بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزهایی که خوب نمیگذرند...

ممنون از پیگیریها و احوالپرسیهاتون چه اینجا و چه تو اینستاگرام . به لطف خدا بهترم و دیگه نفس تنگی و سرفه ندارم...اصلا نمیدونم چی بود و چطوری شروع شد و تموم شد، حتی گاهی میگم نکنه کرونا بوده و رد شده؟ نمیدونم والا. در هر صورت الان بهترم، دردهای عضلانی هنوز اذیتم میکنه اما خب این مورد چیز جدیدی نیست و چندین ساله کم و بیش درگیرشم و نمیتونم علامت خاصی بدونمش...

اما با وجودیکه حال جسمیم بهتره، از نظر روحی در شرایط خوبی به سر نمیبرم. متاسفم که باید بگم این پست سراسر انعکاس حال بد من و پر از انرژی منفیه، اما باید بنویسم بلکه یکم سبک شم. 

*** دلتنگم و فشار زیادی از هر جهت رومه...یه طرف قضیه و قطعاً بزرگترینش بابامه که وقتی یکشنبه رفتیم خونشون، حالش اصلاً خوب نبود و حتی جون نداشت بشینه چه برسه با نیلا که عشقشه بازی کنه و حرف بزنه. میگفت نمیتونه خوب نفس بکشه و مجبوره بریده بریده و با نفسهای کوتاه نفس بکشه. میگفت سینم میسوزه و... چند روز قبلش خواهرم مریم به خاطر همین دردهای جدید، بابام رو برده بودش دکتر قلب و دکتر گفته بود رگ قلبش بستست و باید آنژیو بشه،‌اما این کار رو منوط کرده بود به نظر دکتر آنکولوژ بابا که اگر اون تایید کنه،‌اینکار انجام بشه، اما تا یکشنبه که رفتم خونه مامانم، دکتر آنکولوژ هنوز به بابا وقت نداده بود بس که سرش شلوغه...حالا قراره هر طور هست مریم ازش وقت بگیره و مشورت کنه باهاش که اکر تایید کنه سریع آنژیو بشه. خلاصه که یکشنبه که رفتم خونه مادرم، بابای طفلیم جون نداشت و مامانم میگفت قبل اینکه شما بیاید رفته بوده حمام اما نتونسته بوده حتی سرش رو بشوره و فقط خودشو زیر آب شسته بوده و مامان رفته بوده لباس تنش کرده بوده. خب با این اوضاع و احوال چطور میتونم به خودم روحیه بدم؟ وقتی پدرم اون وضعیت رو داره و مامانم وقتی میشینم پای حرفاش گریه میکنه و میگه خیلی سخته رسیدگی به بابا و غم و غصه دیدنش تو این وضعیت و آرزوی مرگ دارم(دور از جونش),، من چطور میتونم حال دلم رو خوب نگهدارم؟ مادر من که قبل بیمار شدن بابام، خودش باید یکی بهش میرسید حالا باید کارهای بابا رو هم انجام بده، هر بار میبینمش رنگ و روش زردتر شده و لاغرتر. بابام هم که از شدت ضعف و درد، بهانه گیر شده و تاب و تحمل نداره که خب تو مریضایی مثل بابای من غیرطبیعی نیست.

هر بار که یاد سختیهایی که بابام از یه طرف و خانوادم از طرف دیگه میکشند میفتم، روح و روانم به هم میریزه... انقدر درد این غصه ها زیاده و گاهی بطور عجیبی حتی نمیتونم گریه هم بکنم، منی که کلاً اشکم دم مشکمه،‌به این حال و روز افتادم و نمیتونم اشک بریزم که اصلاً هم خوب نیست، چون همیشه گریه کردن باعث سبکتر شدنم میشه و وقتی گریه نمیکنم تبدیل میشه به یه بغض تو گلو و استرس و اضطراب زیاد که خالم رو بدتر میکنه.

*** از یکشنبه تعریف کنم، قبل اینکه یکشنبه برم خونه مامانم اینا و حال و روز بد بابا و خانوادم رو ببینم (معمولاً زودتر از ده روز یکبار نمیتونم برم اونجا)، حالم اونقدرها هم بد نبود و با بد و خوب زندگی میساختم،‌ اما درست قبل راه افتادن دیدم خواهرم پیام داده داری میای اون فر برقی رومیزی رو میاری؟ قضیه فر رومیزی برمیگیره به به اینکه مامانم اینا یه فر برقی داشتند از نوع رومیزی و روکابینتی که استفاده نمیکردند و من چون خونه جدیدمون گاز رومیزی داشت و اجاق گازم رو از خونه قبلی نیاورده بودم خونه جدید، دیگه فر نداشتم و به مامان گفتم این فر برقی ( ایرانی بود و مامان اینا خیلی هم بابتش پول نداده بودند) رو بده به من، اگر کیک و غذا توش خوب شد ازت میخرم در غیر اینصورت پس میارم برات. خلاصه بردم خونه و چندباری توش کیک و غذا درست کردم تا قلق کار کم و بیش دستم اومد و تو فکر این بودم که به مامان بگم فر رو میخوام و میخرم که دیدم خواهرم پیام داده بیارش! میخوایم توش کیک درست کنیم! درحالیکه من تو اینهمه سال که بچه اون خونه بودم،‌ حداقل تو این پونزده سال اخیر یادم نمیاد ما از فر هیچ استفاده ای کرده باشیم! چه فر خود گاز و چه فر برقی که خیلی وقت نیست مامان اینا خریده بودند. خیلی ناراحت شدم که من اینهمه به مامانم گفتم اگر فر خوب باشه برش میدارم، یکبار نگفت نه و لازم داریم و ... اما دو تا دخترهای دیگش فشار آوردند که بگو فر رو بیاره و الکی هم پختن کیک رو بهانه کردند و مادرم هم هیچی نگفته و قبول کرده. انقدر این موضوع ناراحتم کرد که حد و حساب نداره! بیشتر از همه اینکه چرا مادر من که انگار هیچ مشکلی با بردن فر نداشت، اینجوری در برابر اونا کوتاه میاد و نمیتونه حرفش رو پیش ببره و وقتی هم بهش گفتم که چرا حرف خودش رو که مشکلی با دادن فر به من نداشت پس گرفته و میذاره دو تا خواهرهام تصمیم بگیرند، گفت من هیچوقت نگفتم پولشو بده و برش دار، درحالیکه من چندبار تکرار کرده بودم که اگر خوب باشه میخرم و اون یکبار هم نگفته بود نه و خودمون میخوایم و لازم داریم...

*** بیشترین ناراحتیم از این بود که من از نظر مالی و خیلی چیزهای دیگه کمترین بار و فشار رو روی دوش خانوادم گذاشته بودم، دو سوم پول جهیزیم رو خودم داده بودم،‌از قبل بیست سالگی رفتم سر کار و حتی هزار تومن هم از بیست سالگی به بعد ازشون بابت هیچی پول نگرفتم (برعکس خواهرای دیگم) و از خط موبایل و گوشی و کامپیوتر رومیزی و لپتاب و میز کامپیوتر و خرج دانشگاه و پول کلاسها و... همه و همه رو خودم داده بودم، حالا یکبار خواستم فری رو که اصلاً‌ استفاده نمیشد بردارم اونم با دادن هزینه و نه بدون پول و حالا خواهرهام همینو هم اجازه ندادند و مامانم هم انقدر سر به زیره که هیچی نتونسته بگه و احتمالاً چون خیلی زود تحت تاثیر قرار میگیره، راحت مجابش کردند که چه کاریه و خودمون میخوایم...

*** یه جورایی حس کردم خیلی بی کس و تنهام و کسی از خانوادم منو دوست نداره و براشون مهم نیستم... جالبه که وقتی سامان هم متوجه قضیه شد، تقریباً همین نظر من رو تکرار کرد که انگار به نسبت بقیه کمتر به تو محبت دارند و همین حرفش بیشتر دلم رو آتیش زد چون حس کردم حقیقت داره. سامان میگفت تو هم مثل خواهرهات باش و قلدری کن و بهشونس نده،‌اما من گفتم به نظرت ارزش داره برای همچین چیزی اسباب دلخوری و قهرو کدورت پیش بیاد و مثلاً من نرم بهشون سر بزنم اونم تو این شرایط بابا؟ همونموقع رفتم و قیمت فر رومیزی رو از نت درآوردم که حداقل قیمت چهارمیلیون و نیم بود تا ده تومن!!! البته قیمت فر مامان اینا اصلا این نبود، چون یادمه بابام به وقتش هم نسبتاً ارزون گرفته بود (مال بانه یا گناوه بود فکر کنم و ایرانی و بابا اشتباهی جای مایکروفر خریده بود!) خلاصه که دیدم حالا حالاها نمیتونم بخرم و اینهمه غذا و کیکی که دستورش رو  از اینستاگرام سیو کردم دیگه نمیتونم درست کنم، حداقل تا وقتی پول قلمبه دستم بیاد و بتونم دستگاه رو بخرم،‌اینم بگم درست کردن کیک یا غذا بخصوص تو فر حس خوبی بهم میده،‌یه جور شادی موقت و احساس افتخار. 

با ناراحتی به سامان گفتم انگار قسمت من و تو توی این زندگی اینه که برای هر چیز کوچیکی خودمون بدو بدو کنیم و تلاش کنیم و هیچ چیزی آماده و حاضر و بی دردسر بهمون نرسه (حالا من که خدایی میخواستم پولشو هم بدم اما به هر حال خیلی ارزونتر درمیومد). نمیگم بده روی پای خود ایستادن نه،‌اما خب یه جاهایی آدم دلش میخواد حس کنه میتونه مثل بعضی از بچه هایی که از صفر تا صد وابسته به کمک پدر و مادراشون هستند، خیالش از بابت یه سری چیزها راحت باشه نه اینکه برای رسیدن به هر چیزی کلی خون جگر بخوره. به هر حال این موضوع به خودی خود انقدر باعث ناراحتیم شد که با اینکه میخواستم برم دیدن بابا و مامانم، به سامان گفتم اگر بهشون نگفته بودم میام دیگه پای رفتن ندارم بس که دلم شکسته بود. سامان هم مثل من ناراحت بود و نظر من رو داشت.

*** هنوز داشتم سر این موضوعو خودخوری میکردم که موقع رفتن و سوارشدن به ماشین جدیدمون دیدم چند تا خط رو گلگیر ماشین افتاده! به قدری ناراحت شدم که حد و حساب نداشت! ماشینی که هنوز حتی سند هم نخورده! به سامان گفتم تو موقع پارک به دیواری جایی مالیدی؟ که قسم میخورد نه. ازش پرسیدم ممکنه کسی عمداً روش خط انداخته باشه که میگفت نمیدونم ممکنه شایدم نه!!! خلاصه که هنوز هم موندم واقعاً چه اتفاقی افتاده! بهش گفتم باید بذاریم پارکینگ عمومی و این ماشین تازه از کارخونه اومده و هنوز سند قطعی هم نخورده چرا اینطوری شده! دیگه این مسئله هم به خودی خود بار غمم رو بیشتر کرد و یکم هم بحثمون شد سر این موضوع چون من بهش میگفتم این به نظرم نتیجه مالوندن یا خوردن به جاییه و اون جون نیلا رو قسم میخورد که جایی نزده و خبر نداره و...! بعد میگفتم یعنی کسی با ما دشمنی کرده و روش خط انداخته؟! بازم جوابی نداشت! به شدت ناراحت و عصبی بودم از  فکر اینکه همین باعث بشه بخوره تو سر ماشین و... تمام طول راه بغض داشتم.

*** دیگه بعدشم که رسیدیم خونه جدید مامان اینا، این موضوع فر برقی و خط افتادن ماشین با دیدن حال و روز بد بابا در نظرم کمرنگ شد و جاشو داد به یه درد عمیقی که هر بار میبینم بابام یکم بهتره، موقتاً آروم میشه و بعد که دوباره حالش بد میشه، به نهایت درجه خودش میرسه. نیلا خانم هم انقدر اونجا با بچه های خواهرم شیطنت و سر و صدا کرد که سامان هی به من اشاره میکرد بابات اذیت میشه بیا بریم و نیمساعت بعد شام برگشتیم. موقع رفتن هم درمورد فر به مامانم گفتم و ناراحتیمو ابراز کردم و اونم گفت چیکار کنم این دختره( خواهر کوچیکم) میگه بگو بیاره و میخوام کیک درست کنم و از اولش هم راضی نبود و من چکار میتونم بکنم و...منم بهش گفتم برات میارم اما خداییش دلم شکسته و مگه چی میشد یه مدت پیش من بود و باهاش غذاهای مختلف رو امتحان میکردم و یاد میگرفتم و....چرا این دلخوشی کوچیک رو هم می گیرید از آدم؟

*** فردای اونروز یعنی دیروز دوشنبه داشتم یه ذره با خودم کنار میومدم و سعی میکردم روحیه داغونم رو بهتر کنم که باز  یه موضوع کاری پیش اومد! اونم اینکه دیروز رو به خاطر اینکه سامان برای کارهای مربوط به ماشین جدید باید میرفت پلیس +10 و نمیتونست نیلا رو نگهداره، موندم خونه پیش نیلا و مرخصی گرفتم، وقتی به رئیسم گفتم که به خاطر نگهداری از دخترم نمیتونم بیام گفت امروز کلی کار داشتیم و باید شرایط رو درک میکردید و از این به بعد مراعات کنید و... خیلی خیلی ناراحت شدم! یعنی کل دیروز که خونه بودم بهم زهرمار شد که چطور منی که با وجود یه بچه از همه کمتر مرخصی میگیرم و  تخت هیچ شرایطی راضی نمیشم بیش از حد مرخصی بگیرم، وقتی بعد مدتها به خاطر بچم و اینکه هیچ چاره ای ندارم خونه میمونم و نمیرم سر کار،‌ باید مدیرم اینطوری بهم تذکر بده! تو پیامک براش نوشتم بحث درک شرایط نیست آقای فلانی، وقتی مهد کودکها تعطیله و کسی رو ندارم دخترم رو پیشش بذارم، چاره دیگه ای دارم به جز اینکه خودم پیش بچم بمونم؟  بهش گفتم کرونا اوضاع رو برای ما مادران خیلی سخت کرده. جوابی ازش نیومد،‌ اما کل روز حال روحیم خراب بود و همش با خودم میگفتم چقدر من بدشانسم که از همه کمتر مرخصی میگیرم و یکبار که میگیرم هم باید توش حرف و حدیث باشه و اینطوری زهر مارم بشه، تازه منی که به خاطر بچم مرخصی میگیرم نه برای مسافرت و...کل روز کم و بیش بغض داشتم و عصبی بودم، مدام سعی میکردم قضیه رو فراموش کنم اما دست خودم نبود، دوباره یادم میفتاد. سامان هی سعی میکرد بگه بیخودی ناراحتی یا باید بگی مرخصی حقته و... منم میگفتم واقعاً نمیشه زیاد در این موردها بحث کرد و باید کوتاه اومد. خدا خدا میکردم امروز که میام سر کار، حرف دیگه ای در مورد مرخصی دیروز به من نزنه که چیزی نگفت. اما این موضوع هم در کنار سایر موضوعات حسابی روح و روانم رو خراب کرد به حدیکه دیشب بعد ماهها که خواب نمیدیدم، یه خواب خیلی بد دیدم و نصفه شب که با ترس و لرز از خواب پریدم، ناخوداگاه تمام خشمم رو تو فکر خودم سر مدیر خالی کردم...میخواستم امروز مجدد برم پیشش و از حقم دفاع کنم که با خودم گفتم ولش کن،‌کشش نده و اگه خودش حرفی نزد تو هم چیزی نگو که خدا رو شکر امروز دیگه حرفی زده نشد و باعث شد نفس راحتی بکشم.

*** در کنار همه اینها،‌به خاطر قرضی که سر ماشین جدید گرفتیم و پس دادنش تحت فشارم و  همین دیروز که حقوق گرفتم کلش رو دادم بابت قرضی که از پسرخاله سامان بابت ماشین جدید گرفتیم و قسطهای خودم و خرج خونه مونده که برای اون باید دوباره قرض بگیرم، شاید اینبار از خواهرم و حساب کردم با گرفتن قرض جدید هم شاید پونصد تومن برامون بمونه برای خرج خونه و پوشک و شیرخشک و گوشت و مرغ و شارژ. تا آخر ماه. البته این موضوع اونقدرها عذابم نمیده چون میدونم دو سه ماه دیگه یه مقدار سبک میشیم و ایشالا سامان هم میره سر کار اما به هر حال برای منی که هیچوقت عادت ندارم حسابم خالی باشه، همین هم شده دغدغه.

*** خلاصه که این سلسله اتفاقات بالا و مهمترینش حال ناخوش بابام، حسابی حال دلم رو خراب کرده و همش دلم میخواد آهنگ غمگین گوش کنم و گریه کنم...هیچ سرگرمی یا تفریح یا دلخوشی هم نیست که به واسطه اون بتونم ناراحتیها و سختیهای این روزها رو از یاد ببرم. گفتم اینجا بنویسم، بلکه نوشتنش کمی آرومم کنه...میدونم این روزها حال دل بیشتر آدمها اونقدرها خوب نیست، درمورد خودم هم نمیگم که 24 ساعته زانوی غم بغل گرفتم نه اینطور نیست و گاهی هم به خنده و شادی موقتی میگذره  اما لحظه ای ذهنم خالی از فکر و خیال نیست و خیلی وقتها هم انقدر تحت فشار قرار میگیرم که فقط دوست دارم با گریه کردن یا صحبت کردن آروم بشم،‌مثل همین روزها.

مثل همیشه ازتون میخوام دعا کنید حال دلم بهتر بشه و درد و رنج بابام کمتر...

نظرات 12 + ارسال نظر
مامان یک فرشته سه‌شنبه 7 مرداد 1399 ساعت 08:57

ان شاالله حال پدرت روز با روز بهتر و بهتر بشه
اما در مورد ماشین بهتره زودتر فراموش کنی درسته صفر هست و تازه خریدی اما از این اتفاقات پیش میاد حالا یا خودت میزنی یا میزنن.
فشارهای مالی هم از ادم خیلی انرژی میگیرن ولی خوب ادم باید دلش رو به این خوش کنه که جور میشه و با گذشت زمان اوضاع بهتر

ممنونم عزیزم. سلامت باشی انشالله
فراموش کردم،‌ انقدر فکر و خیالام زیاده که خود به خود فراموش میشه...
فشارهای مالی هم که درسته برای همه هست، منم ناراضی نیستم همیشه شکر میکنم که یه آب باریکه ای از حقوق من تو زندگیمون میاد.
کاش آرامش باشه،‌بیماری نباشه...همین برام کافیه.

فرناز جمعه 3 مرداد 1399 ساعت 16:54 http://ghatareelm.blogsky.com

امیدوارم حال پدرت بهتر بشه. در مورد فر هم زیاد سخت نگیر بیشتر غذاهایی که تو فر درست میشن رو گاز هم میشه درستشون کرد. الان واقعا خرید جهیزیه سخت شده شاید خواهرت روش حساب کرده بوده. بعضی وقتا فقط باید گذشت کرد

ممنونم عزیزم
رو گاز که میشه درست کرد اما فکر کنم دنگ و فنگش بیشتر از فر باشه...زیادم وارد نیستم رو گاز.
نمیدونم والا، خواهر من آدمی نیست جنس دست دوم ببره به عنوان جهیزیه...تازه همون موقع که از کارتن درنیاورده بودیم، بهش گفتم به نظرم بذار برای جهیزیه اما تمایل نشون نداد اصلا
درسته اما واقعا ناراحت شدم، به فرض هم برای جهیزیش بخواد (اون نگفت جهیزیه گفت میخوام کیک درست کنم!!!کاری که سالهاست انجام نشده تو خونه مامانم) اما به فرض هم برای جهیزیه بخواد،‌حالا دو سال تو خونه مامانم بوده و دو ماه هم خونه من، هر موقع ازدواج کرد بیاد ببره چرا الان؟
به هر حال من که پس میبرم، بهتر از ایجاد کدورته

شکوفه پنج‌شنبه 2 مرداد 1399 ساعت 17:02

سلام انشالله دستت که جلوافتادبهترین وسیله هارومیگیری برای ناراحتی واسترست همیشه زیرلب ذکراستغفار روبخون. کمک میکنه به آرامشت

سلام شکوفه جان
انشالله
فعلا تا سه چهارماه تحت فشارم بدجور،
آره ذکر استغفار بهترین ذکره،‌قبلا تاثیرش رو دیدم و کامنت تو رو که خوندم بهم یادآوری شد...مرسی عزیزم

نسترن پنج‌شنبه 2 مرداد 1399 ساعت 13:36

خدا پدر عزیزتون شفا بده ، واااقعا سخته
سر قضیه فر هم منم جات بودم ناراحت میشدم،خواهرا یوقتا بدجور حرص میدن ادموکاریشم نمیشه کرددرسته لذت داره رو پای خودت ایستادن ولی گاهی که خسته میشم غبطه میخورم به حال کسایی که خانواده هاشون حمایتشون میکنن،نه صرفا مالی بلکه حمایت معنوی همین که میان کمک حالشونن
اخرشم میگم خدا به خود ادم بده که بی منته
این روزها همه غصه دارن مرضیه، فشارهای مالی واسه همه هست، استرسها... ولی باید جنگید و زندگی کرد

ممنونم نسترن عزیز
حرف من هم همینه، به خدا من هیچوقت انتظار زیادی از هیچکدوم از خانواده ها ندارم، چون هیچکدوم هم اونقدرها دستشون باز نیست، اما خب یه جاهایی به قول تو آدم غبطه میخوره به اونایی که خانواده هاشون تمام و کمال در خدمتشون هستن، حالا چه مادی و چه معنوی. مثلا دوستم میگه بابام هر ماه برای ما گوشت و مرغ و گردو و... میخره و پولشو هم نمیگیره درحالیکه وضع مالی دوستم و شوهرش خیلی هم خوبه...یعنی میخوام بگم همین حرکتها رو که آدم میشنوه ناخواسته ته دلش یه جوری میشه، درحالیکه خدا میدونه من حتی اگر مادرم برام یک کیلو میوه هم بخره، به زور هم که شده پولشو بهش میدم...
میدونم عزیزم، منم دارم میجنگم با تمام قوا و هنوز هم بابت خیلی از داشته هام شکرگزارم

خانوم جان پنج‌شنبه 2 مرداد 1399 ساعت 11:59

سلام عزیزم ، خیلی شرایط و روزهای سختی رو سپری میکنید هم تو و هم خانوادت امیدوارم هرچه زودتر پدرت خوب بشه منگهروقت برای شفای مریض ها دعا میکنم چند نفر همیشه تو ذهنم هستن از جمله پدر و دایی شما .
در مورد فر منم اینروزها درگیر همچین مساله ای شدم از جانب خانواده همسر و اینکه واقعا چرا حمایتگری شون برای بقیه ه هاشون هست اما برای همسر من نه حالا تو پست آخرم نوشتم جریان رو ، آدم دلش میشکنه هرچقدر هم که انشالله هیچ وقت محتاج نباشی اما از جانب خود آدم رد بشه خیلی بهتره حداقل میگی مارو هم دیدن تا اینکه کلا به حساب نیای ، حس بدیه درکت میکنم .
راستی روزها یا ساعاتی که خونه هستی اقا سامان میتونه بره اسنپ دو سه ساعتم وقت بذاره باز یه کمک خرجی میشه بهتر ازقرض گرفتنه حالا تا کار مناسبی براشون پیدا بشه .

سلام سمیه جان
والا روزگار من انقدرها هم سخت نبود، اگر بابام اینطوری مریض نبود و خانوادم گرفتار نبودند...هنوزم همش به خودم یادآوری میکنم اوضاع ما اونقدرها هم بد نیست و باید بابت خیلی چیزهایی که دارم شکرگزار باشم.
ممنونم که همیشه به یاد مریضهای خانواده ما هستی، میدونی چقدر برام ارزشمنده؟
اتفاقاً قبل نوشتن پستم،‌پست تو رو خونده بودم و موقعی که داشتم پستمو مینوشتم تو هم تو نظرم بودی، ولی نتونستم برات کامنت بذارم...به تو هم کاملاً حق میدم، منم جای تو بودم با تفاسیری که میگی خیلی حرص میخوردم. ‌حالا من اصلا دنبال این نیستم که مثلا بهم 50 تومن بدند حتی قرض فقط در حد همین دادن فر به من حتی با پول گرفتن هم راضی بودم..
نمیگم هیچوقت حمایت نشدم،‌مثلا سر خرید خونه مامان بهم 80 تومن قرض داد اما در حد دوماه تا وقتی که وامم دربیاد، همونم کارم رو راه انداخت..ولی بیشتر منظورم از همین دست حمایتهای کوچیک هست که آدم احساس محبت و ارزشمند بودن بکنه...
والا سامان اهل اسنپ و مسافرکشی نیست، بهش گفتم، ضمن اینکه به هرحال تو کارهای قبلی خودش در حد رئیس و سرپرست بود و الان حس خوبی نداره بره تو اسنپ اما خودش میگه اگه مجبور بشم هر کاری میکنم، فعلا بهش چندموردی پیشنهاد شده و حس اجبار نداره، دعا کن این مورد آخر درست بشه.

مامان عسل پنج‌شنبه 2 مرداد 1399 ساعت 09:54

مرضیه نازنین ، خدا انشالله هرچه سریعتر به پدرت شفای عاجل بده و این همه ناراحتی رو از وجودت دور کنه تا بیشتر از وجود دخترت لذت ببری ، اگه بخوای فکرشو بکنی همه ادمها کم و بیش مشکلات دارن یکی بیشتر یکی کمتر ، مثلا خود من بعد از مدتها تونستیم خونمون رو عوض کنیم و زیر بار کلی قسط و قرض رفتیم ، همزمان اتفاقی برام افتاد که به ۱۵ تومن پول احتیاج داشتم نه میتونستم به شوهرم بگم که البته نداشت بهم بده ، نه کسی بود که ازش قرض کنم ، البته از جایی که خدا خیلی بزرگه خواهرم به دادم رسید و کمکم کرد ، ولی همین پول جور شدن یک هفته تمام انرژی منو گرفت ، اما میدونم این چیزها میگذره ، خدا انشالله به همه سلامتی بده

سلام عریز دلم، خیلی وقت بود نبودی خانومی
دختر گلت خوبه؟
ممنونم از دعای خیرت،‌الهی آمین.
بله مشکلات برای همه هست، منم هیچوقت نمیخوام فکر کنم مشکلات من از همه بزرگترند، چون واقعا نیستند، اما ظرفیت آدمها متفاوته. با اینحال من همیشه به خدا میگم بابت هر چی به من داده مدیونشم و طلبکارش نیستم. به به، خدا رو شکر که تو این اوضاع بد به هر سختی که بود خونه رو عوض کردید، درسته خیلی هم سختی کشیدی،‌اما ارزشش رو داشت، دست خواهرت هم درد نکنه..
خدا به شما و دختر گلت و خانواده سلامتی و آرامش بده

مائده پنج‌شنبه 2 مرداد 1399 ساعت 00:34

بله عزیزم اولین باره کامنت میزارم
خب پس بیا یه جور دیگه به قضیه نگاه کنیم
این بار هم از دید خواهرت
حتما چون دیده همه چیز خیلی داره گرون میشه، با خودش فکر کرده حداقل اینو دیگه نمی‌خوام واسه جهیزیه بخرم
البته من نمی‌دونم درست متوجه شدم یا نه؟ خواهر کوچکتر گفت فر رو بیارید یا خواهر بزرگتر؟
چون فکر کنم دو تا خواهر داری
یکی بزرگتر یکی کوچکتر و خواهر بزرگه متاهله که پدرتون رو بیمارستان میبرن

راستی من و همسرمم همه خرجامون با خودمون بوده تا الان
سخت هست
ولی خوبه. آدم زرنگ میشه

خیلی هم عالی، ممنون
والا نمیدونم همچین فکری کرده یا نه، آخه تو پیامش گفته بود میخوان کیک درست کنند،‌درحالیکه من سالهاست ندیدم خونه مامانم کیکی پخته شه! اصلا به یاد ندارم حالا الان یهویی کیک پز شدند؟
اگر میگفت برای جهیزیه میخوام خیلی راحتتر قبول میکردم اما از طرفی خواهرم رو میشناسم، آدمی نیست جنس دست دوم رو ببره، همون موقع که تو کارتن و نو بود،‌تمایل نداشت بذاره کنار برای جهیزیه، دیگه حالا که دو سال هم استفاده شده (البته استفاده که نه اما به هر حال باز شده و دوماهه من دارم تو خونه ازش استفاده میکنم)
تازه من هیچوقت چیزی رو بی مزد و مواجب نمیخوام، به مامانم گفته بودم ازت میخرم و اونم نگفته بود نه! بعد یهویی وقتی خواهرها گفتند اونم یهو گفت من هیچوقت نگفتم میتونی برش داری....
به هر حال من که پس میبرم اما دلم شکست، گلم من دو تا خواهر دارم، یکی بزرگتر یکی کوچیکتر، هر دوخواهرهام ظاهراً به مامانم گفته بودند برای چی فر رو برده، اما اونیکه پیام داد به من که اگه میتونی بیارش و میخوایم کیک درست کنیم توش خواهر کوچیکم بود.
ای جانم، خیلی هم عالی، اتفاقا من میگم خیلی هم خوبه،‌اما میگم آدم گاهی دوست داره حس کنه یه جاهایی هم حمایت میشه ولو معنوی...من خانواده خیلی خوب و شریفی دارم و نمیخوام مقایسه کنم اما خب مثلا خانواده همسرم گاهی شده ده کیلو برنج همینجوری به ما دادند، خدا شاهده اصلا توقعی نداشتم و صدبار خواهش کردم پولشو بدم اما نگرفتند،ژ یا مثلا برای من یه دامن دوخته و اورده....منظورم در حد همین حرکتهای کوچیکه...
وای چقدر حرف زدم

مریم ... چهارشنبه 1 مرداد 1399 ساعت 16:12

سلام عزیزم خوب درکت میکنم ...
اگه قبل رفتن از خونه پدر تونستی چیزی ببری که بردی وگرنه عمرا بعدش بتونی ...منم مثه تو فکر میکردم هیچ وقت هیچ بارمالی برای خانواده نداشتم اینقدر تو جهیزیه و همه خرجا خودم سنگ تموم گذاشتم و نذاشتم بابام یه قرون خرج کنه و خانواده همسر بفهمن که الان خودشونم باورشون شده که اونا همه این خرجارو برای من کردن هر روز منت روی سرمه که جهیزیه و هدیه های مریم بهتر از بقیه بود و برای مریم بیشتر خرج کردیم اما دریغ یه قرون.
الانم همش انتظار دارن تو مبلغ تولد دخترم و این جور مراسما خودم جور بکشم منم دیگه کولی نمیدم مثه بقیه خواهر برادرا رفتار میکنم حالا میفهمم خیلی اشتباه کردم به قول تو پول به درگ حس بدش حالمو بهم میزنه

سلام مریم جون،‌روزت بخیر و شادی
چی بگم عزیزم، خدا میدونه من هیچ چشمداشتی نداشته و ندارم، جهیزیم رو هم تا هفتاد درصد خودم خریدم اما اینکه میبینی برعکس بقیه خواهرهات که برای جهیزیه و ... وابسته به خانواده بودند (و خواهر کوچیکه هم خواهد بود) و تو اینهمه تلاش میکنی که باری روی دوش کسی نذاری و بعد حتی یه فر ایرانی که به کارشون هم نمیاد نمیتونی ولو موقت پیش خودت نگهداری، ناخواسته دلت میسوزه..
من قدر خانوادم رو میدونم و دوستشون دارم، از طرفی اینو هم باید قبول کنم که سر قضیه بابا کمترین فشار روی دوش من بوده و خواهر بزرگم همه زحمتها رو کشیده اما این قضیه زیاد ربطی به اون نوع حمایتهایی که من دوست داشتم گاهی فقط گاهی داشته باشم نداره....
حال تو رو کامل درک میکنم، خیلی زور داره،‌حالا خدایی مادرم همیشه میگه بیشتر پول جهیزیه رو مرضیه خودش داده اما اینکه درمورد تو اونطوری هم میگم واقعاً ناراحت کنندست و هر چی ناراحت بشی حق داری خدایی.

به نظرم کار درست رو میکنی، جلوی ضرر رو هر جا بگیری منفعته. متاسفانه آدم زمانی متوجه یه سری اشتباهاتش میشه که کلی حرص و جوش و ناراحتی متحمل شده

مریم چهارشنبه 1 مرداد 1399 ساعت 08:36

مرضیه جان عزیزم برای حال بابات خیلی ناراحت شدم انشالله که روزهای سخت زودتر بگذرد خیلی مراقب آرامش روح و روان خودت باش که سلامت بمونی
دعا میکنم خدا راهی برای سلامت و شفای پدرت باز کند و همینطور گشایشی در وضع زندگی خودت اتفاق بیفته

ممنونم مریم جان، تو همیشه به بهترین شکل ممکن با من همدردی کردی
همینکه میدونم در این فضا دوستانی مثل شما رو دارم که به فکرمند دنیایی برام ارزشمنده...
ممنون از دعاهای خیرت، واقعا بهشون نیاز دارم عزیزم

مائده سه‌شنبه 31 تیر 1399 ساعت 19:31

سلام
چقدر سخته دیدن بیماری افراد خانواده
انشاءالله باباتون خوب بشن و آرامش به دل همتون برگرده
در مورد قضیه فر ناراحت نباش
یکبار از دید خواهرت ببین
با خودش فکر کردن وقتی پول اینو دارن ماشین صفر بخرن، پول فر برقی هم دارن
به نظر من اول این فکرو کرده بعد گفته بیارش
به همین خاطر ناراحت نباش
به هر حال اونم شرایط روحی خوبی نداره
خودت ده روز یکبار پدرتون میبینی اینقدر حالت بد میشه
مسلما برای اون که هرروز میبینه، خیلی سخت تره

سلام دوست من که فکر میکنم اولین باره کامنت میذاری
ممنونم عزیزم. واقعا همینطوره، دیدن بیماری اعضای خانواده حتی از بیماری خود آدم هم سختتره.
والا از دید اون هم نگاه میکنم، کاملا هم حرفت درسته که اون هر روز نزدیک باباست و خیلی از نظر روحی شرایط بدتری هم نسبت به من داره، اینو مطمئنم و از نزدیک دیدم چه زجری میکشه و چقدر استرس داره،‌اما خب قضیه فر ربطی به ماشین نداره گلم، آخه خودش میدونه پول ماشین صفر که تازه یه ماشین ایرانی هست (ساینا) با قرض و وام بوده و یه مقداری هم پس انداز یه مدت طولانی...ضمن اینکه من فر رو قبل خرید ماشین بردم و گفته بودم میخوامش، بعد هیچ استفاده ای هم ازش نمیشه و شاید فقط نما داشته باشه، اما شنیدم که اون الان حتی میگه شاید بخواد به عنوان جهیزیه ببره، درحالیکه قبل باز کردنش وقتی گفتم میتونه تو جهیزیت باشه، اصلا تمایل نداشت...
بیشتر حس میکنم به هزار و یک دلیل اگر ماشین هم نمیگرفتیم باز دوست نداشت برش داریم، حالا باز خواهر کوچیکم تو اون خونه زندگی میکنه و یه مقدار قابل درکه، خواهر بزرگم دیگه چرا....منی که هیچ استفاده از امکانات خانواده نداشتم برعکس اونا....
به هر حال یه وقتها هم حس میکنم شانس منه...دیگه مهم نیست،‌پسش میدم اما خب واقعا ناراحت شدم...

فهیمه سه‌شنبه 31 تیر 1399 ساعت 17:34

انشالا که حال بابات زودتر خوب بشه و تو از این حال دربیایی

ممنونم فهیمه جان...لطفا خیلی دعا کن برای بابام

مهتاب سه‌شنبه 31 تیر 1399 ساعت 14:47 http://privacymahtab.blogsky.com

عزیزم من فقط میتونم بگم حق داری اصلا نمیتونم بگم عیب نداره و فلان واقعا بع۱ی وقتا آدم یه دست حمایت کوچیکم میخواد فقط انشاالله همیشه انقدر داشته باشی و زندگیت پر رونق باشه...
ماشینتونو بذارید پارکینگ اصلا به کوچه خیابون اعتباری نیست حیفه اگه همسایه هاتون پارکینگ خالی دارن هم میتونید اجاره کنید تو ساختمون ما یه پارکینگ خالی بود یعنی پارکینگ مهمانه اونو اجاره دادن به یکی از واحد ها پولشم میره تو شارژ ساختمون
بازم مثل همیشه برای بابات حمدشفا میخونم

ممنونم مهتاب جان،‌همینکه درک میکنی و همدلی برام قشنگه...
من همیشه و از وقتی یادم میاد روی پای خودم ایستادم،‌خیلی از این بابت سختی کشیدم اما ته دلم به خودم افتخار کردم،‌ولی یه وقتها دلم میخواد منم مثل خیلی از دختر و پسرها گاهی حس کنم میتونم یه سری مزایا از طریق خانوادم داشته باشم...نمیگم حمایتگر نبودند،‌یه جاهایی هم بودند،‌اما سر قضیه فر خیلی ناراحت شدم که چرا مامانم سفت و محکم روی حرفش نموند، هر چند خودش میگه هیچوقت نگفته میتونی ببری...نمیدونم والا
آره واقعا اعتباری به خیابون نیست، اما ما پارکینگ نداریم و در حال حاضر دو تا ماشین داریم،‌اولها همش میذاشتیم پارکینگ عمومی اما اونم ساعت داشت و محدودیت و دور هم بود به خونه ما نسبتا...دیگه گذاشتیم تو خیابون که نسبتاً اطمینان هست بهش چون نزدیک کلانتریه،‌هنوزم حس میکنم سامان متوجه نشده و خودش زده به دیواری جایی موقع پارک کردن هرچند خودش قسم میخوره اینطور نیست.
پارکینک خالی نداریم تو ساختمون عزیزم،‌قبلا پیگیری کردیم.
ممنونم عزیزم، خیلی دعا کردنت برام ارزشمنده مهتاب جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.