بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

قدمهای اول نیلا کوچولوی من... ذوق مادرانه...

سخته برام بدونم چطور پستم رو شروع کنم، دیروز کلی حرف برای گفتن داشتم از پدرم که اتفاقاً همین دیروز بعداز ظهر اومد خونمون که نیلا رو ببینه و شهادت سردار سلیمانی و... اما اینترنت اداره قطع بود و نشد پست بذارم...

الان ترجیح میدم پستم رو به جای پروبال دادن به هزار فکر و خیال و افکار منفی و حرفهایی که دیروز تو ذهنم بود، با یه جمله شروع کنم:

نیلای عزیز من جمعه شب، سیزدهم دی ماه 98 اولین قدمهای کوچولوی قشنگش رو برداشت و باعث شد حال خراب من بعد شنیدن خبر شهادت سردار، خیلی بهتر بشه....

ساعت ده و نیم شب جمعه بود که بردمش تو اتاقش که بخوابونمش که صبح برای رفتن به مهد کودک سرحالتر بیدار شه (به خودش باشه ساعت دوازده یک هم به زور میخوابه و صبح برای رفتن به مهد خیلی اذیت میشه)، روی پاهام تکونش میدادم و لالایی میخوندم که بعد ده دقیقه از روی پام بلند شد و از اتاقش چهاردست و پا رفت بیرون تو پذیرایی و منم که دیدم این خواب برو نیست رفتم سراغ گوشیم که یهویی دیدم داره قدم برمیداره و خودش کلی متعجب و ذوقزده شده! یعنی انقدر با دیدن این صحنه ذوق کرده بودم که با صدای بلند و ناخوداگاه میگفتم "نیلا یا علی،‌یا علی تو میتونی" و تشویقش میکردم که بازم راه بره! سامان رفته بود پایین به ماشین سر بزنه و همونموقع رسید بالا و با ذوق و شوق بهش گفتم سامان راه رفت، راه رفت! اونم کلی ذوقزده شد و دوربینش رو آورد و از اولین راه رفتنش فیلم گرفتیم و برای همه خانواده فرستادیم، داغ داغ! دیگه بچم به قدری ذوق زده شده بود که اصلاً نمینشست و صدبار بلند میشد که راه بره و میفتاد و باز بلند میشد! تسلیم نمیشد و خودش انقدر خوشحال و هیجانزده بود که بلند بلند میخندید، ولی انقدر هول شده بود و عجله میکرد  برای بلند شدن که  یه قدم راه میرفت میفتاد و یک ثانیه بعد دوباره بلند میشد که راه بره تا بعد چندبار افتادن و بلند شدن،‌بالاخره تونست هفت هشت قدمی رو به جلو برداره و ما رو غرق لذت پدرانه و مادرانه بکنه....

خدای من چه لحظه شیرینی بود،! الهی که قسمت همه آرزومندان بشه. مدتها بود اونطور از ته دل و با ذوق نخندیده بودم...خواستم ببرم دوباره بخوابونمش که دیم بچه هنوز جوگیره و ذوق داره، گذاشتم یکم دیگه تمرین راه رفتن کنه و دیگه در نهایت ساعت یربع به دوازده شب خوابوندمش. صبحم که حداکثر شش و نیم باید حاضرش کنیم برای مهدکودک. ساعت شش صبح برای من و سامان بیدار باشه و شش و نیم برای نیلا. البته خب یه وقتها هم بیدار نمیشه و تو همون حالت خواب میبرمش مهد کودک. تازه با وجود این ساعت زود بیدار شدن هم، باز سامان معمولاً دیر به سر کارش میرسه، هر کار میکنم نمیتونم فرزتر و سریعتر از این باشم. کلی کار باید صبح انجام داد،‌شیر دادنش و عوض کردنش و لباسهاشو پوشوندن و شیشه شیرش و پستونک و لیوانش رو شستن و دارو دادن و بستن کیف خودش و آب پز کردن تخم مرغش و بستن کیف خودم برای سر کار و حاضر کردن خودم و نماز خوندن و...تازه من همه کارها رو از شب قبل انجام میدم، حتی لباس مهد کودکش رو هم قبل خواب میپوشونم و غذای خودم (شامل صبحانه و ناهارم برای سر کار) و خوراکیهای نیلا برای مهد کودک و ساک مهد کودکش رو شب قبل حاضر میکنم اما خب عوض کردنش و شیر دادنش و پوشوندن کاپشن و جوراب و کلاه و شال گردن خودش کلی زمان میبره اونم برای بچه ای که خوابه. 

خلاصه که اینطور! اینم بگم که از تقریباً یکماه قبل روزی که راه بیفته، یعنی از همون اواسط آذرماه بچم روی پاهاش می ایستاد، یادم رفت اینو تو نوشته هام درمورد نیلا بنویسم، اما دقیقاً روز 21 آذرماه بود که خانوادم هم برای تولد نیلا و دیدن خونه جدیدمون اومده بودند که رسماً روی پاهاش به مدت طولانی ایستاد، از چندروز قبلش یعنی مثلاً از همون سی آبان ماه بدون کمک از در و دیوار می ایستاد اما فقط برای یکی دو ثانیه و سریع مینشست،‌اما از 21 آذرماه به مدت طولانی ایستاد و دیگه فوری ننشست..

زمان راه رفتنش شد یکسال و یکماه و نیمگی تقریباً،‌ خب من و خواهرهام حداکثر یکسالگی راه افتادیم،‌ من خودم یکساله بودم که راه رفتم و خواهرهای دیگم همه زودتر از من راه افتادند، اما نیلای من از مدتها قبل خیلی راحت میتونست فقط با گرفتن انگشت کوچیکم راه بره، یا تند تند با گرفتن لبه مبل و کمد و چیزای دیگه خودش رو خیلی با سرعت از این سر خونه به اون سر خونه به حالت سرپا  برسونه،‌اگر راه نمیرفت فقط به خاطر ترسو بودنش بود نه چیز دیگه، از افتادن میترسید (مثل مادرش ترسوئه) وگرنه شاید اگه ترسش نبود از همون یکسالگی میتونست به تنهایی و به راحتی راه بره...

حالا جالبیش اینه که وقتی 21 اذرماه اولین بار به مدت طولانی ایستاد، همه انقدر ذوق کرده بودیم (سر سفره شام بودیم) که همدیگه رو صدا زدیم که ئه نیلا ایستاد و براش دست زدیم و تشویقش کردیم، بعد اون هر بار می ایستاد، اگر نگاهش هم نمیکردم صدام میکرد که یعنی ببین ایستادم! و خودش برای خودش دست میزد و ذوق میکرد! دیگه به شوخی به مامانم اینا میگفتم کسی ندونه دیگه هیچ بچه ای قبل اون واینستاده! دیگه تازه ایستادنش براش عادی شده بود که الان برای راه افتادنش ذوق میکنه و هر بار قدم برمیداره بلند بلند میخنده و دوست داره همه نگاش کنیم و براش دست بزنیم!

به خدا یه وقتهایی انقدر با نمکه که با خودم میگم بچه ای بانمکتر از دختر منم هست آیا؟! میدونم همه مادرها همینطوری درمورد بچه خودشون فکر میکنند، اما راستش خیلی از دوست و آشناها از جمله مامام بابای خودم که چهارتا بچه و دو تا نوه داشتند،‌میگند ما بچه ای به بانمکی نیلا ندیدیم و این اصلاً یه چیز دیگست...

آخه حرکتهاش خیلی بامزست! میره سر کابینت خوراکیها و به ظرف ادویه ها دست میزنه، بعد همینکه میرم سمتش، هنوز حتی دعواش هم نکردم خودش جلو جلو با تکون دادن دستش به سمتم منو دعوا میکنه! یعنی دست پیش رو میگیره! خودش میفهمه جایی هست که نباید باشه! بعد اگر من یا سامان کنارش بشینیم که خرابکاری نکنه سرمون داد میزنه و با اشاره میگه اینجا نشینید واسه چی اینجا موندید! وروجک!

بچم هر چی که میخواد رو خیلی راحت به من منتقل میکنه و واقعاً پیش نمیاد که نفهمم چی میخواد، مثلاً دستشو میگیره سمت در و میگه د د که یعنی بریم بیرون،‌یا اشاره میکنه به آیفون که بدم دستش الو کنه باهاش (هنوز تلفن ثابت نداریم)! دیگه انقدر با صدای بلند با گوشی آیفون یا موبایل یا حتی کنترل تلویزیون و ...تلفنی صحبت میکنه که میخوام غش کنم براش! بعد وسطش یهویی میخنده بعد یهویی داد میزنه بعد دوباره صداش رو پایین میاره که شبیه بزرگترها که با تلفن حرف میزنند بشه! یه وقتها وسطش مکث میکنه که یعنی مثلاً اون طرف خط داره حرف میزنه و اون داره گوش میده! بعد من و سامان هم کلی با این قضیه شوخی میکنیم،‌مثلا وقتی پای تلفن داد میزنه، من میگم "اه باز این کیه زنگ زده اعصاب بچم رو به هم ریخته! نیلا تلفن رو روش قطع کن! واسه چی با اینا حرف میزنی!" بعد سامان میگه "فرماندار بروجرده پشت خط، تماسش مهمه" منم میگم "آهان فکر کنم باز بودجه میخواد و داره نیلا رو قانع میکنه بودجشون رو زیاد کنند" خلاصه با همین چرت و پرتها کلی میخندیم! باز مثلاً من الکی با تلفن حرف میزنم و میگم " سلام، خوبید؟ با نیلا کار دارید؟" بعد تلفنو میدم دست نیلا و میگم "نیلا جان شهردار خور و بیابانکه با شما کار داره! حرف میزنی باهاش؟" اونم خیلی جدی با اون شخص فرضی صحبت میکنه. هر دفعه هم اسم یک شهر رو میگیم. خلاصه اینم یکی از سرگرمیهای ماست بین اینهمه خستگی روزمره!

الان مدتهاست کلی از این بازیهای نشستنی رو با من انجام میده! همینکه میگم بشین اتل متل توتوله بازی کنیم،‌فوری میشینه و با دستای کوچیکش میزنه روی پای خودش و ملودی اتل متل توتوله رو هم درمیاره و بلافاصله بعدش دست میزنه! یا مثلاً همینکه میگم کلاغ" خودش با همون اهنک میگه "برررر" یعنی پر... یا مثلاً چیزای گرد مثل پرتغال و توپ رو به سمت هم میندازیم و بازی میکنیم و اونم قشنگ هر کار میکنم از من تقلید میکنه یا مثلاً عروسکش رو روی پاش میخوابونه یا دعواش میکنه و پرتش میکنه از گهوارش بیرون (کاری که خودم یادش دادم و به نظرم بد آموزی هم داشت)

یه وقتها میبینی نیمساعت با پوشیدن لباساش سرگردم میشه، مثلاً بلوزش رو میندازه روی سرش که یعنی روسریه یا شورتش رو میندازه دور گردنش که یعنی لباس پوشیده! اون لحظه که حرکاتش رو میبینم میخوام براش بمیرم!

منو سر کار میذاره و یه وسیله ای رو میگیره سمتم همینکه میخوام ازش بگیرم فرار میکنه! یه وقتها باهاش بازی "بخورمش" میکنم! به این معنی که که روی چهار دوست و پا میرم و میگم "بخورمش، بخورمش" اونم میترسه و بدوبدو چهاردست و پا فرار میکنه! بعد انقدر صدای چهاردست و پا رفتنش بامزست که نگو! دیگه از یه جایی راهی برای فرار نداره و میشینه و به حالت تسلیم دستاشو میگیره به سمتم و میزنه به صورتم یا مثلاً سعی میکنه یه جوری باهام خوش و بش کنه که از خیر خوردنش بگذرم! یعنی به اصطلاح منو خر کنه!

موقع صبحانه و ناهار (اگه خونه باشیم) و  شام و... یه تیکه نون بربری میدم دستش و دیگه اصلاً سفره رو به هم نمیریزه! بچم خیلی اهل دست زدن به وسایل سفره و دکوری و... نیست، درسته چندتا از دکوریهام رو شکسته، مثلاً خرطوم فیل دکوریم،‌ دم موشم،‌ سر لاک پشتم،‌ پای اون یکی لاک پشتم، یک عدد فنجون، دو بشقاب و... اما مجموعاً خرابکار نیست،‌ اگرم اینا رو شکسته به این خاطره که من کلاً به خاطر نیلا دکوریها و وسایلم رو به اون صورت جابجا نکردم  و خودش انقدر با این وسایل بازی کرد که جذابیتشو از دست داد و الان گاهی جلوی چشمش هم باشه دست نمیزنه، یا برش میداره و سریع میذاره سر جاش، یعنی کلاً حساسیت اون چنانی نشون ندادم و بیتفاوت بودم به وسایل دکوری. 

بیشترین علاقش الان به کابینتهای آشپزخونه به خصوص کابینت خوراکیها و حبوبات و ظروف و وسایل آشپزخونست که مجبور شدم یه عسلی بذارم جلوش که نتونه درش رو باز کنه، بالش میذاشتم زورش میرسید و برش میداشت میزد کنار و دوباره کابینت رو باز میکرد،‌دیگه میز عسلی رو نمیتونه تکون بده و سر همین شاکی میشه و نگام میکنه که برش دارم!، به کشوها و کابینت چینی ها هم علاقه داره که مجبور شدم کابینت چینی ها رو با یه کیسه فریزر ببندم که نتونه باز کنه!آاخه یکی از بشقاب چینیهام رو همینطوری شسکت،‌باز خدا رحم کرد آسیبی بهش نرسید،‌فعلاً نتونستم کشوهای آشپزخونه رو کاریش کنم! به میز توالت و لوازم آرایشم هم خیلی علاقه داره و همینطور به بیرون انداختن لباسها از داخل کشوهای اتاق خواب...

کلاً عاشق بازی کردن با قاشق و ملاقه و قابلمه و اینجور چیزاست اما متاسفانه به اسباب بازیهای خودش زیاد علاقه نشون نمیده،یعنی اولش و برای چنددقیقه باهاشون سرگرم میشه اما بعد ولشون میکنه و دلش میخواد به وسایل آدم بزرگها دست بزنه حتی روروئک و راکرش رو هم خیلی دوست نداره و دلش میخواد زود از اونجا بیاد بیرون...،‌یه استخر بادی داره که چون از حموم خیلی بدش میاد و همش گریه میکنه و نمیشه تو حموم ازش استفاده کرد، توش رو پر کردیم از اسباب بازی، میره میشینه وسطش و سعی میکنه با وسایل آشپزی اسباب بازی بازی کنه،‌مثلاً قابلمه کوچیکهای اسباب بازی رو میذاره تو بزرگا یا در قابلمه ها رو برمیداره و دوباره میذاره روش و نیمساعتی سرگرم میشه باهاش، اما مجموعاً ترجیح میده با وسایل بزرگترها بازی کنه و قابلمه و قاشق واقعی براش خیلی جالبتر و جذاب تر از اسباب بازیشه.

میتونم بگم بیشترین علاقش به برنامه های تلویزیونی هست  و متاسفانه 24 ساعته دستش رو میگیره لبه میزتلویزیون و به حالت ایستاده درفاصله ده سانتی تلویزیون تماشا میکنه! منم نمیتونم از اونجا جداش کنم! فایده هم نداره عملاً و دوباره برمیگرده. متاسفانه نمیتونم از اون دسته مادرایی باشم که بگم نباید قبل دوسال تلویزیون ببینه، هم اینکه اگه صدای تلویزیون تو خونم نباشه دلم میگیره،‌هم اینکه خیلی وقتها سرش گرم تلویزیون بخصوص برنامه "مل مل" شبکه پویا و آهنگهاش و بخصوص آگهیای های تلویزیونی میشه و من میتونم به کارهام برسم یا اینکه وقتی سرگرمه و حواسش پرته از فرصت استفاده کنم و غداشو بدم بخوره. خدا کنه چشمش آسیب نبینه، کاش میشد تلویزیون رو دیواری نصب میکردیم، تو فکرش بودم اما سامان انقدر سرش شلوغه و کم خونست و وقتی هم میاد خستست که اصلاً نمیشه ازش درخواست پیگیری اینطور کارها رو کرد...

تقریباً هر درخواستی که ازش دارم متوجه میشه، بهش میگم بشین میشینه،‌بایست می ایسته،‌لالا کن دراز میکشه، پستونکت رو بده،‌میده دستم،‌گوشی بده من الو کنم گوشی رو میده دستم، نون بده من بخورم نونش رو میذاره دهنم و...غذا بخواد میگه "به به" یا "مه مه" و خلاصه هر طور هست منو متوجه منظورش میکنه.

موقعیکه میخواد بخوابه و من براش لالایی میخونم خودش هم همراه من لالایی میخونه، این عادت رو از همون چهار پنج ماهگیش داشت و الانم داره! انقدرم قلدره که نگو، وقتی روی پام میگیرم که بخوابه و تکونش میدم کافیه پام خسته شه و یه ذره مکث کنم فوری سرشو تکون میده که یعنی به تکون دادن ادامه بده! یا با پاش میکوبه تو شکمم که یعنی لالایی بخون و پاتو تکون بده مکث نکن!

الان یکماهی هست که دیگه راحت لیوان آب رو دستش میگیره و خودش آب میخوره،‌ قبل اون وقتی بهش با لیوان آب میدادم همش رو میریخت روی لباسش...خیلی دوست داره مستقل غذا بخوره و همش تلاش میکنه موقعیکه غذاش رو بهش میدم خودش قاشق رو از دستم بگیره اما خب با اینکه میدونم اگر خودش غذاش رو بخوره بهتره و به گفته روانشناسان، در آینده مستقلتر و خوش خوراکتر میشه اما از اونجاییکه هنوز بلد نیست تنهایی غذا بخوره و همه رو به لباس و فرش میماله، سعی میکنم هر طور هست خودم بهش غذا بدم و فقط ته ظرفش بذارم یه ذره بمونه که خودش بخوره و اینطوری هم نیمساعتی سرگرم میشه و من به کارام میرس،‌اما خب علیرغم تمایلم که دوست داشتم اجازه بدم خودش غذاشو حتی با ریخت و پاش هم شده بخوره، واقعاً با اینهمه کاری که دارم، نمیتونم هر روز برم لباسهای کثیفش رو بشورم، همینجوریش هم از مهد کودک و جور دیگه کلی لباس کثیف میاد تو خونه. 

کافیه زنگ آیفون بخوره از هر جا باشه سریع السیر خودش رو میرسونه کنار آیفون و همینطور منتظر خیره به در میشینه که باباش یا هر مهمون دیگه ای بیاد بالا، وسطش هم تند تند ممیگه "با با با با با با" بعد از اونجاییکه باباش تا طبقه ششم برسه طول میکشه بچم هیمنطوری چشم به در میمونه و دیگه آخراش خسته میشه و میره یه طرف دیگه که همون موقع باباش میرسه و از شدت ذوق نمیدونه چکار کنه! پاهاشو تند تند تکون میده و میکوبه زمین و ذوقش رو نشون میده،‌اینکار رو موقعکیه مهمون دیگه ای هم میرسه یا ما میریم مهمونی انجام میده و انقدر ذوق داره که تند تند پاشو به زمین میزنه و آواز میخونه و میخنده یا سرشو این طرف اون طرف تکون میده و تند تند از این سر خونه به اون سر خونه میره....

 کلاً خیلی صدا درمیاره و مشخصه که مثل مامانش پرحرف میشه!خیلی  هم تلاش میکنه با من حرف بزنه و گاهی عین آدم بزرگها و خیلی جدی سعی میکنه صحبت کنه، و همزمان دستاش رو هم به سمت من تکون میده که انگار حرفش خیلی مهمه! صداهای جورواجوری درمیاره اما خب بینش از همه بامزه تر "جی جی و ب ب و دد و عی یی و یع.یع " و صداها و  حرفهای دیگه ای هست که انقدر خاصه اصلاً نمیتونم بنویسم....

پنجشنبه جمعه براش غذا درست میکنم و بسته بندی میکنم میذارم فریزر که وقتی از سر کار برمیگردم و از مهد کودک میارمش خونه،‌ از فریزر غذاشو دربیارم و بذارم یخش باز شه و گرم کنم بهش بدم، واقعاً با یه بچه شیطون که همش اینور اونوره و تو سن خطرناکی هم هست و با کار بیرون من و دیر اومدن سامان (که بچه رو نگهداره من به کارام برسم) نمیشه هر روز براش غذا درست کنم، یا سوپ مرغ درست میکنم یا سوپ گوشت یا بلدرچین و به تفکیک و جدا میذارم فریزر و سعی میکنم حداکثر تا دوهفته بعد بهش بدم بخوره...برای مهد کودکش هم به جز شیر خشک،‌سرلاک و تخم مرغ آب پز و خرمای پوره شده با چهارمغز و پوره سیب زمینی که چهارمغز مخلوطش کردم و بیسکوییت مادر و ماست و موز و سیب و حریره بادوم و ... میذارم، نه که همش رو تو یه روز براش بذارم، هر روز چهارتا از این اقلام رو میذارم و روز بعد چهارتای دیگش رو که متنوع باشه. اینا رو به عنوان صبحانه یا میان وعده براش می ذارم، ناهارش به عهده خود مهد کودک هست

از اونجاییکه نسبتاً دیر دندون درآورده (یازده ماهگی)،‌همه دندوناش با هم داره درمیاد و بچم خیلی اذیت میشه! دو سه روزه میبینم گوشه های میز تلویزیون رو گاز میزنه و میجوئه! معلومه که لثه هاش خیلی میخاره،‌همش هم آب دهنش میاد و دستش تو دهنشه... اولین دندونش رو حدود یازده ماهگی درآورد و فعلا که سیزده ماه و نیمشه، چهارتا دندون داره، دو تا بالا دو تا پایین و باقی دندوناش هم کاملاً از زیر لثه معلومند که به زودی قراره دربیان،‌اصلاً خیلیها میگن علت اینهمه مریض شدن و مدام سرماخوردنش و آبریزش بینیش از بابت دندوناش هم هست...چقدر بابت این قضیه دلم براش میسوزه! گاهی برای اینکه کمی آروم بشه بهش مسکن میدم. کار دیگه ای ازم برنمیاد. خدا کنه زودتر این دوران دندون درآوردنش بگذره.

چهرش هم که همچنان کوچکترین شباهتی به مامانش نداره و بیشتر به باباش شبیهه، تقریباً هیچ شباهتی به من نداره،‌چشمای من درشت و روشنه و پوستم سفید،‌اما چشمهای نیلا مشکیه و زیاد درشت نیست،‌ پوستش هم گندمیه در حالیکه سامان هم پوستش کاملاً روشنه، نمیشه گفت خیلی قشنگه اما واقعاً چهره با نمکی داره که برای من دلرباترین و جذاب ترین چهره دنیاست. از الان معلومه خیلی مهربونه و هرموقع میبینه دارم گریه میکنم (یا راستکی یا الکی) میاد و دستام رو از روی صورتم برمیداره و صورتش رو میماله به صورتم و سعی میکنه صدای خنده دربیاره...

صبح روزهای تعطیل اگر زودتر از من بیدار بشه، یهویی میبینه با کف دستاش شالاپی میزنه به صورتم و همزمان صدام هم میکنه که بیدار شم...وقتی چشمام رو باز میکنم چنان ذوق میکنه و خوشحال میشه که به پهنای صورت میخنده و سرش رو میذاره روی صورتم یا سینم....

مدام چشمش دنبال منه که جایی نرم و دوست داره مدام تو زاویه دیدش باشم،‌ انگاز اضطراب جداشدن از من رو داره اما اینطور نیست که بغل بقیه نره و تقریباً زود با آدمها و بخصوص بچه های کوچیک اخت میگیره. به شدت علاقه داره بره کف حموم بشینه! هیچ کاری هم نمیکنه ها،‌همینجوری دوست داره...منم مانع نمیشم، چون کف حموم تمیزه و گرم هم هست...

اینم یه سری از رفتارها و حرکتهای جدید نیلا که مدتها بود میخواستم بنویسم و نمیشد...وقتی مدت طولانی درمورد کارهای جدید نیلا نمینویسم احساس میکنم یه باری روی دوشمه و یه وظیفه ای رو انجام ندادم،‌وقتی انجامش میدم کلی سبک میشم!

پی نوشت1: خدا رحمت کنه سردار سلیمانی رو که وقتی جمعه صبح متوجه شدم شهید شده  خیلی ناراحت شدم، نمیتونستم بی تفاوت باشم، من اصلاً روحیه آنچنان سیاسی ندارم و همیشه طرفدار اعتدال و حق هستم، حالا هر کسی که بیانش کنه اما نسبت به این فرد خیلی ارادت داشتم و متعجب شدم وقتی دیدم یه سری از شهادتش خوشحال هم شدند...اون صحنه گرفتن گل از دست یه پسربچه موقع نماز خوندنش باعث شد بغض کنم...اما متاسفانه سامان با من همفکر نبود و از صبح جمعه بعد شنیدن خبر شهادت سردار، در حال کل کل کردن بودیم و آخر شب،‌یعنی درست بعد اینکه نیلا راه افتاده بود و بعد یه روز نه چندان خوب،‌کلی سر این موضوع ذوق کرده بودیم،، سر یه حرفی که درمورد این مرد بزرگ زد انقدر عصبانی شدم که باهاش دعوام شد.... نیلا هم تو بغلم بود و متاسفانه صدامون بالا رفت و بچم هیمنطوری هاج و واج نگاه میکرد. الهی بمیرم که هر کار میکنم نمیتونم جلوی بچم و به خاطر بچم سکوت کنم که شاهد دعوامون نباشه... آخر سر بعد اینکه کلی به هم توهین کردیم با ناراحتی نیلا رو برداشتم و بردم تو اتاق خوابوندم و خودم هم کنارش خوابیدم...

وقتی دعوامون شد سامان داشت تخم مرغ نیمرو میکرد، همیشه جمعه شبها نیمروی سامان پز داریم چون خیلی خوب و خوشمزه درست میکنه، دیگه پنج تا تخم مرغ انداخته بود و وقتی من با ناراحتی و دعوا رفتم خوابیدم، همش رو خودش خورد! خیلی ناراحت شدم! قبلترها وقتی ناراحتی پیش میومد و شام نمیخوردم اونم به شامش دست نمیزد...خلاصه از جمعه شب تا امروز قهریم،  هیچوقت انقدر قهرمون طولانی نمیشد، چقدر بده اینهمه اختلاف فکری و اعتقادی و تقریباً عامل نود درصد اختلافات و دعواها تو زندگی ماست... فکر نمیکردم شهادت سردار بتونه به جز دنیای مجازی،  تو خانواده ها هم انقدر گسستگی و اختلاف ایجاد کنه....

خیلی از دستش ناراحتم و فعلاً دوست ندارم باهاش آشتی کنم...هرچند خوب میدونم طولانی شدن قهر هم اصلاً خوب نیست اما دلم حسابی از دستش پره و البته اونم از دست من...هر دو هم فکر میکنیم حق با ماست...هزار بار گفتم جلوی بچه داد نزنیم و به هم توهین نکنیم، همش به هم قول میدیم اما وقت عمل که میرسه نمیتونیم.

پی نوشت 2: خوشبختانه ادارات دولتی رو فردا به خاطر تشییع جنازه سردار سلیمانی تعطیل کردند، تنفس خوبیه برای من و نیلا، هرچند اگر تعطیل هم نمیکردند تو فکر بودم که خودم به عنوان استراحت نرم سر کار و تو خونه بمونم...

نظرات 11 + ارسال نظر
مهتاب یکشنبه 22 دی 1398 ساعت 14:53 http://privacymahtab.blogsky.com

سلام مبارک باشه راه رفتنش پسر من یه هفته قبل تولدش راه رفت میفهمم چقدر ذوق داره
معضل منم این جلو تی وی وایسادنشه چشماشون اذیت میشه خب
منم میخوام تی وی بزنم دیوار
من موضوع اختلاف عقیده رو خیلی وقته با مهدی حل کردم اون نظر خودشو میده منم نظر خودم مثل صفحه های اجتماعی قرار نیست به زور نظرمون رو تحمیل کنیم که ،همونطور که تو نمیتونی بپذیری نظرش رو سامانم نمیتونه بپذیره پس نه جنگ و دعوا داره نه بحث فقط هرکی مجازه حرفشو بزنه طرف مقابل بشنوه ،من که خیلی جدیدا به عمق حرفای مهدی فکر میکنم و بعد واقعیت میبینم که میشه از چندین جهت نگاه کرد به هر قضیه
دفعه بعد خواستی سر هر موضوع متعصبانه بحث کنی نظرتو بگو نظرشو بشنو همین !چرا زندگی به کامت تلخ میکنی جلو نیلا

مرسی عزیزم،‌ چه عالی،‌پس یکماه و نیم زودتر از نیلا راه افتاد...نیلا هم خیلی وقت بود میتونست راه بره،‌از ترسش قدم رو به جلو برنمیداشت...دیگه آخرش به ترسش غلبه کرد.
منم نمیدونم چرا بیشتر بچه ها اینکارو میکنند...خیل اونجا وامیسته، واقعا نگرانشم.
حرفت درمورد اختلاف عقیده کاملاً درسته و خیلی وقتها سعی کردم بهش عمل کنم اما موقعیکه به پاش میرسه نمیدونم چرا نمیتونیم...اما بازم تلاش میکنم، البته که این چندوقت دیدم یه سری حرفهای سامان خیلی هم درست بود...
از این به بعد چندبرابر تلاش میکنم که نظرم رو برای خودم نگهدارم و برای حرفهای اون هم فقط شنونده باشم و بس...

فرناز یکشنبه 22 دی 1398 ساعت 06:54 http://ghatareelm.blogsky.com

مبارک باشه قدمهای دخترت امیدوارم همیشه تو زندگیش موفق باشه. مرضیه جون به نظرم نباید خیلی روی هر آدمی تعصب داشته باشیم. همیشه پشت پرده هایی هست که ما ازش بی خبریم پس چرا سر کسانی که از نظر ما آدمهای کاملی هستن ولی در واقع معلوم نیست چی تو سرشونه با همسرمون دعوا کنیم.

مرسی فرنازجان... انشالله
حرفات کاملاً درسته فرناز جان، منم خیلی نسبت به ایشون متعصب نبودم و اساساً اهل افراط و تفریط نیستم اما خب یه سری حرفها و رفتارهای سامان رو هم نمیتونستم هضم کنم بخصوص وقتی میدید من انقدر شوکه شدم و بغض کردم...
دیگه نباید اجازه بدم به اینجورجاها برسه.

ساناز جمعه 20 دی 1398 ساعت 13:43

سامان با سنش زیاد نیست
و باید بیشتر کنار نیلا و خود تو باشه
ولی با حال باید همش کار کنه
بدو واسه اینکه شما توی رفاه کامل باشین
همش ترس داره نکنه تعدیلش کنن
نکنه حقوق ندن
و نکنه های زیادی که باهاش هست
بهش حق بده که ناراحت نشه واسه سردار
بزار دلش خوش باشه به این که شاید شرایط با ترور شدنش بهتر بشه
تو جنس ات فرق داره
مادری
همسری
سریع ناراحت میشی از این خبر
ولی سامان نون آور خونه اس
اشکال نداره که تفاوت فکری دارین
خیلی هم خوبه
ولی نزار این باعث دور شدن از همدبگه تون بکنه
چون نه تو مسئول مملکی نه سامان
ما به مشت مردیمم که فقط شاهد تاریخیم
تصمیمات رو مسئولین میگیرن و فقط تاثیرش هم روی ماست
منم ناراحت شدم از مرگش
چون مرگ چیز قشنگی نیست
ولی بیشتر واسه اون هواپیما که سفوط کرد ناراحت شدم
چون اونها یه سری مردم عادی بودن مثل ما
که فقط دنبال آرامش بودن

حرفات درسته عزیزم و با سن کمت بیشتر وقتها میبینم چه تحلیل های درستی میکنی و چقئر خوب مردها و دغدغه هاشون رو میفهمی
چندوقت بود نبودی و غیبتت محسوس بود دختر. امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشی
چه حرف قشنگی زدی، گفتی که ما یه مشت مردیم که شاهد تاریخیم، این جملت رو دوست داشتم...واقعاً همینطوره، فقط آیندگان میتونند راجب این برهه از تاریخ نظر بدند...پس چرا انقدر جنگ و دعوا و دورشدن از هم؟
آخ اون هواپیما رو نگو که دلم خون شد، بخصوص وقتی فهمیدم خودمون این بلا رو سرشون آوردیم...ای داد بیداد...

ساناز جمعه 20 دی 1398 ساعت 13:37 http://Sinstory.blogfa.com

عزیزمممممم تبریکککک میگم
ای جانم فسقلی دیگه راه می ره و واسه خودش می تونه بره اینور و اونور
چقدر خوب که تشویقش میکنین الان به تشویق نیاز داره که انگیزه بگیره و سریعتر راه بیوفته
چقدر صبح ها کار هست که باید انجام بدی و چقدر خوبه که از شب قبل کارهات رو میکنی
آفرین بهت پراراده و کدبانووو
کلا بچه ها وقتی راه می افتن علاقه شون به اسباب بازی رو از دست می دن
و همش به وسایل خونه علاقه پیدا میکنن
و این پروسه طول میکشه تا از سرشون بلاخره بیوفته
ای جان دختر جدی
چه بامزه اس که با تلفن فرضی حرف میزنه
قربونش برم من
دختر دوست داشتنی
آره بزار خودش غذا بخوره
اونجوری واقعا بهتره و به قول روانشناس ها بهتر غذا می خوره
پسرخاله من خودش اون موقع غذا نمی خورد بعد یه دستش موبایل بود و زیاد علاقه به غذا نشون نمی داد
ولی خب حق بهت می دم که نخوای بزاری خودش غذا بخوره
با این همه کاری که داری ولی خب گه گاهی رو بزار خودش بخوره

فدات عزیزم،‌مرسی..
آره خب خیلی دوست داره تایید و تشویقش کنیم، ما هم تا جای ممکن اینکارو انجام میدیم...
تولطف داری به من،‌اما واقعاً خودم حس نمیکنم کدبانو باشم! همش احساس میکنم اونطوری که باید نمیتونم بعد اومدن بچه،‌زندگی سه نفرمون رو مدیریت کنم...
حرفت درسته،‌منم تا جای ممکن سعی میکنم اجازه بدم انقدر به وسیله ها دست بزنه که جذابیتش رو براش از دست بده، مگه اینکه خطری متوجهش باشه.
مرسی عزیز دلم...کاش از نزدیک میدیدش چقدر بامزه شده!
آره یکم که بزرگتر بشه و بتوننه قاشق رو با کنترل بیشتری دستش بگیره،‌میدم خودش غذاشو بخوره،‌مثلاً چندماه دیگه...الانم در حدی که بدونم کثیف کاری زیادی نداره اینکارو میکنم...
مرسی که سر زدی ساناز خانم

نسترن جمعه 20 دی 1398 ساعت 09:59

عی جاااانم به نیلا گلی
قدمهاش و مرواریدهای سفیدش مبارک باشه
الان اووووج شیرینیش هست، هرروز یه کلر جدیدو هیجان انگیییز
حسااابی ببوس و بچلونش:*
برای سردار من هم خیلی ناراحت شدم ولی کلا تعصب چیز خوبی نیست تو هیچ زمینه ای...تعصب تو هر دسته و کاری ، کار رو بدتر و سخت تر میکنه البته به نظر من

فدات نسترن جان،‌ سلامت باشی خانم
واقعاً اوج شیرینیش هست...دلم میخوسات هیچ کار و دغدغه دیگه ای نداشتم میتونستم از صبح نگاش کنم و باهاش وقت بگذرونم.
نسترن جان منم واقعاً اونطوری متعصب نبودم نسبت به ایشون یا هر شخص دیگه ای،‌اما به هر حال براشون ناراحت شدم و با شنیدن یه سری آهنگهایی که پخش میشد بغض داشتم،‌ و دوست نداشتم سامان یه سری حرفها رو درست همون موقع بزنه،‌دلم میخواست درک کنه که نکرد و متاسفانه دعوامون شد.

رها پنج‌شنبه 19 دی 1398 ساعت 12:53 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام مامان خانوم
وای چه ذوقی کردم برای دختر گلت
خدا قدمهاشو محکم کنه و در هر قدم کنارش باشه
دستاش تو دست خدا باشه همیشه
اما در مورد اختلاف عقاید زن و شوهری
نمیدونم چند سال از زندگیه مشترکتون میگذره ولی من تو این سالها تمرین کردم که بحث نکنم فقط نظر بدم و بشنوم اجازه توهین و بی ادبی نمیدم وقتی ببینم داره مسیر بحثامون اون طرفی میشه میگم بزار یه وخت دیگه حرف بزنیم یا با جمله های مشابه سعی میکنم از ادامه بحث جلوگیری کنم
اشکال کار ازونجا میاد که نمیتونیم نظر مخالف رو تحمل کنیم
یه خورده صبورانه برخورد کنیم کمتر میشه بحثا
بعدم هیچ زوجی از همه جهت شبیه نیستن
ما انتخاب کردیم که با وجود این اختلاف این همسر گزینه مناسب ماست حالا هم اون جنبه های مخالف رو یه جوری باید سرهم آورد که شیرینی زندگی تحت شعاع نباشه
به جاش اونا که موافقه رو هی پررنگ کنیم و زندگی مون عسلی بشه

قربونت برم، تو که همه این مراحل رو گذروندی و دقیقاً متوجه حس و حال مادرانه و ذوق من میشی رها.
الهی آمین،‌ انشالله پسر شما هم همیشه سلامت و خوشبخت باشه.
چه کار خوبی، و ایکاش و هزار ایکاش که ما هم میتونستیم به این درجه برسیم، خب ما خیلی وقت نیست که ازدواج کردیم،‌الان چهارساله که زیر یه سقفیم و چندماه هم که عقد بودیم،‌اما اصلاً نمیتونم خوشبین باشم به این زودیها بتونیم این حد از بلوغ رو درخودمون ایجاد کنیم که حرفها و نظرات متفاوتمون رو بدون اعصاب خوردی و دعوا به هم بزنیم...
حرفات کاملاً درسته و مثل مشاوران ازدواج صحبت میکنی منم میخوام ببازم تلاش کنم و ناامید نشم،‌انشالله که یه روز برسه که راه تو رو در پیش بگیرم وبتونم شنونده باشم و نذارم کار به بحث و جنجال و قهر بکشه
بعداً نوشت: الان اومدم دوباره کامنتت رو خوندم و متوجه شدم با یه رهای دیگه اشتباه گرفتمت عزیزم....فکر میکنم خیلی وقت نیست که خواننده من شده باشی...به هر حال ممنون از کامنت خوبت گلم

نجمه چهارشنبه 18 دی 1398 ساعت 06:41

سلام عزیزم
بچه ها چی دارن که آنقدر عشق و انرژی به آدم میدن.
خدا برات حفظش کنه...هر چی بزرگتر میشنادم دلتنگ تر میشه..ببوسسش

سلام نجمه جان
دقیقا همینطوره، با وجود همه سختیهای بچه داری، واقعاً وجودشون خستگی رو از تن آدم بیرون میکنه...
منم هر چی بزرگتر میشه دخترم، هم بیشتر دوستش دارم هم بیشتر دلم براش تنگ میشه، کاملا درست میگی

سمانه سه‌شنبه 17 دی 1398 ساعت 10:22 http://weronika.blogsky.com

سلام عزیزم
با اینکه تمام این حرکت هایی که از نیلا جان گفتی من سه بار تجربه از نزدیک دیدنش داشتم چقدر از خوندن این پستت ذوق کردم و اینقدر قشنگ توضیح دادی که حس کردم داره جلوی چشام اتفاق می افته، به خصوص اون بخش تلفن صحبت کردن، ما از پسر کوچیکترم ی فیلم داریم که داره با همین لحن البته با باباش صحبت می کنه ، هنوز که می بینیمش دلمون قنج می ره از لحن صدا و تنظیم صداش
در خصوص سردار هم قطعا خیلی ها ناراحت شدن اما عزیز دلم با اینکه درکت می کنم اما خود سردار هم با نظرات مخالف یا افراد مخالف خودشون دعوا و قهر نداشتن بانو درسته که ما توقع داریم باهمون همدردی اگر نمی شه حداقل ب عقایدمون توهین نشه، اما به نظرم توی این شرایط دعوا کردن کار ساز نیست

ای جانم...پس پسرتو هم این ژستها رو با تلفن داشته خدا بچه هاتو نگه داره برات عزیزم
فکر میکنم حرکت و رفتارهای بیشتر بچه ها مشابه هم باشه، حالا بعضیها به خاطر میمیک صورتشون بامزه تر به نظر میان...میدونی سمانه جان، همیشه بخصوص تو کودکی و نوجوانی از مادرم میپرسیدم یه خورده از شیرین کاریهای من نو بچگی و نوزادی بگو، چیز زیادی یادش نمیومد، منم با این حافظه نصفه و نیمه فکر میکنم مثل مامانم بشم،‌برای همین دوست دارم بنویسمشون که فردا روز بتونم از خاطراتش براش تعریف کنم.
منم کاملاً حرفت رو قبول دارم،‌میدونم همسرم درمورد سردار نمیتونه با من همذات پنداری کنه،‌اما حداقل انتظار داشتم انقدر ناراحتی من و خیلیهای دیگه رو بیهوده قلمداد نکنه...منم طاقت سکوت ندارم و همین خیلی وقتها باعث دعوا و کدورت و دلخوری میشه...درحالیکه میدونم با سکوت و صبر و تحمل میشه این جور تنشها رو به حداقل رسوند اما خب در عین حال احترام به عقاید هم مهمه دیگه...

الهام سه‌شنبه 17 دی 1398 ساعت 09:50

قدم زدنهای نیلا مبارک باشه وای که چه حس خوبیه چقدر قشنگه دیدن قدرت خدا و به اذن خدای مهربون، بچه در لحظه مقدر شده ، قدم برمیداره......
واقعا کار و بچه داری و خانه داری معظلات زیادی برای خانمهای بیچاره داره خدا توان بده....
چرا ما نمیتونیم به عقاید هم احترام بزاریم و بدون تحمیل عقایدمون، عقایدمون رو بیان کنیم
به امید صلح و دوستی جهانی و آرامش خودمون و بچه هامون

فدات شم مهربون، واقعاً حس زیبایی بود،‌خیلی وقت بود از ته دل اونطوری ذوق نکرده بودم و نخندیده بودم.
منم مطمئنم پشت این راه رفتن و حرف زدن و هزار تا کارای دیگه بچه ها، دست خدا نهفتست و همه چیز به اذن او انجام میشه، به قول شما در لحظه ای که مقدر شده...
از کارها و بچه داری نگو،‌اما خب من هزار بار خدا رو شکر میکنم،‌فقط ازش میخوام صبر و توانم رو بیشتر کنه...
واقعاً انگار نمیشه! برای همینه که به نظرم بهتره تو ازدواج آدمها با همفکر خودشون همخونه بشند مگر اینکه به اون درجه از رشد رسیده باشند که کنار هم مسالمت آمیز و بدون تحمیل عقاید زندگی کنند.
الهی آمین...با خبرهای جدید حس میکنم صلح و دوستی جهانی،‌فقط یه توهمه...

الهه دوشنبه 16 دی 1398 ساعت 13:50 http://elahestory98.blogfa.com/

خدا نیلا کوچولو شیرین و دوست داشتنیت رو برات حفظ کنه. دختر معمولا شیرینی خونه هست و به شدت جذاب هست و با کاراش و شیرین زبونیاش آدمارو جلب خودش میکنه.
راجع به اختلافی که با همسرت داری، باید بگم من و همسرمم باهم اختلاف داریم ولی در این جور موارد مهم هست که هیچ کدوم از طرفین نباید سعی کنه نظر خودشو به دیگری تحمیل کنه.
شهادت این مرد از نظر تو ناراحت کننده بوده ولی از نظر همسرت نبوده. پس نباید سعی کنید نظر همدیگرو عوض کنید.
من و همسرمم دقیقا مثل شما هستیم و اختلاف نظر زیادی باهم داریم از جمله در همین مورد. همسرم این آدم رو خیلی قبول داشت و ناراحت شد از شهادتش.
ولی من اینقدر برام مهم نبود. به نظرم ایشون هم مثل هزاران شهید دیگه بودن و نیازی نبود انقدر بزرگ بشن. ولی ما هیچ کدوم سعی نکردیم نظر همسرمونو نقض کنیم. نه همسرم از من انتظار رفتن به تشییع جنازه و ناراحتی و مشکی پوشیدن رو داشت و نه من انتظار خوشحالی و بدگویی از این آدم رو.
زندگی مشترک از نظر من تحمل درک تفاوت هاست.
ممنونم که به من سر زدی عزیزم.

ممنونم الهه عزیز من پسر نداشتم که بخوام با دختر مقایسه کنم اما به شدت عاشق رفتارها و شیرینکاریهای دخترونش هستم و از خدا هزار بار ممنونم که نیلام رو بهم داد
من حرفت رو کاملاً قبول دارم، آدمها خوبه بدون تحمیل کردن عقاید سیاسی و مذهبیشون با هم زندگی کنند، منم موضع همسرم رو میدونستم اما خب انتظار داشتم وقتی مبینه اونطور ناراحتم حرفهای تحریک آمیز نزنه، اصلاً سکوت کنه که خب نکرد و کار به دعوا و دلخوری بدی رسید...
متاسفانه ما تو خیلی از این مسائل نظر مشترک نداریم و نمیتونیم مسالمت آمیز حرفمونو بزنیم، خیلی تمرین میخواد و صبر و تحمل و سکوت...سکوت به نظرم بهترین کاره درمورد زن و شوهرهایی که اینهمه اختلاف نظر دارند که متاسفانه ما قادر به اجراش نیستیم!
فدات عزیزم

مامان عسل دوشنبه 16 دی 1398 ساعت 11:34

ماشالله به گل دختر با این همه شیرین کاری، خداحفظش کنه عزیزم توروخدا به نیلا جون بگو بودجه فرماندار بروجردو بیشتر بکنه شاید فرجی بشه کتابخونه ما بعد از ۱۲ سال افتتاح بشه
خدارحمت سردار رو متاسفانه من و همسرم هم نظرمون مخالف همدیگس ولی چندساله سعی می کنیم کاری به عقاید هم نداشته باشیم چون سر این قضایا زیاد درگیری داشتیم شماهم بهتره عقاید رو در زندگی شخصیتون وارد نکنید که باعث دلخوری میشه

قربونت برم عزیزم ممنونم
وای شما بروجرد زندگی میکنید؟ چه جالب! من که هیچوقت اونجا نیومدم...ما همینجوری اسم شهرها رو میپروندیم! هر سری یه اسم میگیم و اینطوری کلی میخندیم!
یعنی بعد دوازده سال هنوز راه نیفتاده؟ چه عجیب! کاش میشد بهشون فشار میاوردید!
والا منم از خدامه کاری به هم نداشته باشیم اما نمیشه! هر چی میخوایم در برابر هم سکوت کنیم آخرش نمیشه حالا باز همسرم بعد اون دلخوری و دعوای اولیه سعی کرد دیگه سکوت کنه اما من خیلی دلم پر بود ازش....
واقعاً سخته سکوت و رعایت دموکراسی وقتی اینهمه اختلاف نظر تو ابعاد سیاسی و مذهبی و... هست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.