بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

عواقب یک اشتباه

سلام به همه دوستان عزیزم که با اینکه خیلی وقته نتونستم برای پست های زیباشون کامنت بزارم (البته بیشتر وقتها بطور خاموش خوندمشون) اما همچنان منو از حضور گرم خودشون محروم نکردند.

خب همونطور که بارها نوشتم من تقریباً همه پست هام رو از محل کارم می نویسم. هفته پیش که تصمیم گرفتم بخشی از پستم رو در مورد مطالبی که در پست قبلی مطرح کردم بنویسم (که بیشترش هم درمورد مشکلات روحی جدید نیلا جانم بود)، متوجه شدم که بلاگ اسکای در محل کارم باز نمیشه، به همین خاطر نتونستم پستی بنویسم و منتشر کنم و به ناچار مجبور شدم  از طریق گوشی و با هزار زحمت پستم رو بنویسم که خدایی واقعاً هم سخته و معمولاً پر از غلط غولوط تایپی میشه.

من اگر بخوام برای پستهای دوستانم هم کامنت بزارم باز مجبورم این کار رو از محل کارم انجام بدم که به سیستم و کیبورد خیلی خوبی دسترسی دارم و نیلا خانم هم مزاحم کارم نیست. تو خونه با اینکه لپ تاپ دارم اما وای فای خونه رو وصل نکردیم و نمیتونم درست و حسابی به نت وصل بشم، البته از طریق نت گوشیم میتونم با سرعت لاک پشتی به لپتاپم وصل بشم اما در هر صورت نیلا اصلاً اجازه نمیده لپ تاپم رو بیارم جلو و همش میخواد به دکمه هاش دست بزنه. دخترم هم که ماشالله خواب درست و حسابی نداره که بگم وقتی خوابید بیام پای لپ تاپم و بنویسم، خلاصه که خواستم برای بار چندم علت اینکه نمیتونم برای شما دوستانم در وبلاگ هاتون کامنت بذارم رو توضیح بدم، که بهتون بگم خدای نکرده به هیچ عنوان قصد تعامل یک طرفه با شما و بی تفاوتی نسبت به نوشته هاتون رو ندارم و فقط شرایطم اجازه نمیده بیشتر از این با شما تعامل داشته باشم که البته نهایت سعیم رو میکنم که این رویه رو تغییر بدم، ولی مجد تاکید می‌کنم که من اغلب اوقات پست ها و نوشته های شما رو میخونم و در جریان احوالات شما هستم.

حرف های گفتنی زیاد و من پیشاپیش عذر خواهی می کنم که قراره نوشتم مثل همیشه طولانی بشه. پیشنهاد می کنم نوشته من رو در دوسه سری بخونید تا خیلی هم خسته نشید.

توی پست قبلی توضیح دادم که بعد از مهمونی ماه رمضون که همسایه واحد بغلیمون رو برای افطار دعوت کرده بودم و بعد اون مهمونی کذایی، نیلای من چقدر از نظر روحی و روانی آسیب دید به طوری که دخترکم با اینکه کاملاً به خوابیدن روی تختخواب جدیدش که دو ماه پیش براش خریدم،عادت کرده بود به یکباره بعد از اون شب رفتارش به کلی تغییر کرد و دچار ترس و اضطراب عجیبی شد، همانطور که گفتم متاسفانه دختر کوچک همسایه که از دختر من شش ماهی کوچک تره بارها با قلدری نیلای من رو کتک میزد و اونو از مبلی که روش نشسته بود به پایین میکشید، اما متأسفانه پدر و مادرش هم تذکر جدی بهش نمی دادند .

بعد رفتن مهمون ها همسر من به شدت عصبانی و از خود بیخود شده بود و از شدت خشم کنترل رفتارش دست خودش نبود. به شدت از اینکه بچه های همسایه انقدر بی ادب و بی تربیت بودند و بدتر از اون پدر و مادرشون هم نسبت به اونا کاملاً  بی‌خیال رفتار می کردند (در صورتیکه تو خونه خودشون اصلا اینطور نیستند) حس بدی پیدا کرده بود و با خشم افسار گسیخته ای می گفت به هیچ عنوان نباید از این به بعد با این ها سر و کاری داشته باشیم. یکی دو ساعت بعد که هر چی از دهنش درومد به اونا و ما گفت، آروم تر شد و به من گفت دقت کردی که نیلا تمام مدت مهمونی از روی مبل پایین نمیومد و  از ترس این که جاشو ازدست نده با بچه ها بازی نمیکرد. متاسفانه من به این خاطر که شدیداً مشغول پذیرایی بودم و دست تنها هم بودم، نمیتونستم همزمان به نیلا دقت کافی داشته باشم اما خدایی بی‌توجه هم‌ نبودم و بارها به دختر کوچک همسایه با مهربانی تذکر دادم که لطفاً این کارو نکن، دختر منو نزن، با دختر من مهربون باش و... اما متاسفانه نه تنها گوش نمیکرد بلکه بدتر هم می کرد و پدر و مادرش هم تا حد خیلی زیادی بی‌تفاوت بودند و شاید به صورت خیلی ملایم یکی دوباری به دختر کوچیکشون تذکر سطحی دادند اما نه در حدی که مانع کار اون بشه. به هر حال اون شب بعد رفتن مهمون ها ما با صحنه های خیلی ناراحت کننده ای روبرو شدیم.  دختر من اون شب به هیچ عنوان نمی خواست روی تختش بخوابه و حتی از روی  اون کاناپه ای که موقع مهمونی روش نشسته بود،  پایین نمیومد. از اینکه لامپ ها و تلویزیون رو خاموش کنیم به شدت هراسون میشد و جیغ میزد.  

قبل از اون و شب‌های قبل مقاومتش در برابر نخوابیدن به خاطر ادامه دادن به شیطنت‌هاش و دیدن کارتون های تلویزیون بود اما بعد اون شب قضیه کاملاً فرق کرده بود و رسما خاموش کردن برق و تلویزیون و بردنش به اتاق خوابش و روی تختش برای خوابیدن باعث وحشتش میشد، در حد اینکه ما برای اولین بار مجبور شدیم به خاطر ترس غیر عادیش وآروم کردنش با لامپ و تلویزیون روشن و همگی تو پذیرایی بخوابیم و بذاریم دخترک همونطور که می خواست روی همون کاناپه بخوابه (چاره ای غیر این هم نداشتیم واقعا) با این خیال که شاید فردا موضوع رو فراموش کنه اما متاسفانه نه تنها اینطوری نشد بلکه تا چند شب بعد هم این رویه ادامه داشت. طی روز بارها و بارها دخترم بدون مناسبت خاصی اسم حلما را می‌آورد و مدام می‌گفت "حلما زد حلما دعوا کرد" دلیل خاصی ازم چندبار در روز و بخصوص قبل خواب میپرسید "حلما خونشونه؟ با این که اصلاً روحیه این چنینی ندارم که بخوام به بچه ها کوچکترین توهینی بکنم اما به خاطر حرفهای دخترم و ناراحتی و استرس عجیبی که در وجودش می دیدم بعد چند بار که ‌گفت "حلما زد یا دعوا کرد" با عصبانیت می گفتم بیخود کرد زد، غلط کرد زد، ببینمش دعواش میکنم. گاهی هم بهش می‌گفتم نه مامان حلما نزد،‌حلما مهربونه، تو رو دوست داره، خلاصه به هر روشی متوسل می شدم تا این ترس و اضطراب را از وجودش دور کنم اما تقریباً فایده نداشت و هر بار که دخترم کوچکترین صدایی از بچه‌های همسایه می شنید مشغول انجام هر کاری بود، ولش میکرد و با هول و هراس برمی‌گشت میرفت روی همون کاناپه ای می‌نشست که دختر همسایه بارها نیلا رو از اونجا به پایین پرت کرده بود. این مقدمه رو گفتم که خلاصه‌ای از پست قبلی رو برای دوستانی که به دلیل گذشت زمان ممکنه مطالب قبلیم رو از خاطر برده باشند بنویسم.

خلاصه اینکه چند روزی گذشت و دخترک من بعد از کلی تلاش من و باباش برای اینکه اضطرابش رو کم کنیم، تنها و تنها در این حد پیشرفت کرده بود که اجازه بده لامپ ها رو موقع خوابیدنش خاموش کنیم. البته قدم به قدم جلو رفتیم، یعنی بعد چند شب که با برق و تلویزیون روشن میخوابیدیم، اول لامپ ها رو خاموش می کردیم اما تلویزیون همچنان روشن بود و بدون مقاومت و دعوا می‌گذاشتیم دخترک روی همون کاناپه بخوابه. بعد از دو سه شب تصمیم گرفتیم به جز لامپ ها، تلویزیون را هم خاموش کنیم اما همچنان اجازه بدیم روی کاناپه بخوابه، البته باید بگم طی این مدت بارها و بارها به طرق مختلف تلاش کردم بتونم متقاعدش کنم که روی تخت خوابش بخوابه، اسباب بازی جدید روی تختش گذاشتم و به خیلی کارهای دیگه متوسل شدم اما هیچ فایده ای نداشت حتی دخترکم حاضر نبود روی کف اتاق تو اتاق خوابش و کنار من روی تشک بخوابه، فقط و فقط همون کاناپه خودش رو میخواست،‌جالبه که حتی یکبار کاناپه رو برداشتیم و گذاشتیم تو اتاق خواب،‌رفت روی یه کاناپه دیگه خوابید.

 این موضوع انقدر به من فشار آورد که تصمیم داشتم حتماً حتماً به روانشناس مراجعه کنم اما قبلش خیلی تو دلم مونده بود که بتونم در موقعیتی به خانم همسایه این موضوع رو بگم البته با یک زبان خیلی خوش و مودبانه طوری که ناراحت نشه چون به هر حال منزل من مهمان بودند و قاعدتاً نمی خواستم بعد اینهمه زحمت خاطره خوب اون شب رو از ذهنشون پاک کنم، از طرفی من یکی از ویژگیهای شخصیتیم اینه که اگر از موضوعی ناراحت بشم و اونو رو در رو به طرف مقابلم نگم، در من به بتدریج حالت کینه به خودش میگیره و به جایی میرسه که به طور کامل از اون آدم دل زده میشم و میذارمش کنار. حقیقتش در مورد همسایه مون می دونستم که منطقاً نمیتونم ازش دوری کنم چون به هر حال بارها پیش می اومد که به خاطر کاری با من تماس می گرفت یا به منزل ما می‌اومد، البته از حق نگذریم خود من هم همینطور بودم و گاهی از کمک هاش یا قرض گرفتن یک سری وسایل  ازش مثل اتوی مو و... از کمکش استفاده کرده بودم و تقریباً همه چیز متقابل بود و مطمئن بودم خواه ناخواه بارها و بارها این ارتباط دوباره اتفاق میافته. برای همین احساس می کردم حتما باید موضوع نیلا رو باهاش در میون بگذارم تا هم ناراحتیمو ابراز کرده باشم و هم یک جورهایی به طور مودبانه اشتباه اونها رو در تذکر ندادن به بچه هاشون گوشزد کرده باشم و البته خودم را  هم آماده کرده بودم که بعد این توضیحات حتی اگر ارتباطمون هم قطع شد این موضوع را با کمال میل بپذیرم و با خودم بگم حداقل حرفم رو زدم.

 به هر صورت یه روز بعد از ظهر به بهانه‌ای رفتم خونه خانم همسایه و وقتی دیدم حلما دوباره داره سمت نیلا میاد و میخواد اونو بزنه یا باهاش تندی بکنه، موقعیت رو مناسب دیدم و به سمانه همون خانم همسایه به آرومی و با مقدمه چینی، گفتم که اون شب بعد رفتن شما چه اتفاقی افتاده و  نیلا به چه وضعیتی دچار شده و انقدر مضطرب و پریشونه که دیگه روی تختش نمیخوابه و حتی داخل اتاق خوابش هم نمی خواد بخوابه و اینکه چند شبه ما به‌خاطر آرامش نیلا، با‌ لامپ و تلویزیون روشن می‌خوابیم به امید اینکه حال نیلا بهتر بشه اما این اتفاق نیفتاده و کار به جایی رسیده که مجبوریم از کمک یک روانشناس استفاده بکنیم.

 خانم همسایه خیلی آروم و با دقت گوش می‌کرد و مشخص بود که ناراحت شده، البته نه از بابت حرفهایی که بهش می زدم چون خدایی خیلی با مهربونی و مودبانه صحبت میکردم، بیشتر به خاطر وضعیت نیلا و روحیه خرابش اظهار ناراحتی می‌کرد. خدا رو شکر نسبتاً پذیرا بود و خیلی خوب به حرف‌های من گوش میکرد، بعد هم  خیلی مودبانه و محترمانه دلخوری خودم و همسرم رو بابت رفتار بی تفاوت خودش و همسرش در مورد بدرفتاری دختر کوچیکش نسبت به نیلا مطرح کردم. البته سعی کردم این طور وانمود کنم که بیشتر از همه از دست همسرش دلخور هستیم چون اون که خودش یک بچه چهل روزه داشت و و حواسش بیشتر به اون بود و نمیشد زیاد هم ازش انتظار داشت که بتونه در برابر رفتارهای دختر دومیش خشونت به خرج بده (البته در واقعیت من از خانم همسایه هم دقیقا انتظار برخورد داشتم    اما راستش برام خیلی سخت بود که وقتی دارم مستقیماً با خودش صحبت می‌کنم اونو هم در  این مورد خطاب قرار بدم، ولی واقعیت امر از هردوشون به یک اندازه انتظار برخورد رو داشتم.)

 خانم همسایه مشخص بود یک مقداری برافروخته شده اما خوشبختانه سعی نکرد خیلی هم از خودشون دفاع بکنه. خلاصه که خداروشکر برخورد عاقلانه ای درمورد صحبت های من داشت و اگر هم ناراحتی نشون میداد انگار که بیشتر دلسوزی برای نیلا و  وضعیتی بود که دخترم دچارش شده بود. این خودش واقعاً برای من مایه دلگرمی و آرامش بود که دست‌کم تلاش نکرد خیلی هم رفتار خودشون رو توجیه بکنه و حتی خودش برگشت به من گفت که بهتره که از کمک یک روانشناس برخوردار بشی تا کم کم نیلا بر ترس و استرسش غلبه کنه. ضمن اینکه اونجا هم هر بار که میدید حلما میخواد نیلا رو بزنه یا هلش بده و دعواش کنه، به شدت با دخترش برخورد می‌کرد حتی یکبار محکم زد رو پشتش و نذاشت به نیلا دست بزنه، که من اونجا خیلی دلم برای بچه سوخت و بهش گفتم لازم نیست بچه رو بزنه و گناه داره منظورم بیشتر تذکر بود.

 خلاصه که از اونجایی که دیدم سمانه چقدر برخورد خوبی در مورد صحبت‌های من داشت و خیلی سفارش نیلا رو به من می کرد دلم باهاش صاف شد و حداقل از تصمیم خودم برای قطع ارتباط با خونواده اونها گذشتم، فهمیدم با وجود اینکه یازده سال از من کوچیکتره، رفتارش پخته و سنجیدست (البته شوهرش اینطور نیست و خیلی سنتی فکر میکنه) اینم بگم که تمام مدتی که خونه اونها بودیم دخترک طفلی من روی یکی از مبل های خونه اونها نشسته بود و از ترسش پایین نمیومد یعنی همونجا هم تصمیم گرفته بود فقط روی کاناپه بشینه و از اون جا پایین نمیومد و میترسید. حتی وقتی خانم همسایه برای بچه‌ها اسنک آورد و بازش کرد نیلا با این که عاشق چیپس و پفک هست اما اصلاً از جاش تکون نخورد که با بچه ها خوراکی بخوره. ناراحت‌کننده اما در عین حال بامزه هم این بود که هرموقع حلما روش رو برمی گرداند یا سرگرم کاری می شد، نیلا دور از چشم اون با سرعت عجیب غریب می رفت سمت بسته چیپس و یه دونه برمی‌داشت و بعد با همون سرعت و در حالی که به حلما نگاه می‌کرد که یه وقت اونو نبینه و سمتش نیاد، تند برمی‌گشت و میرفت روی کاناپه خودش می نشست و چیپسش رو می خورد و باز برای چیپس بعدی اینکار رو میکرد و خلاصه که این حرکت بارها و بارها تکرار شد. از یک طرف از رفتار نیلا خندم گرفته بود از طرفی هم به شدت دلم براش میسوخت که بچم به چه روزی افتاده از دست این نیم وجبی.

خانم همسایه هم که شرایط نیلا و استرسش رو از نزدیک میدید به من بارها و بارها تاکید کرد که حواسم به نیلا باشه و مشکلش رو از طریق یک روانشناس پیگیری بکنم. خدا وکیلی فردای اون روز هم به من زنگ زد و ازم پرسید دیشب که از خونه ما رفتید شرایط نیلا به چه شکل بود و آیا موقع خواب بهتر شده بود یا نه و من بهش گفتم که تغییر خیلی زیادی نکرده بود و همینکه بعد دیدن حلما بدتر از قبل نشده بود جای شکرش باقی بود.

حداقل مطرح کردن این موضوع باعث شد هم خودم آرومتر بشم و حرصم کمتر بشه هم خانم همسایه بدونه  که اینجور مواقع نباید بچه خودشون روبه حال خودشون رها کنند و گاهی اینکار می‌تونه چه عواقب جبران ناپذیری داشته باشه، چون همه بچه ها روحیه یکسانی ندارند،‌شاید یک بچه ای اصلاً‌به این رفتارهای خشونت آمیز واکنش نشون نده یک بچه ای هم مثل دختر من حساس باشه و دچار این پریشونی و اضطراب بشه.

البته که در نهایت قبول دارم که بیشترین تقصیر متوجه من و همسرم بوده که  به خاطر رودربایستی اونطور که باید هوای دخترمون رو نداشتیم بخصوص من که به خاطر پذیرایی خوب و اینکه همه چی عالی باشه از نیلای خودم غافل شدم و نتیجه چیزیه چه الان چند هفته هست باهاش درگیرم (البته چندباری آروم تذکر دادم به دختره اما خب به نظرم بیشتر از اینها باید حواسم میبود.)

البته بازم میگم اینکه دختر خودم هم دختر حساسی بوده، در این اتفاق بی تاثیر نیست، وگرنه ممکنه هزار برابر بدتر از این سر بچه های مردم بیاد و آخ نگن. به هر حال من هم یک عمر دچار استرس و اضطراب بودم و ممکنه این موضوع مثاسفانه ژنتیکی در دخترم وجود داشته باشه.

این اتفاق تجربه خیلی خوبی برای من و همسرم شد  که از این به بعد اولویت اول و آخرمون رو به دخترمون بدیم. از خدا میخوام به زودی زود دخترکم بطور کامل خوب بشه و روزی بیاد که اینجا بنویسم دیگه روی میل نمیخوابه (البته پیش نویس این پست رو طبق معمول هفته پیش نوشتم و الان اتفاقات جدیدی افتاده. خدا رو هزار بار شکر دو سه شبی هست که به یه طریق زیرکانه ای کاری کردم که نیلا روی تشک روی زمین و کنار من و باباش میخوابه، اما خب هنوز خیلی خیلی راه دارم تا برسم به روزی که بتونم ببرمش تو اتاق خودش و روزی که روی تختش دوباره بخوابه روز جشن منه.) خدا کنه کمی که بزرگتر شد این رویه مسخره رو بذاره کنار و حافظش درمورد اتفاق اون شب بطور کامل پاک بشه....        

متاسفانه این چند وقت اخیر در خیلی جهات  پسرفت داشته. مثلاً من به مرحله ای رسیده بودم که بتونم بعد دو سال و پنج ماه جای خودم و نیلا رو جدا کنم، یعنی اول از همه نیلا به تنهایی روی تختش بخوابه اما من همچنان تو اتاقش باشم و بعد اون بطور تدریجی تلاش کنم تنها و مستقل و بدون حضور من در اتاق خوابش بخوابه، اما این اتفاق باعث شد که الان حتی حسرت روی زمین خوابیدن کنار من و باباش تو همون پذیرایی به دلمون بمونه. دیگه اینکه نیلا تقریباً از قبل عید جیشش رو میگفت و فقط مونده بود پی پیش رو توی دستشویی انجام بده اما دو سه روزیه که جیشش رو نمیگه و دوباره تو پوشک جیش میکنه و این موضوع هم حسابی ناراحتم کرده.

خب پست قبلی اشاره ای هم کرده بودم به یه موضوع دیگه، اونم این بود که دکتری که نیلا رو برای قد و وزن پیشش برده بودم مسئله ای رو در قالب حدس خودش مطرح کرده بود و چند روز تمام زندگی و روح و روانم رو به هم ریخته بود.

این پستم بیش از حد طولانی شده و ترجیح میدم تو پست جداگانه ای طی هفته آینده راجب این موضوع بنویسم، البته راستش به دلایلی هم مرددم بهش اشاره کنم یا نه؟

دو سه تا موضوع دیگه هم این روزها خیلی ذهنم رو به خودش مشغول کرده، خیلی دوست دارم اونا رو هم مطرح کنم و نظرات شما رو بدونم، اما مشکل بزرگ من اینه که کلاً آدمی هستم که همه چیز رو با جزئیات طولانی توضیح میدم و اصلا بلد نیستم خلاصه بنویسم، همین باعث میشه برای نوشتن پست جدید و نوشتن اون همه افکاری که تو ذهنمه، مدام تعلل کنم، دست خودم هم نیست ها، حتی تو صحبت کردن هم همینطورم و هر چی هم تلاش میکم این ویژگی رو عوض کنم اصلا نمیشه.

مثلا اگه میتونستم مطالب بالا رو خلاصه تر بنویسم قطعا میتونستم به اون موردی که دکتر کودکان بهش اشاره کرده بود و چند روز خواب و خوراک رو ازم گرفته بود، هم اشاره کنم اما افسوس که هر کار میکنم نمیتونم این عادت رو که جزئی از شخصیت و رفتارم شده عوض کنم، به ناچار برای جلوگیری از خسته کننده شدن و طولانی شدن این پست، اون مسائل دیگه رو به تدریج در پست های بعدی توضیح میدم.

ممنون که مطلب طولانی من رو با حوصله خوندید.

متاسفانه از اونجاییکه پستم رو از محل کارم مینویسم و این دو روزی که طی این هفته شیفت بودمبا وجود گفتنی های زیاد، اصلا وقت نشد پستم رو بنویسم، مجبور شدم در نهایت از خونه و  از طریق گوشیم پستم رو بنویسم که هنوز تموم نشده و نیمه کارست، واقعا هم با گوشی تایپ کردن سخت و زمانبره، دقیقا برای همین تایپ کردن با گوشی و سختیش هم هست که متاسفانه نمیتونم برای پستهای دوستان عزیزم زیاد کامنت بذارم،‌پای بی توجهیم نذارید خواهشاً.

فعلا پست بعدی رو تا فردا تکمیل میکنم و میفرستم و از اونجاییکه گفتنی زیاده و تو پست فردا نمیگنجه و خسته کننده میشه، تو یه پست بعدترش که چند روز بعدش مینویسم بقیه صحبتهام رو ادامه میدم.

ممنون که همراهمید،‌روشن و خاموش

پریشانی...

شب سه شنبه ۲۱ اردیبهشت و‌ یک روز مونده به پایان ماه رمضان و رسیدن عید فطر، همسایه بغلی رو برای افطار دعوت کردم که هم پاسخی باشه برای مهمونی شب یلدا که ما رو به زور خونشون دعوت کردند و هم اینکه ثوابی از افطاری دادن برده باشم.

از قبل که سامان غرغر میکرد اونم به خاطر بچه های بیش از حد شیطون و اعصاب خوردکنشون و اینکه از این جور روابط بین همسایه ها بیزار بود، یه جورایی با بحث و دلخوری راضیش کردم و گفتم چون یکبار ما رو دعوت کردند، اگه دعوتشون نکنم احساس بدی دارم و فکر میکنم دینی گردنم هست. خلاصه که هر طور بود سامان رو راضی کردم که بذار بیان و برن و دیگه از این مدل رفت و آمدهای اجباری نمیکنیم. این شد که شب سه شنبه، 28 ماه رمضان دعوتشون کردم، به نظر خودم غذاها و پذیرایی عالی بود، خورشت قیمه بادمجون و سوپ شیر و کتلت پختم همراه با فرنی و دسر زعفرانی و کلیه مخلفات سفره افطار  و خدا رو شکر همه خوششون اومد از غذاها.

اما امان از رفتار بچه هاشون، دختر بزرگه که 5 سالست در ظاهر آرومه اما متاسفانه از شدت باهوشی به یه دختر بدجنس  و با سیاست تبدیل شده که خیلی زیر زیری اذیت میکنه نیلا رو، اما دختر کوچیکه که از نیلا هشت ماه کوچیکتره به قدری قلدر و قالتاق بود که تمام مدت مهمونی دخترک من رو میزد و چندبار از مبلی که روش نشسته بود پرتش کرد پایین، هزار بار ماشین لباسشویی ما رو روشن و خاموش کرد و اینها همه در حالی بود که پدر و مادرش خیلی خونسرد به رفتارهاش نگاه میکردند و کلمه ای بهش نمیگفتند، حتی وقتی دخترک من رو میزد خیلی خونسرد در حد یکبار شاید گفتند "حلما نکن" همین! ضمن اینکه هنوز یک دقیقه از اومدنشون نگذشته بود که حلما گلدون خوشکل چینی من رو شکست و هزار تیکه کرد. چقدر اون گلدون رو دوست داشتم.یکبار هم انقدر شیطنت کرد که از روی مبل افتاد تو ظرف خورشت و تمام خورشتها پخش شد روی کابینت ها و... دست شکلاتیش رو به تخت بچم و مبل و... میزد و باز هم پدر و مادرش خونسرد بودند انگار نه انگار اتفاقی افتاده! بدتر از همه واکنش نشون ندادنشون به کتک زدن بچه من بود! یعنی اصلا باورم نمیشه اینطور خونسرد نگاه می‌کردند! دیگه به حدی رسیده بود که خودم رفتم به دخترش گفتم حلما خاله دختر منو نزنیا! اون وقت نیلای من فقط گریه میکرد و 24 ساعته دهنش باز بود،‌دریغ از اینکه کوچکترین برخوردی بکنه و همین موضوع هم کلی عذابم میداد، این توسری خور بودنش درست مثل خودم!

باز اگر میدونستم کلاً پدر و مادر بیخیالی هستند، کمتر دلم میسوخت،‌اما همیشه صدای داد و بیداد کردن و فریاد زدنشون سر بچه هاشون به خونه ما میرسه بخصوص صدای مادرشون و پدرشون هم بارها دیدم که برخورد تندی با بچه هاش تو راهرو یا پارکینگ نشون داده! حالا چرا تو خونه ما انقدر بیخیال بودند خدا میدونه! یعنی من انقدر از بچه ها شون دلخوری ندارم، میگم درسته رفتارشون خیلی بده اما میذارم پای بچگیشون، حرصم از رفتار پدر و مادرشون میگیره و بیخیالیشون! 

اتفاقاً خانم همسایه همیشه از نظر من دختر خیلی خوب و فهمیده ای میرسید و با اینکه بیشتر از ده سال از من کوچیکتر بود (متولد 73)، با وجود سه تا بچه (که آخریش تازه 40 روزش تموم شده و ناخواسته هم بوده) کاملاً این حس به من دست میداد که دختر خیلی عاقل و فهمیده و بالغی هست. برای همین از رفتارش و خونسردیش نسبت به زدن دخترم یا دست زدن هر دوی بچه ها به وسایلای خونم خیلی متعجب شدم...

سامان به وضوح تو مهمونی ناراحت بود، منم همینطور،‌اما سعی میکردم نشون ندم و  حفظ ظاهر کنم، همش به سامان اشاره میکردم خنده رو باشه، اما خوب می‌فهمیدم چقدر  داره از درون حرص میخوره.خب سامان به شدت روی من و نیلا حساسه و وقتی میدید نیلا از دختر همسایه کتک میخوره و هیچی نمیگه و پدر و مادرش هم ساکتند،‌انقدر عصبی شده بود که رنگ صورتش از شدت ناراحتی و عصبانیت سرخ و برافروخته بود.
مهمونها که رفتند، سامان کنترلش رو به طور کامل از دست داد،‌ رسماً رفت سمت نیلا و بهش بد و بیراه میگفت که چقدر تو ضعیفی که اینهمه کتک خوردی و فقط گریه میکردی،‌به من هم با یه جور خشم افسارگسیخته ای که حتی باعث ترسم شده بود گفت حق نداری دیگه با هیچکدوم اینا حرف بزنی، و هر چی فحش بود به اونا و بچه هاشون میداد که اینطوری نسبت به نیلا بیخیال بودند! انقدر عصبانی بود که اصلاً حرکاتش دست خودش نبود،‌در حدیکه به خاطر  حالش کلی نگرانش شده بودم، دستها و پاهاش سرد شده بود و صورتش سرخ، حس میکردم فشارش بالا رفته و خدای نکرده حتی ممکنه سکته کنه،‌برای همین هیچی بهش نمیگفتم و سکوت کرده بودم! انقدر عصبانی بود که مدام مینشست و بلند میشد و ناسزا میگفت! تلاش کردم آرومش کنم و باهاش حرف بزنم اما فایده ای نداشت! میگفت من روی شما حساسم و خاک بر سر ما با این تربیتمون که این بچه داره کتک میخوره اما هیچکار نمیکنه و فقط دهنش بازه و گریه میکنه! بهش میگفتم قبول کن رفتار بچه های اون بدتره، نیلا هم باید قویتر بشه و بتونه حقش رو بگیره اما اول تقصیر پدر و مادرشونه که انقدر بیخیال نشستند انگار نه انگار! سامان که عصبانیتش کم نمیشد میگفت از فردا میدونم با نیلا چیکار کنم! تو هم انقدر دیگه باهاش نرم و بامحبت نباش! یکم مثل اینا وحشی رفتار کن که بچه یکم قلدر بشه! منم میگفتم نه اینو قبول ندارم و از دستم هم برنمیاد...البته اینا رو از روی عصبانیت شدید اون لحظه میگفت وگرنه میدونم که خودش هم نمیتونه با نیلا بدرفتاری کنه...دیگه کار به جایی رسید که از شدت ناراحتی بابت مهمونی و رفتار عصبانی و حرفهای سامان به گریه افتادم. اینهمه زحمت و خستگی که برای مهمونی بازبون روزه کشیده بودم به تنم موند. با سامان قرار گذاشتیم که به هیچ وجه دیگه باهاشون ارتباط نداشته باشیم،‌منم به سامان گفتم بطور غیر مستقیم اگر خانمش رو دیدم ناراحتیم رو از این رفتار و بیخیالی اونا ابراز میکنم که البته هنوز فرصتش پیش نیومده (چون این پست رو چند روز پیش نوشتم اینجا اشاره میکنم که در این مورد خیلی خیلی محترمانه و با مهربونی جوری که ذره ای ناراحت نشه به خانم همسایه گفتم که درپست بعد توضیح میدم.)

همه اینا به کنار، کاش ماجرا به اینجا ختم میشد! تبعات بعدی این مهمونی انقدر زیاد بود که هنوزم باهامونه. نیلا درست بعد مهمونی دچار حالات عصبی عجیبی شد، خب از وقتی برای نیلا سرویس خواب خریده بودم‌،‌برخلااف انتظار اولیه ام نیلا با تختش ارتباط خوبی برقرار کرد و شبها اون رو میخوابید، از تاریکی هم نمیترسید، من هم پایین تختش میخوابیدم و براش  آهنگ  میذاشتم و خوابش میبرد، کم کم داشتم به این فکر میکردم که کلاً از اتاقش بیام بیرون و بذارم مستقل و تنها بخوابه، اما چی بگم از اتفاقات غیر قابل پیش بینی. رفتارهای نیلا بعد مهمونی به کل تغییر کرد، اون شب بعد مهمونی و جمع و جور کردن خونه، برقها رو خاموش کردم و بردمش تو اتاقش، بچه شروع کرد گریه کردن و جیغ زدن، ساعت حدود دو و سه نصفه شب بود و سامان هم تو اتاق خودمون خواب بود، هر کار کردم آرومش کنم نشد که نشد،‌حتی بعد مدتها که دوست داشت گوشیم رو بگیره و من بهش نمی‌دادم، گوشیم رو هم بهش دادم و باز فقط جیغ میزد و با داد و فریاد و ترس میگفت برقا رو روشن کن. اولش فکر کردم مقاومت همیشگیش برای خوابیدنه و سعی کردم هر طور شده راضیش کنم اما هیچ فایده ای نداشت، اصلاً‌ مدل رفتار و گریه کردن و جیغ زدنش فرق داشت، مطلقاً عادی نبود،‌ رنگش پریده بود و لباش کبود شده بود و قشنگ معلوم بود که دچار ترس و وحشت شده.
سامان از سروصدای نیلا بیدار شد، با عصبانیت گفت آبرومون نصفه شبی تو دروهمسایه رفت، قبل اینکه با نیلا تندی کنه جلوش رو گرفتم و گفتم سامان هیچی به نیلا نگو، اصلاً‌ رفتارش عادی نیست، دچار ترس و وحشته، چون با هیچی حتی گوشی من که همیشه التماس میکنه بهش بدم آروم نمیشه، سامان هم کم کم عصبانیتش خوابید و خودش فهمید بچه ترسیده، هردومون ناراحت و عصبی بودیم، بغلش میکردیم، براش آهنگ میذاشتیم، کلی چیز میز بهش میدادیم اما فقط جیغ میزد، آخرش مجبور شدیم برقها رو روشن کنیم بلکه آروم بشه، کاری که قبلاً وقتی به خاطر نخوابیدنش مقاومت میکرد هیچوقت نمیکردیم و تسلیم نمیشدیم، یعنی به خاطر گریه و التماسش لامپ و تلویزیون رو روشن نمیکردیم، اما اینبار شرایط کاملاً‌ فرق میکرد و وقتی دیدیم وحشت زدست هر کاری میخواست براش انجام میدادیم! عجیب این بود که نمیخواست حتی تو اتاق خودش با چراغ روشن یا کنار من بخوابه و میگفت فقط باید روی کاناپه بخوابم،‌دقیقاً همون کاناپه ای که حلما دختر کوچیک همسایه چندبار نیلا رو از اون رو پرتش کرده بود پایین! با جیغ و گریه میگفت صندلی، صندلی و فقط میخواست اون رو بخوابه! حتی همون شب سامان بهم گفت دقت کردی تمام مدت مهمونی نیلا از ترس اینکه حلما جاش رو روی کاناپه بگیره از روی پایین نیومد؟ خب من انقدر درگیر کارهای مهمونی و پذیرایی و... بودم که اصلاً به این موضوع دقت نکرده بودم...

اون شب براش آیت الکرسی و قران خوندم و نذر کردم که آروم بشه و بتونه بخوابه.... خدا خدا میکردم فردا شب خوب بشه، اما نه تنها فردا شب که از صبح همون فرداش همون قسمت مبل شده بود خونش! گاهی از روش بلند میشد اما به محض اینکه کوچکترین صدایی از خونه بغلی و صدای بچه هاش میومد، بدو بدو و با وحشت دوباره میومد مینشست روی همون قسمت کاناپه و ورد زبونش هم این بود که "حلما زد، حلما دعوا کرد" حتی بعضی وقتها میگفت "حلما دوست دارم" و انقدر درموردش حرف میزد که قشنگ معلوم بود از اون ترسیده و دچار وحشت شده! 
خیلی ناراحت و عصبی شده بودم،‌شب هم که شد همون آش و همون کاسه! فقط و فقط میگفت روی همون مبل بخوابم و نه برقا خاموش بشه و نه تلویزیون....ما هم وقتی دیدیم مثل شب قبل هر کار میکنیم فایده نداره، همگی تو پذیرایی خوابیدیم با برق روشن و تلویزیون روشن! دستشو گرفته بودم و دعا میکردم و هر از گاهی اشک میریختم....فردا صبحش قبل بیدار شدن نیلا، با سامان دوتایی اون مبل رو برداشتیم و بردیم گذاشتیم تو اتاق خوابمون و روش هم پتو انداختیم که معلوم نباشه. آخه با اینکه شب قبلش نیلا روی همون مبل خوابیده بود نصف شبی که خواب عمیق بود از روی کاناپه آورده بودیمش پایین و روی زمین خوابونده بودیم. بچم همینکه بیدار شد اولین سوالی کرد گفت "صندلی کو" و با نگرانی دنبالش میگشت،‌ ما فکر میکردیم دیر یا زود عادت میکنه و یادش میره اما از اون به بعد رفت نشست روی یه مبل دیگه و از اون شب باز روی همون مبل دیگه میخوابه. زیر مبل بالش و کوسن میگذاشتیم که اگر نصفه شب افتاد روی اون بیفته، بیشتر وقتها هم میفتاد پایین و برش میداشتم کنار خودم روی زمین میخوابوندمش اما باز هر موقع نصفه شب یا صبح بیدار میشد میدید روی مبل نیست با هول و ولا و با یه سرعت عجیب پا میشد و میرفت روی همون مبل میخوابید و سریع هم خوابش میبرد...

چندشبی با برق و تلویزیون روشن با نیلایی که فقط روی کاناپه میخوابید کنار اومدیم، خیلی بد بود و سخت خوابمون میبرد، اما چاره ای نداشتیم، صبر میکردیم وقتی میخوابید تلویزیون و لامپ و موزیک رو خاموش میکردیم. الان بعد اینهمه روز تنها پیشرفتش اینه که وقتی برق رو خاموش میکنیم مثل قبل وحشتزده نمیشه. گریه میکنه اما حالت ترس عجیب مثل قبل رو نداره، اما حتماً‌باید روی مبل بخوابه و حتی در طول روز هم وقتی داره بازیش رو میکنه تا صدای بچه ها میاد با ترس و وحشت میره روی مبلش میشینه...

 انقدر از این بابت نگرانم که چندروز پیش که بعد یکسال بردمش دکتر برای قد و وزن و چک آپش، به دکتر این موضوع رو گفتم و اونم منو معرفی کرد به یه روانشناس و الان منتظرم در اولین فرصت ببرمش چون به نظر نمیرسه بتونم راضیش کنم که حتی بره تو اتاقش و با حضور من و کنار من روی تشک بخوابه چه برسه به اینکه از مبل پایین بیاد...

خلاصه اینم از نگرانی جدید من، میشه دعا کنید بچم خوب بشه؟ از بابت این موضوع بدجورناراحتم. درمورد قد و وزنش هم نگرانم، نیلا 12 کیلو وزنش هست و 86 کیلو قدش و الان شش روزه که دوسال و نیمش تموم شده، با اینکه دکتر گفت با توجه به قد شما دو نفر خیلی هم کوتاه نیست اما به نظر من و در مقایسه با همه همسن و سالاش و حتی خیلی از بچه های کوچیکتر از خودش خیلی ریز و کوچیک به نظر میرسه، وقتی میبریمش پارک تقریباً از همه ریزتره... 
خب درسته خیلی هم پراشتها نیست اما هر طور هست غذاش رو بهش میدم،‌غذاهای مقوی، حتی پرستارش میگه آفرین که انقدر غذاهای خوب براش درست میکنی،‌اما بازم قد و وزنش کمه،‌ من قدم بلند نیست اصلاً و  سامان هم متوسطه و مادرشوهرم که دیگه از منم کوتاهتره،‌ اما سونیا خواهرشوهرم و پدرشوهرم بلندند، تمام ترس من اینه که نیلا قدش به اچ مادرشوهرم بره یا حتی همقد خودم بشه چون زمان بزرگی اونا احتمالا قد بیشتر بچه ها بلنده، برای همین ترجیح میدم از خودم  بلندتر بشه اما دکتر میگه هرکار هم که کنید باز قد و وزن تابع قد و وزن مادر و پدره و تغذیه تاثیرش به اندازه ژنتیک نیست....برای یبوست نیلا هم دارو داد و وقتی از خارشش هم گفتم آزمایش ادرار براش نوشت و یه سری ویتامین که هنوز نرفتم داروهاش رو بخرم....

همه اینا به کنار، متاسفانه دکتر با دیدن نیلا حرف و حدسی زد که کلاً منو به هم ریخت! انقدر تو دلم خالی شد و از درون یخ شدم که نمیتونم توصیف کنم، نمیخوام درموردش چیزی بنویسم فقط دعا کنید حرفش درست نباشه. چند روزه هوس و حواسم رفته پی این موضوع و از دو تا دکتر وقت گرفتم برای بررسی.‌ عاجزانه التماس میکنم دعا کنید حدس دکتر اشتباه باشه. ترجیح میدم هیچی راجبش نگم فقط بدونید که موضوع خوبی نیست و برای من و دخترم خیلی دعا کنید...من به دعا کردن خیلی ایمان دارم.

کلاً که این پستم پر از دلنگرانیهای جورواجور هست. از خدا میخوام تا پست بعدی خیلی از این موارد حل شده باشه، شما هم برام انرژی مثبت بفرستید و دعامون کنید. ممنونم عزیزانم.