بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

شرح ماجراهای این چندوقت

چهارشنبه هفت دی ماه، بعد کلی بالا پایین کردن و فکر کردن راجب اینکه درمورد پرستار بچه ها چه تصمیمی بگیریم، از سر کار اومدم خونه و بهش گفتم من اینور سال با توجه به بیکاری همسرم و شرایط زندگیم، این مقدار میتونم بدم (یک تومن بالا از حقوق توافقی فروردین ماه و  یک تومن یا شایدم پانصد هزار تومن پایینتر از حقوقی که خودش میخواست) و اونور سال یعنی سال 1402 انقدر (یک و نیم میلیون بیشتر از امسال) میدم، که گفت نمیتونم و برام نمیصرفه و تمام...

قبلش خب راستش کلی با خودم فکر کرده بودم، کلی مشورت گرفته بودم و در نهایت بعد اینکه اون عصبانیت و هیجان اولیه فرونشست، تصمیم گرفته بودم با وجود همه ناراحتی و دلخوری که ازش داشتم باهاش مصالحه کنم، فقط و فقط به خاطر بچه هام و اعتمادی که بهش داشتم و با خودم میگفتم کاش کم کم دلم باهاش صاف بشه و شاید بازم همینو نگهداریم و ریسک نکنیم بهتر باشه، اما خب نمیخواستم جوری نشون بدم که هر چی تو بگی قبوله و غیر از تو کسی برای من نیست و ...میخواستم لااقل با وجود این حرکتی که انجام داده، حداقل کمی عزت نفسم رو حفظ کنم و بعد خواستش رو با کمی بالا و پایین قبول کنم، این شد که دو سه روز قبل اینکه برای همیشه خداحافظی کنیم، مقدمه چینی کردم و برای بار دوم تو این مدت، بهش گفتم ما راجب همه چی فروردین ماه و همون اول شروع مرخصی زایمانم، توافق کرده بودیم، همون فروردین که نویان تازه به دنیا اومده بود و حتی اواخر اسفند سال قبل به شما گفتم نیازی به پرستار تو این نه ماه ندارم اما فقط به خاطر اینکه موقع برگشتنم سر کار، خیالم از بابت بچه ها راحت باشه و شما همچنان در دسترس باشی و جای دیگه ای مشغول کار نشی، به شما این مقدار حقوق طی نه ماه میدم (تاکید هم کردم خیلی روزها ممکنه نیازی نباشه تشریف بیارید) و سه ماه آخر سال هم که برمی‌گردم سر کار و با بچه ها میمونید، این مقدار میدم، همون موقع باید به من میگفتید که این شرایط رو قبول نمیکنی، نه اینکه اون زمان موافقت کنی و یک هفته مونده به برگشتنم که من حتی تایم آزمون و خطا و دیدن و شناختن افراد جدید رو هم ندارم به یکباره اونم در بدترین شرایط زندگی من (بابت اجاره نرفتن خونه و شیرخشک نخوردن نویان و بیکاری همسر و بازگشت سر کار و نگرانی بابت بچه ها...) بیای این موضوع رو مطرح کنی و حتی صبر نکنی یک هفته از برگشتم سر کار بگذره و بعد حرف از نیومدن و افزایش حقوق بزنی، این مقدمه رو گفتم و آخرش گفتم من فکرامو کردم و درمورد رقمی که شما میخواید باید بررسی کنم و خبر بدم، در عین حال مهدهای کودک اطراف رو هم درموردشون تحقیق کنم و تصمیم نهایی رو یکی دو هفته دیگه به شما بدم (تصمیمی درمورد بررسی مهد کودکها و بردن بچه ها به مهد نداشتم چون میدونستم نوزاد نه ماهه رو نزدیک ترین مهد کودک به خونه ما قبول نمیکنه فقط برای اینکه فوری درخواستش رو قبول نکرده باشم و حداقل عزت نفسم حفظ بشه اینو گفتم که فکر نکنه در این حد محتاجیشیم و بعد میخواستم مثلا دو هفته بعد بهش بگم مهد کودکها نویان رو تو این سن نمیپذیرند و دیگه چاره ای ندارم جز قبول درخواست شما. این تصمیم اولیه من بود).

خلاصه که دوشنبه 5 دی این صحبت رو کردیم و رفت خونه، یکساعت بعد یهویی با لحنی که هیچوقت ازش نشنیده بودم پیام داد که مرضیه من زیر این رقم تا عید نمیام و فکراتو بکن! اینم بگم که روز قبلش هم فقط به خاطر 5 دقیقه دیرتر رسیدنم زنگ زده بود به گوشیم و گفته بود زودتر بیا و با لحن شوخی و جدی که بیشتر جدی بود گفته بود مرضیه اذیتم نکن و دیر نرس و شوهرم غر میزنه و حساس میشه، من سر وقت  میام صبحها، تو هم اذیتم نکن و زود بیا....(فکر کن! بابت ده دقیقه تاخیر به من میگفت اذیتم نکن! منیکه گاهی با دو روز اومدنش سر کار  طی یکماه، کل حقوقش رو بی کم و کاست میدادم!) فرداش هم اون پیامک که «خوب فکراتو بکن» رو داد و اصلا خشکم زد! آخه اصلا از اساس قرار بود فکرامو بکنم و خبر بدم نمیدونم اس ام اس دوبارش اونم با این لحن برای چی بود دیگه. جواب دادم خب قرارمون هم همین بود که من فکرامو بکنم، منم که همینو خدمت شما گفتم، چیز جدیدی نیست که؟! آخه جالبه همون حرف قبلی رو درمورد حقوق و ... میزد و منم بهش گفتم با سامان مشورت میکنم و اطلاع میدم، اونوقت باز بهم پیام داده بود با یه لحن شبیه تهدید و اتمام حجت که فکراتو بکن و غیر این رقم باشه من نمیام. اینو که به سامان نشون دادم دوباره هر دو به خشم اومدیم و به این نتیجه رسیدیم که دیگه موندن این آدم به صلاح نیست و انگار دل خودشم با رفتنه ( ولی بازم بعضی رفتارهاش نشون میداد انگار دوست داره بمونه و آخرشم نفهمیدم)! انقدر هر دو ناراحت شدیم که حد و مرز نداشت، آخه هیچوقت اینطوری و با این لحن پیام نمیداد. سامان گفت ولش کن بره و این نمیخواد بمونه و خودم میمونم و یه جوری دوتایی مدیریت میکنیم اوضاع رو.

فردا صبحش که اومد سعی کرد خوش برخورد باشه اما من فاصلم رو باهاش حفظ کرده بودم و خب هیچکدوم به صمیمیت قبل نبودیم، از سر کار که برگشتم هم تند تند گزارش بچه ها رو درمورد غذاخوردن و دستشویی و ... داد و یه جوری نشون میداد که من خیلی خوب بهشون رسیدم و انگار که مثلا تمایل داشت همچنان پرستار بچه ها بمونه، باز از طرفی مثلا رفتارش متناقض بود و میگفت چطور من برات پیدا شدم و انقدر برای بچه هات خوب بودم بازم مثل من هست!!! (همیشه از خودش خیلی تعریف میکرد و این شاخصه رفتاریش بود)، میگفت همونطور که من برات پیدا شدم یکی مثل من بازم پیدا میشه و من یکی دو ماه هم میمونم تا یکی رو پیدا کنی! منم گفتم حداقل انتظار میرفت موقعیکه خودم خونه بودم و سر کار نمیرفتم بهم درمورد تصمیمتون میگفتید که لااقل در حضور خودم پرستار جدید میومد و میرفت و کارش و رفتار و برخوردش رو با بچه ها از نزدیک میدیدم، نه که بچه ها رو پیشش بذارم و برم سر کار....خلاصه که نمیتونستم بفهمم خودش دوست داره بمونه یا نه موقعیت بهتری براش پیش اومده و میخواد بره، کاملا رفتارش تناقض آمیز بود و هنوزم نمی‌دونم حقیقتا. چیزی که میدونستم این بود که انقدر ازش دلخور بودم و بابت رفتارش استرس و نگرانی تو این چندوقت کشیده بودم که بی اشتهایی عصبی گرفته بودم و دوباره شیرم کم شده بود و زندگیم زهرمار شده بود(به شدت حجم شیر من به اعصاب و آرامشم و تغذیه بستگی داره، دو هفته قبلترش که رشت بودیم به خاطر تغذیه و اعصاب آروم لباسام از حجم شیر خیس میشد و فقط دو هفته بعدش این اتفاق برام افتاد). از طرفی عقلم میگفت شاید کسی مثل اون برای بچه هات نشه، از طرفی میگفتم با این حس بد و دلخوری شدید چکار کنم، بخصوص که اون دو سه روز آخر برخلاف همیشه از نیلا میپرسیدم خاله بهت صبحونه داد؟ تو رو دستشویی برد؟ باهات بازی کرد؟ دعوات نکرد؟ کاری که قبلا اصلا نمیکردم و کاملا ازش مطمئن بودم اما اون دو سه روز آخر همش حالت شک پیدا کرده بودم....

دیگه بعد اون پیامک آخرش، من و سامان با خودمون گفتیم انگار این خانم فکر میکنه بهتر از اون برای ما نیست و بیش از حد خودشو دست بالا گرفته (البته میدونم که چندنفری پشت صحنه تحریکش کرده بودند وگرنه خودش به نظرم اینطور آدمی نبود که دغلبازی بکنه، البته الان دیگه به هیچی اعتماد ندارم)، خلاصه که سامان گفت من موقت پیش بچه ها میمونم تا فرد مناسبی پیدا بشه، اینم بگم که من درست دو روز بعد اینکه این خانم گفت یا حقوقش باید بیشتر بشه یا نمیتونه بیاد توی دیوار آگهی پرستار زدم و چندنفری هم اومدند منزل ما و با هم صحبت کردیم  و با یکی دو نفر هم به توافق رسیدیم اما سامان همش دل نگران اومدن فرد جدید از جهت اعتماد کردن و ... بود (البته تو آگهی قید کردم که دوربین مداربسته میذارم و اینکه سفته هم میگیریم). خلاصه که با خودمون گفتیم این خانم به فرض هم که بمونه همچنان طلبکاره که داره حقوق کمی میگیره و همش میخواد منتش سرمون باشه (میگفت حتی این رقم رو هم اضافه کنی باز کمتر از رقم بیرونه با وجود دو تا بچه و مثلا نمیگفت من مگه تو این دو سال و خورده ای چند روز میومدم سر کار یا مگه کار خونه یا آشپزی یا ... میکردم ؟ و اصلا چشمش هیچی رو نمیدید و لطفهای ما رو هم ندیده گرفته بود و انگار فقط بهش گفته بودند خیلی کم بهت میداده و سرت کلاه رفته! ) 

خلاصه که تصمیم ما درمورد موندن پرستار با اون لحن طلبکارانه پیامکش عوض شد و چهارشنبه هفت دی صبح که اومد سر کار دیدم برخلاف لحن پیامک دو روز قبلش، برخورد خوبی داره و از در دوستی وارد شده، عصر هم که برگشتم باز خوش و بش کرد که آره امروز شکم هر دو تا بچت کار کرده و هر دو خوب غذا خوردند و نویان هم تازه خوابیده و تو دیگه استراحت کن و... منم تو این مدت فهمیده بودم به این رفتارهای این مدلیش دل خوش نکنم و موضعش عوض نشده، با خودم فکر کرده بودم چرا بذارم دو سه هفته بعد تصمیممو بگم همین الان بگم که لااقل تکلیف هردومون زودتر معلوم بشه، بهش گفتم من فکرام رو کردم، وضعیت مالی ما رو که می‌بینید ، من به شما اینور سال این مقدار میدم و اونور سال هم انقدر، تفاوت رقمهای ما در حد پانصد هزار تومن و یک میلیون تومن بود، اما قبول نکرد و گفت نه و با این رقم نمیتونم، منم گفتم پس دیگه هر طور خودتون صلاح میدونید، حس میکنم اصلا فکر نمیکرد من موافقت نکنم، اختلاف رقم ما هم چیز زیادی نبود و راستش الان دیگه اصلا موضوع، موضوع پول و حقوقش نبود و از اساس دلم باهاش صاف نبود، اون پیامک طلبکارانه آخر و همینطور دلخوری عمیقی که ازش داشتم و حتی تو دلم بارها طی روز میگفتم خدا ازت نگذره و .... باعث شده بود نتونم به هر شرایطی که اون میذاره تن بدم و زورم بیاد و احساس حقارت بکنم از پذیرش درخواستش، اونم در شرایطیکه توافق مالی رو همون فروردین برای کل سال کرده بودیم و اون موقع چیزی نگفته بود. بعدتر می‌گفت اون موقع رودربایستی کردم! پس چطور بعد نه ماه که کار واقعیش شروع شد رودربایستی رو گذاشت کنار؟!!! یه مقدار دیگه گله کردم از بابت رفتارش و تاکید کردم من اگر نه ماه حقوق دادم بابت این بود بعد برگشتم سر کار پیش بچه ها باشی وگرنه چه نیازی به پرستار داشتم این مدت؟ اونم گفت منم قسط و وام دارم (بابت خرید ماشین جدید و وام گرفتن) و  خیلی مشکلات دارم و حتی یکبار گفت حالا در کل مگه تو نه ماه چقدر دادی!!! منم گفتم عزیزم شما حقوقتو با من همون اول تولد نویان بسته بودی و امسال هم حقوقت رو نسبت به پارسال اضافه کرده بودم و منطقی نیست که وسط سال هم باز اضافه بشه اونم یکباره و بدون هماهنگی و درخواست قبلی.گفتم عزیزم نمیشه که بدون در نظر گرفتن حقوقتون که از قبل اطلاع داشتی و نمی‌دونستی اضافه میکنم یا نه، وام بگیری و منو تو کار انجام شده بذاری و انتظار داشته باشی اندازه قسط وام جدیدت حقوقت افزایش پیدا کنه و حتی قبل گرفتن وام هم ازم نپرسی حقوقم رو بیشتر می‌کنی یا نه! کجای ایران و دنیا چنین کاری میکنند؟ سامان هم وسطای صحبت ما رسید خونه و ازش پرسید خانم فلانی جایی بهتون پیشنهاد کار شده که گفت به قران نه ولی تصمیم دارم پرستار خصوصی شیفت شب تو بیمارستانها بمونم و خواهرم که پرستاره برام درست میکنه و .... اینجا بود که فهمیدم خواهرش پشت این قضیه و تغییر ناگهانی رفتارش بوده و از طرف خواهرش و خانواده خودش مدام تحریک میشده. منم بهش گفتم لطفا اگر جایی راجب حقوقتون میگید و بهتون میگن حقوق کمیه، اینم بگید که گاهی فقط چهار روز در کل ماه میومدید و کل حقوق شما پرداخت شده، یا اینکه بگید ساعت کاری شما 7/15 بود تا 2 ظهر بوده و تا همین نه ماه پیش یه بچه سه ساله پیش شما بود که تازه ساعت 12 از خواب بیدار میشد و اینکه هیچ مسئولیتی از باب پخت غذا برای بچه و نظافت و.... نداشتید و غذای آماده رو می‌دادید میخورده، یا اینکه در دوران مرخصی زایمان از ده صبح میومدید تا 2 ظهر و خیلی از روزها هم نمیومدید و شاید سر جمع تو این نه ماه مرخصی من، دو ماه و نیم هم نیومده باشید اما حقوقتون سر وقت و بدون تاخیر و کم و کاست پرداخت شده. ضمنا اینم بگم که هر روز عین مهمون با میوه و بیسکوییت هم ازش پذیرایی میشد یا گاهی براش تو مسیرم از سر کار به خونه خرما و شیرینی و... می‌خریدم  یا دو عید پشت سر هم بهش یک میلیون تومان عیدی دادم یا یک میلیون تومان برای ازدواج پسرش کادو دادم بدون اینکه خودمون تو عروسی شرکت کنیم و ضامن وام پسرش شدم و...  تازه اینم بگم خیلی پیش میومد سامان تا خونه با ماشین خودش می‌بردش، دیگه خیلی از این موارد رو بهش نگفتم و به روش نیاوردم اما چقدر بی انصاف بود که چشمش اینا رو هم ندید و من چه ساده بودم که فکر میکردم چشمش رو میگیره و آدم خوش انصافیه و بی معرفت نیست. راستی تو حرفها به سامان گفته بود مثلا مناسبت‌هایی مثل عید قربان و.... به من چیزی نمی‌دادید انگار مثلا کارمند اداره دولتی بوده! مطمینم کسی این چیزها رو بهش یاد داده بوده وگرنه همیشه به نظرم آدم ساده ای میرسید چه می‌دونم والا، از حماقت خودم خیلی حرص میخورم) . 

خلاصه حرفهام رو زدم و وقتی در نهایت گفتم کاری به گذشته ندارم و اما الان دستمون خالیه بابت موضوع خونه و کلا میتونم اینور سال انقدر به شما بدم و بیشتر از این ندارم و خودت که وضعیت همسرمو از اول دیدی و میبینی بیکار بوده و ...نهایتش انقدر میتونم بدم، اونم گفت نه  و با این رقم نمیام(اختلافمون فقط 500 هزار بود اما رفتارش این وسط همه معاملات رو به هم ریخت و انگار اونم لج کرده بود. بازم میگم دیگه فقط قضیه پول نبود و این وسط حرمت ها شکسته شده بود و بی مرامیش منو دلسرد و دل چرکین کرده بود!) بعد پرسید شنبه آینده چیکار کنم بیام یا نه؟ و منم گفتم نه نیازی نیست وقتی به توافق نرسیدیم. من میخواستم در نهایت توپ تو زمین اون باشه و اون جواب نه رو بده و حدس هم میزدم قبول نکنه و با این حقیقت کنار اومده بودم، انگار از پشت صحنه بهش گفته بودند هزار تومن هم پایینتر از رقمی که میخوای نیا و تا الان براش مفت کار کردی! خلاصه که رفت و پرونده پرستار بچه ها بعد دو سال و اندی بسته شد، موقع رفتنش، نیلا دم آسانسور بهش گفت خاله فردا هم میای؟ اونم گفت آره....نیلا براش بوس فرستاد و گفت بازم بیا....اصلا بچم این مدت از حرفهای ما حدسایی زده‌بود و خیلی بیشتر بهش علاقه نشون میداد و سراغشو می‌گرفت. درو که پشتش بستم به یکباره پاهام سست شد، استرس و نگرانی و ترس همه وجودمو گرفت، یک آن فکر کردم یعنی تصمیم درستی گرفتیم؟ عجولانه تصمیم نگرفتم؟ پشیمون نشم یه وقت؟ خودخوری میکردم و میگفتم یعنی واقعا انقدر بچه های من ارزش نداشتند که با اینکه شرایط سخت زندگی منو میدونست از حرفش کوتاه نیومد (اگرم کوتاه میومد باز شاید خوشحال نمیشدم چون اصلا دلم باهاش صاف نبود و دل چرکین بودم نسبت بهش و شاید ته دلم ترجیح  هم میدادم قبول نکنه). این بود اونهمه ادعای عاشق نیلا و نویان بودن؟ همش حرف بود؟ دلش برای نویانم که گفتم میبرمش مهد کودک  و خودش همیشه از مهد کودک بد میگفت، نسوخت؟ درسته هر کی منافع خودشو میبینه و گرونی زیاده و...، اما آخه ما توافق هم کرده بودیم و از همه شرایط خبر داشت و میتونست همون نه ماه پیش بگه نه الان! این بزرگترین گله منه که تا عمر دارم نمیبخشم.  به محض اینکه فهمید انگار  راستی راستی دو تا بچه شدند و اینبار کار واقعیه و مثل قبل ها هفته ای دو روز و برای چندساعت محدود نیست ول کرد رفت. پس نون و نمک و معرفت و قول و قرار چی میشه؟ دوستی این نه ماه و اونهمه درددل چی میشه؟ چقدر شاهد اشکهای من بود بابت مشکلاتی که برام پیش اومده بود...هیچکس اندازه اون شاهد مشکلات و گرفتاری های من نبود. هیییی..به خدا که زمونه بدی شده و هیچکس در نهایت به جز منافع خودشو نمیبینه. من که نمیگذرم ازش و حلالش نمیکنم و اون پول رو هم که نه ماه دادم راضی نیستم، نفرین نمیکنم اما امیدوارم روزی ته دلش با خودش بگه دل مرضیه رو شکستم و احساس گناه و عذاب وجدان ولش نکنه هرچند اونم بعید می‌دونم بسکه همیشه از کارهای خودش مطمین بود.

یکی از خواننده ها دو تا پست قبلتر برام پیام گذاشته بود و بدون در نظر گرفتن یه سری چیزها می‌گفت اون خانم هم حق داره و گرانی هست و‌‌ دو تا بچه اند و شما باید قرارداد مینوشتید و... مگه فروردین که تازه مرخصی رفتم گرانی نبود و...مگه اون موقع نمیدونست دو تا بچه اند؟ مگه از حقوقش تا آخر سال  خبر نداشت؟ یهویی یک هفته مونده به برگشتم سر کار و نه ماه  حقوقشو دادم یادش افتاد؟ آدم بدون در نظر گرفتن حقوقش وام میگیره که ماشین بخره یا خونش رو بازسازی می‌کنه و بعد می‌گه وام گرفتم قسط دارم حقوقم رو دو برابر کن؟ ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم و یک درصد فکر نمی‌کردم قرارداد نوشتن لازمه، اصلا به فرض هم می‌نوشتم الان قرارداد چه کمکی دقیقا میکرد؟ مثلا شکایت میکردم ازش  یا مثلا اگه ازش سفته داشتم اجرا میذاشتم یا مثلاً به زور نگهش میداشتم؟ اصلا میشد واقعا؟ من اینکاره بودم؟ بالفرض اگرم میکردم بعدش چطور اعتماد میکردم پیش بچه هام بمونه؟ منیکه بهم میگن تو که دیگه نمیبینیش برو ضمانت وامش رو پس بگیر و بگو ضامن دیگه پیدا کنه مبادا بعداً قسطشو نده و تو هم پیداش نکنی و از حقوق تو کم بشه و گرفتار بشی، ولی من حتی دلم نمیاد اینکارو بکنم و وجدانم اجازه نمیده درحالیکه در برابر کاری که اون کرده خیلی هم به حقه. امیدوارم اون خواننده عزیز جواب پیامش رو دو پست قبلتر از این پست بخونه، تازه امروز جوابش رو نوشتم و تایید کردم، موضوع قول و قرار و توافق مال همون نه ماه قبل بود و اینکه بعد نه ماه که میدونست الان دیگه کار واقعیش شروع  میشه و دیگه خودش تنها هست با بچه ها و صبح زود هم باید بیاد تا ۴ ظهر، تازه یادش افتاده بود بگه حقوقم کمه و ساعت کارم زیاده و با این حقوق نمیام در شرایطی که فکر میکرد من الان دیگه چاره ای جز پذیرش ندارم... حداقل انتظار این بود همون نه ماه قبل بگه یا نه اصلا سه چهار ماه قبل که من وقت کافی داشتم برای پیدا کردن فرد دیگه حرفشو میزد، نه اینکه اون حقوق به قول خودش کم رو ۹ ماه تمام با حجم کار ناچیز و ماهی چند روز اومدن بگیره و چیزی نگه، بعد که باید هر روز و به موقع بیاد و خودش تنها با بچه ها بمونه یادش بیفته هیچی حقوق نمیگرفته!

 تا دو روز بعد خداحافظی باهاش نه میتونستم غذا بخورم نه بخوابم، اشک میریختم، حرص میخوردم، بد و بیراه میگفتم، از شدت نگرانی و دلشوره تپش قلب داشتم و حتی یکبار انقدر ترس و اضطرابم زیاد شد که به سامان گفتم دارم دیوونه میشم،  قلبم داره وامیسته، اشتباه نکردیم ما سامان؟ میخوای بگیم برگرده به بهانه ای؟؟!!! که سامان گفت هر حرکتی نشونه ضعف و شکسته و حالا فعلا من پیش بچه ها هستم و نگران نباش و...اما تو اون دو روز از شدت دلشوره به شکل وسواس گونه چند بار این سوال رو با سامان مطرح کردم و اونم عصبی شده بود از تکرار این سوال! حتی کارم به جایی رسیده بود که به سامان میگفتم با اون خانم موقع گله کردن بد حرف نزدم و اصلا به هم ریخته بودم بدجور و پریشون احوال بودم وحشتناک! خیلی بهم سخت گذشت خیلی. راستش دلم برای خودم خیلی میسوزه...

 اینم بگم که 5 شنبه هشت دی درست فردای روز خداحافظی با پرستار بچه ها، دختری رو که فقط 20 سالش بود به اسم سارینا و از طریق سایت دیوار پیدا کرده بودم گفتم بیاد خونمون و از نزدیک با بچه ها آشنا بشه (قبلا در حد یکساعت اومده بود و این بار دوم بود). اومد و اتفاقا ناهار هم پیشم بود و با هم آشنا شدیم و خیلی هم تمایل داشت بمونه و الانم قراره بهش خبر بدم که میخوام باهاش همکاری کنم یا نه، آخه از اول هفته سامان پیش بچه ها مونده، روز اول میگفت آقا من نمیتونم و بیخود گفتم و کدوم مردی بچه نگه میداره و تو خونه دیوونه میشم و .... اما از روز دوم گفت تا عید میمونه و نمیتونه راحت به کسی اعتماد کنه و باید بساط دوربین و ... راه بندازه بعد فرد جدید بیاد، منم بهش گفتم خب این دختر 20 ساله (متاهله البته) که این مدت بیکار نمیمونه و به نظرم دختر خوب و مطمئنی میرسید، از دستش ندیم، اما اون همچنان نگرانه، خب از طرفی میگم تا عید پول پرستار نمیدیم، از طرفی میبینم رسما همسر من همون مقدار کم هم حقوق نداره، همینکه میرسم خونه میزنه بیرون و میره اسنپ، اما ساعت 4 به بعد انقدر ترافیکه که اصلا به درد نمیخوره و چیز زیادی ازش  درنمیاد. دلم هم نمیخواد این دختر رو از دست بدم، با حقوق و شرایط من کم و بیش کنار اومده و درسته یکم تازه کاره اما میتونم راهش بندازم و قبلا هم پرستار دو تا دختر 4 ساله و هفت ساله بوده و حتی میگه اگر بخواهی آشپزی هم میکنم ( که من گفتم نمیخوام) و به نظرم دختر موجهی میرسه. حالا قرار شده بهش خبر بدم کی بیاد یا اصلا بیاد یا نه، از طرفی خب وقتی سامان میگه تا عید میمونه بازم شاید همسرم بمونه بهتر باشه و فعلا با همون حقوق خودم سر کنیم، ولی خب بعد عید اگر این دختر رو بخوامش به احتمال زیاد رفته سر کار و از دستش میدم. خلاصه که بلاتکلیفی دیوونم کرده، از طرفی هم شاید خدا خواست و اونور سال تونستم نصفه و نیمه دورکاری بگیرم (هنوز قطعی نیست) و خلاصه فکر کنم بهتر باشه بهش خبر بدم که فعلا نیازی بهش ندارم تا معطل من نشه و دنبال کار برای خودش باشه و اگر بعدها نیاز داشتم تماس میگیرم و اگر همچنان در دسترس بود همکاری کنیم نه که دیگه قسمت نیست و باید دنبال فرد جدیدی برم. 

تقریبا شش هفت نفری رو طی این دو هفته دعوت کردم خونمون که بچه ها رو ببینند، تو آگهی هم نوشتم ساکن محلات اطراف منزل خودمون که لااقل حقوقی که میدم براشون بصرفه، کلی هم تماس تلفنی جواب دادم و گفتم اگر صددرصد تکلیفم معلوم شد تماس میگیرم باهاشون که اگر سر کار نباشند دعوتشون کنم منزل... بین این موارد دو نفر به دلم نشستند که یکیشون یه خانم 55 ساله بود و یکی دیگه هم همین دختر 20 ساله که در نهایت انتخابم مورد دومی بود که اونم فعلا چون سامان گفته تا عید خونه میمونه، قراره بهش بگم فعلا نیازی ندارم تا بعد...شاید اونور سال پاره وقت کسی رو خواستم نمیدونم....فعلا هیچی مشخص نیست. (دیروز این پست رو از اداره نوشتم، الان که دارم قبل انتشار ویرایشش میکنم باید بگم همون دیشب پیام دادم و در کمال محبت و احترام گفتم فعلا همسرم میمونه و تو مثل خواهر کوچیکم هستی و هر موقع دوست داشتی بیا پیشم و... اونم خیلی با محبت پاسخ داد و برام آرزوهای خوب کرد).

نیلای من از روزی که ماریا پرستارش رفته، حالت افسردگی داره، و مثل قبل شاد و سرحال نیست و اینو منی که مادرشم میفهمم. چندباری سراغشو گرفته هم سراغ اون و هم سراغ شوهرش (عمو داوود که عاشقش بود) و بچه هاشو، چندباری گفته من خاله ماریا رو دوست دارم (قبلا به زبون نمیگفت)، یا مثلا دو روز پیش به سامان گفت اگه غذامو بخورم خاله ماریا میاد؟ و من هر بار بغض کردم و اشک ریختم و تو دلم گفتم خدا ازت نگذره زن... به خدا گفتن نداره ، ولی منم برای این خانم خیلی خوب بودم و همیشه عزت و احترامش کردم و تنها چیزی که از خدا میخوام اینه که فردا روز یادی از من بکنه و بگه دلشو شکوندم و حداقل وجدانش درد بگیره که اونم بعید میدونم چون ظاهرا حتی فکر میکرده در حقش ظلم هم شده! اون تنها کسی بود که از نزدیک شاهد زندگی من بود، من خودم تصمیم داشتم بدون اینکه بهش  بگم یا حتی اون بخواد،حقوقی رو که خودش میخواست رو سال دیگه بهش بدم و حتی نذارم مطرح کنه باهام، به شرطیکه همسرم سر کار بره و اوضاعمون بهتر بشه، اما رفتارش و ناجوانمردی و بی مرامی که از خودش نشون داد منو نسبت بهش کاملا دلسرد کرد و عملا دوست نداشتم دیگه ببینمش و بازم میگم دیگه از یه جایی به بعد موضوع پول نبود دیگه...حتی نذاشت یک هفته برم سر کار و مثلا با بچه ها تنها باشه و بعد بگه یکم بیشتر بهم بده...چی بگم که دلم خونه. به نیلا گفتم خاله ماریا رفته یه مسافرت دور و ماشین نداره که برگرده وگرنه  تو رو خیلی دوست داره. هیییی خدا.... خدا کنه دخترم بطور کامل این زن رو فراموش کنه. درسته سامان با بچه ها خوبه اما از وقتی پرستارش رفته، نیلام دلش میخواد من سر کار نرم و شبها بهم میگه پیشم بمون درحالیکه وقتی اون خانم میومد اینطور نبود و از من نمیخواست سر کار نرم.... دلم خیلی برای دخترم میسوزه خیلی. گناه داره بچم.

 ترجیح میدم بیش از این راجب این خانم صحبت نکنم، هر بار که درموردش فکر میکنم یا حرف میزنم بدنم منقبض میشه و کل وجودم رو غصه و ناراحتی و اضطراب میگیره. دارم سعی میکنم فراموشش کنم....فقط از خدای بزرگ میخوام هوای من و بچه هام و زندگیم رو داشته باشه و فرد بهتری برای بچه های من پیدا بشه و در نهایت هر اونچه براشون خوبه و به صلاحه اتفاق بیفته....

خیلی گذرا به این موضوع هم اشاره کنم که خونه جدید رو هفتاد هشتاد تومن زیر قیمت!!! بدون قرونی اجاره، رهن کامل دادیم و باید نزدیک شصت میلیون تومن پول جور کنم برای سند زدن.... باورم نمیشه به چنین چیزی تن دادیم، دو ماه پیش با شرایط خیلی خیلی بهتر همراه با اجاره مستاجری پیدا شد و من چون نیاز به پول داشتم، گفتم عجله نکنیم، صبر کنیم رهن کامل بره، و نرفت که نرفت، تا بعد دوماه، بیست میلیون کمتر از اون رقم پیشنهادی قبلی و بدون ذره ای اجاره خونه رو مفت رهن دادیم رفت....خود املاکیها میگفتند چقدر ارزون دادید اما مگه چاره ای بود؟ با خودم گفتم فقط شش روز وقت داریم و اومد و همینم پیدا نشد اینهمه پول رو چطور جور کنیم؟ یوقت محبور نشیم ماشینو بفروشیم؟ دیگه دادم رفت. موقع نوشتن اجاره نامه بغض کرده بودم و نزدیک بود بزنم زیر گریه، اون خانواده هم میدونستند تو چه شرایطی مجبور شدم این رقم رهن بدم و قسم میخوردند بیشتر ندارند و گفتند برام دعا میکنند مشکلم حل بشه....دیگه دلمو راضی کردم، چکار می‌تونستم بکنم؟ چی فکر میکردم چی شد! حالا باید شصت تومن جور کنم و به خیلی ها سپردم، بیشترش جور شده اما هنوز برام واریز نکردند، اگر خدا بخواد دو سه روز دیگه سند بزنیم....به چه فلاکتی افتادیم سر خرید خونه و اجاره دادنش.... آدم چه میدونه فردا چی براش میاره، محض اطلاع دوستان جدید، میخواستیم دو تا خونه کوچیکمون رو که هر دو بدون پارکینگ بودند بفروشیم و تبدیل کنیم به یه واحد بزرگتر و خودمون راحتتر توش زندگی کنیم، یکیشو فروختیم اون یکی که الان توش ساکن هستیم فروش نرفت و آخر با پول همون خونه ای که فروختیم دوباره یه واحد تو منطقه پایینتر با ضرر و زیان خریدیم که فقط ارزش پولمون از اون کمتر نشه و لااقل ملکمون از دست نره. آخرش هم برای جورکردن مبلغ کامل خونه جدید که بیشتر از پول ما بود محبور شدیم رهنش بدیم و روی مبلغ رهن حساب کنیم و خود املاک هم قول رهنش رو داد با رقم بالا (خودمونم خیلی جاها سپردیم و آگهی کردیم!) که اونم دو ماه تمام رهن نرفت و نشد سند بزنیم، به چه مشقتی افتادیم خدا میدونه. انگار اصلا اومد نداشت برامون. دیگه بعد دو ماه با همین رقم بینهایت پایین خونه رو رهن دادم رفت تا لااقل نخواسته باشه برای جور کردن کل پولش به بدبختی و فروش ماشین بیفتم...تمام امیدم برای برگردوندن این قرضهامون، وام فرزندآوری هست که میگن تا آخر سال و شایدم زودتر میریزیم و یه وامی که شاید از سر کارم بگیرم، چقدر قسط بدیم خدا میدونه.

اینم از داستان ما.... همچنان دارم تلاش میکنم نویان رو به شیر خشک عادت بدم. در طول روز با جیغ و فریاد و گریه و لجبازی شیشه شیر رو پس میزنه!شبها هم اوضاع بهتر نیست و نیمه شبها از گرسنگی بیدار میشه و گریه میکنه و زمین و زمان رو به هم میدوزه و ساختمون رو میذاره روی سرش، فقط دیشب و پریشب با ترفندی در حد رفع گرسنگی شیر دو سه پیمونه شیر خشک دادم. اول بغلش کردم و چسبوندنمش به سینم، بعد بجای سینه، سر شیشه رو گذاشتم دهنش بلکه گولش بزنم، تا حدی موفق شدم اما خب زود متوجه تفاوتش میشه و از یه مقدار بیشتر سرشیشه رو پس میزنه، منم باز دوباره به همین روش ادامه میدم تا آخردو سه پیمونه شیر خشک بدم، چی میشه طی روز شیر خشک بگیره و خیالم راحت بشه؟ اینم بگم که دو سه روزی هم ماست کم چرب رو با شیر پاستوریزه رقیق کردم و  تو شیشه ریختم و نیمه شب بجای شیر خودم بهش دادم، از این ترکیب  ماست و شیر بیشتر از شیر خشک استقبال کرد اما هیچی براش شیر خودم نمیشه. دوستانی اینجا راجب قطع شیر شب گفتند، درمورد اون هم تحقیق میکنم، خودم هم از شب بیداری اونم وقتی شش صبح بیدار باش هستم که برم سر کار خسته ام. اگر بشه که خوبه، فعلا که تا صبح چند بار بیدار میشه به هوای شیر، منم که شیر زیادی ندارم و خلاصه با گریه و بی‌قراری دیوونمون میکنه. حالا اگر عادت کنه به شیر نخوردن نصفه شبها یا حداقل شیر خشک بخوره اوضاع بهتر میشه، همین الان هم  شکر خدا دو روزه نویان به یه مدل شیر خشک جدید کم و بیش واکنش بهتری نشون میده و با همون بوده که تونستم در همین حد چند پیمونه رو نیمه شبها بهش بدم و آرومش کنم وگرنه به قبلی‌ها تقریبا لب نمیزد، اما خب هنوز برای نتیجه گیری قطعی و اینکه روزها و غیر زمان خواب هم شیر خشک جدید  رو بخوره زوده.

دیروز که برگشتم خونه دیدم همسرم خونه رو هم تمیز کرده اما بچه ها به سرحالی وقتی که پیش ماریا میذاشتمشون نبودند، نویان که گرسنه بود و با گریه و بیقراری اومد سمتم، نیلا هم که غذاشو درست و حسابی نخورده بود، همینکه من میرسم اون می‌ره اسنپ و من تا نه و نیم ده شب با بچه ها تنها هستم. باید فعلا همینطوری سر کنیم تا ببینیم چی میشه و خدا برامون چی میخواد. خدا کنه سامان تا عید دووم بیاره و حال بچه ها هم بهتر بشه و عادت کنند. نیلای من هم از این حالت غمگینی دربیاد و پرستارش رو فراموش کنه.

کلا هم من و هم سامان مدتهاست خیلی زیاد تحت فشار شدید روانی هستیم و آرامش نداریم و روزهای سختی رو گذروندیم. پارسال این موقع ابدا پیش بینی این وضعیت رو نمی‌کردم، زندگی چه بازیها که نداره. بازم شکر به خاطر بچه های قشنگم. عاشقشونم و از خدا می‌خوام یکم اوضاعمون آرومتر بشه و از وجودشون لذت ببرم (الان هم میبرم البته)، سامان هم شغل مناسبی پیدا کنه و بتونیم در کنار هم ذره ای دور از این دلشوره های همیشگی زندگی کنیم.

این پست طولانی رو از محل کارم نوشتم، تازه خیلی از جزییات رو هم حذف کردم وگرنه خیلی طولانیتر از اینا میشد و گفتنی هام از این هم بیشتر بود. ممنونم که وقت گذاشتید و این متن طولانی رو خوندید.

 خیلی دعام کنید عزیزانم

خداحافظی سرد

داستان ما و پرستار بچه ها چهارشنبه هفته پیش تموم شد... برای همیشه خداحافظی کردیم... براش متاسفم و نمیبخشمش بی معرفت رو. یادم نمیره با من چکار کرد درست بک هفته مونده به سر کار رفتن. گفت یکماه اضافه تر میمونه تا کسی پیدا بشه اما انقدر از دستش ناراحت و دل چرکین بودم که زودتر از اون ردش کردم.وقتی که رفت با همه اون ناراحتی و حس بدم بهش انگار یکهو جاش تو زندگیم حالی شد و نشستم گریه کردم و با خودم گفتم یعنی کار درستی کردیم؟ یعنی هیچکس دیگه ای برای بچه های من مثل اون میشه؟ و تمام وجودم رو ترس و نگرانی گرفت.

الان موقتا سامان پیش بچه هاست تا ببینیم بعد چی میشه.

آگهی درخواست پرستار هم دادم و با چند نفری صحبت کردم...

از ۴ دی برگشتم سر کارم اما سیستم و کامپیوتر اداره قطعه و نتونستم پشت بنویسم. همین یکی دو روز آینده ایشالا درست بشه و بتونم تا آخر هفته بنویسم...کامنتهای پست قبل رو هم همون موقع تایید میکنم.

حال روحی مساعدی ندارم و به عالم و آدم بدگمان شدم.  پسرم شیر خشک نمیخوره هزار مدل شیر خشک رو امتحان کردم با چند مدل سرشیشه. شیر خودم هم دوباره به خاطر استرس‌های که کشیدم و غصه ای که خوردم و کم غذایی خودم، قطع شده... نویانم نصفه شبها از شدت گشنگی بی‌قراری می‌کنه و نمی‌دونم باید چکار کنم و چطور آرومش کنم. دو شب پیش از شدت گرسنگی ساعت سه صبح ساختمون رو گذاشته بود روی سرش و کاری ازم ساخته نبود. چقدر گریه کردم...هربار شیشه شیر خشک رو میبردم سمت  دهنش ده برابر صدای جیغ و گریش بلند تر میشد و تقلا میکرد به سینه من بچسبه و شیر خودمو بخوره. دلم خون شد. چه مادر بی لیاقتی هستم من که حتی نمیتونم بچم رو نصفه شبی سیر کنم...که یه دل سیر بهش شیر بدم که آروم بخوابه. مگه میشه نوزاد نه ماهه نه شیر مادر بخوره نه شیر خشک نه شیر پاستوریزه؟ 

نمی‌دونم چقدر باید زمان بگذره تا اوضاعمون روبراه بشه. از این حجم فشار گاهی نفسم بند میاد...

بعداً بیشتر می‌نویسم.