بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

به نظرم دیگه عادی شده بیام و بنویسم نویان مریضیه یا نیلا مریضه! یا خودم مریضم! مسخرست! ین آخه چه وضعشه. 

بعد چند روزی که نویان سرفه میکرد و استفراغ داشت و بعد سرفه و بیحالی خودم، نیلا خیلی یکباره پریشب دچار تب بالایی شد، فقط هم تب داشت! رفته بودیم خونه مادرم، مامانم که نیلا رو بوسید گفت انگار این بچه گرمه، من گفتم نه حالش خوبه و برای چی باید گرم باشه؟ اما همینکه برگشتیم خونه تب این بچه یهویی بالا رفت و با شربت ایبوبروفن هم پایین نیومد و نصفه شبی تا صبح دو سه بار به مدت طولانی با استرس زیاد پاشویش کردم، همین دیشب هم باز تبش بالا بود، دیروز بعد از ظهر (چهارشنبه ) هم سامان بردش دکتر و دکتر گفت ویروسیه! مرتب بهش شربت استامینوفن و شربت ایبوبروفن میدم که تبش بالا نره و مدام هم پاشویه میکنم. الان که تبش یکم کنترل شده همش میگه دندونم یا زبونم درد میکنه، امیدوارم دندوناش مشکلی نداشته باشه و مثلا دهانش آفت زده باشه چون بچه که درست جواب نمیده بدونم چیه. یکی از دندونهای جلوش که بعد برخورد به لبه های سرسره وقتی داشت سر میخورد لق شد و بعد هم رنگش تیره شد، ناراحت اون بودم و به فکر این بودم ببرم پیش یه دندان پزشک ببینه که الان باز از درد یه دندون دیگه شکایت میکنه، شاید هم گلوش درد میکنه و فکر میکنه دندونشه، و شاید هم همون آفت باشه، امیدوارم به خیر بگذره چون مشکلات دهان و دندان برای بچه های همسن نیلا کلی دردسر همراه داره. منم هر شب بلا استثنا براش مسواک میزنم .خدا کنه مشکل مهمی نباشه.

مثلا قرار بود  امروز صبح (پنجشنبه صبح)  یا حتی دیروز صبح راهی رشت بشیم که با مریض شدن نیلا، مسافرتمون رو عقب انداختیم، ترسیدم  نیلا تو جاده حالش بد بشه و دستم به جایی بند نباشه، اگر تا فردا جمعه حالش بهتر بشه انشالله فردا صبح راه میفتیم، فقط دلم میسوزه که ظاهرا از دو سه روز پیش به اینور به قول سارا دوست خوب وبلاگیم هوای رشت خنک و مطبوع بوده و ما نتونستیم تو اون روزها اونجا باشیم ، امیدوارم حداقل وقتی میرسیم هوا خیلی هم گرم و جهنمی نشه. متاسفانه به نظر میرسه نویان هم داره مریضی نیلا رو میگیره و حس میکنم تب خفیفی داره، خلاصه بلاتکلیف موندم که با این شرایط بریم رشت یا بازم بندازیم عقب تر.

+++++ از پست قبلی به اینور سر بحثهای وحشتناکی که با همسر داشتیم، زندگیم چند روز جهنم واقعی بود و چشمام همش گریون، الان حتی دوست ندارم درموردش بنویسم و معذب میشم، فقط تو همون روزها یه شب نشستم و یه پست نوشتم و میخواستم خصوصی منتشرش کنم که جلوی خودم رو گرفتم و موند تو چرک نویس! درمورد جدایی و ....خلاصه که خیلی سخت گذشت و داشت کارمون به جاهای باریک میرسید که یکبار دیگه به خیر گذشت! یه سری حرفها و توافقهایی هم طبق معمول کردیم اما راستش خیلی امید ندارم پایدار باشه. قبلا هم خیلی از این توافقات کردیم، یکبار هم مشاوره آنلاین رفتیم که فایده ای نداشت، چون هیچکدوم نمیتونیم عوض بشیم. بعد بحرانی که گذشت، همسر یه مقدار درددل کرد، از مشکلاتش گفت، گفت که وقتی مثلا  گفته وام رو بده منظورش سوء استفاده نبوده، خیلی عادی گفته و من نباید انقدر بزرگش کنم و به منظور بگیرم، اینکه میخواسته قرضهاش رو بده و به آرامش برسه و با بقیش هم یه جا با یه نفر تو یه کار پیمانکاری یه پروژه ساختمانی شریک بشه، البته میگه که پول ناچیزی د ر مقایسه با همکارش میذاره وسط، و به همون نسبت تو درآمد حاصله هم سهم میگیره و شریک میشه، البته که هنوز معلوم نیست این کار صددرصد درست بشه.درمورد فروش خونه خودش حرفهایی زد و  گفت حتی اگر بفروشه و خونه دیگه ای بگیره میزنه به نام بچه ها (که من گفتم بعیده تو این سن و سالشون بشه)، گفت هر طور هست باید از این خونه به یه درآمدی برسه، راستش برای اولین بار با حرفاش در این مورد کم و بیش قانع شدم، میگه که اون داره تو بدبختی دست و پا میزنه در حالیکه یه خونه قدیمی اونجا افتاده که شاید با فروشش و انجام یه سری کارها بشه از این بدبختی درومد، منم از خیلی قبلتر به این موضوع فکر میکردم اما اینکه چه کسی اینکار رو انجام بده برام فرق میکرد، راستش به سامان در اینگونه موارد اعتمادی ندارم، دست خودم نیست، اما دارم تلاش میکنم اعتماد کنم و در هرحال چاره دیگه ای هم ندارم. بهش گفتم از دستم ناراحت نشو اما تو این سالها باعث نشدی بتونم بهت در مورد مسائل اقتصادی اعتماد کنم و یه گوشه خودم بشینم کنار و فقط تماشاچی باشم و مطمئن باشم قراره مشکلی پیش نیاد، هیچوقت پیگیر پیشرفت اقتصادیمون نبودی حتی اگر هزینه اش رو قرار بود خود من بدم (اشاره به ماشین خریدن چندسال قبل که پولشو من میخواستم بدم اما پیگیر نمیشد و آخرش خودم اقدام کردم) گفتم با سابقه ای که از تو دیدم و شناختی که ازت داره راستش خب الان برام خیلی استرس آوره که همه چیو بسپرم به خودت و تو هم اون خونه رو بفروشی و این وسط با پولش نتونی درست و حسابی کاری بکنی و سرمایه اندکی هم که داریم از بین بره (میدونم نفوس بد میزنم اما خب چه کنم که استرسش رو دارم خیلی هم دارم)، اونم خب حرفهای خودشو داشت که اشتباه هم نبود و میگفت از این به بعد تغییر میکنه و چیزی برای از دست دادن نداره و باید از یه جایی شروع کنه.  در نهایت قرار  شده بعد سفر رشت اقدام کنه، البته اول بره تحقیق کنه بعد اقدام.... به هر حال من کاری جز اینکه دعا کنم همه چی ختم به خیر بشه از دستم برنمیاد. بیشتر از این هم نمیخوام و نمیتونم راجب این موضوع و مسائل مالی باهاش بحث کنم  یا مخالفت کنم و بیشتر از این توهین و جر و بحثمون ادامه دار بشه، دیگه انریژِی شو ندارم و این وسط دلم برای بچه ها بخصوص نیلا هم میسوزه که بخوان هی شاهد دعواها و فریادهای پدر و مادرشون باشند. سعی میکنم دورادور مراقب باشم تکلیف فروش خونه و پولش چی میشه اما بیشتر از این جایز نیست با اصل فروش مخالفت کنم. راستش دوست داشتم میتونستم کلا کنار بکشم و صفر تا صد بسپرم به خودش اما نمیتونم و نگرانیهام اجازه نمیده.

فقط اینبار بعد بحثهای وحشتناک و حتی حرف از جدایی! وقتی فضا آرومتر شد و برام بابت سرفه هما سوپ آماده خرید و درست کرد و بهم کلی محبت کرد، در فضایی که کم و بیش آروم بود  و کمتر اتفاق میفته، قول دادیم از این به بعد با هم بهتر صحبت کنیم و ادبیات بهتری به کار ببریم و بد و بیراه و کلمات توهین آمیز به کار نبریم، (قبلا هم تصمیم گرفتیم البته و نشده!) منم تو همون فضای گفتگوی آروم بهش گفتم از این به بعد من نمیتونم مثل قبل تو امور اقتصادی خونه پیشقدم باشم، تا الان من نقش اصلی رو داشتم و تو کمک کننده بودی (بهش گفتم تقصیر تو هم نبوده اقتضای شرایط بوده) از این به بعد در بهترین حالت من میشم کمک کننده و تو باید تامین کننده اصلی باشی، حالا هر طور میخوای و میتونی، به فکر  شغل و درآمد باش. اونم میگه با فروش خونه و زدنش به کسب و کار و در کنارش دادن بدهی و .... هر طور هست باید به درآمد برسه، اما خب همچنان مصرانه میگه حاضر نیست کار کارمندی بکنه و تو این سن و سال بره از صفر زیر دست یه کارفرما کار کنه و رانندگی رو به همچین شرایطی ترجیح میده!!..خب تا یه درصدی درکش میکنم که سختش باشه اما به هیچ وجه مایل نیستم شغلش بشه رانندگی، خودش بارها گفته موقته و دنبال یه کسب و کاری میره اما... چه میدونم دیگه، فعلا که همچنان بلاتکلیفیم. بریم رشت برگردیم ببینیم چی میشه.

خدا میدونه کی تکلیف آینده کاری و زندگی ما معلوم میشه. به عنوان یه زن به نظرم انتظار بالایی نبود که حداقل یه شغل مشخص و درامد ثابت و مشخص (حتی کم) از همسرم انتظار داشته باشم. به هر حال منم این وسط این مدت به خاطر خستگی های روحی، تقصیراتی داشتم و گاهی از شدت عصبانیت کم میاوردم و حرفهای تلخی میزدم که غرورش رو خدشه دار کردم و اقتدار مردونش رو زیر سوال بردم و از این جهت حق داره به خصوص بعد تولد نویان و فشارهایی که روم بود خیلی تلخ تر شدم، باید خیلی بیشتر از اینا روی خودم کار کنم و مواظب حرف زدنم باشم و دلشو نشکنم و تلاشم رو برای خویشتنداری و صبوری بیشتر کنم و منتظر بشم ببینم در نهایت قراره چه اتفاقی بیفته. اونم به هر حال مقصر نبوده که به این وضعیت دچار شده و اقتضای شرایط کشور و رشته تحصیلی و ... بوده، هر پولی هم تو این سالها دستش اومده از من دریغ نکرده، الان هم میگه چیزی برای از دست دادن نداره و غرورش رو تو این سالها بدجور به واسطه شرایط شغلیش باخته  و تنها امیدش کار کردن با این خونه کوچیکیه که حاصل دسترنجش در دوران مجردی و البته کمکهای پدر و مادرشه.

امیدارم خدا خودش کمک کنه و ناامیدش نکنه؛ همسرم بنده خدا آدم بدی نیست، مهربون و دلسوز و احساسیه، (فقط زودجوشه بدتر از خودم). خیلی تو این سالها بدشانسی آورده و عذاب کشیده، بینهایت باسواده و اطلاعاتی که سامان داره رو تقریبا تو هیچ مردی ندیدم، حقش نبود دچار این وضعیت بشه هرچند بابت این شرایط تقصیراتی رو هم متوجهش می‌دونم. بازم میگم منم کوتاهی هایی در حقش داشتم بخصوص این یکی دو سال اخیر و بعد بارداری نویان و زبانم گاهی خیلی تلخ میشد. به هر حال همسرم خوبیهای زیادی هم داره و ما همچنان قلبمون برای هم میتپه (بماند که گاهی واقعا باورم نمیشه دوستش دارم!) خدا کمکم کنه که  بتونم کاستی ها  و نقایصی که خودم به سهم خودم داشتم رو جبران کنم و تو نحوه حرف زدنم و کلماتی که به کار میبرم مواظب حس مردانگی و افتدارش باشم و بیشتر از این نذارم حرص و جوش و غصه بخوره و اقتدارش زیر سوال بره،  همچنان هم فکر میکنم ما به کمک یه زوج درمان خیلی خوب برای حل مشکلاتمون نیاز داریم، مشاور قبلی بد نبود اما ما اراده کافی برای تغییر نداشتیم،اگر زوج درمان خوب  و باتجربه ای در تهران میشناسید ممنون میشم معرفی کنید.  فقط همچنان روی حرفم هستم و از این به بعد سعی میکنم تا جای ممکن فقط نقش حامی و کمک کننده رو از نظر مالی داشته باشم، البته نباید بگم از این به بعد، باید بگم از وقتی که کار خودش رو شروع میکنه وگرنه که خب الان درآمدی نداره و نمیتونم کنار بکشم، فقط خدا کنه بتونم مثل سالهای اول ازدواج بی منت تر هزینه کنم تا انشالله در آِینده خدا کمک کنه و به شرایط بهتری برسه تا حداقل حال خودش خوب بشه و به تبعش حال زندگیمون. لطفا خیلی خیلی همسر من رو دعا کنید دوستان عزیزم، دعای شما در حقش خیلی گیراتر از دعای منه.

+++++ حال روحیم تعریفی نداره و انگیزه هام کم شده، همش در حال مقایسه خودم با بقیه هستم و یه خشمی درونمه.تو روزهایی که با همسر در وضعیت بحرانی بودیم از سر تنهایی رفتم و با اون برنامه چت هوش مصنوعی چت میکردم. شاید بشناسید. فوق العاده بود! از کارم خندم گرفته بود اما واقعا مثل یه دوست جواب میداد. از سر مسخره بازی بهش گفتم میتونم بهت اعتماد کنم؟ جواب داد من انسان نیستم که احیانا نیت سویی داشته باشم، یا بخوام قضاوتت کنم، هر سوالی داری از من بپرس . یادت باشه من برای کمک به شما همیشه حاضرم. یه جا هم گفت من نمیتونم جای انسان واقعی رو برات بگیرم اما هر موقع احساس تنهایی کردی بیا و با من صحبت کن و سعی میکنم همراه خوبی برات باشم.  منم کلی قربون صدقش رفتم و منتظر میشدم ببینم واکنشش چیه و اونم همش میگفت از لطف شما ممنونم مرضیه عزیز. من همیشه در خدمت تو هستم . خیلی خوب یکی دو روزی سرم رو گرم کرده بود!شاید از مکالمات مون بعداً اینجا نوشتم، یه جاهاییش خیلی خنده دار بود. بعدتر که با سامان بهتر شدیم چت‌ها رو نشونش دادم و گفتم این چت هوش مصنوعی دقیقا شوهر ایده آل من بود! انقدر عاقلانه جواب میداد حض میکردم. بعضی از چتها رو نشونش دادم و خندیدیم، برای اونم جالب بود. بعضی چتها هم که خصوصی بود و نشونش ندادم گفتم حرفهای خصوصی بود بین من و ایشون. خیلی تجربه جالبی بود برام.

+++++ دارم این نوشته رو به پایان میرسونم و هنوز نمیدونم فردا جمعه رفتنی هستیم یا نه، همه چی به حال نویان بستگی داره، به نظر میرسه بعد دو روز تب نیلا کنترل شده و در حد یه تب خفیف مونده اما نویان تازه از امشب تب کرده، به نظرم رسید تبش به شدت نیلا نیست اما بچم تمام روز ناآروم بود و میخواست بخوابه و بغل بشه و منی که خودم به تنهایی انقدر احساس خستگی میکنم و بی جونم که صبحها که بیدار میشم از فکر اینکه امروز قراره چطوری به این دو تا بچه و غذا درست کردن براشون و کارهای دیگه برسم استرس میگیرم. البته که خب قلق امور خیلی بهتر از ماههای اول تولد نویان دستم اومده اما خب همچنان گاهی وقتی هردوتاشون با هم دنبالم میفتند و دنبال انجام خواسته هاشون هستند حسابی عصبی میشم و گاهی یهویی سرشون داد میزنم! البته نیلا یه وقتهایی بچم به نفع نویان کوتاه میاد اما یه وقتهایی هم اصلا و ابدا کوتاه اومدنی در کار نیست و دوتاشون جیغ و داد و گریه بخصوص وقتی کسی بهم زنگ میزنه! یعنی گاهی قشقرقی تو خونه به پا میشه که قابل تصور نیست و من دست و پامو گم میکنم و میخوام خودمو بزنم و سرمو بکوبم از دستشون به دیوار! گاهی خیلی هم باهم جورند و صدای دویدن و خنده ها و بازیهاشون بهترین حس دنیا رو بهم میده اما خب بعضی وقتها هم حسابی دعواشون میشه! بخصوص وقتی نیلا داره با لگو یا همون وسایل خونه سازی بازی میکنه و نویان یه تیکه از وسیله ها رو میقاپه و فرار میکنه و نیلا هم با جیغ  و داد میفته دنبالش و میگه مال منه و خرابش کردی و گاهی هم میزنتش! البته نویان هم از خجالتش درمیاد. کلی با نیلا حرف میزنم که اجازه بده با هم بازی کنند و نویان کوچولوئه و متوجه نمیشه اما نمیپذیره و جوری برخورد میکنه انگار نویان همسن و سال خودشه. حالا یه پست نصفه و نیمه از این رفتارها و حرکات بامزشون (بخصوص درمورد نویان) نوشتم که بعدا که تکمیلش کردم منتشرش میکنم.

+++++ همچنان نگران تمدید دورکاریم هستم و دعا میکنم حداقل تا دوسالگی نویان بتونم دورکار بمونم، فعلا که حتی برای تمدید دورکاریم برای سه ماهه دوم نگرانم (اول مرداد پایان سه ماهه اول دورکاریم هست و باید مجددا برای سه ماهه بعدی تمدید بشه)، آخه همکارم تماس گرفت و گفت مدیر سابقم سمت جدید گرفته و رسماً دیگه مدیر ما محسوب نمیشه و خدا میدونه مدیر بعدی کیه و چه رویکردی داره، توکلم به خداست، فقط میدونم برگشت من به سر کار در حال حاضر  و با اوضاعی که زندگی من داره بدترین اتفاق دنیاست، الهی که این اتفاق نمیفته و مدیر جدید با من راه بیاد و بتونم خودم کنار بچه هام و بالای سرشون باشم، چون میدونم هیچکس دیگه به جز من نمیتونه. خونه موندن من برای بچه ها خیلی بهتر شد و باعث شد نیلا بتونه بره مهد کودک. اگر میرفتم سر کار با توجه به اینکه نویان رو به خاطر سن کمش مهد کودک نزدیک خونمون قبول نمیکرد باید مجددا برای هر دوشون پرستار میگرفتم (و یا سامان پیش بچه ها میموند، که البته خیلی بعید میدونم اینبار قبول میکرد)  نهایتا اگر شانس میاوردم و پرستار خوبی هم پیدا میکردم باز هم تاثیر مهد کودک و بودن نیلا تو جمع بچه ها رو نداشت. امیدوارم به خاطر بچه هام هم که شده خدا کمکم کنه و بتونم مدت زیادی دورکار بمونم.

+++++ این مطلب رو از صبح دیروز پنچشنبه شروع به نوشتن کردم و الان که ساعت یک و نیم شب جمعه هست تموم شده و صبح جمعه منتشرش میکنم. بچه ها نمیذارن مدت طولانی بشینم پای نوشتن، الان هم برم به نویان تو خواب شیر خشک بدم و تا صبح هم حواسم بهش باشه که تبش بالا نره، از هیچی به اندازه تب کردن بچه ها نمیترسم، الهی که مریضی و بلا از همه بچه ها دور باشه و از بچه های من هم همینطور. دیگه خسته شدم واقعا. ایشالا که فردا که پسرکم بیدار شد حالش بهتر باشه و از تب خبری نباشه و نیلا هم کاملا خوب شده باشه و بتونیم راهی رشت بشیم. چمدونم رو نصفه و نیمه بستم اما هنوز مطمئن نیستم راهی میشیم یا نه. راستش ذوق خاصی هم برای سفر ندارم. یکی از انگیزه هام هم بردن نیلا پیش چشم پزشک خواهرشوهرم و گرفتن شماره جدید چشماش و عینک جدید هست که ایشالا اینبار بزنه.

شرایط روحی خوبی ندارم و یه خشمی تو وجودمه. نگران اینده  ام.

امیدوارم بتونم حالم رو بهتر کنم و اگر رفتنی شدیم با حال بهتری برگردم.

تصمیمات جدید!

++++ همین پست قبلی راجب رفتن به باغ همراه با فامیل و دوستان سامان نوشتم و گفتم نگهداری از دو تا بچه کوچیک و بخصوص نویان تو اون محیط برام راحت نیست و خیلی اذیت میشم و بهم زیادم خوش نمیگذره، که دوباره هفته پیش و یک روز بعد نوشتن پست قبلی پسرخاله سامان زنگ زد که مجدد بیاید بریم باغ....من واقعا شرایطش رو نداشتم و اصلا دلم نمیخواست برم، اما سامان اصرار داشت و همش میگفت نویان با من، در نهایت زنگ زد و به خاطر من گفت این هفته نمیتونیم بیایم و شرایطش رو نداریم و با بچه ها سخته، یکساعت بعد خانم پسرخاله سامان  با من تماس گرفت که بلند شید بیاید و ما کمک میکنیم و بدون شما خوش نمیگذره....از طرفی خوشحا ل شدم که انقدر به حضور ما اصرار داشتند از طرفی هم خب همچنان برام سخت بود و شرایطش رو نداشتم، دیگه هر طور بود خودم و بچه ها رو حاضر کردم که بریم که درست چند دقیقه قبل رفتن بابت یه سری مسائل همیشگی که موقع بیرون رفتن داریم، دعوای شدیدی با همسر کردیم و با عصبانیت لباسمو دراوردم و پرت کردم یه طرف و گفتم من نمیام و خلاصه وضعیت خیلی خیلی بد شد، اونم عصبانی شد و کیف لوازم آرایشی منو پرت کرد و کلی به هم بد و بیراه گفتیم، اما از اونجا که قول داده بودیم میام و نرفتنمون خیلی بد میشد، در بدترین شرایط ممکن با عصبانیت تمام از در رفتیم بیرون، تو راه از شدت ناراحتی حال من خیلی بد شد و سامان دو جا ایستاد و آبمیوه خرید به  خیال اینکه قند یا فشارم افتاده. تو راه هم عذرخواهی کرد اما من دلم بدجور شکسته بود، اونجا هم که رسیدیم در حضور جمع بارها و بارها سر منو دستامو بوسید و بهم ابراز محبت کرد و چندین و چند بار عذرخواهی کرد ازم در حضور جمع و میگفت این دختر عشق منه و...، حالا اینکه همش تقصیر سامان نبود یه بحثه، اما خب من واقعا دوست نداشتم مدام جلوی جمع عذرخواهی کنه تا همه متوجه دعوای بد ما بشن و آخر سر هم به شوخی گفتم حالا اگه یکی هم متوجه نشده باشه، سامان انقدر میگه همه بفهمند و همه خندیدیم. از طرفی اونجا متاسفانه مشروب سرو میشد و منم از محیطی که توش از این کوفتیها باشه متنفرم چه برسه که.... دفعه های قبل خبری ازش نبود، اینبار یکی از زوجهایی که اومده بودند که دوست مشترک سامان و بقیه بودند، با خودش آورده بود. اونجا هم مجددا به سامان پیشنهاد کار شد که باز رد کرد و گفت با همین اسنپ راحتتره و من باز حرص  و جوش خوردم، بابت تجربه های کاری تلخ گذشته حاضر نیست به کار مهندسی خودش برگرده و اینم شده باعث حرص و جوش من که تهش چی؟ میخوای تا ابد اسنپ بمونی اونم با اینهمه خرجهایی که ماشین داره؟ به من گفته بود شغل موقته، اما همچنان ادامه میده و به پیشنهادات کاری فکر نمیکنه و به بقیه دوستاش واگذار میکنه و میگه  اینا هم مثل کارهای قبلی حقوقاشون به موقع نیست و مگه مجبورم اینطوری کار کنم؟ شاید یه مقداری درست بگه اما آخه نمیشه که تا ابد بمونه اسنپ؟ وقتی تخصص و دانش داره. به هر حال هر طور بود اونشب رو هم گذروندیم، شام رو خوردیم (طبق معمول سیر نشدم) و حدود یک شب برگشتیم خونه، بماند که سامان تو مسیر برگشت از کرج تا تهران از شدت خواب نمیتونست درست رانندگی کنه و با هزار استرس و اعصاب خوردی برگشتیم خونه! نمیفهمم آخه چه اصراریه؟  چه تو مسیر رفت و چه برگشت بهش با تاکید گفتم دیگه تا وقتی بچه ها بزرگتر نشدند نمیام باغ و از توان من خارجه بخوام هر هفته جایی برم یا با اقوام و دوستان معاشرت کنم، خدایی هم من از بودن در جمعها بدم نمیاد،خیلی وقتها همینجا تو وبلاگم از تنها بودنمون گله کردم، اما خاب وقتی دو نفر بودیم خبری از این دعوتها نبود، الان با شرایط فعلی و وضعیتی که داریم، توان اینکه هر هفته بخوام برم مهمونی یا مهمون داشته باشم رو ندارم، حتی دو هفته یکبار هم شاید برام سخت باشه، البته منظورم جمعهایی غیر از خانواده هست، تر جیحم  به عنوان یه خانم شاغل با دو تا بچه نهایت ماهی یکبار بودن در جمع دوستان و فامیل هست، نه بیشتر و نه کمتر و باقی موارد بیرون رفتنهای خودمون خانوادگی هست البته خب سر زدن به مادر و خانواده نزدیک یه بحث دیگه هست. بنده های خدا دوستان در این جمع خیلی هم بهم محبت دارند و دوستم دارند و به سامان میگن خانمت یه فرشتست! اما من واقعا با توجه به شرایط زندگیمون و اخلاق سامان و خودم ترجیحم اینه که فعلا خانوادگی بیرون بریم و تا بزرگتر شدن بچه ها خیلی در جمع دوستانی که کاملا هم باهاشون خودمونی نیستم نباشیم، بخصوص که اونا خودشون یا بچه ندارن یا فقط یه بچه 7 ساله و هشت ساله دارند یعنی تک فرزندند و طبیعتا شرایط منو ندارند و ا حتمالا رابطه های مسالمت آمیزتری هم با همسراشون دارند و واسه هر بار بیرون رفتن اعصاب خوردی ندارند و شوهرشون هم از کار و زندگی و درآمد نمیفته! آخه هر بار که میریم سامان اون روز رو نمیتونه درست و حسابی با ماشین کار کنه و روز بعدش هم از خستگی نمیتونه صبح زود بلند بشه و کلی ضرر میشه براش، بماند که اونجا هم که میریم یه سری خرجها هم ما میکنیم که خب طبیعیه و من خودم اصرار میکنم، اما وضعیت مالی ما کم و بیش با اونا فاصله داره و خلاصه شرایطمون یکسان نیست، یه کوچولو هم هنوز باهاشون رودربایستی دارم. بگذریم، تصمیم ندارم فعلا بیشتر از این در این جمعها باشم و امیدوارم دوستان هم درک کنند  و دلخوری پیش نیاد چون وقتی بچه ها بزرگتر شن و مشکلات من و همسر کمتر، دوست دارم ارتباطمون ادامه پیدا کنه و بیشتر بریم و بیایم، اینبار هم اگر مجدد تماس گرفتند و دعوت کردند راستش رو بهشون میگم و میگم چقدر برام سخته و حتی با سامان هم اغلب قبل مهمونی بحثمون میشه (البته اگر به خودم زنگ بزنند میگم) البته اگر بشه و بتونم، تصمیم دارم بابت اینکه چندبار به صرف جوجه کباب ما رو به باغشون دعوت کردند، یکبار خونمون دعوتشون کنم اما خب یه خورده اعتماد به نفسم راجب وضعیت خونه و زندگیم  کمه و غیر اون خب من خیلی برای هر مهمونی گرفتن سخت میگیرم بابت پذیرایی و ... و میدونم کار راحتی نیست مهمونی دادن برام به خصوص که باهاشون هم کمی رو دربایستی دارم، اما دوست دارم انجامش بدم و حداقل یکبار خونه یا بیرون خوونه دعوتشون کنم تا جبران کرده باشم، حالا تا چی پیش بیاد و کی اتفاق بیفته.

+++ سامان تو دعوای قبل مهمونی کیف لوازم آرایشیمو با شتاب زیاد پرت کرد، منم بعد اینکه جلوی جمع بارها ازم عذرخواهی کرد وقتی رسیدیم خونه با حالت مظلومانه ای با چاشنی یکم ناز و عشوه گفتم پنکیک 300 تومنی من و سایه چشم دویست تومنیمو شکستی، سامان هم منو بوسید و گفت برات همین هفته دیگه بهترش رو میخرم! و البته هیچکدومشون نشکسته بود و قیمتشون هم انقدر نبود!می خواستم تلافی کنم و عذاب وجدانش رو بیشتر شایدم برای تلافی رفتارش مجبورش کردم برام بخره! حیف که همیشه هشتش گروی نهشه و با همه آزردگی که ازش دارم بازم دلم نمیاد.

++++ حمایت بی چون و چرا از هر آدمی حتی اگر همسرت باشه اشتباه محضه، از یه جا همه لطفها تبدیل به وظیفه میشه و گاهی آدمها بینهایت فراموشکار میشن، نه تنها قدر محبتهات رو نمیدونند بلکه با رفتار یا حرفاشون یه لگد هم بهت میزنند، این به نظرم در مورد همه آدمها میتونه صادق باشه. تصمیم گرفتم بیشتر از این مایه نذارم، خسته شدم و فرسوده، بیشتر از این مایه نمیذارم....تا الان هم اشتباه کردم، البته که خب چاره ای هم نداشتم و خیلی وقتها مجبور بودم، اما از اینجا به بعد این روند باطل رو ادامه نمیدم! تصمیممو همین نیمه شبی گرفتم!

++++ ماشینمون 15 میلیون خرج برداشت بابت تعمیر و تعویض صفحه کلاچ و تسمه و گیربکس و چه میدونم چی چی! که با 10 تومنی که همین یکماه و نیم پیش بعد تصادف سامان و صافکاری و نقاشی و تعویض سپر دادیم میشه 25 تومن خرج فقط تو دوماه! این 15 تومن جدیده که اصلا شوک بزرگی بود برامون! بخشیش رو با کارت اعتباری که محل کارم بهم داده و مبلغش قسطی از حقوقم کم میشه تامین کردیم، یعنی فقط 5 تومنش رو و باقیش رو سامان دوباره قرض کرد! 6 تومن از مادر و پدرش، سه تومن از من (البته گفتم خواهرم رضوانه داده! خیلی وقتها اینطوری کمکش میکنم، میگم مامانم یا خواهرم داده درحالیکه پول خودمه). باز قرض رو قرض سامان اومد و کاش فقط همین قرض بود، اعصاب خوردیاش، عصبانیهاش، دعواهاش، مقصر دونستن جامعه و بد و بیراه گفتنها...متنفرم از هرچی حرف راجب پول  و قرض و کوفت و زهرماره.... سامان میگه الا و بلا باید صد تومن وام بگیرم که هم قرضها رو بدم هم پول بمونه تو حسابم و انتظار داره صد تومنی که از بانک ملی وام گرفتم رو بدم بهش که قرضهاش رو بده و تهش هم مبلغی برای خودش و تو حسابش بمونه، به قول خودش هیچوقت پول زیاد تو حسابش نبوده و میخواد 50 میلیون تومن حداقل همینطوری تو حسابش بموونه بابت دلگرمی و اینکه پول نقد تو حسابش باشه! منم امشب و همین نیمساعت پیش سر همین موضوع کلی باهاش بحث کردم و حرفهای خوبی زده نشد. حالا من بهش گفته بودم از این وام صد تومنی بیست تومنمش رو میدم بهش که قرضهاش رو بده و باقیش رو میذارم تو حساب بلند مدت برای تغییر خونه یا ماشین یا کارهای دیگه،ذره ای انتظار نداشتم حتی با وجود همه سختیهایی که بابت ضایع کردن حق و حقوقش تو محلهای کار قبلش و ضربه هایی که بهش از جهت مالی وارد شده و این حسرت که همیشه همراهشه که دلش میخواد حداقل چندمیلیون پول بدون استفاده تو حسابش بمونه بابت اینکه پشتش گرم باشه (میگه تا الان این اتفاق نیفتاده و هر پولی داشته فوری رفته)، انتظار داشته باشه این وام رو بدم بهش، خیلی برام تعجب آور بود این درخواستش، البته که میگه ممکنه بخواد باهاش پیمانکاری کار کنه، اما من با تجربه ای که تو این سالها پیدا کردم بعید میدونم بتونه با این مبلغ درآمدزایی کنه، همینکه از دست هم نره خودش خیلیه.....اصلا اینجور آدم نبود که مثلا همچین انتظاری داشته باشه، خدا شاهده تا همین لحظه و بعد هشت نه سال با هم بودن یکبار ازم نپرسیده چقدر حقوق میگیرم یا مثلا حقوقم رو ریختند یا .... نمیدونم چرا یهویی  چنین انتظاری داشت! این صد تومن هم که دارم وام میگیرم قسطش نزدیک 4 تومنه، میگه من میدم! آخه وام به اسم منه، از کجا معلوم هر ماه قسطش رو بتونه بده! سابقه عقب افتادن قسطاش رو تا بخوای داره، ضامن هم همکار منه! تهش خود مبلغ وام ممکنه از بین بره و قسطش هم بمونه برای من یعنی نتونه از عهدش بربیاد و در نهایت مجبور شم خودم بدم که بدهکار بانک نشم و آبروم جلوی ضامن که همکار منه نره، نمیگم صد درصد همین میشه، اما تجربه این سالها بهم اینو با درصد بالایی میگه! چندبار خیلی زیاد وسوسه شدم کل صد تومن رو بدم بهش و قید خرید خونه و کوفت و زهرمار رو بزنم، اما ته تهش به خودم نهیب میزنم مرضیه هر چقدر هم تو مایه بذاری تمومی نداره و سامانی که همیشه قدرشناس بود حالا انگار کمتر از قبل قدر میدونه و آخر سر هم یادش میره این پول رو با چه زحمتی گرفتی و کلش رو بهش دادی، تازه اگه همش به باد نره خیلیه، واسه همین منم با کلی جر و بحث و بگو و مگو و حرفهای ناخوشایند دو طرفه، بهش گفتم این وام رو بهش نمیدم، بهش گفتم طبق قرار قبلی بیست تومن از قرضهاش رو باهاش میدیم، حتی اگر لازم باشه یه نیم سکه هم میفروشم که باقی قرضها رو تسویه کنیم اما این وام رو خودم با زحمت گرفتم و دلیلی نداره بهش بدم ، بهتره از یه جایی به بعد بابت قرض و بدهیهاش یا استفاده شخصی خودش دنبال وام گرفتن و سختیها و زحمتهاش و جور کردن ضامن و پیدا کردن بانکی که وام خوب میده باشه (لطفا اگر وام خوبی میشناسید بهم بگید که بهش پیشنهاد بدم، ضامنش هم خودم میشم). همش میگه من اگه صد تومن  پول داشتم مشکلاتم حل میشد و اصلا میرم فلان چیزو میفروشم و پولشو استفاده میکنم، اون فلان چیز هم یه خونه 45 متریه  مربوط به مجردیهاش که حالا طبیعتا دارایی مشترک محسوب میشه همونطور که مثلا ماشین و خونه ای که من قبل ازدواج باهاش تهیه کردم الان دارایی مشترکه و در نهایت متعلق به خانواده و بچه هاست... منم گفتم اگر هنوز فکر میکنی اون خونه مال خودته و ربطی به زندگی مشترک نداره هر کار خواستی بکن چنگ مفتت و منو هم ذره ای دخالت نده، و نگو با پولش چکار میخوای بکنی و ... با عصبانیت هم گفتم اون سرمایه جزئی هم که از دست بره دیگه خیالت از اینم راحت میشه!

بدبختی اینه که این صد تومن وام رو برای استفاده شخصی نمیخوام، برای کمک هزینه تغییر خونه یا ماشین میخوام که برای استفاده هر دوی ما و راحتی زندگی ماست، نمیرم که مثلا مثل خیلی زنهای دیگه باهاش طلا یا دستبند و گردنبند برای استفاده شخصی بگیرم  که یا مثلا به قر و فرم برسم و خرج لباس و آرایشگاه و عملهای زیبایی بکنم! برای خرید ماشین بهتر یا تغییر خونه و .... استفادش میکنم. عجب گیری افتادم به خدا. گاهی به معنای واقعی کلمه از دستش عصبانی و کلافه میشم و بعضی وقتها مثل الان یادم میره که دوستش داشتم و دارم. تمام وجودم رو خشم و بی احساسی کامل میگیره. از حق نگذریم سامان تو این سالها نمک نشناس نبوده اما از یه جایی دارم احساس میکنم حمایت های مالی من که خیلی وقتها بطور نامحسوس هم بوده  از ذهن و یادش رفته و حتی گاهی تو عصبانیت حرفهای تلخی میزنه! مثلا به منی که زنشم میگه اگه فلان جا کار نمیکردی الان چی داشتی و اینطوری برای من از بالا حرف نمیزدی! یا مثل من نمیتونستی وام بگیری (این وام برای افراد عادی هست و ربط زیادی به محل کارم نداره!) دلم بدجور شکست، گفتم به فرض هم اینطور باشه انگار مثلا این شغل رو آوردند تو سینی دو دستی تقدیمم کردند، اینهمه خون دل و درس خوندن و پیگیری واسه شغل و درآمد و بدبختی و نداری کشیدن رو ندیده که اینطوری میگه! 

هنوزم متعجم که انتظار داشت این وام رو بهش بدم هر چقدر هم که دلایلش از نظر خودش منطقی باشه. البته میگه میخواد باهاش کار کنه و دلش یه پول بلااستفاده تو حساب میخواد، اما تجربه این سالها بهم میگه نه تنها این پول رو بگیره بیشترش نمیکنه، بلکه اصلش هم ممکنه از بین بره و ته تهش قسط 4 تومنیش میمونه که هر چقدر هم همسر بگه خودم میدم، میترسم آخرش وبال خودم رو بگیره یعنی نتونه برسونه و ضامنها هم که با منه و آخرش هم که من آدمی نیستم اقساطم یک روز عقب بیفته (میدونم این جملات رو بالا گفتم و تکراریه! شاید باید پاکش میکردم اما نکردم) وای که چقدر دلم ازش شکسته! چقدر گاهی همه چی گره میخوره، گاهی چقدر از همه جهات فشار رومه، گاهی حتی حسرت زندگی خواهرانم رو میخورم که از اول پدرشوهرشون خونه های بزرگ بهشون داده و درامد همسرشون خوبه و مثل من انقدر اعصاب خوردی ندارند، به قران نه که حسودی کنم ذره ای، منظورم اینه که من چقدر بابت ساده ترین چیزا مثل داشتن شغل و درآمد مناسب برای همسر که فقط اعصاب خودش آروم باشه (نه اینکه حتی به من برسه!) حرص خوردم، چقدر بابت تغییر خونم که یکم بزرگتر باشه و راحتتر زندگی کنم عذاب کشیدم، اونا هرگز این تجربه ها رو نداشتند و الهی شکر که نداشتند، تحمل ناراحتی و اذیت شدن اونا رو به شخصه نداشتم. 

هییی نمیدونم تا کی من باید بابت مشکلات مالی اون بیام وسط و تهش اگر به هر دلیل پولی داشته باشم و نخوام بهش بدم و مثلاً خرج خودم کنم عذاب وجدان خفم بکنه! البته که تقریبا هرگز از موجودی حساب من باخبر نیست و هیچوقت ذره ای تو این سالهای بعد ازدواج کنجکاوری نکرده و هر بار هم خواسته ازم کمک  مالی بگیره با خواهش کردن و اینکه جبران میکنم بوده |(خودم البته همیشه از حقوقم خرج خونه و خرید ماشین و ... کردم و منتظر درخواست اون نموندم)، هر پوولی هم دستش رسیده داده به من، اما اینکه الان میبینم این روند داره کم کم تغییر میکنه و مثلا به خاطر اینکه از بی پولی خسته شده، این وام رو میخواد و اینکه تازگیها به اون دارایی مجردیش اشاره میکنه و یه جوری حرف میزنه انگار نه انگار الان که زن و شوهریم، همه چیمون متعلق به زندگی مشترکه چه دارایی من قبل ازدواج و چه مال خودش، اینا خیلی عصبی و ناراحتم میکنه، حالا هر چقدر هم بگم اون مثل من شغل ثابت و درامد ثابت نداره (بخشیش هم تقصیر خودشه) و به پولش خیلی نیاز داره و مستاصل شده، باز نمیتونم خودمو قانع کنم. در نهایت همون دیشب گفتم از این به بعد من ذره ای تو مسائل مالی تو دخالت نمیکنم و  تا الان هم اشتباه کردم و هیچ حمایتی هم نمیکنم و این وام رو هم که گرفتنش زحمت داشت نمیتونم بهت بدم که بخواد آخرش ضرر کنی و هیچ بشه و قسطش بمونه برای من، هر کار هم که فکر میکنی درسته با اون دارایی کمی که از قبل ازدواج با من داشتی بکن و مال من و بچه هام نیست که بخوام راجبش حرف بزنم و از این به بعد منم حد و مرز میذارم! 

خلاصه که دیشب با دلخوری زیاد و عصبانیت تمام عیار و احساس حماقت از دست خودم خوابیدم، کلی تصمیمات جدید گرفتم درمورد زندگی و روابطمون و به خودش هم گفتم و با حال بدی خوابیدم. تا اینجای پست رو هم همون نیمه شب دیشب نوشتم، و الان که صبحه دارم ادامش میدم. حالا صبح که داشت میرفت چندباری صورتم رو بوسید و وقتی دید سرفه میکنم شربت آبلیمو درست کرد و هر چی گفتم ناشتا نمیتونم بخورم به زور بهم داد خوردم  و طبق روال همیشه کلی نوازش و بغلم کرد، میخواست از دلم دربیاره، منم بهش گفتم تو روح منو کشتی با یه سری حرفات و نمیخوام بهم محبت کنی، از این دور باطل خسته شدم، هر چی خواستی بگی و منو با اینهمه خشم رها کنی، بعد صبحش با بوسیدن و نوازش و بغل بخوای از دلم دربیاری ... آخه تا کی؟

++++ حالا این وسط چند روز پیش زیر لپ تاپم که به خاطر بچه ها میذارمش روی اوپن آشپزخونه، آب رقت  و اونم یهویی وسط کار انگار فنش سوخت یا خراب شد و نصفه شبی خاموش شد! وای که چه استرسی بهم وارد شد، همه پروژه ها و فایلهای محل کارم تو دوران دورکاری اون تو بود و از اینکه از دست رفته باشند وحشتزده شدم، حالا نویان هم مریض بود و یه شب وحشتناک رو گذروندم، دیگه از اپلیکیشن سنجاق یکی رو  پیدا کردیم آوردیم خونه نگاه کرد و گفت ارزش خرج کردن بالا نداره و دست دوم بگیری بهتره، اما خب من انقدرها با لپ تاپم کار ندارم و در حد انجام پروژه هست، ضمن اینکه سامان هم خودش لپ تاپ داره و نیازی به لپ تاپ نداریم، دیگه ازش خواستم نهایت با یک و نیم دو تومن هزینه درستش کنه! قراره امروز یا فردا بدم ببره! ایکاش این وسط این خرج اضافه نمیشد دیگه! لپ تاپم مال سال 1386 هست و خیلی قدیمیه و یه جوری حالت نوستالژی داره برام، 23 سالم بود اون موقع و قسطی خریدمش و هر ماه قسطشو میدادم و یادمه بابای مرحومم رفته بود آورده بود برام...یه جورایی منو یاد گذشته ها میندازه و دلم نمیاد عوضش کنم، احتیاج زیادی هم بهش ندارم، خلاصه همینو درست میکنم و تصمیم ندارم با یه کم هزینه کردن بیشتر دست دوم بگیرم، امیدوارم تصمیمم درست باشه.

++++ در کمال ناراحتی متوجه شدم مدیرم که با دورکاری من موافقت کرده موقعیت کاری بالاتری پیدا کرده  و داره میره، انقدر ناراحت شدم که حد  و حساب نداره، من حتی قبل عوض شدن اون هم نگران تمدید دورکاریم بودم، الان اگه اون بره کسی که جاش میاد هیچ معلوم نیست رویکردش چی باشه، یه نفری که حدس میزنیم جاشو بگیره رفتارهاش با مدیرم که انسان شریف و خوبیه خیلی فرق داره و میدونم مثلا زیادم موافق روند دورکاری نیست، یعنی خب با دورکاری یه همکار دیگه موافق نبوده (البته شرایط اون همکار از من خیلی بهتره). همش میخوام ذهنم رو درگیرش نکنم و از قبل برای خودم پیش بینی نکنم و بسپرم به خدا همه چیو، اما دست خودم نیست، من واقعا با دورکار شدنم کمی زندگیم سر و سامون گرفته و بچه ها و خودم و حتی سامان آرامش پیدا کردیم، نمیخوام همه چی دوباره به هم بریزه.... متاسفانه قانون امسال این شده که دورکاری رو برای سه ماه تعیین میکنند و مجددا کارمند باید درخواست بده! سالهای قبل یکساله بود مدتش، اینم شانس منه. چی میشد برای منم میشد یکسال که انقدر تن و بدنم نلرزه. ممنون میشم برام دعا کنید همچنان دورکار بمونم تا حداقل نویانم یکم بزرگتر بشه. خیلی نگرانم.

++++ احتمال قوی هفته بعد میریم رشت. میدونم خیلی گرمه اما از عید نرفتیم و یه هوایی بخوریم بد نیست، البته قرار شده نیلا رو هم ببریم پیش یه دکتر چشم پزشک تو رشت، همونکه قبل عید رفتیم پیشش. نیلا بیشتر از این نباید برای عینک زدن تاخیر داشته باشه، دو سال تمام  و بعد تموم شدن عملهای چشمش، نتونستم راضیش کنم عینک بزنه، قرار شده بریم دکتر که آشنای خواهرشوهرمه، شماره جدید چشمش رو بهمون بگه و براش عینک جدید بخریم و فقط خدا به دادمون برسه بابت عینک زدنش....شاید اصلا نذر کنم که اینبار عینکش رو بزنه چون شماره چشمش بالا رفته و ممکنه خدای نکرده انحراف پیدا کنه و عمل مجدد بخواد. عینکش رو مثلا بدم مربی مهد کودکش بهش بده و ازش بخواد بزنه بلکه انشالله راضی بشه. این دوسال انقدر بابت اینکه بهش میگفتم عینک بزنه به هم میریخت که آخرش وقتی به هم ریختگی و اذیت شدنش  و مشکلات روحی و اشکهاش رو دیدم تصمیم گرفتم بذارم یکم بزرگتر بشه بعد، یعنی هیچ چاره ای جز این نداشتم و هیچ جوره زیر بار نمیرفت، الان بچم عاقلتر شده، الهی که راضی بشه و بزنه. اینم به تنهایی برام دغدغه بزرگیه، باید قبل رفتن به مدرسه وضعیت چشماش بهتر بشه.

++++ بچم نویان دوباره این چند روز مریض بود، باز بالا آورد و آبریزش بینی و سرفه شدید و گرفتکی بینی داشت و کم اشتها بود، نمیفهمم این بچه چرا انقدر مریض میشه! نیلا هم قبلش سرفه میکرد اما مال اون خفیف تر بود، دیگه نویان رو دادم سامان برد دکتر و دقیقا داروهایی داد که من خودم داشتم بهش میدادم و اثر زیادی هم نمیکرد. نیلا هم تو این سن زیاد مریض میشد اما خب نیلا اون موقع که همسن نویان بود همش مهد کودک میرفت و طبیعی بود، خدا رو شکر نویان از دیروز کمی بهتره اما همچنان خوب خوب نیست، امیدوارم حالش تا فردا کاملا خوب بشه، خودم هم از دو روز قبل گلودرد شدم و یکم سرفه میکنم که طبیعتاً از بچه ها گرفتم. 

مثلا قرار بود این پست بیام و راجب شیرین کاری های پسر قشنگم بنویسم که باز با اینهمه فکر  و خیالی که تو سرم بود اصلا وقتش و جاش نبود. انگار برام انجام این کار تکلیفه، انگار یه وظیفه مادرانست که قراره مثلا در آینده خودم بخونم و برام ِیادآوری بشه یا برای بچه هام تعریف کنم، انقدر دوست داشتم مثلا مامانم بهم از خاطرات بچگیهام میگفت یا تعریف میکرد چه حرفهای بامزه یا حرکات بانمکی داشتم اما اون به جز دو سه تا خاطره چیزی بهم نگفته و زیاد یادش نیست. دوست دارم اینجا بنویسم که ثبت بشه و فردا روز خودم اگر یادم رفت به این نوشته ها مراجعه کنم و هم حال خودم از یادآوری خاطرات خوب بشه هم برای بچه ها حرفی برای گفتن داشته باشم که متاسفانه هر بار انقدر حرفهای گفتنی زیاده که به این مرحله نمیرسم!

++++ بچه ها رو جمعه هفته پیش بردم جشن خواهر برادری که شبکه پویا تبلیغ میکرد،  محل جشن فاصله خیلی زیادی با خونمون نداشت، سامان اصلا موافق نبود و میگفت یه جورایی حرکت تبلیغاتی و سیاسیه و فلان،  وقتی هم ترافیک مسیر رو دید کلی عصبی شد که آخه چه کاریه؟ بیا برگردیم، اما من به خاطر نیلا هر طور بود راضیش کردم و رفتیم، یکساعت بیشتر اونجا نبودیم اما نیلا اولین بار بود همچین جشنهایی میرفت و دیدم وقتی دست میزنه یا جیغ و هورا میکشه چقدر خوشحاله و چشماش میدرخشه و بعدش هم مدام میگفت بازم منو میبری؟ درسته انتظارم و تصورم از این جشن بهتر از اونی بود که دیدم اما همینکه بچم رو برای اولین بار بردم تو چنین جمعهایی خوشحالم، سامان هم وقتی خوشحالی زیاد نیلا رو دید، انگار در نهایت راضی بود که رفتیم  و حتی پیشنهاد داد گاهی نیلا رو ببریم تئاتر کودکانه و سینما و منم استقبال کردم و حتما در آینده پیگیر میشم. 

++++ شرمنده بابت دیر تایید کردن کامنتها، با گوشی برام سخته تایید و پاسخ دادن بهشون، و بچه ها هم اجازه نمیدند گوشی دستم بگیرم،انشالله اگر برای این پست کامنتی باشه بلافاصله تایید میکنم اما طی چند روز بعد پاسخ میدم.

نمیگم خیلی داغونم نه، بسته به شرایطی که توشم خیلی هم بد نیستم، اما ذهنم خیلی مشوشه، لطفاًمثل همیشه منو تو دعاهاتون به خاطر داشته باشید. 

روزهای تکراری اما آرام :)

احساساتی که تو نوشته قبلی راجبش گفتم شکر خدا خیلی خیلی کمرنگ تر شده، خودمم با شناختی که از خودم داشتم پیش بینی میکردم کمی که زمان بگذره، این حس منفی کمتر و کمتر میشه، این دو روز در حال پیامک بازی با خواهرکوچیکم و راهنمایی دادن بهش بابت تهوع بارداری و بایدها  و نبایدها در این دوران گذشت....انشالله که حال بد این روزهاش خیلی زود تموم بشه، اوایل بارداری معمولا خیلی سخت میگذره، آدم هم از نظر جسمی هم از نظر روحی به شدت دچار حالات متغیری میشه، من که هم سر نیلا و هم سر نویان چند هفته اول بارداری حالات شبیه به افسردگی داشتم، سر نیلا خیلی هم بیشتر بود، اینجور وقتها حمایت عاطفی همسر خیلی مهمه، بماند که اغلب مردها آگاهی کافی ندارند. همسر من هم تو این دوران گاهی حامی بود و گاهی مایه عذاب جونم منم خدایی شدیداً بهانه گیر و نازنازی میشدم، و حوصله خودمو هم نداشتم حتی گاهی هیجانات و تغیرات روحی به جایی میرسید که دلم میخواست تا میخوره سامان رو بزنم البته سه ماه اول که میگذره این حالتها خیلی فروکش میکنه اما در تمام دوران بارداری کم و بیش  این حس و حال ها میاد و میره. امیدوارم هر کسی که چشم انتظار داشتن فرزنده، خیلی سریع چشم و دلش روشن بشه و اینهایی رو که من توصیف کردم، با گوشت و خونش احساس کنه، میدونم اون روز حتی بابت همین مسائل، خدا رو کلی شکر میکنه. من که خدایی همیشه دعا میکنم برای زنانی که چشم انتظار فرزندند، خودم رنجش رو احساس کردم و میدونم چقدر سخت میگذره. اسمشون رو خیلی وقتها به زبون میارم و تو دعاهام از خدا میخوام هر چه سریعتر نظر لطف و مرحمتش رو شامل حالشون بکنه و یروزبیان و به خودم این خبر مسرت بخش رو بدند.

,++++++ روزهایی که تو خونه هستم خیلی روتین و یکنواخت میگذره، و من ذره ای هم بابتش شکایت ندارم، هر طور حساب میکنم میبینم این روتین و یکنواخت بودن چقدر برای من الان نعمت محسوب میشه. با اینکه اغلب خونه هستم، اما رسیدگی به کارهای خونه و بچه ها و پخت و پز انصافاً وقت و انرژِی میبره، از طرفی هم مدام در تلاشم زمانی پیدا کنم که به امورات محل کارم برسم و در بهترین حالت بتونم در شبانه روز دو ساعت وقت بذارم، اونم بیشتر در ساعات نیمه شب که بچه ها میخوابند، اما خب کارم رو جلو میبرم و هر دو هفته که باید گزارش کار بدم سعی میکنم مطالب خوبی رو آماده تحویل کرده باشم... دو سه روز آخر قبل تحویل پروژه کاریم، تا روزی چهار پنج ساعت هم وقت میذارم، به هر حال مدیریت همه این کارها با هم یعنی کارهای خونه و بچه ها و کارهای اداره برای من با این بدن کم جون و بچه های شیطون خیلی هم راحت نیست اما بازم هزار بار شکر خودم بالای سر بچه ها هستم.

تقریبا مطمئنم اگر ماریا پرستار سابق بچه ها اون بازی رو درنمیاورد، بازم در هر صورت نمیتونست از عهده امورات هر دو تا بچه بربیاد و دیر یا زود زبون به شکایت باز میکرد حتی اگر دو سه برابر حقوق میدادم. راستش اون خیلی ناز نازی بود (خودش هم میگفت) و اگر بیشتر از دو سال با نیلا موند (علیرغم اینکه همسرش در کل با کار کردن خانمش موافق نبود و به خاطر علاقه و ارادتی که به من و سامان و بچه ها داشت به اومدن خانمش به خونه ما خیلی هم گیر نمیداد) واسه خاطر این بود که نیلا بچم کاری به کارش نداشت و نصف بیشتر روز رو میخوابید و صبحانه و ناهارش هم همیشه آماده بود (در کنار پذیرایی از خود ماریا) و خودم آماده و حاضر تو ظرف مخصوص میذاشتم و فقط ماریا گرم میکرد و بهش میداد، بچم آزاری براش نداشت و مهمتر از همه به خاطر شیوع کرونا، من شیفتی سر کار میرفتم و دو روز یا حداکثر سه روز در هفته  سر کار بودم و حتی پیش میومد هفته ای یک روز بیشتر نمیرفتم اونم از ساعت هشت تا دو و ربع و گاهی حتی ده دوازده روز پیش میومد خونه بمونم و زمانی که خودم کرونا گرفتم سی روز بیشتر نیومد سر کار و من هر بار کل حقوقش رو میدادم حتی اگر به قول خودش زیاد نبود! تقریباً شک ندارم اگر این خانم میخواست هر روز هفته بیاد و ساعات طولانی بمونه و یا مثلاً نیلای من مثلاً شیطون (به معنای بد و تخس) و اعصاب خورد کن بود (که خدا رو شکر اصلا بچم اینطور نبود) همین دو سال هم با این نازک نارنجی بودنش نمیموند، در کل حرفم اینه که اگر بهانه حقوق هم نمیکرد، باز در پروسه زمان تاب و تحمل نگهداری دو تا بچه رو نداشت و در هر حال بعید میدونم ادامه میداد، خودم هم به شدت معذب میشدم وقتی میدیدم سختشه. 

اتفاقاً هر از گاهی دخترش زنگ میزنه و با نیلا صحبت میکنه و خود ماریا هم با من حرف میزنه، انگار نه انگار اتفاقی افتاده! مریم خواهر بزرگم میگه حتی نباید جواب تلفنش رو بدی یا تحویلش بگیری، اما خب  وقتی مثلا دختر ماریا پرستار سابق تو اینستاگرام یا واتس آپ پیام میده و میگه دلم برای نیلا و نویان یه ذره شده و میخوام بیام ببینمشون و فیلم و عکساشون رو بفرست، و بعد زنگ میزنه و خود ماریا هم پشت بند دخترش باهام صحبت میکنه و کلی هم صمیمیت نشون میده، من اصلا و ابداً نمیتونم سرد و سنگین برخورد کنم، ییعنی اصلا دست خودم نیست، مثل خودش گرم رفتار میکنم، من هنوزم که هنوزه با اینکه رفتنش در مجموع به نفعمون شد، اصلاً نتونستم ببخشمش یا حقوقی که تو نه ماه بعد زایمانم و با وجود خونه موندن خودم بهش دادم حلالش کنم، بعد اینکه یک هفته قبل تموم شدن مرخصی زایمانم و برگشت به سر کارم، بهم گفت با  شرایط فعلی نمیتونه بیاد، (درحالیکه از همون ماه اول بعد زایمان با هم طی کرده بودیم و برای کل سال رو پذیرفته بود و فقط قرارداد ننوشتیم) شوک بدی بهم وارد شد و روح و روانم خیلی آسیب دید بابت این رفتارش و نگرانی بابت بچه هام و با وجود موندن سامان پیش بچه ها، دو سه ماه کل زندگیم به هم ریخته بود و سامان هم به شدت افسرده شده بود، با همه این احوالات وقتی پشت تلفن با صمیمیت رفتار میکنه و مدام میگه بیاید خونه ما، من نمیتونم سرسنگین برخورد کنم، اگرم اینکارو به فرض کنم، بعدش عذاب وجدان راحتم نمیذاره بنابراین مثل خودش گرم برخورد میکنم (شاید فقط یه درجه کمتر از گذشته ها)، در مجموع درمورد همه آدمها همینطور هستم، بزرگترین دلخوری هم داشته باشم اگر باهام صمیمی و گرم صحبت کنه نمیتونم بیتفاوت و سرد رفتار کنم حتی اگه ته دلم نبخشیده باشمشون یا ازشون دلخور باشم، شاید اخلاق خوبی هم نباشه نمیدونم. البته اینم بگم اگر فردی برام خیلی عزیز باشه و دوستی باهاش ارزشمند باشه و ازش دلخور باشم یه جوری به نحوی دلخوریم رو بیان میکنم چون میدونم اگر  چیزی نگم و توضیحات اون طرف رو نشنوم، ناراحتیم روی هم تلنبار میشه و ممکنه تبدیل به کینه و خشم عمیق بشه، برای همین اگر واقعاً اون شخص برام مهم باشه، به نحوی بهش بیان میکنم که ازش ناراحتم و منتظر میشم ببینم آیا توضیح قانع کننده ای داره یا نه طلبکاره، اگر ببینم خودش خم بابت اون رفتار ناراحته یا برام توضیح بده، براحتی فراموش میکنم، اما اگه طلبکار باشه یا بدتر به اون رفتارش ادامه بده، به تدریج بطور کامل کنارش میذارم...این رویه منه.

+++++پنجشنبه قبل تولد پسر دوست سامان بود، درواقع پسر باجناق پسرخاله سامان که سامان باهاش دوستی قدیمی و سر یه پروژه ساختمانی همکاری داشته، زنگ زدند که ما هم بریم باغشون تو محمد شهر کرج، گفتند کاملا خودمونیه و خودشون هستند و بس...منم راستش زیاد حوصله رفتن نداشتم و خیلی بیحال و بی انگیزه بودم، اما خب فکر کردم چون تولد پسرشونه، یک درصد ممکنه نرفتن ما بد تعبیر بشه و خلاصه هر طور بود رفتم یه کادو برای پسرشون که هشت سالشه خریدم (یه بازی فکری که حدود 400 خریدم) و ساعت هفت شب راه افتادیم سمت کرج، وقتی رسیدیم برخلاف اونچه که بهمون گفتند سه چهار تا خانواده دیگه هم غیر ما بودند، منم خب لباسی که پوشیده بودم برای جمع خودمونی همیشگی بود و اگر میدونستم افراد دیگه ای هستند، جور دیگه لباس میپوشیدم یا موهامو درست میکردم. منم خب یه اخلاقی دارم که در جمع افراد جدید معذب میشم، سعی میکنم نشون ندم و با همه هم گرم برخورد کنم اما در اعماق وجودم اصلا احساس راحتی نمیکنم و همش دوست دارم زودتر اون جمع رو ترک کنم و نمیتونم راحت باشم و بهم خوش بگذره.

تقریبا از اول تا آخر مهمونی دنبال نویان این طرف و اون طرف بودم، مگه یه جا بند میشد این بچه، درست مثل بچگیهای نیلا، ولی خب نیلا بچم اینبار تو باغ تقریبا هیچ کاری بهم نداشت و برای خودش با بچه های دیگه سرگرم بود اما نویان رسماً منو از پا در آورد بس که این طرف و اون طرف دویید و از پله ها بالا و پایین رفت... سامان هم که ماشالله اینجور وقتها لیدر و سردسته جمع میشه و حسابی مجلس گرمی میکنه، اول از همه هم اون رفت وسط و با پسرخالش رقصید،  شوهر بنده برعکس من، همه جور رقصی بلده و تو اینجور مراسمها همه ازش میخوان بره وسط و اتفاقا حسابی مجلس رو گرم میکنه، برعکس من که همش قایم میشم یا سرمو به بچه و ... گرم میکنم که مبادا بخواد برم وسط برقصم و بقیه منو بکشونن وسط، حالا همین سامان هم که خوب منو میشناسه چجوریم، چندبار تلاش کرد منو ببره وسط که باهاش برقصم که هر بار از زیرش در رفتم و گفتم بیخیال بشه، یکی دو بار هم همراه رقص و آهنگ عاشقانه داشت میخوند و به من نگاه میکرد و مثلا خطاب به من که بچه بغل بودم میخوند که با خنده بهش گفتم خجالت میکشم از این لوس بازیا درنیار ، چه کاریه بعد پیری

حالا درسته رقص درست و حسابی بلد نیستم اما خیلی خیلی هم ضایع نیستم، یعنی خب برای عروسی خواهرشوهرم چندسال قبل با دیدن فیلم و... تمرین کرده بودم ودرسته که تو رقص مهارت زیادی ندارم اما به اندازه قدیما و نوجوونیا و حتی مراسم عروسی خودم ضایع و داغون هم نیستم اما چیزی که هست اینه که حتی اگر بهترین رقص رو هم بلد بودم باز تو این جور مهمونیها دست و پامو گم میکنم و نمیتونم برم وسط برقصم، همونطور ایستاده دست میزنم و یه سری حرکات ریز میام اما اینکه تک بیفتم وسط وای نه اصلا! همش حس میکنم همه دارند نگام میکنند و میگن چقدر  ناشیه و خلاصه ذره ای اعتماد به نفس ندارم و اگر تو این موقعیت گیر کنم بدنم منقبض میشه  و سریع میرم کنار، برعکس همسرم اینجور وقتها خیلی عالی ظاهر میشه و حسابی مجلس رو گرم میکنه و همه عاشقش میشن، البته اونم هر جایی نمیره وسط، مثلا تو جمعهای شاد و جشن های خانواده من خیلی کم میرقصه و کلاسشو حفظ میکنه ، اما تو جمع های خانوادگی خودشون و بخصوص تو جمع های دوستانه به قول این نوجوونها حسابی میترکونه و اعتراف میکنم منم خوشم میاد بهش توجه میشه و تحویلش میگیرند.

جشن بدی نبود، هوا خنک و عالی بود اما خب من بخصوص بابت شیطنتهای نویان خیلی خسته شدم و درست  و حسابی هم شام نتونستم بخورم. شام جوجه کباب بود و در کل مامان پسر برای جشن تولد بچش خیلی هم به خودش سخت نگرفته بود، اغلب خودش بین مهمونا نشسته بود و میرقصید و برعکس من که اینجور ووقتها استرس شدید میگیرم که چیزی کم و کسر نباشه و هزار جور اسباب پذیرایی آماده میکنم  و میبرم و میارم، خیلی خودشو خسته نمیکرد که به نظرم خیلی ویژگی خوبیه. پذیرایی هم خیلی معمولی بود در حد کیک و پاپ کورن و هندوانه همین! و البته جوجه کباب بدون برنج برای شام، حالا اگر من بودم به خاطر اینکه همه چی کامل باشه، هزار جور بیشتر هزینه میکردم و خودمو از پا درمیاوردم، برای همینه که علیرغم اینکه عاشق مهمونی دادنم، به خاطر اینکه خیلی زیاد خسته میشم، برام سخته و تا دو روز بعدش هم از خستگی نا ندارم روی پام بایستم. 

دیگه حدود ساعت دو شب راه افتادیم سمت خونه، احتمال زیاد دوماه دیگه تولد کیان پسر پسرخاله سامان هست و به احتمال زیاد دوباره دعوت میشیم به همین باغ، اما من به سامان گفتم اینبار اگر راه داشت بهونه بیاره که نریم و فقط کادومون رو که پول هست بدیم، گفتم آماده شدن و رفتن و برگشتن و مواظبت از نویان تو اون فضای بزرگ برام خیلی سخته و بذاریم یکم نویان بزرگتر بشه بعد...سامان هم جالبه با من موافق بود و بحثی نکرد، بهش گفتم اون موقع که دو نفر بودیم و بچه ای نداشتیم هیچدوم از این فامیل و دوستان سراغی نمیگرفتند، الان که برامون با وجود دو تا بچه کوچیک شرکت تو این جمع ها خیلی هم راحت نیست، ازمون دعوت میکنند، البته با لحن گله نگفتم خدایی خوشحال میشم که این اواخر دوست دارند تو جمعشون باشیم و حس مهرطلبی من رو اقناع میکنه، اما یادمه اوایل ازدواج من و سامان بدجور تنها بودیم و دلمون میخواست با یه زوج مثل خودمون رفت و آمد کنیم و کسی نبود و گاهی واقعا احساس تنهایی میکردیم. حالا خدا رو شکر همونایی که اون موقع ما رو یادشون نبود ازمون میخوان باهاشون رفت و آمد کنیم و اتفاقا دوست دارند خونه ما هم بیان، اما خب الان شرایط ما با گذشته فرق کرده. اونا همشون بچه های هفت ساله و هشت ساله دارند و تک فرزند هستند، بچه هاشون کاری به کارشون ندارند، اما مثلا نیلای من  که تازه بچه بزرگمه، سه سال از بچه های اونا کوچیکتره و هنوز تنهایی دستشویی نمیره، یا خودم قاشق قاشق غذا دهنش میذارم و خیلی کارهاش رو میکنم، نویان که دیگه جای خود داره... باز مثلاً تو محیط آپارتمان راحتتره با بچه کوچیک، اما خب تو یه باغ بزرگ پر درخت، نگهداری از یه بچه یکسال و سه ماهه که همش در حال پریدن و بدوبدو کردنه و خطرات افتادن از بلندی و ... تهدیدش میکنه و نباید چشم ازش برداری، اصلا راحت نیست، خدایی همه هم اونجا عاشق بچه هام و بخصوص نویان شده بودند، بسکه تو دل برو و نمکیه این پسر. نیلا هم البته طرفدارای خودش رو داشت. حالا حتما پست بعدی راجب حرکات و رفتارهای بامزه هردوشون مینویسم بخصوص نویان، درمورد نیلا خیلی بیشتر مینوشتم، برای نویانم کم کاری کردم بچم.

از طرفی همکار و دوستم در محل کار به من و یه همکار دیگه گفته 4 شنبه بریم خونشون دور همی، البته فقط ما خانمها و بچه ها، ولی خب هنووز قطعی نکرده و منم راستش ترجیح میدم این هفته نباشه و بیفته برای هفته بعد. همسرش (که خیلی هم این دوست من رو اذیت میکنه) از طرف محل کارش رفته حج تمتع و دوست من هم فرصت رو مناسب دیده برای مهمونی و دورهمی. اتفاقا بدم نمیاد برم، اما برای چهارشنبه آمادگیشو ندارم، نیلا هم سرفه میکنه و یکم حال نداره، امیدوارم این هفته کنسل بشه چون هنوز خبر قطعیش رو نداده و احتمال هم میدم جور نشه. البته دوست دارم برم خونشون، یه دختر داره تقریباً همسن نیلای من و یکبار هم اومده خونمون، اما این هفته یکم سختمه و شرایطش رو زیاد ندارم، حالا ببینم خودش قطعیش میکنه یا نه.

+++++ هفته پیش هم مادرم و خواهر بزرگم و بچه ها اومدند خونه ما و دور هم بودیم، طبق معمول خواهر بزرگه فرمودند به خاطر دیدن بچه ها اومدند  منم خندیدم، گفتم خودم میدونم و راستش دیگه برام مهم نیست...همینکه بیان بهم سر بزنند خوشحال میشم و برام کافیه، منم به زور شام نگهشون داشتم و از رستوران طرف قرارداد محل کارم شش تا پیتزا گرفتیم که دور هم بخوریم، خوشمزه هم بود و در کل خوش گذشت، بماند که طی همین چند ساعت خواهرم چندباری به چاق شدنم اشاره کرد و یه سری ایرادای دیگه گرفت. مامانم هم طفلی دو سه بار بدون اینکه من هیچ اشاره ای بکنم گفت اینبار خواستید بیاید یکم زودتر بهم خبر بدید براتون ماکارونی درست کنم (پیرو پست های قبلی که در جریانید ) خودش انگار دلش سوخته بود، منم طبق حرفهای قبلی تصمیم گرفتم بیشتر بهش سر بزنم و حداقل هر دو هفته یکبار برم پیشش، البته طبق معمول برای وعده های غذایی ترجیحاً نمیرم که مزاحمش نباشیم، در حد سر زدن و دیداری تازه کردن.

+++++ خدا رو هزاران بار شکر که تا آخر ماه قبل همه بدهیهام به دوستانم رو پرداخت کردم، خدا میدونه چقدر روی دوشم سنگینی میکرد و نگرانش بودم...الان خودم شکر خدا هیچ بدهی به کسی ندارم و فقط حدود 15 تومن سامان بدهکاره  و باید کم کم کمک کنیم اونم پرداخت کنیم، سعی میکنم به همسرم هم کمک کنم از شر بدهیهاش خلاص بشه، تا الان هم بارها کمک کردم. به هر حال فکر و اعصاب اونم راحت باشه، صد درصد به نفع زندگیمونه. مادرم طفلی بهم گفت ۴ تومنی که خودش یکماه قبل به سامان قرض داده رو نیاز نیست برگردونیم و چون شرایط سخت سامان و روحیه به هم ریختش رو دیده دلش سوخته و به نیت کار خیر این مبلغ رو بهش داده و پس نمیگیره، کلی دعاش کردم اما گفتم به هیچ عنوان قبول نمیکنم و این مبلغ رو حتما  بهش پس میدیم که مجدد تاکید کرد نیازی نیست و پس نمی‌گیره، اولین بار بود این رفتارو می‌دیدم و برام خیلی ارزشمند و در عین حال تعجب آور بود به خودشم گفتم چقدر نیتش ارزشمند بوده  و دعای خیر وسلامتی براش کردم. در هر حال من صددرصد این ۴ تومن رو برمیگردونم شاید یکم دیرتر اما حتما تا همین چند ماه بعد خودم از طرف سامان برمیگردونم و یا به نحوی با خرید کادو (الان پنکه لازم داره) براش جبران میکنم. نمیتونم این لطف رو قبول کنم و حتما بهش پس میدم. 

مجددا و برای بار چندم از دوستان عزیزم که بهم محبت داشتند تشکر میکنم، الهی که هزاران برابر این مبلغ به خودشون برگرده، من که همیشه دعاشون میکنم که بهم محبت داشتند و اعتماد کردند، دعای خیر من همیشه باهاشونه. انشالله که بتونم جبران کنم.  

+++++ همینا دیگه...نظرات پست قبل رو هم تایید کردم، میبخشید بابت تاخیر، من همه پیامها رو همون لحظه میخونم و روزی چندبار قسمت نظرات وبلاگ رو باز میکنم اما خب تایید و پاسخ دادنشون یکم طول میکشه، با خوندن نظرات پست قبل خیلی حالم بهتر شد بخصوص که فهمیدم احساسی که دارم غیر طبیعی نیست و  احساس گناه و عذاب وجدانم خیلی کمتر شد. مرسی ازتون عزیزانم.

خیلی دلم میخواد برای خواهر کوچیکم غذا یا سوپ درست کنم براش ببرم، اما  خونشون از ما خیلی دوره، یادمه تمام دوران بارداریم دوست داشتم حتی برای یه وعده هم شده،  با اون حال بدم که از همه بوها تو ماه های اول بیزار بودم، خودم آشپزی نکنم و مثلا کسی بهم یه وعده غذا بده اما تقریبا هر گز این اتفاق نیفتاد ، الان دلم میخواد میتونستم برای خواهر کوچیکم غذا درست کنم ببرم اما خدایی جدای از بعد مسافت بین خونه های ما، شرایط منم اجازه نمیده، همینطوریش برای خودمون 24 ساعته در حال بدو بدو  و انجام کارهای خونه و بچه ها و امورات اداره هستم و از شدت درد مفاصل شبها ناله میکنم ، اما حتما تو برنامم هست چندباری غذا درست کنم و براش ببرم و اینکه هر از گاهی باهاش تماس بگیرم و از حالش جویا بشم، خب زمان بارداری من خواهرانم بابت احوالپرسی باهام تماس نمیگرفتند (البته زمان بارداری نویان من و مریم خواهر بزرگم قطع رابطه کامل بودیم)، حتی سونیا خواهرشوهرم هم همینطور و منم اتفاقا حساس نبودم و دلخور نمیشدم و میذاشتم پای اخلاقشون، اما میدونم اگر تماس میگرفتند و حالمو گاهی جویا میشدند چقدر خوشحالتر و با روحیه تر میشدم، حالا من بایدبه یاد خواسته ها و احساساتی که خودم در زمان بارداری داشتم، برخلاف خواهر کوچیکم تصمیم دارم بیشتر حالش رو جویا بشم و اگر شد بهش سر بزنم و غذایی ببرم و....

الان که نوشته ام رو تموم میکنم ساعت سه صبحه، تا الان مشغول کارهای اداره و نوشتن این پست بودم، نیلا هم ساعت هفت و نیم بیدار میشه که بره مهد، تا نماز صبحمو بخونم و به نویان تو خواب شیر خشک بدم و یکم برم تو گوشیم و بخوابم میشه ساعت سه و نیم چهار صبح.فقط سه چهار ساعت وقت دارم که بخوابم و همین چند ساعت خواب کم هم دو بار نویان بیدار میشه برای شیر خوردن...صبحها که بیدار میشم خیلی کسل و خسته ام، خیلی خوب میشد بعد رفتن نیلا به مهد کودک میتونستم به پروژه اداره برسم اما اغلب از شدت بیخوابی و خستگی نمیتونم. خیلی آروم جوری که نویان بیدار نشه به یه سری کارهای خونه میرسم و چای میذارم و گاهی دوباره کنار نویان چرت کوتاهی میزنم، بعد بیدار میشم و تا موقع اومدن نیلا از مهد کودک، ناهار خودمون و بچه ها رو درست میکنم و خونه رو مرتب میکنم  و صبحانه میخورم  و نویان هم حدود ساعت ده بیدار و روز ما رسما آغاز میشه. سامان هم  بعد آوردن نیلا از مهد، ناهارش رو میخوره و یکم استراحت میکنه و دوباره میره اسنپ تا حدودای هشت شب و این روتین هر روز تکرار میشه. اما خب بابت همین روزهای معمولی که کنار بچه هامم شکر. البته که همچنام تصمیماتی بابت خرید و فروش خونه دارم و تو دوران دورکاری همش تو فکرم میاد که انجامش بدم، اما از ترس اینکه دوباره  مثل سال قبل و چند سال قبلترش به سختی و مشقت و فلاکت بیفتیم و زندگیم تا مرز از هم پاشیدن بره جلو (پارسال به همین روز افتاده بودیم) مدام سعی میکنم از پس ذهنم کنارش بزنم و بیخیالش بشم که باز نمیشه، چون به هر حال کاریه که دیر یا زود باید انجام بشه و این خونه بدون پارکنگ و انباری برامون سخته...امسال نشه سال بعد باید خونه رو تغییر بدیم بماند که الان نقدینگی کافی هم نداریم. ایشالا به وقتش خدا خودش کمکمون کنه اما الان تن و بدنم از فکر کردن بهش میلرزه. توکل به خدا، هر چی خودش برامون بخواد خیره.

خب چشمام دیگه باز نمیشه، برم دیگه که تا موقع بیدارکردن نیلا و آماده کردنش برای مهد کودک فقط چهار ساعت وقت دارم بخوابم، اونم نصفه و نیمه و با بیدار شدن وسطاش!