بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

سفر سه روزه به رشت

سه روزی رشت بودیم و یکشنبه برگشتیم، البته رشت که نه بیشترش رو حوالی  رشت بودیم، بخصوص که مادرشوهرم اینا هنوز هم جابجا نشدند. مراسم زندایی خدابیامرز سامان هم حاشیه شهر رشت بود، درواقع برای اینکه حال زنداییش بهتر بشه، داییش اینا دو سه سال پیش از رشت رفته بودند در روستای مادری ساکن شده بودند و خب همونجا هم به خاک سپرده شد.

+++++++ ما 5 شنبه قبلی یعنی 30 فروردین بعد از کلاس موسیقی نیلا راه افتادیم، روز قبلش هم از اونجا که از قبل عید به این طرف آرایشگاه نرفته بودم و ظاهرم خیلی هم مرتب نبود، رفتم آرایشگاه و هم ترمیم ناخن انجام دادم هم ترمیم اکستنش مژه و هم اصلاح و ابرو  و رنگ ابرو و هم رنگ کردن دوباره موهام که حسابی چندرنگ شده بود! بماند که از رنگ مجددش راضی نبودم و هایلایت موهام کلاً محو شد و موهام تیره تیره شد! به هر حال من برای عید با اینکه اینهمه به خودم رسیده بودم و هزینه کرده بودم اما رشت نرفتیم و عملاً کسی منو ندیده بود، گفتم حالا که موقعیتی شده که کل فامیل جمع هستند، بده که با ظاهر نامرتب برم انگار نه انگار که اینهمه برای عید به خودم رسیدم! این شد که هر طور بود با هزار سختی از آرایشگاه وقت گرفتم و بچه ها پیش سامان موندند و من رفتم آرایشگاه و دوباره حسابی هزینه کردم! بماند که بابت رنگ کردن موهام خیلی پشیمون شدم و تو ذوقم خورد چون اصلاً راضی نبودم و موهام کاملاً تیره شد و اگر میدونستم اینطوری میشه اصلا رنگ نمیکردم که لااقل هایلایت و مش موهام معلوم باشه، البته که سامان کلی خوشش اومد و ازم تعریف کرد چون همسر من از موی تیره خیلی بیشتر از موی روشن خوشش میاد و بهم میگه بیشتر به صورتت میاد، ناگفته نمونه که خودم هم همین احساس رو دارم، اما راستش زورم میومد که اینهمه هزینه هایلایت کردم و الان موهام انقدر تیره شده و اصلا معلوم نیست که قبل عید مش و هایلایت شده! 

+++++++ بگذریم، خلاصه که پنجشنبه و بعد کلاس موسیقی نیلا راه افتادیم. دخترخاله سامان و دختر کوچیکش هم با ما اومدند، البته تا از ولنجک تهران اسنپ بگیرند و به ما برسند یکساعتی دیر کردند و من واقعا عصبی شده بودم وکلافه و حرص میخوردم، چون شک داشتم دیگه به مراسم برسیم (آخرشم به مراسم اصلی نرسیدیم)، به نظرم وقتی آدم قراره با فرد دیگه ای جایی بره باید هر طور شده به موقع خودش رو برسونه تا برنامه آدم به هم نخوره، البته مثلا دخترخالش به سامان گفت شما دیر شده میخواید برید ما با ماشین یا اتوبوس میایم اما من و سامان اینطوری نیستیم که طرف رو بذاریم بریم، تهش گفتیم فوقش به مراسم نمیرسیم و بعد مراسم میریم سر خاک که همین هم شد و وقتی رسیدیم، مراسم تموم شده بود، نیمساعت هم زودتر تمام کرده بودند وگرنه ما به نیمساعت آخر مراسم می‌تونستیم برسیم ولی وقتی رسیدیم دیدیم همه از مسجد بیرون اومدند. 

برای تو راه و جاده هم برای همگی ساندویچ درست کرده بودم، و بابت حضور دخترخاله سامان  و دخترش یه سری خوراکیهای بیشتری برداشته بودم و میوه رو هم خورد کردم که تو ماشین با وجود سه تا بچه راحتتر و بدون کثیف کاری برداریم (خودمون باشیم درسته برمیدارم و تو راه پوست میکنم). با اینکه جامون تنگ شده بود و دیر اومدن دخترخالش هم عصبیم کرد (دختر دخترخالش همون روز مصاحبه ورود به یه مدرسه خصوصی ظاهراً خیلی مشهور و گرون رو داشت) در مجموع تو ماشین خوب بود و بهتر از تصورم بود، بچه ها هم  با هم بازی میکردند، اما دیگه اواخر مسیر بچه ها خسته شده بودند و بهانه میگرفتند که دخترخالش براشون کارتون از نت گذاشت که ببینند، البته با گوشی خود من.

 خلاصه که ساعت 12 راه افتادیم سمت رشت و چهار و نیم  ظهر رسیدیم و تو مسیر هم یربع بیست دقیقه ای برای خوردن چا ی و دادن شیر نویان و... توقف داشتیم، دیگه بعد اینکه رسیدیم رفتیم سر خاک مرحوم و من چند قطره ای براش اشک ریختم، هیچکس دور مزارش ننشسته بود و خیلی غریب بود، دختری که نداشت و خواهر هم نداشت و بعد فوت پسرش و افسردگی شدید بعدش و کم کم هم از دست دادن مشاعرش، خیلی بیکس و تنها شده بود، خدا رحمتش کنه، زندگی غم انگیزی داشت و در غربت هم از دنیا رفت، غربت به معنای اینکه هیچکس در کنارش نبود و عروسش هم ظاهراً خیلی بهش سر نمیزد. دیروز که پنجشنبه بود برای آرامش روحش فاتحه و قران خوندم.

++++++++ بعد مدتها پدر و مادر سامان و خواهرش و شوهرخواهرش رو دیدم و از دیدنشون خوشحال شدم، دلم براشون تنگ شده بود. بعد مراسم هم شام خونه همون مرحوم یعنی خونه دایی سامان بودیم و قبلش یعنی فاصله عصر تا موقع شام هم رفتیم خونه خاله سامان همون نزدیکی، البته منظورم از خونه خالش، خونه ویلایی خیلی بزرگی هست که داخل همون روستای سرسبز دارند وگرنه که خونه اصلی خودشون تهرانه و فقط تعطیلات اونجا میرند. دیگه تو بالکن بزرگ و دلبازش با بقیه اقوام سامان نشستیم و حرف زدیم و چای خوردیم و منم به بچه ها شام قرمه سبزی دادم، هوا هم که عالی و فوق العاده... بعدش هم که برای شام رفتیم خونه زندایی مرحوم و بعد شام و برای خوابیدن هم  رفتیم خونه سونیا خواهر سامان، قبلا هم گفتم، پدر و مادر سامان هم الان یکماه و اندی هست که خونه دخترشون هستند و هنوز خونه ای که خریدند آماده نشده و در حال بازسازی هست.

خب من میدونستم خونه سونیا مثل خونه پدر و مادرش راحت نیستیم و تصمیم داشتیم فرداش یا نهایتا پسفرداش برگردیم تهران، البته خب من از خدام بود حالا که با اینهمه سختی وسیله برداشتیم و راه افتادیم و مشکلی هم از جهت مرخصی و ... نداریم، دو سه روزی هم بمونیم ، با خودم میگفتم بسته به نوع رفتاری که میبینیم و اینکه بهمون تعارف  واقعی میشه و  اینکه سونیا شیفیت بیمارستان هست یا نه تصمیم میگیریم، البته همه این تصمیم گیری بابت این بود که فردای مراسم برگردیم یا مثلا یک روز بیشتر بمونیم نه اینکه مثلاً بیشتر از دو سه روز بمونیم. ما امسال با توجه به آماده نشدن خونه مامان سامان، برای تعطیلات عید رشت نرفته بودیم، سونیا موقع تبریک عید و تحویل سال که زنگ زد گفت اگر خواستید تعطیلات بیاید رشت، منزل ما هست و تعارف نکنید و من نیمه دوم تعطیلات سر کار نیستم. همسرش هم تعارف کرد که تشریف بیارید و خب واقعی هم بود (آدم فرق تعارف واقعی و الکی رو میفهمه خب)، اما خب چون مثلا زودتر از روز عید اینها رو نگفته بود، یا از اونجا که من بر اساس سالها شناخت آدمها میتونم خیلی خوب روحیاتشون رو تحلیل کنم احساس میکردم با اینکه از ته قلبش داره تعارف میکنه، اما اینکه مثلا چند روز بریم اونجا بمونیم براش به دلایلی راحت نیست، حالا نه از جهت خودش لزوماً، شاید از بابت همسرش یا اینکه شیفت کاری هست و ... منم از همین لحاظ ها، ایام عید تصمیم گرفتم رشت نریم و مزاحم اونا نشیم و صبر کنیم تا مادرشوهرم اینا برند خونه جدیدشون بعد بریم سفر رشت، مثلا اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت، اما فوت یکباره زندایی سامان باعث شد زودتر بریم و از اونجا که بازسازی خونه جدید مادرشوهرم هنوز تمام نشده، بالاجبار شب رفتیم خونه سونیا، اما از همون لحظه اول با اینکه بنده خدا هیچ رفتار بدی نداشت (البته سونیا کلاً اهل تعارفات نیست، تقریباً شبیه خواهر خودم)، اما متوجه شدم نمیتونیم اونجا بیشتر از یک  روز بمونیم، چون تو مسیر خونشون که بودیم تو ماشین داشت به نیلا بابت گربه خونگیش سفارش میکرد.

شاید قبلاً هم نوشته باشم، سونیا از دو سال پیش یه گربه پرشین سفید و خشگل رو به عنوان حیووون خونگی نگه میداره و برای اون و شوهرش شبیه یه بچه واقعی هست و خیلی هم بابتش هزینه کرده، توراه که داشتیم با سونیا برمیگشتیم به نیلا میگفت  عمه جون"وانیل" (اسم گربش) رو که دیدی، اصلا نرو سمتش چون میترسه و فرار میکنه، یه جوری رفتار کن اصلاً انگار نمیبینیش  و وجود نداره تا بهت عادت کنه و نترسه (طبیعیه که انجام این کار برای هیچ بچه ای راحت نیست! یعنی یه جوری رفتار کنی انگار که اصلا گربه ای وجود نداره!)...اما خب همون ثانیه اول با ذوق کردن نیلا، آقای گربه از نیلا  ترسید (نویان هم بدو ورود خواب بود) و تمام وقت زیر تخت قایم شده بود! گاهی نامحسوس میومد بیرون اما کل روز بعد رو هم با دیدن کوچکترین واکنش از نیلا یا بخصوص نویان میرفت زیر تخت و همونجا هم میموند! سونیا و شوهرش هم نسبت به ترس و واکنش های گربه خیلی حساس بودند، مثلا یکجا که نویان به سمت گربه قدم برداشت و داشت با ذوق اشاره میکرد که "پیشی پیشی" ، و گربه ترسیده بود و رفت زیر تخت، سونیا به نویان گفت عمه جون پیش پیشی نرو، میترسه و فرار میکنه، و نویان هم که بچه حساسیه با این حرفش زد زیر گریه، حالا چه گریه ای! تو این شرایط سونیا به شوهرش گفت تو برو تو اتاق پیش وانیل، خیلی ترسیده، آرومش کن، بعد هم یکم نویان رو تحویل گرفت و سعی کرد بهش محبت کنه و بفهمونه برای چی میگه پیش گربه نرو، بعدش هم خودش رفت تو اتاق پیش شوهرش که گربه رو آروم کنه یا شاید حرفی بزنه و...، منم این وسط داشتم سعی میکردم نویان رو که گریه میکرد آروم کنم، تو همین صحنه بود که فهمیدم حضور ما اونجا بیشتر از همون یک شب،به صلاح نیست و اصلاً شاید بابت همین گربه هست که بودن شخص دیگه ای در اون خونه براشون راحت نیست....

اول اینکه خب من بابت موی گربه که به هر حال تو خونه و روی فرش و مبل پخش بود خودم بابت  سلامت بچه ها نگرانیهایی داشتم و با توجه به وسواسی هم که شخصاً دارم (بیشتر نجس و پاکی)، زیاد تو محیط خونه راحت نبودم، حالا اینا جدای از اینکه آدم ذاتاً خونه خواهر یا خواهرشوهرش اندازه خونه پدر و مادرش راحت نیست... از طرفی خب معلوم بود روحیات گربه برای سونیا و شوهرش خیلی اهمیت داره و مدام سعی میکردند کاری کنند (محسوس یا نامحسوس) که گربه آرامش داشته باشه، یکجا هم سونیا برگشت به سامان گفت به وانیل نگفتم داییش داره میاد و غافلگیر شده! (حالا نمیدونم شوخی میکرد می‌گفت داییش یا جدی میگفت! مشخص نبود از لحنش اما من سعی کردم وانمود کنم حرفش رو به شوخی گرفتم و گفتم پس از پسردایی دو سالش که دیگه اصلا خبر نداشت! خود سونیا هم گاهی گربش رو صداش می‌کنه مامان جان..)

 حالا من اصلا نمیخوام قضاوتی بکنم به خدا، من خودم یکبار فقط یه جوجه کوچیک برای نیلا گرفته بودم و بدجور بهش وابسته شده بودم و احساس عمیق آدمها نسبت به حیوان خونگیشون رو کاملا میفهمم، اما در عین حال این سناریو که من در حال آروم کردن پسرم (که داره بابت اینکه بهش گفتند پیش گربه نره گریه میکنه) در پذیرایی هستم و خواهرشوهرم و شوهرش در اتاق دیگه دارند گربه رو آروم میکنند (یه جورایی مقایسه در ذهنم ) یکم برام ناراحت کننده رسید، بازم میگم سعی کردم درکشون کنم، اما این حق رو هم قایل بودم برای خودم که نخوام بیشتر از اون اونجا بمونم و زودتر برگردم و نه خودمون و نه اونا رو معذب نکنم.

 حالا این وسط سامان هم به شوخی به سونیا میگفت  سونیا چند روز ما رو اینجا نگه میداری؟ و من از این شوخی اصلا خوشم نمیومد حتی اگر شوخی خواهر و برادری بود... چون به هر حال جلوی همسر سونیا و خود من داشت این حرف رو میزد و من به شدت معذب بودم،  سونیا هم میگفت سامان دست بردار از این حرفها... خود سامان به شدت دلش میخواست دو سه روزی بمونه، منم خب اعتراف میکنم دوست داشتم، البته نه اونجا، منظورم رشت هست اما در عین حال واقعا میفهمیدم فضا مناسب نیست و بهتره نهایتا یکی دو روزه برگردیم. اینجاست که آدم می‌فهمه اگر کل فامیل آدم هم در یک شهر باشند اما پدر و مادرش یا مثلا مادربزرگ و پدربزرگش نباشند، عملا انگار در اون شهر هیچکسی رو نداره. 

به هر حال صبح روز اول بعد رسیدنمون بچه ها رو حاضر کردیم و با پدرشوهر و مادرشوهرم رفتیم  اول خونه جدیدمادرشوهرم اینا رو دیدیم، البته فقط  محله و بیرونش رو و داخل محوطه ساختمان رو، وگرنه داخل آپارتمان نمیشد رفت بابت بنایی و بازسازی و اینکه کلید دست پدرشوهرم نبود، محله خوبی بود اما من همچنان محله قبلی و ساختمان قبلی رو بیشتر دوست داشتم، البته هر دو خونه  در یک محله هستند و به هم نزدیکند، اما خونه قبلی بازم چیز دیگه ای بود، حیف که طبقه سوم بود و آسانسور نداشت و بابت همین موضوع هم مجبور به فروشش شدند. دیگه بعد دیدن خونه رفتیم سمت بندر انزلی و در حد نیسماعتی فقط بچه ها کنار دریا بودند و چندتایی هم عکس گرفتیم، منم بابت اینکه لباس مناسب برای بچه ها برنداشته بودم (برنامه دریا رفتن یهویی شد و از قبل برنامه ای نداشتیم) و هوا هم نسبتاً سرد بود و حوصله خیس شدنشون رو نداشتم، نذاشتم بچه ها برند داخل آب، با اینحال باز هم لباساشون خیس شد بخصوص لباسهای نیلا که شلوارش رو تو ماشین درآوردم و از پنجره خشک کردم، بعد نیمساعت از دریا راه افتادیم و برگشتیم سمت رشت و نزدیک خونه جدید مادرش اینا بچه ها رو بردیم پارک (خدا رو شکر خونه جدید مادرش نزدیک یه پارک خیلی بزرگ و دلبازه به اسم پارک ملت، سارا جان حتماً شما میشناسی اون پارک و محله رو)، اونجا بچه ها با وسایل بازی یکساعتی بازی کردند، بعدش هم برگشتیم خونه سونیا، سونیا مرغ درست کرده بود، خوشمزه هم شده بود، البته چندباری عذرخواهی کرد که غذای ساده ای درست کرده، درحالیکه از نظر من این مسائل اهمیتی نداشت، ما هم که یهویی مهمونشون شده بودیم و تازه غذای خوبی هم بود،. بعدازظهر من به سامان گفتم بهتره اینجا نمونیم و شب بریم جای دیگه بخوابیم و فردا صبح برگردیم تهران، گفتم من از خدام بود بیشتر میموندیم رشت اما شرایط مهیا نیست و سونیا انگار زیاد راحت نیست. سامان میگفت چرا اینو میگی و من سعی میکردم قانعش کنم که مشخصه حضور ما برای خواهرت  وشوهرش به هر دلیلی یکم سخته و من اینو خوب میفهمم، البته سامان مقاومت میکرد و میگفت اینطوری که میگی نیست اما معلوم بود خیلی هم مخالف شدید حرفهام نیست، بهش گفتم مشخصه که بابت اضطراب گربشون و حضور بچه ها که گربه رو میترسونه و همش زیر تخت قایم شده، معذبند، از طرفی هم فردا هم سونیا باید جایی بره برای یه کار اداری و این چندساعت هم که اینجا بودیم هیچ حرفی درمورد اینکه حالا چندروز باشید و... نزده حتی وقتی که تو ازش به شوخی  پرسیدی چندروز ما رو اینجا نگه میداری؟ (البته این بین بهش تذکر دادم که از این دست شوخیها جلوی من نکن حتی اگه خواهرت باشه و من شدیدا بدم میاد و معذب میشم).

 از طرفی خب جدای از این موضوع گربه، من از همون اوایل ازدواج خواهرشوهرم متوجه شدم همسرش  یه سری وسواس هایی داره، اینو از اونجا که خودم سالها با وسواس فکری  و عملی دست به گریبان بودم و هستم به راحتی تشخیص دادم، البته خب معلوم بود جنس وسواسش مثل مال من نیست و از نوع دیگه ای هست، اما در نهایت افراد وسواسی حالا در هر زمینه ای باشه خوب هم رو درک میکنند و بیماری هم رو تشخیص میدند، منم از همون اوایل ( خونه مادرشوهرم اون اوایل پیش میومد که دو سه روزی با هم باشیم) که میدیدم همسرش مدت خیلی طولانی توی دستشویی میمونه یا مثلا خونه کسی تا حد ممکن دستشویی نمیره یا حاضر شدنش طول میکشه، یا مثلا اجازه نمیده حتی  یه مو روی صورتش دربیاد و به شدت روی تمیزی حساسه، حدس زدم یه جور وسواس داره، ضمن اینکه کلاً آدم به شدت کم حرفی هست و از بودن در جمع به مدت طولانی استقبال نمیکنه و اینو خود سونیا هم همین سری میگفت که  نمیتونم مجبورش کنم جایی باشه که اذیت میشه و سعی میکنم درکش کنم و تفاوت های فردی و اینکه ظرفیت روابط اجتماعیش محدوده رو بپذیرم (اینو همون شب که همه خونه دایی برای شام جمع بودیم و شوهرش برگشت خونشون و برای شام نموند، گفت)... 

خلاصه به سامان گفتم نمیبینی زیاد تعارف نمیکنه که بمونیم؟ حتماً دلیلی داره که نمیتونه، اما به هر حال و هر دلیلی که باشه  برای من کمی ناراحت کنندست، بیا جمع کنیم زودتر بریم، حتی میفهمیدم مادرشوهرم هم ترجیح میده ما زیاد اونجا نمونیم، هزار بار میگفت ایشالا خونمون آماده بشه بیاید یکی دو هفته بمونید. دیگه این شد که چمدون و وسایل رو جمع کردم،در همین حین هم فرضیم کاملا درست درومد چون سونیا بازم با اینکه میدید دارم جمع میکنم و حاضر میشیم تعارف نمیکرد که حالا برای چی جمع میکنی و حالا اینجا هستید و... به سامان همون حین گفتم خودت نمیبینی الان هم که دارم جمع میکنم بازم تعارفی برای موندن ما نمیکنه؟ حداقل نمیتونه ظاهری هم شده تعارف کنه؟ معلومه به هر دلیلی سختشه و کاش همین صبح می‌رفتیم،  سامان هم پذیرفت،بماند که مشخصا ناراحت شده بود و به من گفت اونم لابد دلایلی داره که ما خبر نداریم و شاید از یه سری جهات معذبه و نمیتونه چیزی بگه، شاید بابت شوهرش اذیته و ... ما که تو زندگیشون نیستیم...اینا رو میگفت، اما میفهمیدم که اونم یکم ناراحت شده. در هر حال دلم نمی‌خواست از دست خواهرش ناراحت باشم و سعی میکردم  معذوریت هاش رو درک کنم.

اون شب قرار شد از خونه سونیا بریم خونه روستایی خاله سامان بمونیم، مادرشوهر و پدرشوهرم هم که هرگز تو هیچ شرایطی ما رو تنها نمیذارند (با اینکه مادرشوهرم خیلی مریضه و نیاز به استراحت داره) همراه ما حاضر شدند بیان. دیگه وقتی سامان چمدون رو برداشت که ببره بذاره داخل ماشین و من در حال خداحافظی بودم، سونیا گفت مرضیه جان ببخشید من از صبح حالم خیلی بد بوده و سعی کردم نشون ندم، تمام بدنم گر گرفته و از درون دارم آتیش میگیرم و حتی به زور سر پا هستم، اگر رفتید خونه خاله و براتون سخت بود و بچه ها اذیت بودند، تو رو خدا هر ساعتی که هست برگردید همینجا، (من تو دلم میگفتم دیگه ما به این شکل بریم که هر طوری هم بشه برنمیگردیم) همون موقع هم عیدی نیلا و نویان رو داد (مبلغی پول به همراه یه عروسک قشنگ و یه بسته ماژیک 12 رنگه) و وقتی دید من از بوی یکی از ادکلن هاش که تازه خریده بود خوشم اومده، موقع رفتنمون ادکلن رو آورد به زور بهم داد و گفت مال تو باشه و من دوباره برلی خودم میخرم... از اونجا که راه افتادیم رفتیم میدان فلسطین رشت و مامان و بابای سامان برای نیلا یه سری چیزایی که میخواست رو به عنوان هدیه و عیدی خریدند بعد هم راه افتادیم رفتیم سمت حاشیه شهر رشت و خونه خاله سامان. 

خب با همه تلاشم که سعی میکردم  خواهر همسرم رو درکش کنم،  هم بابت حال بد جسمیش و هم بابت معذوریتهایی که شاید ازش خبر نداشتم، اما راستش یکم بهم برخورده بود، سامان هم همینطور و چندباری جلوی مامانش تو مسیر رفتن به خونه روستایی خالش گفت، ما باید اینجا رشت یه خونه از خودمون داشته باشیم که اینطوری اسیر نشیم یا مثلا می‌گفت کار خونه شما چرا تموم نمیشه ! ؟ چقدر طول کشیده و چرا تحویل نمیده! ما اینجا شبیه آواره ها شدیم! البته سامان زمانی بیشتر عصبی شد و این حرفها رو زد که رسیدیم خونه خالش و دیدیم درو باز نمیکنند، نگو سر شب خوابیده  بودند که صبح زود راه بیفتند برند تهران (مادر سامان بهشون نگفته بود ما میایم چون معلوم نبود کجا قراره بریم و شاید مثلا میرفتیم خونه مادربزرگ خدابیامرز سامان که البته سامان اصلا راضی نبود شب اونجا بمونه، منم راستش همینطور و از اون خونه ترس داشتم)... 

دیگه مامانش چندباری تماس گرفت و آخرش بنده های خدا جواب دادند! زن و شوهر هر دو خواب بودند و من چقدر خجالت کشیدم! به سامان با ناراحتی گفتم وقتی بهت میگم همین امروز صبح برگردیم و تو مخالفت میکنی همین میشه دیگه! دارم از خجالت آب میشم و اصلا همین الان برگردیم تهران یا اصلاً بریم یه جایی تو همین گیلان یه سوئییت بگیریم!! اینا رو جلوی مادر و پدر همسرم میگفتم، دیگه خاله و شوهرخاله سامان با اینکه از خواب پریده بودند اما با روی گشاده برخورد کردند، من که بغض کرده بودم و همش عذرخواهی میکردم که ببخشید مزاحم شدیم، اونا هم میگفتند کاش خبر میدادید که ما بیدار میموندیم یا زودتر میومدید دور هم باشیم و شام درست میکردم (ما قبل رسیدن شام بیرون خورده بودیم و بابای سامان ساندویچ خریده بود)... دیگه رفتم تو اتاق لباس بچه ها رو عوض کنم، شوهرخالش چندباری صدام کردم برم پیشش اما من خیلی از دیدنش و بیدارکردنشون معذب شده بودم و سعی می‌کردم باهاشون روبرو نشم، آخرش که رفتم بهم گفت مرضیه اینجا خونه خودته و ما فردا میریم و کلید رو میذاریم اینجا شما هرچقدر خواستید بمونید و منم جای پدرت هستم و چرا تعارف میکنی و... ، دیگه اینا رو که گفت دست خودم نبود، علیرغم میل باطنیم، اشکام جاری شد،  خیلی سعی کردم مخفی کنم  و حس میکردم درست نیست چون شاید احساس کنند سونیا برخورد بدی کرده که اومدیم اونجا و خونه اون نموندیم،  اما دست خودم نبود گریه کردنم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، شاید چون دلم پر بود که حالا از سر اجبار و بابت زندایی مرحوم سامان اومدیم رشت  و اینجوری باید مزاحم این بنده های خدا بشیم و ندونیم کجا بریم و... ، شاید ناخواسته اینکه تعارفی برای بیشتر موندنمون خونه خواهر سامان نشد دلم شکسته بود (بازم میگم مطمئنم اونا هم دلایلی داشتند و سونیا هم لابد چاره ای نداشته، به هر حال ما تو زندگی شخصی آدمها نیستیم اما ترجیح میدادم لااقل تعارف ظاهری بیشتری میکردند، همسرش حتی یکبار هم تعارف نکرد و سونیا هم فقط گفت تو رو خدا اگر سختتون شد برگردید همینجا و اونجا نمونید و تعارف نکنید، با همه اینا ازشون الان دلخور نیستم اما می‌دونم اگر من بودم صددرصد جور دیگه ای رفتار میکردم ولو برای حفظ ظاهر). 

دیگه اون شب که رسیدیم خونه خالش، همراه خاله و شوهرخاله کمی تو بالکن نشستیم و چای خوردیم و بابای سامان جای ما رو تو یکی از اتاقها انداخت، صبح زود خاله و شوهرخاله سامان راه افتادند که برگردند تهران و خیلی تعارف کردند که هر چقدر خواستید اینجا بمونید و  خونه خودتونه.  منم که همچنان خجالت زده  و شرمنده بودم میگفتم نه خاله جان ما هم الان بلافاصله بعد شما راه میفتیم و برمیگردیو تهران و ببخشید مزاحمتون شدیم و دیشب از خواب بیدارتون کردیم...شوهرخاله هم تا لحظه آخر که سوار ماشین بشه گفت هر چی خواستید بمونید و تعارف نکنید و اینجا مال خودتونه، اونا که رفتند به سامان گفتم ما هم راه بیفتیم بریم و زشته اینجا بمونیم اما سامان دلش بیشتر با موندن بود، اعتراف میکنم منم وقتی اون حیاط سرسبز و بزرگ و اون هوای زیبا رو میدیدم  و البته حضور مادر و پدر سامان رو که از ته دلم دوستشون دارم، دلم نمیومد برگردیم بخصوص که نه من و نه سامان دغدغه کار و مرخصی گرفتن رو نداشتیم و اگر مثلا خونه مادر سامان آماده بود، شاید یک هفته هم میموندیم. خلاصه هی بالا و پایین کردیم و آخرش تصمیم گرفتیم یک روز دیگه هم بمونیم، بخصوص که بچه ها تو اون حیاط سرسبز حسابی لذت میبردند و بازی میکردند و خاله و شوهرخاله هم نبودند که رودربایستی کنم و معذب باشم، خلاصه تصمیم شد که یک روز دیگه هم بمونیم. بچه ها حسابی تو حیاط مشغل بازی بودند، منم کمک مادر سامان از حیاط کمی سبزی و برگ سیر چیدم و مادرش رفت که با برگ سیرها یه غذای گیلانی به اسم "سیرابیج" که منم خیلی دوست دارم برای ناهار درست کنه. نزدیک ظهر بود که ناهار بچه ها رو دادم  و با بچه ها حاضر شدیم رفتیم سمت جاده امامزاده ابراهیم که خیلی زیبا و بکر و قشنگه، نویان که سه چهار ماهه بود یکبار دیگه رفته بودیم و خیلی بهمون خوش گذشته بود، اینبار هم رفتیم و تو راه خوراکی خوردیم و آهنگ گوش دادیم،  ما خب بابت حضور بچه ها معمولا پیاده نمیشیم، چون اطراف معمولاً دره  ورودخونه هست و نویان هم که خیلی شیطونه و نمیشه حتی یک ثانیه زمینش گذاشت، صرفا از وقتی بچه ها به دنیا اومدند، کنار جاده و با پنجره باز طبیعت زیبا رو میبینیم و تو ماشین خوراکی میخوریم و برمیگردیم یا مثلاً درحالیکه نویان تو بغل سامان هست یه جایی کنار جاده توقف کوتاه میکنیم، مگه اینکه جایی باشه که برای بچه ها خطری نداشته باشه که اونوقت پیاده میشیم یا جا میندازیم که خب اینطوری کمتر پیش میاد...

دیگه حدودای ساعت چهار و نیم ظهر هم برگشتیم خونه خاله سامان و ناهار خوردیم و خوابیدیم، نویان هم که خیلی خسته شده بود، مدت طولانی خوابید، نمیدونم چرا اما بعد مدتها خواب خیلی وحشتناکی دیدم و از خواب که بیدار شدم یهو دیدم هوا نیمه تاریک شده و سامان و مادر و پدر سامان و هیچکس حز من و نویان که هنوزم خواب بود خونه نیستند،  حس خیلی بدی بود، بخصوص با خواب بدی که دیده بودم، فضای اون خونه بزرگ و حیاط بدون حضور آدمها تو غروب خیلی دلگیر و کمی هم ترسناک بود، برای چند دقیقه ای زمان و مکان رو گم کرده بودم. دیگه تماس گرفتم با سامان و فهمیدم که با نیلا رفتند بیرون دوری بزنند و مادر و پدر سامان هم بنده های خدا رفته بودند غذا بخرن بیان، چون مادر سامان دوست نداشت از وسایل یخچال و فریزر خاله یعنی خواهر خودش استفاده کنه و مثل همیشه ملاحظه میکرد، دیگه رفته بودند و یه جور غذای رشتی به اسم واویشکا (با دل و قلوه و جگر  یا گاهی با مرغ و گوشت چرخ کرده درست میشه که من مدل دل و قلوش رو دوست ندارم) برای خودشون و سامان و خورشت قرمه سبزی برای من و نیلا و نویان خریده بودند، دیگه مادرش اینا که برگشتند یکم تو بالکن نشستیم و چای خوردیم و همونجا هم شام خوردیم و دیگه آخر شب رفتیم داخل خونه و یکمی هم از هر دری صحبت کردیم و من موضوعات بامزه تعریف میکردم و میخندوندمشون و البته کمی هم راجب فروش خونه خودمون و مشکلات فعلی حرف میزدم. 

شب هم همونجا خوابیدیم، خیلی خواب خوبی بود، بچه ها که از خستگی تا صبح تکون نخوردند. صبح فرداش هم تو هوای زیبای بهاری و اون حیاط سرسبز، پدرشوهر عزیزم چند تایی عکس از من و سامان و بچه ها گرفت و تو بالکن صبحانه خوردیم و  باز هم بچه ها تو حیاط بازی کردند و دیگه کم کم حاضر شدیم که برگردیم تهران، حدود دوازه و نیم ظهر هم راه افتادیم، منم ناهار همون قرمه سبزی دیشب رو برای خودمون و بچه ها برداشتم و همراه با فلاسک چای و کیک و خوراکی و میوه افتادیم تو جاده و با توجه به توقف های نسبتا طولانی که داشتیم، حدود هشت شب رسیدیم تهران...منم تا یازده شب مشغول جابجا کردن وسایل و کارهای اینطوری بودم، چون همونطور که گفتم هر سفری که بریم من باید بلافاصله بعد برگشتن، حتی اگه از خستگی جون نداشته باشم اما باید همه وسایل رو عین قبل سفر مرتب و جابجا کنم و بعد بخوابم و هرگز نمیتونم بذارم برای فرداش (اینم یه جور وسواس فکری هست).

خلاصه به هر شکلی که بود سه روزی اونجا موندیم و یکشنبه شب برگشتیم، یه جورایی شبیه مسافرت شد، بخصوص روز آخر که تنهایی تو اون خونه بزرگ بودیم حسابی راحت بودم. حالا باید زنگ بزنم خاله سامان و ازش خیلی تشکر کنم، همین الانش هم دیر شده، امروز اگر شد حتماً زنگ بزنم... حتما تو پیج اینستاگرامم به زودی یه سری عکس مربوط به همین سفر سه روزه به رشت و سفر یک هفته ای به سمنان در ایام عید چند تایی عکس میذارم، یکی دو تا عکس هم از گربه سونیا گرفتم که اونا رو هم میذارم. اینستاگرامم مشکل داره و عکس و پست گذاشتن گاهی خیلی سخت میشه، یکم هم خودم تنبلی میکنم وگرنه باید بعد از هر کدوم از پستهام، چند تایی هم عکس مربوط به همون پست در پیج اینستاگرامم بذارم که ملموس تر باشه نوشته هام. الان یه عالمه عکس دارم تو گوشیم که هیچکدوم رو داخل پیجم نذاشتم و حیفه که حافظه گوشیم رو خالی کنم و عکسها رو جایی مثل اینستاگرام ذخیره نداشته باشم.

+++++++ متاسفانه بعد برگشتن از سفر متوجه شدم وزنم نزدیک دو کیلو زیاد شده و خیلی زیاد ناراحت شدم، به هر حال برای این کاهش وزن خیلی زحمت کشیدم  و حتی هزینه کردم، بیشتر از اینکه غذا زیاد بخورم، هله هوله خوردم و خب اینم شده نتیجش.  حالا دوباره باید تلاش کنم این اضافه وزن مجدد رو کم کنم. خیلی زیاد تو ذوقم خورد با اینکه انتظارش رو داشتم!

++++++++ همچنان پروسه خرید و فروشمون ناامید کنندست و من امیدم رو از دست دادم، نه مشتری برای خونه ما پیدا میشه و نه من واحد خوبی برای خرید با توجه به بودجمون پیدا میکنم. تازه اگر پیدا هم بکنم بازم فایده ای نداره! وقتی هنوز خونمون فروش نرفته و پول نداریم که معامله کنیم، واحد هم پیدا کنیم نمیتونیم بخریم! برای همین دیگه بازدید هم نمیرم. تازه اگرم یهویی یه مشتری خوب پیدا شه و خونه رو اول بفروشیم و بعد واحد مناسبی پیدا نکنیم رسماً بیچاره میشیم و من کشش روحیش رو ندارم... خونه ای که ما میخوایم  و مد نظرمون هست، یا الان نیست یا اگر هست نقشه و لوکیشنش اصلاً جالب نیست یا اینکه خیلی از بودجه ما بیشتره، خلاصه که شرایط سختیه،... نمیدونم کار درست و غلط چیه، با توجه به اینکه امسال آخرین سال دورکاری من هست، دلم میخواد حتماً اینکارو تو همین هفته های آینده انجام بدم  تمامش کنم اما متاسفانه نمیشه! یه چیزایی دست خود آدم نیست اصلاً. و برنامه ریزی براش بی فایده هست. چی میشد معجزه وار این موضوع حل میشد؟ تمام روز فکر و ذهنم درگیر همین موضوع خونه هست، تا الان سه تا مشتری برای بازدید اومدند و خب نخواستند و بعدش خبری نشده، خودمون هم سه جا دیدیم و هیچکدوم جالب نبودند. یعنی به فرض که مشتری هم قبول میکرد و میخرید، ما جای مورد قبولی ندیده بودیم و نمیتونستیم جایی رو بخریم و معامله کنیم... 

خیلی گیج و سردرگمم، ما از خرید و فروش خونه همیشه تجربه های تلخی داشتیم و تن  و بدنم میلرزه از این کار، از طرفی هم اگر بخوایم فقط یکم خونه بهتری داشته باشیم که لااقل پارکینگ و انباری داشته باشه (متراژ اصلا همینقدر هم باشه) حتماً باید خونمون رو عوض کنیم.... میگن اگر خیلی زیر قیمت بدی میتونی بفروشی، اما آخه اگه زیر قیمت بدم که دیگه خودم نمیتونم بخرم و پولم اصلا نمیرسه! فشار زیادی روی منه،  صبحها با تپش قلب بیدار میشم با یادآوری این کار تمام نشده! لطفاً خیلی دعامون کنید! شاید دعای یکی از شما در حقمون مستجاب شد و این موضوع برامون به خیر گذشت و معجزه وار مشکلمون حل شد...

++++++++ متاسفانه از اداره هیچکس با من تماس نمیگیره، حس میکنم پروژه ای که در زمان مدیریت قبلی به من واگذار شد و براشون اون موقع اهمیت داشت، در زمان مدیریت جدید، برای کسی اهمیتی نداره، از طرفی همش نگرانم که مبادا خدای ناکرده مشکلی برام ایجاد بشه از بابت اینکه نزدیک دو ماهه مراجعه به اداره نداشتم و تماسی هم نگرفتم باهاشون و مثلا یهویی ازم نخوان برگردم سر کار، خیلی نگرانم راستش، امیدوارم کسی چیزی نگه، درسته این پروژه ای که دست من هست، برای کسی اهمیتی نداره اما من باید به هر شکل انجامش بدم و تمومش کنم که حمل بر بیکاری من نباشه. احساس بدیه که حس کنی کاری که داری روش زمان میذاری برای بقیه و مثلا مدیران خیلی هم مهم نیست و فقط داری انجامش میدی که تمومش کرده باشی و فکر نکنند بیکار هستی.... الان هم کلی کار عقب افتاده برای همین پروژه دارم که باید تمومش کنم و هر طور هست هفته آینده برم یه گزارش کار بدم! امیدوارم کسی حرفی نزنه راجب اینکه این مدت اداره نرفتم اصلاً. بچه های شیطون من هم اصلا نمیذارند لپ تاپم رو بیارم جلو و باهاش کار کنم، زمانی هم که شب میخوابند، انقدر دیروقته که من خیلی خسته و خواب آلودم و نمیتونم روی کارم تمرکز کنم! خودم هم خستم و نیاز دارم اون موقع بخوابم! صبحها  اگر بچه ها دیرتر بیدار شند، کمی روش کار میکنم اما بچه ها تازگیا صبحها زودتر از گذشته بیدار میشن، خلاصه که خیلی عقبم  وخیلی نگران...

++++++++ حالا این وسط دو روز پیش فهمیدم خالم از سمنان اومده تهران و الان خونه مادرمه، بعد حدود دو سال!!! همون خاله ای که ایام عید رفتیم خونشون و بعدهم بردیمش خونه روستایی! حالا حتما باید دعوتش کنم بیاد خونمون! خودش هم از خداشه و پریروز که بهش گفتم منزل ما تشریف بیارید، استقبال کرد و گفت حتما میام.... حالا قراره سامان یکشنبه یا شایدم شنبه شب بره و اون رو همراه مامانم  از خونشون بیاره اینجا خونه ما، بعد بیشتر از دو سال و نیم! خب طبیعتاً همین هم کلی کارم رو سخت کرده! باید حسابی برای خونه خرید کنیم و منم بین اینهمه کار باید به فکر پذیرایی خوب از خاله و مامانم باشم، وقتی وسواس هم داشتی باشی و دلت بخواد همه چی بی نقص و عالی باشه، اونم با دو تا بچه کوچیک، کار آدم خیلی سخت میشه!راستش با همه علاقه ای که به خالم دارم، الان اصلا شرایط و آمادگی پذیرایی از مهمون رو نداشتم! خونمون نامرتبه، دیوارها و مبلها همه کثیف شدند (با اینکه قبل عید حسابی تمیزشون کرده بودم)، مبلها و صندلی ها رو بابت شیطنتهای نویان برعکس کردیم و برگردوندیم و خونمون اصلا شکل و شمایل خوبی نداره! تازه اگر از خراب شدن و کهنگی مبلها (اونم فقط بعد دوسال از خریدنشون!) بگذریم! البته نازی جان من حواسم به صحبت شما در پست قبلی هست که گفتی بابت وسایل خونت، رفت و آمدت رو کم نکن، قبول هم دارم اما به هر حال یکم معذب هستم و اعتماد به نفسم میاد پایین وقتی مهمونی برام میرسه! از طرفی خونمون هم کوچیکه و کلی هم وسایل بچه ها همه جا ولو هست، جامون خیلی تنگه و از این جهت هم اذیت میشم، حالا نمیخوام غر بزنم، خدا میدونه من چقدر عاشق مهمون هستم، اما الان  با این فکر درگیر خودم و تو بحبوحه مشتری اومدن برای بازدید خونه و انجام  کارهای عقب افتاده اداره و  شیطنت و امورات بچه ها و تموم شدن خیلی از خوراکیها تو خونه و به هم ریختگی شدید خونه (یه خونه تکونی دیگه لازم دارم!!!)، پذیرایی از مهمونی که بعد اینهمه وقت میاد خونم برام راحت نیست، اما کاریش هم نمیشه کرد...نمیشه بعد اینهمه وقت که اومده تهران دعوتش نکنم! باید کلی برای نظافت خونه با سامان وقت بذاریم  وسامان هم فردا بره خرید چیزهای ضروری برای خونه و یکشنبه بگم بیان، ترجیح میدادم دیرتر باشه اما احتمال زیاد 4 شنبه یا 5 شنبه خالم همراه خواهرم  ومادرم برمیگردند سمنان.... امیدوارم بتونم به موقع به کارهام برسم، احتمالا دو یا سه تا ناهار پیشم باشند، برای روز اول فسنجون درست کنم و روزهای بعد قرمه سبزی و شاید یه غذای رشتی، باید به فکر گزینه های شام هم باشم شاید یک شبش رو پیتزا درست کردم، آخه من همیشه گزینه های غذا و شام و ناهار رو با خودم مرور میکنم، مثلا وقتی مادرشوهرم اینا یا مادرم میاد خونمون و میدونم چند روز میمونند، من از قبل فکر میکنم قراره چی درست کنم یا حتی تدارکات اولیه رو براش میبینم و حداقل برای یک روزش از قبل آشپزی میکنم. حالا که خلاصه مهمون هم دارم هفته بعد و نمیدونم قراره چقدر باشند، بعید میدونم از دو یا سه روز بیشتر بشه. ایشالا که به خوبی از عهده کارها بربیام و به موقع کارهام تموم شه و این خونه نامرتب جمع بشه!  واقعاً با بچه کوچیک و خونه کوچیک، پذیرایی از مهمون هر چقدر هم باهاش راحت باشی، اصلا راحت نیست، بخصوص که مثل من کمالگرا هم باشی و وسواسی و بخوای حسابی بهشون خوش بگذره و هیچ زحمتی هم حتی یکبار شستن ظرفها هم روی دوش اونا نیفته! تازه من به سامان گفتم اگر شد یک روز خالم رو ببریم دریاچه چیتگر که بهش خوش بگذره اما سامان میگه شرایطش نیست و ولش کن و با خواهرت مریم این مدت یه سری جاها رفته...

خلاصه که اینطور! بعد تموم شدن این پست برم سراغ امورات خونه و تمیزکاری اساسی! البته سامان خیلی تو تمیزکاری خونه کمکم میکنه، اما در نهایت یه سری کارها با خانم خونه هست و بس! 

من دیگه برم... چند روزه میخوام این پست رو بنویسم و اصلا نمیشه، آخرش با هزار سختی نوشتمش! در حالیکه نویان هزار بار از سروکولم بالا میرفت! راستی رشت که بودیم سامان و پدرش رفتند موهای نویان رو کوتاه کردند. خیلی بهش میاد با اینکه اولش که دیدمش انگار یه بچه جدید تحویل گرفتم، کلی تغییر کرده بود، چند ماه بود می‌خواستیم موهاش رو کوتاه کنیم بخصوص قبل عید اما از بابت اینکه همکاری نکنه یا بترسه و اجازه نده، اینکارو مدام عقب مینداختیم. دیگه اونجا فرصتو مناسب دیدیم و پیش یه آرایشگر آشنای بابای سامان، موهای پسرک رو کوتاه کردیم و اتفاقا برخلاف تصور و برعکس دفعه قبلی، نترسید و اذیت هم نکرد شاید چون شدیدا خواب‌آلود بود. الهی قربونش برم که انقدر بانمک شده این بچه و انقدر شیرین حرف میزنه! باورم نمیشه انقدر بامزست! (وی نوشته خود را با قربان صدقه رفتن دست و پای بلورین پسرکش به پایان میبرد )

نظرات 27 + ارسال نظر
مهشید پنج‌شنبه 13 اردیبهشت 1403 ساعت 15:36

سلام مرضیه جان
من تا حالا برای شما کامنت نگذاشتم ولی خواننده خاموش بودم. من خودم، از رفتار خواهر همسرتون تعجب می کردم، البته میگید هم بدنش گر گرفته بود و هم چند مدت مادر و پدرشون خونشون بودند اذیت بوده حتما و هم نگران گربه بوده، ولی بنظرم مدیریت روی رفتارش ضعیف بوده، من پدر و مادرم حدود ۵ ماه برای بازسازی خونشون خونه ما بودند و همه‌کارهای آشپزی را مامانم میکرد ولی تمیزکاری با من بود. خیلی اذیت شدم چون همون رفت و آمد خونشون به خونه ما منتقل شد و من که روزها اداره بودم شب دیگه دیوونه میشدم. اما اون چند ماه خونه من کاروانسرا بود و من و همسرم دیگه قبول کرده بودیم که میگذره حتی نصف اتاقها هم وسیله خونشون بود.، به هرحال من رفتار سونیا را نپسندیدم، خواهر همسر خودم آخرین روزهایی که ایران بودند،هر هفته مهمون دعوت می‌کرد منم دعوتشون کردم ولی ما رو دعوت نکرد، انتظار داشتم برای روزهای آخر ما رو هم دعوت کنه که نکرد با این حال برای خداحافظی زنگ زدم گفتم کجا ببینمت باورت نمیشه می خواست تو خیابون روبرو پارکی جایی قرار بگذاره، آخرش من گفتم میام خونه مامانت بهت سر بزنم، در نظر بگیر ما قبل ازدواج دوست بودیم، یعنی نمی خواست از برادرش خداحافظی کنه، شوهرم هم گفت چیزی برای بدرقه بخری خودت میدونی، ولی واقعا زشت بود، دیگه چون تازه بازنشسته هم شده بود هم برای بازنشستگی و هم برای تو راهی دو تا کادو خریدم و عکس دسته جمعی هم براش چاپ کردم که دلتنگ نشه، بعدا شوهرم کلی ناراحت شد، گفت دیدی ما رو دعوت نکرده خودش و شوهرش محل نگذاشتند رفتی کلی خرج کردی براشون، منتها من رفتارم اینه، اونوقت بیا پیامکهاش را ببین قربون صدقه می‌ره و الکی میگه حتما بیاید اینجا، منم می‌دونم چون می‌دونه ما نداریم حداقل ۲۰۰ میلیون پول بلیط بدیم الکی دعوت می‌کنه و قربون صدقه هاش مصنوعیه، رفتار بعضی ها از اساس ادا و توهمه ، اصلا حتی شاید دعوت خواهر همسرت هم دعوت توخالی بوده و بر اساس اصرار پدر و مادر همسرتون تعارف زده.
حالا جالبه خواهر همسر من به همسرش گفته بود عروسمون وسواسه بدش میاد بریم خونش، من اگه بدم میومد که دعوتشون نمی کردم،هر وقت هم خونه ما میومدند دعوا با شوهرش برپا می کرد حال همه را اساسی می گرفت، بعد من وسواس نیستم خونه ما منظمه، اون خونش بهم ریخته بود در مقابل من میگفت من وسواسم ورفت و آمد را دوست ندارم. منظورم اینه که برداشت آدمها از هم متفاوتند و باعث قضاوت متفاوت میشه و آدمها باهم سختشون میشه رفت و آمد کنند.
تو هم ناراحت نباش همه جا این چیزها هست، مادر همسر من عمل جراحی کرده بود تو عید گفتم کی میایید. که همه را با هم دعوت کنم گفت من نمیام خونه شما پله داره، بقیه خواهر و برادرهای همسر را دعوت کردم گفتند ما با مامانمون‌میاییم. درست مثل کودک رفتار می کنند، بعد مادر شوهرم همه جا رفت عید دیدنی که پله هم داشتند، یکیش را با خود من همراه بود، اصلا تعجب کردم. بخدا موندم چه کنم باز لااقل مادر و پدر همسرت عاقله مرد و زن هستند من با کودک جماعت روبرو میشم هر روز. خدا عاقبت ما را بخیر کنه

سلام مهشید خانم
فکر میکنم من پیامهای شما رو در وبلاگ دوست عزیزم سارینا دیده باشم، خیلی خوشحالم و باعث افتخاره که از حالت خاموش درومدید و پیام گذاشتید.
متاسفم واقعا بابت این تجربه منفی، خب هر چقدر هم بگیم از کسی انتظاری نداریم روابط انسانی و بده بستان هایی که تو این روابط هست حکم میکنه که حداقل انتظار داشته باشیم به اندازه رفتار محترمانه ای که خودمون میکنیم یا حداقل نزدیک به اون، رفتار مناسبی ببینیم، طبیعتا شما هم کاملا حق داشتید نسبت به این رفتار خواهر همسرتون ناراحت بشید! دیدن داخل پارک و خیابون ؟؟؟ واقعا ناراحت کننده هست بخصوص که میکید قبل این بارها مهمان دعوت کرده بود...
باز از طرفی همینکه همسرتون این لطف شما رو علیرغم این رفتار خواهرش دیده و گفته برای چی برای چنین افرادی اینهمه خرج کردی، آدم رو دلگرم میکنه، یعنی مثلا رفتار خواهرش رو توجیه نکرده، و اتفاقا لطف و سخاوت شما رو در قبال این رفتار ناخوشایند دیده، این خودش یه مزیته عزیزم که خیلی از مردها ندارند و تحت هر شرایطی رفتارهای خانوادشون رو توجیه میکنند.
همسر من هم میگه قبول دارم رفتار خواهرم زیاد جالب نبوده اما ما تو زندگی شخصیشون نیستیم و شاید مشکلاتی هست که اصلا قابل بیان نیست، من بیشترین ناراحتیم لحظه ای بود که داشتم چمدون رو بعد یه نصفه روز که اونجا بودیم میبستم، و بچه ها رو حاضر میکردم و معلوم هم بود تهران برنمیگردیم اما هیچ حرفی مبنی بر اینکه حالا بمونید و هستید نمیزد، بازم میگم من سعی کردم با توجه به چیزهایی که گفتم درکش کنم و اگر تعارف هم میکرد خدایی نمیموندم، اما یه تعارف به هر حال به جایی برنمیخورد، بازم چون لحظه آخر گفت که چقدر حالش از صبح بد بوده و لااقل گفت اگر رفتید خونه خاله و راحت نبودید برگردید همینجا، یکمی از ناراحتیم کمتر شد....بازم میگم مطمئنم خودش هم ناراحت بوده که نمیتونسته بیشتر از این از ما پذیرایی کنه، اما به نظرم یکم تعارف کردن به جایی برنمیخورد، نه حتی به من به برادر خودش، چون سامان بیشتر از من ناراحت بود. ما سفر تفریحی نرفته بودیم و این اولین و آخرین باری بود که چنین موقعیتی برامون پیش میومد که خونه مادرش آماده نبود، طبیعتا یکم منعطف بودن به جایی برنمیخورد، در عین حال میگم شاید چیزهایی هست که من اصلا ازش خبر ندارم و بهتره قضاوت نکنم، همین دیروز هم خواهر همسرم بابت کاری پیام داد و منو عزیزم و عشقم و قشنگم خطاب کرد یعنی رابطه ما همیشه بر مبنای احترام وصمیمیت بوده (به جز یه بازه کوتاه).
میفهمم حرفهاتون رو، خیلی خوب میفهمم، آدم وقتی ناراحت میشه که احساس کنه نسبت به اون و بقیه تبعیض قایل شدند وگرنه صرف اینکه مثلا مادر همسرتون نتونسته بیاد منزلتون شما ناراحت نشدید و درک کردید اینکه جاهای دیگه رفته احساس کردید به شما بهای لازم داده نشده و طبیعیه که برنجید.
خدا رو شکر مادر و پدر همسرم خیلی مهربان و با ملاحظه هستند، جاهایی بوده که از هم دلخور بشیم اما گذشت کردیم، انسانهای بزرگواری هستند و لطف زیادی به من داشتند، خدا حافظشون باشه همیشه.
مرسی که پیام گذاشتید و روشن شدید

سارا پنج‌شنبه 13 اردیبهشت 1403 ساعت 12:00

الاهی فدات شم.مرسی که شمال به یادم بودی
مرضیه جان من راستش در مواردی مشابه حال شما تو رشت وقتی که ادم احساس بدی بهش دست میده که کجا برم چیکار کنم رو داشتم...
من عید پارسال تهران اومدم و رفتم هتل.اونجا دزد کل وسایلامون رو برد.در حالی که خونه مامانم و خواهرم تهرانه!!بعد خواهرم میگفت ما بیایم هتل دیدنتون!!که من بنا به دلایلی ندیدمشون...یعنی آنچنان سیلی خوردم که تا ابد یادم نمیره...تااااااا ابدددددواسه همین هیچ وقت خونه کسی نمیرم و انتظار از هیچ کس ندارم.مگه طرف از ته ته ته ته دلش ما رو دعوت کنه و من مطمئن باشم که بودنم کسی رو اذیت نمیکنه.دیگه بذار هیچی نگم....

خدا نکنه عزیزم، واقعا به یادت بودم و اگر شرایطش بود حتما یه قرار ملاقات میذاشتم.
الهی بگردم من، اصلاً شوکه شدم اینا رو خوندم، خواهرت میگفت بیایم هتل دیدنتون؟؟؟؟ خدای من!!! آخه چرا؟ به چه جرمی؟ راستش این یکی رو دیگه اصلا نمیتونم هضم کنم! حتی اگر بدترین اتفاقات هم در گذشته بینتون افتاده باشه، باز این رفتار اصلا قابل توجیه نیست.
کار خوبی میکنی! به نظرم با همسر خودت پایه همه لذتها رو بذار، شده کلی پس انداز کنی و بری سفرهای خوب، برو اما با جماعتی که اینطوری آدم رو کوچیک میکنند دمخور نشو!
از شنیدن حرفهات خیلی ناراحت شدم سارا جانم کاش میشد بیشتر صحبت میکردیم، ایشالا اینبار بیام رشت و امکانش باشه، یه قرار ملاقات بذاریم

A.p پنج‌شنبه 13 اردیبهشت 1403 ساعت 11:35

درونگرایی و برونگرایی یه طیفه،مثل سبز کمرنگ تا سبز پررنگ، من خودم فکر نمیکردم درونگرا باشم ولی یه روانشناس( دکتر غفاری) ازم خواست که تفریحاتم رو بنویسم ، نوشتم نقاشی، کتاب خوندن ، تئاتر و سینما و... بهم گفت از همین جا معلوم میشه درونگرایی چون تمام تفریحاتت انفرادی محسوب میشه ، من با دوستهام و کسایی که میشناسمشون خیلی اهل بگو و بخندم و اصولا شناخت آدمها ازم بسته به جایگاهشون فرق میکنه ، دوستهام میگن اولین بار که دیدیمت گفتیم وای عجب گنده دماغیه :))) ، من سریع با آدمها ارتباط نمیگیرم ، باید سبک و سنگین کنم ، به خودم فرصت میدم ، دوستم توی رستوران با آدمها دوست میشه تلفن رد و بدل میکنن خونه هم میرن ، من اصولا اینکار رو نمیکنم . طیف دوستهام بچه های مدرسه و دانشگاه و بچه های فامیل و آشنا هستن، کساییکه زمان طولانی تری میشناسمشون و پیش اینا بسیار پر حرفم متاسفانه ، همسرم درونگراییش بیشتر ِ ، تا نپرسن شروع به صحبت نمیکنه ، توی خونه از بس من حرف میرنم فرصت بهش نمیرسه ، توی خونواده اش هم آرومه ، (مصاحبه پیمان قاسم خانی رو با شهاب حسینی ببینی اونجا که از خودش میگه انگار همسر من داره از خودش تعریف میکنه) ،اماااا قبل ازدواج حرف زدیم در مورد ارتباطات خونواده هامون هر وقت که تمایلی باشه از هر دو طرف باهاشون رفت و آمد میکنیم و با کسایی که 《دوستشون 》داریم رفت و آمد میکنیم و مسافرت میریم. ببخش پرچونگی کردم

سلام عزیزم، منم دقیقا همینطوری هستم، من همه خریدهام رو ترجیح میدم تنهایی انجام بدم، عاشق کافه وسینما رفتن به تنهایی (یا نهایتا با همسرم) هستم، از اینکه مدت طولانی در جمعی باشم بخصوص جمعی که باهاشون همخوانی نداشته باشم اذیت میشم، در عین حال خب خیلی صمیمی با افرادی که بار اولی هست که میبینم برخورد میکنم و همه بهم میگن خیلی گرم و خوش برخورد هستم، خیلی هم پرحرفم گاهی (البته اگر با فرد یا جمعی احساس نزدیکی کنم) ممکنه مثلا بار اول یکی رو ببینم و بخوام باهاش دوست بشم و حتی شماره رد و بدل کنیم، در عین حال دایره روابط شخصیم با بقیه محدوده و به همون نسبت دوستان خیلی زیادی ندارم، یه جور حالت متناقضی هستم، تو دور همی با همه بگو بخند میکنم اما در عین حال دلم میخواد بعضی اوقات اون دورهمی زودتر تموم شه و برگردم خونه خودم و خلوت خودم....
همسر سونیا هم عین همسر شماست با این چیزهایی که تعریف میکنید، برام جالب شد اون مصاحبه رو ببینم.
ممنونم که توضیح دادی و چه خوب که قبل ازدواج راجب این موارد صحبت کردید و جلوی اختلافات معمول رو گرفتید و به توافق رسیدید، رفتار خیلی بالغانه ای هست آفرین
اختیار دارید عزیزم، مرسی که توضیح دادید

Enamel سه‌شنبه 11 اردیبهشت 1403 ساعت 16:42

سلام مرضیه
والا با توجه به شناختی که من این مدت از تو دارم خیلی خیلی زیاد ملاحظه آدمارو می کنی و بسیار زیاد خونواده همسرت رو دوس داری
حتی همیشه هروقت می خونمت یاد اون موقع ها می افتم که کرونا بود و ارتباطت با مریم بنابه دلایلی کمتر بود و خونواده سمان پیشتون بودن و توچقد خوشحال بودی و همیشه از اینکه هستن و دوسشون داری می گفتی
یادمه همیشه از داشتن پدر مادر سامان که اینهمه خولن خوشحالی، به نظر من خوبی دو طرفه ست قطعا تو به اونا محبت می کنی که اینهمه خودتو بچه هاتو قلبا دوس دارن
فقط دلیل اینهمه کامنت منفی دو نفهمیدم، وقتی مرضیه خودش بارها گفت سونیارو درک می کنه،
اما خب ادم یه خورده دلخور میشه بالت سکوتش موقع جمع کردن وسائل
من خیلی خیلی زیاد هم تورو هم سونیارو ددک کردم
اونجا که خونه خاله سامان احساساتی شدی و زدی زیر گریه، مشخص بود به خاطر اینه که اون موقع شب مستاصل تو خیابون بودنت باعث این موضوع شده
و چه کار خوبی کردی نموندی پیش سونیا
الهی که زندگیت پر از آرامش و خوشحالی باشه مرضیه
امیدوارم به رودی خونه دلخواهتو پیدا کنی و خونه فعلی به قبمت خوب بفروشی و شاد بشی

سلام مینای عزیز
ممنونم از حرفات، چقدر خوبه آدمهایی مثل تو هستند که انقدر حواسشون هست، به خدا قسم که جز این نیست، مادر و پدر همسرم خیلی منو دوست دارند، همیشه از من تعریف میکنند و بارها به سامان میگن حواسش به من باشه، خیلی در گذشته بهمون محبت کردند البته منظورم محبت رفتاری هست، منم همه جا خوبشون رو گفتم...خدا نگهدارشون باشه.
ببین خب نظرات منفی که نبود بیشتر این بود که باید سونیا رو هم درک کرد، اما فقط اونجاش عجیبه که من هزار بار در نوشته طولانی خودم نوشتم من خواهر همسرم و محدودیتهایی که نمیتونسته به زبان بیاره رو درک میکنم و ازش دلخوری ندارم، حتی در رفتارم هم ذره ای نشون ندادم، اما اینکه ته دلم انتظار داشتم حالا که کلا یک شب اضافه تر میمونیم نخواسته باشه اینطوری بلاتکلیف بشیم چیز عجیبی نیست، میدونی آدمها در موقعیت مشابه و وقتی در این شرایط گرفتار میشند، بعضا انتظارات خیلی بیشتری هم دارند و اون وقت درک میکنند و بعضا میبینند که نباید قضاوت میکردند.
من بدون هیچ حرفی شروع کردم به بستن چمدون و بچه ها رو حاضر میکردم، اینکه تو اون شرایط انتظار کلمه ای حرف داشته باشم چیز عجیبی نیست، من که به هر حال تصمیم به موندن نداشتم، البته بازم میگم از خواهرش ناراحت نیستم، مطمئنم شرایط بدی داشته که نمیتونسته بگه، لحظه آخر هم گفت اگر خونه خاله سخت بودید برگردید اینجا، و به من هم هدیه داد، اونم منو دوست داره و منم براش احترام قایلم هرچند که روحیاتش کمی با مادرش فرق میکنه و طبیعیه. در هر حال خدا رو شکر میکنم با اینکه ایام عید چندباری گفت منزل ما بیاید اما نرفتیم، اگر سامان موافقت میکرد اینبار هم فردای مراسم برمیگشتیم، اما طبیعیه که وقتی میره وطن مادریش و منزل خواهرش، دوست داشته باشه یکم بیشتر ببینتشون بخصوص که سر کار هم نمیرفت.
چقدر خوشحال میشم اینطوری منو میشناسی و درک میکنی، تو خیلی خیلی مهربونی، همیشه تو دعاهام هستی، تو لایق بهترینهایی عزیزم
الهی آمین، لطفا دعام کن، درمورد خونه ناامیدترینم

غ ـ ـزل سه‌شنبه 11 اردیبهشت 1403 ساعت 13:29 https://life-time.blogsky.com/

میدونی یه وقتایی شدت وسواس من به حدی بود که فقط لحظه شماری میکردم برن
نمیتونستم تعارفشون کنم چون داشتم عذاب میکشیدم
و فقط میخواستم همه چیزو تمیز کنم
حس خیلی بدی داره وقنی تو همچین شرایطی باشی
هم شرمنده ای پیش مهمون
هم نمیتونی وسواستو کنترل کنی
هم عذاب وجدان داری
هم هزارتا فکر و سرزنش

الهی بگردم....
میفهممت، میفهممت، متاسفانه من وقتی مهمانی دارم و از دستشویی خونمون استفاده میکنند به شدت معذب میشم و همش میخوام بعدش ببینم جایی کثیف نباشه یا مثلا با پای خیس روی فرشم نیان، اینا رو ذره ای نشون نمیدم اما اذیت میشم، البته در عین حال عاشق مهمون هستم و دوست دارم خونم بمونند اما این محدودیتها رو هم دارم.
درمورد شوهرخواهرم شاید شاید همین باشه، یه چیزایی هست که فقط زن و شوهر میدونند، خواهر همسرم خیلی توداره و از زندگیش هیچی نمیگه، حتی به مادر خودش، این به نظرم خیلی خوبه....
غزل جان کاش ته اینهمه سختی که میکشی شیرین باشه، من خیلی خوب درکت میکنم، خیلی وقتها بهت فکر میکنم... تا کسی به این درد دچار نباشه نمیتونه بفهمه چقدر سخته!

ملورین دوشنبه 10 اردیبهشت 1403 ساعت 23:08

سلام ، چه خوب ک تو خونه خاله همسر بهتون خوش گذشته و قبل از سفر هم رفتید آرایشگاه ب خودتون رسیدید ،انشالله در کنار خاله خودتون هم بهتون خوش بگذره
راستی تو پست قبل راجع اسمم ملورین پرسیدید
ملورین اسم مورد علاقه و اسم هیچ فرد خاصی نیست
وماهم در گیر فروش خونه ایم ولی خوب قیمتا بالاست کسی جرات نمیکنه خونه بخره ولی انشالله به زودی شما صاحب ی خونه بزرگ و خوب بشید

سلام دوست عزیزم . ممنونم، یک روز و نیم پیشم بودند و رفتند و خوب بود.
منم این اسم رو دوست دارم، یه مدتی هم برای اسم بچه ها خیلی زیاد انتخاب میشد. مرسی از توضیختون
مرسی از دعای خیرت خونه بزرگ که با درآمدهای ما تو تهران چیز بعیدیه، همینکه همین هفتاد متر هم بخرم جای شکر داره، راستش من خیلی از این پروسه خرید و فروش ناامید شدم و هر روز هم ترسم بیشتر میشه، هر چی خدا بخواد دیگه

نازی دوشنبه 10 اردیبهشت 1403 ساعت 11:08

سلام دوست عزیز
پست رو خوندم و در اون جز درک متقابل و احترام چیزی ندیدم اما چرا به عنوان یک انسان ناراحت نباشم چرا به خودم حق ندم گریه که ساده ترین واکنش احساسی هرفردی هست را داشته باشم شما حق دارید تمام احساسات رو تجربه کنید و خودتون رو مواخذه نکنید, تمام احساسات ما ارزشمند هستند... دیوار نیستیم وقتی محبت نبینیم خوشحال بشیم ولی عزیزم اینها تجربه هست و تنظیم رفتارهای بعدی هست همچنین از اون احساسات ناخوشایند گذر کردن نکه توش موندن...
ازاینکه کامنتم حالت نصیحت طوری داره احساس ناخوشایندی دارم
ازتون یاد میگیرم

سلام نازی جان ممنونم از نظر زیبایی که دادی. ادبیات نوشتاری زیبایی دارید تبریک میگم. متاسفانه من بعد خودسرزنشگریم خیلی بالاست و این موضوع خیلی اذیتم میکنه، اینکه همش در حال کنکاش حرفها و رفتارهای خودت باشی و به خودت ایراد بگیری، تازه الان کمی بهتر شدم اما هنوز هم یه خصیصه منفی در من هست، این به گریه افتادن زود و بروز احساسات، از بچگی در من بود، الان خیلی بهتر کنترلش میکنم.
اختیار دارید عزیزم، شما خیلی لطف دارید، زنده باشید

A.p دوشنبه 10 اردیبهشت 1403 ساعت 08:13

سلام . من همه کامنتها رو خوندم، بچه ها منو همسرم هر دو درونگراییم ، هر دو متولد تهرانیم ، خونواده هامون هم همینجان، تا حالا پیش نیومده یکی بخواد بیاد پیشمون بمونه اماااا قضیه خواهر و
برادر به نظرم با هرکسی فرق میکنه، ممکنه سخت باشه حضور شخص دیگه و روتین زندگی رو عوض کنه ، اما صبر و کمی انعطاف هم برای همین موقع هاست، اگه خواهر و برادر به داد هم نرسن پس چه فرقیه بین اونها و غریبه، ماها توی این زمونه فقط خودمون رو داریم مثل قدیم که نیست مردم با پسرعمه دو تا نسل اونور تر هم رفت و آمد کنند، فقط من فکر میکنم میهمان باید تا جایی که میتونه قوانین خونه میزبان رو رعایت کنه ، یعنی فرضا طرف گفته سمت گربه نرو، (استرس مثل اینکه برای گربه ها خطرناکه) خوب مرضیه جان و همسر باید از هر حربه ای استفاده میکردید که بچه ها اون سمت نرن. ( امیدوارم فونتم بهم نریزه)

سلام عزیزم وقتت بخیر
چقدر خوب درک کردید حرف و احساس منو، به خدا منم دقیقا حرفم همینه، حالا اصلا از خواهر همسرم ناراحت نیستم، اما برای من در موقعیت مشابهی که پیش اومده دقیقا همین صحبتهای شما در ذهنم اومده و به همسرم هم گفتم که باید موقتا تحمل کنیم و ذره ای احساس بد نشون ندیم، وقتی یه سفر یهویی پیش اومده و مثلا سفر تفریحی هم نیست و آدم جا و مکان درستی نداره، آدم بتونه منعطف باشه بد نیست، البته خواهر آدم وگرنه بازم غریبه ازش توقعی نمیره. البته این بنده خدا هم که از ما پذیرایی کرد ، منظورم برای شب دوم بود که همسرم خیلی ناراحت شده بود، به نظر خودم من از همسرم کمتر ناراحت بودم و اون بیشتر دلگیر بود، شاید همسرم مثل شما تحلیل میکرد به هر حال فقط همین یک خواهر رو داره.
درمورد گربه هم خب اتفاقا ما همه تلاشمون رو کردیم، مدام تذکر میدادیم، اما بچه 5 ساله و 2 ساله و بخصوص پسربچه دو ساله صرف تذکر ما دست بردار نیستند، ضمن اینکه تمام مدت گربه زیر تخت بود و ما در جمع سه دقیقه هم ندیدیمش، تو همون سه دقیقه پسرک من رفت که نگاش کنه و گربه فرار کرد.... یعنی اصلا نبود که بخوایم بچه ها رو کنترل کنیم و خواهر همسرم و شوهرش بابت اینکه گربه معذبه، ناراحت بودند، البته سونیا بارها گفته مثلا مادرشوهر و برادرشوهراش از تهران اومدند و سه چهار روز بودند و تمام وقت گربه زیر تخت بوده. حیفم هم اومد اتفاقا آخه دوست داشتم بیشتر ببینمش، خیلی زیباست.
ولی یه لحظه که گفتید شما و همسرتون هر دو درونگرایید فکر کردم زندگی دو تا درونگرا چطوریه؟ من خودم هم اصلا برونگرا نیستم اما دقیقا هم نمیدونم درونگرا حساب میشم یا نه، درمورد همسرم هم همین تردید رو دارم، اما ما هر دو مهمان رو دوست داریم و اگر جمعی رو دوست داشته باشیم دوست داریم شرکت کنیم و از سفر رفتن هم استقبال میکنیم اما من خودم خیلی وقتها نیاز دارم سریعتر از هر جا که هستم به خلوت خودم برگردم.

سحر یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 ساعت 18:29

معذرت می خوام اگه ناراحت تون کردم.
نباید می گفتم متوقع ولی تو نوشته هاتون من اینجور برداشت کردم و اینکه فقط من این نگفتم اکثر همین نظرمن داشتن درمورد خونه سونیا،فقط من به مانند خصلت ده هفتادی ام رک تر گفتم.بازم ببخشید.
ولی واقعا اگه تعارف نبود پس چرا من یادم از نوشته هاتون این برداشت کردم که خیلییی دوست داشتین برین و نشد چون بارها بارها نوشتید ازش کاش سونیا بگه عید بریدرشت ...شاید اشتباه کردم بالاخره نوشته گاهی حس نمی رسونه.
درمورد خونه ام انرژی مثبت بدین انشالله خونه دلخواه پیدامی شه. توکل بر خدا

خواهش میکنم عزیزم، ایرادی نداره.
نظرتون رو گفتید و اتفاقا من بیشتر احساس کردم اکثریت نظری غیر این داشتند یا لااقل برابر بوده.
من تو اون پست و پست بعدش نوشتم دوست دارم تعارف کنه که دلمون گرم بشه و احساس بهتری بکنم که حالا که پدر و مادرش نیستند اون هست و حواسش هست و... اما همونجا هم بارها گفتم اگر تعارف زیادی هم بکنه ما عید رو نمیریم فقط دلمون گرمتر میشه، فکر میکنم چون طولانی مینویسم این قسمت رو نخوندید یا یادتون رفته، من تو دو تا پست هم به این نکته اشاره کردم، اتفاقا بنده خدا خودش و همسرش روز عید خیلی تعارف کردند که نیمه دوم بیاید و سر کار نیستیم اما من از اول تصمیم به رفتن نداشتم، حتی با اینکه باهاش رابطه خوبی دارم اما حس میکردم خونه خواهر و برادر مثل خونه مادر و پدر نمیشه و بهتره مزاحم نشیم و به جاش رفتیم جای دیگه.
من با وجود تحربیات منفی گذشته اینبار با انرژی مثبت شروع کردم و توکل کردم اما متاسفانه اوضاع اصلا خوب نیست، الان دو ساله من تصمیم به جابجایی دارم و نمیشه.

سین یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 ساعت 17:10

بااحترام من هنوز نظر خودم دارم
ولی مرسی وقت گذاشتی توضیح دادی
پس حدس هام درست بود در مورد اینکه تفاوت نسل با مادرش و پدرشم حتی براش سخته...واینکه منم ده هفتادی امشاید واسه همین سونیا بیشتر درک می کنم.
درسته واسه ختم رفته بودین قبول دارم ولی یادم چقدر غصه می خوردین که عید می شد بریم و من مطمینم اگه تعارف سونیا تعارف حس نمی کردین عید می رفتین جون من اشتباه میگم؟سوای اینا ولی خوب ایشونم ی شب شمارو نگه داشتن بی انصافی بگیم نکردن ومن با نظرتون برای برگشت موافق بودم ولی می دونم همسرتون قبول نکرد...دیگه بیشتر موندن بیشتر حس تعطیلات به ادم می ده... شما با ملاحظه هستین ولی زودرنج و توقعی، هم به نظر می یاین. که شاید خصلت ده شصت چون الان خودتون خاله تون می خواین چند شب نگه دارین ولی اینکه شما اینجوری هستین دلیل نمی شه بقیه هم انقد با گذشت باشن و فداکار...
بازم ببخشیدنظرم گفتم
شاد و سلامت باشین در مورد خونه ام به شدت درکتون می کنم چقدر سخته انشالله خونه عالی بخرین و خونه خودتونم عالی بفروشین آمین

حدس میزدم دهه هفتادی باشید.
اتفاقا عزیزم سونیا اصلا اهل تعارف کردن نیست و همیشه بدون رودربایستی رفتار می‌کنه، عید هم از ته دل دعوت کرد که بیاید، گفت خونه ما که هست و نیمه دوم تعطیلات که سر کار نیستم بیاید چند روزی اینجا و مامان اینا نیستند خونه ما هست، یعنی اگر تعارف بود که نمی‌گفت نیمه دوم تعطیلات بیاید و اشاره دقیق نمی‌کرد و سرسری می‌گفت تشریف بیارید منزل ما، همسرش هم جداگانه همین ها رو به من و سامان گفت، در کل سونیا اصلا تعارفی نیست و یه جاهایی خیلی هم خوبه، شده مثلا منزل ما دعوت بوده و بعد غذا خوردن خیلی راحت گفته خیلی سرم درد میکنه و خسته ام و اصلا تعارفی هم برای شستن ظرفها نکرده و رفته کنار نشسته گاهی هم خب خواسته ظرفها رو بشوره و من نذاشتم چون دوست ندارم مهمان منزلم کار کنه، می‌خوام بگم تعارف خواهرشوهرم واقعی بوده و تو متنم هم نوشتم، هر آدم فرق تعارف واقعی و الکی رو میفهمه خب، طبیعتاً منی که خونه خواهران خودم هرگز برای شام ‌ ناهار نمیرم و ‌ نهایتا شب نشینی میرم، چطور ممکنه صرف تعارف خواهرشوهرم حتی اگر واقعی ترین هم باشه (که قطعا بود) برم عید یک هفته بمونم و مزاحم بشم؟ به نظرم اظهار نظر شما که گفتید اگر فکر میکردی تعارفش واقعیه، می‌رفتی انگار که مثلا از خدام باشه، اصلا جالب نبود با احترام... البته خب شما نه من رو کاملا میشناسید و نه سونیا رو و معلومه از خوانندگان قدیمی نیستید.
بازم میگم خواهرشوهر من دختر خوب و مهربونیه و مطمینم اگر معذوریتی نداشت صددرصد خیلی گرم ازمون میخواست بمونیم که البته در این صورت هم من خونه خواهر یا خواهرشوهرم راحت نیستم در مقایسه با خونه مادر و پدر ها. بنده خدا زنگ زده بود که کجایید و در چه حالید و... معلوم بود ناراحته و من درکش کردم و میکنم و بابت همون یک روز هم ازش ممنونم، اما طبیعتاً اینکه آدم در دل خودش انتظاراتی داشته باشه بدون بیان کردنش پیش فرد دیگه ای ، آدم رو تبدیل به آدم توقعی نمیکنه به نظرم و با احترام باید بگم نسبت دادن صفات اینطوری به آدمها (توقعی) حس خوبی به هیچکس نمی‌ده و در اینجور مواقع بابت ملاحظه کاری خودم خدا رو شکر میکنم.

اختیار دارید موردی نیست.
فعلا که از بابت خرید و فروش خونه در ناامیدانه ترین حالت ممکن هستم، نه مشتری هست برای خونه ما و نه مورد مناسب .
برام شبیه معجزه شده انگار! در گذشته هم تجربیات منفی زیادی در این مورد داشتم و چشمم بدجور ترسیده.
ممنونم بابت دعای خیرتون. الهی آمین

سارینا-2 یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 ساعت 15:19 http://sarina-2.blogfa.com

سلام مرضیه جان
این چند روز سرم شلوغ بود و تازه پستت رو دیدم
در مورد خواهر شوهرت، راستش وقتی با خواهرشوهر خودم مقایسه اش می کنم می بینم چقدر بهتره
بازم با نویان مهربون رفتار کرده و سعی کرده براش توضیح بده
حالا شاید گربه و بچه با هم قابل مقایسه نباشن ولی خواهر شوهر بزرگه من که بچه اش تو مایه های پسر بزرگه منه (یک سال و خرده ای تفاوت دارن)، اونقدر در برخوردها حق رو به بچه خودش می داد و نهایت سعیش رو می کرد بزنه تو سر بچه من که حد نداشت
بچه آروم من وقتی اونا میومدن خونمون نصفه شب از خواب می پرید و گریه می کرد و می گفت هیچکس منو دوست نداره
دیگه همسرم دو سه بار این حالتهای روحی بچه رو دید یواش یواش تصمیم گرفت در این زمینه تو روی خواهرش بایسته و نذاره زیادم بتازونه
قبلش اگه من حرفی هم می زدم به من می گفت ولش کن دو روزه یا سه روزه و نذار دلخور بشه
مثلا یه بار بچش گریه افتاده بود
رفته بود بچه اش رو بغل کرده بود می گفت چی شده چی کارت کرده، هی اسم بچه منو می آورد و می گفت چی کارت کرده؟ گردنتو گرفته می خواسته خفه ات کنه؟ زده تو سرت؟ بگو چی کارت کرده؟
من دیدم خیلی داره چرت و پرت میگه از صبح هم هر چی اسباب بازی بود از دست بچه من می گرفت می داد به بچه خودش (خونه ما مهمون بودن) دیگه اعصابم خورد شد. بچه خودم رو گرفتم و بلند بهش گفتم دقیقا بگو چی شده
بچه ام گفت اون از عقب زد تو سر من، منم هولش دادم
منم در جواب به بچه ام گفتم اشکال نداره یه دونه زده یه دونه هم خورده چیزی نشده برو مسواک بزن و بخواب. اونم مامانش باید ببره بخوابوندش
(همه رو بلند گفتم که بشنوه و به خودش جرات نده بره سمت بچه من و بخواد باهاش دعوا کنه اگرم می رفت دیگه حسابشو می رسیدم چون از صبح دیوانه ام کرده بود با تبعیضی که بین بچه ها میذاشت و اسباب بازی های بچه منو که حس مالکیت داشت بهشون، با زور می گرفت و می داد بچه خودش)
همسرم بعدش بهم گفت نباید اونجوری می گفتی
آبجیم ناراحت شد یه روز مهمونن تحمل کن
بهش گفتم اعصاب و روان بچه رو ریختن به هم
دیگه تحمل نمی کنم زور بگه
همسرم از طرفی دید من کوتاه نمیام
از طرفی بازم دقت کرد به خواهرش و دید خیلی داره خودخواهی می کنه
از اون طرفم بچه تا اونا خونمون بودن چند بار تا صبح از خواب می پرید و گریه می کرد چون در طی روز خیلی ترسیده بود که عمه اش یه موقع باهاش دعوا نکنه
دیگه همسرمم در مورد بچه ها موضعش عوض شد و مقابل خواهرش قرار گرفت البته فقط در مورد بچه ها ولی در موارد دیگه خیلی گذشت می کنه در موردش

خواهر همسرم حرفهای رک و عجیب هم زیاد داشت
مثلا عید می رفتیم خونشون بعدا بچه داشت شیرینی می خورد یه دفعه برمی گشت می گفت من الان مهمون دارم مراقب باش نریزی
یا یه بار رفته بودیم خونشون خیلی رک و راست به شوهرم گفت که ما خسته ایم منتظریم شما برید که بتونیم استراحت کنیم
و اون موقع من نادان وقتی دیدم همسرم بدش اومده بهش گفتم خواهرت فشار زیادی روشه کمر درد داره و بچه هم بالاخره کار داره خسته اس و نمی کشه و درکش کن و خودم هم سعی کردم عادی باشم و بهم برنخوره
هرچند الان فکر می کنم هر رفتار بدی که داشت باید عکس العمل نشون می دادم تا اینقدر حس نکنه می تونه بزنه توی سرم
هر قدمی که عقب رفتم ده قدم جلو اومد
ظرفیت گذشت نداشت واقعا
******
خلاصه که درسته که خواهرشوهرت شاید گرم برخورد نکرده ولی بازم در برابر بعضی آدمهای دیگه طلا محسوب میشه چون تا آخرین لحظه حداقل بی احترامی نکرده
***************
در مورد خونتون
اگر پول کافی برای گذاشتن روش ندارید، کاملا بی خیال عوض کردنش بشو
این همه به خودت استرس نده
راستی اون یکی خونتون که مال شوهرته رو نمیشه بفروشید و پول بذارید روش و یه خونه بهتر بگیرید؟
به قول خودت یه جایی که حداقل پارکینگ داشته باشه
منظورم اینه که هم شاید اون خونه راحتتر فروش بره و هم اینکه پس اندازت رو تبدیل به یه دارایی کردی و ارزش پولتو حفظ کردی
البته من از قیمت خونه ها خبر ندارم که این خونتون چقدر بیشتر از قبلیه
ولی یادمه پارسال هم اون یکی راحت فروش رفت ولی این یکی نه
یعنی فروش این خونتون به هر دلیل کار راحتی نیست و نمیشه روش حساب کرد
تازه دورکاریتم که تموم بشه بازم می تونی خونه ببینی
انقدرام سخت نیست
من و همسرم برای خرید خونه اصلیمون که الان داریم توش زندگی می کنیم یه مدت هر روز از عصر به بعد بنگاه می رفتیم تازه با بچه ها
خیلی طولانی شد پروسه اش
ولی نشدنی نبود
انقدرم برای خودت سختش نکن
اگر دیدی نمیشه نهایتا بذار قیمت طلا که پایین اومد و ثابت شد، با پس اندازت طلای آبشده بگیر و بعدش صبر کن ببین کی موقعیت جور میشه
یا پولتو بذار روی پول اون خونه کوچکه
خلاصه که انقدر خودتو اذیت نکن
استرس اینجور کارها کشنده اس واقعا

سلام سارینا جان
خداییش خواهر همسر من ذره ای با خواهرشوهرای تو قابل قیاس نیست، من وقتی حرفهای تو راجب خواهران همسرت رو میشنوم خیلی وقتها شوکه میشم از این حجم از بی ملاحظگی در گفتار و رفتار و شوکه تر اینکه چقدر با خانمی تو این سالها سازگاری کردی و زندگی رو به خودت و همسرت تلخ نکردی و چقدر خوب که حساب همسرت جداست و مرد خیلی خوبیه.
آدم درمورد بچه خودش هم خیلی حساسه، درست نیست که آدم به بهای ناراحت نشدن بچه خودش، بچه دیگری اونم بچه برادرش رو آزار بده...حداقل انتظار در این موقعیت ها حفظ بی طرفی هست، من خودم منزل یکی از اقوام همسر رفتم و بچش نمیخواست وسیلش رو به نیلا بده، خدا شاهده به مامانش گفتم اشکال نداره اذیتش نکنید، مال خودشه و اگر دلش خواست میده اگرم نخواست موردی نداره، احساس کردم اینجوری به حق انتخاب و مالکیت بچه احترام میذارم (البته بر اساس مطالعات روانشناسی خودم این رفتارو انجام دادم) یا مثلا دختر دختر خاله سامان حاضر نبود به خاطر نیلا بزنه شبکه جم کیدز (داشت با فلش کارتون میدید) باباش گفت دخترم بزن اون شبکه نیلا مهمونه و ... من گفتم بذارید راحت باشه، هر موقع خودش خواست بزنه به بهای اینکه بچه خودم ناراحت بشه، اما قرار نیست حق انتخاب بچه دیگه ای رو بگیرم، اتفاقا همون بچه 5 دقیقه بعد زد شبکه ای که نیلا میخواست، بدون دعوا و بحث و من مطمئنم میزبان هم از این رفتار من رضایت داشته. رفتار تو هم کاملا درست بوده و آدم نمیتونه به هر قیمتی بخصوص وقتی پای بچه هاش وسطه کوتاه بیاد.
نه خواهر همسرم بی احترامی نکرده اصلا، رابطه ما همیشه بر مبنای احترام و صمیمیت بوده و به جز یه بازه زمانی که یه سری سوء تفاهم ها پیش اومد اما همیشه با محبت و شوخی با هم برخورد کردیم، فقط خب بدون رودربایستی اغلب رفتار میکنه و در این مورد هم مطمئنم محدودیتهایی داشته که قابل بیان نبوده اما به هر حال زمانی که در حال جمع کردن وسایل و حاضر کردن بچه ها بودم و هیچ حرفی نمیزد طبیعیه که کمی دلخور بشم، همسرم بیشتر از من حتی و این رو به مادر و پدرش هم نشون داد و گفت پس کی خونه شما حاضر میشه! چرا اینهمه باید طول بکشه و یارو چکار میکنه و .... من حرفی نزدم اصلا.
درمورد خونه خب اونی هم که شما میگی یه گزینست و بهش چندباری فکر کردم، اما خونه فعلی ما هست که پارکینگ و انباری نداره و میخوام عوضش کنم، اون خونه 45 متره و حتی اگه پول روش بذارم و عوضش کنم، نهایتا مثلا 50 متری بخرم یا همین متراژ اما منطقه یکم بهتر، و طبیعتا نمیشه در این متراژ زندگی کرد، همین الان هم 66 متره خونم و برام کوچیکه، من صددرصد تصمیم دارم اون خونه کوچیک رو بفروشم و تبدیل به واحد دیگه ای بکنم اما دلم میخواد اول روی همین خونه کار کنیم، و یه خونه با امکانات بهتر بگیریم برای سکونت خودمون، یعنی پس انداز و کمی طلا که دارم برای بهتر کردن خونه فعلی استفاده کنیم و نیایم مثلا اون یکی رو عوض کنیم اما تهش بازم خودمون بدون پارکینگ باشیم.... البته همه اینا وقتی هست که بتونم موفق بشم این خونه رو بفروشم و جای دیگه ای بخریم، اگر ببینم واقعا نمیشه مجبورم به گزینه دیگه ای مثل فروش اون یکی و تبدیلش به یه واحد یکم بهتر فکر کنم، اما مثلا میدونم اگر کل پس اندازم رو بذارم برای تبدیل اون واحد به یه واحدی که بازم نمیشه ما بریم توش زندگی کنیم و باید بدیم اجاره، و بعد هیچ پس اندازی برای تبدیل واحد فعلی خودمون به جای بهتر نداشته باشم و حالا حالاها اینجا موندگار بشیم اصلا به صلاح نیست، یعنی میخوام زورم رو بزنم که اول جای فعلی رو عوض کنیم و هر چی داریم بذاریم برای همین کار، بعد مثلا یکی دو سال بعد برای تبدیل اون یکی فکری بکنیم. متوجه منظورم میشی که؟
اما اگر ببینم واقعا هیچ راهی نیست و اصلا نمیشه، به اون گزینه هم فکر میکنم، شاید مثلا بفروشمش و برم شهرستان خونه بزرگتری بگیرم.
قبول دارم که میشه در دوران غیر دورکاری هم اینکارو کرد اما مثلا من تا چهار و نیم اداره باشم بعد برم بچه ها رو از مهد بردارم و بعد ببرم خونه و صبر کنم ساعت 7 همسرم بیاد و با بچه ها برم دنبال خونه و فردا صبح دوباره شش صبح بچه ها رو بیدار و حاضر کنم برای مهد کودک و خودم برم سر کار، خد ایی اصلا راحت نیست، تازه این وسط شام و ناهار درست کردن هم هست، یعنی همه کاری شدنی هست اما الان خیلی شرایطم بهتره طبیعتا وقتی خونه هستم.
قطعا اگر نتونم موفق به فروش اینجا بشم باید فکری به حال پس اندازم بکنم، زیادم نیست اما به هر حال از تو بانک موندن بهتره، با شما هم مشورت میکنم اون موقع...اما دعا کن معجزه ای بشه و بتونم همینجا رو عوض بکنم و قال قضیه کنده بشه...
از استرسش نگو که خودت کشیدی، روی اعصابم بدجور اثر گذاشته! کی تموم میشه این پروسه

مامان خانومی یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 ساعت 15:00 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام مرضیه جان سفربخیر ، عکسهاتونو دیدم چقدر قشنگ بود . در مورد خونه خواهرشوهر دیگه مجبور بودید برید اونجا برای تعطیلات نرفتید که اینقدر خودت رو بخوری والا به قول خودت عید میرفتی به هرحال درک درستی داشتی از شرایط در کل یه جوری شده آدم خونه عزیزترین کسانش هم فوقش یک روز رو میبینه بره و روز دوم برخوردها تغییر میکنه ! نمیدونم چرا شاید به خاطر خلق و خوی خاص افراد باشه شاید به خاطر بالابودن مخارج . به هرحال الان اینجوریه حتی خونه پدرومادرت هم که ازهمه جا راحت تری من خودم بیشتر از یک هفته دوام نمیارم و برمیگردم بااینکه راه دور هستن و با سختی با سه تا بچه میرم ، یادمه خاله م تهران بودن قدیما سالی دوبار مثل ما میومد و هربار حداقل یکماه میموندن خونه مادربزرگم و خواهر و برادرها میچرخید الان اما مگه میشه اینجوری رفت ؟! خواهرشوهرت هم قطعا معذوریت های خودش رو داشته منم جاییکه حیوون خانگی داشته باشن دوست ندارم برم مخصوصا سگ و گربه که موهاشون به همه جا میچسبه . کاش همون اول میرفتید خونه خاله شوهرت ، آدم روی باز رو به سفره باز ترجیح میده من که خودم این مدلی هستم . در مورد خونه هم فعلا اوضاع ثبات نداره دوباره همه چیز در حال گرون شدن هست و قطعا بااین شرایط نمیشه ریسک کرد اونم در مورد خونه دیگه خودت تجربه شو داشتی به نظرم صبر کنید فعلا مگر اینکه همزمان مشتری خوب و خونه خوب پیدا کنید

سلام عزیزم چه عجب خانمی؟ جات خالی بود.
آره خب بابت همین گربه من خودم یکم معذب بودم برم و میترسیدم موی گربه داخل دهان بچه ها بره، البته خواهرشوهرم و همسرش همه واکسنهاش رو به موقع میزنند و خیلی بهش میرسند اما بازم جای جای خونه موی گربه بود.
خب من الان شکر میکنم که ایام عید با اینکه گفت نیمه دوم تعطیلات من سر کار نیستم و بیاید منزل ما، ما نرفتیم، سامان گفت حالا میخوای بریم؟ گفتم نه بذار مادرت اینا جابجا بشن بعد، یعنی احساس میکردم بهتره این اتفاق و مسافرت صرف اینکه من و سامان هر دو تعطیل هستیم نیفته.
منم خواهر همسرم رو درکش کردم و دلخوری خاصی ندارم، میدونم خودش هم خیلی ناراحت بوده اما محدودیت هایی داشته، اما در عین حال با نظر AP در همین پست موافقم و همیشه خودم بهش پایبند بودم،
اگر همون اول میرفتیم خونه خاله سامان سونیا به شدت ناراحت میشد و بهش برمیخورد، مثلا من نخواستم این اتفاق بیفته چون پیش فرضش این بود که برادرش میره خونه اون، وگرنه خونه خالش خیلی راحتتر بودیم،
منم یادمه بچه تر که بودیم مثلا 15 روز عید همگی خونه مادربزرگم جمع میشدیم، یا مهمون که میومد اغلب شب میموندند، اتفاقا لذت بخش هم بود، اما الان از هر جهت همه چیز عوض شده، روحیات آدمها، گرونی، و....
درمود خونه هم متاسفانه نه مشتری خوب هست و نه خونه خوب، نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته، به هر حال تا وقتی مشتری برای خونمون نباشه نمیشه خرید کرد، مشتری هم که باشه و واحد خوبی پیدا نشه بازم نمیشه. شرایط سختیه! به قول تو نمیشه هم ریسک کرد ذره ای

دریا یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 ساعت 11:38 http://taarikheman.blogsky.com

سلام مرضیه جون
با توصیفت از خونه روستایی خاله همسرت واقعا عاشق اونجا شدم. نمیشد بیشتر بمونید اونجا حال و هواتون عوض بشه؟
میگم به پیش خرید خونه فکر کردید؟ منم چون درگیر خرید و فروش خونه ام، این روزا به ذهنم رسیده بهترین راه برای خرید خونه خوب با قیمت مناسب و طوری که به آدم فشار نیاد، اینه که پیش خرید کنه. برای ما که کارمند هستیم و پول کم کم دستمون میرسه هم مناسبه به نظرم.
خاله تون میخواد دو سه روز خونه شما بمونه یا من اشتباه متوجه شدم؟ چرا آخه؟ به نظرم نباید قبول میکردید. واقعا سخته توی این اوضاع زندگی با دو تا بچه و خونه کوچیک. من میگم کاش یه عصرونه دعوتش میکردید بعد میبردید بام لند، برج میلاد، دارآباد و همچین جاهایی و اونجا بهشون شام میداد. خیلی راحت تر بود این طوری.

سلام دریا جان خوبی عزیزم؟ نینی خوبه؟
متاسفانه نمیشد، نه اینکه نشه، من نمیخواستم، خالش و شوهرخالش خیلی زیاد اصرار کردند که هر چی خواستید بمونید اما من حتی برای یک روز بیشتر موندن معذب بودم و حس میکردم باید ملاحظه کنم و خونه خودمون نیست که،
والا دریا جان دو سه سال قبل این گزینه پیش خرید رو خیلی زیاد بهش فکر کردیم و عواقش رو سنجیدیم (منظورم چیتگر هست) اما دیدیم ما دلش و ظرفیتش رو نداریم که خونه دیر حاضر بشه و استرس بکشیم یا خدای نکرده مثلا کلاهبرداری پیش بیاد و همه سرمایمون بره، با عمونم که زیاد اینکارو کرده خیلی مشورت کردم، میگه اگه جای مطمئنی باشه خیلی هم خوبه، اما باید خیلی تحقیق کنید و با اطمینان برید جلو، حالا باز خونه هایی که نیمه ساخت هستند و در حال آماده شدن، پیش خریدش خیلی بهتره تا مثلا به اصطلاح از خاک بخوای بخری، متوجه منظورم میشی؟ اگر جای مطمئنی باشه خیلی هم عالیه.
والا من احساس کردم بعد دو سه سال که خالم داره میاد حتما باید دعوتش کنم، میشد این گزینه ها رو هم بهش فکر کرد اما با خودم گفتم شاید ته دلش انتظار داشته باشه و بهتره یکم به خودم سختی بدم و دعوتش کنم، البته بنده های خدا فقط میخواستند یک روز بمونند اما من تصمیم داشتم بیشتر نگهشون دارم که آخرش هم بعد یک روز و نیم رفتند و هر چی اصرار کردنم نتونستند بمونند.
برای من هم راحت نبود و خیلی خسته شدم اما خوشحالم که هر طور بود دعوتش کردم، بخصوص که قبلتر خونه هر دو تا خواهرم هم رفته بود
ببخش عزیزم یکم دیر پاسخ دادم

سارا شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 23:09

سلام مرضیه جان.خوبی عزیزم؟
راجع به سفر رشت من خیلی فکر کردم بهت.راستش خودم اینحوری ام که اینحور مواقع راحت میرم هتل میگیرم.یعنی حس ششم ما خانومها همیشه آگاهمون میکنه که قرار نیست فلان جایی زیاد بهت خوش بگذره...من جای تو بودم همون اول میرفتم هتل.راستش تا حدودی به خواهر همسرت هم حق میدم.احتمالا چون بچه ندارن به یک محیط آروم عادت داره.هرآدمی روحیات خاص خودش رو داره.من نظرم این بود که از همون اول هتل رو بگیرم.راستش کلا خودم هم سفر برم همیشه هتل میرم چون اینحوری خیلی راحت ترم.مگر خونه پدرمادرها که حسابش فرق داره.
امیدوارم شرایط واسه خرید و فروش بر وفق مرادتون پیش بره.
نگران اون دو کیلو نباش.ادم تا وزنش استیبل بشه یه خرده زمان میبره.سعی کن یه محدوده واسه وزنت در نظر بگیری و همون حوالی وزنت رو نگه داری وگرنه وسواس فکری آدمو داغون میکنه.من ترازوم رو بوسیدم گذاشتم کنار بس که خودمو وزن میکردم
مراقب خودت باش مرضیه مهربون

سلام سارا جان خوبی؟ ما هم خوبیم شکر خدا
ببین عزیزم در حالت کلی این حرفت درسته، من دقیقا به همین دلایل ایام عید شمال نرفتم حتی با وجودیکه سونیا و همسرش خیلی اصرار کردند، یعنی درواقع با وجودیکه خیلی هم تعارف کردند اما با خودم گفتم اونجا راحت نیستم، ضمن اینکه نمیخواستم مزاحم یه زن و شوهر جوون که همونجوریش هم بابت حضور مادر و پدر سامان تحت فشار هستند بشم، اما وقتی زندایی سامان خیلی یهویی به رحمت خدا رفت و ما راه افتادیم که بریم، عملا گزینه دیگه ای وجود نداشت، ما ساعت 12 شب رسیدیم خونه سونیا برای خوابیدن، حتی حرف از هتل آوردن فاجعه بار بود، یعنی به شدت هر چه تمامتر به خواهر همسرم برمیخورد، و البته بیشتر از اون به مادر و پدر سامان، ما که به میل خودمون نرفته بودیم رشت، بعد من کل اقوام همسرم از خاله ها (به جز یک خاله که تهرانه) و دایی ها (به جز یک دایی که تهرانه) رشت هستند و همگی هم مهمون نواز و خاله هاش همه تعارف میکردند بریم خونشون، که حتی اگر میرفتیم خونه خالش، به سونیا صددرصد برمیخورد، و البته به مامان وباباش، چون انگار ما خونه خالش رو به خونه اونا ترجیح دادیم.
ضمن اینکه سارا جان ما کلاً قرار بود یک روز کامل یا نهایتا دو روز بمونیم اون هم به اجبار... ما هر بار که رشت خونه مادر و پدرش هم میریم سونیا بنده خدا ما رو دعوت میکنه خونشون، یا تو خونش برای نیلا تولد میگیره، کلاً من دلخوری ازش ندارم، فقط میگم اگر خودم بودم برای نهایتا یکی دو روز شاید اصرار بیشتری میکردم حتی اگر به شدت برای خودم سخت بود، در عین حال هیچ طلبی ندارم ازش و تفاوت رفتاری آدمها یا محدودیتهاشون رو درک میکنم و اینکه شاید همه اولویت رو به دیگران ندند و خودشون رو بیشتر در نظر بگیرند، سونیا هم دختر خوب و دلسوزیه و من رو هم خیلی دوست داره.
انشالله، فعلا که درمورد خرید وفروش خونه ناامیدترینم! فکر کنم باید رهاش کنم! خیلی ناراحتم و خودم رو باختم.
نگران اضافه وزن هم نمیشه که نباشم سارا، آخه براش خیلی زحمت کشیدم و بیشتر از اون از خودم ناراحتم که تو سفر اراده کافی ندارم و با هله هوله خوردن تو راه رفت و برگشت بخصوص زحماتم رو به باد میدم... متاسفانه منم بدجور وسواس شدم نسب به وزنم، هم بده هم خوب، یه مدت که رها کردم 14 کیلو اضافه کردم! نمیشه بیخیالش بشم بخصوص که قد بلندی ندارم و اضافه وزن تاثیر خوبی روم نمیذاره.
فدات شم عزیزم، راستی تو شمال خیلی به یاد تو بودم اما هیچ جوره امکان اینکه قرار ملاقاتی بذارم نبودف کلا دو روز کامل بودیم.

مهتاب شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 20:14 https://privacymahtab.blogsky.com

سلام مرضیه جان
رسیدن بخیر
مادرشوهرت اینا سختشون نیست این همه مدت خونه دخترش باشن؟
چرا خونه خاله سامان که خالی نمیرن
وای من که فوبیا گربه دارم
واقعا نمیشه قضاوت کرد تا جای کسی نبود اما لفظی هم تعارف الکی راه دوری نمیره
انشالله یه خونه عالی و خوب پیدا کنی بازم ناامید نشو تلاشت بکن معجزه خبر نمیکنه !
من اینستاگرام درخواست دادم نمیدونم دیدی یا نه خوشحال میشم قبول کنی

سلام مهتاب جان
خوبی عزیزم؟ چرا اتفاقا خیلی خیلی سختشونه! مادر همسرم که اصلا مریض شده از ناراحتی ، خونه خاله سامان نمیتونند برند، یکی اینکه دخترشون ناراحت میشه صددرصد، دوم اینکه اون خونه با رشت و محل بازساری خونه مادرشوهرم فاصله داره و نمیشه مدام رفت و آمد کرد، و اینکه با توجه به وضعیت سلامتی مادرشوهرم، مثلا دستشویی رفتن بدون توالت فرنگی و ... در اونجا راحت نیست، ضمن اینکه مادرشوهرم ملاحظه هم خیلی میکنه و در نبود کسی؛ امکان نداره بره خونش. اصلا روح و روانش به هم ریخته این مدت، حق هم داره.
انشالله که بشه اما اصلا شرایط خوبی نیست، نه مشتری هست و نه واحد خوب. توکل به خدا
خوشحال شدم پیامت رو در پیجم دیدم عزیزم، دوست قدیمی

نازیلا شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 19:41

مرضیه جان منم میتونم اینستاگرامتو داشته باشم

سلام عزیزم
بله
Roozanehaye.marzieh

نازیلا شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 19:40

آخی بسلامتی توفیق اجباری نصیبتون شد یه مسافرت برید خداروشکر روز آخر حسابی کیف کردید..
اوممم میدونی مرضیه جان در مورد رفتارای خواهرشوهرت بهت حق میدم ناراحت شی ولی الان دوره زمونه همین شده و یجا گفتی آدم فقط خونه پدرمادر یا پدربزرگ مادربزرگش راحته گفتم بهت بگم که اونجوریام که فکر میکنی نیست ما یه تایمی بخاطر تعمیرات مجبور بودیم خونه مادربزرگم باشیم وای جهنمی ترین روزای زندگیمو گذروندم و بعد هم چندروزی خونه خالم که اونم بشدت پذیرا بود و برعکس خواهرشوهرت گرم و مهربون بود امااااا بعدش چنان صفحه هایی پشت ما گذاشت که هنوز آثارش هست بااینکه خدا میدونه ما هر دوجا ۹۹درصد خودمون خرج کردیم که هیییچ چه خرجهای جانبی که نکردیم چقدر ملاحظه کردیم چقدر نذاشتیم دست به سیاه سفید بزنن خب آدم دلش میسوزه دیگه..
حالا با خوندن پستت تو دلم گفتم ظاهرا خانوم صادقیه خواهرشوهرت همینکه پشتت صفحه نمیذاره همین که ریاکار نیست یک دنیا ارزش داره
بعد مرضیه جان خواهرشوهره هااا اینم درنظر داشته باشخونه خواهرشوهر موندن اندازش همون یک شب موندنه تازه با اون شوهر درونگرایی که میگی داره بنده خدا سونیا الان کلی پیش شوهرش معذبه که پدر مادرش پیششون هستن لابد طاقت غر شنیدن دیگه نداشته از شوهرش
میگم هزارماشالا به پدر شوهر مادرشوهرت چقدر انسانن حتما اسفند دود کن چشم نخورن چقدر دوست داشتم در آینده پدرمادر همسرم این مدلی باشنالبته که خوبی خوبی رو جذب میکنه تو خوبی که اونا رو جذب کردی

سلام عزیزم
آره یه جورایی توفیق اجباری شد، خیلی یهویی پیش اومد، البته دوست نداشتم اینطوری بی برنامه بریم و ترجیح میدادم خونه مادرشوهرم آماده بشه بعد بریم اما خب فوت زنداییش معادلات رو به هم زد، به قول تو یه هوایی هم عوض کردیم بخصوص روز آخر.
ببین منم حرفت رو کاملا قبول دارم، یعنی اصلا نمیشه گفت آدم خونه مادر و پدر یا مادربزرگ هم صددرصد راحته و استنثا زیاد داره، من با همه علاقه ای که به مادر خودم دارم و میدونم چقدر فداکار و مهربونه، اما خونه مادرم نهایتا یکی دو روز بتونم بمونم، اعتراف میکنم خونه مادرشوهرم راحتتر هستم بنا به دلایلی که نوشتنی نیست.
درمورد تجربه شما هم کاملا میفهمم چی میگی، اینو بدون که درمورد آدمها هر چی بیشتر ملاحظه کنی انگار بدتره، برعکس هر چی بی مهابا تر باشی بهتر هم هست و بیشتر هم بهت بها میدن! این تجربه شخصی منه و بهش باور قلبی پیدا کردم، البته چون تاوانش رو دادم.
نه سونیا اصلا اهل غیبت و پشت آدم حرف زدن نیست، دختر مهربون و صادقیه، فقط مثل خواهر کوچیک خودم اهل تعارفات نیست و رک حرفش رو میزنه....
به قول تو خونه خواهر یا خواهرشوهر نهایتا باید مهمانی رفت و بس، ما هم همین کارو تمام این سالها کردیم و این اولین بار بود اونم چون خونه مامانش اماده نبود
البته من بعید میدونم مثلا شوهرش غر بزنه اما چون درونگراست طبیعتا خلوت خودش رو ترجیح میده، البته اینا همه حدسیات منه و فکر میکنم درست باشه. اینبار هم سونیا اشاراتی به این موضوع به طور غیر مستقیم داشت...
قربون محبتت عزیزم، زنده باشی.
آره خدایی خیلی خوبند و من دوستشون دارم و از بودن کنارشون لذت میبرم، گاهی اختلافات جزئی پیش میاد اما چون میدونم چقدر نیتشون پاکه و چقدر خوشبختی ما براشون مهمه از کنارشون رد میشم، البته اونا هم همینند و خیلی با گذشت هستند. خدا حافظشون باشه.
انشالله که در آینده خانواده ای به خوبی خودت نصیبت میشه.

سین شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 14:14

مرضیه جانم خیلی کلنجار رفتم چیزی بگم یا نه ولی چون ی بار دم دمای عید این موضوع پیش اومد می گم ببخش نظرم می گم می تونی قبولش نداشته باشی
ولی درکل من تو رفتار سونیا همه اش مهربونی و ادب دیدم بالاخره نمی شه انتظار داشت خونه مادر با خواهر یکی باشه خونه مادر خونه آدم، خونه خواهر تومهمونی، اینکه بگی می رم تعطیلات می مونم یا انتظار دعوت رسمی و اصرار داشته باشی برای من غریب، به خصوص که زحمت حضور مادر و پدرشم تا خونه اشون آماده بشه رو دوش سونیاست نه رو دوش شما و همسرتون.
هرچقدرم پدر و مادرت باشن اصلا همه کار هم بکنن تو خونه ات،ولی واقعا سخته این همه مدت پذیرایی و موندن و اخلاقا ممکن حتی جور درنمی‌آید با خودت و همسرت و پدر و مادرت...حالا بخواد شمارم نگه داره یا واسه عید بگه ی هفته بیاید کمی به نظرم زیاده خواهی .تا اونحا که می دونم شمام هیچوقت خواهرش چند روز چند روز نگه نداشتین تهران خونه تون درست می گم؟؟منطورم اون نیومده که حالا شمام انتظار دارین جبران کنه.تازه شما دوتابچه دارین که شرایط سخت ترم می کنه برای مهمانی(من خودمم دوتابچه دارم)
ببخش نظرم گفتم
شماخانم خوبی هستین ولی اینم درنظربگیرین بالاخره سخته
بازم ببخشین اگه نظرم گفتم
بوس بهتون

سلام دوست عزیزم
ممنونم که نظرت رو گفتی. من هم در رفتار خواهر همسرم ذره ای بی ادبی ندیدم، ذاتا دختر دلسوز و مهربونی هست و با وجود تفاوتهای رفتاری که داریم (اون رک و بی تعارف هست و من خیلی ملاحظه کار و شاید برگرده به اینکه من دهه شصتی هستم و اون دهه هفتادی و دهه شصتی ها کلاً روحیات متفاوتی دارند) به هم علاقه مندیم و با محبت با هم رفتار میکنیم.
فقط یه نکته ای هست و اون اینکه اینطور نبود من بگم دارم میرم تعطیلات، اگر رفتن به تعطیلات و سفر تفریحی مطرح بود که باید ایام عید که کلش رو من و سامان تعطیل بودیم و اون و همسرش هم روز عید خیلی تعارف کردند که بریم خونشون میرفتیم رشت و منزل اونا، اما من با اینکه سامان گفت میخوای بریم گفتم نه و به صلاح نیست و اونجا راحت نیستم و بذار خونه مامانت آماده بشه بعد میریم، پس اینکه اینطور تفسیر کنی که این توقع زیاده خواهی هست به نظرم یکم دور از انصافه چون من فقط و فقط میگفتم حالا که بعد اینهمه سال مادر و پدر همسرم فعلا خونه ای ندارند که ما بریم، در حد یه تعارف معمولی وقتی قراره دو روز کلا بمونم انتظار داشتم (شما هم حتما میداشتی تو موقعیتش) و این اساس زیاده خواهی نیست، یه انتظار درونیه که به زبون هم نیاوردم، اینم در پستک گفته بودم که برای ایام عید حتی اگر به ما تعارف هم نکنه بریم خونش، خیلی ناراحت نمیشم و تازه اگر تعارف هم بکنه (که بنده خدا هم خودش و هم شوهرش خیلی تعارف کردند) من قرار نیست برم، صرفاً فقط یکم دلم گرم میشه که مثلاً بهمون بها داده شده، وگرنه که من حتی خونه خواهران خودم و مادرم هم برای وعده غذایی نمیرم چه برسه مثلا برم رشت و یک هفته خونه خواهر شوهرم بمونم، یعنی صرفا دلم میخواست کلامی بهم بگه خونه ما هست همین! کاری که قطعا شما یا من در موقعیت مشابه انجام میدیم. امییدوارم منظورم رو گرفته باشی و فکر نکنی من انتظار داشتم ایشون ما رو یک هفته نگهداره! من نهایتا میخواستم دو روز بمونم و بس، چون سخت بود با دو تا بچه کوچیک شب ساعت 12 برسی خونه خواهرش و بچه ها 2 شب بخوابند و بعد بخوای صبح زود بیدارشون کنی برید تهران (بماند که یکی از گزینه های من بود اما همسرم اصلا قبول نکرد که همون فرداش برگردیم به هر حال دل اون به خواهرش گرم بود و احساس اون با من یکی نیست)
خلاصه اینکه میگی انتظار دارم چند روز ما رو نگهداره و... کاملا ناشی از عدم شناخت روحیات من طی این مدت هست خانم سین جان. من ایام عید و بابت سفر تفریحی نخواستم هیچ زحمتی روی دوشش باشم، حالا خب به خاطر فوت زندایی سامان یهویی جمع کردیم و رفتیم و قرار بود نهایتا دو روز بمونیم نه بیشتر، اونجا هم وطن همسرم هست و خیلی اقوامش اونجا هستند، ما میتونیستیم شب یا اون دو روز رو خونه خالش بمونیم اما طبیعتا سونیا خیلی ناراحت میشد، و من همیشه ملاحظه ناراحت نشدن آدمها رو میکنم...
از طرفی اگر از خواننده های قدیمی تر من بوده باشید میدونید که سونیا فقط یک سال و نیم هست که رفته رشت، قبلش تهران زندگی میکرده و در یه تصمیم ناگهانی به رشت برای زندگی مهاجرت کردند، خانواده همسرش همگی تهران هستند و یکی از ناراحتیهای بزرگ من اینه که چرا انقدر کم میاد تهران و دیدن ما، حتی وقتی تهران بودند من هزار بار به همسرم میگفتم دلم میخواست خواهرت بدون دعوت بیاد دیدن ما، نه اینکه انقدر دیر به دیر، همین موضوع باعث دلخوری من ازش در مدتی که تهران بودند بود، البته اونم دستیار بیهوشی تو بیمارستان هست و مدام شیفت های طولانی داره و اینطوری توجیه میکرد که واقعا وقت نمیکنم و .... فقط با دعوت سالی دو سه بار میومد خونه ما،
ضمن اینکه من خواهر همسرم رو خیلی دوست دارم و دختر مهربان و دلسوزیه و مطمئنم بابت اینکه نمیتونست بیشتر از یک روز پذیرای ما باشه (به دلایل احتمالی که نوشتم) به شدت ناراحت و معذبه و مدام میگفت اگر خونه خاله سختتون بود برگردید اینجا هر موقع شب که بود.
منم ازش دلخوری ندارم، تو نوشتم هم بارها گفتم در عین حال که درکش میکنم اما با شرایطی که درش قرار گرفتیم و نمیدونستیم شب دوم رو چکار کنیم اونم تو جایی که وطن همسرم حساب میشه و فقط قرار بود دو روز باشیم و برگردیم، یکم احساس ناراحتی کردم، قطعا شما هم همین احساس رو در موقعیت مشابه میداشتید.
البته کاملا قبول دارم این مدت هم بابت حضور پدر و مادرش تحت فشار هست، قبلترها هزار بار اصرار میکرد که مادرش فقط یک شب خونش بخوابه و مادرشوهرم هرگز اینکارو نمیکرد، حتی هر دو سه ماه میرفت خونش، الان به شوخی بهش میگه شهین دیدی چجوری مجبور شدی اینجا بمونی و راهی هم نداری! حتی تو شوخیهای مادر و دختری بهش میگی شهین آواره شدی؟ تو ماشین هم داشتیم راجب همین موضوع موندن پدر و مادرش صحبت میکردیم و همین حرفهای شما رو میزد، میگفت خیلی دوست دارم پیش ما هستند اما به هر حال ما از دو نسل متفاوت هستیم و اونا سنتی تر فکر میکنند و همه چی زندگیشون روی روال و قانون مشخصه و این یه خورده کارو برای ما سخت میکنه، من وسامان هم ازش تشکر کردیم که این مدت هواشون رو داشته، مشخص بود با همه عشق به خانوادش اما بابت کار بیرون و خونه و .... (البته مادرشوهرم خیلی کمک میکنه با همه مریضیش) خیلی خسته شده.
اختیار دارید عزیزم، مرسی که نظرتون رو گفتید که منم بتونم توضیح بدم، متاسفانه من به شدت آدم ملاحظه کاری هستم و همیشه بقیه آدمها رو به خودمون اولویت دادم، خاله خودم بعد دو سال اومده تهران و در بدترین شرایط هستیم، از هر جهت، حتی رابطه من و همسرم به شدت خراب شده این دو روز و وضعیت زندگیم هیچ جالب نیست اما باز هم نمیتونم دعوتش نکنم و سه چهار روز نگهش ندارم، میتونم بهانه بیارم اما اصلا دلم نمیاد، درحالیکه حتی همسرم بهم میگه راهی نیست که اینبار دعوت نکنیم و پاسخ من یه نه محکمه، طبیعتا خواهر همسرم اولویت بیشتری به خودش و همسرش میده و این اتفاقا خیلی هم بهتره اما از من برنمیاد و هرگز برنیومده.
موفق باشی عزیزم

مونا شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 12:44

مرضیه جان
در مورد خونه خواهرشوهرت، با اینکه خیلی منطقی شرایط رو درک کردی، به نظرم یه کم ناراحت شدی که میخوام بهت بگم همون یه کم هم دلخور نباش. من خودم خیلی دوست دارم با خانواده و دوستان رفت و امد کنم. ایران نیستم و دوست دارم مثلا خواهرم بیاد یکی دو هفته پیشمون بمونه، خودشون هم گاهی غیر مستقیم میگن ولی من متاسفانه به خاطر همسرم امکانش رو ندارم. مرد بسیار خوب و مهربانیه و خانواده منو دوست داره ولی حساسیت زیادی داره روی قوانین زندگیش. مثلا چه ساعتی بیدار بشه یا بخوابه، اینکه بعد از کارش حتما یه تایم آرامش برای خودش میخواد و خیلی قوانین دیگه. روتین زندگیش براش خیلی مهمه و مسلما مهمون این روتین رو بهم میزنه. بارها باهاش صحبت کردم که درسته که ممکنه چند روز روتین به هم بخوره، ولی عوضش بهمون خوش میگذره، از یکنواختی درمیایم، معاشرت می کنیم. ولی چه کنم که نمیتونه بپذیره. حتی مادر خودش که اینجا شهر دیگه ای زندگی می کنه، وقتی میاد شهر ما یکی دو ساعت میاد به ما سر میزنه و یه شامی ناهاری با هم بیرون میخوریم. دیگه میره خونه خاله همسرم. خب مادرشه و بچه شو میشناسه و من مشکلی ندارم، ولی به خواهر و برادر خودم نمیتونم بگم. اینجا رسم هست که مهمون اگر برای چند روز میخواد بمونه هتل می گیره و فقط گاهی با میزبان میرن بیرون گردش و شب برمیگرده هتل. من راضیم که خودم براشون هتل بگیرم، ولی نمیتونم اینو به خواهرم بگم، چون شوهرش حتما ناراحت میشه. فقط خواستم بگم خوبه همو درک کنیم و به هم سخت نگیریم.

سلام مونا جان
ممنونم که نظرت رو گفتی، اتفاقا همسر سونیا هم پسر خوب و سنگین و با وقاریه اما به شدت درونگراست، البته اصلا نمیتونم بگم خجالتیه و به خوبی از عهده امورات برمیاد اما در جمع ها اغلب ساکته و شنوندست، عین همسر شما کاملا مشخصه که به روتین زندگی مشخصی پایبنده و قوانین خودش رو داره و حتی روحیات وسواسی، من مطمئنم بابت همین موضوعات هست که سونیا نمیتونسته به زور اصرار کنه که ما بمونیم، حالا جدای از اینکه گربشون هم خیلی با حضور ما ترسیده بود و اذیت بود، و من فکر میکنم چقدر کار خوبی کردم که علیرغم تعارف خودش و همسرش که عید بریم خونشون اما صلاح ندیدم، و رفتیم شهر خودم سمنان، دیگه اینبار هم مجبور شدیم که بریم، من حتی گفتم فردای مراسم برگردیم اما همسرم خواهش کرد یک روز اضافه تر بمونیم و همون یک روز اضافه تر باعث شد که یه سری حاشیه های اینطوری پیش بیاد.
شرایط تو رو هم با همه وجودم درک میکنم، همسر من مثل خودم عاشق مهمانی دادن هست اما هربار که مادرم میاد من بابت یه سری موضوعات دیگه تحت فشارم، مثلا همش میترسم بحثهای سیاسی با مادرم بکنه و مادرم ناراحت بشه، یا مثلا جلوی مادرم دعوامون بشه و.... جالب اینکه وقتی مادرم بعد چند روز میره سامان به شدت غصه میخوره و همش میگه دلم گرفته و کاش نمیرفت! با این احوالات بازم من این دغدغه رو دارم، تو که جای خود داری
واقعا هم نمیشه این موارد رو به خواهر و برادر گفت، من هم خواهر همسرم رو درک کردم و میکنم و ناراحتی ازش ندارم (صرفا تو اون موقعیت دلم میخواست مثلا مثل خودم تعارف خیلی گرم و جدی کنه چون ما شب دوم رو نمیدونستیم کجا بریم اما در هر حال حتی اگر خیلی هم تعارف میکرد ما نهایتا قرار بود دو روز بمونیم نه بیشتر) حالا اونم لابد معذوریت هایی داشته که نمیتونه بگه و خودش هم ناراحت بود، بازم میگم خدا رو شکر که ایام عید بدون اینکه حتی این چیزها رو بدونم خودم تصمیم گرفتم رشت نریم....
درک کردن آدمها نشانه بلوغه و این خیلی خوبه، منم بابت همین موضوع دلخوری خاصی ندارم و اتفاقا بابت پذیرایی خواهرشوهرم از مادر و پدرش ازش تشکر کردم، خیلی هم اصرار کردم مادرش اینا بیان تهران منزل ما بمونند اما با توجه به بازسازی خونه و کارهایی که پدرشوهرم داره امکانش نیست متاسفانه.

الهام شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 07:36

سلام مرضیه جان. سفرت به خیر و سلامت. چقدر ادم معذب میشه اینجوری. کاش خونه مادرشوهرت به سلامتی اماده بشه با خیال راحت برین اونجا.
ان شالله همیشه خوب و خوش باشین به سفرهای سیاحتی و زیارتیی

سلام الهام جان
آره خب معذب شدم، سامان بیشتر از من، اما در نهایت سعی کردم درکش کنم و معذوریت هاش رو که البته فقط حدس زدم بپذیرم،...
ببین ما کلا سالی دو بار نهایتا بریم رشت، یعنی من خیلی ملاحظه مریضی مادرشوهرم رو میکنم اما خب همون دو بار هم آدم میتونه فقط روی پدر و مادر حساب کنه، جای دیگه آدم اصلا راحت نیست.
ممنونم الهام جان، انشالله برای شما هم همینطور باشه همیشه

بنفشه شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 01:10

عزیزم منم خوشم نمیاد کسی از شهر دیگه بیاد بمونه چند روز خونه‌م حالا هرکسی میخواد باشه. اونم با بچه کوچیک. الان که زمان قدیم نیست. هزار جور هتل و ویلا و سوییت هست که آدم بره بمونه! الان مردم خودشون هزارجور مشکل دارن دیگه حوصله مهمون داری نداره کسی.

سلام بنفشه جان
عزیزم تقریبا اغلب آدمها همینند خب (البته من به شخصه مهمون داشتن رو دوست دارم) اما اینو در نظر بگیر که ما سفر تفریحی نرفتیم که، سفری بود به اجبار بابت فوت زندایی سامان که برای سامان مهم بود حضور داشته باشه، اگر قصدمون سفر تفریحی بود که خواهر شوهرم و شوهرش خیلی اصرار کردند عید بریم خونشون و چندروزی بمونیم که من تحت هیچ شرایطی نرفتم و نخواستم مزاحمشون بشم، حالا که زندایی شوهرم خیلی یهویی فوت کرده و پدرشوهر و مادرشوهرم فعلا خونشون آماده نیست، بعد صرف شام خونه زندایی مرحوم، ساعت دوازده شب با اونهمه اقوام و فامیل خداحافظی کنیم و بگیم خداحافظ شما ما داریم میریم هتل؟؟؟؟ شما تو چنین شرایطی باشید و خواهر همسرتون هم تو این شهر باشه و پیش بقیه چنین حرفی بزنید همه میگن خواهش میکنم بفرمایید برید هتل، فردا میبینیمتون و به خواهر همسر هم برنمیخوره؟ اصلا این کار و این حرف تو چنین شرایطی که تو وطن خودت هستی واقعا واقع بینانه و منطقیه؟ اونم شهری که وطن همسر من حساب میشه؟
دو تا خاله سامان و داییش خیلی تعارف کردند بریم خونشون و به شدت مهربون و مهمون نوازند اما ما میدونستیم خواهرشوهرم ناراحت میشه جای دیگه ای رو به خونه اون ترجیح بدیم، طبیعیه که در نبود خونه پدر و مادر، خونه خواهر اولویت داره اونم وقتی به اجبار و بابت فوت کسی رفتی و فقط یک یا دو روز میمونی و برمیگردی! اونی که شما میگی زمانی هست که ما بخوایم سفر تفریحی بریم اونم تازه بدون اینکه بقیه بدونند، وگرنه اگر بدونند ما رفتیم هتل شدیدا ناراحت میشن، حداقل خانواده مهربون همسر من که صددرصد اینطوریند! اصلا بزرگترین توهین حساب میشه! حتی خودم هم همینطورم، فرض کن خواهر همسرم از شمال بیاد تهران وبره هتل بمونه! اصلا بالاترین توهین به من هست... شاید برای شما این موضوع عادی باشه اما واقعا برای من و خانواده همسرم نیست، من زمان کرونا یک ماه تمام با افتخار پذیرای پدر و مادر همسرم تهران بودم (جاده ها بسته بود و امکان برگشت نداشتند) و موقع رفتنشون به پهنای صورت اشک میریختم و همش خدا خدا میکردم بازم جاده ها بسته بمونه و پیشم بمونند، پس همه آدمها روحیات مشابه ندارند.
اینجا همه میدونند که من چقدر معذب هستم و حتی خونه مادر خودم هم برای شام و ناهار به ندرت مزاحم میشم! گاهی حتی خودم غذا میبرم یا قبل رفتن میگم زحمت نکش املتی حاضری چیزی میخوریم! من و مادرم و خواهرام همه تهران هستیم، اما بالای دو ساله که خونه خواهرام برای وعده غذایی نرفتم و خونه مادرم هم شاید ماهی یا دو ماهی یکبار برم سر بزنم...
اگر آشنایی بیشتری ما من داشتید نگاهتون دقیقتر بود
من عاشق خانواده همسرم و همین خواهرش هستم و هیچ دلخوری ندارم، صرفا آدم تو موقعیتش که قرار میگیره و میبینه برای دو روز موندن هم باید به فکر جای دیگه ای باشه کمی ذهنش مشغول میشه همین وگرنه که سونیا دختر مهربونیه و من میدونم خودش هم ناراحت بوده که به هر دلیل نمیتونسته بیشتر ما رو نگهداره

نینا جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 23:48

مرضیه جان سلاام.اگه من جای شما بودم با توجه به حساسیتهاتون واینکه کلی یه موضوع را بررسی میکنید و خودتون هم ادمی نیستید که مهمونداری براتون راحت باشه اصلا رشت را نمیرفتم چون حقیقتا زندایی خدابیامرز خودش که نبود کسی هم توقعی نداشت.چون سونیا با توجه یه متراژ خونشون و وسواس همسرش واینکه طولانی مدت هم پدرمادرش اونجا اقامت دارند واقعا حق داشته و حقیقتا کوپنش شاسد پیش همسرش پر بوده.اگه هم دوست داشتید رشت برید یه جایی برای یکهفته مثلا کرایه میکردید و پدرمادر اقاسامانم با خودتون میبردید.برای خاله هم میشد یه شام یا ناهار بیرون دعوت کنید بهانه کار و اداره بیارید عذرخواهی کنید.کلا به خودتون خیلی سخت میگیرید خدا قوت بهتون بده

سلام نینا جان
راستش رو بخوای من هم به همین موضوع فکر کردم، حتی اولش فکر کردیم سامان تنهایی بره (نمیشد که اصلا نباشه)، اما من بابت اینکه سامان زمان رانندگی خیلی خواب آلود میشه اصلا نمیتونم بذارم تنهایی جایی بره یعنی با بره و برگرده خیلی زیاد استرس میگیرم، متاسفانه حاضر نیست با ماشین شخص دیگه ای هم بره وگرنه شاید من دیگه نمیرفتم و صرفا با داییش تماس میگرفتم و تسلیت میگفتم و قطعا با وجود دو تا بچه، کسی هم ازم انتظاری نداره.
ببین نینا جان همه حرفات رو قبول دارم، حالا من بعید میدونم همسرش پیش سونیا غر زده باشه، آدم خوبیه فقط خیلی درونگراست و کم حرف و خلوت خودش رو ترجیح میده اما بعید میدونم حرفی به سونیا زده باشه اما طبیعتا هر دو بابت پذیرایی یک ماه و نیمه حتما خسته شدند و دلشون خلوت دو نفره خودشون رو میخواد که طبیعی هم هست.
اما اینکه مثلا بریم جایی رو کرایه کنیم اصلا انجام پذیر نیست، اولا ما نهایتا دو روز میخواستیم بمونیم نه بیشتر، سفر تفریحی که نبود، و اگر مثلا میگفتیم برای یکی دو شب موندن میریم هتل، قطعا به شدت به سونیا با شناختی که ازش دارم برمیخورد و دلخوری پیش میومد، ما ایام عید با اینکه تعارف کردند بریم تعطیلات خونشون اما حاضر نشدیم بریم، حتی به سامان گفتم اگر خیلی دلمون شمال خواست میریم یه روستا تو گیلان یا مثلا مازندران جایی رو کرایه میکنیم، البته به کسی نمیگیم اومدیم چون حتما ناراحت میشن که رفتیم اونجا و خونشون نرفتیم (یعنی من تا این حد ملاحظه ناراحت نشدن آدمها رو میکنم). به هر حال من خواهر همسرم رو درک کردم و صرفا بابت اینکه شب دوم نمیدونستیم باید کجا بریم یه مقدار ناراحت بودم، همسرم که خیلی بیشتر و هر دو به این نتیجه رسیدیم که باید حتما در آینده یه خونه کوچیک تو شمال داشته باشیم، چون من حتی دوست ندارم مزاحم مادرشوهرم که مریضه بشیم و ترجیح میدم در آینده برم خونه خودم...
درمورد دعوت خاله بازم درست میگی عزیزم، اما از من برنمیاد! دست خودم نیست همش فکر میکنم بقیه ناراحت نشن و بهشون برنخوره و اولویت رو به بقیه میدم نه به خودم و خانواده و بچه هام! تازه یکم بهتر شدم اما متاسفانه راه زیادی دارم تا دست از این سختگیری ها بردارم....
مرسی ازت عزیزم

نجمه جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 19:24 https://najmaa.blogsky.com/

سلام عزیزم
ای جانم.واقعا هیچ جا خونه پدر و مادر ادم نمیشه،حق دارین.ولی خب سونیا هم این مدت طولانی میزبان خانواده ش بوده، شاید سخته براش.
وای دورکاری خیلی سخته.واقعا سخت تر از سرکار رفتنه.من بهت پیشنهاد میدم زودتر برو، چون این مدیرا معلوم نیست چی تو مغزشون میگذره
واسه خونه هم، مرصیه جونم ما هم درگیریم، دو ساله
دقیقا یا خونه نیست یا مشتری. املاکی ها می گفتن از اول سال یدونه هم معامله نکردن.اوصاع خیلی خرابه
انشالله که خیر باشه براتون.
اون وسیله های خراب که خونه ما همینه.بس که همسرم روی مبلا میخوابه، گند زده بهشون
کوچولوهاتو ببوس عزیزم

سلام نجمه جان
آره خدایی ، خدا همه پدر و مادرها رو حفظ کنه.
بله سونیا هم بنده خدا این مدت خیلی تحت فشار بوده، درکش میکنم. حتی من و سامان ازش تشکر کردیم بابت پذیرایی ازشون این مدت.
والا دورکاری با توجه به شرایط من که باید برای بچه ها پرستار بگیرم و کلی هزینه بدم یا ببرم مهد کودک هردوشون رو اونم تو شرایط روحی نیلا و اونم تازه هزینه زیادی داره و آخرش هم خیالم راحت نیست، فعلا گزینه بهتریه، به من هم زیاد سخت نمیگیرند اما نگرانیهایی اتفاقا از بابت همین سخت نگرفتن دارم، یعنی یه جورایی کار زیاد داشته باشی انگار خیالت راحتتره.
ای وای! یعنی شما هم همینطور مثل ما گرفتار خرید و فروش شدید و نتونستید کاری کنید؟ من فکر کردم فقط خودمون انقدر بدبیاری آوردیم، یه جورایی آرامش گرفتم البته املاکی ها میگن مشتری هست و خریدار هم هست اما من که چیزی نمیبینم، نه واحد خوب هست و نه مشتری برای خونه ما.
همسر من روی مبلها نمیخوابه، بچه هام خونه رو به تاراج بردند رسماً بخصوص اون دومیه
مرسی عزیزم، تو هم گل پسراتو ببوس

مریم جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 19:17 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
مرضیه جانم چقد خوب شد عید نرفتید رشت
قطعا شوهر خواهر شوهر نمی‌خواسته شما بیشتر بمونید
شاید این مدت که پدر مادر سامان اونجا بودن خب خسته شده به هرحال یه چی این وسط بوده
اونجا که گفتی گریه ت گرفت پیش خاله و شوهر خاله سامان اگه منم بودم گریه م می‌گرفت
خب خداروشکر که کلا مسافرت خوبی بوده
امیدوارم مهمونی و پذیرایی هات عالی پیش برن
و واقعا هم سخته با دوتا بچه چند روز مهمون داشته باشی خدا بهت قوت بده عزیزم

سلام مریم جون
واقعا همینطوره، سامان حتی گفت میخوای بریم؟ گفتم نه و به صلاح نیست و خودش هم قبول کرد و آخر نرفتیم با اینکه هم خودش و هم شوهرش تعارف کردند بیاید منزل ما...
البته من ناراحتی ازش ندارم، واقعا هم این مدت خسته شده، حتی اگه نشون نده، ما هم خب یهویی رفته بودیم و برنامه ای از قبل نبود، فقط چون شب دوم رسما بی جا و مکان بودیم دلمون پر بود یکم، وگرنه که میفهمم محدودیتهای اون بنده خدا رو.
من خیلی زود وقتی روحیم رو میبازم اشک میریزم، هر کار میکنم که جلوی خودم رو بگیرم و نشانه ضعفم نباشه اما خیلی وقتها موفق نمیشم، بخصوص وقتی گفت منم جای پدرت اصلا نتونستم جلوی اشکم رو تو اون شرایط بگیرم.
امشب مادر و خالم میان و همه کارهام مونده! بچه ها هم زود بیدار شدند! خدا کنه به موقع انجامشون بدم! مهمون داری برای کسی که انقدر سخت میگیره اصلا راحت نیست!

A.p جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 18:19

سلام خیلی خوب مینویسی و دلچسب، ببین اگه خونه رو گذاشتی برای فروش حتما چیدمانت رو قشنگ کن چون ناخودآگاه تاثیر میذاره، میدونی آدمها خونه رو توی ذهنشون خالی نمیکنن که فقط به پلنش توجه کنن ،درسته شما وسایلت رو با خودت میبری و اون میتونه هر جور دلش بخواد وسایلش رو بچینه ولی خونه ات رو جوری بچین توی نظر اول به چشم بیاد . انشالله که همون بشه که دلت میخواد

سلام عزیزم، ممنونم از لطفت
نظرت کاملا درسته، سری قبل که گذاشتیم برای فروش خیلی خونمون اوضاعش بهتر بود، نویان رو هنوز نداشتم، میدونم که چقدر نگاه اول مهمه ، اما متاسفانه اگر مثلا مبل دو نفره ها که برعکس گذاشتیم که نیلا از روی اون نره روی اوپن و نیفته رو برگردونیم برای نویان خیلی خطرناکه! یکی دوباره امتحان کردیم و دیدیم به خطرش نمیرزه! یا مثلا از پارسال روفرشی انداختیم چون نویان خیلی بالا میاورد، نمیشد مدام فرش رو داد قالیشویی، نمیشه مثلا الان برش داریم، به نظرم یکم زوده، ولی تا آخر سال برش میدارم دیگه.
به همسرم گفتم اگر بازدید کننده اومد مبلها رو درستش کنیم، اونم قبول کرد، اما متاسفانه مشکل سخت فروش بودن خونه ما به 4 واحدی بودنش و پارکینگ و انباری بودنش برمیگرده بیشتر.... بماند که واحد مناسبی هم برای خرید ما وجود نداره حتی به فرض فروش رفتن خونمون.

اذر جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 18:16

سلام مرضیه جان. خیلی دلم گرفت بابت اینکه خونه شوهر خواهرت و خاله همسرت معذب بودی. حس بدیه منم تجربه اش کردم . چقد استرس داری تو دختر . اینقد فکر نکن هرچند منم فقط به حرفم و خودمم اگه جای تو بودم مطمئنم همین قدر استرس داشتم.
راستی مرضیه تو چطوری وزن کم کردی.؟صورتت لاغر نشده؟ منم میخام یه پنج شش کیلویی کم کنم اگه همت کنم ایشالله.
بچه هاتو ببوس مواظب خودت باش

سلام آذر جانم
بله واقعا معذب بودم، خونه خاله همسرم بابت اینکه خب خواب بودند و مزاحمشون شدیم، و از قبل خبر نداشتند، خونه خواهرشوهرم هم خب معلوم بود بابت درونگرایی همسرش و گربشون یکم سختشون هست، ما اینبار یهویی شد رفتنمون و سفر تفریحی نبود و قصدمون فقط دو روز موندن بود، برای همین یه مقدار دلم گرفت که شب دوم نمیدونستیم کجا بریم، وگرنه که خواهرشوهرم رو سعی میکنم درکش کنم، و خیلی خوشحالم که علیرغم تعارف خودش و شوهرش ایام عید نرفتیم رشت تعطیلات.
من خیلی استرسی هستم آذرجان، همیشه میخوام همه چی در بینقص ترین حالت باشه، الان بابت خرابی دیوارها و مبلم معذبم در حالیکه خالم عین مادر دومم هست... کاش اینطوری نبودم! کاش اعتماد به نفس بیشتری داشتم، مطمئنم چندبار میخوام در حضورشون اشاره کنم که بابت بچه هاست که انقدر دیوارها خراب شدند و مبلم تو رفتگی داره! طرف خودش میدونه اما منم هی باید بگم! این یعنی اعتماد به نفس داغون! حتی اگر در ظاهر بقیه منو آدم با اعتماد به نفسی بدونند از درون داغونم!
ببین آذرجان من با رژیم لیمومی رفتم جلو، چندسال قبل هم همینطور لاغر کردم اما یه جاهایی هم با روشهای مخصوص خودم که بر اساس تجربه بود وزن کم کردم، البته من در کنار رژیم حتما روزی 50 دقیقه داخل خونه 66 متریمون! پیاده روی میکردم! برنجم 12 قاشق بود و خورشتم 140 گرم و چیزی بود که در رژیمم قید شده بود، نان صبحم 60 گرم و پنیر 30 گرم و نان ناهار 75 گرم و نان شام 65 گرم همش هم با ترازو اندازه میگرفتم، هفته ای سه بار فقط برنج میخوردم و مصرف روغنم خیلی کم بود! شام چهار شب در هفته ارده شیره (سه قاشق مربا خوری ارده با یک قاشق مربا خوری شیره انگور یا خرما یا عسل) بیا نون و پنیر و سبزی داشتم، یک شب تخم مرغ آب پز یا املت یا خوراک لوبیا یا سالاد سزار و از این قبیل، سبزی خوردن حتما استفاده میکردم اما متاسفانه آب اصلا نمیتونم بخورم....
صورتم خب لاغر که شده، اما به نظر میرسه طبق گفته های بقیه بدقیافه نشدم، امیدوارم همینطور باشه، امکان نداره آدم لاغر بشه و صورتش لاغر نشه! اما خب بعد چندوقت از لاغر شدن و تثبیت وزن، صورت شکل بهتری پیدا میکنه،...
پنج شش کیلو اصلا سخت نیست، همت کن و شروع کن عزیزم، پیاده روی یادت نره، اگر راهنمایی بیشتری خواستی من درخدمتم
راستی روزی سه عدد هم قرص لاغری هزال سینا استفاده میکردم، نمیدونم واقعا موثر بود یا نه....
تو هم دسته گلاتو ببوس عزیزم، موفق باشی

قره بالا جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 18:05

با خوندن این پست فهمیدم چرا بعد فوت مامان بزرگم هرچی به مامانم اصرار می‌کنیم بره شهر خودشون،نمیره


امیدوارم یه خونه خیلی خوب پیدا بشه براتون
پروسه خیلی سختیه

سلام عزیزم
مادرت کار درستی میکنه واقعا، ما هم بعد فوت مادربزرگم دیگه نشد که بریم سمنان و دور هم جمع بشیم، شاید در حد دو سه ساعت رفتیم و برگشتیم همین! بقیش رو تو خونه روستایی حاشیه شهر بودیم....
البته من سونیا رو درک میکنم و میفهمم شرایطش رو، فقط شاید اگر من بودم تحت هر شرایطی نگهشون میداشتم برای دو روزی که بودند، اما خب باز هم قضاوتش نمیکنم و میدونم خودشم ناراحت بوده فقط خوشحالم که عید علیرغم تعارف خودش و همسرش نرفتم رشت و سمنان رو انتخاب کردم.
منم امیدوارم قره بالا جان اما به شدت ناامید! ای بابا....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد