-
خوشبخت ترینم که تو یارم هستی ، هر لحظه و همواره کنارم هستی….
چهارشنبه 4 دی 1398 14:30
سامان عزیزم، همسر و همدل و همراه لحظه های من!ممنون که دیشب و پریشب برام سنگ تموم گذاشتی، حال نذارمو که دیدی،برام لیمو شیرین و پرتغال و دمنوش لیمو و شلغم آوردی و تمام تلاشت رو کردی که سوپ درست کنی!!! سوپ که چه عرض کنم!میدونم اینجا رو نمیخونی پس عزیزم بذار بی رودربایستی بهت بگم که سوپت به معنای واقعی بدمزه و افتضاح بود...
-
نیلای عزیزم، امیدوارم از من راضی باشی دخترکم
سهشنبه 26 آذر 1398 14:56
21 آذرماه، یعنی پنجشنبه هفته پیش برای اولین بار مادرم و خواهرهام اومدند خونه جدیدمون...البته گفتند که اینبار رو به بهونه دادن کادوی تولد نیلا میان و دفعه دیگه کادوی خونه جدیدمون رو میارن که من بارها و بارها تاکید کردم دوست ندارم برای خونمون کسی کادو بیاره اونم بین اینهمه خرج و مخارجی که به خاطر بابا و باقی موارد تو...
-
تو به آشوب دلم ثانیه ای فکر نکن...
دوشنبه 18 آذر 1398 14:20
رسماً حالم از این سبک زندگیم به هم میخوره!قرار نبود اینجوری بشه! من با هزاران امید و آرزو، من با هزار راه نرفته و هزار لذت نبرده، من با قلب شکسته ای که همیشه دنبال بندزدن بهش بودم و فقط به زخمهاش اضافه شد و بس.دخترکم، دخترک نازنینم، قرار بود مادر بهتری برای تو باشم. قرار بود صبور تر و با حوصله تر باشم، قرار بود حتی...
-
نیلای یکساله من...
چهارشنبه 13 آذر 1398 14:05
اخطار: متن طولانیست! لطفاً به منظور جلوگیری از آسیب به مغزها و چشمهایتان در دو بخش بخوانید! *** چقدر دلم میسوزه که این چندوقت به خاطر مشغولیهای زندگی مثل اثاث کشی و مریضی نیلا و ... نتونستم درمورد جدیدترین رفتارها و حرکتهایی که میکنه بنویسم و خیلیهاشو متاسفانه یادم رفته، چیزای بامزه و جدیدی که خیلی هم دوست داشتم...
-
بغض و دلتنگی...
سهشنبه 5 آذر 1398 15:21
جابجا شدیم و اثاث کشی روز جمعه اول آذر ماه درست روز تولد نیلای قشنگم انجام شد، این مدت هزار بار این فکر تو سرم اومد که طفلی اونهایی که مستاجرند و میخوان هر سال اثاث کشی کنند، واقعاً سخته، تازه من پدر و مادر همسرم رو داشتم که حسابی برامون مایه گذاشتند و نیلا رو هم شب قبل اثاث کشی بردیم خونه خواهرم چون واقعاً نمیشد بین...
-
و بالاخره اثاث کشی...
چهارشنبه 29 آبان 1398 14:59
پنجشنبه یا جمعه اثاث کشی داریم... هنوز تکلیفمون معلوم نیست چون باید منتظر باشیم مستاجر قبلی خونه رو تخلیه کنه. اوضاع روحیم به دلایلی اصلا خوب نیست. نیلا حالش زیاد خوب نیست و نمیدونم چشه، دیشب خیلی بد خوابید و انگار درد داشت بچم، دلم براش کباب شد، شاید از دندونش باشه شایدم دلش، مطمئن نیستم، اگر ادامه دار باشه باید...
-
هوای تازه میخوام...
سهشنبه 21 آبان 1398 14:00
میون اینهمه دلتنگی،اینهمه بغض، اینهمه اشک، اینهمه دلگیری غروبهای تاریک پائیزی، قشنگترین حس دنیا وقتیه که میتونم نیلام رو از اعماق وجود بخندونم و با صدای قهقهه خندش که کل خونه رو برمیداره لبریز بشم از یه حس سرخوشی ناشناخته که به عمرم تجربه نکردم... یا وقتایی که تو فکر و خیالات خودم غرقم یا خودمو به خواب میزنم یا اصلاً...
-
کارهای در هم پیچیده، غم بی انتها...
سهشنبه 14 آبان 1398 15:01
چه حسی تلختر از این که بعداز ظهر یه روز دلگیر پاییزی وقتی همراه نیلا از سر کار میای خونه، بابات پشت در منتظر باشه که بیاد و نوه اش رو که عاشقانه دوستش داره ببینه، بعد ببینی که حتی جون نداره چهارتا پله خونه تا رسیدن به طبقه همکف رو بیاد بالا و باید بری دستش رو بگیری... صدای هن و هن سینش و رنگ و روی زرد و صورت تکیده و...
-
روزهای پرکار پائیزی
دوشنبه 6 آبان 1398 14:03
دخترک از پنجشنبه هفته پیش سرما خورد و همونروز صبح بردمش دکتر. البته خیلی جدی نشده بود اما از ترسم سریع و قبل اینکه سامان عصر بیاد خونه بغلش کردم و پای پیاده بردمش پیش دکتر که بدتر نشه. البته قبلش هم بردمش خانه بهداشت نزدیک خونه برای قد و وزن. خلاصه از همون پنجشنبه تا امروز داره دارو میخوره، از اونجا که داروهاش ادامه...
-
روزمرگی
یکشنبه 28 مهر 1398 14:57
از یکشنبه 27 مهر نیلا رو دوباره میبرمیش مهد کودک،خیلی برام سخت شده، مامان بابای سامان که بودند، خیلی راحتتر بودم و نمیخواست شب به شب به فکر آماده کردن خوراکی فردای نیلا تو مهد کودک و شستن لباساش و... باشم. سرم خیلی شلوغه و خونه هم که به خاطر ریخت و پاشهای نیلا مدام نامرتب و کثیف میشه که بیشتر اوقات سامان طفلی با اون...
-
روزهای بعد از بیمارستان
دوشنبه 22 مهر 1398 11:38
*** اگر فکر کردید نیلای من چهارشنبه ده مهرماه مرخص شد و دیگه بیماری سراغش نیومد سخت در اشتباهید! درست مثل خودم! برعکس اون اسهال استفراغ شدید و خطرناک،بعد مرخص شدن دو سه روزی یبوست داشت و با گریه و ناراحتی دفع میکرد،اما از سه شنبه هفته پیش یعنی شونزدهم مهر بود که دیدم عذر میخوام دوباره شکمش تند تند کار میکنه و قبلش...
-
دوران عذاب...
دوشنبه 15 مهر 1398 12:23
نیلام مرخص شد اما لاغر و نحیف... اینهمه به بچه برس، براش ماهیچه ومرغ و بوقلمون و بلدرچین درست کن بهش بده، هر روز تخم مرغ و بند و بساط دیگه که بچم خوب وزن بگیره و بعد با یه تب و اسهال و استفراغ شدید که معلوم نشد از کجا و چطوری سراغ بچم اومد، هر چی وزن گرفته از دست بده... وقتی نیلام به دنیا اومد و از هیاهوی روزای اول...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 مهر 1398 09:35
نیلام از جمعه بستریه تو بیمارستان. اسهال استفراغ شدید، تب و بیحالی... از چند.روز قبلش شروع شده بود و جمعه به اوج خودش رسید... خدا میدونه چی به من گذشت این چند روز و چی کشیدم من... خدا هیچ مادری رو با بچش امتحان نکنه. از دیشب کمی بهتره اما اسهال و استفراغش تموم نشده...معلوم نیست کی مرخص بشه. تو محیط بیمارستان منم عفونت...
-
دلتنگی....
دوشنبه 1 مهر 1398 12:39
دیشب بدجور دلم گرفته بود... غمگین و دلمرده به معنای کامل کلمه...بی انگیزه،بی هیچ شور و شوق و امید به آینده ای، خسته و ملول، با یه بغض سنگین تو گلو که خیلی دوست داشتم تبدیل به هق هق شه بلکه کمی سبک شم اما نیلام بیدار بود و نیاز به مراقبت داشت، دوست نداشتم نیلام منو در حال هق هق ببینه... اینجور موقعها سامانم خیلی...
-
روزهای شلوغ در کنار دخترک
چهارشنبه 27 شهریور 1398 08:48
نذرم ادا شد... روز جمعه پانزده شهریور ماه مصادف با شش محرم،دخترکم رو بردم به مراسم شیرخوارگان حسینی! چه حال خوبی داشت این مراسم، اولین بار بود که اینطور از ته دلم برای مظلومیت طفل شش ماهه امام حسین (ع) اشک ریختم، اون لحظه ای که نیلام رو بالای سر بردم و به یاد دل داغدیده مادرش رباب گریه کردم، آرامش خاصی به دلم اومد،...
-
نیلای من مهد کودکی شد...
شنبه 9 شهریور 1398 12:30
متاسفانه بعضی از دوستان بهم میگند که کامنتهاشون نمیرسه! خیلی از این بابت ناراحتم! آخه چرا اینطوری میشه؟ خب برام مهمه بدونم چی برام نوشتند! هی با خودم میگم شاید بهتره مثل نازلی از بلاگ اسکای برم به یه جای بهتر، اما خب نمیشه اینهمه آرشیو و نوشته از سال 94 رو نادیده بگیرم و دوباره کوچ کنم... برای بار سوم تو این چند سال....
-
هفته اول بازگشت به کار
چهارشنبه 6 شهریور 1398 15:01
شنبه دوم شهریور ماه اولین روز کاری من بعد از به دنیا اومدن نیلا بود اما نتونستم برم سر کار! از شدت مریضی و سرفه و تب و حال بد، نیلا هم بدتر از من مریض بود... جمعه شب رفتم دو تا پنی سیلین زدم اما فایده نکرد و حتی امروز هم که شش شهریور ماه هست بازم حالم کامل خوب نشده! یکی از طولانیترین بیماریهایی که داشتم! امانمو بریده!...
-
بازگشت به سر کار... تشویش و دل نگرانی
جمعه 1 شهریور 1398 11:03
آخرین روز مرخصی زایمان من هست و فردا باید برگردم سر کار، به همین سرعت نه ماه گذشت...باورم نمیشه، چشم بر هم زدنی بود و الان نیلای من نه ماهه شده. حس غریبی دارم، یه جور تشویش و دل نگرانی از اینکه قراره چطور هم کار بیرون و هم کار خونه و بچه داری رو انجام بدم، منیکه چندوقتیه به شدت کم جون و بیحال شدم و از عهده کارهای شخصی...
-
Niela3 +عکس
چهارشنبه 16 مرداد 1398 18:00
-
Niela 2
پنجشنبه 27 تیر 1398 23:24
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 تیر 1398 19:26
طبق اونچه در پست قبلی نوشتم تصمیم داشتم در وبلاگی که سالها پیش و حتی قبل ازدواج کردنم برای فرزندم ایجاد کرده بودم، راجب نیلا و شیرینکاریاش بنویسم اما متاسفانه هر کار کردم نتونستم اون وبلاگ رو باز کنم و پستم رو اونجا بنویسم، باید دوباره امتحان کنم و مشکل رو رفع کنم، اما از اونجاییکه حتماً دوست داشتم هر چه زودتر و قبل...
-
Niela 1
یکشنبه 16 تیر 1398 19:26
-
دل خراب من دگر خرابتر نمی شود... خدا نگهدارتون
چهارشنبه 12 تیر 1398 14:38
این روزها یک سوال بیشتر از هر سوال دیگه ای تو ذهنم وول میخوره... اینکه خدا برای چی ما انسانها رو آفریده؟ اصلا کاری به بقیه انسانها ندارم، به شخصه هدف از خلقت خود من چی بوده؟ اینکه آدم وارد این دنیا و این زندگی بشه و همیشه یه چیزی باشه که دلش رو به درد بیاره و سختیها و غصه ها دمار از روزگار آدم دربیارن این چه حکمتی...
-
بابا جونم، بابا جونم!
دوشنبه 27 خرداد 1398 13:02
کامنتهای دو پست قبل رو بی پاسخ تایید میکنم، جون ندارم جوابهاشو تایپ کنم. حالم خوش نیست... حس میکنم دارم میمیرم... بابام سرطان داره، مرحله 4، پیشرفته... فردا قرار بود سند خونه بنامم بخوره و از اینهمه کار راحت شم و جشن بگیرم...پست بعدی رو قرار بود از شیرین کاریهای نیلا بنویسم، اما یکساعت پیش جواب ازمایش و عکس بابام رو...
-
خاطرات تعطیلات 2
پنجشنبه 23 خرداد 1398 19:24
ادامه از پست قبل: داشتم از روزهای تعطیلات و سفرم به سمنان میگفتم، البته از آخرین روز سفر شروع کنم به اولش. اونشب بعد اون تصادف لعنتی دوباره برگشتیم سمنان و خونه جاری کوچیکه خالم رفتیم، انصافاً هم بعد اینکه به خودم مسلط شدم و سعی کردم قضیه تصادف و سیلاب رو فراموش کنم، شب خوبی برامون شد. جاری خالم یه غذای حاضری درست کرد...
-
خاطرات تعطیلات 1
پنجشنبه 23 خرداد 1398 15:39
مدت نسبتا زیادی هست که ننوشتم و راستش انقدر تعریف کردنی هست که نمیدونم از کجاشروع کنم، از طرفی همیشه این حس رو دارم که نوشته هام خیلی طولانیه و خوندنش میتونه باعث خستگی یا کسالت خواننده هام بشه یا حتی موجب اینکه نخوننش...هر چند در درجه اول مینویسم برای اینکه خاطرات و حال و هوای زندگیم رو یه جایی ثبت کنم اما خب به...
-
خدا با ماست از چیزی نمی ترسم....
شنبه 4 خرداد 1398 20:47
جواب آزمایش خواهرم اومد، خدا رو هزاران بار شکر که آزمایش مجددش بیماری ای که اینهمه ازش میترسیدیم رو نشون نداد، و بعد اینهمه روز، بالاخره یه نفس راحت کشیدیم، خدایا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم که این دل نگرانی بزرگ من رو هم رفع کردی. مشکلاتی که داره مثل کم اشتهایی و دردهای بدن و ... ظاهراً به کمخونی و ضعف سیستم ایمنی...
-
ترخیص پدرجان + حال و اوضاع ما
پنجشنبه 26 اردیبهشت 1398 15:28
یکساعت پیش زنگ زدم بابام که حالشو بپرسم، گفت مادرم و شوهرعمم اومدند کارهای ترخیصش رو انجام بدند...ظاهراً جواب یکی دو تا آزمایشی که این یکی دو روزه انجام داده به اضافه جواب نمونه برداری از ریه ش که پریروز انجام دادند و طفلی بابام خیلی خیلی درد کشیده بود و حتی اکسیژن بهش وصل کرده بودند، یک هفته ده روزی طول میکشه حاضر...
-
اللهم اشف کل مریض...
یکشنبه 22 اردیبهشت 1398 15:10
پدرم پنجشنبه شب در بیمارستان بستری شد...خدا میدونه که چه حالی شدم وقتی برای اولین بار روی تخت بیمارستان دیدمش... با اینکه کمی انتظارش رو داشتم اما وقتی دیدمش دلم خون شد، قلبم صد تیکه شد... تا جمعه ظهر کسی به من چیزی نگفت و منم خیلی شاکی شدم، مادرم میگفت چون بچه شیر میدی نمیخواستم بگم که حرص و جوش نخوری، اما چه فرقی...
-
خدایا...
یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 16:44
این قسمت رو آخر پست قبلی نوشتم که لحظه آخر قبل انتشار تصمیم گرفتم برش دارم و بذارم تو یه پست جداگانه. وسطای نوشتن پست قبلی بودم که زنگ زدم بابام حالشو بپرسم که بهم گفت دوباره امروز صبح رفته یه دکتر متخصص با شوهر عمم و دکتر عفونی هم بهش گفته آزمایشش کم خونی شدید و عفونت رو نشون میده و باید دوباره آزمایش تکمیلی بده که...