بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

مرسی از دوستان عزیزی که در پست قبلی با اعلام حمایت  از طولانی نوشتن من و لطفی که داشتند بابت اینکه این نوشته ها و طومارهای تمام نشدنی رو دوست دارند، منو شدیداً خوشحال و دلگرم کردند. البته امیدوارم جنبه ش رو داشته باشم دیگه حداقل از این طولانی تر ننویسم 

علیرغم لطف دوستان، همچنان فکر میکنم لااقل بیست درصد هم بتونم کوتاهتر بنویسم و بیست درصد هم در دنیای واقعی کمتر حرف بزنم، به یکی از دستاوردهای بزرگ سال  1403 دست پیدا کردم و این موضوع منو بسی خرسند میکنه و بهم احساس پیروزی میده، میگم بیست درصد که هدف قابل دسترسی باشه، وگرنه میگفتم 50 درصد الان هم در همون راستای قول و قرار قبلی، ببینم میتونم کوتاهتر بنویسم یا نه، یعنی از همین پست شروع میکنم باشد که موفق بشم بصورت تیتروار از آخر شروع میکنم به یک هفته پیش که پست قبلیم رو نوشتم البته طبق معمول این متن رو از دو روز پیش شروع به نوشتن کردم.

++++++ زمانیکه حمله موشکی ایران به اسرائیل شروع شد، منی که تصور نمیکردم موضوع انقدر جدی باشه، دچار ترس و وحشت خیلی زیادی شدم، ساعت یک شب بود  و بچه ها خواب بودند و من و سامان بیدار و در حال خوردن آجیل که متوجه این موضوع شدیم، به یکباره تپش قلب من بالا رفت و مات و مبهوت اخبار تلویزیون و اینستاگرام رو دنبال میکردم، باورکردنی نبود برام، بعد که باورش کردم، تمام وجودم شده بود ترس و وحشت، اول از همه بابت اقدام تلافی جویانه طرف مقابل و نگرانی بابت بچه هام و آوارگی و خطرات احتمالی.... حس و حال بدی بود، احساس ناامنی شدید داشتم، به هر صدایی بیرون از خونه واکنش نشون میدادم درحالیکه طبیعتاً حتی اگر بحث تلافی هم بود قرار نبود و نیست که به این سرعت اتفاق بیفته... با هزار سختی و فکر و خیال خوابم برد، اما حدود 5 صبح سامان از روی هیجانی که دچارش بود با بی ملاحظگی تمام بیدارم کرد که مرضیه پاشو بیا ببین چند تا موشک شلیک شده و فیلمهاش رو بیا ببین و کارمون تمامه و البته چندتایی هم فحش حواله باعث و بانیش کرد!!! منو میگی، با هزار بدبختی خوابم برده بود و یهویی اینطوری با حرفهای سامان بیدار شدم! تپش قلب گرفته بودم و دستام سرد شده بود، بهش گفتم نباید بیدارم میکردی! تو نمیدونی منو بیدار کنی دیگه خوابم نمیبره؟ (این حرکتش خیلی سابقه دار هست!) اونم هی میگفت چشماتو ببند بگیر بخواب! منم گفتم مرسی از راهنماییت! خلاصه که من بیخواب و هراسون شده بودم، فیلمهای اینستاگرام و تلویزیون رو میدیدم و بیشتر وحشت میکردم، به هر حال ابتدای هر واقعه ای تا آدم بخواد شرایط رو هضم و تحلیل کنه، هیجانات و ترسها طبیعیه، چه برسه که این اتفاق اعلام جنگ و پرتاب موشک به اسرا.ئیل باشه و ترس از شروع یه جنگ تمام عیار در منطقه و انتقام گیری طرف مقابل و تبعات احتمالی!!! چند دقیقه بعد دیدم صدای خرو پفش میاد! حرصم گرفت! صداش کردم گفتم منو بیدار کردی گرفتی خوابیدی؟ خلاصه که تا سه ساعت بعدش بیدار و هوشیار بودم و هزار تا فکر تو سرم بود، دوباره سامان رو که پایین تخت خوابیده بود صدا کردم و گفتم بیا اینجا منو بغل کن آروم بشم!  بغلم کرد و نوازشم کرد و یکم هم شیطنت کرد و کمی آرومتر شدم اما تا هشت و نیم صبح نتونستم بخوابم و ساعت یازده صبح با سروصدای بچه ها و با سردرد وحشتناک بیدار شدم! الان خب آرومترم و احساس میکنم اگر خوشبین باشیم شاید اتفاق دیگه ای نیفته.... جالب اینکه همون شب اول که من از شدت وحشت و ترس بخصوص بابت بچه هام تپش قلب گرفته بودم، سمانه همسایه واحد بغلی ما ساعت دو و نیم شب سه تا بچش رو برداشته بود رفته بودند میدان فلسطین تهران که شادی کنند و جشن بگیرند! و من اون لحظه فکر کردم چقدر دنیای ذهنی آدمها با هم فرق میکنه....

راستش رو بخواید من به شدت از حمله اسرا.ئیل به کنسولگریمون عصبانی و ناراحت شدم، به نظرم اینکه منفعلانه هم رفتار میکردیم به طرف مقابل جسارت بیشتری بابت تعرضات بیشتر و اقدامات خرابکارانه بعدی میداد، اما این موضوع ذره ای از ترس و ناراحتی من بابت اینکه خدای نکرده جنگ تمام عیاری در منطقه و بین دو طرف شروع بشه و تلفات و خساراتش به مردم بدبخت برگرده و اونا تاوانش رو بدند کم نمیکنه!  همین الان هم با جهش قیمت طلا و دلار و مسکن، همین مردم هستند که تاوان دادند، و منی که باز هم نمیتونم خونم رو عوض کنم بابت قیمتهای فضایی مسکن و اینکه ملت با فکر افزایش قیمت خونشون، خونه ها رو برای فروش نذاشتند که بعدا خیلی گرونتر بفروشند.... اما همه اینا به کنار، برای مایی که بچه داریم هیچ چیزی بدتر از احساس ناامنی و ترس از جونمون نیست، چیزی که من روز اول بعد این اتفاق با تمام وجود تجربش کردم و خب الان احساس وحشتم طبیعتاً با گذشت زمان کمتر شده....امیدوارم بیشتر از این این ماجرا کشدار نشه و به همینجا ختم بشه، به خدا ما مردم خیلی این وسط آسیب میبینیم، خیلی از کودکان همین الانش هم با این اتفاق اخیر دچار ترس  و اضطراب شدند، نمونش دختر همکارم.... حالا خدا رو شکر نیلای من چیزی نفهمیده، با اینکه من و سامان خیلی زیاد در حضور بچه ها (متاسفانه!) این موضوع رو تحیلیل و واشکافی (از کجا این کلمه آخری به ذهنم رسید) کردیم فعلاً چیزی متوجه نشده، البته  من و همسر از دو منظر صددرصد متفاوت این اتفاق رو ارزیابی کردیم درست عین افکار و عقاید و روحیاتمون که تمام این سالها در دو قطب مخالف بوده! به هر حال انشالله که همه چی به خیر بگذره و شرایط به ثبات برسه، آدم به جایی میرسه که حاضره به زندگی ببخشید نکبت قبلیش برگرده اما اتفاق جدید و بدتری نیفته، درست مثل اینکه آدم رو به مرگ بگیرند که به تب راضی بشه! (زمان شروع کرونا هم همین احساس رو داشتم! حاضر بودم به همون شرایط سخت قبلی برمیگشتیم اما اون بیماری لعنتی به سختیهامون اضافه نمیشد!)

++++++++  جمعه به پیشنهاد دخترخاله سامان و همسرش رفتیم باغ کتاب تهران، من با این دخترخالش  شاید هفت هشت سال قبل بیرون رفته بودم و بعد اون خیلی کم در مناسبتها دیده بودیمشون، دو سه باری بود که قرار میذاشتند همو ببینیم اما هر بار به طریقی نمیشد، دیگه اینبار با اینکه من و سامان به شدت در حال جنگ و خونریزی با هم بودیم، سامان ملتمسانه بهم گفت اگه نریم زشته و پیش این دخترخالم خیلی شرمنده میشم و تا حالا چندبار گفتند! منم گفتم فقط بابت اینکه میگی زشته و آبروم میره اینبارو میام اما حرفها و دعوای ما سرجاشه...خلاصه با بی میلی حاضر شدیم و منم چای و آجیل و خوراکی و زیرانداز بابت احتیاط برداشتم و راه افتادیم، بار اولی بود که باغ کتاب میرفتیم، خوب بود، نیلا تو قسمت خانه کودک با دختر دخترخاله سامان (آوا) که شش سالشه حسابی بازی کردند، البته خب بازی ها گرون بودند اما وقتی با آدمهای نسبتاً پولدار (سطح مالی دخترخالش و شوهرش از ما خیلی بالاتره و به تازگی یه خونه خیلی بزرگ در ولنجک تهران رهن کردند و در صدد خرید خونه همونجا هم هستند) بیرون میری، مجبوری پا به پای اونا جلو بری و هزینه کنی و از این جهتها خب خیلی خوب نیست، البته این بنده های خدا از یه خونه 35 متری 12 سال پیش شروع کردند و الان به اینجا رسیدند، اما من همیشه میگم تو این کشور از یکسال به سال بعد شرایط متفاوت میشه  و مثلا ما نمیتونیم با توجه به اوضاع فعلی به فرض تلاش زیادی هم که بکنیم چند سال دیگه نصف دستاورد های مالی اونا رو از حیث ماشین و خونه داشته باشیم (درمورد ما که باتوجه به وضعیت شغلی سامان طی این سالها بعیدتر هم به نظر میرسه البته بازم شکر که محتاج نیستیم).  اونجا من و دخترخالش هم یه جور بازی که با  دوچرخه ثابت بود انجام دادیم، بماند که من اعتماد به نفسش رو نداشتم اما سامان مجبورم کرد انجامش بدم، آخه راستش رو بخواید با شرمندگی باید بگم من هنوز بلد نیستم دوچرخه سواری کنم! همیشه برام یه ضعف حساب میشده، درست مثل اینکه نمیتونم شنا کنم یا حتی 11 ساله گواهینامه دارم اما از ترسم نتونستم یک دقیقه هم پشت فرمون بشینم.... اینا همه برای من شبیه نقطه های تاریک در زندگیمه و بهم نشون میده که اعتماد به نفسم و مهمتر از اون عزت نفس پایینی دارم. حالا باز قدرتم رو جمع کردم و این بازی رو انجام دادم و اتفاقا بد هم نبود، البته دخترخالش برنده شد. بگذریم از این موضوع حاشیه ای.

 بعد اینکه بازی بچه ها تموم شد، دیگه وقتی نمونده بود که به نمایشگاه کتاب اونجا و جاهای دیگه سر بزنیم، دخترخاله سامان پیشنهاد کردیم بریم خونه اونا شام بخوریم، منم خیلی اصرار کردم بیان منزل ما اما راستش رو بخواید با توجه به اسباب و وسایل خونه ما که بابت شیطنت بچه ها مستهلک و خراب شده و یکم باعث خجالت من هست و همینطور نامرتب بودن خونه ترجیح میدادم قبول نکنند، (اگرم قبول میکردند که خب مشکلی نبود) در نهایت رفتیم منزل اونا تو شمال تهران، خونه بزرگ و لوکس و دلباز و قشنگی بود، دخترخالش خیلی سریع ماکارونی خوشمزه ای درست کرد، البته ما پیشنهاد دادیم مهمون ما باشند و پیتزا بگیریم بریم منزل اونا اما دخترخالش به هیچ عنوان قبول نکرد و ترجیح داد بلافاصله بعد اینکه رسیدیم خونه خودش آشپزی کنه.انصافا هم ماکارونیش خیلی خوشمزه شد، سر میز شام من حسابی با حرفها و خاطراتی که از گذشته های خودم تعریف میکردم خندوندمشون، بعد شام هم چند تایی خاطره هم از اوایل ازدواج  من و سامان و دوران عشق و عاشقی تعریف کردم و خلاصه فضا رو خیلی گرم و پرنشاط کرده بودم. نیلا هم حسابی با آوا، دختر دخترخالش که یکسال از نیلا بزرگتره بازی میکرد و سرگرم بود،  آوا هم با پیانوی بزرگ و قشنگ سفیدش چندتایی آهنگ زد، و من برای بار چندم طی این مدت متوجه شدم چقدر دلم میخواد نیلا تو موسیقی پیشرفت کنه...قبل عید هم که خونه پسرخاله سامان رفته بودیم، کیان پسر کوچیکشون که اونم یکسال از نیلا بزرگتره، با سنتور چند تایی آهنگ زد، نیلا کلاس موسیقی بلز میره، پیشرفتهایی هم داشته، علاقه هم داره اما درمورد تمرین کردن تنبلی میکنه. البته نویان هم اصلا اجازه نمیده نیلا درست تمرین کنه و همش میخواد ساز و مضراب رو از دستش بگیره. خلاصه اگر نیلا هم بتونه در زمینه موسیقی پیشرفتهای خوبی بکنه، من و سامان خیلی خوشحال میشیم.

++++++++ نویان پسرکم هزار ماشالله خیلی خوب به حرف افتاده و الان به مرحله جمله ساختن رسیده، خیلی با نمک کلمات و جملات رو تلفظ میکنه، با همه عشقی که به نیلا دارم و فکر میکردم از نیلا بچه بامزه تری نیست! الان به جرات میگم نویان حرکات و رفتارش بانمکتر از نیلاست. به شدت رفتارها و حرف زدن نیلا رو تقلید میکنه و این شاید یه جاهایی خوب باشه، اما خب یه جاهایی هم باعث نگرانیه، مثل اینکه رفتارهای مضطربانه نیلا رو از سر تقلید عیناً تکرار میکنه (مثل گرفتن گوشهاش وقتی آیفون زنگ میخوره) یا مثلاً یه سری حرفهای بد و جملاتی که نیلا تو عصبانیت میگه نویان عیناً تکرار میکنه، مثلا خیلی بامزه میگه " با تو دوست نیستم!" و دقیقا جمله نیلا هست تو عصبانیت. خیلی وقتها با لحن بامزه ای میگه "میش آب بیدی" (میشه آب بدی؟) یا مثلا اگر نیلا حرف بدی بزنه یا کار بدی بکنه میاد گزارش میده  و با قیافه بامزه ای میگه "مامان نیا گفت بیشو"(ماامان نیلا گفت بیشعور) یا مثلاً "نیلا زد گفت آشگال" و گاهی دستشو محکم میزنه به لپش به نشانه اینکه چه حرف بدی نیلا زده! از اینکه بوسش کنم خوشش نمیاد،  یهویی با عصبانیت لپشو پاک میکنه و میگه "بوش نکن" موقع ناهار خودش سفره رو میندازه  و خیلی واضح میگه "ماما سفره انناختم"  یا تازگیها گرسنه که میشه میگه "مامان غذا بیده گسنمه" تعداد جملات و کلماتی که میگه روز به روز بیشتر میشه و من برای مدل حرف زدنش میمیرم. متاسفانه حرفهای ناسزای بدی هم در کنار این جملات جدید یاد گرفته، نمیدونم دقیقا چطور! طبیعتاً بخشیش تقصیر من و سامان بوده، بخشیش تقلید از نیلا که خودش هم از  ما و سایرین یاد گرفته، تعدادشون هم زیاده و واقعا بابتش ناراحتیم،  مدام سعی میکنیم بی تفاوت رد شیم بلکه یادش بره اما وقتی به زبون میاره انقدر بامزه تلفظ میکنه که گاهی علیرغم میلمون خندمون میگیره! دو روز پیش با همکارم پای تلفن حرف میزدم که بچه ها دعواشون شد! نویان به نیلا خیلی واضح  و بلند گفت "بیشور عوضی" نیلا هم گفت بیشعور آشغال و من از خجالت داشتم آب میشدم، همکارم هم خیلی واضح شنید و خندش گرفت از ناسزاهای اینا به هم، که البته من بهش گفتم چقدر بابت این حرفها و دعواهاشون ناراحتم، به نویان همون موقع گفتم نیلا رو بغل کن بهش بگو ببخشید، برگشت خیلی غلیظ  به نیلا گفت :نه خیییرم من دوست نیستم، به دیک {درک} برو گمشو" من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم جز اینکه آب بشم برم تو زمین!  بماند که باعث خنده همکارم هم شد! راستش فقط دو سالشه و انقدر بامزه تلفظ میکنه که به زور جلوی خندم رو میگیرم، اما واقعا نمیدونم باید چکار کنم که این کلمات از زبونش بیفته و تا بزرگترشدنش ادامه پیدا نکنه یا مثلا تو جمع دوست و فامیل به زبون نیاره! حالا در کل بخوام بگم به شدت بچه با نمک و تو دل برویی هست و هر کی میبینتش عاشقش میشه و رفتارش در حضور دیگران هم خیلی خوبه جوری که همه میگن چه بچه خوب و آرومیه و بهت کاری نداره! خیلی خیلی بااحساسه و همچنان عاشق بازی کردن با موهام و دست زدن به شکممه، به محض اینکه حس کنه من ناراحت شدم فوری میاد  بهم میگه "بیا بوش کنم" یعنی بیا بوست کنم و سرتاپام رو  چندین و چند بار میبوسه تا مثلا بخندم و خوشحال بشم، تا گریه میکنم میاد بغلم میکنه و بوسم میکنه میگه "مامان چی شده، گی یه نکن (گریه نکن) بیا بوش کنم" اصلا اون لحظه نمیتونم حس خوبم رو توصیف کنم، انگار کل خستگی مادری از تنم میره. خلاصه که بینهایت عاشقش هستم، و البته عاشق نیلا که همه وجودمه و عشقم بهش قابل توصیف نیست اما همچنان نگرانیهام درموردش وجود داره و گاهی واقعاً این نگرانی مستاصل میکنه منو.. در یه پست جداگانه باید اختصاصاً درمورد هردوشون بنویسم که این جا بمونه و ثبت بشه.

++++++++  این مدت با سامان همسرم دچار تنش خیلی خیلی بزرگی شد، که باز بخشیش برمیگشت به خونه کوچیکه که سامان قبل ازدواج با من خریده بود، اینبار خیلی خیلی بد دعوا کردیم و من حتی تهدید کردم جدا میشم و حق و حقوقم رو هم میگیرم، یه جورایی تصمیمم هم نیمه جدی بود، صرفا بلوف نبود، خیلی بهم برخورده بود، البته هردومون مقصر بودیم اما غرور من به دلایلی که ترجیح میدم اینجا بیان نکنم به شدت شکسته بود، البته اونم متقابلا میگفت من غرورش رو تو این سالها بارها شکستم، در جریان دعوای خیلی شدیدمون بودیم که دخترخاله سامان ما رو دعوت کرد بریم باغ کتاب و بعد اون هم خونشون و چون بار سومی بود که دعوت میکرد و نیمیرفتیم سامان گفت خواهش میکنم بیا بریم و اینبار هم نریم آبروم میره و انقدر اصرار کرد که راضی شدم برم اما بهش گفتم تو مهمونی آبروداری میکنیم اما من تصمیمم عوض نمیشه! اما خب در جریان مهمونی انقدر به من احترام گذاشت و برام غذا میکشید و هوامو داشت و تو راه برگشت به خونه هم رفتار معقولی داشت و فرداش هم با یه شاخه گل اومد خونه و کلی با من درددل کرد و بهم محبت کرد که اینبار هم سعی کردیم مثل دفعات قبل موضوع رو موقتا مسکوت بذاریم، بماند که وقتی آرومتر شدیم من کلی باهاش حرف زدم و بهش گفتم یکبار دیگه حرفی از خونه کوچیکه وسط بیاد همه چی خراب میشه و من اینبار رفتار متفاوتی نشون میدم....سه چهار روز جهنمی رو گذروندیم و بچه ها هم حسابی دچار استرس و ناراحتی شدند اما الان با هم خوبیم و سامان دوباره به شدت بهم محبت میکنه و مدام در حال بوسیدن  وبغل کردن منه و یه سری تصمیمات جدیدی هم برای آینده شغلیش گرفته که نمیدونم تهش میخواد چی بشه! من موندم تو کار خودمون، خدا عاقبت زندگی ما و بچه هامون رو بخیر کنه با رابطه عجیب و غریبی که من  و این مرد داریم. اینور سال دوباره بیکار شده بود و تمایلی به برگشت به سر کار قبلی نداشت و همین عامل و بی پولیش و اعصاب خرابش بابت همین بلاتکلیفی مدام باعث اختلاف و بحث ما میشد و در نهایت رسید به یه نقطه اوج و متاسفانه خیلی حرمتها شکسته شد... دیشب کلی با هم قرار گذاشتیم هم راجب رابطه خودمون و هم نحوه رفتارمون با بچه ها که به نظر خودم تا الان خیلی اشتباه بوده و هر دو  هم قبول داریم، (نیلا بچم خیلی آسیب روحی و روانی دیده و دل من و سامان براش خونه! همچنان کلی نگرانی بابت رفتارهای خاصش داریم و آرزوی روزی رو داریم که این بچه بزرگتر بشه و بفهمیم نگرانیهامون بیمورد بوده) امیدوارم بتونیم یکبار برای همیشه به قول و قرارمون پایبند باشیم و موفق بشیم رابطه دو نفره خودمون و رابطه و نحوه رفتار با بچه ها و بخصوص نیلا رو  به نحو بهتری مدیریت کنیم... انشالله.

+++++++++ جمعه هم دوست  و همکار قدیمیم من  و چند تا دیگه از همکاران رو برای ناهار خونشون دعوت کرده بود، البته همزمان میخواست برای دخترش هم یه جشن تولد مجددی بگیره ( قبلاً با حضور خانواده خودش و همسرش گرفته بود) به دلایلی که توضیحش خیلی مفصله و نمیتونم الان در این پست بنویسم (نوشتم خیلی طولانی میشه) مجبور شدم یه دروغ مصلحتی بگم و دعوتش رو رد کنم و بگم جمعه من و بچه هام نمیتونیم بریم و از قبل جای دیگه ای دعوت شدیم، بهش تاکید کردم تو با بقیه برنامت رو بذار  و حالا ما سر فرصت های بعدی میایم، اما خودش گفت صبر میکنم وسط هفته بعدی که همه با هم بیاید و تو و بچه ها هم باشید! به بقیه همکاران هم زنگ زده بود  و برنامه جمعه رو کنسل کرده بود و گفته بود وسط هفته بعد یک روز میگم که همه بتونید با هم بیاید! خلاصه که انگار راه گریزی از رفتن به خونش نیست و باید حتما بریم  چون برنامش رو به خاطر من به هم زده و انداخته وسط هفته بعد... من اگه میدونستم میخواد برنامه دورهمی رو بندازه وسط هفته بعدترش، ترجیح میدادم همون جمعه برم! بازم میگم علت اینکه رغبت زیادی برای رفتن نداشتم، برمیگشت به رفتار خود این دوستم که باعث دلخوریم شده بود و در راستای حرف و قول و قرار خودم که گفته بودم میخوام بیشتر به خودم بها بدم و اولویت رو بذارم روی حفظ شخصیت خودم و خانوادم، ترجیح دادم بگم این هفته نمیتونیم بیایم  وباشه فرصتهای بعد بلکه طوری بشه که کلاً نخواسته باشه برم خونش! (بازم میگم دلیلش مفصله و بهتره وارد جزئیات نشم) اما خب در نهایت انگار باید هفته بعدش بریم، البته امیدوارم طوری پیش بیاد که آخرش هم نخواسته باشه بریم خونش، و عقب تر هم بیفته که با شناختی که ازش دارم بعید هم نیست! حالا من عاشق این بودم که با این خانم رفت  وآمد کنم، اما در اثر رفتارهای خودش متوجه شدم که عملا رفت و آمد بین ما ممکن نیست  و کلی اما و اگر توشه و نمیشه روش به عنوان یه دوست و همراه حساب کرد.

همه اینا به کنار، با اینکه این مهمونی آخری رو ترجیح میدم بنا به دلایل شخصی نرم،  در مجموع از اینکه احساس میکنم مدتیه بیشتر میتونیم در جمع دوستان  و آشنایان باشیم و مثل قبل همش خونه نشین نیستیم، حس خوبی دارم، از اینکه برخلاف سابق احساس میکنم بقیه از حضور ما در جمعشون خوشحالند و ما رو دعوت میکنند خونشون یا میخوان که با هم بیرون بریم (همین ها اوایل ازدواج که بچه نداشتیم ما رو دعوت نمیکردند با اینکه خودشون هم بچه نداشتند) و با وجود ما بهشون خوش میگذره و اتفاقا از شخص من هم تعریف میکنند و جذب حرفهام میشن، حس خوبی میگیرم، یه جور احساس اعتماد به نفس بیشترو حس اینکه دوست داشتنی هستم.... مطمئنم اگر خونه خودم کمی بزرگتر و شیک تر بود و این وسواس لعنتی  و سختگیری درمورد پذیرایی بی نقص از مهمون رو نداشتم، از خدام بود که هر هفته تو خونم مهمونی بدم  و زوجهایی که بچه داریم  دور هم جمع بشیم و ما هم از تنهایی دربیایم.

++++++++++ چندروزیه که خونمون رو گداشتم برای فروش و همزمان دنبال واحد پارکینگ دار برای خودمون هستم! خیلی کار طاقت فرسا و سخت و استرس آوری هست، چند روزه از صبح تلفن از دستم نمیفته و تمام وقت سایت دیوار رو چک میکنم! دو جایی هم بازدید رفتیم اما اصلا باب میلم نبود، نه محله و نه نقشه ها.  واحد مطلوبی برای فروش نیست و اونی هم که هست از بودجه من خیلی بالاتره! از دنبال خونه گشتن متنفرم، تن و بدنم میلرزه بابت اتفاقات سابق! متاسفانه باز هم مثل همیشه در بدترین زمان ممکن افتادیم دنبال خرید و فروش! ایکاش پارسال زمستون اینکارو انجام میدادم اما متاسفانه از اونجا که مدام بچه ها و حتی خودم مریض بودیم و توان و حوصله گشتن دنبال خونه تو سرمای زمستون با دو تا بچه کوچیک رو نداشتم گذاشتم بمونه برای اینور سال و الان هم که متاسفانه قیمتها به نسبت قبل عید خیلی زیاد بیشتر شده! خیلی بابت این موضوع و اینکه خونه خوبی متناسب با بودجه ما پیدانمیشه و البته واحد خودمون هم فروش نمیره ناراحت شدم، ما مدام تو همین سیکل باطل میفتیم! تو بدترین زمان ممکن درگیر خرید و فروش خونه میشیم، از طرفی چون من الان دورکار هستم و ممکنه هر آن ازم بخواند برگردم سر کار، ترجیح دادم تا همچنان در دوران دورکاری هستم و نیازی به نگرانی بابت مرخصی گرفتن از سر کار و دنبال خونه گشتن اونم با دو تا بچه کوچیک نیست، پروسه خرید و فروشم رو تکمیل کنم که در کمال تاسف میبینم اوضاع به طور کل به هم ریخته و بازم زمان مناسبی برای این حرکت بزرگ نیست.... خیلی دلسرد و ناامید شدم و خیلی هم نگرانم...اگر مجبور بشم باید باز هم دست نگهدارم اما هیچ معلوم نیست دو ماه دیگه اوضاع از الان بهتر باشه و منم راستش ترجیح میدم در همین دوران دورکاریم، این پروژه خرید و فروش رو تمام کنم  و پس اندازی که الان دارم صرف خرید خونه جدید بشه که انگار با توجه به شرایط بغرنجی که پیش اومده فعلا امکان پذیر نیست، این قضیه روحیم رو خیلی خراب کرده و منو شدیداً نگران و مستاصل کرده! انگار همیشه و هر بار باید در بدترین شرایط اقدام کنیم! نه اینکه ما بخوایم،  به محض اینکه دست به این اقدام بزرگ میزنیم هر بار چیزی پیش میاد و همه چی از قبل خرابتر میشه! خواهش میکنم برای من دعا کنید واحدم رو به قیمت مناسب بفروشم و واحد خوبی هم پیدا کنم و تا وقتی دورکاریم تمام نشده این پروسه رو برخلاف دفعات قبلی به سلامتی و آسونی به ثمر برسونم. انشالله با دعای شما عزیزان خدا هم بهمون نظر کنه و هر آنچه خیر و صلاحمونه در مورد خرید خونه با شرایط خوب برامون اتفاق بیفته. آمین

+++++++++ وسطای نوشتن این پست بودم که خبر رسید زندایی سامان به رحمت خدا رفته! وقتی شنیدم خیلی زیاد متاثر شدم و چندباری براش اشک ریختم، بیشتر به خاطر بیکسی و مظلومیتش، دقیقا دو ماه بعد عقد ما بود که پسر دسته گل 27 سالش، صحیح و سلامت تو خونه ایست قلبی کرد و از دنیا رفت! خدا این پسر رو بعد 14 سال بچه دار نشدن بهش داده بود، البته درستتر بگم پسر اولش بعد 14 سال بچه دار نشدن به دنیا اومده بود و این پسر دومش بود که بعد پسر اول به دنیا اومد،  قرار بود جشن نامزدیشو خیلی زود بگیرند که به یکباره این اتفاق تلخ افتاد و بدون دلیل مشخصی پسرش از دنیا رفت. این بنده خدا انقدر غصه خورد از فوت پسرش و متاسفانه پسر دیگش و عروسش اونقدرها و به اندازه پسر دومی که مرحوم شد با پدر و مادر نزدیک  وصمیمی نبودند و نتونستند حتی یک درصد جای پسر دومی که بی نهایت بامحبت و دلسوز بود رو بگیرند، (البته نمیخوام قضاوتی کنم، شنیده ها اینطور میگفتند گه عروس و نوه یکسالش اصلا بهشون سر نمیزدند درحالیکه نسبت فامیلی هم داشتند و من نمیدونم چرا اینطوری بود) زندایی سامان ذره ذره از نبود پسرش آب میشد و ما همگی شاهدش بودیم، در نهایت مشاعرش رو از دست داد و هر روز افتاده تر شد در حالیکه سن زیادی هم نداشت، آخرش هم بعد هشت سال فراغ و دوری از پسرش  برای همیشه به اون پیوست، همه میگن از غصه دوری پسرش دق کرد و از بین رفت، مادر من هم دخترشو در 17 سالگی از دست داد، حال  وروزش از زندایی سامان هم وحشتناک تر بود اما مادرم قرصهای اعصاب خیلی قوی میخورد و ما بچه ها هم دورش بودیم، با همه درد و رنجی که متحمل شد خدا رو هزار بار شکر به حال و روز زندایی سامان که از شدت غم و افسردگی و تنهایی ذره ذره از بین رفت، نیفتاد.... دلم برای زنداییش خونه، تو جشن عقد ما همین زندایی و پسر مرحومش با خوشحالی میرقصیدند و حالا هر دو از این زمین خاکی رخت بربستند و رفتند.... امروز (درواقع دیروز چون پست رو طی دو روز نوشتم) به یاد مظلومیت و رنجی که زندایی کشید چندباری اشک ریختم، روحش شاد باشه انشالله.... امروز ظهر (سه شنبه ظهر) فوت شد و خیلی سریع هم دفنش کردند، سامان میخواست تنهایی برای شرکت در مراسم بره رشت اما من گفتم نمیتونم بذارم تنها بری تو جاده و ما هم میایم و به هر حال وظیفه من هم هست که در مراسمش شرکت کنم، بابت همین موضوع هم پنجشنبه صبح راهی رشت میشیم، البته بعد اینکه نیلا کلاس موسیقیش رو رفت. مادرشوهرم اینا همچنان جابجا نشدند و خونه دخترشون هستند برای همین به احتمال زیاد نهایتا یکی دو روز بمونیم و برگردیم و مزاحم خواهر سامان نشیم.... با اینحال به روال همیشه مجبورم چمدونم رو با وسواس ببندم و خیلی بیشتر از نیازمون وسیله بردارم از باب احتیاط، شاید یک درصد بیشتر از یکی دو روز موندیم اما با توجه به اینکه باید بریم خونه سونیا خواهر سامان خیلی بعیده بخوایم یا بتونیم که بیشتر بمونیم. راستش من دلم میخواست اردیبهشت ماه چندروزی میرفتیم رشت البته با این تصور که تا اون موقع مادر و پدر سامان در خونه جدیدشون ساکن شدند، ولی خب الان که هنوز خونه دخترشون هستند، از طرفی هم خانواده عزادارند و وقت مناسبی برای موندن ما نیست. بازم من آدمیم که همه جوانب رو از بابت احتیاط در نظر میگیرم و سعی میکنم برای چهار پنج روز خودمون و بچه ها وسیله بردارم، یکم سخت هست چمدون بستن اما خب خیالم اینطوری راحتتره. سامان هم زنگ زد که قراره همون دخترخاله سامان که چندروز قبل رفتیم خونشون همراه دخترش با ماشین ما بیان چون همسرش نمیتونه بیاد،  طبیعناً من با دو تا بچه و کلی بار و وسیله راحتترم که خودمون تنها باشیم اما دیگه پیش اومده، منم از بابت اینکه دخترخالش و دخترش همراهمون هستند، برای تو راه ساندویچ درست میکنم و البته میوه و خوراکی برمیدارم، البته در حالت عادی و خودمون هم که باشیم اینکارها رو میکنم، ولی بابت حضور اونا طبیعیه که باید وسایل پذیرایی بهتری برای تو راه همراهم داشته باشم.

حرفهای دیگه ای هم بود اما تا همینجاش هم خیلی طولانی نوشتم و باز هم موفق به کوتاهتر نوشتن نشدم که نشدم،! چرا فکر کردم اینبار میتونم کوتاهتر بنویسم واقعا؟ بماند که از خیلی جزئیات ریز هم گذشتم که شاید در حالت عادی مینوشتمشون اما با این احوال باز هم خیلی طولانی شد... دیگه دست خودم نیست، الان ساعت نزدیک 4 صبح 28 فروردین هست و من به شدت احساس خستگی میکنم  و باید برم بخوابم. فردا صبح چمدون رو ببندم (الان که بعد 24 ساعت این پست رو منتشر میکنم اینکارو  کردم و کلی بار و وسیله جمع کردم! البته کمتر از سفر قبلی اما به هر حال....) عصر هم برم به یه سری کارهای عقب افتاده برسم و انشالله 5 شنبه برای مراسم سوم زندایی سامان بعد کلاس نیلا راه بیفتیم سمت رشت و احتمالا همون جمعه هم برگردیم، البته تا چی پیش بیاد.

ممنونم که این نوشته طولانی رو خوندید. 

آغاز سال نو+ شرحی بر روزهایی که گذشت

سلام به دوستان عزیزم

سال نو رو به همگیتون مجددا تبریک میگم، به شخصه نسبت به اینکه مثلا ماه به اردیبهشت میرسه و هنوز وقتی دوست و آشنایی رو میبینیم عید و سال نو رو بهمون تبریک میگن، احساس  جالبی ندارم، نه که عیبی داشته باشه، خودمم بنا به شرایط چنین کاری کردم و میکنم، اما به نظر خودم اصل تبریک عید برای همون سیزده روز اول یا نهایتا 20 روز اول هست، بعدش دیگه ضرورتی هم نداره و یکم حوصله سربر هست.

یه تصمیمی که با خودم گرفتم اینه که سعی کنم در سال جدید یه مقدار پستهای وبلاگم رو کوتاهتر بنویسم...به خاطر همین طولانی نوشتن هست (البته دست خودم هم نیست یه ویژگی ذاتیه)، که پست نوشتن برام خیلی سخت و گاهی طاقت فرسا میشه و با وجود دو تا وروجک شیطون کلی وقتم رو میگیره، از طرفی چون معمولا دیر به دیر و در حد یک هفته ده روز یکبار مینویسم، حرفهام تلنبار میشه و نوشته هام طولانِی، اینکه معمولا دوست دارم همه چیز رو با جزئیات بنویسم هم که یه طرف ماجراست و خلاصه خیلی دوست داشتم میتونستم مثل خیلی از دوستان وبلاگ نویس  (مثل قره بالا جان)، تند به تند اما کوتاه تر بنویسم...میخوام سعی کنم یکمی از سال جدید نوشته هام رو کوتاهتر کنم که هم خودم راحتتر باشم هم دوستان کمتر خسته بشند از خوندنشون؛ حالا اصلا ببینم میتونم و از عهدش برمیام یا نه (برای خودم کوتاه نوشتن حتی از بلند نوشتن هم گاهی سختتره!)  البته این پست رو که بعد حدود 18 روز مینویسم رو نمیتونم زیاد کوتاه بنویسم ایشالا برای پستهای بعدی تلاش کنم ببینم از پسش برمیام یا نه! یعنی انقدر برام سخته کم و کوتاه حرف زدن که میگم ببینم از پسش برمیام یا نه! راستش اعتراف میکنم تو زندگی واقعیم هم همینطورم! البته خدا رو شکر به نظر میرسه حرفهام و تعریف کردنهام بین دوست و آشنا جذابیت داره وگرنه که دیگه هیچی! کلاً خیلی خوبه آدم بتونه کمتر حرف بزنه! اول هم به خودم میگم! 

1. از دو سه روز قبل سال تحویل شروع کنم، تا ساعت یازده شب 29 اسفند در حال تکاپو بودم و بیرون از خونه و در حال خریدهای ریز و درشتی که برام لذت بخش بود، عاشق اینم که دو سه روز قبل سال تحویل، حتی اگه هیچ خریدی هم نداشته باشم، در حد دو ساعت هم که شده برم بیرون و تکاپوی مردم رو ببینم، اینبار هم 28 اسفند با سامان و بچه ها در حد دو سه ساعتی خیابونهای اطراف خونمون رو گشت زدیم و ماهی قرمز و لوازم سفره هفت سین  و کفش برای نویان و ... گرفتیم، 29 اسفند هم که من بچه ها رو گذاشتم پیش سامان و خودم دو سه ساعتی رفتم بیرون و از دست فروشا یکم خرید کردم (عاشق این خرید از دست فروشا بخصوص شب عید هستم). همون 28 اسفند و بعد اذان مغرب و افطار کردن من، سامان یه جشن تولد کوچیک برام گرفت، درواقع یه کیک تولد برام گرفته بود و همراه با مبلغی پول به عنوان کادوی تولد بهم داد و منو سورپرایز کرد، در واقع کیک رو نیاورده بود خونه، داده بود به سمانه، دوست و خانم همسایه واحد بغلی که یهویی بعد افطار درمون رو بزنه و با کیک و شمع وارد خونه بشه و منو غافلگیر کنه اما خب نیلا خانم سورپرایزی رو که باباش کلی تاکید کرده بود نباید بگه، هزار بار لو داد و چندبار به من گفت قراره خاله سمانه با کیک بیاد خونمون!  (خب بچم درکی از سورپرایزکردن نداشت و بار اولش بود و سامان زیادی رو سکوت کردنش حساب باز کرده بود! من بودم اصلاً نمیذاشتم نیلا هم بفهمه!)، خلاصه که نیلا خانم صد بار لو داد و هر چی هم من خودمو زدم به اون راه که یعنی نفهمیدم که تو ذوق سامان نخوره، آخرش خیلی واضح جلوی سامان با صدای بلند و رسا گفت مامان مرضیه قراره شما غذا خوردی خاله سمانه بیاد خونمون، کیک هم بیاره که سوپرایز بشیم!  (سورپرایز رو هم بلد نبود تلفظ کنهخلاصه اولش سامان یکم ناراحت  شد که برنامش لو رفته بود، اما همونم شد اسباب خنده و شوخی و خلاصه که نیمساعت بعد افطار، سمانه با کیک و شمع درمون رو زد و  اومد داخل و یه جشن کوچولو کنار هم گرفتیم و یکم رقصیدیم و چند تایی عکس گرفتیم.

2. اول فروردین من تا موقع سال تحویل بیدار بودم و پای تلویزیون، همون 28 اسفند تلویزیون رو بعد ماهها خاموش بودن دوباره برقرار کردیم، سامان حدود دو شب از خستگی خوابش برده بود، اما من بیدار و تا صبح پای تلویزیون بودم، سحری هم خوردم و ده دقیقه به سال تحویل سامان رو بیدار کردم و لباس پوشید، منم طبق روال هر سال لحظات آخر مونده به تحویل سال رو دعا کردم و قران خوندم و خلاصه سال که تحویل شد، چشمام اشکی شد مثل همیشه (سامان با دیدن گریه من خندش گرفته بود مسخره!!!)، دیگه همدیگه رو بغل کردیم و سامان یکساعت بعد دوباره رفت خوابید، تو این فاصله هم با دو تا خواهرام تلفنی صحبت کردم  وعید رو تبریک گفتم، اما چون میدونستم مادرم و مادرشوهرم ممکنه خواب باشند، شب قبل تحویل سال بهشون تبریک گفته بودم و مجدداً چندساعت بعد که میدونستم بیدار شدند، تماس گرفتیم و تبریک گفتیم و بعد هم البته تماس با بزرگان و اقوام نزدیک خودم و همسر و تبریک عید (خدایی کار خسته کننده ایه).

3. ما امسال همونطور که گفتم نتونستیم به خاطر جابجا شدن یهویی مادرشوهرم زودتر از موعد مقرر و بازسازی خونه جدیدشون، بریم رشت و سال تحویل رو برخلاف چند سال گذشته تهران بودیم، مشهد رفتن هم که همسر خواهر کوچیکم جور کرده بود و بابت همون حرکت شوهرخواهرم که تو پست قبلی نوشتم و کلی با خودش حاشیه همراه داشت و تا همین چند روز پیش هم حاشیه ها و ترکشهاش ادامه داشت (پایینتر توضیح میدم)، کنسل شد، در نهایت همون دوم فروردین راه افتادیم سمت سمنان، البته به سمت روستایی در 20 کیلومتری سمنان (روستای بیابانک) که پدرم اونجا سالها قبل یه خونه ویلایی خریده بود. خواهر بزرگ و مادرم هم گفته بودند در حد دو روز میان سمنان  سر خاک و برمیگردند، اما همونم دقیقه نودی کنسل شد، چون شوهرخواهرم یکباره گفته بود منم باهاتون میام (قرار بود مریم و بچه هاش و مادرم تنها بیان) و خواهرم هم لج کرد که اگر تو بیای من نمیرم و تو به این خاطر که گفتی با خواهرات جایی نمیرم، سفر مشهد رو کنسل کردی، الان که مرضیه اینا اونجا هستند، میخوای بیای که اونجا رو هم بهمون زهرمار کنی و اگر میخواستی تو جمع خواهرام باشی، پس چرا سفر مشهد رو کنسل کردی و به باجناقت زنگ زدی که چون اون خواهرش هم هست من نمیام (گفته بود چون مریم با خواهر من رفت و آمد نمیکنه منم نمی‌خوام اینکارو کنم! مای بیچاره!)! پس چرا الان که اونا هم اونجا هستند داری میای؟ معلومه که میخوای اذیت کنی و بخوای تو بیای من نمیرم و دین من که نذاشتی سال نویی برم سر خاک پدرم گردنت میمونه! مجید هم میگفت نه من میخوام بیام و معلوم بود لجبازی میکنه! سر همین کشمکش ها که کلی اعصاب خواهرم به هم ریخت، دیگه اونا نیومدند و یه کم خورد تو ذوقم، (تو ذهنم حضور اونا و خواهرزاده هام رو هم تو خونه روستایی کنارمون تصور کرده بودم) این شد که در نهایت همون برنامه اولیه خودمون انجام شد و من و سامان و بچه ها برای اولین بار تو این سالها، تنهایی رفتیم سمنان و خونه روستایی.... خب این خونه روستایی تو یه روستای کویری هست و بخصوص شبهاش یه مقدار وهم داره چون اطرافش بیابونه و ساکنین زیادی هم اطراف خونه ما نیستند، من از قبل رفتن همش فکر میکردم یعنی میتونیم شبها اونجا بمونیم و نترسیم و تحمل کنیم و زود برنگردیم تهران؟  آخه تا قبل این همیشه دسته جمعی اونجا بودیم  و این بار اول بود تنهایی میرفتیم. دیگه من ساعتها و ساعتها از روز قبل سفر، چمدون بستم و هر وسیله و لباس و خوراکی که لازم بود برداشتم و یه سری غذاهای فریزری آماده هم برای خودمون و بچه ها برداشتم که اونجا همه چیمون تکمیل باشه و به زحمت خرید و غذاپختن نیفتیم و بتونیم راحتتر بریم گشت و گذار تو شهر سمنان و شهرهای اطراف....حتی روغن و حبوبات و قند و شکر و برنج و سبزی تازه و منجمد و شکلات و آجیل و خرما و خیلی مخلفات دیگه و حتی لحاف و ملحفه هم برداشتم (با اینکه اونجا این اقلام کم و بیش هست) و با یه عالم وسیله که شبیه سفر 200 روزه بود!!، ساعت دو ظهر راه افتادیم و دیگه ساعت 6 بعداز ظهر دوم فروردین رسیدیم خونه، البته در واقع ساعت 5 رسیدیم روستا اما قبلش رفتیم مزار و من سر خاک پدر و خواهرم و سایر عزیزانم رفتم  و بعد اون رفتیم خونه،  منم به محض رسیدن، تند و سریع وسایل رو جابجا کردم و چون روزه بودم، سفره افطار رو آماده کردم و سامان هم رفت شهر نزدیک روستا (سرخه) که جوجه بگیره برای جوجه کباب شام  و البته یه سری خوراکیهای دیگه که خب جوجه کبابی هم پیدا نکرد و طبیعی هم بود (من میدونستم ایام تعطیل تو شهر کوچیک پیدا نمیکنه بازم خواست امتحان کنه!)...شب اول که خواستیم اونجا بخوابیم یکم ترس سراغم اومد، سامان میخواست بره تو یه اتاق دیگه بخوابه که خنک تر بود، اما من نذاشتم و گفتم میترسم و خلاصه یکم نق زد و در نهایت پیش من و بچه ها خوابید...اون شب از شدت خستگی تا صبح خیلی راحت خوابیدیم و خوشبختانه زیاد هم اذیت نشدم، فردا صبح بچه ها و سامان تو هوای دلنشین روستا رفتند داخل حیاط بزرگ خونه که درخت و گیاهان زیادی داره  وحسابی بازی کردند، منم ماکارونی درست کردم که بچه ها دوست دارند که تا دو روز بتونند بی بهانه بخورند، البته غذاهای فریزری مختلفی هم بخصوص برای استفاده بچه ها آورده بودم که حداقل برای اونا نخواسته باشه درگیر آشپزی بشم (خورشت قیمه و آش و خورشت قرمه سبزی و تن ماهی و سبزی پلو و فلافل و عدسی و گوشت پخته و حتی همین ماکارونی که از قبل آماده داشتم و....) اما بازم ترجیح دادم روز اول غذای تازه درست کنم... تصمیم داشتیم غروب روز اول رو بریم عید دیدنی سمنان خونه خالم و دایی بزرگم (از جایی که بودیم تا شهر سمنان 20 دقیقه راه بود)، وقتی به خالم زنگ زدم اطلاع بدم، گفت که اتفاقاً اون تصمیم داشته بهم زنگ بزنه (از مادرم شنیده بود اومدیم)، گفت قراره خودش همراه دخترخالم و شوهرش و نوزاد سه ماهشون بیان روستا که برند مزار سر خاک، این شد که برنامه عید دیدنی افتاد برای فردا شبش و خونه موندیم تا برسند، دیگه منم تند تند خونه رو جارو زدم و برای دخترخالم که روزه نبود تدارک پذیرایی و آجیل و میوه و ناهار و ... دیدم، اونا هم حدود ساعت دو ظهر اومدند و دو ساعتی بودند و رفتند، قرار شد فردا شبش بریم خونه خالم عید دیدنی، من تصمیم نداشتم برای شام و افطار برم اما اونا اصرار کردند برای شام بریم... خلاصه روز اول سفرمون یعنی سه فروردین تو همون خونه  روستایی بودیم و خودمون مهمان داشتیم و جایی نرفتیم، ناهار ماکارونی و شام هم فلافل خوردیم، صبح روز 4 فروردین هم ترجیح دادیم تو خونه بمونیم و استراحت کنیم (هم من و هم سامان از بدوبدوهای قبل سال نو حسابی خسته بودیم) و  از هوای خوب روستا و فضای بزرگ حیاط و بازی بچه ها تو حیاط لذت ببریم و بعد از ظهرش بریم سمت سمنان که یکم شهرو بگردیم و من به سامان شهرو نشون بدم و بعد موقع افطار بریم خونه خالم، دیگه حدود 4 ظهر راه افتادیم و دو ساعتی داخل سمنان گشت و گذار کردیم، خب من سالها بود شهرو درست و حسابی ندیده بودم، سامان هم که شاید کلاً دو بار اونم گذری اومده بود و خلاصه با ماشین خیلی از جاهای شهرو رفتیم که اتفاقا خیلی هم خوب بود و به نظر سامان هم شهر تمیز و زیبایی اومد، البته خب خلوت بود اما ایام عید حتی تهرانش هم خلوته، چه برسه شهرستانی که همینجوریش زیاد پرجمعیت نیست. هوا هم که عالی بود، از سامان خواستم منو ببره به محله ای که یکسالی که من از 11 تا 12 سالگی سمنان زندگی کردم رو ببینم، رفتیم اونجا اما انقدر همه چی تغییر کرده بود و خونه های ویلایی تبدیل به آپارتمان شده بودند که من نتونستم خونه سابقمون رو که تو اون یکسال زندگی در سمنان اجاره کرده بودیم پیدا کنم اما همینکه دوری تو محله قدیمی زدیم خودش جذاب بود و حس نوستالژی داشت، دیگه حدود هفت شب هم رسیدیم خونه خالم، شام خوردیم (قرمه سبزی و زرشک پلو با مرغ) و پذیرایی شدیم، 4 فروردین تولد پسر گلم نویان هم بود و عشق مامان دو ساله شد، دیگه ما هم کیک خریده بودیم همراه وسایل تولد و یکمی بچه ها تولد بازی کردند و عیدیهاشون رو هم گرفتند، منم به بچه های دخترخالم عیدی دادم و به نینی جدید هم کادوی تولدش رو دادم، بماند که بعدا به دلایلی پشیمون شدم از گرفتن جشن خونه خالم و بخصوص بابت خرید فشفشه و برف شادی و کلاً تولد گرفتن اونجا، دلیلش رو نمیشه اینجا توضیح داد، اما خب ترجیح میدادم همین جشن کوچیک که هزینه بر هم بود بعدتر در جمع خونواده خودم یا سامان میگرفتم، یا حتی یه جشن 4 نفره خونوادگی تو همون خونه روستایی میگرفتیم! همین جشن و حاشیه هاش باعث شد سامان خیلی عصبی بشه و خیلی زود از خونه خالم با بهانه اذیت کردن بچه ها خداحافظی کنیم و تو راه هم من و سامان کلی بحث و دعوا کنیم و بهش بگم آبروی منو بردی و....... توضیحش اینجا ممکن نیست اما خب جشن خوبی نشد دیگه و قطعاً اینکارو دیگه هرگز انجام نمیدم.... البته نه اینگه بگم خاله و دخترخالم رفتار بدی نشون دادند، خداییش خیلی زحمت کشیده بودند، اما یه سری رفتارها باعث ایجاد سوء تفاهم تو ذهن سامان شد و تازه اونجا فهمیدیم چرا مادرم اصرار میکرد عید دیدنی نیازی نیست برید و اگر هم رفتید یکساعت بیشتر نمونید....

بگذریم! از 5 فروردین تصمیم گرفتیم بریم شهرهای اطراف سمنان رو بگردیم،  مثل مهدیشهر و شهمیرزاد ( این دو تا جا، کوهستانی  و بسیار خوش آب و هوا هستند) و البته دامغان و بسطام و حتی شاهرود و گرمسار هم بریم، اما خب در نهایت طوری شد که فقط همون مهدیشهر و شهمیرزاد و جاده کوهستانی چاشم رو رفتیم و نشد که دامغان و شاهرود بریم و موند برای بعدها. دیگه مهدیشهر و شهمیرزاد که رفتیم چندتایی عکس گرفتیم که طبق معمول بچه ها همکاری نکردند، سامان هم از شهمیرزاد پیتزا و ساندویچ خرید که از همونجا بریم سمت جاده چاشم (که تو مسیر شهمیرزاد به فیروزکوه قرار داره و به شدت در فصلهای سرد سال سرد و کوهستانی هست)، بشینیم دور هم بخوریم، همین کارو هم کردیم اما انقدر هوا سرد بود و سوز داشت و باد سرد میوزید که نشد بیشتر از 20 دقیقه کنار جاده بشینیم، بچه ها حسابی سردشون شده بود منم همینطور، یکم نشستیم و تند تند ناهار خوردیم و بعدش رفتیم داخل ماشین، تو مسیر هم خوراکی خوردیم و آهنگ گوش دادیم و در کل خوب بود و بچه ها حسابی خوشحال بودند. سامان هم برای اینکه قضیه مهمونی دیشب رو از دلم دربیاره، از پیشنهاد من برای اینکه خالم رو تو مسیر بریم از سمنان و درب خونش برداریم و ببریم خونه روستایی، حسابی استقبال کرد، من یه پیشنهاد خام دادم و نمیدونستم اینکارو انجام بدیم یا نه، اما همینکه از دهنم درومد، سامان اصرار کرد که حتما باید بریم و بیاریمش و حتی بگیم دخترخالت اینا هم بیان و مهمونی بدیم! که درمورد دخترخالم و مهمونی دادن گفتم نه پیشنهاد خوبی نیست و دو بار هم تو این دو روز اونا رو دیدیم چه کاریه، درمورد آوردن خالم هم گفتم بذار یکم بیشتر بررسی کنم که دیگه سامان میگفت الا و بلا بریم بیاریمش، خلاصه زنگ زدیم به خالم و گفتیم افطارت رو که خوردی میایم میبریمت که اونم استقبال کرد (خالم تنها زندگی میکنه).... خب اومدن خالم از یه جهتهایی خوب بود، یعنی مثلاً حضورش باعث شده بود بخصوص شبها کمتر برامون ترسناک بشه، اما از طرفی به خاطر حضور خالم و اینکه روزه هم بود، نشد که بریم دامغان و شاهرود رو بگردیم و منم باید به فکر سحری و افطار خالم میبودم، یعنی در واقع حضورش که البته خواست خودمون هم بود، مسیر سفرمون و برنامه هامون رو تغییر داد و کار من رو بیشتر کرد،  همون شب که خالم اومد بخشی از جوجه کبابهایی رو که از سمنان خریده بودیم داخل سرخ کن بدون روغن آماده کردم (دستگاه سرخ کن رو هم با خودم برده بودم!) و برای سحرش گذاشتم کنار، (قرمه سبزی هم داشتیم البته که هر دو رو برای سحری خالم آماده کردم) تا نزدیکی های سحر و بعد خوابیدن بچه ها هم نشستیم و دور هم حرف زدیم و خوراکی خوردیم، فردا صبحش، یعنی صبح شش فروردین هم که باز طبق روال روزهای قبلش، بچه ها تو حیاط مشغول بازی  و شادی شدند و منم برای افطار خالم، خوراک لوبیا  و فلافل آماده کردم، حدود دو و سه بعداز ظهر هم دوباره همراه خالم رفتیم سمت مهدیشهر و شهمیرزاد که خالم هم یه دوری بزنه و تا قبل افطار دوباره برگشتیم خونه روستایی، خب بابت حضور خالم و روزه دار بودنش نمیشد جای دوری بریم، دیگه دو سه ساعت بیشتر بیرون نبودیم و برگشتیم خونه و منم سریع افطار خالم رو آماده کردم و برای شام خودمون هم باقی جوجه کبابها رو گذاشتم کباب بشه و با برنج و گوجه سرخ شده خوردیم و برای بچه ها هم که اهل اینجور غذاها نیستند نیمرو درست کردم که با برنج بخورند، باز همون جوجه کباب رو هم برای سحری خالم کنار گذاشتم، در واقع غذاهای دیگه ای هم بود اما ترجیح خودش باز همون جوجه کباب بود. این مدت به درخواست خالم، اینستاگرامش رو که بعد فیلترشدنش، یکی دو سال بود استفاده نکرده بود راه انداختیم و سامان هم یه فیلتر شکن جدید روی گوشی خالم نصب کرد و دیگه سر خالم با همون اینستاگرام گرم بود و به نظر میرسید داره بهش خوش میگذره... با اینکه با حضور خالم کمی برنامه هامون عوض شد، اما در مجموع حضورش خوب بود، خودش هم دلش وا شد (من حدود دو سال در کودکی یعنی از دو سالگی ‌پیش این خالم و دور از خانواده زندگی کردم).

قرار بود بعد از ظهر هفت فروردین هم برگردیم تهران، دیگه از صبح مشغول جمع و جور کردن خونه بودم اونم با وسواس تمام بابت اینکه خونه رو همون طور تمیز و مرتب تحویل بدیم که بعدها حرف و حدیثی پیش نیاد، دیگه کلی تمیزکاری کردم و حسابی خسته شدم، وسایل رو هم  که خیلی خیلی زیاد بودند جمع کردیم و چمدون به هم ریخته رو مرتب کردم و یخچال و فریزو خالی کردم و حدود ساعت 3 ظهر راه افتادیم سمت تهران، یکم تو حیاط که حسابی طی همین دو سه روز باصفا شده بود عکس گرفتیم، بعدش هم که قبل خارج شدن از روستا، دوباره سر خاک خواهر و پدر و عزیزانم رفتم و بعدش خالم رو رسوندیم سمنان درب خونش و از اونجا راه افتادیم سمت تهران و حدود هشت شب هم تهران بودیم،  ناهار هم تو راه ساندویچ مرغ خریدیم و خوردیم. بعد رسیدن به تهران هم که تا نزدیک 12 شب در حال جمع و جور کردن وسایل و خالی کردن چمدونها و جابجا کردن اقلام یخچالی  و فریزری و رسیدن به امورات بچه ها و.... بودم، (عادت دارم بلافاصله بعد برگشت از هر سفری، فوراً وسایل رو جابجا میکنم، حتی اگر در اوج خستگی باشم) . خداییش من خیلی خیلی زیاد وسیله جمع کرده بودم و شاید هشتاددرصد لباسها و وسایلی که برده بودم اضافه بود! من حتی سشوار و اتوی بخار  و  گوشت کوب برقی و دستگاه سرخکن و یه عالمه دارو برای احتیاط و .... رو هم برده بودم! اما خب ته ذهنم این بود که شاید یهویی از اون طرف از سمنان راه بیفتیم سمت رشت یا جای دیگه  و بهتره هر چی که به ذهنم میرسه بردارم محض احتیاط که نخواسته باشه دوباره برگردیم تهران، اما خب یراست برگشتیم تهران و بردن اونهمه  وسیله کم و بیش بی فایده بود و سامان هم حق داشت غر بزنه بابت بردن و آوردنش. من هم برای جمع کردن وسیله ها قبل سفر و هم برای جابجا کردنشون بعد برگشتنمون حسابی اذیت و خسته شدم! راستش بابت همین جمع کردن وسایل و زحمتی که برام داشت، بدم نمیومد شده برای دو روز هم بریم رشت و خونه سونیا خواهرشوهرم اما خب تهش فکر کردم بهتره صبر کنم مادرشوهرم اینا جابجا که شدند بریم خونه جدیدشون و مزاحم سونیا نشیم، ضمن اینکه طی این 5 روز سفر به سمنان، کم و بیش خسته شده بودیم و آمادگی سفر جدید رو زیاد نداشتیم، بخصوص که آبگرمکن اونجا خراب بود و نتونسته بودیم بریم حمام طی اون 5 روز! منم راستش ترسیدم که سامان بخواد آبگرمکن رو درستش کنه و اتفاق بدی خدای ناکرده بیفته، خلاصه بدون حمام سر کردیم این چند روز رو و دیگه تحمل موندن تو اون وضعیت رو نداشتیم. در مجموع سفرمون به شهر مادری من سمنان که سالها بود بهش سر نزده بودم خوب بود و خوش گذشت، فقط دلم میخواست دامغان و شاهرود و یه سری جاهای تاریخی هم می‌رفتیم و همش تو فکرم و برنامه هام بود که آخرش هم جور نشد، بماند که با وجود بچه ها هم راحت نبود دیدن اماکن فرهنگی و تاریخی، ولی حتما در آینده اینکارو میکنیم.

4. دیگه از هشت فرردین هم که تهران بودیم و من دوباره روزه گرفتن رو شروع کردم تا همین امروز که خب برام راحت نیست و گاهی خیلی هم اذیت میشم، عملاً از عهده کارهام برنمیام و همش دلم میخواد دراز بکشم و احساس ضعف و بیحالی شدید دارم، اما چاره ای هم نیست، عادت ندارم به صرف اذیت شدن و ضعف، از روزه هام بگذرم. 

عصر هشتم فروردین رفتیم خونه مادرم بابت عید دیدنی، افطار هم موندیم، مادرم تنها بود، تا یازده شب بودیم و مادرم عیدی بچه ها رو داد و منم یه روسری که به عنوان عیدی برای مادرم هدیه برده بودم، بهش دادم و سه ساعتی موندیم و برگشتیم.

نه فروردین هم از خونه زدیم بیرون، به سمت جاده جاجرود و سه چهارساعتی دور زدیم و هوایی خوردیم و تا قبل افطار برگشتیم خونه.

5. از اونجا که دوست داشتم خواهرام و خواهرزاده هام رو هم میدیدم و عیدیهاشون رو هم میدادم، دوباره 11 فروردین رفتم خونه مادرم، خواهر کوچیکم رضوانه و روشا جون اونجا بودند، هماهنگ کردم که مریم خواهر بزرگم و بچه هاش هم باشند و دو سه ساعتی دور هم باشیم و برگردیم، دیگه مادرم گفت برای افطار بریم، قرار بود بعد افطار مریم و بچه هاش هم بیان (بدون مجید همسرش! خاطرتون هست که ایشون گفته بودند با خواهرزنها نمیخوان یکجا باشند؟)، حدود ساعت هشت و نیم شب بود که یهویی مریم خواهرم با بچه ها اومدند داخل و مریم با یه حالت خیلی برافروخته بعد روبوسی در گوشی بهم گفت "مجید هم هست اصلاً تحویلش نگیرید!" و من در کمال تعجب دیدم شوهرخواهرم هم بلند شده اومده!!! همونی که بابت حضور ما در مشهد، کل برنامه سفر مشهد رو کنسل کرده بود! یعنی یه بار چند روز قبلترش میخواست همراه مریم  بیاد سمنان (مریم اغلب خودش و مادرم تنهایی با ماشین خواهرم میرن سمنان و یکی دو روزه برمیگردند) اونم وقتی میدونست ما هم هستیم و باعث شد مریم سر لج بیفته و کل ایام عید نیاد سمنان (برای خواهرم سر خاک بابام رفتن موقع سال نو خیلی مهم بود) بعد هم باز با اینکه میدونست ما اونشب خونه مادرم اومدیم و جمع هستیم، از سر اینکه اذیت کنه یا هر چی،باز پاشده بود بیاد خونه مامانم. به مریم هم گفته بود میخوام نذارم به خواهرت و شوهرش خوش بگذره! فکر کنید بدون هیچ دعوا و کدورت قبلی صرفا بابت عدم ارتباط مریم با خواهر خودش اینو میگفت! مریم هم همون شب کلی دعوا راه انداخته بود که تو کل ایام عید رو بهمون زهرمار کردی و حتی نذاشتی برم سر خاک پدرم، الان هم باز دست بردار نیستی  (مریم گفته بود اگر شوهرش بخواد بیاد سمنان زمانیکه ما هم اونجاییم، اون دیگه نمیره چون همین مجید کل سفر مشهد رو به خاطر حضور ما کنسل کرده بود و الان با اینکه میدونست ما سمنان هستیم میخواست اونم بیاد و درواقع میخواست اذیت کنه و جمع رو به هم بزنه!!!، بماند که به شدت هم بابت همین کنسل کردن سفر مشهد عذاب وجدان داشت و هزار بار بابتش تو ایام عید از مریم عذرخواهی کرده بود و حتی خواسته بود دوباره سفر رو جفت و جور کنه که خب دیگه نمیشد).... خلاصه کنم دیگه اون شب هم وقتی فهمیده بود ما خواهرها و همسرامون جمعیم پا شده بود اومده بود، انگار نه انگار که همین آدم میگفت من به تلافی کار مریم، با خواهراش کاری ندارم و جمع نمیشم باهاشون! همین شد که زن و شوهر متاسفانه در حضور ما و خواهر کوچیکم، بدجور با هم دعوا و سر وصدا کردند و مادرم هم که خیلی آبروداره، حسابی ناراحت شده بود که آبروم رفت و صداتون رو همسایه ها شنیدند و ... مریم هم میگفت تکلیف من باید همین امشب معلوم بشه و من دیگه با این آدم زندگی نمیکنم و طلاق میخوام و دیگه برنمیگردم خونه! حالا همه اینا در حضور شوهر من و شوهر رضوانه و بچه ها! دیگه کلی حرفها زده شد و هر طرف از بدی طرف مقابل میگفت! مریم هم کلی از حرفهای مجید رو که درمورد ما و مامانم گفته بود در جمع گفت (مثل اینکه این ادم  برگشته گفته هر جا خواهرت باشه میام که بهشون زهرمار کنم!!) منم بعد شنیدنشون، به مجید گفتم اگر فکر میکنی حضورت باعث میشه مثلا به من یا سامان بد بگذره و برای این پا شدی اومدی که ما رو معذب کنی، بذار بهت بگم ذره ای برای ما حضور یا عدم حضور شما، اهمیتی نداره و بودن یا نبودنت هیچ تاثیری تو حال ما نمیذاره چون دیگه شناختیمت و میدونیم نیتت چیه! اینی هم که سفر مشهد رو کنسل کردی و گفتی چون مرضیه اینا هستند، نمیام، باز هم به ضرر خودت شده، چون اداره ما به من مشهد خونه میده و بعدها میتونم برم، شما هستی که باید بابت همین کنسل کردن سفر، بعدها هزینه جداگانه هتل و.... بدی و....دوباره تاکید میکنم اینا رو از اونجا گفتم که مریم در حضور شوهرش به من گفت این آقا وقتی دید من دارم میام خونه مامان یهویی پا شده و گفته منم باهات بیام که تو جمعتون باشم که به مرضیه  و شوهرش دورهمی رو زهرمار کنم و هر جایی اینا باشند منم میام که اذیت بشند!!! منم بعد شنیدن این حرفها اینا رو گفتم! بماند که مجید میگفت مریم دروغ میگه و  انکار میکرد... اما خب میدونم خواهرم راست میگفت! حالا بازم میگم خدا شاهده خدا شاهده کوچکترین دعوایی هم بین من و سامان با این آدم نبوده! جز احترام چیزی بینمون نبوده و من و بخصوص سامان همیشه نهایت احترام رو بهش گذاشتیم، خونه ما نمیومده و ما از همه جا بیخبر هی دعوتش میکردیم؛ میرفتیم پارک و غذا میبردیم و تماس میگرفتیم که اونا هم بیان و همین مجید نمیومد و ما هم دلیلش رو نمیفهمیدیم! بعدها فهمیدیم بابت لج و لجبازی و اینکه مریم با خانواده شوهرش و خواهرشوهرش به دلایل قدیمی رفت و آمد نمیکنه (البته سلام و علیک داره)، شوهرش هم تلافیش رو سر من و سامان درمیاورده و به ما بی محلی میکرده، ولی مسخرش این بود که از یه طرف میگفت منم با خواهرات (بخصوص من) رفت  و آمد نمیکنم، باز از طرف دیگه و به شکل متناقضی، وقتی ما خواهرها جمع بودیم دوست داشت بیاد تو جمع ما، حالا یا از سر فوضولی و کنجکاوی که ببینه چی میگذره یا از سر بدجنسی که ما رو معذب کنه و به قول خودش  دورهمی رو بهمون زهرمار کنه! 

مریم تو جمع و در حضور مادرم میگفت  این آقا مدام میگه دور من رو خط بکش و من کاری برای مادرت نمیکنم و تو هم نباید بیشتر از بقیه خواهرها برلی خانوادت مایه بذاری و دلش کوچیکه و حسوده و.... من هم گفتم مادر من به شماهیچ نیازی نداره که به مریم گفتی من برای مادرت کاری نمیکنم و .... خدا رو شکر دو تا حقوق داره و به کسی هم نیازی نداره، وظیفه ما دخترها هست که در نبود پدرم بهش خدمت کنیم نه دامادها، در عین حال شوهر من و شوهر رضوانه هم خدمتش رو میکنند و تا الان هم کردند و مادرم محتاج شما و هیچکس نیست! در کل که خیلی فضای بدی بود و رضوانه خواهرم، بچش رو برده بود داخل اتاق که این سروصداها رو نتونه بشنوه.

متاسفانه هم مریم و هم شوهرش کلی حرفهای خصوصی زندگیشون رو در جمع گفتند و مریم حسابی از خجالت شوهرش درومد و حرفهایی که این آقا پشت ما زده بود رو بیان میکرد، مجید هم انکار میکرد و قسم میخورد اینا رو نگفته اما در واقع گفته بود،  تازه خواهرم میگفت  نذار من چیزهایی رو که درمورد خواهرم و شوهرش و مادرم گفتی اینجا بگم که آبرو برات نمیمونه  و.... مجید هم معلوم بود حسابی ناراحته  و عذاب وجدان داره اما خودشو از تک و تا نمینداخت، از یه طرف سعی میکرد از خودش دفاع کنه و انکار میکرد، از یه طرف کوتاه میومد که مشکل حل بشه، از یه جایی دیدم باید بیخیال ناراحتی خودم از این آدم بشم، باید من و سامان میانجیگری کنیم  و نذاریم دلخوری و ناراحتی ما، مشکل رو بیشتر کنه، برگشتم با آرامش بهش گفتم این وسط رفتار شما با من و سامان ذره ای مهم نیست و اهمیتی نداره، این زندگی شماست که مهمه، چه ما باشیم چه نباشیم! شما چرا خواهرم رو اذیت میکنی؟ سفر مشهد رو بابت حضور ما کنسل کردی، الان که ما خواستیم دو ساعت دور هم باشیم بلند شدید اومدید که به قول خودتون نذارید به ما خوش بگذره و خواهرم بابت همین موضوع کلی حرص خورده (خونه خواهر بزرگم خیلی نزدیک به مامانم هست و پیاده میشه اومد)، خب این چه معنایی داره؟ چه رفتار متناقضیه؟ بعد هم با آرامش حرف زدم و سعی کردم دلخوریها رو کمتر کنم، سامان هم بیشتر از من تلاش میکرد واسطه بشه و به شوهرخواهرم میگفت داداش! (امید و رضوانه اغلب ساکت بودند به جز یکجا که رضوانه با عصبانیت به مجید گفت با مادرم درست صحبت کن و آروم حرف بزن!) منم اون وسط جای مادرم سعی کردم حرف بزنم (مادرم چیزی نمیگفت! همش ترس آبرو بابت سرو صدا رو داشت و کلاً خیلی سروزبون دار نیست، اما من خیلی نگران حالش بودم و دلم برای مظلومیتش میسوخت)، سامان هم حرفهای خوبی میزد، بماند که یه سری حرفهاش نیازی نبود و ضرورتی نداشت! من اون وسط چندباری گفتم من از شما کوچیکترم، اما به هر حال باید یه نفر واسطه بشه، شما انتظاراتتون از هم رو بگید، هر کس به سهم خودش انتظارات طرف مقابل رو برآورده کنه یا کوتاه بیاد یا امتیازی بده، اگر نمیتونید مشکلتون رو حل کنید برید مشاوره اما حیفه زندگیتون با دو تا بچه سر لجبازی بابت خانواده ها و چیزهای اینجوری از هم بپاشه، سامان هم همش وسط رو میگرفت، مجید هم یه جاهایی حرفهایی میزد که کم و بیش حق داشت اما مریم میگفت دروغ میگه و مشکل ما فراتر از این حرفهاست و این حرفهای شما در برابر اصل مشکل ما خیلی پیش پا افتاده هست  و فایده نداره حرف زدن (لابد ما خبر نداریم دقیقا چه مشکلیه) و .... یک کلام روی حرفش بود که من دیگه دلم با این آدم نیست و باهاش زندگی نمیکنم و خونه مامان میمونم و میرم دنبال جدایی!  هم مادرم و هم مریم گریه میکردند و شرایط خیلی خیلی بدی بود! با خودم گفتم عجب غلطی کردم خواستم خواهرم و بچه هاش رو هم امشب ببینم! آخه بابت اینکه امسال نمیشد بریم عید دیدنی خونه خواهرم (بابت همین رفتارهای شوهرش) گفتم اونا هم که فقط 5 دقیقه با خونه مادرم فاصله دارند بیان که دوساعتی دور هم باشیم و منم عیدی خواهرزاده هام رو بدم، یک درصد فکر نمیکردم این آقا هم پا میشه باهاش بیاد از سر اینکه ما رو اذیت کنه وگرنه نمیگفتم!  دیگه اون شب به لطف حرفهای من و سامان و صحبتهایی که کردیم در ظاهر فضا بهتر شد و من چایی و شیرینی آوردم، اما مریم همچنان روی حرفش بود و میگفت برنمیگردم خونه، آخر سر هم اون شب خونه مادرم موند و هر چی خواهش کردم کوتاه بیاد و برگرده خونش قبول نکرد که نکرد و شوهرش و بچه هاش برگشتند خونه و اون موند، البته مجید هم با ما در نهایت ادب خداحافظی کرد و یکی دو باری تلاش کرد مریم باهاش بیاد که راضی نشد....به نظرم خیلی بیخود و بیجهت همین شوهرخواهرم خودش رو حسابی در جمع ما تحقیر کرد و حتی یه جاهایی دلم براش میسوخت که باید اینطوری به قول معروف ضایع بشه با اینکه حقش هم بود!

خلاصه که مریم خونه مادرم موند و ما هم برگشتیم خونه، البته قبلش عیدی خواهرزاده هام رو دادم و نیلا و نویان هم از خواهرام عیدی گرفتند.... فرداش یعنی 12 فروردین به پیشنهاد پسرخاله سامان، رفتیم پارک لاله. اصلا دل و دماغش رو نداشتم و پشیمون بودم چرا قبول کردم و بهانه روزه بودن و خستگی رو نیاوردم، اما از طرفی هم دیدم بد نیست بریم و حال و هوامون عوض شه، منم کلی وسیله و خوراکی و آجیل و شکلات و میوه و فلافل و مخلفات برداشتم و رفتیم، با اینکه هوا نسبتا سرد بود اما بهتر از چیزی بود که فکر میکردم و بهمون خوش گذشت، شیما همسر پسرخاله سامان هم الویه درست کرده بود و دور هم حرف زدیم  و منم چند تایی خاطره تعریف کردم و بچه ها هم با هم بازی کردند، به نظرم بهتر از چیزی بود که فکرشو میکردم. پیشنهاد دادند فردا صبحش یعنی 13 فروردین هم بریم یه طرفی که من گفتم راستش با زبون روزه برام سخته صبح بلند شدن و آماده شدن و راه دور هم نمیتونم برم چون روزم باطل میشه، همون شب هم شب 21 ماه رمضان و شب قدر بود و خب منم شبهای قدر تا سحر بیدارم و میدونستم خیلی برام سخت میشه. تعارف کردم بیان خونمون که قبول نکردند (احساس کردم بدشون نمیومد بیان) اما خب ته دلم میدونستم شرایط پذیرایی رو هم  فعلاً ندارم، حالا باید یکبار بعدترها دعوتشون کنم بیان خونمون.  اینا همونایی هستند که اوایل اسفند رفتیم خونشون و تولد خانمش بود و دو سه پست قبلتر راجبش نوشتم.

سامان هم توی پارک نیمساعتی با مریم تلفنی حرف میزد که ببینه مشکل حل شده یا نه، مدام سعی میکرد خواهرم رو راضیش کنه برگرده خونه، اما خواهرم راضی نمیشد و میگفت شما از خیلی چیزها خبر ندارید. منم آخر شب زنگ زدم به مادرم که ببینم چه خبره که بهم گفت شوهرخواهرم موقع افطار اومده و دست و پای مادرم رو بوسیده و براش هدیه گرفته و هزار بار عذرخواهی کرده و گفته عذاب وجدان دارم و حلالم کن و .... اما خب بازم مریم حاضر نشده باهاش برگرده خونه (البته یکم دلش نرم شده بوده اما میگفت این آدم حرفش حرف نیست). دوباره پسفرداش یعنی 13 فروردین رفته و برای مریم گل و کادو گرفته و در حضور خواهر کوچیکم و شوهرش و بچه های خودشون کلی منتش رو کشیده و عذرخواهی کرده و پاش رو بوسیده و التماس کرده برگرده خونه که دیگه مریم با هزار سختی و قول و تعهد باهاش برگشته.... منم به مریم گفتم به خدا همه زندگیها مشکل داره، مجید هم بد ذات نیست فقط با 45 سال سن خیلی بچست، بهش گفتم بچه ها گناه دارند و تو هم یه جاهایی کوتاه بیا و حتی یه جاهایی بهش حق بده و سخت نگیر و زندگیتونو بکنید. تاکید کردم طلاق در شرایط تو که شغل و درآمد و خونه ای نداری اصلا خوب نیست و به ضررته، به خاطر بچه ها با هم بسازید و .... خلاصه  که آخر سر و با التماس های شوهرش و تعهد بسیار راضی شد و برگشت سر خونه و زندگیش! 

اینم از حاشیه های روزهای آخر تعطیلات...چرا باید یه آدم اینطوری با رفتارهاش خودش رو پیش ماها کوچیک کنه و آخرش هم خودش هزار بار عذرخواهی کنه و در جمع ما تحقیر بشه؟؟؟! جلوی بچه هاش به مریم قول داده که دیگه رفتارش رو درست میکنه و با خانواده ما هم رفت و آمد میکنه و حاضره هر کاری کنه که مریم ازش راضی باشه بماند که مریم میگه قولش قول نیست! دیگه یکم دل خواهرم رو نرم کرده، اما خدا میدونه بتونه به حرفهاش پایبند باشه یا نه، البته خب من به مادرم گفتم مریم ما هم یه جاهایی رفتارش حتماً ایراد داشته و نباید یه طرفه به قاضی رفت و  نمیشه که همه تقصیرها پای یه نفر باشه و دخترت هیچ تقصیری نداشته باشه، مادرم هم تایید کرده.... حالا ایشالا که با هم بسازند و زندگیشون بهتر بشه، اما خدایی خیلی بده که آدم تمام مشکلات خصوصی زندگیشو اینطوری در جمع افراد کوچیکتر از خودش بریزه وسط و یه سری حرمتها شکسته بشه، نمیدونم اصلاً دیگه میشه درستش کرد یا نه، جبرانش خیلی سخته، اگر این اتفاق برای من  وسامان میفتاد مطمئنم دیگه رومون نمیشد تو جمع حاضر بشیم و باهاشون چشم تو چشم بشیم! حالا ایشالا که یکم بهتر بشه رابطشون و اینبار شوهرخواهرم برعکس دفعات قبلی به قول و قرارهاش پایبند بمونه (مریم همیشه میگه فقط حرف میزنه و پای عمل میرسه هیچی به هیچی).

 راستش رو بخواید دلم برای شوهرخواهرم هم سوخت، خیلی در جمعمون کوچیک شد، خب رفتار خودش باعث شد، اما بازم دیدن تحقیرشدن یه مرد به هر دلیل هم که باشه ، حتی اگر مستقیما به من هم ضربه زده باشه، برام راحت نیست، خیلی ناراحت شدم، هم برای خواهرم هم برای شوهرش، سر لجبازی ها چه بلایی سر زندگیشون آوردند، از خدا میخوام شرایط بینشون بهتر بشه. خدایی من و سامان شاید از این دو نفر هم بیشتر بحث و دعوا داشته باشیم اما تا جای ممکن در جمع سعی کردیم بروز ندیم، به جز یکی دو بار که البته اصلا در این حد  و اندازه نبود و فقط در حضور مامانا بود.

6. 13 فروردین هم من نظرم این بود که  سیزده به در بریم سمت شهر پرند که هم من این شهرو ببینم و هم اینکه خونه عمم اونجاست، یه سر بریم پیشش عید دیدنی (سالهاست ندیدمش و فقط تلفنی حرف زدیم)، اما سامان اصلا استقبال نکرد، البته گفت اگر تو بخوای میبرمت اما من علاقه ای ندارم اینهمه راه بریم و عمت رو هم که درست و حسابی ندیدم و نمیشناسم اونجا بریم که چی بشه؟ خلاصه که استقبال نکرد،.... دیگه دو به شک بودیم بریم بیرون یا نه، بخصوص که شب قبلش با پسرخاله سامان شام بیرون رفته بودیم، اما  آخرش دلم نیومد بشینیم تو خونه، حدود ساعت چهار  و نیم من دوباره بلند شدم و کلی خوراکی و وسیله برداشتیم که بریم  و یه پارک که مناسب بچه ها باشه پیدا کنیم و منم همونجا افطار کنم، سر راه هم کالباس و خیارشور و اسنک خریدیم، منم فلاسک چای و نون و پنیر و سبزی و گوجه و خیار و خرما و  میوه و آجیل و خوراکیهای دیگه برداشتم. دیگه در نهایت دوباره رفتیم سمت خونه مادرم اینا که یه پارک خیلی دلباز داره، همونجا جا انداختیم و پیشنهاد دادیم مادرم و خواهرهام هم بیان اما خب خواهر کوچیکم خیلی مریض بود و خواهر بزرگم هم باید میموند که به اون و بچش برسه.... دیگه این شد که خودمون تنها بودیم، ماشین اسباب بازی نویان رو هم برده بودم که بچم اونجا باهاش خیلی سرگرم شد، برای نیلا هم حباب ساز گرفتم که بازی کنه، با اینحال به روال همیشه 24 ساعته دنبال بچه ها بودیم که اینور اونور نرند و خدای نکرده گم نشند (دیروزش هم که با پسرخاله سامان رفتیم پارک لاله همین اوضاع بود) خلاصه حسابی با شیطنت بچه ها رسمون کشیده شد بسکه بچه ها رو جمع و جور کردیم و دنبالشون دویدیم، اما همینکه با همه این سختیها و اعصاب خوردیها خونه نموندیم خودش خوب بود....به قول سامان میگه ما هنر میکنیم این بچه ها رو جمع میکنیم و کار هر کسی نیست و مثلا شاید یکی دیگه جای ما بود مینشست تو خونش و اینهمه به خودش سختی نمیداد.

7. خب این هم شرحی از ایام عید، امسال من به جز 4 روز بابت عذرشرعی و 5 روز بابت سفر به سمنان، باقی روزه هام رو گرفتم، شبهای قدر هم در حد توانم همراه با تلویزیون دعا خوندم و دوست و فامیل و آشنا رو دعا کردم، بازم میگم روزه داری خیلی برام سخته، عملاً انجام هر کاری رو برام سخت میکنه، خدا رو شکر که قبل ماه رمضان، از رستوران طرف قرار داد محل کارم، چندتایی غذا گرفتیم (بدون هزینه بود) و چند مدل غذا هم از قبل داشتم، همه رو گذاشتم فریزر که بابت سحری درست کردن اذیت نشم... برای بچه ها هم از قبل غذای تازه و آماده داشتم، یعنی از جهت آشپزی کم و بیش راحت بودم اما خب با همه اینها، ضعف و بیحالی خیلی بهم غلبه میکنه و سرگیجه دارم، خیلی بیحوصله میشم و همش دلم میخواد دراز بکشم یا بخوابم اما بچه ها نمیذارند...به هر حال چیزی هم تا پایان ماه رمضان نمونده و با وجود همه این سختیها، بازم بابت کامل نگرفتن روزه هام از بابت مسافرت یکم ناراحتم (متاسفانه من اغلب روزه های قضا رو  قبل ماه رمضان بعدی نمیگیرم)، اما میدونم اگر همون روزهای سفر هم میخواست روزه باشم حسابی کم می آوردم.... با سامان هم چندباری سر همین روزه گرفتن و حرفهایی که به نظرم یه جورایی توهین به اعتقاداتم حساب میشد، بدجور دعوا کردیم اما خب هر بار به نحوی از دلم درآورد! دیگه وقتی دو تا تفکر کاملاً جدا و صددردصد متفاوت با هم مچ میشن  وازدواج میکنند بهتر از این نمیشه!

8. راستی 6 فروردین هم سالگرد ازدواجمون بود، برای سامان ادکلن و مام زیر بغل گرفته بودم که به عنوان هدیه بهش دادم، البته اینا رو در کنار خریدهای عیدش (پیراهن و شلوار و ....) براش گرفته بودم، اما با خودم فکر کردم بهتره این دو قلم رو بذارم که به عنوان کادوی سالگرد ازدواج بهش بدم...6 فروردین امسال، هشت سال از ازدواجمون و نزدیک به نه سال از آشناییمون میگذره، ده اردیبهشت سال 94 آشنا شدیم و اولین دیدارمون رو داشتیم و 27 تیر همون سال عقد کردیم، به همین سرعت! البته از 10 اردیبهشت تا 27 تیر تقریبا هر روز چندساعتی هم رو میدیدیم و به شناخت خوبی رسیده بودیم! الان نه ساله با همیم، از روزهای عاشقانه دو سال اول ازدواج فاصله گرفتیم اما همچنان زندگیمون با وجود همه مشکلات، خالی از محبت  و عاطفه نیست. نمیدونم آشنایی و ازدواج ما درست بوده یا نه، سوالیه که خودم هم نتونستم بهش جواب بدم، اما چیزی که میدونم اینه که من هم شرایط موندن در خانه پدری رو نداشتم و نمیشد بیشتر از اون صبر کنم. از این موضوع بگذریم که خودش یه داستان مفصله.

شنبه باید با اداره تماس بگیرم و ببینم کی باید برای گزارش کار مراجعه کنم، حسابی باید تلاش کنم که کمی به کارهای اداره سر و سامون بدم چون ایام عید هیچ کاری عملاً نکردم...اگر بشه برای بعد عید فطر یه سر بزنم و گزارش کار بدم.

9. مادرشوهرم اینا همچنان خونه دخترشون هستند، هنوز دو هفته ای مونده تا پایان کار خونه جدید، ایشالا تا هوا خوب و بهاریه، جور بشه و یه سفر بریم رشت... حیف اینهمه هزینه ای که بابت موهام  و مژه و ناخنم کردم وقتی عید جایی به اون معنا نرفتیم، منظورم سمت خانواده همسره، اما خب برای خودم هم این تغییر ظاهر تنوعی شد، مهم نیست... با اینکه ایام عید در مجموع بد نبود و میتونم بگم بعضی روزها خیلی هم خوش گذشت، اما بازم میگم نرفتنمون به رشت در ایام عید مثل یه خلا احساس میشد بخصوص که امسال هم من و هم سامان کل ایام عید رو تعطیل بودیم که اگر قرار بود من اداره برم و دورکار نبودم باید 5 فروردین میرفتم سر کار، مطمئنم سال آینده دورکاری در کار نخواهد بود و من وسط عید باید برم سر کار، برای همین میگم امسال فرصت خوبی بود که بی دغدغه اونجا بمونیم و نگران زمان برگشتن نباشیم... به هر حال قسمت نشد دیگه، حالا ایشالا بتونیم اردیبهشت بریم.

10. در ایام ماه رمضان و روزهای عید تا حدی تلاش کردم در خوردن زیاده روی نکنم تا دوباره چاق نشم، با این حال خیلی جاها هم نتونستم و الان نگران اینم که برم رو ترازو و ببینم وزن اضافه کردم، یه جورایی جرات اینکه خودم رو وزن کنم ندارم و همش ازش فرار میکنم! به هر حال برای این کاهش وزن 13 کیلویی خیلی زحمت کشیدم و حتی یک کیلو اضافه شدن هم برام خیلی ناخوشاینده. این چند روز اخیر مقدار زیادی شل زرد و حلیم و خرما و تا حدی زولبیا و بامیه و اسنک خوردم و دو روز پشت سر هم خودم یه کیک جدید و خیلی راحت که تازه یاد گرفته بودم درست کردم که از اونم زیاد خوردم، واقعا ولع شیرینی داشتم بابت روزه داری، اما خب عذاب ‌وجدانش برام مونده. مطمینم تاثیرش رو روی وزنم گذاشته با اینکه سعی کردم داخل خونمون پیاده روی هم بکنم.  حالا یکی دو روز دیگه جرات کنم و برم رو ترازو ببینم وضعیتم چطوره. فقط خدا کنه خیلی هم تغییر نکرده باشم و ناامید نشم.

نزدیک سه ساعته تمام هست که بعد خوردن سحری نشستم و این پست رو نوشتم، مدت زیادی از آخرین پستم میگذشت و نتونستم کوتاهتر از این بنویسم، امیدوارم بتونم پستهای بعدی رو کوتاهتر بنویسم.

برای همه شما دوستان خوبم  سالی خوب و بهاری زیبا و دلنشین آرزو میکنم. مرسی که خوندید

سلام دوستان عزیزم سال نو رو مجددا تبریک میگم...

دلم میخواست پست بنویسم اما متاسفانه لپ تاپ قدیمیم به نت وصل نمیشه و منم که پستهام اغلب بلنده، با گوشی و با وجود بچه ها نمیتونم پست بذارم... اگر بچه ها هم بگذارند خودم از تایپ کردن با گوشی بیزارم

امیدوارم بتونم نت لپ تاپم رو درستش کنم و بنویسم. غیر اون روزها داری در کنار بچه داری خیلی بهم فشار میاره و توان انجام هر کار اضافه ای رو ازم گرفته.

ده تا کامنت هم از پست قبلی تأیید نشده مونده، شرمنده دوستان عزیزم هستم... سعی میکنم لپ تاپمو درستش کنم تا آخر هفته و بتونم پستی از موضوعات این دو هفته اخیر بنویسم. 

ممنونم از دوستانی که به طرق مختلف جویای احوالم بودند  و هستند.