بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

فکر و خیال...

انقدر دغدغه و فکر و خیال دارم که حد و حساب نداره...اگر اینجا نمینویسم از غصه هایی که تو دلمه، فقط و فقط به خاطر اینه که نمیخوام مدام تو پستهام از غصه ها و دردها بگم و همه بیان دلداریم بدند یا امید واهی بهم بدند. اینطوری روح و روان بقیه رو هم کمتر به هم میریزم. به هر حال گفتن از حال بابام که روز به روز داره بدتر میشه و درد و غمی که آتیش به جون همه خونوادم انداخته، دردی ازم دوا نمیکنه، حتی سبکترم هم نمیکنه.

 فقط غصه بابام نیست، دلم برای کل خانوادم، دو تا خواهرام، مامانم به شدت میسوزه...شاید اونا فکر کنند من به خاطر شاغل بودن و بچه کوچیک داشتن، فکر وخیالم از اونا کمتره،‌ اما واقعاً اینطوری نیست، شاید نتونم مثل مریم درگیر کارهای درمان و دکتر و بیمارستان و ... باشم، اما ذهنم خیلی آشفتست، با اینحال مدام در تلاشم نذارم اوضاع روحیم از این بدتر بشه و هر بار تلاش میکنم حالم رو به یه طریقی عوض کنم و نذارم روزهای جوونیم خیلی هم گند بگذره که فردا روز حسرت بخورم، یه وقتها موفق میشم اما بیشتر وقتها نه... گاهی افسردگی جوری به من مستولی میشه که توان جسم و روحم رو کلاً به تحلیل میبره،‌در حدیکه به زور میتونم به کارهای خودم و بچه برسم چه برسه به فعالیتهای جانبی...بعضی اوقات تمام جسمم خسته و بیجونه و تو دست و  پاهام هیچ حس و جونی نیست. هر کار کوچیکی برام سخت شده و  میدونم بخش زیادیش برمیگرده به افسردگی و فکر و خیالام، چون به محض اینکه کمی روحیم بهتر میشه و مثلاً میفهمم بابا حالش بهتره یا اتفاق مثبت دیگه ای افتاده، چنان جونی میگیرم که تند تند به کارام میرسم و مثل روزهایی که حالم بده، همش برای فرار از خودم و فکر و خیالای منفی به اینستای لعنتی که فقط افسرده ترم میکنه و وقت آزاد کمی که دارم رو حروم میکنه، پناه نمیبرم....

خبر جدید اینکه مامانم اینا تصمیم گرفتند نزدیک خونه خواهرم مریم یه خونه رهن کنند که خواهرم مجبور نباشه هر روز این همه راه رو بیاد و برگرده یا به خاطر دوری راه،‌ چند روز با دو تا بچه خونه مادرم بمونه که به کارهای بابام برسه...همسرش هم واقعاً کلافه شده و خب حق هم داره،‌ گاهی پیش میاد که خواهرم اینا بیشتر از دوهفته از ماه رو خونه مامانم هستند با اونهمه وسیله که خیلی براشون سخته،‌بخصوص برای شوهرش...خلاصه که برای اینکه راحت بشند، به هر سختی که بود پول رهن خونه رو جور کرد که بتونند جابجا بشند! قیمت خونه نزدیک خونه خواهرم خیلی بالاست و با جایی که مادرم اینا و ما هستیم اختلاف فاحشی داره،‌ اما مجبور شدند اینکار ور بکنند. خونه خودشون رو رهن دادن و کلی هم پول روش گذاشتند که بتونند یه آپارتمان هشتاد متری اونجا رهن کنند.

اما این وسط منم که باز دلتنگم. خونه ما به خونه مادرم اینا خیلی نزدیک بود و با ماشین ده دقیقه ای میرسیدیم اما الان که رفتند نزدیک مریم اینا، فاصلمون زیاد شده،‌ اگه ترافیک زیاد باشه یکساعت یا کمی بیشتر طول میکشه و  قطعاً اگر مهد کودکم دوباره تعطیل بشه،‌حتی اگر هم بخوام دیگه نمیتونم به راحتی صبحها نیلا رو ببرم خونه مامانم  و بعداز ظهرها از سر کار برم اونجا...

ولی واقعاً این موضوع نیست که ناراحتم میکنه، با اینکه هنوز تو یه شهر هستیم، اما همین دور شدنشون انگار منو دلتنگ تر کرده. با اینکه در حالت عادی گاهی ده روز یکبار هم نمیشد بریم پیششون اما همینکه نزدیک بودند دلگرم بودم، اما الان... البته سامان قول داده هر بار که بخوام و اراده کنم بریم اونجا اما خب بازم این دور شدنه ناراحتم میکنه. از طرفی خوشحالم که نزدیک خواهرم اینا هستند و مریم هم کمی راحت میشه و بابام هم که مدام دوست داره مریم پیشش باشه،‌ براش بهتره. الان دیگه طوری شده که بابام همش میخواد مریم بره خونشون و به شدت بهش وابسته شده. انگار وقتی پیششه، دلش قرص تره...

امروز قراره تصمیم سرنوشت سازی درمورد بابام بگیریم، دعا کنید خیر باشه، از ته دل دعا کنید.

بیشتر از این از این دست صحبتها نمیکنم و سعی میکنم برای فرار از حال بد و استرسی که به جونم افتاده،‌از کارهایی که این آخر هفته انجام دادم بنویسم البته به جز کارهای خونه و تمیزی کابینت ها و پختن کیک و ناهار و شستن لباسها و..... که حسابی دستمو بند کرد.

قبل از هر چیز بگم که سامان به خاطر حقوقهای معوقی که بهش نمیدادن با چند تا مهندس دیگه تصمیم گرفتند از کارشون بیان بیرون! با مدیرعامل شرکتشون اتمام حجت کردند و گفتند اگر حقوق معوق رو نگیرند سر کار نمیان که اونم گفت فعلاً نمیتونه بده و سامان و 15 نفر دیگه همزمان از کار اومدن بیرون...سامان هم که الان چندروزیه مدام دنبال کار جدیده و تصمیمات جدیدی برای زندگی کاریش گرفته و میگه دیگه به هیچ وجه حاضر نیست برای کس دیگه ای کار کنه و میخواد خودش کار بگیره. درست نمیدونم سازو کاری که دنبالشه چجوریه و آیا نتیجه خوبی داره یا نه،‌ اما خودش با اینکه هنوز رسماً هیچ کاری انجام نشده اما از بابت تصمیمی که گرفته خوشحاله و با وجود اینکه از کارش استعفا داده فعلاً روحیه خوبی داره، منم با اینکه آینده شغلی و تصمیمات جدیدش و تبعاتش برام در حال حاضر کاملا مبهمه،‌اما مجموعاً ازش حمایت کردم و از خدا میخوام امیدش ناامید نشه...

اینو گفتم که بگم به خاطر بیرون اومدن از کارش، الان خیلی بیشتر خونست و با اینکه یه روزایی میره دنبال کار جدید،‌اما وقت بیشتری پیش ماست و همین حضور بیشترش باعث شده که راحتتر بتونیم بریم بیرون و با هم باشیم...البته بیرون که میگم منظورم پارک سر خیابونمون هست و یه سری گردشهای نزدیک.

مثل پنجشنبه که همراه نیلا رفتیم مرکز تجاری تفریحی ایران مال (نزدیک دریاچه چیتگر) و به جرات میگم بعد مدتها خونه نشینی خیلی بهمون خوش گذشت...مدتها بود که به خاطر کرونا هیچ جا نرفته بودیم و با اینکه یکم استرس باهامون بود،‌اما وقتی رسیدیم اونجا و برای اولین بار یه همچین  جای بزرگ و دلبازی رو دیدم حسابی دلم باز شد و برای چندساعت همه مشکلاتم رو فراموش کردم. آخر شبم از همونجا غذا گرفتیم و تو پارک چیتگر خوردیم، چون جای پارک پیدا نکردیم نتونستیم بریم کنار دریاچه، ‌اما همونم خوب بود. البته کلی به خاطر غذاگرفتن از بیرون بعد ماهها عذاب وجدان داشتیم که نکنه خدای نکرده مشکلی پیش بیاد اما سعی کردیم فکرمون رو درگیرش نکنیم.

از نیلا نگم براتون که چقدر اونجا شیطونی کرد. رفته بودیم هایپر استار و داشتیم خرید میکردیم، مدام از اینور به اونور میدوید و میخندید جوری که توجه همه رو به خودش جلب کرده بود و حتی میشنیدم که میگفتند این دختره رو ببین چقدر بامزست، جالبیش این بود که میرفت کنار خانواده ها یا افرادی که روی صندلی نشسته بودند و براشون دست تکون میداد و غش غش میخندید و حتی دستش رو باز میکرد که بغلش کنند!  به خانمها هم میگفت "خائه" یعنی خاله! چیزی که الان دوماهی میشه که به جای مامان به من هم میگه! درست از روزی که یاد گرفت به خواهرهام بگه "خائه" منو هم دیگه ماما صدا نکرد و به من و مادرشوهرم و مادرم هم میگه "خائه" حتی به بابای سامان! فقط به بابای خودش میگه بابا...

خلاصه که اونجا حسابی دلبری کرد و یه خانواده هم ازم خواستند ازش عکس بگیرند! منم هیچ مشکلی نداشتم و حتی خوشحال هم شدم اما زمانی ناراحت شدم که دیدم آقای جوون خونواده نیلا رو بغل کرد که باهاش عکس بگیره! واقعاً ناراحت شدم که چرا اجازه نگرفت تو این وضعیت کرونایی و متاسفانه اینجور مواقع من اصلاً نمیتونم ناراحتی و مخالفتم رو نشون بدم و اعتماد به نفس اینو ندارم که کاری که به صلاح بچم هست انجام بدم، تو رودربایستی میمونم و دوست ندارم تو ذوق مردم بزنم، اما بعدش خودخوری میکنم. به نظرم اون آدم خودش باید درک اینو داشته باشه که تو این اوضاع کرونا اینکارو نکنه...

به هر حال بعد مدتها شب خوبی رو گذروندیم و با اینکه نیلا با شیطونیهاش نمیذاشت درست و حسابی همه جا رو ببینیم اما همینم خوب بود و خود نیلا هم حسابی خوش گذروند و به وضوح شادی میکرد، شانس بچه من بود که به خاطر این بیماری، از وقتی که راه اقتاد کمتر بتونیم جایی بریم...دخترکم فردا یک سال و هفت ماهه میشه، چقدر زود گذشت...

خیلی برای ما دعا کنید. همونطور که گفتم،‌ امروز که قراره خواهرم با بابا بره بیمارستان، قراره یه سری تصمیمات جدید بگیریم...تصمیمات خوبی هم نیست اما بعد شنیدن حرفهای دکترش، باید یه تصمیم واحد درمورد ادامه مسیر درمان یا قطعش بگیریم.... خیلی خیلی برامون دعا کنید،‌برای بابام برای ما...

دعا کنید کمی دل هممون آروم بشه.

نظرات 8 + ارسال نظر
رها شنبه 7 تیر 1399 ساعت 11:29 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام بانو مرضیه عزیزم
اول از همه روز دختر به خودت و دختر نازت مبارک باشه
دوم اینه سایه پدر و مادرت با تن سالم مستدام باشه به خودت و خونوادت
سوم اینکه میفهممت و اون حال بدت رو خودم چشیدم امیدوارم سلامتی کامل پدرت رو هر چه زودتر ببینید و دلتون گرم باشه بهشون
این روزا همه مون به دلخوشی و اتفاقای خوب نیاز داریم که یه کم از این حال و روز بیایم بیرون
ولی من تو این سن برام تجربه شده که اینکه میگن هر سال دریغ از پارسال ینی چی واقعا
ینی همین لحظه همین الان رو دریاب که واقعا بعدا حسرتش میمونه برا آدم هر چند سخته دریابیدنش وختی حال و روز دلامون گرفتس
برات یه دنیا شادی و آرامش ارزو دارم

سلام رهای عزیز و خوش انرژی
ممنونم گلم،‌زنده باشیو روز دحختر گل تو هم مبارک
از دعای خیرت هم یه دنیا سپاس، الهی آمین
حرفت کاملاً درسته عزیزم، همش منتظریم روزهای بهتر برسند اما هیچوقت هم نمیرسند، به قول تو هر روز دریغ از دیروز، آرامش از دل آدمها رفته. آدم خوشبخت کسیه که از لحظه لذت ببره کاش ما هم بتونیم بخصوص خودم
شاد باشی دوست من

Reyhane R سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 22:56

انشاءالله که خیره مرضیه جان.
به یادت هستم و دعاگو.
انشاءالله با خبرهای خوب بیای.

ممنونم ریحانه جان
ما رو از دعای خیرت بی نصیب نذار
چی بگم والا. فعلا که خبرهای خوبی نیست...

سارا وحشی سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 21:58 http://www.sararamsar.blogsky.com/

خخخخخخخخخخخخ
خودمم بامزم
هرکی خورده راضی بوده
سلام خوبی ؟ امیدوارم سایه بابات بالای سرت باشه و مثل من طعم بی بابایی رو نچشی حالاحالاها تا سالیان دور

ای جانم... واقعا همینطوره، مطالبت که اینو نشون میده
الهی آمین... خدا پدرت رو رحمت کنه دختر شاد و پرانرژی

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 21:00 http://Sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان
حال و هواتو کاملا درک میکنم ادمی که دلش گرفته و غم داره میخواد که یه طوری یک معجزه ای اتفاقی چیزی رخ بده و دلش رو شاد کنه دوباره انگیزه بگیره و به زندگیش با دید مثبت نگاه کنه اما چه میشه کرد که گاهی حال دل ما ناخوشه و حتی این ناخوشی طولانی هم میشه. باید بهت بگم حال دل اکثر مردم همینه و با مشکلات مختلف هممون یک طوری دست به گریبانیم. اما از خدای بزرگ میخوام هر طور به صلاحه پدرته همون طور براشون رقم بزنه و از جایی که انتظارشم نداری خبرهای خوش حس و حال خوب و انگیزه و رونق به زندگیت وارد بشه و از حالت کسلی در بیای، خدا دختر گلت رو هم حفظ کنه عزیزم مطمئن باش روزهای خوب و قشنگ هم از راه میرسن، میگن دفتر زندگیتو زود نبند شاید صفحه بعدش اتفاقای خوبی در راه باشه...

سلام آیدای عزیز
درسته، موقعیکه آدم غمگینه فقط و فقط یه اتفاق مثبت و خوب میتونه حالش رو خوب کنه، چیزی که انقدر قوی باشه که اون اتفاق غمناک رو بشوره و ببره...من که به شخصه با حرفهای انرژی مثبت حالم عوض نمیشه ت ا وقتی یه اتفاق خوب و خوشحال کننده پیش نیاد یا اون موقعیت بد به نحو خوبی تموم نشه.
خیلی وقته منتظر روزهای خوبم،‌اما ناشکری نمیکنم، گاهی میگم شاید روزهای خوب همین روزها باشند،‌روزهایی که ما باید تلاش کنیم خوبش کنیم وگرنه که زندگی همه هر روز به سمت سختتر شدن میره تو این اوضاعی که هست...
برات آرزوی خوشبختی و دل خوش دارم،‌آرزو دارم به آرزوهات برسی و با تمام وجود به روزهای خوب لبخند بزنی دوست خوبم

نسترن دوشنبه 2 تیر 1399 ساعت 18:23

سلام
مرضیه جون تصمیم گرفتید؟ ایشالا که خیره و حال پدرتون بهتر میشه
جابجایی مامان اینا علیرغم سختی اما هم تو روحیه شون تاثیر داره هم اینکه راحتتر میشن خانواده ها
جیگر نیلاروووو
چه کار خوبی کردین رفتین گردش
ایشالا اینده شغلی همسرتون هم عااالی باشه

سلام عزیزم
والا یه تصمیماتی گرفتیم اما برای اینکه صددرصد مطمئن بشیم نیاز به تایید دکتر داشتیم که متاسفانه شنبه که خواهرم با بابام وقت دکتر داشت دکتر نیومده بود اونروز بدون اطلاع قبلی.
نمیدونم...شایدم اینطور باشه، خدا کنه کمی روحیه شون رو بهتر کنه،‌اما وقتی یه مریض تو خونه باشه هیچ جای دنیا حس خوبی نداره نسترن
آره بعد مدتها رفتیم بیرون و خیلی خوب بود بخصوص که هوا هم خوب بود...
ممنونم عزیز دلم

الهام یکشنبه 1 تیر 1399 ساعت 20:05

الهی به زودی معجزه ای بشه و‌ شفای کامل پدر جان
درمورد دوری خونه مامانت، راس میگی کاملا حق داری ولی چاره ای نیس ادمیزاد و مجبور به عادت
ان شالله همسرت هم کار خیلی خوب پیدا میکنه با تجربه ای که داره

مرسی الهام جان... یعنی میشه؟ خدایا یعنی میشه؟
بله عادت میکنم اما کاش میدونستم با این جابجایی حال دلشون بهتر میشه...بعد عمری باید برند مستاجری فقط برای اینکه نزدیک خواهرم باشند
ممنونم عزیزم دعا کن براش

مامان یک فرشته یکشنبه 1 تیر 1399 ساعت 14:01

ان شالله که اتفاقات خیلی خوب براتون بیوفته

ممنونم عزیزم. با دعای خیر شما

مهتاب شنبه 31 خرداد 1399 ساعت 16:02 http://privacymahtab.blogsky.com

انشاالله فقط خیر درمورد بابات پیش بیاد همینطور کار شوهرت

ممنونم ازت مهتاب عزیز. برامون دعا کن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.