-
آشفتگی...
شنبه 27 فروردین 1401 19:27
این پست رو پنجشنبه ۲۰ فروردین نوشتم اما نیمه کاره موند و امروز شنبه بعد کمی ویرایش منتشر میکنم اما وضعیتم تو این دو روز تغییر نکرده. طبق معمول هم با گوشی نوشتم با کلی مشقت! اوضاع روح و روانم به هم ریختست، اصلا خوب نیستم... پسرکم که از نیمه شب تا حدود ساعت یک ظهر به شدت اذیته، نمیتونه خوب مدفوع کنه و شکمش مدام صدا...
-
ماجرای اسم پسرکم!
یکشنبه 14 فروردین 1401 18:23
اسم پسرمونو گذاشتیم «نویان» محض اطلاع دوستان عزیزی که پرسیدند اما خب ماجرای اسمش به این راحتی ها هم نبود، من یه لیستی از اسم پسرونه که تا حد ممکن به اسم نیلا نزدیک بود و یا اینکه از سایر اسمها بیشتر به دلم مینشست از نت پیدا کردم و تک به تک برای سامان خوندم، نظر خودم بیشتر روی «نویان» بود اما آماده بودم اگر اسمی بیشتر...
-
معجزه زندگیم، پسرکم به دنیای کوچیک من خوش اومدی...
پنجشنبه 11 فروردین 1401 17:50
بنام خدای معجزه آفرین... پسرکم روز چهار فروردین ۱۴۰۱ ساعت نه و چهل دقیقه صبح به دنیا اومد... روزی که معجزه دیگه ای تو زندگیم رقم خورد... از شب قبلش بهتره زیاد صحبت نکنم، تا صبح نخوابیدم، تازه ساعت سه و نیم برقها رو خاموش کردیم اما در نهایت تا صبح نتونستم بخوابم، هم هیجانزده و کمی نگران بودم هم به دلیلی که اینجا زیاد...
-
خدایا خودمو فرزندم رو به تو میسپارم...
چهارشنبه 3 فروردین 1401 23:11
نیمه شب چهارم فروردین ماهه، حدود دوازده و نیم شب. صبح ساعت هفت و نیم میرم بیمارستان و پذیرش میشم برای زایمان پسرم... درست مثل زمان نیلا دلم آشوبه، اینبار با اینکه میدونم چی در انتطارمه با این حال نگرانیم بیشتره، موقع زایمان نیلا دچار تهوع شدید و تنگی نفس شدم و ماسک اکسیژن برام گذاشتند... میترسم اینبار بدتر هم بشه،...
-
برآمد باد صبح و بوی نوروز
یکشنبه 29 اسفند 1400 16:26
این آخرین پست من در سال ۱۴۰۰ هست. این پست رو با گوشی مینویسم، پیشاپیش اگر اشکال تایپی یا نگارشی داشتم عذرخواهی میکنم. امروز ۲۹ اسفند ۱۴۰۰ روز تولد واقعی منه ، هر چند شناسنامم رو برای اول فروردین گرفتند اما من به شخصه خودم همیشه احساس کردم از نظر روحیات خیلی بیشتر شبیه متولدین اسفند هستم تا فروردین. معمولا افرادی که...
-
پسرم یکم دیگه صبر کن...
جمعه 27 اسفند 1400 19:35
انقباضات زیادی دارم دردهایی که میگیره و ول میکنه، خیلی نگرانم میترسم درد زایمان باشه از عصر شروع شده، روزهای قبل و دیشب هم کم و بیش بود اما از عصر بدتر شده. نگرانم، خیلیی زیاد، با تمام وجودم از خدا می خوام پسرم بتونه تا سال جدید صبر کنه و بعد به دنیا بیاد. از این دست انقباضات سر نیلا نداشتم یعنی تا موقع زایمان تقریباً...
-
پیج اینستاگرامم
دوشنبه 23 اسفند 1400 08:32
دوستان عزیزم من یه پیج خصوصی تو اینستاگرام دارم که فقط مختص دوستان وبلاگی مورد اعتمادم درست کردم، البته جدید نیست و چند ماهی میشه که دارمش اما خب راجبش اطلاع رسانی نکردم، چون واقعا دنبال فالورر نبوده و نیستم و اون شونزده هفده نفری هم که در حال حاضر از دوستان وبلاگی تو همین پیج جدیدم هستند رو خودم بهشون درخواست فالو...
-
بدوبدوهای قبل تولد پسرکم
شنبه 21 اسفند 1400 11:50
انقدر این چندوقت درگیر موضوعات متفرقه بودم که اصلاً نمیدونم چی بنویسم و از کجا شروع کنم، ممکنه پستم چندصفحه ای بشه و از حوصله دوستان خارج!!!. پیشاپیش عذرخواهی کنم بهتره کلی حرف دارم، از دکتر رفتنهای متعدد تا آخرین سونوگرافی که نه اسفند انجام دادم تا گرفتن دو تا وقت زایمان از دو دکتر متفاوتی که پیششون میرم تا تغییرات...
-
سناریوی تکراری!!!
دوشنبه 2 اسفند 1400 17:41
غروب روز شنبه که از سر کار برگشت پر از بغض و آه بود. همسرم رو میگم.. سناریوی تکراری این سالها... ماهها کار میکنه، زحمت میکشه، کلی حقوق معوقه براش طلب میمونه، بعد کارفرما یا پیمانکار بالادستی به بهانه اینکه خودش طلب داره و از بالایی خودش پول نگرفته، پول شوهر بدبخت من و بقیه نیروها رو نمیده.... تو آخرین مورد از این...
-
ماه آخر بارداری و انتخاب پزشک
یکشنبه 24 بهمن 1400 12:50
سه شنبه هفته قبل بعد مدتها رفتم خونه مادرم و گوشی رو که برای روز مادر براش خریده بودم بهش دادم، خیلی خوشحال شد و بیشتر از اون متعجب، خب مامان من هیچوقت گوشی هوشمند نداشت و میگفت اصلاً دوست نداره و همیشه هم تاکید میکرد هیچوقت نمیتونه کارکردن باهاشو یاد بگیره و استعدادشو نداره! هر چی هم میگفتیم برات خوبه و سرتو گرم...
-
گزارش روزمرگیها
دوشنبه 18 بهمن 1400 13:11
این پست رو شنبه 16 بهمن نوشتم و امروز 18 بهمن طبق معمول با تاخیر دو روزه منتشر میکنم. از پنج بهمن تا امروز که شونزده بهمن باشه سر کار نرفتم، از اونجا که خواهرم و شوهرش به کرونا مبتلا شدند، و منم پنجشنبه 30 دی که برای سالگرد باباجانم رفتیم شهرستان، چندساعتی کنارشون بودم، با اینکه علامت زیادی هم نداشتم، اما شک کردم...
-
اوضاع نابسامان زندگی ما
یکشنبه 3 بهمن 1400 13:01
مراسم سالگرد بابا روز پنجشنبه 30 دی ماه به لطف خدا آبرومندانه و خوب برگزار شد. با سلام و صلوات ساعت 9 صبح روز پنجشنبه 30 دی راه افتادیم سمت سمنان، سامان با حداقل سرعت و خیلی بااحتیاط رانندگی میکرد که من اذیت نشم. حدود ساعت 12 ظهر رسیدیم سمنان (روستایی نزدیک سمنان که پدر و خواهرم در اونجا در یه قبرستان خانوادگی موروثی...
-
مراسم سالگرد بابا، 30 دی ماه...
چهارشنبه 29 دی 1400 13:17
فردا صبح برای برگزاری مراسم سالگرد بابام عازم شهرستان هستیم، همونطور که پست قبل نوشتم سالگرد فوت پدر عزیزم ۲۱ دی ماه بود که به خاطر امتحانات عسل خواهرزادم تصمیم بر این شد که مراسم بابا رو بندازیم برای سیام دی ماه یعنی همین فردا، البته تصمیم ما که نه، تصمیم خواهر و مادرم، وگرنه اگر به من و خواهر کوچیکم بود دوست...
-
یکسال شد..
چهارشنبه 22 دی 1400 10:48
امروز ۲۱ دی ماه سالگرد آسمونی شدن پدر عزیزم هست، به همین سرعت یک سال گذشت باور کردنش سخته، همین دیروز بود که صبح قبل رفتن سر کار، وقتی رفتم دستشویی و اومدم بیرون، سامان رو دیدم که روی مبل روبروم نشسته با چشمای قرمز و صورت برافروخته، سلام کردم و همون اول فهمیدم چی شده...گفتم چی شده؟ چرا ناراحتی گفت ناراحت نیستم، سوال...
-
سورپرایز نافرجام ...
چهارشنبه 15 دی 1400 11:35
خیلی وقته ننوشتم، کلی اتفاقات ریز و درشت افتاده که الان درست و حسابی یادم نمیاد. دو سه روزی مریض بودم، هفته پیش تست کرونا دادم و خدا رو شکر منفی شد. حدوداً چهار روزی سر کار نرفتم و از مرخصی استعلاجی استفاده کردم، چقدر خوبه سر کار نرفتن هر چند یه وقتها هم خیلی خوبه، اما با وضعیت الان من هر روز سر کار رفتن خیلی سخته....
-
چالشهای زندگی مشترک...
یکشنبه 28 آذر 1400 12:47
خیلی حرفها دارم برای نوشتن، نه اینکه اتفاق خاص یا ویژه ای افتاده باشه، اتفاق جدیدی نیفتاده اما یه سری مسائلی از بعد احساسی و روابط در خونه ما جریان داره که گفتن و نوشتنش برام راحت نیست. انگیزه نوشتنم هم کمه، نمیدونم چرا... اگر هم بخوام بنویسم شاید صرفا برای دل خودم بنویسم بصورت رمزدار، از اینکه مورد قضاوت یا نصیحت...
-
گزارش هفتگی
چهارشنبه 10 آذر 1400 13:45
یه گزارش از این یه هفته اخیر بخوام بدم میتونم به این موردها اشاره کنم: *** جلسات روانشناسی نیلا رو بعد دو ماه وقفه دوشنبه شب مجدد شروع کردیم، درخصوص ترسها و استرسهایی که این روزها باهاش درگیره،و همینطور اتفاقات شب تولدش و عوض نکردن لباسش و سایر مسائل به دکتر گفتم و اونم یه سری حرفهایی زد و راهکارهایی داد که خیلیهاش رو...
-
دخترکم امروز سه ساله شد :)
دوشنبه 1 آذر 1400 12:00
امروز دوشنبه اول آذرماه دخترک قشنگ و شیطونم سه ساله شد. با همه سختیهایی که این سه سال کشیدم، به جرات میگم حضور دخترکم تو زندگیم یکی از یا شایدم بزرگترین شانس زندگیم بود. حضورش برام در کنار تمام خستگیها، پر از شیرینی و لذت بود. روزهای تلخ و شیرین زیادی رو با هم و کنار هم گذروندیم اما ته تهش چیزی که روز به روز بیشتر و...
-
به استقبال تولد عزیزترینم
چهارشنبه 26 آبان 1400 12:12
فردا شب جشن تولد دخترکمه، البته سه چهار روز زودتر داریم جشنش رو میگیریم. تولد واقعیش یک آذر ماه هست. مادرشوهر و پدرشوهرم امروز از رشت میان تهران، خیلی خوشحالم اما خستگی عجیبی بابت کارهای این چندوقت روی دوشمه...امیدوارم بتونم خوب مهمونداری کنم، فردا شب علاوه بر مادرشوهرم و پدرشوهرم، سونیا و شوهرش و خواهر کوچیکم رضوانه...
-
چند خطی از روزمرگیها
چهارشنبه 19 آبان 1400 10:21
خدایا یعنی میشه این قانون دورکاری برای زنان باردار یا دارای فرزند زیر شش سال برای من هم قابل اجرا باشه و رئیسم موافقت کنه و یکم راحت شم؟ بعد بیام اینجا این خبر خوش رو بدم؟ از وقتی شیفتی رفتن سر کار کنسل شد خیلی بهم فشار اومده، از طرفی مدل کار من دورکاری برنمیداره. خسته ام خیلی خسته...حجم کارها زیاده و به تبعش حاشیه ها...
-
خلاصه ای از حال و احوال این روزها
چهارشنبه 12 آبان 1400 13:09
چهارشنبه 28 مهر، عمل آخر چشم نیلا برای برداشتن بخیه چشم راستش که یکماه قبلش عمل کرده بود، انجام شد، برخلاف دفعات قبل هم عملش خیلی زود انجام شد (اینبار صبح زودتر از بارهای قبل رفتیم بیمارستان) و هم من خیلی تو محیط بیمارستان و پشت اتاق عمل نموندم، یعنی سامان به خاطر شرایط خاصم اجازه نداد، بیشتر تو حیاط بیمارستان روی...
-
دیابت بارداری!!!!
سهشنبه 27 مهر 1400 11:12
خب خدا رو شکر فهرست مشکلاتمون کامل شد! قند بارداری هم گرفتم!!! مسخرست! من که سر بارداری دومم اونقدرها هم پرخوری نکردم، کرونا داشتم و اشتهام هم که سه ماه اول تعریفی نداشت....فقط یادمه چون همون اوایل که متوجه بارداریم شده بودم، حتی اگه غذا هم به اندازه کافی و حتی زیاد میخوردم، باز شدیداً احساس خالی بودن معده و ضعف شدید...
-
نفس راحت...
چهارشنبه 21 مهر 1400 10:23
قبل از هر چیز بگم متاسفانه انقدر این روزها گرفتارم چه در محیط کار و چه بیرون اون بخصوص با پیگیریهای پزشکی و... که وقت نشد کامنتهای پرمهر شما رو در پست قبل پاسخ بدم، فقط چندتاش رو جواب دادم و تایید کردم، ایشالا تا شنبه که برم اداره و از سیستم اونجا استفاده کنم، باقیش رو هم پاسخ میدم. جواب آزمایشم به لطف خدا خوب بود....
-
الهی به امید تو...
دوشنبه 19 مهر 1400 13:51
دیروز که از سر کار برگشتم و پرستار نیلا آماده شد که بره خونش، نیلا دم آسانسور تو راهرو انقدر جیغ زد و گریه کرد که کشون کشون و با زور کشیدمش تو خونه و درو قفل کردم چون به هیچ عنوان بدون قفل کردن در نمیتونستم و هیچوقت هم نمیتونم مانع رفتنش به راهرو و جلوگیری از اون سر و صدای وحشتناکش ساعت دو و نیم ظهر بشم. در که قفل شد...
-
همچنان در انتظار جواب
چهارشنبه 14 مهر 1400 13:07
جواب تست سل فری نیومده و من از دل نگرانی دارم میمیرم. سر نیلا هم همین تست رو دادم، اونموقع هم بدجور دل آشوب بودم اما سر این یکی خیلی هم بیشتر شده.شاید به خاطر مصرف قرصهای اعصابی هست که تا هفته ده و یازده بارداری و بدون اطلاع از حامله بودنم مصرف میکردم و دکترم گفت یکی از اونا خیلی مضر بوده. در هر صورت هر لحظه منتظر...
-
فکر و خیالهای لعنتی....
چهارشنبه 7 مهر 1400 09:09
از الان هشدار بدم مثل همیشه این پستم هم طولانیه. وقتی دیر به دیر بنویسی و همیشه هم عادت به تعریف کردن با جزییات داشته باشی همین میشه دیگه. خلاصه که پیشاپیش خسته نباشید میگم خدمتتون. امیدوارم وسطش ول نکنید برید! بخش دوم نوشتم مهمهتره عمل چشم راست نیلام هفته پیش چهارشنبه 31 شهریور انجام شد. روز عمل من و سامان تنها...
-
خبرهای این چند وقت که نبودم
دوشنبه 29 شهریور 1400 17:13
-
رمز پست " ناباوری" به رمز ثابت تغییر پیدا کرد
پنجشنبه 11 شهریور 1400 14:11
دوستان عزیزم سلام. از بابت دیر پاسخ دادن به کامنتها منو ببخشید. میدونید که تو خونه وای فای ندارم و باید با گوشی کامنتها رو پاسخ بدم و تایپ کنم. الان سه روزه دارم با همین گوشی به کامنتها پاسخ میدم و کلی عذاب کشیدم، اگر غلط تایپی دارم تو پاسخها عذرخواهی میکنم. انقدر حرف جدید برای نوشتن دارم که حد نداره، اگر میشد سر کار...
-
کرونای لعنتی+عمل چشم دخترک
دوشنبه 1 شهریور 1400 19:38
این مدت که نبودم درگیر کرونا از نوع وحشتناکش بودم که زندگیم رو کاملا فلج کرده بود... از صبح 24 مرداد با سوزش گلو شروع شد و کم کم به سرفه و تب و لرز شدید و از دست دادن حس بویایی و چشایی و بیحالی و ضعف بدنی شدید رسید ... در آخر هم بدنم شروع به کهیر زدن کرد جوری که از پیشونی تا کف پام یه جای سالم نمونده بود که از کهیر...
-
ناباوری....
پنجشنبه 28 مرداد 1400 12:09