بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روز بد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یادداشت 135 - زندگی معمولی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه جمعه خوب

روز جمعه روز فوق العاده خوبی بود، با شیوا، دوست و همکار سابقم و نامزدش رفتیم باغ گیاهشناسی ملی ایران که اول جاده کرجه، جای فوق العاده تماشایی و زیبایی بود و به اونایی که ساکن تهران و کرجند، توصیه میکنم حتماً یه سر اونجا برن، یه باغ خیلی بزرگه به همراه انواع و اقسام گونه های گیاهی از کشورهای مختلف دنیا، زمانی هم که ما رفتیم اونجا، همزمان هم جشنواره گلهای داوودی برگزار میشد و هم جشنواره انار. بهترین قسمتش هم بودن در کنار دو دوست خوب یعنی شیوا و نامزدش بود که روز ما رو بینهایت زیبا کرد، من با هردوی اینها خیلی راحتم و روحیاتمون کم و بیش نزدیکه.

امید نامزد شیوا یه آدم باسواد و خیلی جنتلمنه که از نظر عقاید و افکار شباهت زیادی به سامان خودم داره و همین باعث شده که اون و سامان رابطه خیلی خوبی با هم برقرار کنند و با اینکه به واسطه من و شیوا با هم دوست شدند، سازگاری و تفاهم خوبی با هم داشته باشند و همینطور حرفهای زیادی برای گفتن. از قضا رشته هردوشون هم مهندسی مکانیک هست و این یعنی از نظر تحصیلات هم حرف مشترک زیاد دارند، من و شیوا هم که چندسالی با هم همکار و دوست  بودیم و باهاش خیلی راحتم. خلاصه که حسابی باغ رو گشتیم و آخر سر هم رفتیم جشنواره انار و یه عالم محصولات ارگانیک گرفتیم، از سرکه بالزامیک ارگانیک و بادوم زمینی گرفته تا ارده و شیره خرمای ارگانیک و...که البته یه عالم هم  پیاده شدیم.

برگشتنی هم امید از روز قبل یه رستوران خیلی عالی تو بلوار فردوس رزرو کرده بود که وقتی گرسنه اونجا رسیدیم، با یه صف طولانی پشت در رستوران مواجه شدیم که خوشبختانه چون از قبل رزرو کرده بودیم،‌خیلی هم معطل نشدیم و بعد بیست دقیقه هدایت شدیم داخل، انصافاً یکی از بهترین رستورانهایی بود که تا الان رفته بودم، سالاد سزارش بینهایت خوشمزه بود، ما فقط یه سالاد سفارش دادیم اما انقدر بزرگ بود که هر چهارتامون یه عالم خوردیم و برای همه ما کافی بود. بعدش هم که بشقاب ویژشو سفارش دادیم که شامل استیک گوشت با سس قارچ،‌ماهی سالمون گریل شده،‌مرغ گریل شده و سبزیجات (بروکلی،‌کدوی سرخ شده،‌هویج و سیب زمینی سرخ شده، لیموترش و...) بود، برخورد پرسنل و سرویس دهیش هم که عالی بود.

ناهارو که خوردیم سر راه رفتیم شهرک اکباتان، امید و خانوادش اونجا زندگی میکنند،‌امید پیشنهاد داد بعد این ناهار سنگین بریم اونجا پیاده روی ، ما هم با اینکه خیلی خوابمون گرفته بود اما پیشنهادشونو قبول کردیم، بعدش هم که ما رو رسوندند خونه، تو  راه تعارف کردم که بیاین خونه ما و شیوا هم همون موقع بیدرنگ به امید گفت آره نیمساعتی میریم و یه چایی میخوریم برمیگردیم، خیلی هول کردم آخه صبحش موقع بیرون اومدن از خونه فکر نمیکردم برگشتنی مهمون با خودمون ببریم، خونه با اینکه خیلی هم نامرتب نبود اما خیلی هم تمیز نبود و بخصوص گردوخاک زیادی رو میز تلویزیون و وسایل نشسته بود چون ما همیشه جمعه ها تمیزکاری میکنیم و این جمعه هم که رفته بودیم بیرون و نتونسته بودیم،‌از طرفی میوه هم زیاد نداشتیم، با اینحال بد به دلم راه ندادم و خوشحال بودم که انقدر با ما راحتند و دوستمون دارند که بعد یه روز با هم بودن، بازم دوست داشتن عصر جمعه رو بیان خونمون، خلاصه که اومدن داخل و منم تند تند اسباب چای و وسایل پذیرایی رو حاضر کردم و نشستیم به حرف زدن، خودم فکر میکردم نهایت بعد یکساعت میرند اما از ساعت چهار تا نه و نیم شب خونه ما بودند و با اینکه حسابی حرفهای خوب زدیم و خوش گذشت،‌اما به هیچکدوم از کارهام که گذاشته بودم برای عصر جمعه نرسیدم، نه تونستم برای طول هفته آشپزی کنم و نه تونستم لباسشویی رو روشن کنم و تمیزکاری کنم، اما خب حرفهای خیلی خوبی بینمون رد و بدل شد که محور همشون تلاش کردن برای داشتن یه آینده بهتر و مثبت اندیشی بود.

امید حرفهای زیادی راجع به رسیدن به هدف و پیشرفت در زندگی و حتی اصول فلسفه و... زد و مثالهای خیلی خوبی هم آورد از برایان تریسی و بیل گیتس و ...بعدش هم گفت که در نظر داره دفعه بعد که ما رو میبینه یه جلد کتاب خیلی ارزشمند بهمون هدیه کنه، گفت با خوندن این کتاب دریچه های نویی به رومون باز میشه و نوع نگاهمون به همه چی تغییر میکنه، امید و شیما میگفتنداین کتاب رو به هر کسی تقدیم نمیکنند و با شناختی که از ما دارند میدونند که به محتوا و راهکارهای این کتاب عمل میکنیم،بیصبرانه منتظرم ببینم این کتاب چیه،

من خودم خیلی هم با کتابهای روانشناسی ارتباط برقرار نمیکنم اما از اونجاییکه امید رو فرد عاقل و تدبیرگری میبینم، وقتی اون کتابی رو تایید میکنه مطمئنم ارزش خوندنشو داره. از روز جمعه یه سری تصمیمات جدیدی تو ذهنم گرفتم،‌ایشالا که بتونم عملیشون کنم.

خیلی وقته دلم میخواد چند تا پست عکسدار بذارم از آشپزیهای اخیرم و همینطور از برنامه جمعمون تو باغ گیاهشناسی، اما حوصلم نمیگیره، ببینم کی میتونم اینکارو بکنم.

خصوصی (رمز متفاوت)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یادداشت 133

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

متفرقه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کاش میشد بیخیال بود...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از هر دری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نبرد سخت با درون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.