بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

سریال بیخود!!!

روزهای خیلی خوبی  رو از نظر روحی نمیگذرونم! اوضاع رابطم با سامان تعریفی نداره...گاهی واقعاً حوصلش رو ندارم! از دستش حرص میخورم و عصبانی میشم، دلم میخواد نبینمش. دیگه سامان هم طوری نیست که مثل قبل ترها، مدام موقعی که ناراحتم یا غصه دارم بخواد نازکشی کنه... نمیگم اصلاً ‌اینکار رو نمیکنه اما نسبت به قبل کمتر شده و این یه جورایی برای من زنگ خطر به حساب میاد. از طرفی مطمئنم که این موضوع کاملاً تقصیر خودمه! هر بار خواست منت کشی کنه و خودشو کشت که عذرخواهیش رو بپذیرم و دوباره با هم آشتی کنیم (که تازه همیشه خودم هم مقصر بودم، حداقل در نود درصد مواقع)هر دفعه هزار جور براش ناز کردم و گفتم دور و بر من نیا و الان حوصله ندارم و انقدر زود بعد دعوامون نیا سراغ من و یه مدت بذار به حال خودم باشم و... حالا الان که دقیقاً داره به خواسته من عمل میکنه، اینطوری ناراحتم و حس میکنم رابطمون سرد شده یا شاید مثل قبلن ها براش مهم نیستم. به هر حال مقصر اول و آخر این رفتارهای اخیرش خودم هستم اما بدبختانه با وجود دیدن علائم هشدار دهنده،‌ باز نمیتونم خودم رو  تغییر بدم.

نمیدونم کسی از شما سریال "سرباز" شبکه سه رو بعد اذان میبینه؟ بازیگر یلدا یا همون الیکا عبدالرزاقی، که همسر یحیی تو اون سریال هست، تقریباً نود درصد رفتارها و حرکتهاش تو زندگی با یحیی،‌ مثل رفتار من تو زندگی با سامان هست،‌سامان هم تا حد خیلی زیادی شبیه یحیی هست. یعنی من و سامان هر دو از دیدن رفتارهای یلدا و غرور و تکبرش و نازکشی های مداوم یحیی کلی حرص میخوردیم (من از همون اول فیلم فهمیدم چقدر رفتارهای این دختره شبیه رفتارهای منه حتی همیکنه یلدا همش درگیر خرید خونه ست و میگه یحیی بیخیاله و... ولی سامان دقت نکرده بود به این تشابه رفتار و منم هیچ اشاره ای نمیکردم)،‌ تا اینکه الان فیلم به جایی رسیده که نشون میده دیگه یحیی به خودش اومده و اصلا ناز یلدا رو نمیکشه و وقتی مدام ناز میکنه و باهاش قهر میکنه و از موضع بالا به پایین باهاش صحبت میکنه، منت کشی نمیکنه و یلدا همش تلاش میکنه به خودش القا کنه که یحیی هنوز دوستش داره اما ته دلش همش با خودش میگه نکنه دیگه براش مهم نیستم، نکنه باهام سرد شده و دیگه دوستم نداره، ‌چرا انقدر کم محلی میکنه؟ 

خلاصه که یهویی دو سه روز پیش وقتی موقع افطار داشتیم با سامان این فیلم رو میدیدیم (البته خیلی هم از فیلمه خوشمون نمیادا، همینطوری موقع افطار واسه خودش پخش میشه) سامان برگشت گفت دقت کردی یلدا رفتاراش شبیه توئه؟ خیلی از حرفش متعجب شدم. واقعاً دوست نداشتم سامان متوجه این موضوع بشه و بهش اشاره ای بکنه،‌بخصوص که کلاً وارد این قبیل جزئیات نمیشه و به این جور موارد دقت نمیکنه که بخواد تحلیل هم بکنه و تازه از این سریال اصلاً خوشش هم نمیاد، اما وقتی این حرف رو زد،‌فهمیدم همونطور که من از اول فیلم خیلی واضح متوجه این تشابه شدم، اونم بالاخره متوجه شد! بعد الان ترسم از اینه که نکنه وقتی سامان دیده بالاخره بعد اینکه یحیی بعد کلی نازکشی کردن و عشق و علاقه به یلدا، آخرش تحملش تموم میشه و بهش کم محلی میکنه و منت کشی نمیکنه،‌ سامان هم تصمیم بگیره (یا شایدم گرفته) که از همین رفتارهای یحیی الگو بگیره و دیگه مثل قبل، نخواسته باشه موقع دعوا و ناراحتی،‌ همش بیاد سمتم و نازکشی و آشتی کنه....

چه میدونم...در هر صورت اگر هم واقعا سامان همچین تصمیمی گرفته باشه به این خیال که من سعی کنم  این رفتارهام رو تغییر بدم،‌سخت در اشتباهه، چون حتی اگر من بخوام هم تغییر کنم (که خدا میدونه هزاران بار تلاشم رو کردم و آخرشم نتونستم، یه جورایی تبدیل شده به یه جور وسواس فکری و فکر کنم نیاز به روان درمانی داره حتی!) قطعاً در این شرایط که سامان حساس شده و داره تلاش میکنه این اتفاق در من بیفته (هنوز مطمئن نیستم که این تصمیمو گرفته، اما لعنت به این سریال که اونو هوشیار کرده!)  الان نمیذارم این تغییر در من صورت بگیره که فکر کنه کارش نتیجه داده! یه جورایی پای غدی و غرور درمیونه. از طرفی امیدوارم تو این سریال به درد نخور هم آخرش یحیی تبدیل بشه به همون آدم قبلی که عاشق یلدا بود و از یه ذره ناراحتی یلدا دق میکرد و شب و روز نداشت و همش در حال تماس گرفتن باهاش و نازکشی بود!

حالا الان امیدوارم آدم بده این ماجرا به نظر نیام، خدا شاهده که من در برابر همه آدمهای دیگه به شدت مهربون، منعطف و در صلح و سازش هستم و دلم نمیخواد هیچکس رو از خودم ناراحت کنم یا با کسی قهرباشم،‌اما نمیدونم چرا درمورد سامان این رفتار من خودش رو بروز نمیده و خیلی وقتها هیولای درونم خودش رو نشون میده! البته جوابش رو میدونم، خودش از اول منو بد عادت کرد و باعث شد اینطوری رفتار کنم و الان برام سخته عقب نشینی کنم و رفتار دیگه ای نشون بدم،‌یه جورایی غرورم اجازه نمیده،‌ خیلی هم تلاش کردم اما نتونستم و نشده و الان هم همونطور که گفتم با توجه به رفتارهای اخیر سامان و احتمال اینکه عمداً این روش رو در پیش گرفته باشه،‌به هیچ عنوان فعلاً قصد تغییر ندارم تا بعد! تو این مدت هم ترجیح میدم با هم سرد و کم حرف باشیم! بیخیال! 

البته سامان هم همیشه آدم خوبه ماجرا نیست و با اینکه مرد مهربون و زحمتکشیه،‌اما به خاطر اینکه خیلی وقتها زود عصبانی میشه (و منم که از اون بدتر) معمولاً کشمکش و کش و قوس بینمون زیاد به وجود میاد! بخصوص بعد تولد نیلا و بخصوص این چند ماه اخیر که نیلا بزرگ شده و شیطونیهاش هم بیشتر....

برنامه سفر هم که کلاً کنسل شده،‌سامان درخواست مرخصی داد و گفتند فعلاً نمیشه! البته وقتی میگم سفر منظورم همون رشت هست و خونه مادرشوهرم و پدرشوهرم بدون گشت و گذار چون کاملاً متوجهم که الان وقت مناسبی نیست و خطرناکه، اما تو دلم گفتم همون افتادن تو جاده و رفتن به خونه مامان بابای سامان خودش تو روحیم تاثیر خوبی میذاره که اونم فعلاً جور نشد...

انگار که فعلا باید با این شرایط ساخت...


این چند روز اخیر...

متاسفانه یه سری از مخاطبینم از طریق قسمت "تماس با من" بهم پیام میدن که امکان ارسال نظر ندارند و نظراتشون ارسال نمیشه و کد عددی براشون نمیاد و...  یه سری هم زحمت میکشن و از طریق اینستاگرام دایرکت میدن،‌اما به هر حال به هر دلیلی که باشه برای من ایجاد بی انگیزگی میکنه در نوشتن، بخصوص که بخاطر شرایط خاص زندگیم،‌اغلب تلاش میکنم یه جوری فرصت گیر بیارم و هفته ای یک پست رو بنویسم اونم در شرایطیکه اغلب وبلاگها تعطیلند، اینکه ببینم علیرغم بازدید نسبتاً بالا، نظرات زیادی برام ارسال نمیشه باعث کم انگیزه شدنم میشه، البته که بارها تاکید کردم اول از همه برای دل خودم و ثبت روزها و خاطرات مینویسم اما به هر حال دیدن واکنش مخاطبین هم میتونه انگیزه آدم رو مضاعف کنه و برعکس عدم واکنش درخور، حالا یا به دلیل اینکه نظرات ارسال نمیشه یا اینکه خود خواننده منفعله، میتونه آدمو از نوشتن دلسرد کنه...

به هر حال امروز هم که روز شیفت من در محل کارمه و تا نیمساعت دیگه هم ساعت کاری تموم میشه تصمیم گرفتم چند خطی بنویسم و بعد برم خونه مادرم پیش دختر نازنینم...گذاشتمش خونه مامان وروجک رو، خدا رو شکر خیلی اذیتش نمیکنه اما خب با شرایط روحی و جسمی مامان من،‌نمیتونم با خیال راحت بذارمش اونجا و همش نگرانم مادرم اذیت بشه یا بابام کلافه بشه، اما خب چاره ای هم ندارم تا وقتی این کرونای لعنتی کلاً از بین بره و بتونم مرتب و روزانه برم سر کار و مهدهای کودک هم بطور کامل باز بشند. فعلا که همچنان بصورت شیفتی و حضور روزانه دو سوم کارمندان میایم سر کار که برای من خدا رو شکر با وجود روزه بودن در مجموع خیلی خوب بوده . در حال حاضر هفته ای دو روز میام سر کار از ساعت هفت صبح تا دو بعد از ظهر.

دیروز که نیلا رو گذاشتم خونه مامانم و اومدم سر کار، بابام قرار بود از بیمارستان که به خاطر شیمی درمانی بستری بود مرخص بشه و مریم خواهرم بچه های خودش رو هم گذاشته بود خونه مامانم و خودش رفته بود کارهای ترخیص بابا رو انجام بده. خواهرزاده هام هم حسابی با نیلا بازی کرده بودند و سر دخترک حسابی بهشون گرم بود.

وقتی از سر کار رسیدم خونه مامان، بابا هم از بیمارستان مرخص شده بود و خونه بود.... طفلک خواهرم هم بعد اونهمه خستگی، برای شب و افطار کله پاچه و سیرابی درست کرده بود. ضمن اینکه یک کیک بزرگ هم گرفته بود که بعد افطار به مناسبت تولد پسر کوچیکش رادین یه جشن خودمونی بگیریم. البته خود رادین خبر نداشت و قرار بود سورپرایز بشه، که شب بعد افطار همراه باباش و نیلا و سامان رفتند بیرون پارک و ما هم سریع در نبود اونا خونه رو تزئین و آماده کردیم و لباس پوشیدیم و یکساعت بعد اونا اومدند خونه و  جیغ و آهنگ تولدت مبارک و فشفشه و برف شادی... طفلکم حسابی سورپرایز شد! از شادی سر از پا نمیشناخت و بالا و پایین میپرید و همش تشکر میکرد و میگفت خیلی ممنون که برام جشن به این خوبی گرفتید... پسرک فهمیده عاقل من 5 سالش تمام شد، به تمام معنا دوستش دارم و براش آرزوی خوشبختی و سلامتی دارم. منم با اینکه تازه شب قبلش از تولد سورپرایز دیشب خبردار شده بودم ، دیروز سریع بعد از محل کارم رفتم یه اسباب بازی فروشی و براش یه بازی فکری،‌ به همراه یک بسته 48 رنگی پاستل، و دفتر نقاشی فانتزی خریدم و همونجا کادو کردم و بردم خونه مامانم، البته برای عسل که خواهرشه هم یه بسته ماژیک خوشرنگ و یه سری لوازم دیگه به عنوان هدیه خریدم که دل اونم شاد بشه. هر دوشون عاشق کادوهاشون شدند خدا رو شکر...نیلا خانم هم که اون وسط مدام میرقصید، اما اجازه نداد حتی یک عکس درست و حسابی تمام رخ ازش بگیریم و یه لحظه تو بغلم بند نمیشد که بشه درست و حسابی ازش عکس گرفت...

بعد مدتها ناراحتی و فکر و خیال، این جشن حس و حالمون رو عوض کرد، بخصوص که پدرم هم بعد اونهمه عذاب و سختی، دیشب کمی حالش بهتر بود و تونستیم چندتا عکس با هم بگیریم. البته ته دل هممون یه نگرانی عمیقی وجود داشت از ادامه جلسات شیمی درماین بابا، تصور میکردیم به جز اینبار،‌یکبار دیگه شیمی درمانی داشته باشه و بعد تموم بشه که دیشب خواهرم گفت دکترش صبح بهش گفته هنوز هفت بار دیگه باید انجام بده... خیلی حالمون گرفته شد، بخصوص حال مریم خواهرم که هر بار مجبوره به خاطر بابا زندگیش رو ول کنه و بره بیمارستان و مادرم طفلی هم با اون حال نامساعدش مواظب بچه هاش باشه و آماده کردن شام و ناهار برای بچه ها و شوهرخواهرم و ... این وسط گذاشتن نیلا خونه مامانم هم یه باری روی دوشش شده،‌البته طفلک مدام میگه بچه خوبیه و اذیتی نداره،‌اما میدونم که به هرحال نمیتونه استراحت کنه اونم با زبون روزه...

بگذریم، حرف زیادی برای گفتن ندارم،‌اردیبهشت دوست داشتنی هم مثل اسفند و فروردین دوست داشتنی تموم شد و به خاطر این بیماری همه گیر لعنتی نتونستیم استفاده ای کنیم...دلم میسوزه که هم من و هم سامان برای اولین بار تو اینهمه سال روزهای زیادی رو تعطیل بودیم اما نتونستیم به خاطر این بیماری بریم سفر و حالا بعدها باید هزار جور تلاش کنیم که یه مرخصی دو سه روزه بگیریم و بریم شمال...البته سفر که میگم منظورم فقط همون رشت و پیش مادرشوهرم اینا و سمنان پیش خاله و داییم و. خونه کوچیکی که خودمون اونجا داریم. هست وگرنه که سالهاست نتونستیم جای دیگه ای بریم. منم به شدت از نظر روحی به استراحت چندروزه و سفر نیاز دارم. به سامان گفتم من که فعلا تا اطلاع ثانوی که معلوم نیست چه زمانی باشه هفته ای دو روز میرم سر کار، اگه راه داره تو دو سه روزی مرخصی بگیر و حداقل بعد ماهها بریم رشت... تا الان به خاطر کرونا نرفتیم و اگر هم تازه همه چی جور بشه و بریم، به خاطر کرونا صرفاً میریم خونه مادرشوهرم و اونطوری نیست که بخوایم خیلی بریم گشت و گذار...اما همینکه بیفتیم تو جاده و یکم حال و هوامون عوض شه خودش خوبه. فعلا که سامان خیلی هم استقبال نکرده،‌هم از جهت اینکه باید مرخصی بگیره و هم از بابت ماشینمون که قدیمیه و معلوم نیست تو جاده بتونه بدون مشکل کار کنه...

دلم میسوزه که هزار بار از چندماه پیش  به سامان گفتم یه پولی جمع کردم و بهت میدم برو دنبال خرید ماشین، انقدر پیگیرش نشد و پشت گوش انداخت که الان همون پرایدش شده نود میلیون تومن و خدا میدونه چه حرصی میخورم من! سر همین چندبار باهاش بدجوری دعوام شده! بهش میگم پولش رو هم دارم برات جور میکنم اما باز نمیری دنبالش! این دیگه مثل خونه خریدن و فروختن نیست که بخوام خودم اول تا آخر پیگیرش بشم، واقعا اطلاعی ندارم از کم و کیف معامله ماشین و با بچه کوچیک هم نمی شد تنهایی پیگیرش شم و از تو و بابات چند بار خواهش کردم برید دنبال خرید ماشین  و نرفتید و الان دیگه هیچی با این پول نمیشه خرید! حرف ماشین که میشه، فوری هم جوش میاره آقا و زیر بار نمیره!

بیخیال! باید با همین ماشین قدیمی سر کنیم! اون پس انداز قبلی من الان دیگه یه چرخ ماشین هم نمیشه! ایکاش همونقدر که من به فکر پیشرفت زندگی هستم،‌سامان هم کمی جاه طلب بوهپد و دنبال اینجور کارها رو میگرفت! اما نیست! همین خونه رو هم اگه پیگیریهای من و اونهمه سختی که  با یه بچه سه چهار ماهه کشیدم نبود قطعا الان نمی تونستیم بخریم و هنوز تو همون 45 متری زندگی میکردیم!

بگذریم، دیگه حالا با این ماشین و شرایط کاری سامان نمیدونم اصلاً جور میشه بریم  شمال یا نه. اگر جور بشه میشه اولین مسافرت سه نفره ما با نیلا با ماشین خودمون! البته قبلا همراه مامان بابای سامان رفتیم رشت اما اینکه تنهایی سه تایی بریم نه، اولین بار میشه،‌البته اگر جور بشه. یگه حساب کنید چندوقته هیچ جا نرفتیم...

امیدوارم سامان بتونه مرخصی بگیره و این ماشین هم همکاری کنه و حداقل سه چهار روزی بریم شمال قبل اینکه هوا گرم بشه،‌بخصوص که منم به خاطر روزه داری ضعیف شدم و بدم نمیاد به واسطه سفر رفتن معاف شم و دو سه روزی روزه نگیرم تا کمی جون بگیرم و باقیش رو بتونم بگیرم...

خب وقت اداری هم تمومه،‌بهتره سریعتر راه بیفتم سمت خونه مامان که زودتر برسم و هم بتونم به دخترکم رسیدگی کنم و هم به فکر آماده کردن افطاری باشم...

 عذر من رو بپذیرید که چندوقتیه نتونستم به وبلاگها سر بزنم. البته سر که میزنم،‌نمیتونم با گوشی کامنت بذارم،‌  بارها گفتم تو خونه نتی که با لپ تاپ بشه باهاش وصل بشم ندارم و با گوشی هم اصلا نمیتونم کامنت بلندبالا بنویسم. تو محل کارم هم نهایتاً وقت بشه وبلاگ خودم رو بروز رسانی کنم. اما قطع به یقین همه دوستانم رو میخونم،‌حتی با اینکه بازار وبلاگها حسابی کساده و به جز چند تا وبلاگ قدیمی، بیشتریها دست از نوشتن برداشتند.

التماس دعا عزیزان در این روزها.

و دوباره ماه رمضان و روزه داری بعد دو سال و اندی...

امسال بعد دوسال روزه نگرفتن، روزه گرفتم، سال اول به خاطر بارداری و سال دوم به خاطر شیردهی نتونستم روزه بگیرم و امسال دیگه شرعا شرایط روزه گرفتن رو داشتم. خب من واقعا آدم خیلی مذهبی نیستم و خانواده فوق العاده مذهبی هم ندارم در حد کاملا معمول، اما از وقتی یادم میاد هیچوقت طوری نبوده که چه من و چه خانوادم و خواهرام بخوایم بی دلیل روزمون رو بخوریم، یا روزه نگرفتن بدون دلیل موجه برامون عادی باشه مثل خیلی از آدمهای دور و برمون،  به این موضوع افتخار میکنم اما خب وقتی میبینم بیشتر همکارها و ... روزه نیستند، برام عادی شده و به هر حال پذیرفتم حقیقت این روزهای جامعه رو که اغلب آدمها روزه نمی گیرند و متاسفانه حتی روزه دارها هم گاهی خجالت میکشند بگند روزه هستند از ترس قضاوت بقیه. واقعیت اینه که تعداد روزه دارها خیلی کم شده این چند سال اخیر.

امسال اولین سالیه که به عنوان یه مادر روزه میگیرم، از این میترسیدم که با وجود بازیگوشیها و شیطنتهای نیلا،‌ روزه گرفتن خیلی برام سخت بشه،‌حقیقتاً هم شاید میشد اگر قرار بود هر روز برم سر کار،‌اما به لطف خدا و تصمیم دولت برای حضور دوسوم کارمندان، این هفته های اخیر دو روز در هفته اومدم سر کار و باقی روزها خونه بودم و این موضوع باعث شده روزه گرفتن با وجود یه بچه شیرخوار خیلی هم برام سخت نشه،‌البته دیگه نمیتونم مثل قدیما که هروقت خوابم میومد یا بیحال بودم، مثلاً کولرو بذارم رو دور تند و دو سه ساعت بخوابم! خیلی وقتها که خوابم میاد و بیحال میشم، تازه باید بشینم پای بازیگوشیهای دخترک، یا به فکر غذا دادن و پوشک کردن و حموم و خوابوندنش و بازی کردن باهاش باشم و خلاصه به زحمت چند دقیقه گیر میارم که بتونم طی روز استراحت کنم، شبها هم که تقریباً تا سحر بیدارم و تازه ساعت شش صبح میخوابم  (البته اون روزهایی که سر کار نمیرم) و نیلا خانم هم که حداکثر یازده صبح بیدار میشه... خلاصه که اوضاع خوابم هیچ خوب نیست و روزهایی مثل امروز که میام سر کار،‌ خیلی هم بدتر میشه،‌اما بازم شکر راحتتر از تصورم میگذره و خدا رو شکر میکنم. ضمن اینکه در کل از روزه بودن احساس خوبی بهم دست میده، بخصوص وقتی سامان هم پا به پای من روزه میگیره.

داستان روزه گرفتن سامان هم که اگر خواننده قدیمی باشید، معرف حضورتون هست! این پسر اصلاً مذهبی نیست و حتی میتونم بگم متاسفانه کاملاً هم غیر مذهبی هست، اعتقاد خاصی به نماز و روزه نداره و به قول امروزیهای روشنفکر! انسانیت براش مهمتره (البته خداییش هم انسان خوبیه و حق و ناحق نمیکنه و دروغ نمیگه و....). اما خب به روال سالهای قبل، ایشون امسال روزه میگیرند فقط و فقط چون من روزه میگیرم! به همین سادگی!  دلیل دیگه ای هم نداره! خودم هم  با اینکه همسرش هستم، نمیدونم به قول معروف فازش چیه! طی دو سال قبل که روزه نمیگرفتم،‌ ایشون هم روزه نمیگرفت! قبل اون دوسال وقتی روزه میگرفتم اونم میگرفت و میگفت به خاطر همراهی و عشق به تو هست! بعد همون موقع هم وقتی چند روز به خاطر عذر شرعی روزه نمیگرفتم، ایشون هم روزه نمیگرفت! امسال هم همینطوره! یعنی اگه به خاطر عذر موجه نگیرم،‌ اونم نمیگیره! تو کارش موندم به خدا!!! بهش میگم خب این چه جور روزه گرفتنی هست؟ اگه نیتت واقعاً روزه گرفتن از بابت واجب بودنش و دستور خدا نیست و مثلاً به خاطر همراهی با من میگیری و اگه من نگیرم تو هم نمیگیری،‌ چه ارزشی داره پیش خدا؟ فقط خودت رو طی روز با اینهمه کار و بالا پایین رفتن سر ساختمون با تشنگی و گرسنگی.عذاب میدی بدون اینکه ارزش و ثوابی داشته باشه... معمولاً این حرف من رو بی پاسخ میذاره و بحث رو عوض میکنه! چند سری هم به شوخی برگشت گفت از کجا میدونی الان روزه من قبول تر نباشه و فردا روز من برم بهشت تو رو بندازن وسط آتیش  جهنم؟....البته به شوخی و با خنده میگه اما یه وقتها جدی جدی فکر میکنم اون نسبت به من آدم بهتریه و شاید جایگاهش اون دنیا از من بهتر باشه... البته منم به شوخی در جواب این حرفش بهش میگم اگر خدا بخواد اینجوری حساب کتاب کنه که اون دنیا باهاش کار دارم من!

خلاصه که فعلا داریم دو تایی روزه میگیریم تا ببینم چند روز میتونه اینطوری ادامه بده. از طرفی منم سعی کردم  این چند روز که با هم روزه میگیریم از هر جهت بهش برسم که انگیزه روزه گرفتن درش تقویت بشه! ولو به بهانه غذاهای خوشمزه چون سامان عاشق غذاست مثل بیشتر مردها! تو این چند شب،‌ برای افطار هر شب یا سوپ درست کردم یا آش رشته که سامان عاشقشه و اگه روز و شب هم بخوره سیر نمیشه. شیربرنج و فرنی و کوکو و خوراک بندری و ... هم برای افطار درست کردم. برای سحرها هم پلو و خورشت و پلومخلوط و ماکارونی که سامان خیلی دوست داره درست میکنم، البته سحرها رو امسال برعکس سالهای قبل کنار هم نمیخوریم، چون سامان برعکس من هر روز میره سر کار و میگه سحر بلند شدن خوابش رو کامل به هم می ریزه. اینه که ساعت یک، یک و نیم شب سحری میخوره و میخوابه، بعدش من ساعت یربع به چهار بیدار میشم و تنهایی سحری میخورم و به نیلا هم تو خواب شیر میدم و بعدش نماز میخونم و یکم اینستاگردی و بعد میخوابم تا یازده که نیلا بیدار میشه، ولی خب از شب تا سحر معمولاً نمیتونم بخوابم،‌ شاید در بهترین حالت بعد سحری دادن به سامان ساعت دو شب یکساعت بتونم بخوابم تا سحر اونم با استرس اینکه نکنه برای سحری خودم خواب بمونم...

خدا رو شکر با وجود دست تنها بودن و بچه داری، از چند روز قبل شروع ماه رمضان،  نیلا رو گذاشتم پیش سامان که اونموقع هنوز سر کار نمیرفت و چرخ به دست، با رعایت موارد بهداشتی و ایمنی، چند سری رفتم بیرون و یه عالمه خرید کردم،‌ به خواست خودم ترجیح میدادم خریدها رو خودم که واردترم انجام بدم تا سامان، خلاصه که حسابی خرید کردم، از خریدهای سوپرمارکتی گرفته تا گوشت و مرغ و گوشت چرخ کرده و ... سبزی آش و سبزی پلو و کوکو و قرمه سبزی و سبزی خورشت کرفس و کرفس خورد شده و لوبیا سبز خورد شده و....همه رو بسته بندی کردم و گذاشتم فریزر! از سرخ کردن سبزی قرمه هم که خیلی بدم میاد اما یه شب تا صبح که نیلا خواب بود سبزی قرمه و سبزی خورشت کرفس رو هم سرخ کردم و فریز کردم، وای که چقدر خریدن و ضدعفونی کردن و جابجا کردن و آماده کردن اینها با وجود نیلا خانم شیطون که همش دور و برم بود دردسر داشت. یه کار خوبم هم این بود که یه عالمه نخود و لوبیا رو دو سه روز قبل ماه رمضون خیس کردم و چندبار آبش رو عوض کردم و بعد پختم و بسته بندی کردم و گذاشتم فریزر که برای سوپ و آش درست کردن راحت باشم  و مواد رو از قبل پخته داشته باشم! دو سه کیلو هم پیاز رو با غذاساز خورد کردم  و بسته بندی کردم و گذاشتم داخل فریزر که برای غذاهای سحری و افطار پیاز آماده داشته باشم، پیازداغ و سیرداغ هم که از قبل مادرشوهرم بهم داده بود. دو بسته هم بادمجون کبابی آماده گذاشتم فریزر برای میرزا قاسمی، بادمجون سرخ شده پوره شده هم که چند وقت قبل مادر شوهرم داده بود برای کشک بادمجون و اونم تو فریزر بود، پنیر پیتزا و ذرت و میوه و سبزیجات و گردو و تنقلات و... هم خریدم. یه بسته فلافل و شنیسل مرغ و همبرگر و... هم خریدم و گذاشتم فریزر برای موقعهایی که احیانا افطار یا سحر رو نتونم خودم درست کنم.چندتایی هم تن ماهی خریدم و خلاصه که حسابی یخچال و فریزر پرو پیمون شد (ولی امان از گرونی!!!)، حتی تو فریزر جا نداشتم و واقعاً نمیدونستم با بعضی از خوراکیها چکار کنم. تازه باید نون هم میذاشتم فریزر که نخواسته باشه مدام دنبال نون خریدن باشیم و با بدبختی جاش دادم...ضمنا ار چند روز قبل سه چهار تا ظرف هم برای نیلا غذا درست کردم و گذاشتن فریزر چون واقعا یا زبون روزه سختم بود بخوام جداگانه هر روز براش غذا و سوپ درست کنم، آخه خانم هنوز غذای خودش رو داره و با ما غذا نمیخوره. 

خلاصه که کلی کار انجام دادم، اما در نهایت احساس خوبی داشتم، وقتهایی که اینهمه کارو با هم انجام میدم یا چند مدل غذا برای خودمون و نیلا درست میکنم و به اصطلاح احساس کدبانوگریم به اوج میرسه، با وجود خستگی جسمانی، تاثیر خوبی توی روحیم داره، احساس مفید بودن میکنم، خداوکیلی سامان هم همیشه خیلی تشکر میکنه و قدردانه...

سامان هم معمولاً ساعت شش و نیم هفت عصر میرسه خونه، میره دوش میگیره و چون بعد یک روز کاری طولانی خیلی بیحال و معمولاً تشنست، ازم اجازه میگیره بره نیمساعت یکساعتی قبل افطار بخوابه، منم سعی میکنم هر طور هست نیلا رو ازش دور کنم و بذارم یکم بخوابه، از ساعت هفت هم تند تند شروع کنم به افطار حاضر کردن و سفره رو روی اپن آشپزخونه (از ترس نیلا و خرابکاریاش) میندازم و موقع اذان  مغرب بیدارش میکنم، نیلا رو هم یه جوری سرگرم میکنیم که بتونیم راحت افطار کنیم، هر چند معمولاً وسطاش میاد و میخواد رو پای من روی صندلی بشینه و منم میذارم چنددقیقه ای بمونه و بعد چنددقیقه خودش حوصلش سر میره و میذاره میره...

خلاصه که روزهای ماه رمضون ما به این منوال میگذرند، خدا کنه شیفت بندی برای حضور سر کار همچنان ادامه داشته باشه که این مدت ماه رمضون بتونم راحتتر روزه هام رو بگیرم و نیلا رو هم تا جای ممکن تو خونه نگهدارم و نبرم مهد کودک (هرچند مهدها هم اغلب تعطیلند.)

دلم میخواد بیشتر بنویسم بخصوص از شیرین کاریهای نیلا، اما حرفها زیادند و وقتم کم، باید سریعا راه بیفتم وقت کاری تموم شده...فقط اینو بگم که تازگیا وقتی صداش میکنم جواب میده : "جانم"! یا "چیه"! یا میگه "بله"! وقتی هم رو یه کاری زیاد اصرار میکنم میگه : "ماما بسه" مثلا موقع شستن دستاش!  خدا میدونه یکبار قشنگ شنیدم بهم گفت دوستت دارم بیارم گفت عاشقتم! البته نه به این واضحی، با لهجه و زبون بچه گانه خودش اما قشنگ مشخص بود حرف‌های من رو موقعیکه دلم براش ضعف میره و بهش میگم دوستت دارم و عاشقتم تکرار میکنه، آخه قبلش هم قشنگ صورتش رو به صورتم مالید که از نظر اون بوس کردن و ابراز محبته....از همین الان مشخصه که بینهایت مهربون و دلسوزه بچم. اینم بگم که همش هم در حال شمردن اعداد از یک تا ده و بطور قاطی پاطی هست و انقدر بامزه میگه که نمیتونم نچلونمش! مخصوصا موقعی که احساس شادی میکنه شروع میکنه به شمردن یا رقصیدن! عاشقشم و بزرگترین دلگرمی زندگیم هست در کنار همسرم... 

حالا تو پست جداگانه ای بیشتر از این رفتارهاش می نویسم که به یادگار بمونه از این روزهاش که اوج شیرینیش هست. فعلا تعطیل شدم و باید سریعا برم خونه مامانم پیش نیلا، این دو روز اول هفته که اومدم سر کار نیلا رو گذاشتم پیش مامانم. مامانم هم که خودش هم مریضه هم گرفتار مریضی بابا، اگر چاره دیگه ای داشتم،‌باری روی دوشش اضافه نمیکردم اما مجبورم...

بارون شدیدی میباره و منم بدون چتر و با لباس کم باید راه بیفتم سمت خونه مامان، اما چاره ای نیست، نمیتونم بیشتر از این معطل کنم...

در این روزها و شبهای عزیز التماس دعا دارم از همه شما،‌بخصوص برای سلامتی پدرم. نماز و روزه هاتون قبول حق دوستان خوبم

 پی نوشت: یه وقتها پیش میاد از نوشتن یه پستی پشیمون میشم مثل پست قبل، بخصوص وقتی میبینم نوشتن این جور حرفها فایده ای نداره و فقط موقتا آدم رو کمی سبک میکنه و اثر دیگه ای نداره. راستش معتقدم بیشتر آدمها با دونستن نقاط ضعف بقیه نسبت بهش بیشتر از اینکه همدردی کنند، دلسرد میشن..شاید همیشه اینطور نباشه اما تقریباً‌ برای من ثابت شدست...به هر حال گفتم و نوشتم و دیگه مهم نیست، از خدا خواستم خودش کمکم کنه این بحرانها و طوفانهای روحی رو بتونم پشت سر بذارم،‌ میدونم کاری از هیچکس ساخته نیست به جز خدا و خودم،‌ شاید یه روان درمان یا روانپزشک یا مشاور بتونه کمک کنه،‌اما اون هم فقط در سایه اراده خودم و تلاش و در نهایت کمک خدا قابل انجامه... 

اما خب الان که فکر میکنم میبینم با وجود همه تقلاهای این سالها و بی نتیجه بودن تلاشم برای خوب کردن حالم بطور پایدار،  با وجود همه شکست ها و تنشهای روحی ناشی از اضطراب و وسواس فکریم که سالهاست آزارم داده، هنوزم بطور کامل از آینده و بهتر شدن اوضاع  نومید نیستم...