بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

این چند روز اخیر...

متاسفانه یه سری از مخاطبینم از طریق قسمت "تماس با من" بهم پیام میدن که امکان ارسال نظر ندارند و نظراتشون ارسال نمیشه و کد عددی براشون نمیاد و...  یه سری هم زحمت میکشن و از طریق اینستاگرام دایرکت میدن،‌اما به هر حال به هر دلیلی که باشه برای من ایجاد بی انگیزگی میکنه در نوشتن، بخصوص که بخاطر شرایط خاص زندگیم،‌اغلب تلاش میکنم یه جوری فرصت گیر بیارم و هفته ای یک پست رو بنویسم اونم در شرایطیکه اغلب وبلاگها تعطیلند، اینکه ببینم علیرغم بازدید نسبتاً بالا، نظرات زیادی برام ارسال نمیشه باعث کم انگیزه شدنم میشه، البته که بارها تاکید کردم اول از همه برای دل خودم و ثبت روزها و خاطرات مینویسم اما به هر حال دیدن واکنش مخاطبین هم میتونه انگیزه آدم رو مضاعف کنه و برعکس عدم واکنش درخور، حالا یا به دلیل اینکه نظرات ارسال نمیشه یا اینکه خود خواننده منفعله، میتونه آدمو از نوشتن دلسرد کنه...

به هر حال امروز هم که روز شیفت من در محل کارمه و تا نیمساعت دیگه هم ساعت کاری تموم میشه تصمیم گرفتم چند خطی بنویسم و بعد برم خونه مادرم پیش دختر نازنینم...گذاشتمش خونه مامان وروجک رو، خدا رو شکر خیلی اذیتش نمیکنه اما خب با شرایط روحی و جسمی مامان من،‌نمیتونم با خیال راحت بذارمش اونجا و همش نگرانم مادرم اذیت بشه یا بابام کلافه بشه، اما خب چاره ای هم ندارم تا وقتی این کرونای لعنتی کلاً از بین بره و بتونم مرتب و روزانه برم سر کار و مهدهای کودک هم بطور کامل باز بشند. فعلا که همچنان بصورت شیفتی و حضور روزانه دو سوم کارمندان میایم سر کار که برای من خدا رو شکر با وجود روزه بودن در مجموع خیلی خوب بوده . در حال حاضر هفته ای دو روز میام سر کار از ساعت هفت صبح تا دو بعد از ظهر.

دیروز که نیلا رو گذاشتم خونه مامانم و اومدم سر کار، بابام قرار بود از بیمارستان که به خاطر شیمی درمانی بستری بود مرخص بشه و مریم خواهرم بچه های خودش رو هم گذاشته بود خونه مامانم و خودش رفته بود کارهای ترخیص بابا رو انجام بده. خواهرزاده هام هم حسابی با نیلا بازی کرده بودند و سر دخترک حسابی بهشون گرم بود.

وقتی از سر کار رسیدم خونه مامان، بابا هم از بیمارستان مرخص شده بود و خونه بود.... طفلک خواهرم هم بعد اونهمه خستگی، برای شب و افطار کله پاچه و سیرابی درست کرده بود. ضمن اینکه یک کیک بزرگ هم گرفته بود که بعد افطار به مناسبت تولد پسر کوچیکش رادین یه جشن خودمونی بگیریم. البته خود رادین خبر نداشت و قرار بود سورپرایز بشه، که شب بعد افطار همراه باباش و نیلا و سامان رفتند بیرون پارک و ما هم سریع در نبود اونا خونه رو تزئین و آماده کردیم و لباس پوشیدیم و یکساعت بعد اونا اومدند خونه و  جیغ و آهنگ تولدت مبارک و فشفشه و برف شادی... طفلکم حسابی سورپرایز شد! از شادی سر از پا نمیشناخت و بالا و پایین میپرید و همش تشکر میکرد و میگفت خیلی ممنون که برام جشن به این خوبی گرفتید... پسرک فهمیده عاقل من 5 سالش تمام شد، به تمام معنا دوستش دارم و براش آرزوی خوشبختی و سلامتی دارم. منم با اینکه تازه شب قبلش از تولد سورپرایز دیشب خبردار شده بودم ، دیروز سریع بعد از محل کارم رفتم یه اسباب بازی فروشی و براش یه بازی فکری،‌ به همراه یک بسته 48 رنگی پاستل، و دفتر نقاشی فانتزی خریدم و همونجا کادو کردم و بردم خونه مامانم، البته برای عسل که خواهرشه هم یه بسته ماژیک خوشرنگ و یه سری لوازم دیگه به عنوان هدیه خریدم که دل اونم شاد بشه. هر دوشون عاشق کادوهاشون شدند خدا رو شکر...نیلا خانم هم که اون وسط مدام میرقصید، اما اجازه نداد حتی یک عکس درست و حسابی تمام رخ ازش بگیریم و یه لحظه تو بغلم بند نمیشد که بشه درست و حسابی ازش عکس گرفت...

بعد مدتها ناراحتی و فکر و خیال، این جشن حس و حالمون رو عوض کرد، بخصوص که پدرم هم بعد اونهمه عذاب و سختی، دیشب کمی حالش بهتر بود و تونستیم چندتا عکس با هم بگیریم. البته ته دل هممون یه نگرانی عمیقی وجود داشت از ادامه جلسات شیمی درماین بابا، تصور میکردیم به جز اینبار،‌یکبار دیگه شیمی درمانی داشته باشه و بعد تموم بشه که دیشب خواهرم گفت دکترش صبح بهش گفته هنوز هفت بار دیگه باید انجام بده... خیلی حالمون گرفته شد، بخصوص حال مریم خواهرم که هر بار مجبوره به خاطر بابا زندگیش رو ول کنه و بره بیمارستان و مادرم طفلی هم با اون حال نامساعدش مواظب بچه هاش باشه و آماده کردن شام و ناهار برای بچه ها و شوهرخواهرم و ... این وسط گذاشتن نیلا خونه مامانم هم یه باری روی دوشش شده،‌البته طفلک مدام میگه بچه خوبیه و اذیتی نداره،‌اما میدونم که به هرحال نمیتونه استراحت کنه اونم با زبون روزه...

بگذریم، حرف زیادی برای گفتن ندارم،‌اردیبهشت دوست داشتنی هم مثل اسفند و فروردین دوست داشتنی تموم شد و به خاطر این بیماری همه گیر لعنتی نتونستیم استفاده ای کنیم...دلم میسوزه که هم من و هم سامان برای اولین بار تو اینهمه سال روزهای زیادی رو تعطیل بودیم اما نتونستیم به خاطر این بیماری بریم سفر و حالا بعدها باید هزار جور تلاش کنیم که یه مرخصی دو سه روزه بگیریم و بریم شمال...البته سفر که میگم منظورم فقط همون رشت و پیش مادرشوهرم اینا و سمنان پیش خاله و داییم و. خونه کوچیکی که خودمون اونجا داریم. هست وگرنه که سالهاست نتونستیم جای دیگه ای بریم. منم به شدت از نظر روحی به استراحت چندروزه و سفر نیاز دارم. به سامان گفتم من که فعلا تا اطلاع ثانوی که معلوم نیست چه زمانی باشه هفته ای دو روز میرم سر کار، اگه راه داره تو دو سه روزی مرخصی بگیر و حداقل بعد ماهها بریم رشت... تا الان به خاطر کرونا نرفتیم و اگر هم تازه همه چی جور بشه و بریم، به خاطر کرونا صرفاً میریم خونه مادرشوهرم و اونطوری نیست که بخوایم خیلی بریم گشت و گذار...اما همینکه بیفتیم تو جاده و یکم حال و هوامون عوض شه خودش خوبه. فعلا که سامان خیلی هم استقبال نکرده،‌هم از جهت اینکه باید مرخصی بگیره و هم از بابت ماشینمون که قدیمیه و معلوم نیست تو جاده بتونه بدون مشکل کار کنه...

دلم میسوزه که هزار بار از چندماه پیش  به سامان گفتم یه پولی جمع کردم و بهت میدم برو دنبال خرید ماشین، انقدر پیگیرش نشد و پشت گوش انداخت که الان همون پرایدش شده نود میلیون تومن و خدا میدونه چه حرصی میخورم من! سر همین چندبار باهاش بدجوری دعوام شده! بهش میگم پولش رو هم دارم برات جور میکنم اما باز نمیری دنبالش! این دیگه مثل خونه خریدن و فروختن نیست که بخوام خودم اول تا آخر پیگیرش بشم، واقعا اطلاعی ندارم از کم و کیف معامله ماشین و با بچه کوچیک هم نمی شد تنهایی پیگیرش شم و از تو و بابات چند بار خواهش کردم برید دنبال خرید ماشین  و نرفتید و الان دیگه هیچی با این پول نمیشه خرید! حرف ماشین که میشه، فوری هم جوش میاره آقا و زیر بار نمیره!

بیخیال! باید با همین ماشین قدیمی سر کنیم! اون پس انداز قبلی من الان دیگه یه چرخ ماشین هم نمیشه! ایکاش همونقدر که من به فکر پیشرفت زندگی هستم،‌سامان هم کمی جاه طلب بوهپد و دنبال اینجور کارها رو میگرفت! اما نیست! همین خونه رو هم اگه پیگیریهای من و اونهمه سختی که  با یه بچه سه چهار ماهه کشیدم نبود قطعا الان نمی تونستیم بخریم و هنوز تو همون 45 متری زندگی میکردیم!

بگذریم، دیگه حالا با این ماشین و شرایط کاری سامان نمیدونم اصلاً جور میشه بریم  شمال یا نه. اگر جور بشه میشه اولین مسافرت سه نفره ما با نیلا با ماشین خودمون! البته قبلا همراه مامان بابای سامان رفتیم رشت اما اینکه تنهایی سه تایی بریم نه، اولین بار میشه،‌البته اگر جور بشه. یگه حساب کنید چندوقته هیچ جا نرفتیم...

امیدوارم سامان بتونه مرخصی بگیره و این ماشین هم همکاری کنه و حداقل سه چهار روزی بریم شمال قبل اینکه هوا گرم بشه،‌بخصوص که منم به خاطر روزه داری ضعیف شدم و بدم نمیاد به واسطه سفر رفتن معاف شم و دو سه روزی روزه نگیرم تا کمی جون بگیرم و باقیش رو بتونم بگیرم...

خب وقت اداری هم تمومه،‌بهتره سریعتر راه بیفتم سمت خونه مامان که زودتر برسم و هم بتونم به دخترکم رسیدگی کنم و هم به فکر آماده کردن افطاری باشم...

 عذر من رو بپذیرید که چندوقتیه نتونستم به وبلاگها سر بزنم. البته سر که میزنم،‌نمیتونم با گوشی کامنت بذارم،‌  بارها گفتم تو خونه نتی که با لپ تاپ بشه باهاش وصل بشم ندارم و با گوشی هم اصلا نمیتونم کامنت بلندبالا بنویسم. تو محل کارم هم نهایتاً وقت بشه وبلاگ خودم رو بروز رسانی کنم. اما قطع به یقین همه دوستانم رو میخونم،‌حتی با اینکه بازار وبلاگها حسابی کساده و به جز چند تا وبلاگ قدیمی، بیشتریها دست از نوشتن برداشتند.

التماس دعا عزیزان در این روزها.

نظرات 6 + ارسال نظر
مامان عسل سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1399 ساعت 07:08

سلام عزیزم ، طاعاتت قبول ، چندوقتیه خاموش دنبالت میکنم، واقعا باید ببخشی،درگیر اسباب کشی و درس دادن به دخترک کلاس اولی و ... هستم اما پیگیر خودت و دختر نازت و سلامتی پدرت از طریق نوشته هات هستم ، خدا انشالله به همه پدر و مادرها سلامتی بده ، انشالله شفای پدر شما هم هرچه زودتر عنایت بکنه ، آمین.

سلام عزیز دلم. اتفاقاً به فکرت بودم...همیشه کامنتهاتو دوست داشتم.
امیدوارم گرفتاریها کمتر شده باشه، خونه نو هم مبارک.
ممنونم که پیگیری گلم و دعاگو هستی. منم به عشق همین خواننده های محدودی بمثل شما مینویسم.
مراقب خودت و عسل جون باش

سارا وحشی جمعه 26 اردیبهشت 1399 ساعت 18:33 http://www.sararamsar.blogsky.com

مرضیه جان
خوشا به حال کسایی که لینک من هستند از غم دوجهان کشککی جستند گرچه از دست بی اف و جی افهای خود خستند ولی دل به وب با حال من بستند دست و روی خو را بشستند شبانه روز تو وب من نشستند گرتو هم خواهی ببینی روی آسایش و خوشی را حرف الکی نزن و لینک بکن سارای موش موشی را منتظر جواب لینکت هستم پیشاپیش از خرید رژ لب و پنکک مست مستم

Reyhane R جمعه 26 اردیبهشت 1399 ساعت 01:34 http://injabedoneman.blog.ir

سلام مرضیه جان.
ما هستیم همچنان اینجا.
فقط کامنت گذاشتن یه خورده سخت شده(:
قبول باشه روزه هات عزیزم و خدا انشاءالله بهت صبر و قوت مضاعف بده.
جشن تولد سوپرایزی خواهرزاده ات به ما هم چسبید (:

سلام عزیزم
ممنون از پیامت، میدونم گلم، تعداد بازدیدها و خواننده ها کم نیست اما درک میکنم کامنت گذاشتن سخت شده حتی برای خود من...
از شما هم قبول باشه خانومی.
فدات شم، بعد مدتها کمی حال و هوامون رو تغییر داد

مهتاب پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1399 ساعت 15:18 http://privacymahtab.blogsky.com

سلام مرضیه جون
انقدر خرصی شدم من برای پست پایینت کامنت بلند بالا گذاشتم اما انگار ثبت نشده اه
من که الان چند وقته فقط میخونم اصلا نمینویسم نمیدونم چرا خب دیگه اون حس و حال نوشتنم پریده حتی تو کانال
تولدش مبارک جه خوب حال و هواتون عوض شد
عالی میشه برید مسافرت ولی چون با بچه هستید حتما ماشینتون سرویس کنید مطمئن برید
واقعا دیگه همون پراید که دم دستی ترین ماشینم بود نمیشه خرید خدا لعنت کنه باعث بانی هاشو
ولی تو بنویس همیشه من میخونمت چون برام مهمی

سلام مهتاب جونم
چندنفر دیگه هم همین حرف تو رو زدند! هرچقدر تو حرصی شده مهتاب، من دیگه از عصبانیت میخوام سرمو بکوبم تو دیوار که چرا پیام دوستانم نمیرسه...اما خب همینکه میخونی و زحمت میکشی پیام میذاری برام ارزشمنده.
آره اصلاً خیلی های دیگه میگن حال و حوصله نوشتن ندارند،‌من که از این موضوع خیلی ناراحتم،‌روزگاری وبلاگ نویسی واقعاً تو اوج خودش بود. حیف شد.
مرسی گلم،‌ممنون، آره خیلی دوست داشتم بریم مسافرت اما به سامان مرخصی نمیدن! فعلا که کنسله!
من که دیگه فعلا قید خرید ماشین رو زدم! با این اوصاف چندماه یا حتی سال دیگه باید صبر کرد...حیف عمرمون که اینطوری هدر میره.
ممنونم گلم،‌منم خیلی دوستت دارم. امیدوارم تو هم بتونی به روزهای اوج نوشتنت برگردی به زودی

آیدا سبزاندیش پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1399 ساعت 00:11 http://Sabzandish3000.blogfa.com

خدا از سر باعث و بانی این گرونی ها نگذره که حتی کوچکترین امکانات هم داره برامون دست نیافتنی میشه من خودم با هزار زحمت پول جور کرده بودم برای یه ماشین دست دوم حتی اما از اونجا که روزانه و حتی ساعتی قیمت ها تو ایران هی بالا میره میره میره میرههههههههههههه دیگه برام رویا شده یه ماشین سوار شم رفتمم رانندگی با چه ذوقی یاد گرفتم هرچی میام پس انداز کنم دوباره گرونتر میشه واقعا دلیل اینهمهههه گرونی رو نمیدونم انگار همه راضی هستن کسی اصلا شکایتی نداره گرون بشه بیشتر میخرن والا اینجا کجاست ما داریم زندگی میکنیم ، فقط خدا بهمون رحمممم کنه

منم دقیقا مشکل تو رو دارم آیدا جان....با بدبختی از تفریح و سفر و... میزنم که پول جمع کنم! بعد دقیقاً به این اوضاع دچار میشم و اون خواسته برام دست نیافتنی میشه...گاهی واقعاً ناامید و کلافه میشم! الانً رسماً باید قید ماشین خریدن رو تا چندماه یا حتی سال دیگه بزنم! با پولی که جمع کردم هیچی نمیشه خرید الان هیچی! حتی دست دوم!
الان به این نتیجه رسیدم اصلاً نباید تو این کشور پول پس انداز کرد چون بیفایدست! باید خوب خورد و پوشید و سفر کرد و بیخیال آینده شد چون آدم سختی جمع کردن پول رو هم میکشه و آخرش هیچی به هیچی! اما چه کنم که دست خودم نیست نمیتونم بیخیال آینده بشم و وقتی امکانات زندگی رضایتبخش نیست، به فکر تفریح و ... باشم! خیلی هم بده،‌خیلی!
واقعاً انکار برای هیچکس مهم نیست! میگن نداریم و ... اما همه هم در حال خرید و ... هستند...چی بگم والا.
امیدوارم یه روزی بتونی یه ماشین درست و حسابی بخری! کاش جوری نباشه که بخوایم از کوچکترین حق و حقوق خودمون تحت عنوان "رویا" یاد کنیم!

نسترن دوشنبه 22 اردیبهشت 1399 ساعت 17:58

سلام
منم چون با گوشی میخونم یکم سختمه کامنت گذاریببخشید
نماز و روزه هات قبول عزیزم
ایشالا پدر هم به زووودی زووود شفا پیدا کنن...
ما هرروز میریم سرکار

سلام نسترن جانم
میدونم گلم، منم همین مشکل رو دارم اما به هر حال همیشه از دیدن کامنت هات خوشحال میشم من...
از شما هم قبول باشه خانومی
ممنون از لطفت. انشالله
واقعاً ؟ چقدر بد!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.