بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

مبلها رو عوض کردم. مبل دسته دو گرفتم. نمیخواستم هزینه زیادی بکنم با توجه به شیطنتی که از بچه هام میشناسم و بپر بپر کردنهای ۲۴ ساعتشون روی مبلها که تمومی نداره....حتی دو سال و نیم قبل (درست قبل تولد نویان) هم که مبلهای قبلی رو عوض کردم و مبل نو خریدم کار درستی نکردم و باید پیش بینی میکردم که شیطنت بچه ها چه بلایی قراره سر مبلهام بیاره.  خلاصه که اینبار تصمیم گرفتم هزینه مبل جدید ندم که باز خراب بشه و دلم بسوزه. فکر کردم هر چی هم که باشه از مبلمان چستر قبلیم که حسابی داغون شده بودند بهتره. 

مدل قبلیها کاملا جدید بود. فقط دو سال و نیم قبل خریده بودمشون، اما وقتی خونت کمتر از هفتاد متره نباید بری مدل مبل چستر که خیلی حجیم و جاگیره بگیری و  این اشتباه اول من بود. اشتباه دومم این بود که اعتقادی به روکش و کاور نداشتم و از اول کاور نگرفتم چون به روکش گرفتن برای وسایل اعتقادی ندارم، درحالیکه وقتی دو تا بچه پشت هم داری که ۲۴ ساعته روی مبلها دارند بازی و بپر بپر میکنند یا نقاشی و کاردستیشون رو هم اونجا درست میکنند یا حتی گاهی همونجا غذا میخورند! اشتباه بزرگیه که برای مبلهات کاور نگیری حداقل تا وقتی بزرگتر نشدند...نتیجش شد اینکه با نازلترین قیمت فروختمشون و مبل جدیدی خریدم که البته مدلش قدیمیه (خودم هم میدونستم مدلشون جدید نیست) اما به اون مدل (مدل صدامی که یه مدل قدیمی هست) همیشه علاقه داشتم و دوست داشتم حالا که دارم دست دوم میگیرم و هزینه زیادی هم نمیدم و تصمیم دارم مثلا دو سه سال دیگه مبل جدید و نویی بخرم برای این دو سه سال هم که شده این مدل مبلمان رو که بهشون علاقه داشتم امتحان کنم. مثل مبلمان قبلیم راحت و نرم نیست اما حداقل جنسش طوری نیست که با ایستادن بچه ها روش یا پریدن از اونا زود خراب و فرورفته بشه. البته خب اگر میتونستم این خونه رو بفروشم قطعا تصمیمم خرید مبلمان جدید و یه سری وسایل جدید برای خونه جدیدمون بود اما حالا که فروش نرفت و بچه ها هم هنوز کوچیکند و مبل قبلی‌ها هم خیلی اعصابم رو خورد کرده بودند دیگه گفتم میل جدید برای این خونه نگیرم که دلم بسوزه.

راستش مبلمان جدید رنگش روشنه، اتفاقا میز ناهارخوری ست خودش رو هم خریدم. البته تصمیمی برای خرید میز ناهارخوری نداشتم و خیلی یهویی تصمیم گرفتم اونم بخرم. بابت اینکه رنگش روشنه یکم دلم چرکین شده که حالا باز بچه ها میخوان کثیفش کنند اما از طرفی هم دلم نمیاد حداقل شش هفت میلیون تومن بدم برای روکش اونم وقتی مبلمان جدیدی نیست. سعی کردم برای خریدشون خیلی هم وسواس نشون ندم (با شناختی که از خودم دارم). اولش که خریدمشون حس خوبی داشتم اما دو سه روز که گذشت همش نگاه میکردم و با خودم میگفتم مرضیه  با خودت چی فکر کردی رنگ روشن گرفتی؟ خب برخلاف مبلمان قبلی که رنگش کاملا با پرده و فرشم و حتی کابینتهای آشپزخونه و دیوارها و حتی لوستر خونه ست بود رنگ این جدیدها که رنگ صدفی استخونی هست با پرده و فرشم همخوانی زیادی نداره.... خود روشن بودنشون و احتمال اینکه زود کثیف بشند هم دلیل مضاعفی شد که اون رضایت یکی دو روز اول بابت تغییر دکوراسیون خونه و دلبازتر شدنش، جاش رو بده به یه جور دل چرکین شدن! از طرفی هم ناراحت بودم بابت اینکه مبلمان قبلیم رو خیلی خیلی ارزون دادم و حداقل میتونستم دو تومن گرونتر بفروشم....خدا میدونه فقط یک دقیقه بعد گذاشتن آگهیش در دیوار، سه تا مشتری پرو پا قرص پیدا شد و همگی اصرار داشتند بیعانه بزنند! اونجا فهمیدم لابد ارزون گذاشتم اما کار از کار گذشته بود و طرف بیعانه زده بود و منم آدمی نیستم که وقتی حرفی میزنم و قولی میدم زیرش بزنم خلاصه که دیگه دادم رفت و بعدش همش خودخوری میکردم که کاش یکم گرونتر میذاشتی دیوار و چرا از اول انقدر پایین گذاشتی (اولش فکر نمیکردم بیشتر از اون بره بعدتر فهمیدم اشتباه کردم). البته اینایی که میخواستند برای خونه خودشون نبود یعنی همگی کارگاه مبل داشتند و میدونستم اینا رو میخرند و دستی به سرو روشون میکشند و هفت هشت برابر میفروشند!  برای همین خودخوری میکردم که کاش گرونتر میذاشتی بخصوص که مبلمان کاملا جدیدی بود (چستر مدل پاناما) و خلاصه همینم چند روزی فکرمو درگیر کرده بود. همزمان تصور اینکه پا شدی رفتی مبل خریدی اما رنگش با پرده و فرشت ست نیست و تازه رنگ روشن هم گرفتی و خیلی زود دوباره کثیف میشه کم کم در ذهنم پررنگ و پررنگ تر شد! در کنارش به این فکر کردم که لابد کسی که برای اولین بار بیاد خونم (شاید برای نیلا جشن تولد بگیرم و یه سری افراد رو برای بار اول دعوت کنم) با خودش میگه مبلمانش مدل قدیمیه و تازه با فرش و پرده هاش ست نیست!  همین چند تا فکر لعنتی باعث شد تا دل چرکین بشم و اون حس خوب اولیه جاش رو بده به اینکه مبلهای مدل جدید خودت رو مفت دادی رفت و کاش انتخاب بهتری میداشتی و ... (این روال همیشگی من هست متاسفانه که مدام نشخوار ذهنی دارم بعد انجام هر کاری و کلاَ‌ خوشحالیم موندگار نیست) اینجا بود که فهمیدم لابد من یه بیمار روانیم که قرار نیست هیچی در دراز مدت خوشحالم کنه و هیچوقت نمیتونم از تصمیماتم در زندگی راضی باشم! کلی فحش به خودم دادم و بعدش سعی کردم افکار منفی رو دور کنم و خوب که به خونه نگاه کردم دیدم با اینکه مبلمان نه نفره خریدم (یه سه نفره و شش صندلی تک نفره) و تازه همراهش میز ناهارخوری شش نفره هم گرفتم (میز قبلی ناهارخوریم  چهارنفره بود و میخوام بدمش به مادرم) اما باز هم فضای خونه کوچیکم به نسبت وقتی که مبلمان سابقو داشتم، بازتر و دلباز تر به نظر میاد و این موضوع که مبل جدید با فرش و پرده خیلی هم ست نیست شاید نباید زیاد هم ناراحتم کنه چون در مجموع انگار خونه بازتر و دلبازتر شده... البته خب یه جورایی میشه گفت رنگ روشن به همه چی میاد اما بازم مثل مبل قبلی کاملاَ جور نیست. رنگ مبلمان قبلیم تقریبا صددرصد با فرش و پرده و لوستر و حتی دیوارهای خونه ست بود و با وسواس انتخاب کرده بودم اما افسوس که خیلی زود خراب شد و اینکه فضای زیادی هم اشغال کرده بود و در کل موندنش چندان به صلاح نبود، فقط برای بچه ها خوب بود که راحت روش بپر بپر میکردند و منم دیگه دلم نمیسوخت که قراره از این بدتر بشند، اتفاقاَ این چند روز بچه ها هزار بار گفتند دلشون برای مبل قدیمیها تنگ شده و نیلا میگه مبل قبلیها شل تر بودند (منظورش نرم تر) و راحت میشد روشون خوابید و نویان هم چندباری گفته بریم قبلیها رو بیاریم... من که حدس میزنم مبل قبلیها الان کاملا سالم و تمیز شدند و به زودی بالای سی چهل میلیون به فروش میرسند!

خلاصه سعی کردم خودمو راضی کنم به دکور و مبلمان جدید. هرچند هنوزم افکار منفی میان تو سرم و مدام نگران واکنش خانواده خودم هستم. آخه هنوز کسی مبل و میز جدیدم رو ندیده و از اونجایی که متاسفانه من آدمی هستم که به شدت حرف و نظر دیگران روی روحیاتم اثر میذاره با خودم میگم مثلا خواهر بزرگم بیاد بگه مدل مبلمان قدیمی هست یا مثلا چرا رنگ روشن گرفتی و ست نیست و... میتونه خیلی منو تحت تاثیر منفی قرار بده یا حتی باعث بشه همینا رو هم عوض کنم! بخصوص الان که در بدترین وضعیت روحی و روانی خودم به سر میبرم و وسواس فکری و افسردگیم با شدت هر چه تمامتر داره میتازونه منتظر حرفهای اینطوری نیستم، البته خب اون سمت ماجرا هم هست و شاید اومدند و دیدند و گفتند قشنگه باید ببینیم چی میشه، این موضوع به ظاهر ساده برام مهمه و این مسخرست که بین اینهمه مشکلاتی که در زندگی از سر گذروندم هنوزم باید به این چیزهای جزئی فکر کنم!

+++++++ چهار روز دیگه (یک آذر) تولد دخترم نیلا هست و خودش از من خواسته که برای تولدش سورپرایزش کنم! البته نمیدونه دقیقا تولدش کی و چه روزی هست و مثلا فکر میکنه هنوز باهاش چند هفته ای مثلاَ فاصله داره (من به نیلا بابت صبرنداشتن هیچوقت تاریخ دقیق چیزی رو نمیگم از مهمونی رفتن گرفته تا حتی یه خرید ساده و پارک رفتن ساده رو و تا وقتی خیلی خیلی بهش نزدیک نشدیم یعنی مثلا در حد دو سه ساعت قبلترش، بهش اطلاع نمیدم چون بسکه تکرار میکنه کی وقتش میشه و چرا نمی‌ریم و.... منو دیوونه میکنه). نیلا عاشق جشن تولد گرفتن هست و منم با وجود وضعیت خیلی بدی که از نظر روحی و روانی درگیرش هستم به خاطر دخترکم تو ذهنم دارم که شاید آخر هفته به شرطیکه بتونم خودمو جمع و جور کنم و یکم از نظر روحی سر پا بشم دو تا پسرخاله های سامان و خانوادشون و خواهر خانم یکی از پسرخاله هاش رو که با هم دوست خانوادگی هستیم دعوت کنم، البته فعلا فقط در حد یه فکره و هیچ اقدامی نکردم، حتی تماس هم نگرفتم که دعوتشون کنم و ببینم اصلا آخر هفته آزاد هستند یا نه. اینم بگم که تصمیم ندارم موقع دعوت کردن بهشون بگم جشن تولد نیلا هست چون مدتها بود تصمیم داشتم دعوتشون کنم و هر بار نمیشد (بخشیش به خاطر همون مبل سابقم بود!) و الان که ممکنه فرصتش پیش بیاد دلم نمیخواد تو زحمت و هزینه خرید کادوی تولد بیفتند، صرفاَ دعوتشون میکنم و میگم  یه دورهمی هست و این وسط برای نیلا هم کیک میگیرم و شاید تزئینات ساده ای انجام بدم و جشن تولدش رو هم بگیریم. البته خیلی دوست داشتم همزمان خواهرا و مامان خودم رو هم دعوت کنم اما متاسفانه به خاطر کوچیکی خونه و سالن پذیرایی شدنی نیست و اگر شرایطش رو داشتم شاید دو سه روزیا یک هفته بعدتر جداگانه دعوتشون کنم... حالا فعلا نمیدونم.

البته همه اینا در حد یه طرح هست و بس! فعلا که خیلی زیاد به هم ریخته هستم و روز به روز حالم بدتر میشه. برای خودم میبرم و میدوزم اما نمیدونم شدنی باشه یا نه! شاید در حد همین حرف باقی بمونه و نهایتا یه کیک کوچیک بگیریم و چهارنفری تو خونمون یه جشن کوچیک براش بگیریم.... یعنی در همین حد ممکنه برنامه ای که الان تو ذهنمه عوض بشه و از یه دورهمی تبدیل بشه یه یه جشن ساده تو خونمون فقط با یه کیک ساده! راستش دل و دماغ تدارکات مهمونی رو ندارم، البته من خیلی مهمونی و دورهمی گرفتن رو دوست دارم بخصوص اگر میزبان خودم باشم اما تو شرایطی که الان هستم بعید میدونم فرد دیگه ای جای من بود اصلا به این گزینه جشن و دورهمی فکر میکرد و یه جورایی انگار دارم به جنگ با خودم میرم برای گرفتن یه مهمانی به عشق دخترم...همسرم هم وضعش بهتر از من نیست و حتی هنوز باهاش مطرح هم نکردم که ممکنه یه مهمونی  و جشن کوچیک بگیرم.

سال قبل جشن تولد نیلا رو داخل خانه بازی گرفتیم و سمانه همسایه سابق خیلی در تهیه غذاها و فینگر فودها بهم کمک کرد، امسال سمانه هم اینجا نیست و جابجا شدند و نمیدونم دست تنها از عهده کارها بربیام یا نه. البته برای شام تصمیم دارم از رستوران طرف قرارداد محل کارم غذا بگیرم و دغدغه شام به اون معنا ندارم (البته نمیدونم چقدر اعتبار دارم و چقدر از مبلغش رو خودم باید بدم) اما آماده کردن و تدارکات میز و خوراکیها و کیک تولد و تزئئیات هم خیلی زمانبره هم برای منی که وسواس و سختگیری خودمو دارم راحت نیست، طبیعتا هزینه های زیادی هم داره بخصوص اگر قرار باشه بعدش خانواده خودم رو هم دعوت کنم....حالا تا فردا یا پسفردا تصمیم میگیرم یه جشن خودمونی چهارنفره باشه یا مهمون دعوت کنم...البته هنوز نمیدونم به شرط دعوت کردن مهمونها، همشون آخر هفته آزاد باشند و بتونند بیان یا نه چون هنوز هیچ تماسی نگرفتم..اگر تصمیمم قطعی شد تا سه شنبه تماس میگیرم و میپرسم ببینم شرایطشون چطوره و میتونند بیان یا نه. 

+++++++ چندین نفر از دوستان مجازی عزیزم که رمز پستها رو ندارند ازم خواهش کردند گاهی به طور عمومی بنویسم تا ازم باخبر باشند. منم سعی میکنم پستهایی که خیلی جنبه خصوصی بالایی نداره بدون رمز بنویسم و بعد چند روز رمزدارش کنم اما یه سری پستهای خصوصی تر رو ترجیح میدم از ابتدا رمزی کنم. یه سری نوشته هایی هم دارم که کاملاَ خصوصی و دست نوشته های شخصی هستند که در اثر فوران هیجانات و احساسات منفی به یکباره مینویسم و رمزشون با رمزی که به دوستان عزیزم دادم فرق میکنه. اونها رو برای خودم مینویسم تا بلکه بتونم کمی به خودم مسلط بشم و آروم بشم مثل پست بعدی که در شرایط روحی خیلی بدی نوشتمش....

++++++++ هفته پیش  یکی از همکارانم در محل کار روانپزشکی رو به من معرفی کردند که ظاهراَ یکی از اقوام نزدیکش خیلی از مراجعه به ایشون نتیجه گرفته بود. تصمیم دارم به زودی ازش وقت بگیرم و بهش مراجعه کنم. فقط امیدوارم نظرم  تغییر نکنه و منصرف نشم. حتی چهارشنبه قبل با مطبش تماس هم گرفتم و منشی مطب گفت برای شنبه غروب وقت آزاد داره اما من باز مردد شدم که وقتمو فیکس کنم یا نه.... باز با خودم فکر کردم شرایط روحی الان من نتیجه آسیبهایی هست که بهم وارد شده و مستقیماَ مربوط به وضعیت همسرم هست و اگر شرایط بهتر بشه حال من هم بهتر میشه اما هر بار به خودم نهیب میزنم که شاید با مراجعه به روانپزشک بتونی بحرانها رو راحتتر پشت سر بگذاری و کمی به خودت راحتتر بگیری. فقط مشکل اینجاست که بعد بیشتر از سه سال از آخرین باری که دارو استفاده کردم اصلا دوست ندارم سراغ دارو برم و اصلا علت مردد شدن من برای مراجعه به روانپزشک همین بوده بخصوص که داروها میتونند چاق کننده و خواب آور باشند و برای منی که با هزار سختی سیزده کیلو وزن کم کردم و دو تا بچه و کلی کار دارم، همین دو تا مورد منفی میتونه خیلی اذیت کننده باشه، دارو رو هم که شروع کنی نمیتونی به زودی کنارشون بذاری و باید حالا حالاها ادامه داد و خلاصه بابت همینها بوده که مدام مراجعه به دکتر رو به تاخیر انداختم اما هفته قبل و بعد یه سری اتفاقاتی که در زندگیم و در برخورد با بچه ها افتاد به این نتیجه رسیدم که شاید چاره دیگه ای جز این نباشه.... حالا هنوزم بین تصمیم به انجام یا انجام ندادن اینکار (مراجعه به دکتر و شروع داروها یا بیخیالش شدن) دست و پا میزنم و مدام تصمیم میگیرم برم و بعد منصرف میشم اما یه چیزی ته دلم میگه دیر یا زود مجبورم داروها رو شروع کنم و بهتره بیشتر از این تعلل نکنم...اما خب بازم اعتراف میکنم شک و تردید دارم. امیدوارم خیلی زود به نتیجه برسم و اقدام لازم رو انجام بدم. هفته قبل در بدترین شرایط روحی و در حالیکه نصف بدنم در اثر فشار عصبی لمس شده بود رفتم و از داروخانه قرص آسیتالوپرام و فلوکسیتین خریدم و تصمیم گرفتم بخورم و یکیشو هم خوردم اما به همون یکی بسنده کردم و با خودم گفتم بهترم اگه قراره دارویی رو شروع کنم با نظارت و تجویز دکتر باشه. حالا ببینم بالاخره وقت از دکتر میگیرم و بعد سالها مراجعه میکنم یا نه!

+++++ دوستان عزیزم یکی از دوستان خیلی خوب و قدیمی من از من خواستند که پیج کاریشون رو اینجا معرفی کنم. البته وبلاگ من اونقدرها هم پربازدید نیست و در حد معمولیه  و نمیدونم چقدر میتونه این معرفی برای ایشون موثر باشه، اما من بر حسب وظیفه  و علاقه و شناختی که از این دوست عزیزم دارم و اعتمادی که طی این سالها نسبت بهشون پیدا کردم، پیج کاری ایشون رو که مربوط به بافت عروسک های کاموایی و... هست و انصافاَ هم مهارتشون ستودنی هست، اینجا معرفی میکنم و از شما دوستان عزیزم خواهش میکنم ایشون رو حمایت کنید. واقعا یه سری پیج های تازه کار اینستاگرامی نیاز به حمایت دارند و ایکاش شرایطی پیش بیاد که همشون خیلی زود پا بگیرند و برای صاحبانشون برکت و منفعت به همراه داشته باشند.

من خودم تصمیم دارم یکی از اولین مشتریان این دوست عزیزم باشم. پیام ایشون خصوصی بود و نتونستم اینجا منتشر کنم و پاسخ بدم اما عزیز دلم خواستم بدونی هر سه پیام خصوصیت رو خوندم و مثل همیشه از نکات و صحبتهایی که کردی استفاده کردم.

آدرس پیج دوست خوبم

dokan.1991

همین. من دیگه برم که با یه خونه به شدت شلوغ و درهم روبرو هستم و بدنی که به شدت بی حس و ضعیف هست و از عهده کارهای شخصیش هم برنمیاد چه برسه سروسامون دادن به اینهمه شلوغی.

پی نوشت: وجود پراحساس پسرکم نویان و عشق بی دریغی که هر روز و هر لحظه و هر ثانیه ازش میگیرم، بزرگترین انگیزه ادامه دادن من به این زندگی هست...

توضیح

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حال من خوب است ولی تو باور نکن...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزهایی که گذشت + وقفه کوتاه مدت در نوشتن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

20 شهریور 1403

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

9 شهریور ۱۴۰۳

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۳۰ مرداد ۱۴۰۳

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۲۳ مرداد ۱۴۰۳. فوت عمه عزیزم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۱۵ مرداد ۱۴۰۳ - روزهای گرم تابستون - دل ناآروم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۵ مردادماه ۱۴۰۳

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.