بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ...

موقع دلتنگی دخترم رو سخت در آغوش میگیرم، به خودم فشارش میدم، بغض میکنم، گاهی اشک میریزم، گاهی لبخند میزنم و آروم میشم و گاهی زیر لب "خدا رو شکر که تو رو دارم "میگم...

موقع دلتنگی به همسرم که تو آشپزخونه ظرفها رو میشوره یا داره جارو میزنه، نگاه میکنم، یا زمانی که با نیلا به سبک خودش فوتبال بازی میکنه یا تانگو میرقصه! به دستهایی که پشت گردنم قفل میشه و بوسه ای که به پیشونی و لبهام میشینه، فکر میکنم و زیر لب "خدا رو شکر" میگم...

یاد شغلم و حقوقی که هر ماه سر وقتش به حسابم واریز میشه و باعث میشه دستم پیش هیچکس دراز نباشه و زندگیمون با وجود حقوقهای معوق سامان، خیلی هم سخت نگذره فکر میکنم و زیر لب "خدا رو شکر" میگم....

به خونه ای که هر چند تو محله دلخواه من نبود اما تونستم دستمو روی زانوم بذارم و بعد اون دوران سخت و مشقت بار اسفند سال پیش که اونطوری خسارت دیدیم، دوباره بلند شم و از سر نو تلاش کنم و بخرمش، به سختها و زجرهایی که سر خونه خریدن و فروختن با وجود یه بچه سه چهارماهه پشت سر گذاشتم فکر میکنم و زیر لب  بازم"خدا رو شکر" میگم.

 از اینکه این خونه پکیج داره و همه جاش بطور یکنواخت گرمه و برخلاف خونه قبلی که بخاری داشت و فقط کنار بخاری گرم میشد و حتی نمیشد تا اتاق خواب رفت و از سرما نلرزید فکر میکنم و باز زیر لب "خدا رو شکر" میگم،.

از اینکه نیلای من که حالا راه افتاده مجبور نیست تو اون خونه چهل و خورده ای متری قبلی اسیر باشه و به در و دیوار بخوره و الان دیگه میتونه تو جای بزرگتری برای خودش قدم بزنه فکر میکنم و باز "خدا رو شکر" میگم...

اما اما...همه اینا از کرختی و روح پژمرده و حال داغونم کم نمیکنه...نه که هر روز غم و غصه دار باشم نه، اما به شکل مازوخیسم واری، اخبار منفی اینستا رو دنبال میکنم و هنوز که هنوزه به یاد قربانیان اون هواپیما بخصوص بچه های کوچیک و مشکلات سیل زده ها و بیماران و ...اشک میریزم...

اونهمه استعداد و قابلیت و درسخونی رو بوسیدم و گذاشتم کنار و حس میکنم در بی ارزش ترین و پوچترین حالت زندگیم به سر میبرم... درسته وقت آزادم به خاطر کار خونه و بیرون و رسیدگی به دخترم زیاد نیست اما میدونم اگر میخواستم،‌میتونستم دست کم چند تا کتاب خوب مطالعه کنم به جای اینکه موقع بیکاری تو خونه یا محل کار، خودم رو غرق دنیای خیالی و رنگارنگ اینستاگرام کنم.

نیلا انقدر با نمک شده و کارهای بامزه میکنه که اگر سرم به اون گرم نباشه، یا اگر سرم به محبتهای عمیق همسرم گرم نباشه، دنیا و آدمهاش برام بی ارزش و پست به نظر میان و گاهی پیش میاد که شاید نخوام حتی یک روز دیگه به زندگیم ادامه بدم...

دلم میخواد برم یه جای دور،‌ وسط یه جنگل سرسبز همراه با نم بارون تو یه کلبه جنگلی چوبی کنار شومینه با یه فنجون چای ایرونی و خرما چندساعتی با خودم خلوت کنم، اشکهام رو بریزم، این حس خشم و اندوه رو از خودم دور کنم، تصمیمات تازه بگیرم و برگردم به آغوش خونواده کوچیکم و مسیر تازه ای رو در پیش بگیرم...اما من کجا و این آرزو کجا.

حرفها زیاده، اما حال و حوصله نوشتن ندارم...نیلا رو دوباره میذارم مهد کودک، همون یکروزی که خونه خانم همسایه بود کافی بود تا بفهمم همون مهد خیلی بهتره...اونروز از غم و غصه و نگرانی مردم و زنده شدم،فکر اینکه دختر بزرگش نیلای من رو بزنه یا اسباب بازیشو بهش نده. حتی روز اولی که گذاشته بودمش مهدکودک،  اینهمه نگرانی و غصه نداشتم و خیالم خیلی راحتتر بود به نسبت وقتی که گذاشتمش پیش خانم همسایه. تو فکر این بودم که چطوری به خانم همسایه بگم تصمیم دارم از فردا دوباره ببرمش مهد که خودش با کلی مقدمه چینی و عذرخواهی و قسم خوردن به جون بچه هاش گفت که اصلا مشکلی با نگهداری نیلا نداره و روی حرفش برای اینکه نیلا رو پیشش بذارم هست اما اونروز شاهد این بود که دختر بزرگش به قدری از توجه مامانش به نیلا عذاب کشیده و حسودی کرده که چون زورش به نیلا نمیرسیده و مامانش حواسش به نیلا بوده، مدام خواهر هفت ماهش رو اذیت میکرده و میخواسته گریش رو دربیاره و این شد که خانم همسایه بهم گفت اگر پرستار بگیری بهتره...

باز خدا خیرش بده که بهم گفت، و البته کار من رو راحتتر کرد چون خودم هم بعد یه روز عذاب کشیدن، تصمیم نداشتم اونجا بذارمش دیگه... البته هزار بار قسم خورد که فقط به خاطر حسادت دختر بزرگش نسبت به نیلا و رفتار بد اونروزش و بهانه گیریهاش هست که میگه نیلا رو اونجا نذارم بهتره و قسمم داد که فکر دیگه ای جز این نکنم .... منم گفتم راستش خودم هم تصمیم داشتم ببرمش مهد کودک و ضمناً از خدا خواسته بودم اگر صلاح دخترم به موندن در خونه همسایه نیست، خودش یه جوری قضیه رو منتفی کنه که همینطور هم شد و بنابراین من ابداً گله ای ندارم و بابت همین یکروز هم از شما خیلی ممنونم.البته بهم گفت اگر روزی مجبور بودی یا چندساعت کار داشتی حتماً نیلا رو بیار اینجا. 

دیگه اینکه بهم گفت چون قبلاً مهد کودک کار میکرده بچه ها رو خوب میشناسه و نیلا از اون بچه هایی هست که به شدت احساسیه و نیاز به توجه داره و بهتره اگر میتونم خودم مرخصی بدون حقوق بگیرم و پیشش بمونم و اگر نمیتونم براش پرستار بگیرم...بهش گفتم زندگیم بدون کار کردن من نمیگذره و شاید در ظاهر دو تا حقوق باشیم اما حقوق همسرم رو هر سه ماه یکبار به اندازه یک حقوق میدن که اونم خرج قسطها و قرضهاش میشه و ناچارم که حتماً‌سر کار برم، حرفهام رو که شنید گفت اگر اینطوره حتماً براش پرستار بگیر و از مهد کودک خیلی بهتره. خودش هم بدون اینکه بهم بگه همون روز با یه خانم از دوستان دخترداییش هماهنگ کره بود که بیاد خونش  و یه نشست داشته باشیم و ببینم میتونه به عنوان پرستار نیلا کار کنه... اون خانم هم ساعت پنج عصر اومد و صحبتهامون رو کردیم، خانم خوبی بود اما متاسفانه گفت که به خاطر بچه های خودش، صبحها زودتر از ساعت هشت و نیم یا حداقل هشت نمیتونه برسه خونه من و منم باید ساعت هفت و بیست از خونه بزنم بیرون که به موقع سر کار برسم، این شد که این قرار هم مثل باقی قرارها کنسل شد و از اون روز دوباره میذارمش مهد... انگار پرستار گرفتن برای نیلا قسمت نیست و قسمتش همون مهد کودک رفتن هست،‌فقط خدا کنه مریض نشه که اگر مریض نشه به همون مهد کودک هم با همه سختیهای رفت و آمدش راضیم و خیالم راحتتره...

نگفته های زیادی دارم،‌اما دل و دماغ تعریفش نیست، فقط سعی میکنم برای انجام وظیفه ای که نسبت به نیلا دارم بزودی از کارها و رفتارهای جدید و بامزش بنویسم که وقتی بزرگ میشه بخونه و لبخند به لبش بیاد...

ایکاش دوست خوبی داشتم که میتونستم گاهی برم خونش یا اون بیاد پیشم و چندساعتی شاد و بیخیال در کنار هم بخندیم و دردهامون رو به فراموشی بسپریم.

ایکاش انقدر در تغییر خودم و شخصیتم و سبک زندگیم احساس ناتوانی و شکست نمیکردم...کاش میشد زن قویتر و بااراده تر و مصمم تری بودم و میتونستم کار مفیدی انجام بدم و از این احساس بی ارزشی و پوچی فاصله بگیرم... سالهاست که دنبال این تغییر روند زندگیم هست و نمیشه که نمیشه... ایکاش میشد...چقدر بی اراده و ضعیف شدم من...حس میکنم دوباره بیماری افسردگیم برگشته....

نیلا مادر قویتری میخواد...

نظرات 7 + ارسال نظر
مامان یک فرشته دوشنبه 5 اسفند 1398 ساعت 13:02

کجایی دختر کم پیدا شدی؟

سلام عزیزم
امروز بعد مدتها نوشتم :)

برای رهاجان دوشنبه 7 بهمن 1398 ساعت 10:07

رهاجان عزیزم کامنتت رو خوندم اما چون خصوصی بود منتشرش نکردم و از طرفی چون کامنتات تو وبلاگت بستست همینجا جوابت رو میدم.
عزیزم من به اون خانم دکتر درخواست دادم تو اینستا اما هنوز اکسپت نکرده نمیدونم چرا...
انشالله اگر کسی باشه که نیلا رو نگهداره حتماً پیش این خانم دکتر که انقدر ازش تعریف میکنی میرم بخصوص که خیلی هم به ما دور نیست.
راستش رهاجان خواستم یه توضیحی هم درخصوص کامنتی که گذاشتی بدم، اینکه گفتی نیلا با دیدن روحیه تو، انرژی های منفی تو رو میگیره و بیقراری میکنه و ...میدونی چیه عزیزم، من هرچقدر هم تو حال منفی باشم پیش نیلا سعی میکنم روحیم رو تا حد زیادی حفظ کنم،‌البته اگر قضیه مربوط به حال بد پدرم باشه و مثلاً بهم بگن بابا حالش خیلی بده و ... شاید نتونم حفظ ظاهر کنم و جلوی اشکها و حال بدم رو بگیرم،‌اما به جز وقتایی که دلیل خیلی محکمی برای ناراحتی دارم بقیه وقتها مدام در حال شوخی کردن و بازی کردن با نیلا و خندوندنش هستم، تقریباً با هر آهنگ تلویزیون یا آگهی که پخش میکنه بلند میشم و براش میرقصم و میچرخم و گاهی بغلش میکنم و با اون میرقصم! باباش هم خیلی وقتها اینکار رو میکنه و برای همین هم نیلا عادت کرده و اونم موقع آهنگها بلند میشه و دور خودش میچرخه و دست میزنه...
میدونی دوست من؟ من تمام تلاشم رو میکنم و آرزوم اینه که دختر پرانرژی و شادابی داشته باشم.درسته که خیلی وقتها شاید ته دلم شاد نباشم اما کمتر پیش میاد که این ناراحتی درونی رو جلوی نیلا یا همسرم نشون بدم و اینه که وقتی به همسرم میگن افسردگی دارم تکذیب میکنه و میگه اینطوری نیست، خیلی وقتها از شدت خستگی غر میزنم یا وقتی اخبار مربوط به حال بابام رو میشنوم یا رفتار یکی دوتا از همکارها که خیلی ناپسنده رو میبینم ناراحتی و خشم بهم دست میده و ممکنه از خود بیخود بشم و رفتار نامعقولی هم نشون بدم اما سعی میکنم در حد یک روز یا چندساعت بیشتر تو اون ناراحتی و خشم نمونم و زود به حالت عادی برگردم حتی اگر از روی تظاهر هم باشه...
اینهمه پرحرفی کردم که بگم بیشتر اوقات جلوی نیلا خودم رو سرخوش و شاد نشون میدم و نمیذارم دختر غمگینی بار بیاد اما از اون جاییکه خودم میدونم از درون شاد نیستم و درجاتی از افسردگی و وسواس فکری و عملی و خشم مدیریت نشده دارم، هر طور هست باید به دکتر مشاور و رواشناس حتی ورانپزشک معرفی کنم که انشالله هوا بهتر بشه و شرایطش پیش بیاد اولین فرصت میرم پیش همون دکتری که معرفی کردی.
بازم ممنون از راهنماییهات عزیزم. شاد باشی

خانوم جان یکشنبه 6 بهمن 1398 ساعت 15:36

خیره انشالله عزیزم امیدوارم هرچی خیرو صلاح تو و نیلا هست همون براتون رقم بخوره منم خیلی جاها خوندم که بچه تا دوسالگی فقط به وجود مادر احتیاج داره و اتفاقا از اون به بعد باید کم کم از این وابستگی کم کرد اما خب گاهی شرایط سخت زندگی جور دیگه ای رقم میخوره مطمئنا نیلا بزرگ بشه تورو درک میکنه و قدر زحمات و دلواپسی های تورو میدونه ، نزدیک نیستم بهت والا با کمال میل میومدیم با مهراد پیش نیلا میموندیم ماهم از تنهایی درمیومدیم

مرسی عزیزم
میدونم اگر نزدیک بودی اینکارو میکردی، معرفتت رو میشناسم، اتفاقاً مشکل من هم همینه که از کل خانوادم دور افتادم، خانواده شوهرم که شمالند و خانواده خودم شامل پدر و مادر و خواهرم و خالم که همشون میتونستند نیلا رو نگهدارند جاهای مختلف تهران...کاش میشد نزدیکشون بودم.
یکی از بزرگترین آرزوهای من اینه که دختر مهربون و باشعور و بادرکی تربیت کنم که قدرشناس باشه، نه درمورد من که ازش انتظاری ندارم درمورد همه انسانهای اطرافش و اینکه منو بهترین دوست خودش بدونه و کم و کسریهای مادری منو ببخشه

مریم شنبه 5 بهمن 1398 ساعت 08:14

سلام مرضیه جان خوبی
عزیزم این ماجرای نیلا جون را که میگی خیلی عجیب و واقعی من باهاش همزادپنداری کردم و میتونم به جرات بگم شاید بدترین روزای زندگی مشترک من بوده ولی مطمئنم که تو مثل همیشه بر این مشکلات غلبه میکنی
الا بذکر الله تطمئن القلوب

سلام مریم عزیز...ممنونم از همدردی و همذات پنداریت گلن، فقط راستش کمی کامنتت از نظر من مبهم بود، نمیدونم از کدوم ماجرای نیلا حرف میزنی که بدترین روزهای زندگیت رو تشکیل داده؟ همین مهد گذاشتن و سختیهاش و ...؟؟
به هر حال ممنونم گلم، میدونم که این روزها هم با سختیهاش میگذره و خاطره میشه،‌به خدا من گله ای ندارم و فقط میگم دخترم مریض نشه که نتونم ببرمش مهد کودک...همین.

سمانه چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 12:25 http://weronika.blogsky.com

سلام خانم
به نظرم شما به اندازه کافی قوی هستی و نیلا ی مامان کافی داره
الهی شکر به خاطر همه چی خانم
راستی دیدم اکانتت رو توی اینستا برای کسی گذاشته بودی
با اجازه ات من هم درخواست دادم

قربونت برم سمانه جانم، مرسی که اینهمه دلگرمی میدی...
عزیزم من خیلی دنبال این گشتم که ببینم به چه اسمی درخواست دادی که فالوت کنم،‌اما پیدا نکردمت، ممکنه بگی به چه اسمی درخواست دادی؟

ساناز چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 10:15 http://Sinstory.blogfa.com

دقیقااااا آدم باید هرلحظه خداروشکر کنه واسه کوچولوی دوست داشتنی
واقعا چه خوبه که شغلت رو داری و واسه خودت مستقلی
خداروشکر بابتش ❤
واقعاااا اون دیگه خیلی خیلی خیلی شکر که بعد خسارت باز هم تونستین یه خونه خوب پیدا کنین
چه دورانی بود واقعا
چقدر ضربه زدن بهتون
واااای خیلی عکس هاشون بده که می زارن
همه جوون همه پراستعداد
بعد همه هم توی یه پرواز
خیلی گناه داشتن
توام درگیر اینستاگرامی و منم درگیرشم به شدت
واقعا کاش میشد رفت یه جایی دور از همه و چند وقت بعد برگشت
بدون گوشی
بدون هیچ صدای ماشینی
منتفییی شدددد
وااای چه آدم محترمی که خودش اومده گفته
و بخاطر پول پنهان کاری نکرده

میدونی چیه،‌همه ماها اگر خوب به زندگیهامون نگاه کنیم میبینیم در کنار سختیها، هنوز هزاران دلیل برای شکرگزاری هست،‌اما بیشتر اوقات انقدر درگیر سختیها و اتفاقات منفی در زندگی شخصی و اطرافیان و کشورمون میشیم که ناخواسته اونهمه نعمت و موهبت خدادادی از یادمون میره و حتی ناشکری میکنیم.
اون دوران رو که نگو! هنوز باورم نمیشه چطور در ظرف 15،‌16 ساعت اونهمه پول از دست دادیم! چطوری بدترین عید و سال نوی عمرم رو داشتم و چه اشکها که نریختم! هیچوقت از باعث و بانیش نمیگذرم وبراش خیر نمیخوام اما شکرگزار خدای بزرگ هستم که صدامو شنید و کمکم کرد یه جایی رو بالاخره بخریم.
من صفحه یه آقایی رو تو اینستا فالو میکنم که همسرو و دخترش رو در این پرواز از دست داده،‌هی میرم پستهاش رو میخونم و به شدت حس منفی میگیرم! درصورتیکه باید خودم رو از این اخبار دور نگه دارم که نمیتونم!
واقعاً کاش میشد! کاش میشد تو روستا زندگی میکردم!‌یکی از روستاهای شمال
آره واقعاً، مهمتر از اون اینکه نمیدوسنتم چطوری بهش بگم نیلا رو نمیخوام دیگه ببرم پیشش که ناراحت نشه که خدا رو شکر خودش گفت

فرناز چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 07:53 http://ghatareelm.blogsky.com

تو زن خیلی قوی هستی. من خودم چون این روزها رو گذروندم میدونم چه انرژی از آدم گرفته میشه. نیلا که بزرگتر بشه کارت راحتتر میشه. سختیها هم کمتر میشن

مرسی عزیزم، منم میدونم این روزهای سرد سال که نیلا مدام به خاطر رفت و امدها مریض میشد میگذرند، هیچ سختی ای پایدار نبوده...منم گله مند نیستم،‌فقط دوست دارم قوت بیشتری داشته باشم که به همه چی همزمان برسم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.