بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزهای ناآرام

این پست رو شب سه شنبه ۲۲ شهریور شروع کردم و امروز پنجشنبه منتشر میکنم. 

 به خدا که دارم زیر این حجم فشار زندگی و مسیولیت ها کمرم خم میشه...

تقریبا یک‌ماهه که من حتی یک روز رو بدون مریضی یکی از بچه ها سر نکردم. نویان ۲۹ مرداد ماه به علت عفونت شدید خون بستری شد و شش روزی بیمارستان بود، بچم کمتر از یک هفته بعد مرخص شدن از بیمارستان دوباره اسهال و استفراغ شد و باز بردیمش بیمارستان قبلی که پرونده داشت و فقط خدا خواست که دوباره بستری نشد (ما صبح زود بعد اسهال و استفراغ شدید شب قبل نویان رفتیم بیمارستان ، دکتر دستور بستری سرپایی داد اما  تخت بستری سرپایی تو اورژانس بیمارستان اطفال خالی نبود و باید منتظر میموندیم تا خالی بشه، و نویان همچنان حالش بد بود، تو همین مدت، دکتر اطفال خود بچه ها مطبشو باز کرد و خدایی بود که به ذهنم رسید نویانو ببرم پیشش، بچم دوباره معاینه شد و بعد معاینه دکترش گفت بستری نیاز نیست و بهش دارو داد). هنوز نویان کاملا خوب نشده بود که نیلا تب کرد و سرفه و ... نیلا رو هم بردیم همون دکتر و یک هفته کشید که حالش بهتر شه، نیلا یکم بهتر شد نویان برای بار سوم طی یکماه اخیر اسهال و استفراغ شد! اینبار دکتر نبردمش و از تجویز داروهای قبلی استفاده کردم که خدا رو شکر افاقه کرد و استفراغش قطع شد.‌داشتم یکم نفس میکشیدم که دوباره از سه چهار روز قبل نویان حالت سرماخوردگی گرفت، آبریزش بینی و گرفتگی بینی و سرخی چشمها و اسهال و سرفه شدید و....که از دیروز سرفه هم بهش اضافه شده و بچه همش بی‌قراره و یک ثانیه روی زمین بند نمیشه و همش بغل میخواد، پسرک آروم سابق من همش گریه و بیتابی می‌کنه.  الهی بمیرم براش ، صبح (منظور صبح سه شنبه) دوباره بردمش مطب دکترش و دارو نوشته و دارم بهش میدم... خدا شاهده خودم گیج شدم و آمار مریضی بچه ها و دکتر بردنشون از دستم خارج شده.

این وسط هزار جور دغدغه و مشغله دیگه هم برامون پیش اومده (شغل سامان و پیگیری بیمه و پیگیری گرفتن وام فرزند آوری و موضوع سلامت سامان و جواب آزمایش نه چندان خوبش و همچنان شیرخشک نخوردن نویان و مشکل گاه و بیگاه کمبود شیر من و  چند تا کار مهم دیگه که هنوز وقت نشده اینجا ازش بنویسم). فقط میتونم بگم هم من و هم سامان در بدترین شرایط روحی به سر می‌بریم و هر آن آماده انفجاریم. 

اتفاق خیلی مهم دیگه فوت دایی عزیزم درست دو روز بعد مرخص شدن نویان از بیمارستان بود، همون دایی محمدم که بارها ازش تو وبلاگم نوشتم و برای شفا گرفتنش ازتون التماس دعا داشتم. فوت داییم ضربه نهایی رو به روح و روانم زد، درسته که سالها از خدا خواسته بودم از این درد و رنج و عذاب شبانه روزی نجاتش بده و حتی برای شفا گرفتنش (که در حقیقت همون آسمونی شدنش بود) نذر هم کرده بودم، اما دعام که مستجاب شد از عمق وجودم آتیش گرفتم و از غصه اینهمه سال شکنجه شدن و عذاب کشیدنش سوختم... بدتر اینکه به خاطر مریض شدن نیلا و تب کردنش حتی نشد تو مراسم تشییع جنازه و ختم و سومش شرکت کنم (هر چند پنجشنبه اول بعد فوتش با سامان و نویان یک روزه رفتیم شهرستان سر خاک و آخر شب برگشتیم) .  انقدر همین موضوع فوت داییم جای توضیح داره که به همین قدر اکتفا میکنم چون توان و شرایط طولانی نوشتن رو در حال حاضر با وجود اینهمه مشغله و مریضی بچه ها ندارم اما دوستان قدیمی میدونند که داییم هشت سال بود دچار زندگی نباتی شده بود و عملا فعالیت مغزی و هوشیاری نداشت اما حرکات بدن و سیکل خواب و بیداری و حتی سرماخوردگی و..... مثل باقی آدمها داشت و دکترها میگفتند می‌تونه حتی عمر انسان طبیعی داشته باشه و ما همه غصه می‌خوردیم بابت اینهمه زجری که داره میکشه و ممکنه سالهای طولانی هم ادامه دار باشه که خدا بعد هشت سال شفاشو رسوند و نجاتش داد...ایکاش که اینهمه سال عذاب نمی‌کشید و‌ زودتر شفا میگرفت اما همینکه از این هم طولانی تر نشد جای شکر داره، الهی بمیرم براش... به خدا که حق دایی مظلوم و آروم من و بچه های صغیرش نبود این سرنوشت تلخ...

 دایی جانم یکماه قبل عقد من و سامان دچار این بلا شد ( در اثر چپ کردن ماشینش)  و طی هشت سال دایی بزرگم شبانه روزی از اون مراقبت می‌کرد، دو تا بچه های کوچیکش رو هم همین داییم نگهداری میکرد ( مادر بچه ها یعنی زنداییم یکسال قبل تصادف داییم در اثر سرطان فوت شده بود و الان پسردایی های من از نعمت مادر و پدر محرومند)، اینم توضیح بدم که زندگی نباتی کاملا با کما و مرگ مغزی فرق می‌کنه و از هر دو بدتره ‌ و نمی‌دونم حکمت خدا چی بود که این بلا سر داییم و زنداییم که واقعا انسانهای خوب و مومنی بودند اومد و بچه هاشون بی مادر و بی پدر شدند...

میشه خواهش کنم فاتحه و صلواتی برای روح داییم قرایت کنید عزیزانم؟ خدا خیرتون بده.

 فردای فوت دایی محمدم و سه روز بعد مرخص شدن نویان از بیمارستان، مامان و بابای سامان  سرزده و  یکباره اومدند تهران. میگفتند تحمل دیدن اینهمه رنج و ناراحتی من و  بچه ها رو از راه دور نداشتند و میخواستند چند روزی بیان بلکه من کمی استراحت کنم و حالم بهتر بشه، واقعا هم حضورشون موثر بود، هر چند طبق معمول بعد ده روز مامان سامان مریض شد و از پا افتاد و  سه چهار روز هم خونه دخترش سونیا موند و دیگه برگشت رشت. مثل همیشه خونواده همسرم به موقع به دادم رسیدند، خدا خیرشون بده که هیچوقت تو این موقعیت‌ها تنهام نذاشتند و برام قوت قلب بودند.

خبر دیگه اینکه سونیا و همسرش خیلی یکباره تصمیم گرفتند برای همیشه از تهران به رشت مهاجرت کنند و آخر همین ماه اسباب کشی می‌کنند.. خوش به حالشون. واقعا غبطه میخورم و آرزومه یکروز ما هم از این شهر مهاجرت کنیم. یعنی میشه و‌اون‌ روز میرسه؟

و دیگه اینکه مادرم برای اولین بار تو زندگیش راهی کربلا شد، همراه خواهر کوچیکم رضوانه و همسرش... خوش به سعادتش. رفتنش شبیه معجزه بود. یکساعت قبل حرکت کاروان تازه پاسپورتش حاضر شد و واقعا قسمتش بود کربلایی بشه... امام حسین واقعا طلبیدش. کاش منو هم بطلبه. قبلاً اونقدرها آرزوی زیارت کربلا رو نداشتم اما از وقتی مادر و خواهرم رفتند دلم خیلی هوایی شده، کاش قسمتم بشه... همسر من کوچکترین اعتقاد مذهبی نداره و حتی ضدیت هم داره با اینجور اعتقادات و اونا رو خرافه پرستی و نادونی میدونه (یکی از مهمترین دلایل اختلاف و جر و بحث های ما هم تو زندگی همینه). میدونم هرگز نمیتونم به رفتن به کربلا با همسرم فکر کنم، همینکه تنها هم بتونم برم و بحثی توش نباشه خودش خیلیه. متاسفانه یوقتها منم تحت تاثیر دلایل و توجیحات همسرم بر علیه دین و موضوعات مذهبی قرار می‌گیرم و دچار شک و تردید میشم اما ته تهش می‌دونم فطرتم به این اعتقادات گرایش داره و باعث آرامشمه و انکارش هم نمیتونم بکنم... چقدر دوست داشتم من و همسرم حتی شده یکم، تو این موضوعات تفاهم داشتیم، افسوس. جدا از اینکه تو تربیت بچه ها تفاهم زیادی نداریم و من برعکس همسرم دوست دارم بچه هام به دین گرایش داشته باشند، قطعا بچه های ما هم تو این فضای دو قطبی دینی، غیر دینی سردرگم میشن. خدا خودش به خیر بگذرونه.  الهی که خیلی زود زیارت آقا قسمتم بشه، قسمت من و همه آرزومندان. آمین

مامانم یکشنبه صبح میاد و من و خواهر بزرگم مشترکا داریم گوسفند می‌خریم که جلوی پاش قربونی کنیم...انشالله که صحیح و سلامت برگردند.

چند تا موضوع دیگه هم هست که فرصت نوشتنش رو ندارم . از یکماه پیش و درست دو روز قبل بستری شدن نویان تو بیمارستان، دست به یه کار خیلی بزرگ زدم، ترجیح میدم فعلا چیزی راجبش ننویسم اما ازتون می‌خوام دعا کنید به خیر بگذره و بتونم اینجا خبرش رو بدم.

الان که دارم نوشتم رو تموم میکنم نویان با هزار بدبختی خوابیده، جالبه که دیگه حتی پستونک هم نمیگیره! خواستم شیشه گرفتن رو یاد بگیره، عجیبه که از پستونکش هم زده شد. الان همچنان مریضه ‌ و بیرون روی داره و سرفه های خیلی بدی می‌کنه. صبح هم کمی تب داشت... خیلی بیتاب و بی‌قراره و ثانیه ای از بغلم پایین نمیاد. درست و حسابی نمی‌خوابه و حالش در کل خوب نیست، نمی‌دونم از دندون درآوردن هست یا نه اما مطمینم ریشه های دندوناش حرکت کرده اما فکر هم نکنم تمام این مریضی ها از دندون درآوردن باشه. خلاصه که پسر تپل من خیلی ضعیف شده و دلم خون میشه وقتی می‌بینمش. نمی‌دونم دیگه چکار کنم که از این فضای بیماری و انرژی منفی دور بشم. حال دلم هیچ خوب نیست و پر از تشویش و دل نگرانیم، بیشتر از بابت سلامت بچه ها و همسرم و در درجه دوم بابت اون برنامه ای که شروع کردم و گفتم که بعدتر راجبش توضیح میدم...شاید اگر میدونستم اینطوری بچه هام مریض میشن و زندگیم مشوش میشه، دیرتر سراغ این برنامه ای که گفتم میرفتم.‌

کاش میتونستم زودتر بنویسم تا حرفهام انقدر انباشته نشه که نتونم بنویسمشون و زمان مناسبش از دست بره، اما واقعا شرایطش رو ندارم. حتی فرصت غذاخوردن هم به زور پیدا میکنم، بچه ها هر کدوم یه برنامه ای دارند و واقعا نمی‌فهمم روزهام چطور میگذره، دلم لک زده برای به مسافرت شمال اما مگه میشه؟ 

این روزها زندگیم بیش از هر زمان دیگه ای آشفته شده و رسیدگی به بچه ها و همسرم از همیشه سخت تر. پر از اضطرابم و از آینده میترسم. شدیداً نیاز دارم به روانپزشکم مراجعه کنم بلکه دارویی بده و استرس و وسواسم کمتر بشه، از بعد بارداری یکبارم که بهم دستور داد سریعا داروهامو قطع کنم دیگه بهش مراجعه نکردم اما الان بینهایت ضروریه که دوباره مراجعه کنم و خودم بیش از هر کس دیگه ای این ضرورت رو درک میکنم اما مگه بین این‌همه کار ریز و درشت  وقت میشه؟ من و همسرم هر دومون کلی کار عقب افتاده و انجام نشده داریم که نمی‌دونم با وجود دو تا بچه چطور میتونیم از عهدش بربیایم‌ فقط خدا باید کمکمون کنه.

مثل همیشه ازتون می‌خوام منو و بچه ها و همسرم رو تو  دعاهاتون به یاد داشته باشید و برام از درگاه خدا خیر و آرامش طلب کنید. 

پی نوشت: همون‌طور که تو کامنتهای پست قبلی گفتم، با کمک خدا و با تلاش زیادم و تغذیه مناسب و خوردن قرصهای شیرافزا و رسیدگی های مامان سامان تونستم تا حد زیادی شیرم رو برگردونم، البته مثل قبل بستری شدن نویان نیستم اما حداقل بچم سیر میشه...‌چقدر بچم طفلک گرسنگی کشید این مدت. بمیرم براش. بدتر از همه اینکه هر چقدر تلاش کردم شیشه شیر رو نمیگرفت و بعد که کم کم یذره یاد گرفت چطوری سرشیشه رو بگیره، باز طعم شیر خشک رو دوست نداشت... در نهایت بعد هزار بار تلاش موفق شدم هم سرشیشه رو بگیره و هم کمی شیر خشک بخوره اما نمی‌دونم چی شد که بعد چند روز دوباره برگشتیم سر خونه اول و الان دوباره نه شیشه میگیره و نه شیر خشک میخوره و هر لحظه نگرانم دوباره شیرم کم بشه یا خشک بشه.‌بیشتر از همیشه غذا میخورم اما به هر حال این نگرانی باهام هست. اون مدت که کمترین مقدار شیر رو داشتم و‌ شیر خشک هم نمیخورد به ناچار با قطره چکان بهش شیر خشک یا نبات داغ و آب قند میدادم و خلاصه که ماجراها داشتم، هر بار از دیدن گرسنگی بچم و بیقراریش خون به دلم میشد تا در نهایت خدا کمکم کرد و در نهایت ناباوری دوباره تونستم به بچم شیر بدم، درسته  مقدارش کمتر از سابقه اما بازم شکر. فقط خدا کنه شیر خشک هم بخوره تا نگرانیم از تکرار این موقعیت کمتر بشه. به هر حال احتیاط شرط عقله. 

عجیب اینکه به قدری تلاش کردم سرشیشه بگیره و استقبال نکرد که الان حتی از پستونکش هم زده شده و منیکه موقع خوابیدنش بخصوص کلی بابت پستونک گرفتنش راحت بودم و بچه هم راحت می‌خوابید الان به خاطر همین پستونک نگرفتنش کلی تو خوابوندنش مشکل پیدا کردم. یعنی تا از روی پا یا بغل زمین میذارمش گریه میکنه،درحالیکه قبلاً کافی بود پستونک دهنش بذارم تا عمیق به خواب بره.

یعنی انگار بچه آروم منو گرفتند و جاش یه بچه گریون بیقرار بهم دادند خدا کنه لااقل این نق زدن و بی‌قراری از دندون درآوردنش باشه نه چیز دیگه و موقت باشه. چی میشه زودتر دندوناش دربیاد و بچم راحت بشه؟

خلاصه که دو تا بچه من هر چقدر شیرین و بانمک هستند به همون اندازه هم آزار دارند!

ممنونم بابت همه دلگرمی ها و قوت قلبی که تو پست قبلی به من دادید. چقدر خوبه که دارمتون.


کابوس...

این هفته و بخصوص دیروز یکی از نحس ترین روزهای زندگیم  بود. نویان به دلیل عفونت شدید خون و تب و  اسهال و استفراغ از روز شنبه ۲۹ مرداد در بیمارستان کودکان بستری شد.... خود این به اندازه کافی روح و روانم رو آتیش زد. شش روز تمام بیمارستان بودم و تازه الان صبح سه شهریور بهم گفتند مرخصی...اینا رو از بیمارستان می‌نویسم. طبیعتا باید خوشحال می‌بودم چون از روز اول منتظر لحظه ترخیصش بودم اما همین امروز متوجه شدیم به دلیل سهل انگاری و کوتاهی سامان ، برخلاف تصورمون نویان تحت تکفل بیمه سامان نیست و کلیه هزینه های بیمارستان آزاد حساب میشه.... 

چنان شوکی بهم وارد شده که حد و اندازه نداره. باورم نمیشد برای بار هزارم همسرم با کوتاهی کردن و سهل انگاری خودش در پیگیری  بیمه کردن بچه ها چنین بلایی سرمون آورده و تازه طلبکار و عصبانی هم هست و به زمین و زمان بابت اشتباه خودش ناسزا میگه. دوباره دعوامون شد و برای بار صدم گله کردم که چرا پیگیر هیچ کاری نیست علیرغم تاکیدات هزاران باره من طی این مدت که نویان به دنیا اومده. همیشه همینطور بوده، درمورد اینجور پیگیریهای مهم همیشه بیخیال بوده یا پشت گوش انداخته و سهل انگاری کرده و چوبشو خوردیم! چقدر این مدت گفتم بچه ها بیمه نیستند و‌ اگر خدای ناکرده مریضی پیش بیاد خیلی بد میشه، آخرم شد اونچه نباید میشد. 

خودشم پشیمون شد و کلی عذرخواهی کرد و حلالیت خواست اما چه سود... هنوز نمیدونم چقدر پول باید موقع ترخیص بدیم اما حالم خیلی خرابه.

کاش فقط همین موضوع بود. نویان من دو سه روز بود که تو همین بیمارستان با اینکه تب و لرز و اسهال و استفراغش کنترل شده بود اما به یکباره جیغ میزد و گریه میکرد. گریه های جگرسوز، نمی‌فهمیدم چشه و فکر میکردم جای آنژیوکد و سوزن اذیتش می‌کنه یا درد خاصی داره، بچم تو بیمارستان به همه مبخندید و خوش اخلاق بود اما این دو سه روز آخر بی دلیل گریه و بی‌قراری می‌کرد. با اینکه تب هم نداشت امااصلا نمی‌فهمیدم چرا اینطور بیتابی میکنه، تمام وقتی که بی‌قراری می‌کرد و مدام در حال جویدن پتو و بالش و لباس من و دست خودش بود فکر میکردم به خاطر دندون درآوردنه و با خودم میگفتم بچم همه چیش با هم شده، مریضی و دندون درآوردن و چقدر عذاب میکشه. دیگه مستأصل شده بودم از این بیتابیش که درست دلیلشو نمیفهمیدم، از روی تخت هم که نمیشد بلندش کرد به خاطر سرم داشتن و... تو بغلم هم آروم نمی‌گرفت...   دیشب که شب آخر بستری شدنش بود، این بی‌قراری به اوج خودش رسید و من بدجور ترسیده بودم، بچه با التماس نگاهم میکرد و زبونش رو بیرون می‌آورد مثل کسیکه تشنست، از بقیه هم اتاقی ها پرسیدم ممکنه تشنش باشه بچه که گفتند زیر شش ماه بعیده چون شیر میخوره.. یکیشون گفت شاید گشنشه، گفتم نه نیست چون هر چی شیر میدم نمیخوره و سرم قندی هم که داره میگیره، پس نمیتونه گشنه باشه اما بازم بهش شیر دادم. همینکه گذاشتمش دم سینم با هول و ولع شروع کرد به مکیدن اما خیلی زود روشو برگردوند و دوباره گریه و بی‌قراری، به بقیه مامانا گفتم دیدید گشنه نیست اما بازم انگار بچم ولع خوردن داشت. آخر سر خودم چک کردم و یهویی دیدم شیری ندارم!!! انگار شیرم خشک شده باشه. شوکه شده بودم، باورم نمیشد اینهمه شیر چطوری از بین رفته... حیرت زده بودم. نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده.‌شاید از بابت اون همه غم و غصه و استرس این روزهای مریضی نویان این بلا سرم اومده بود، شاید چون سه روز اول مریضی شیر نمی‌خورد و شیرم تو سینه جمع میشد و درد شدیدی می‌گرفت و من اقدامی برای خارج کردنش نمی‌کردم، خود به خود این اتفاق افتاده و شیرم خشک شده، مثل مادری که بچشو از شیر میگیره. جگرم کباب شد، فهمیدم چرا بچه من اینهمه این دو روز آخر بستری جیغ می‌کشیده و من نمیفهمیدم، خاک بر سرم که فکر میکردم از دندون درآوردنه و به مادرشوهرم هم گفتم و اونم تصمیم گرفت براش آش دندونی بذاره، نگو از گشنگی بوده، بچه از گشنگی پتو و بالش و لباس من و دستشو و هر چی دستش میرسیده میجوییده و من احمق، من نادون فکر میکردم از درد دندون دراوردنه و رفتم براش دندونی خریدم که اونو بجویه... نگو بچم گشنه بوده، گشنه بوده طفلکم  و من نفهمیدم. خدا منو بکشه که متوجه نشدم و بچمو گشنگی دادم. آی که جگرم کبابه و اشکم بند نمیاد...

همینکه موضوع رو فهمیدم نصفه شبی هراسون رفتم از داروخونه بیمارستان شیر خشک و شیشه شیر گرفتم، اما هر کار کردم شیشه رو نگرفت و فقط گریه میکرد... آخر مجبور شدم با قطره چکان به زور مقدار کمی شیر خشک تو دهنش بریزم که لبها و دهن خشکش کمی مرطوب بشه. جگرم کبابه. از غصه گشنه بودن بچم این چند روز و اینکه دردشو نفهمیدم و اصلا بابت اینکه شیرم به یکباره خشک شده به هق هق افتادم. هم اتاقی ها کنار بچه هاشون خواب بودند اما من تا چهار صبح کنار نویان گریه کردم و زار زدم و از اینکه چطوری سیرش کنم خواب به چشمام نیومد...چند بار تلاش کردم سرشیشه رو دهنش بگیره اما نگرفت... هیچ شیری تو سینه نداشتم و هر کار میکردم مک نمی‌زد چون چیزی نبود، داشتم دق میکردم...

من عاشق شیر دادن به بچم بودم، با اینکه از بابت همون شیردادن گردن درد و کتف درد و کمردرد گرفته بودم و تا صبح خواب درست و حسابی نداشتم اما با شیر دادن به نویانم حال خودم خوب میشد و آرامش می‌گرفتم و با تمام وجود حس مادربودن بهم دست میداد. تصمیم داشتم حتی بعد رفتن سر کار و شاید حتی تا دو سالگی نویان تا جاییکه در توانم هست بهش شیر بدم که اینطوری الکی و به یکباره شیرم قطع شد... خدایا آخه چی شد؟ یعنی شیر نخوردن نویان تو دو سه روز اول مریضیش باعثش بود؟ یا غم و غصه حال بد بچم و استرسی که به خاطرش و با دیدن بیماری سختش کشیدم و دیدن سوزن سوزن شدنش و... دارم از غصه دق میکنم. دلم میخواد از این غم بمیرم. چقدر بچم از گرسنگی عذاب کشید و بیتابی کرد و من خاک بر سر نفهمیدم. چطوری خودمو آروم کنم؟ هر بار حالتش یادم میاد اشکم سرازیر میشه.

++++++تا اینجای پست رو صبح دیروز ۳ شهریور تو بیمارستان نوشتم و بقیش رو الان غروب روز جمعه ۴ شهریور از خونه در حالیکه در بدترین حس دلتنگی به سر میبرم می‌نویسم. تمام دیروز عصر بعد ترخیص و تمام دیشب رو گریه کردم. صبح چشمام باز نمیشد و انگار تو دنیای دیگه ای بودم، باورم نمیشد تو خونه خودم هستم. از همون دیروز تصمیم گرفتم با تمام وجود تلاش کنم که دوباره شیرم برگرده. دو سه نفری گفتند چون بچه چند روز شیر نخورده شیرت خشک شده و برگشتنش بعیده اما من می‌خوام نهایت تلاشم رو بکنم تا شاید همه چی درست بشه. مدام مایعات و غذاهای مقوی و قرص شیر افزا میخورم و خدا خدا میکنم به حق  طفل شش ماهه امام حسین ، خدا بهم نظری کنه و بتونم به بچم دوباره شیر بدم... دو نوع شیر خشک رو امتحان کردیم با دو نوع سر شیشه اما نمیخوره، دوست نداره طعمشو. بلد نیست با شیشه شیر بخوره و همش پس میده بیرون. منم مدام به خودم میرسم و مایعات می‌خورم و میذارم نویان میک بزنه و اینطوری اوضاعم یکم بهتر شده و تونستم یکم شیر داشته باشم و خیلی امیدوارتر شدم اما هنوزم وضعیتم مثل قبل نیست و نویان هم تمایل زیادی به خوردن و میک زدن نداره.

حال روح و روانم داغونه..افسرده و غمگینم، فکرم هنوز تو روزهای سختیه که گذروندم.انگار هیچی مثل سابق نیست. نویانم خیلی لاغر شده، هنوزم بیحاله و همش دوست داره بخوابه. دلم برای این حال نذارش خونه. تو بیمارستان همه عاشق بچم شده بودند، هر کی نگاش میکرد بهش میخندید، پرستارها هم دوستش داشتند. حتی نیلای من هم که کلا خیلی خنده رو بود، به خوشمزگی و خنده رویی نویان نبود.

این مدت نیلا خونه خاله مریم بود و خیالم صددرصد از بابتش راحت بود. برعکس تصورم خدا رو شکر از روز اول به بعد اصلا دلتنگی نکرد و از دیشب هم که برگشته خونه تا خود الان انقدر گریه و بهونه گیری کرده که دوباره برگرده خونه خالش که اعصابم خورد شده، خیلی ناراحتم که انقدر غصه میخوره و هوایی شده. حتی گاهی ناراحت میشم که نکنه ما رو دیگه دوست نداره و دلش ما رو نمیخواد... کلا پر از انرژی منفی و افکار منفیم. دیشب که بعد یک هفته برگشتم خونه و تو خونه خودم خوابیدم، تا خود صبح کابوس دیدم و دو سه باری تو خواب جیغ کشیدم تا آخرش سامان برقها رو روشن کرد که تو روشنایی بخوابم و خودشم کنارم خوابید تا خوابم ببره.

 بیماری نویان خیلی یکباره و در عرض چند ساعت شروع شد، درست هفته پیش عصر جمعه ۲۸ مرداد بی دلیل بی‌قراری و بهونه گیری می‌کرد، مامانم هم خونه ما بود. شب که خوابید کاملا حالت هوشیار داشت و با چشمهای بسته همش پستونکش رو میمکید و معلوم بود خواب نیست. دست و پاهاش سرد بود و من احمق فکر میکردم به خاطر کولره و بیشتر میپوشوندمش، نگو تب و لرز بوده و من با پوشوندنش فقط تبشو بالا بردم. آخه از کجا می‌فهمیدم؟ یکباره ساعت چهار صبح دیدم دست و پاش یخه یخه و تب داره. مادرم هم خونمون بود. دیگه با هول و هراس بهش استامینوفن دادم و پاشویش کردم. بچم تو تب می‌سوخت. بعدش که بهش شیر دادم دو سه بار به مقدار زیاد بالا آورد که آخرش سریعا نیلا رو گذاشتیم پیش مادرم و بردیمش بیمارستان و دکتر که دید اولش گفت ممکنه کرونا باشه و براش تست نوشت که جوابش شکر خدا منفی بود. در نهایت معلوم شد بچم دچار عفونت خون شدید شده و حتی دکتر گفت خدای نکرده ممکن بوده با پاشویه کردنش بچه تشنج کنه و کار خوبی کردیم که سریع بردیمش بیمارستان. خدا چقدر رحم کرده به ما و بچم. خلاصه که دکتر دستور بستری داد. اسم بستری که اومد تن و بدنم لرزید. به بچم تو اورژانس سرم زده بودند تا بخش بستری خالی بشه. بچم تو بغلم بیتابی می‌کرد و من فقط اشک می‌ریختم و این آغازی شد برای همه روزهای وحشتناک و عذاب آوری که تو بیمارستان و تو اون اتاق لعنتی گذروندم. 

تو بیمارستان صحنه های خیلی بدی دیدم و هر روزش یه ماجرا بود که اگر بخوام بنویسم طوماری میشه واسه خودش...بچه های بداخلاقی رو دیدم که تازه فهمیدم نیلای من چقدر بچه خوبیه در قیاس با اونا و باید قدرشو بیشتر بدونم‌. بچه دو سه روزه ای دیدم که کرونا داشت و به دستش آنژیو کد وصل بود و سرم داشت و مامانش رنگ به صورت نداشت...

لحظات خیلی سختی رو گذروندیم، هم من و هم سامان، سامان چند روز سر کار نرفت و شبها تا دیروقت پشت در بیمارستان یا تو حیاط بیمارستان میموند و دلش تاب نمی‌آورد بره خونه با اینکه اصلا اجازه نمیدادند بیاد ملاقات...میگفت نمیتونم تنهاتون بذارم. حضورش حتی پشت دربیمارستان هم دلمو  گرم میکرد. 

خیلی سخته دیدن تب ۳۹ درجه بچت و سوزن سوزن شدنش و استرس تب کردن دوبارش و بیرون روی و استفراغش... الانم که خونه هستم دستم به هیچ کاری نمیره و همش فکرم پیش اون روزای سخت تو بیمارستانه، یاد لحظات عذاب آوری که گذروندم. خدا برای هیچ مادری نیاره...! هزار بار از خدا خواستم منو با بچه هام امتحان نکنه، خودم مریض بشم اما اونا نه... به خدا که هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست.

شما رو قسم میدم برام دعا کنید شیرم دوباره برگرده و نویانم رو سیراب کنه... دعا کنید برای نویانم که دوباره جون بگیره و تپل بشه. دعا کنید که روح و روانم آروم بگیره و حالم بهتر بشه. خیلی غمگینم خیلی و نمیتونم به کارهای خونم برسم. انگار تو هپروت و تو یه دنیای دیگه هستم. 

امیدوارم خیلی هم اشتباه تایپی تو این نوشته نداشته باشم. با حال بدی تایپ کردم. اگر وبلاگم حالت روزمره نویسی نبود و اندک خوانندگانم دنبالم نمیکردند، و به احترام اونا نبود ، حال و حوصله نوشتن این مطالب رو نداشتم. لطفا اگر کامنتی ذیل این پست گذاشتید و بدون پاسخ تایید کردم منو ببخشید. میدونید که عادت به بی‌جواب گذاشتن پیامها ندارم اما خدا می‌دونه چه حال بدی دارم من الان و از عهده هیچ کاری برنمیام و به زور به بچه ها میرسم. 

میشه همین الان از ته دل دعام‌ کنید که حال و روزم بهتر بشه و دوباره احساس بهتری بکنم و به زندگی امیدوار بشم؟ که شیرم زیاد بشه و بتونم دوباره مثل قبل به بچم شیر بدم و بچم سیر بشه یا حداقل شیشه و شیر خشک رو قبول کنه؟ میشه دعا کنید که نویانم خوب خوب بشه و حال و روز زندگیم بهتر؟