بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

اعتراف تلخ

قرار بود پست امروزم درمورد نیلا و شیرینکاریاش باشه، اتفاقاً ‌یه پست طولانی هم طی هفته پیش نوشتم و هر روز تکمیلش کردم و میخواستم امروز منتشر کنم که موضوعاتی پیش اومد و تصمیم گرفتم اول درمورد اونها بنویسم بلکه سبک بشم و پست مربوط به دخترکم رو بذارم موقعیکه حالم بهتر شد منتشر کنم.

میخوام یه اعترافی کنم که برای خودم هم راحت نیست،حتی از نوشتنش هم مطمئن نیستم اما من به این نتیجه رسیدم که چشمام حداقل درمورد خودم به شدت شوره، شاید هم درمورد بقیه نمیدونم...سالها تلاش کردم با این قضیه بجنگم و بگم اینا خیالات خودت هست و داری به خودم تلقین میکنی، اما بارها و بارها اتفاقاتی افتاد که نتونستم بذارم پای تصادف و اتفاق...

موضوع اینه که هر بار ته دلم بابت موضوعی خدا رو شکر کردم یا شادی کردم از بابتش، ظرف مدت خیلی کوتاهی از دستش دادم. انقدر این مورد اتفاق افتاده که اصلاً نمیتونم بگم تصادفیه.

آخریش همین هفته پیش که یه موضوع کاری پیش اومد و روح و روانم رو به هم ریخت، من چندماهی بود که تو اتاقم در محل کار تنها بودم یعنی هم اتاقی نداشتم، پارسال زمستون بود که هم اتاقم منتقل شد به اتاق دیگه ای و من کاملاً تنها شدم که این موضوع نادری هست در محیطهای اداری، از این اتفاق بینهایت خوشحال بودم و ذوق داشتم،‌بخصوص که دل خوشی هم از هم اتاق سابق نداشتم و وقتی از اتاقم رفت،‌حس میکردم دنیا رو بهم دادند، ارباب رجوع هم که ندارم و یه جورایی حس مالکیت به اتاقم پیدا کرده بودم... اتاق من اتاق نسبتاً بزرگ و زیبایی تو اداره بود،‌یه گلدون خشکل و بزرگ وسط اتاقم داشتم، یه کاناپه که هر موقع خسته بودم یا خوابم میومد بخصوص بعد بچه دار شدن و شب بیداریها، در حد نیمساعت روش دراز میکشیدم، دو تا صندلی و یه میز عسلی قشنگ و یه کتابخونه و یه بالکن کوچیک که توش گیاه کاکتوس و گل اشک کاشته شده بود و من با عشق بهش آب میدادم، کف زمین هم پارکت بود و چون طبقه چهارم بود خیلی هم دلباز بود...خب من هیچوقت از اتاقم و آرامش و رضایتی که بابتش داشتم به کسی نگفته بودم،  اما همین یکی دو هفته پیش بود که مدام تو دلم از بابت داشتن چنین اتاقی در محل کارم خدا رو شکر میکردم (قبلش انقدرها بهش اهمیت نمیدادم)، از اینکه انقدر راحتم و هیچ مراجعی هم ندارم و میتونم با وجود بیخوابیهای شبانه حداقل دلخوش باشم که تو اتاقم تنهام و میتونم روز بعد اگر کارمون زیاد نباشه استراحت کنم. 

گذشت تا اینکه یکشنبه هفته قبل برای اولین بار شروع کردم از اتاقم برای مامان سامان تعریف کردن، گفتم کاناپه دارم و وقتی حالم بد باشه یا خیلی خسته باشم،‌روش دراز میکشم، درمورد بالکن خشکلم و گلدون وسط اتاق هم گفتم و کلی با ذوق و غرور از اتاقم حرف زدم و گفتم حالا برات یه عکس میگیرم که ببینی، دقیقاً سه شنبه صبح یعنی دو روز بعدش بود که بعد 5 سال بودن تو این اتاق که چندماه آخرش هم تک و تنها بودم‌، مدیرم زنگ زد و گفت باید جابجا شم و برم تو اتاقی که دو تا خانم دیگه هم هستند، چون تصمیم گرفتند اتاقم رو بدند به یه آقا که تازه داره میاد... اصلاً باورم نمیشد، بعد از شنیدن حرفاش، قشنگ حس کردم رنگ از صورتم پرید،‌با استرس و ناراحتی زنگ زدم به مامان سامان و بهش گفتم مامان باورت میشه ظرف دو روز از حرفایی که بهت برای اولین بار زدم اتاقم رو گرفتند؟ اونم ناراحت شد اما گفت حتماً حکمتی هست و خودت رو ناراحت نکن. 

خلاصه که روز بعد اون یعنی چهارشنبه با کلی غصه و ناراحتی در حالیکه نمیتونستم جلوی اشک ریختنم رو بگیرم اتاقم رو خالی کردم و اومدم نشستم پیش دو تا همکار خانم دیگه که با اینکه باهاشون خوبم،‌اما دوست نداشتم هم اتاق بشیم، و میدونم هیچوقت نمیتونم راحتی و آرامش قبل رو داشته باشم،‌بخصوص که خود اون دو خانم هم چندان از این اتفاق و جابجایی خوشحال نبودند و میگفتند تو این اوضاع بیماری کرونا،‌سه نفر تو یه اتاق نسبتاً کوچیک خیلی خطرناکه...

از این اتفاق انقدر دلم گرفته بو و به خاطر دوره ماهانم حساسیتم هم بیشتر شده بود که اصلاً نمیتونستم جلوی گریم رو بگیرم و طوریکه بقیه نفهمند آروم و بی صدا اشک میریختم،‌قبل رفتن از اتاقم برای همیشه،‌با گلدونم و گلهای پشت بالکن حرف زدم و ازشون حلالیت خواستم اگر گاهی دیر بهشون آب دادم و درحقشون کوتاهی کردم. بوسیدمشون و بهشون گفتم یه حسی بهم میگه دوباره مال من میشید.... روز خیلی بدی بود و میدونستم اگر مامان بابای سامان خونمون نبودند، قطعاً خیلی بهم سختتر میگذشت.

این هم اولین پستم هست که از اتاق جدید و در کنار همکاران جدید مینویسم (البته یکیشون نیومده)...

بعد اون فقط و فقط تونستم خودم رو با این جمله آروم کنم که قطعاً خدا برای من بد نمیخواد و انشالله خیر و حکمت این موضوع در آینده برام روشن میشه. اما چیزی که بیشتر از همه عذابم داد، این بود که دیگه مطمئن شدم خودم هستم که خودم رو چشم میزنم وگرنه مگه میشه یهویی؟

حتماً الان با خودتون میگید این یه مسئله تصادفی بوده و این اتفاقها و جابجاییها در ادارات طبیعیه، اما من میگم وقتی 5 ساله تو یه اتاق هستم و دقیقاً یکی دو روز بعد اینکه برای اولین بار از اتاقم پیش مادرشوهرم تعریف میکنم، و ته دلم هم خدا رو شکر میکنم،‌این اتفاق میفته و یهویی و بدون برنامه ریزی میگن باید جابجا شی،‌نمیتونه تصادفی باشه،‌بخصوص که این مورد بارها و بارها قبلاً هم پیش اومده و بار اول نیست که اینطوری اوضاعم بعد اینکه پیش کسی از شرایطم تعریف میکنم یا حتی پیش خودم و تو دل خودم ذوق میکنم تغییر میکنه...

باز الان شاید تو ذهن بیاد که مثلاً چشم طرف مقابلم مثل مادرشوهرم یا بقیه آدمها شوره اما در چندمورد دیگه هم خودم به عینه شاهد بودم چطور خودم رو چشم زدم و الان مطمئنم از خودم هست و بس...جوری شده که شدیداً از خودم میترسم و نه دلم میخواد از خودم تعریف کنم نه از بقیه،‌حتی جرات ندارم تو دلم هم شاکر نعمتهایی باشم که خدا بهم داده چون میترسم از دستشون بدم،‌با اینکه سالهاست خودم رو ملزم کردم ماشاءالله و لاحول و لا قوه الا بالله رو بعد تعریف کردن از شرایط خودم یا بقیه بگم بازم ته دلم ترس دارم.

برای اولین بار میخوام نمونه هاش رو اینجا بنویسم. خیلی برام سخته گفتنشون،‌ حتی ممکنه قضاوت بشم اما چون اینجا جاییه که سعی میکنم بیشتر حرفهای دلم رو بی پرده بگم مینویسم هرچند میدونم نوشتنش هم فایده ای نداره و فکر هم نمیکنم حالمو بهتر کنه...

دو سه هفته پیش داشتم با همکارم که دخترش سه چهار ماه از نیلای من کوچیکتره درمورد تعداد دفع مدفوع میگفتم و اینکه خدا رو شکر نیلا هیچوقت از این جهت مشکلی نداشته و باید خدا رو شکر کنیم که بچه های ما مشکل یبوست ندارند و شکمشون خوب کار میکنه. از این حرف من یک هفته ده روزی بیشتر نگذشته بود که دختر من دچار بدترین یبوست شد و الان نزدیک ده روزه که من به شدت درگیر مشکل یبوست نیلا هستم و به خاطرش بردمش دکتر و کلی شیاف استفاده کردم براش،‌همین دیشب هم کلی اذیت شد بچم...چطور میشه نیلای من که بیست ماه شکمش مرتب کار کرده، به محض اینکه از این بابت خدا رو شکر کردم و پیش همکارم از اینکه از این جهتها مشکلی نداشتم، تعریف کردم اینطوری گرفتار این مشکل بشه؟

مورد مربوط به از دست دادن اتاقم تو محل کار و یبوست گرفتن نیلا بلافاصله بعد صحبت کردن راجبششون،‌فقط دو نمونه نسبتاً کم اهمیت هستند نسبت به موارد مهمتر...

یادم میاد چندسال پیش داشتیم  با بابام از سمنان برمیگشتیم تهران، بابا همیشه از ماشینش تعریف میکرد که چقدر ماشینش ماشین خوبیه و خرجی براش نداشته و ... منم یادمه تو اون سفر عقب نشسته بودم و تقریباً شصت کیلومتری تهران بودیم که یه لحظه تو ذهنم گذشت که خدا رو شکر چه ماشین خوبی داریم و هیچوقت دچار مشکل نشده و چقدر خوب راه میره و ... خدا شاهده کمتر از ده دقیقه بعد، ماشینی که هیچوقت دچار مشکل نشده بود،‌بی دلیل خراب شد و بابا مجبور شد یه جا نگهداره و تو گرما کلی معطل شدیم تا درست شد... در این مورد هیچ حرفی به خانواده نزدم اما ته دلم کلی حس و حال بدی بهم دست داد و نگران شدم.

موردهای دیگه هم کم نبوده،  اما بدترین و فاجعه بارترین موردی که برام پیش اومده و همیشه از فکر کردن بهش فراریم و حتی الان هم شک دارم اینجا بنویسمش یا نه مربوط میشه به داییم.... داییم که بیشتر از پنج ساله به خاطر چپ کردن ماشینش همراه بچه هاش، دچار زندگی نباتی شده و اصلاً متوجه اطرافش نیست و دور از جون مثل یه مرده متحرکه و دایی بزرگم سالهاست از کار و زندگی افتاده و داره ازش پرستاری میکنه.

دایی من به شدت خجالتی بود و بی اعتماد به نفس، از طرفی جانباز جنگ تحمیلی هم بود و مشکلاتی داشت، خیلی هم ساده و بی سر و زبون بود، خلاصه که چهل و خورده ای سالش بود که تازه گواهینامه گرفت. هیچکس فکرش رو هم نمیکرد دایی بتونه درست وحسابی رانندگی کنه اما بالاخره گواهینامش رو گرفت و رانندگی هم میکرد. هرچند من ته دلم همیشه از بابت رانندگیش نگرانی داشتم که مبادا نتونه ماشین رو جمع کنه و... سال 93 همسرش  در اثر سرطان در عرض یکماه فوت کرد و اونو با یه دختر هفت ساله و یه پسر سیزده ساله تنها گذاشت. دایی من علیرغم تصوری که ازش بود (بلانسبت میگفتند خیلی دست و پا نداره و چطوری میخواد به بچه ها برسه و..) با هزار سختی بچه هاشو جمع و جور میکرد و حتی براشون غذا درست میکرد و میگفت به خاطر بچه ها و بخصوص پسرش که نوجوونه قصد ازدواج نداره. حتی تو اون یکسال و خورده ای بعد فوت همسرش،‌ به من زنگ میزد و با ذوق میگفت مثلاً امروز براشون عدس پلو درست کردم و منم کلی خودمو هیجانزده نشون میدادم و میگفتم حتماً باید برای ما هم یروز درست کنی. نمیدونم چرا انقدر دارم حاشیه میرم برم سر اصل مطلب، خلاصه که اون روز که اون تصادف لعنتی براش پیش اومد، یکی از روزهای عید بود فکر کنم و همه ما رفته بودیم مزار، داییم هم اومده بود سر مزار همسرش و چون در عین خجالتی بودن خیلی هم تو جمع خودمونی فامیل شیطون و شوخ بود،‌شروع کرد از مزار خانمش به سمت من که سر مزار خواهرم بودم گوجه سبز نذری پرت کردن (جوری که من متوجه نشم چه کسی اینکارو میکنه) و کلی خندیدیم....خلاصه که غروب شد و همه میخواستند از قبرستان  برگردند خونه، قبرستان هم بیرون شهر بود، دایی هم بچه هاشو سوار ماشین کرد و با ما خداحافظی کرد، هنوز راه نیفتاده بود و مشغول خداحافظی با فامیل بود که من تو دلم گفتم ماشالله کی فکرش رو میکرد دایی بتونه رانندگی کنه و حتی تا مزار که خارج شهره، اینهمه بیاد و بره و اینطوری به بچه هاش هم رسیدگی کنه؟ خلاصه که کلی خدا رو شکر کردم و دایی هم راه افتاد و رفت،‌کمتر از یه ربع بعد تو جاده تصادف کرد و اون بلا سر خودش اومد و خدا فقط به بچه هاش رحم کرد که دچار شکستگی و آسیب شدند اما اتفاق بدتری براشون نیفتاد... دایی من قبل اون چندسال بود داشت رانندگی میکرد و از زمان فوت همسرش هم خیلی خیلی زیاد خودش و بچه ها با ماشین خودشون میومدند سر مزار خانمش و برمیگشتند، چرا درست چنددقیقه بعد اینکه من تو دلم ازش تعریف کردم و گفتم کی فکرش رو میکرد؟ اونطوری شد؟

تا الان این راز رو به هیچکس نگفتم و حتی از نوشتنش در اینجا هم ابا داشتم،‌اما وقتی موضوع اتاقم پیش اومد و بعد هم یبوست بچم، این موضوع داییم هم مثل خوره افتاد به جونم...

مگه من خواستم اینطوری بشه؟ یا مگه دست خودمه؟ به شدت نگرانم و حتی از اینکه بخوام از شرایط خودم یا خانوادم حتی تو دل خودم هم تعریف کنم میترسم، ‌اما خدا میدونه تا حالا پیش نیومده از دوست یا همکار یا غریبه ای تعریف کنم و موردی براشون پیش بیاد اما اول از همه درمورد خودم و بعد آشنایان نزدیکم این مورد رو دیدم...

یا مثلا بارها پیش اومده از سامان تو وبلاگم یا پیش دوست و آشنا و خانواده تعریف کردم و همون شب یا فرداش بدترین دعواها رو کردیم و کلی ناراضی شدم از زندگی و اون و شرایطم...

الان هم که این متن رو مینویسم از اتاق جدید، دلم بینهایت گرفته و  حس خوبی به اتاق ندارم، با هم اتاقی ها هنوز نمیدونم مشکل دارم یا نه،‌زمانی در گذشته داشتم و سوء تفاهماتی بود اما کم و بیش رفع شده بود، ولی اینکه آینده چه اتفاقی میفته و اینکه اونا خودشون چقدر من رو میپذیرند و باعث ناراحتی من نمیشد هنوز برام مبهمه بخصوص که به دلیل مشکوک بودن به کرونا،‌یکی از اونا دو هفتست نیومده. اون دو نفر خیلی با هم صمیمی هستند و سالهاست کنار هم هستند، بعیده من بتونم اینجا اونقدرها تو جمعشون راحت باشم و حس تنهایی بهم دست نده.

 غصه بابام و مادرم هم که خودش خیلی مریض و بیحاله و رنگ و روش پریدست، یکی از بزرگترین غصه های روی دلمه. فقط خدا رو شکر میکنم مادرشوهرم اینا هنوز اینجا هستند و این روزها کمتر فکر وخیال میکنم...

مثلا قرار بود این پست مربوط بشه به شیرین کاریها و رفتارهای بامزه جدید نیلا، حتی هفته پیش طی دو سه روز پشت سر هم نوشتمش و مدام موردهای جدید بهش اضافه کردم، اما چون حال دلم خوب نبود،‌تصمیم گرفتم اول این حرفها رو بنویسم و پست بعدی که انشالله کمی حالم بهتر بود، درمورد دخترک عزیزم بنویسم.

میشه خواهش کنم برای بهتر شدن حالم و به دست آوردن روحیم دعا کنید؟ اینکه در نهایت برام خیر پیش بیاد؟ و حکمت موضوعات اخیر رو بفهمم؟

حس خوب آرامش در کنار خانواده همسر

**** مادرشوهرم اینا اومدند و با خودشون کلی خوراکی و وسیله اوردند...خوشحالم از اومدنشون و خیالم از بابت بچم هم خیلی خیلی راحته. چقدر هم مادر شوهرم تو کار خونه و  پخت و پز کمک حالمه، اصلا نمیذاره بهم فشار بیاد.

چند تا بسته بادمجون کبابی برای میرزاقاسمی و بادمجون سرخ شده و دو بسته سبزی سرخ شده واسه غذاهای محلی و سبزی خشک و لوبیای تازه و چندکیلو بادمجون خام و ترشی و یه عالم گوجه ریز محلی و خیار محلی و سیب محلی و هندوانه و طالبی و فلفل سبز و زیتون و پیاز و سیر خام و سیب زمینی و چندکیلو برنج و یه عالمه پیازداغ (شش بسته بزرگ) و خشکبار و چای لاهیجان و... همراه سه تا پیرهن خوشگل برای نیلا که مادر شوهرم خودش دوخته و خیلی خوشگله! یعنی حساب کردم خرج خودشون رو طفلیها با خودشون آوردند. چقدر خوبند اینا آخه. 

دو سه هفته پیش هم یه مبل خوشگل کوچیک بچه گونه برای نیلا همراه با دو تا دامن که برای من دوخته بود و ده کیلو برنج از طریق یکی از اقوامشون که میومد تهران برام فرستاده بود. نیلا که وقتی اونا تو خونمون هستند سر از پا نمیشناسه و 24 ساعته چسبیده به پدرشوهر و مادرشوهرم و کلاً من و باباش رو بیخیال شده نامرد

**** از ماشین خریدن ما خبر نداشتند و یه جوری خیلی غافلگیرانه بهشون خبر دادیم که کلی ذوقزده شدند و سر از پا نمیشناختند! انگار خودشون ماشین خریده باشند. واسه اینکه خبر رو بهشون بدیم، به یه بهونه الکی بردیمشون بیرون و نشستیم تو پراید قدیمیمون، سامان به بهانه ای از ماشین دور شد که بتونه بره اون یکی ماشین رو که چندمتر اونطرفتر پارک کرده بود، بیاره، وقتی سوار اون ماشین بود و مامانش و باباش از دور اونو با ماشین جدید دیدند (هنوز نیومده بود پیش ما)، من با حرص و جوش ساختگی و ظاهرسازی جلوی مامان و باباش گفتم: "آخه چقدر باید بهش بگم ماشین همسایه رو جابجا نکن مسئولیت داره، باز گوش نمیکنه!" مامانش هم باور کرد و  همینطور داشت حرص میخورد تا آخرش باباش پیاده شد ببینه چه خبره، وقتی برگشت با لبخند گنده ای زیر لب به من گفت شوهرت ماشین خریده!!! طفلی فکر میکرد منم خبر ندارم و سامان به من هم نگفته! مامانش متوجه حرف شوهرش که گفت سامان ماشین خریده نشد یعنی نشنید،‌ تا اینکه سامان از دور به من و مامانش اشاره کرد بیاید تو این ماشین،من و مامانش هم پیاده شدیم و رفتیم کنار ماشین جدید، سامان هم گفت بیاید بشینید اینجا بریم تو شهر یه دوری بزنیم اون ماشین کولرش خرابه گرمه! خلاصه نشستیم تو ماشین جدید و مامانش مدام حرص میخورد و میگفت چی میگی سامان، با ماشین مردم کجا بریم! منم شورش رو بیشتر میکردم و با سامان الکی دعوا میکردم که آخه این چه کاریه،  تا آخر سر که دیدم مامانش واقعا داره حرص میخوره و اذیت میشه، بهش حقیقت رو گفتیم. طفلی وقتی فهمید نزدیک بود از شوق اینکه ماشین خریدیم گریش بگیره، منو بغل کرد و هزار بار هزار بار خدا رو شکر کرد و حتی برگشت گفت اون دومیلیونی که ما برای بیمه ماشین قبلی شما پرداخت کردیم کادو و شیرینی این ماشین جدیدتون (دست سامان تنگ بود و مامانش اینا ماشین قبلی ما رو امسال خودشون بیمه کردند و گفته بود فعلا پولش رو نمیگیرم تا دست پسرم باز بشه)...گفتم مامان جان هر چی جای خودش، ما باید به شما شیرینی بدیم نه شما به ما اما اون میگفت نه اون دو تومن کادوی من به شما بابت ماشین و نمیگیرم ازتون! بعد هم به شوهرش گفت بره شیرینی بخره !!!یعنی انقدر ذوق کرد و خوشحال شد طفلکی که خودش میخواست شیرینی بده، باباش هم که دیگه بدتر و سر از پا نمیشناخت و همش میگفت انقدر غصه میخوردم که با اون ماشین قدیمی با بچه کوچیک رفت و آمد میکنید و نمیتونید یه سفر درست و حسابی برید و الان خیالم خیلی راحت شد و امشب چه شب خوبیه برای من....

خلاصه که طفلیها انقدر از خریدن ماشین جدید ما ذوق کردند که مطمئنم خود ما انقدر خوشحال نشدیم! هفته پیش هم سونیا تقریباً با همین روشی که روی مامانش اینا پیاده کردیم متوجه شد ماشین خریدیم و اونم از ذوق اشکش درومد! یعنی خانواده سامان اینا اینطوریند، انقدر از موفقیت و شادی دیگران خوشحال میشن که انگار خودشون به اون موفقیت رسیدند. خانواده من تو اینجور موارد خیلی کمتر از اونا ذوق میکنند و کمتر  احساساتی میشند.

خلاصه که اینطور، دو سه روز پیش متوجه شدم که قیمت ماشین ما نسبت به یکماه قبل که خریدیمش، حداقل دوازده سیزده تومن بالاتر رفته!!! یعنی فقط تو یکماه! تازه موقعیکه من ماه قبل ماشین خریدم، تو اوج گرونی بود و نسبت به ماه قبلش (دوماه قبل) که خواهر خودمم  ماشین صفر خریده بود، قیمت همون ماشین ما هفت تومن بیشتر شده بود... یعنی میخوام بگم همین ماشین ما نسبت به دوماه قبل قیمتش نوزده بیست تومن بیشتر شده و این در حالی بود که ما خودمون تو اوج گرونی گرفتیم.. نمیدونم باید چیکار کرد تو این اوضاع، مردم به ستوه اومدند، همون ماه قبل من همش میگفتم یکم صبر کنم پولم بیشتر شه بعد بگیرم،‌ یه نفر که دلال ماشین بود بهم گفت اگر امروز بخری بهتر از فرداست بسکه قیمتها روز به روزه. گفت همین حالاش هم ماشین نسبت به هفته قبل کلی گرونتر شده و همینطور ادامه داره این روند و بهتره خریدت رو همین امروز انجام بدی و تا فردا حتی صبر نکنی،‌ این شد که من تو هول و ولا افتادم و سریع به هر سختی بود با وام و قرض و... خریدم و واقعاً هم دیدم که تو یکماه دوازده سیزده تومن گرون شد. از طرفی خوشحالم که دیرتر اقدام نکردم و حرف اون طرف رو گوش کردم و از طرفی ناراحتم برای ملتی که کوچکترین خواسته هاشون براشون تبدیل به آرزو شده. خونه دار شدن،‌ماشین دار شدن،‌حتی خوردن خوراکیهایی که دوست دارند...نمیدونم باید چطوری خودمون رو از این مهلکه نجات بدیم نمیدونم. حتی کورسوی امیدی هم به آینده نیست،‌ خدایا آینده بچه هامون چی میشه؟ 

من هزار بار خدا رو بابت نعمتهایی که به من داده شکر میکنم و همش میگم خدا رو شکر تو این اوضاع شغلی و یه سقف بالای سر داریم،‌ اما اینهمه جوونی که باید تا ابد در حسرت کار خوب و خونه دار شدن و ازدواج و... بمونند چی میشن؟ تکلیف بچه های فقیری که باید با حسرت به خوراکیها و اسباب بازیها و لباسها و...نگاه کنند و نتونند هیچوقت بهشون برسند،‌چی میشه؟ بیشتر از همه دلم برای بچه ها خونه، نمیشه به بچه حالی کرد نداریم...مگه فرق اون بچه فقیر با بچه ای که بالای شهر و تو امکانات مطلق به دنیا اومده چیه؟ هر دو بچه اند و باید کودکانه هاشون رو زندگی کنند، بچگی کنند و بازی کنند و به نداشتن و فقر و حسرت فکر نکنند اما مگه میشه؟ هیچوقت اون دو تا بچه یکی میشن؟ خدایا خودت رحم کن از دست ماها که کاری برنمیاد.

هرموقع به این دست مسائل فکر میکنم قلبم انقدر فشرده میشه و بغض گلوم رو میگیره که گاهی با خودم میگم ایکاش نسبت به اینجور فاجعه هایی که تو کشورمون هم کم نیست، کلاً بیخیال بودم.

**** دیروز و پریروز دخترکم برای اولین بار از موقع تولدش به این طرف دچار چنان یبوستی شده بود که موقع دفع، میلرزید و جیغ میزد و رنگ و روش قرمز قرمز شده بود!‌اخرش هم هی بازش میکردم و میدیدم خبری نیست،‌ مامان بابای سامان هم بودند و دیگه دیشب بعد دو روز کار کزدن شکمش بچم دوباره تلاش کرد زور بزنه که بازم نشد و طفلکم کلی جیغ کشید و گریه کرد و اخرش بیحال و با رنگ و روی زرد خوابید تو بغل مامان سامان...موقع شام بودیم که دوباره برای بار چندم خواست تلاش کنه که بازم موفق نشد و به قدری حالش بد شد که من نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم، نه من و نه مامان سامان نتونستیم غذا بخوریم و از شدت ناراحتی از سفره کنار رفتیم. سامان هم میگفت پاشیم بریم دکتر! آخرش قرار شد بره داروخونه و شیاف بگیره، اومد و شیاف رو گذاشتم براش و نیمساعت بعد دوباره شروع کرد زور زدن و انقدر به خودش فشار اورد و جیغ کشید که دیدم ببخشید یه چیز بینهایت سفت که تاالان ندیده بودم ازش خارج شد!!!! اصلاً باورم نمیشد همچین چیزی از بدن دخترم خارج شده...الهی بمیرم براش انقدر اذیت شد. نیلا هیچوقت مشکل یبوست نداشت و موندم هنوز چرا یهویی اینطوری شد...نکنه از شیر خشکش بوده که یه خورده بی رویه استفاده کردم؟ یا از شیر لیتری که میجوشونم و تازگیا کنار شیر خشکش بهش میدم؟ یا از عسل و شیره انگور که شیر پاستوریزه قاطی میکنم میدم بهش؟ یا شایدم از قطره آهن جدیدش...اینا چیزای جدیدی هستند که داره میخوره هرچند به نظرم نمیرسه هیچکدوم یبوست آور باشه...خیلی دلم برای بچم سوخت که اونطوری رنگ و روش پریده بود و بی حال خوابیده بود. چقدر عذاب کشید بچه و چقدر من غصه خوردم بابت وضعیتش...خدایا کاری کن این ماجرا ادامه دار نشه، من تحملش رو ندارم.

**** نیلا ماشالله انقدر شیطون و بازیگوش شده که مدام داره یه بلایی سرش میاد و فقط خدا بهش رحم میکنه... یادم رفت درمورد زخم شدن سرش اینجا بنویسم! تقریباً دو هفته پیش بود که رفته بود روی صندلیش ایستاده بود و یهویی خورد زمین و سرش خورد به سنگ آشپزخونه یا شایدم گوشه کابینت آشپزخونه (ندیدم) و خون فواره زد بیرون... تمام پشت و روی لباسش خونی شد و سامان که دستش رو گذاشت پشت سرش،‌ تمام دستش قرمز شد! هردومون وحشت کرده بودیم...من و سامان هردو  در اینجور موارد به شدت کم دل و ترسو هستیم و کنترل و خونسردیمونو از دست میدیم!!!من که فقط خدا و اماما رو صدا میکردم و میزدم تو سرم!! سامان فوری لباس پوشید که ببریمش دکتر،‌ منم با اون حال رفتم که مانتو بپوشم، سامان میگفت همینطوری بغلش کنیم بریم اما من میگفتم  حداقل بذار لباسش که پر از خون شده عوض کنیم بعد، اما سامان تحمل نداشت و حسابی ترسیده بود،‌ من از اون بدتر! این وسط هی باهاش دعوا میکردم که چرا مواظبش نبوده! اخه من داشتم آشپزی میکردم و کلی به سامان سفارش کرده بودم از کنار نیلا تکون نخوره و مراقبش باشه، اما حواسش به گوشیش پرت شده بود و نیلا افتاده بود. خلاصه هردوی ما تو بدترین حال ممکن بودیم و سر نیلا هم همینطوری خون میومد،‌برده بودمش حموم که خون رو کف زمین نریزه که یهویی دیدم بچه دست از گریه برداشت و شروع کرد به "آب بازی" گفتن!!! ازم میخواست شیر آب رو باز کنم که آب بازی کنه و داشت بازیگوشی میکرد! این صحنه رو که دیدم یکم آروم شدم، به سامان گفتم حالش اصلا بد نیست و خیلی هم خوبه،‌ بذار قبل اینکه بریم دکتر به خواهرم زنگ بزنم ببینم چی میگه،‌زنگ زدم مریم و وقتی ماجرا رو گفتم و تاکید کردم حالش خیلی خوبه و حتی الانم میخواد گوشی رو از دستم بگیره،‌گفت پس حتما عمیق نبوده، از زخمش عکس بگیر، ‌اگر باز نباشه و بخیه نخواد، نمیخواد ببری و فقط مواظبش باش و حواست بهش باشه،‌ سر بچه هنوز خونریزی میکرد اما کمتر شده بود،‌بردمش حموم و بدنش رو که پر خون بود شستم، تصمیم گرفتم کمی آب ولرم روی سرش بریزم که خونها کمی شسته بشه و بتونم زخمش رو ببینم،‌ همینکار رو کردم و دیدم ظاهراً زخم باز نیست و بخیه لازم نداره...نیلا هم که حالش خیلی خوب بود و ظاهراً هیچ مشکلی نداشت انگار نه انگار، تند تند شستمش و آوردمش بیرون، موقع خشک کردنش حولش هم خونی شد اما کم کم خونریزی بند اومد و نیلا هم خوش و خرم بازی میکرد، من و سامان تا صبح ساعت گذاشتیم که یکساعت یکساعت چکش کنیم...نصف شب هنوز از سر بچم خونابه میومد اما صبح دیگه قطع شد و ظاهراً‌به خیر گذشت...یعنی فقط خدا بش رحم کرد که کارش به بیمارستان و بخیه نکشید.چقدر هم من  اینجور مواقع هول میکنم،‌سامان هم خیلی بهتر از من نیست و این اصلا خوب نیست. خونسردی خیلی مهمه اینجور وقتها.

**** این خطر از سر بچم رد شد، که همین جمعه هفته قبل دوباره داشتم برای مامان بابای سامان که از رشت اومده بودند و هنوز خونه من نرسیده بودند (از تهران اول رفته بودند خونه سونیا) آشپزی میکردم که دوباره دخترک از دسته مبل کوچیکی که مخصوص خودشه و مامان سامان براش خریده رفته بود بالا و بازی میکرد که یهویی افتاد پایین و صورتش خورده بود به سنگ کف پذیرایی!!! یه لحظه دیدمش که بچه نه تکون میخوره نه پلک میزنه!!! تو سرم میزدم و سامان رو صدا کردم، اونم اومد و کلی ترسیده بود! بچه هیچ واکنشی نداشت!سامان  آروم زد روی گونش و یهویی بچه به خودش اومد!! خیلی خطرناک بود خیلی! میتونست خدای نکرده دست و پا یا بینیش آسیب ببینه. اونجا بود که فهمیدم فقط خود خدا حواسش به بچه من و همه بچه ها هست وگرنه معلوم نیست چه اتفاقی براشون بیفته بسکه شیطونند.

این در حالیه که ما همه مبلهامون رو به خاطر نیلا جمع کردیم (یعنی برعکسش کردیم که نیلا نتونه بره روش چون همش می‌رفت بالا و میخواست از روش بپره با روی مبل راه بره). الان چندماهه مبل نداریم و روی فرش میشینیم، از میز ناهار خوری به خاطر نیلا که همش میخواد اونم بشینه  و  براش خطرناکه استفاده نمیکنیم! در کابینتها رو چسب زدیم که باز نکنه،‌ اما بازم با همه احتیاطها اینطوری شد و اتفاق پشت اتفاق...یبار با صندلی پلاستیکیش،‌ یبار هم با مبل بچه گونه ای که مامان سامان براش کادو خریده و اول پستم گفتم چندهفته پیش برامون فرستاده بود، یبار هم چندماه پیش با راکرش که عمه سونیاش برای تولدش خریده بود و انقدر بد و وحشیانه ازش استفاده کرد که راکرش برگشت و  اگر نگرفته بودمش لحظه آخر معلوم نبود چه اتفاقی بیفته.

خلاصه که اینم از اوضاع و احوال ما طی این چند وقت اخیر. الهی که خدا حافط همه بچه ها باشه، مواظب بچه بازیگوش من هم باشه...

**** مثلا قرار بود تو این پست از شیطنتها و کارها و حرکتهای جدید دخترکم بنویسم که انقدر نوشتم طولانی شد بهتره بذارم برای پست بعدی.... خوردنی تر از همیشه شده و البته شیطونتر! کلی کلمات جدید میگه و حتی رو اورده به جمله ساختن! خیلی خیلی دوست داشتنی و بامزه شده و بینهایت عاشقشم، حتی بیشتر از چندماه اول زندگیش. کلاً هر چی که جلوتر میرم، عشق مادرانه ام بهش بیشتر میشه.

خب اینبار هم پستم طولانی شد، مامان سامان امروز از خونه من میره خونه دخترش و دوباره شنبه شب برمیرگرده که هفته دیگه هم پیش نیلا بمونه و بعد احتمالاً‌ برمیگردند رشت. وای که چقدر  با حضور اونا خیالم از بابت نیلام راحته و هیچ نگرانی ندارم، خودشون هم که عشقند و کلی از بودنشون تو خونم لذت میبرم و اصلا هم بهم فشار نمیاد بس که کمک حالند.

فقط نگرانی بزرگم اینه که بعد اینکه یک هفته دیگه برگشتند رشت،‌بچم رو چیکار کنم...کجا بذارمش تو این اوضاع بد کرونا.. سامان هم که کم و بیش میره سر کار هرچند هنوز بطور رسمی شروع نشده اما به هر حال کم کم باید هر روز و ساعتهای طولانی بره.خدایا خودت راهی به رومون باز کن. تو که همیشه هوای ما رو داشتی، اینبارم داشته باش. حتی اگر قرار شد باز بذارمش مهد کودک، خودت حواست بهش باشه و مواطب و مراقبش باش تو این شرایط بیماری. آمین

خاطره بازی به مناسبت سالگرد عقد

در سلسله ناراحتیها و شکایتهایی که پست قبل مطرح کردم یکی از مهمترینش رو یادم رفت بگم!!!

یعنی دقیقا چیزی که قرار بود به عنوان مورد اول مطرح کنم و بیشترین جای گله گذاری رو داشت!!!گله از آقا سامان که همیشه عادت داشت با مناسبت و بی مناسبت بهم گل و کادو هدیه بده اما 27 تیرماه که سالگرد عقدمون  بود چیزی بهم نداد!!! 

البته خوبیش این بود که از دو روز قبل یادش بود و کلی تبریک گفت و ابراز محبت! سالهای پیش همیشه سالگرد عقدمون سامان منو میبرد به رستورانهای نسبتاً خوب و گرون یا مثلاً پارسال که رفتیم کنار دریاچه و یه جای سنتی شام خوردیم و نیلا هم با ما بود، اما امسال به خاطر کرونا نمیشد جایی رفت. خب من ته دلم انتظار داشتم حالا که نمیشه رستوران رفت و این روز خجسته رو گرامی داشت، حتماً یه چیز کوچیکی به جاش برای من میگیره! اما زهی خیال باطل!هیچی به هیچی! با یه بوس و بغل سر و تهشو هم آورد. البته از حق نگذریم حسابش خالی خالی بود، اما منم تقریبا همین وضعو داشتم اما انقدر این مناسبتها برام مهمه که با قرض کردن پول رفتم و براش هدیه مناسبی خریدم! پس زیاد نمیتونم با فرضیه بی پولی، این کوتاهی رو توجیه کنم! البته اگر منصف باشم باید اینو هم بگم که همون روز خودش گفت حالا که نمیشه رستوران رفت، اگر بخوای ناهار از بیرون ماهی سفارش بدیم که منم مخالفت کردم و  گفتم بیخیال، هم گرون درمیاد و هم اینکه به خاطر کرونا زیاد خیالم راحت نیست...

خلاصه که من بیچاره فکر میکردم دست کم یه چیزی میگیره برام، بخصوص که شب قبل سالگرد عقدمون الکی با یه بهانه الکی نیلا رو گذاشتم پیشش و رفتم بیرون که براش هدیه بخرم و شیرینی و تنقلات هم خریدم و اومدم خونه،‌شیرینی و خوراکیها رو اون شب خوردیم اما کادوهاش رو که دو تا تیشرت بود و یه شامپوی خارجی،‌گذاشتم که فرداش یعنی روز جمعه 27 تیرماه غافلگیرانه بهش بدم...

صبح روز جمعه هی میخواستم کادوشو بهش بدم اما با خودم گفتم لابد اونم تصمیم داره منو سورپرایز کنه بذار صبر کنم اول اون بهم کادومو بده بعد من بدم که عملیات غافلگیریش به هم نخوره!!! اما هرچی صبر کردم خبری نشد! علت این تصورم هم این بود که دیدم صبح جمعه رفت بیرون به بهانه سرزدن به ماشین و خیلی دیر کرد، با خودم گفتم لابد رفته کادو بخره یه سرزدن به ماشین که انقدر نباید طول بکشه! خلاصه وقتی برگشت و صبحانه خوردیم، عین خنگولها همش منتظر بودم که اول اون کادوش رو بهم بده و با خودم میگفتم گناه داره بذار فکر کنه اون اول تو رو سورپرایز کرده،‌اما چقدر خنگ و خوش خیال و به قول معروف اسگل بودم!‌(بلانسبت!) هر چی صبر کردم خبری نشد که نشد،‌اما بازم ناامید نشدم و با خودم گفتم حالا تو بهش کادوش رو بدی، اونم میره میاره! اما وقتی هدیه اش رو بهش دادم، دیدم با یه حالت خیلی شرمنده و ناراحتی بهم گفت "ای وای چرا این کارو کردی، حالا من چطوری تو روی تو نگاه کنم، شرمنده عزیزم !‌من چیزی نخریدم!"  آخه شرمنده و....!!! جالبه بازم فکر کردم شاید الکی میگه و میخواد اذیتم کنه و آخرش که مطمئن شدم واقعاً چیزی نگرفته خیلی دلم شکست و احساس حماقت کردم که از صبح منتظر این بودم منو غافلگیر کنه!

دیگه انقدر ناراحت شدم که ناخوداگاه بغض کردم و یه گوشه کز کردم،‌هی اومد سمتم و بوسم کرد و عذرخواهی و مدام گفت من که اینهمه برای مناسبتها بهت کادو دادم حالا چرا اینطوری میکنی و خودت که میدونی نمیشد رفت رستوران و یکم هم جیبم خالیه و...منم گفتم خب حالا که نمیشد رفت بیرون،‌فکر نمیکنم سخت بود لااقل یه شاخه گل میگرفتی! تو که قبلترها بی مناسبت هم برام کادو و گل میخریدی! که باز بحث بی پولی شد و گفت هر چی میکشم از مدل شغلمه که حقوقمو انقدر دیر بهم میدند که باید اینطوری شرمنده شم و همیشه خدا جیبم خالی باشه.

خلاصه که بدجور تو ذوقم خورد و اونم مدام میگفت کاش تو هم چیزی نمیگرفتی و با این ناراحتی کردنت، لذت و ذوق کادو رو برام از بین بردی و...

خلاصه که اینم از این! من هم شیرینی خریدم و هم کادو آقا هم فقط بوس و بغل و عرض شرمندگی!

البته دو سه ساعت بعد ناراحتی این قضیه رو از یاد بردم و با خودم گفتم اگر به خاطر کرونا نبود مثل هر سال میبردت به یه رستوران خوب و این میشد کادوی تو، به هر حال من دوست دارم تحت هر شرایطی حواسمون به این مناسبتها باشه و یه چیز کوچولو موچولو به عنوان کادو به هم بدیم، تا حالا هم بیشتر اوقات اینکارو کردیم اما ایندفعه نشد دیگه...

نمیدونم چرا یادم رفت تو پست قبلی این موضوع رو بنویسم. انگاری خودم هم نوشتن درمورد سالگرد عقدمون رو یادم رفت. ما 27 تیرماه بعد کش و قوسهای فراوان عقد کردیم! تا لحظه آخر قبل بله گفتن هم باورم نمیشد من و اون مال هم شدیم و هر لحظه ترس داشتم اتفاقی بیفته و همه چی به هم بخوره...قبلاً و تو پستهای سالگرد عقد سالهای پیش این موضوع رو نوشتم. انقدر استرس برای عقد کردنمون داشتم و انقدر اون روز و اون لحظه ها خاطره انگیز بود که الان از نظر من سالگرد عقدم به مراتب مهمتر از سالگرد عروسیمه. 

من و سامان روز ده اردیبهشت 94 آشنا شدیم و 27 تیرماه همون سال عقد کردیم! شاید به نظر زمان کوتاهی بیاد،‌اما به دلایلی، تو این فاصله زمانی تقریبا روزی نبود که همدیگه رو نبینیم! ساعتها و روزها با هم بودیم و جوری بود که وقتی عقد کردیم من حس میکردم سالهاست سامان رو میشناسم و باهاش زندگی میکنم. ما عقد محضری گرفتیم و بعد عقد رفتیم خونه خاله سامان. هر چقدر من و مامانم به خانواده سامان اصرار کردیم بعد عقد محضری مون، به خرج خانواده من بریم یه رستوران برای شام، اونا قبول نکردند و میگفتند خانواده ما ترجیح میدند تو جمع دوستانه و تو خونه جشن بگیرند نه تو رستوران که اصلا لذت بهش نیست و خلاصه در نهایت ما هم قبول کردیم و چون بیشتر اینجور مراسمهای کوچیک دورهمی تو خونواده سامان، تو خونه خاله بزرگه یعنی خاله مهین برگزار میشه،‌ رفتیم خونه خالش و خدایی اونجا برای من سنگ تموم گذاشتند. شاید هیچوقت تو عمرم تا این حد احساس مهم بودن و خاص بودن نکرده بودم...اینم بگم که تو عقد محضری ما نزدیک 40 نفر شرکت داشتند تو سالن عقد!! مامان سامان به خاطر رودربایستی نتونسته بود که به خیلی از نزدیکان و فامیل نزدیک، نه بگه، اونا هم آماده و حاضر بودند و  چون همگی شوخ و خنده رو هستند،‌گفته بودند الا و بلا ما باید تو مراسم عقد سامان باشیم! از طرف خانواده من کلاً نه نفر بودند، خانواده عموم و خانواده ما و از طرف اونا سی و خورده ای نفر! عاقد هم کلی حرصش گرفته بود و بعد عقد وقتی رفتیم عقدنامه رو بگیریم میگفت اگر میدونستم انقدر شلوغ میشه اینجا، با این هزینه قبول نمیکردم عقد رو بخونم و گرونتر میگرفتم! خنده دارتر از همه این بود که برگشت گفت ساختمون ما قدیمیه، اگر با این جمعیت دفتر ما خراب میشد و میریخت چکار میکردیم!!! خلاصه که این حرفش هم باعث خنده ما شده بود هم بهت و تعجب! آخه چرا به خاطر جمعیت بیشتر که نه ازشون پذیرایی کرده بوئ نه هیچی، باید پول بیشتری میگرفته...به فرض هم که درست می گفته و باید پول بیشتری میگرفته دیگه تئوری خنده دار ریختن ساختمون در اثر جمعیت رو از کجاش درآورده بود؟ دیگه اینم یه خاطره دیگه از اون موقع که فکر نکنم تا بحال نوشته باشمش.

کلی خاطره  هم از موقع عقدمون و روزهای بعدش دارم، مهمترینش این بود که سر عقد محضری، مامان من یادش رفته بود حلقه داماد رو که دست اون داده بودم بیاره! یعنی بله رو که گفتم و موقع دادن حلقه ها شد و دیدم مامانم رنگش پرید و گفت وای.... وقتی فهمیدم چی شده نزدیک بود سکته کنم! رنگم پرید و بغض کردم، حتی تو فیلم هم معلومه. دیگه سامان و مامانش کلی دلداریم دادند و آخرش هم حلقه شوهرخواهرم رو سامان دستش کرد که انقدر براش تنگ بود وسط انگشتش موند! دیگه یه جوری مدیریت کردیم که کسی متوجه نشد به جز مادر و خواهر سامان و خودش که اونا هم میگفتند چه اهمیتی داره و...دیگه بعد عقد محضری که راه افتادیم بریم خونه خاله سامان که اونجا جشن بگیریم، مامان اینا قبلش رفتند و حلقه رو آوردند...

خاطره دیگه هم رقص بلد نبودن من و بال بال زدنم موقع رقص و از خجالت آب شدن بود که باعث میشه هر موقع به تیکه رقص خودم میرسم تو فیلم عقدمون بزنم جلو! البته برای فیلم عروسی هم انقدرها بهتر نبودم و بازم دوست ندارم رقصم رو به خصوص تو سالن ببینم(آخه بعد جشن تالار رفتیم تو پارکینگ و اونجا هم کلی جشن گرفتیم و باز رقصم اونجا بهتر بود) اما وضعم نسبت به عقد خیلی بهتر بود،‌لااقل یکم دو سه روز قبل عروسی تمرین کرده بودم... الان خب وضعم از نظر رقصیدن خیلی بهتر شده و به خاطر کلی فیلم آموزشی هست که دیدم و حتی سه چهار جلسه ای هم کلاس رفتم و با نیلا هم زیاد میرقصم اما خب دیگه چه فایده،‌عقد و عروسی که تکرار نمیشه و مراسم دیگه ای هم که فعلا برگزار نمیشه بلکه آبروی رفته رو جمع کنم...البته من حتی اگه ماهرترین رقصنده هم بودم، بازم برای رقصیدن تو جمعها معذبم و خجالت میکشم اما مثلاً اگه الان این مراسمهای همن زندگیم اتفاق میفتاد، چون یه مقدار واردتر شدم،‌قطعاً حس راحتی بیشتری داشتن.

خاطرات منشوری دیگه ای هم دارم که در این مقال نمیگنجد!

اینم از ماجرای سالگرد عقد امسال. به لطف خدا سامان از دیروز داره میره سر یه کار جدید که کلاً برای اولین باره داره امتحانش میکنه و اصلاً مشخص نیست آینده اون چطوره،‌خودش امیدواره اما من پر از ترس و ابهامم، با اینحال خوشحالم که مجدداً میره سر کار.

فقط ناراحتیم بابت نیلاست،‌این مدت که سامان خونه بود،‌نیلا رو نبرده بودم مهد کودک و پیش سامان میذاشتم، درست از 13 تیرماه تا شش مرداد، انصافاً هم سامان خوب به نیلا رسیدگی میکرد و منم از بابت بچم و اینکه مجبور نیستم تو این اوضاع ببرمش مهد تا حدی راضی بودم و ناراحتی بیکاریش رو برام کمتر میکرد. البته اینکه نگرانی آنچنانی هم مثل قبلترها نداشتم، به خاطر پیشنهادات کاری نسبتاً زیادی بود که تو این مدت یهش میشد و سامان یه جورایی قبول نمیکرد، اما از دیروز که بالاخره با یه جایی توافق کردند و داره میره، کمی خیالم راحت شده، نگرانیم از بابت بچمه فقط. دیروز عمه سونیاش اومد خونه ما که پیش نیلا بمونه و من و سامان بریم سر کار. خوبی این کار جدید اینه که خیلی به محل کار من نزدیکه و با هم رفتیم، هم دیروز هم امروز. امروز هم که نیلام رو گذاشتمش خونه مامانم. انقدر خونه مامان اینا بهمون دور شده که حتی اگر سایر شرایط مثل مشکل بیماری بابام هم نبود،‌بازم رفت و آمد برام سخت بود، حالا که غیر اون دوری به خاطر مریضی بابا هم اصلاً نمیتونم با خیال راحت نیلا رو بذارم اونجا، هم از جهت بابام نگرانم که اذیت میشه و هم از جهت نیلا و بهداشتی و هم از جهت مامانم که جدای از رسیدن به بابام،‌باید به بچه من هم برسه اونم با اون وضع سلامتیش. اما دیگه چاره ای نبود،‌امروز حتماً‌ باید میومدم سر کار!

متاسفانه با اینکه بیشتر مراکز دولتی کارشون شیفتی شده،‌اداره ما با نوبتی اومدن کارمندها موافقت نکرده و این کار من رو سختتر کرده. درسته مهد نیلا کم و بیش به طور غیرقانونی بازه،‌اما ابداً خیال من و سامان راحت نیست که بذاریمش اونجا تو اون فضای کوچیک مگه اینکه همه درها برمون بسته بشه.

خلاصه که صبح بردمش خونه مادرم، این چندروز سعی کردم حالم رو خوب نگهدارم و یه مقدار آرامش بیشتری داشته باشم،‌ اما امروز صبح که نیلا رو بردم خونه مامان، با دیدن بابا تمام تلاشم برای حال خوب از دست رفت... بابای طفلیم برای بسته بودن رگ قلبش یکشنبه آنژیو شده بود و من تازه امروز تونستم برم اونجا. صبح که دیدمش صورتش لاغر و رنگ پریده بود، نای حرف زدن نداشت. پرسیدم خوبی که جواب نداد و همون لحظه دیدم داره اشکهاش رو پاک میکنه. دلم آتیش گرفت،‌اصلاً بدنم داغ کرد، سوختم! بابای خونسرد و بیخیال من و گریه...خدا دیدن این صحنه رو برای هیچ اولادی نخواد...سعی کردم وانمود کنم متوجه اشکهاش نشدم. قبل اینکه نیلا رو بذارم اونجا و از در برم بیرون، بدون هیچ حرفی رفتم پیشش و سرش رو بوسیدم. اومدم بیرون در حالیکه بغض داشت خفم میکرد،‌سامان تو ماشین منتظرم بود که بریم سر کار،‌تو ماشین نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بغضم شکست و از صبح دیگه نمیتونم تلاش کنم یا تظاهر کنم که حالم خوبه...میدونم که دو سه ساعت دیگه که باید برم دنبال نیلا و بابا رو دوباره ببینم،‌از این هم قراره حالم بدتر بشه... ناشکری نمیکنم اما حق بابای من این نبود...حق مادرم این نبود که طی فاصله کوتاهی،‌ اینهمه عذاب سرش بیاد،‌اما نمیخوام تو کار خدا دخالت کنم، همش به خودم دلداری میدم و میگم خدا هیچوقت بد شماها رو نخواسته، نمیذاره بابات اینطوری زجر بکشه....دری به روت باز میکنه، صبرش رو میده همونطور که تا الانش هم داده، که اگر نمیداد من باید مثل روزها و هفته های اول که با یه بچه پنج شش ماهه متوجه بیماری بابا شده بودم الان باید تبدیل میشدم به یه مرده متحرک و از زندگی و همه چیز میفتادم... چه ضجه ها که نزدم، چه عذابی که نکشیدم، چه اشکها که نریختم اما بعدش خدا صبرش رو هم داد،‌ چیزی که باورم نمیشد،‌اما این صبر هم اندازه داره، نمیخوام زجر کشیدن بابام رو ببینم، نمیخوام ببینم عذاب میکشه،‌ خدایا رحمی کن،‌ شفاشو برسون...معجزه ای کن که حال بابا یکباره از این رو به اون رو بشه...دست رد به سینم نزن. راضیم به رضای تو.

در آخر پستم هم بگم که قرار شده مادرشوهرم جمعه این هفته بیاد و یکی دو هفته ای پیشمون بمونه که نیلا نخواد بره مهد... میدونم وقتی برگردند رشت،‌دوباره به مشکل میخورم برای نگهداری نیلا اما به قول خودش تا اونموقع خدا بزرگه. 

کلی کار و خرید دارم که باید قبل اومدنشون انجام بدم. گلیم فرش آشپزخونه رو تو حموم شستم،‌امشب هم اگر بشه به سامان بگم فرش هال رو موقتاً شامپو فرش بکشه تا آخر سال بدم قالیشویی. انقدر نیلا خانم راه رفته و غذاشو ریخته رو فرش که واقعاً کثیف شده...

فسمت اول پستم رو که کمی چاشنی طنز داشت دیروز با حال نسبتاً خوب نوشتم و قسمت دومش رو که درخصوص پدرم بود امروز نوشتم،‌با حال نه چندان خوب به خاطر دیدن بابام تو اون وضع...هرچند بعد اومدن سر کار نهایت تلاشمو کردم نذارم تو حال بد خودم بمونم و سعی کردم آرامشم رو بدست بیارم و تا حدی هم موفق شدم اما حقیقت اینه که از وقتی بابام به این مریضی لعنتی دچار شده، خیلی کم پیش اومده که از ذهن و فکرم خارج بشه، فقط سعی میکنم به هر راهی که شده کنترل کنم حجم افکار منفی رو، گاهی موفق میشم گاهی نه...

با دلهای پاکتون دعامون کنید.

من دیگه کم کم راه بیفتم سمت خونه مامانم که نیلا رو بردارم.