم...

دوستان خوبم التماس میکنم دعامون کنید، التماس میکنم...

کامنتهای پست قبل رو فردا تایید میکنم عزیزانم....خواهش میکنم تنهام نذارید،‌تنها نذاشتن من فقط و فقط با دعای خیر کردن در حق پدرم هست. حالم خیلی بده به خدا، پدرم رو تنها نذارید..