بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

نیلای 21 ماهه من

"این پست رو تقریباً دو هفته پیش برای اولین بار نوشتم و طی دو سه روز یعنی تا سه شنبه دو هفته قبل مدام هر چی یادم اومد بهش اضافه کردم،‌اما به خاطر موضوعاتی که این مدت پیش اومد، دوست نداشتم پست دخترم رو در شرایط روحی بد پست کنم، الان هم حال دلم خوب نیست اما بیشتر از این تاخیر جایز نیست به خصوص که همین چند روز هم کلی نیلاخانم کارهای جدید انجام میده که دیگه فکر نکنم بتونم تو این پست بنویسم،‌باشه برای پستهای آینده.."  پپیشاپیش از اینکه این پست انقدر طولانیه و اگر بعضی جمله بندیهام خوب نیست یا اشتباه تایپی دارم معذرت میخوام. خیلی تند تند نوشتم.

خیلی وقته از نیلای قشنگ ننوشتم، انقدر گفتنی ها زیاده و حوصله من برای پست نوشتن کم که وقتی هم مینویسم خواسته و ناخواسته میرم سراغ تعریفی جات از زندگی روزمره و اتفاقات پیش اومده.

++++++ دخترک من این روزها انقدر بامزه و شیرین شده که خیلی زود به زود دلم باش تنگ میشه، هر چی بزرگتر میشه حس مادری من هم عمیقتر میشه و دوری ازش سختتر. مامان سامان هنوز خونه ماست و حسابی از بابت نیلا خیالم راحته، اما چه فایده، تا آخر هفته میرند و باز من میمونم و نگرانی بابت اینکه کجا بذارمش و آیا مهد کودکش که یواشکی بازه، مراعات میکنند؟ اینو گفتم که بگم مامانش میگه اگه میخوای بده نیلا رو یکماه ببرم،‌اما من انقدر به بچم وابسته شدم که حتی نمیتونم یک روز نبینمش چه برسه یکماه...درسته شیطنتهاش خیلی بیشتر شده و یه دقیقه یه جا بند نمیشه،‌اما کلی هم حرکتها و کارهای بامزه میکنه که خستگی رو از تن من و باباش در میکنه.

++++++ البته هر چی هم از آدم فروشیش بگم کم گفتم، تا وقتی مامان و بابای سامان خونمون نبودند، همش  میومد پیش من و میچسبید به من و صورتش رو میمالید به من من به نشونه علاقه، اما همینکه اونا اومدند، کلاً منو گذاشته کنار و حتی نسبت به من گارد هم داره! میرم کنارش با حالت عصبانی نق میزنه و میخواد که کنارش نشینم!  جایی هم مهمونی میرم مثل خونه مامانم اینا، بازم اینطوری میشه و منو میذاره کنار و همش باهام حالت دعوا داره جوریکه بقیه میگن اصلاً با تو خوب نیستا!  اما همینکه میارمش خونه خودمون یا مثلاً‌مامانش اینا موقتاً میرند خونه سونیا و باز با هم تنها میشیم کلی منو تحویل میگیره و چپ میره راست میره میگه "ماما ماما". نامرد!!!

اگر چیزی بخواد و به اصطلاح بخواد منو خر کنه، ‌لحن ماما گفتنش تغییر میکنه و به حالت بامزه ای میگه "ماما". گاهی هم به تقلید سامان بهم میگه "مضی" یعنی همون مرضی پیش خودمون بمونه، ته دلم یکم ناراحت میشم و حتی یکبار اشکم تو خلوت درومد و زیر لب گفتم که تو هم منو دوست نداری 

++++++ کلی کلمات جدید رو بیان میکنه، که متاسفانه انقدر ننوشتم الان خیلیهاش یادم نمیاد،‌بچه ها هم اینطوریند که معمولاً حرکتهای قبلی رو کم کم از یاد میبرند و دیگه انجام نمیدند و به جاش کارهای جدید دیگه ای رو انجام میدند و وقتی همون موقع ننویسیش،‌ممکنه بعداً یادت نیاد چون دیگه انجام نمیدند. حالا سعی میکنم تا جاییکه حافظم یاری میکنه یه سری از کارها و حرکات شیرینی که این چندوقت اخیر انجام داده رو بنویسم که بمونه به یادگار برای آینده.

++++++ نیلا تازگیها رو آورده به جمله ساختن، خب دایره لغاتش هر روز بیشتر از روز قبل میشه و به طرز عجیبی کلمات و لحن کلمات و جملات من رو موقع گفتنشون استفاده میکنه، اما اینکه جمله بسازه نسبتاً پدیده جدیدیه. مثلاً‌ وقتی آب میخواد لیوان رو میگیره سمتم و میگه "آب بیریز" عادت هم داره که آب که تموم شد، دوباره و چندباره بیاد و بگه آب بیریز و منم باید براش بریزم، وقتی که سیر میشه، لیوان آب رو دستش میگیره و میره یه گوشه مخصوص خودش تو پذیرایی و با دست کردن تو لیوان آب خودش رو سرگرم میکنه! و در نهایت با یه فرش خیس و چندش روبرو میشم

++++++ یه چیزی رو بطور مداوم دو سه ماهی هست که میگه، ‌اونم "ای بابا" هست که این روزها گفتنش رو چندبرابر کرده! هر موقع عصبی میشم یا میگیرمش که پوشکش کنم (از پوشک شدن چندوقتیه که حسابی فراریه) یا هر چیزی که ناراحتش کنه دقیقاً با لحن خود من میگه "ای بابا"! انقدر بامزه میگه که نگو،‌ اینکه عین خود من میگه خیلی بانمکه. قبلتر ها "ای خدا" هم میگفت اونم به تقلید من اما الان خیلی کمتر شده و چندوقتیه که اینو ازش نشنیدم دیگه. 

++++++ عادت داره که بره سراغ کشوی لباساش و یه لباس بکشه بیرون و بگه تنم کن! خیلی وقتها هم میبینی لباس خود منو از یه گوشه پیدا میکنه و میخواد تنش کنم! عاشق جوراب پوشیدنه! همش جوراباش رو میاره و میگه پاش کنم! خنده دار تر از همه وقتیه که جوراب مشکیای منو که معمولا پشت در اتاق میذارم میاره و میگه پام کن! اینجور موقعها ظاهرش شبیه زنای برنج کار تو شالیزار میشه! هرموقع هم که دلش بخواد ازم میخواد لباسش رو دربیارم و بهم میگه "دبیا" یعنی دربیار!

++++++ کلمه هم که تا بخوای میگه،‌ بابا و ماما و آب رو که خیلی وقته میگه، دو سه ماه پیش که یاد گرفته بود به خواهرم بگه خائه،‌ دیگه به منم نمیگفت ماما و همه رو از مادربزرگهاش تا عمش و خود من و حتی دیده شده بود پدرشوهرم رو "خائه" صدا میکرد. کلی باهاش تمرین کردم که دوباره به من مبگه ماما و آخرش بعد دوماه موفق شدم،  حالا یکی دو ماه پیش به خاطر تمرینای من شروع کرد به عمه گفتن به سونیا و از وقتی به اون گفت عمه یهویی همه اون قبلیها از حالت "خائه" خارج شدند و شدند عمه! فقط خوشبختانه من همون ماما موندم و اینبار فقط به من نگفت عمه اما حتی خاله هاش رو هم عمه صدا میکنه و مادرشوهرم  رو هم صدا میکنه عمه... حالا باز باید تمرین کنم که به خاله هاش بگه خاله... 

+++++++  انقدر هم با عمه سونیاش جوره که حد نداره. عمش تماس تصویری یا تلفنی میگیره باهاش و یه وقت میبینی نیمساعت دارند با هم صحبت میکنند، عمش هم از این صحبت کردنه سیر و خسته نمیشه. انقدر هم قشنگ باهاش حرف میزنه و ارتباط میگیره که با دیدنش غرق لذت میشم. یه وقتی میبینی داره با حالت گله و شکایت حرف میزنه، یه وقتی الکی میخنده و... دستاش رو هم همش تکون میده و منم چندباری فیلم گرفتم و برای خود سونیا فرستادم. یهویی میبینی وسطش با صدای بلند و عصبانی میگه "چی" یبارم شنیدم قشنگ گفت "خدا رو شکر"،‌ حالا نه انقدر واضح اما صددرصد همین رو گفت. قشنگ حالتها و کلمات من رو میخواد تکرار کنه.

+++++++ کلمات زیادی رو بعد من تکرار میکنه و قشنگ شده طوطی کوچولوی ما ، مثلا به جای شلوار میگه"شلبار" یا "موش" یا "بازی" یا "سیب" و "اگور (انگور) و "آقا" و شب بیخی (شب بخیر) و ائو (الو) و چیطوری و باکن (بالکن) و  خیلی چیزهای دیگه.... الان چندوقتیه که براش شعر "ِیه روز یه آقا خرگوشه" رو میخونم و به تمام معنا عاشق این اهنگه و با من میخونه‌. خرگوشه رو انقدر بامزه میگه که غش میکنیم براش. میگه "خبوشه یا خبیشه". بعد به قسمت "واستا واستا کارت دارم " که میرسیم، میگه باستا باستا و انقدر نمکی میخونه که غرق بوسش میکنم. یا مثلا وقتی میگه خرگوشه گفت "آخ" آخش رو انقدر بامزه میگه که نگو. ازش فیلم هم گرفتم.

++++++ انقدر بامزه تاب تاب عباسی رو میخونه که حد نداره، قسمت تاب تاب عباسی رو واضح و کامل میگه،‌ ولی بقیه قسمتهاش رو یه چیزی شبیهش میگه که کلی هم میخندیم، اگه میخوای بندازی و بغل مامان بندازی رو نمیتونه درست بگه،‌فعلاً فقط "اگه" و "بغل" و "بیندازی" رو درست میگه و بقیش رو فقط آهنگش رو بطور نامفهموم میخونه.ّ آلیسا آلیسا و جینگیلی آلیسا رو هم همینطور، "عموزنجیرباف هم براش زیاد میخونم و اونم با صدای بلند میگه "بله".

++++++ عاشق اتل متل بازی کردن و کلاغ پر گنجشک پر بازی کردنه،‌ پاشو باز میکنه و روی پای خودش و پای من میزنه و خیلی بامزه یه چیزایی میخونه، و فقط "چین" آخرش رو درست میگه "پاتو ورچین".

+++++++ صدای حیوانات رو یاد گرفته و تقلید میکنه،‌ بهش میگم هاپو چی میگه خیلی بامزه میگه "هاپ هاپ هاپ هاپ"،‌صدای پیشی رو خیلی با مزه میگه "میو میو" براش غش میکنم رسماً. صدای ببعی و آقا گاوه رو هم خیلی بامزه درمیاره، حالا باید برم سراع صدای کلاغ و خروس و سایر حیوانات که یاد بگیره. 

عاشق اینه که بهش مداد و کاغذ بدی و روش خط خطی کنه، ‌از این روش گاهی برای غذادادن بهش هم استفاده میکنم،‌یعنی با مداد و کاغذ سرگرم میشه منم غذا میچپونم دهنش. از اینکه دفتر و کتاب بگیره دستش هم خوشش میاد، اما بیشتر خرابشون میکنه، فعلا خیلی علاقه نشون نمیده به داستان خوندن.

+++++++ 24 ساعته دوست داره از بلندی بره بالا و بپربپر کنه،‌یا گوشی دستش بگیره و آهنگ بذاره (خودش قشنگ میتونه آهنگ رو پلی کنه" و تند تند بچرخه و برقصه باهاش. یعنی خودم سرسام میگیرم،‌ گاهی بیست دقیقه داره با آهنگ میچرخه،‌اما فعلاً زیاد به اسباب بازیهاش توجهی نداره، ‌البته یه سریهاشون رو مثل خانه سازی دوست داره اما اینکه طولانی مدت باهاشون سرگرم شه نه. فعلا بیشترین توجهش به عروسکش هست و گوشی موبایلش که اگه اسباب بازی باشه دوست نداره اما گوشی خراب چند سال پیش من رو دستش میگیره..ولی هیچی اندازه گوشی واقعی سرگرمش نمیکنه و اسیر شدیم از دستش بسکه میخواد گوشیهای ما رو بگیره.

+++++++ به تقلید من وقتی عوضش میکنم یا قسمتهای اطراف باسنش رو که جای پوشکش مونده،‌میخارونم ، میگه "آخیش" به همین واضحی و غلظت...خیلی وقتها هم وقتی پوشکش رو باز میکنم میگه "خا" یعنی بخارون.

++++++++ دستورات من رو قشنگ متوجه میشه و اجرا میکنه، مثلاً بهش میگم بالش بیار،‌میاره،‌یا کنترل رو بده به من،‌میاره برام. یا بهش میگم برو نینی رو بخوابون،‌میره بالش و پتوش رو میاره و نینی رو میذاره روش. بهش میگم چشمت رو نشون بده نشون میده،‌یا بهش میگم بوس بفرست،‌ دستش رو میذاره روی لباش و بوس میفرسته و خیلی کارهای دیگه. 

++++++++ وقتهایی که یه کار اشتباهی انجام میده، من انگشت اشارم رو به عنوان تذکر تکون میدم که یعنی این کار بده و من ناراحت شدم، حالا اونم دقیقاً بعد من انگشتش رو تکون میده و ادای من رو در میاره. انقدر بامزه میشه که میخوام بخورمش.

++++++++ چندوقتیه که سلام میکنه و وقتی باباش از در میاد تو یا خودش از یه محیط بسته مثل اتاق میاد بیرون و ما رو میبینه، دقیقا با لحنی که خودم بهش صبحها که بیدار میشه سلام میدم سلام میکنه البته کلمه سلام رو کامل نمیگه، میگه "سئی" یا "سسسسل"

+++++++ وقتی شیر میخواد خودش میگه "شی"و شیشه شیرش رو میده دستم. اما خب با غذاخوردن مشکل داره و با اینکه یه روزهایی برای یه سری غذاها مثل قرمه سبزی اشتهای خوبی نشون میده، اما بیشتر وقتها وقتی غذا یا قطره آهنش رو دستم میبینه، (و همینطور پوشکش رو موقع تعویض کردن)،‌فرار میکنه و میره تو اتاق خودش و در رو میبنده!!! قبلترها خیلی راحت سرگرمش میکردم و به زور هم که بود بهش با بازی و سرگرمی مثل بردنش تو حموم و باز کردن آب  بهش غذا میدادم اما الان ماشالله سریع متوجه میشه و روشهای قدیمی اثرش رو کم و بیش از دست داده و همش باید دنبال راههای جدید باشم برای سرگرم کردنش و غذادادن یا آهن دادن بهش. مثلاً میبرمش سر لوازم آرایشیم، یا چندتا ماژیک و کاغذ میدم دستش یا مثل قدیما میبرمش دم یخچال و میذارم با وسایل روی در یخچال سرگرم شه و غذا بخوره...این روش قدیمیترین روش غذادان من هست که هنوزم تا حدی کارآیی خودش رو حفظ کرده اما مثلا بردنش تو بالکن و سرگردم کردمش برای غذادادن روش جدیدی هست که تو این یکماه پیاده کردم و فعلا کم و بیش تاثیر داره.

+++++++ از پوشیدن کفشهای بزرگتر از حودش هم حسابی لذت میبره و بارها تو خونه با دمپایی یا صندلای ما که ده برابر پاهاش راه میره. کفش و صندل خودش رو هم دوست داره اما نه به اندازه کفش بزرگترها.

++++++ چندوقتیه که حسابی با عروسکاش بخصوص با یکی از اونا ارتباط گرفته و همش دستشه و باهاش راه میره. خیلی وقتها بالش خودش رو میذاره روی پاش و عروسک رو میخوابونه روی اون و یه پارچه هم میندازه روش که مثلا سردش نشه. بعد هم به جای پاهاش خودش رو تکون میده و یه آهنگ نامفهوم هم میخونه که مثلاً لالاییه. مدام هم بهش میگه "بخواب" "بخواب" به همین واضحی.

بعد از اونجایی که من چندباری عروسکش رو روی پا میخوابوندم و تکون میدادم و بعد یهویی با عصبانیت ساختگی پرت میکردم اونور که ئه چرا نمیخوابی! اونم دقیقا همینکار رو میکنه! یهویی پرتش میکنه یعنی تا این حد از رفتارهای من تقلید میکنه و بهم یادآوری میکنه خیلی بیشتر باید مراقب رفتارهام باشم.

+++++++ خیلی وقتها هم میره پوشکش رو میاره که عروسکش رو پوشک کنه و معمولاً چون نمیتونه بین پاهای عروسک رو باز کنه پوشک روی سر عروسک رو میپوشونه و کلی با دیدن این صحنه میخندم. مادرشوهرم براش یه کالکسکه اسباب بازی گرفته،‌دیشب  (الان میشه دو هفته قبل!!!) عروسکش رو نشونده بود توش و راش میبرد و یهویی دیدم سرشو برد پایین پیش عروسک و باهاش حرف زد و نازش کرد و بوسش کرد و باز دوباره به راه بردنش ادامه داد. انقدر قربون صدقش رفتم که نگو.

+++++++ وقتهایی که از خواب بیدار میشه سامان حالا یا خواب صبح یا بعداز ظهر،‌سامان دمر میخوابونتش و به یه روش بامزه ماساژش میده، نیلا هم همزمان با ماساژ پشتش یه صدای بامزه ای درمیاره که نمیدونم چطوری بنویسمش اما یه چیزی مثل ئه کشدار، مثل ئهههههههههههه . خیلی خوشش میاد و به نظر میرسه بعدش سرحال میشه،‌حالا اون روز دیدم عروسکش رو برداشته دمر خوابونده و پشتش میزنه درست مثل سامان و مثلا داره ماساژش میده! مردم براش اونموقع. چندباری هم دیدم که داره بهش غذا میده.

+++++++ یه کار خیلی بامزه ای که تازگیا میکنه اینه که وقتی که چندساعت بهش غذا نمیدم که حسابی گرسنه بشه و غذا بخوره، یهویی میبینم میره سراغ کشوی آشپزخونه و زیرانداز خودش رو که موقع غذادان بهش زیرش پهن میکنم برمیداره و میندازه روی زمین و منتظر میشینه براش غذا بیارم! اینجور وقتها حسابی با اشتها میخوره، بعد نکته بامزش اینه که وقتی غذاش تموم میشه، زیرانداز رو برمیداره و با شدت تمام میتکونه روی فرش که مثلا تمیز بشه (من زیراندازش رو توی سینک تکون میدم) اونم به تقلید از من همینکار رو میکنه اما روی فرش  

+++++++ دیروز (همون دو هفته پیش که اولین بار پست رو نوشتم و مامانش اینا خونمون بودند) که یه حرکتی انجام داد من و مامان سامان مردیم از خنده. ساعت 4 بعداز ظهر بهش شیرخشک دادم و بعد شیر، یه بیسکوییت سبوسدار دادم بخوره (معمولا بیسکوییت و میوه و ...رو بعد غذا یا شیر بهش میدم که اشتهاش رو برای شیر و غذا نگیره) بیسکوییت رو ازم گرفت و یهویی دیدم رفت آشپزخونه و از توی کشوی دومی،‌زیرانداز مخصوص خودش رو برداشت و اومد پهن کرد روی زمین و نشست و بیسکوییتش رو خورد....انقدر من و مامان سامان کیف کردیم که نگو. به قول مامان شرمنده شدیم اصلا از این کارش. وقتی هم بیسکوییتش رو خورد،‌ زیرانداز رو روی فرش تکوند و مچاله کرد و انداخت توی کشو. عاشقش شدم یعنی. 

+++++++ یبارم چندروز پیش داشت آب میخورد بخش زیادی از آب ریخت روی سرامیک آشپزخونه،‌سریع رفت یه دستمال از کشوی دوم آشپزخونه (جاشو کامل میدونه) برداشت و شروع کرد به تمیزکردن زمین. من و مامان سامان انقدر قربون صدقش رفتیم که نگو.

وقتهایی که آب یا چیز دیگ ای میخواد، مثل مته پشت سره م تکرار میکنه، مدام و با صدای بلند میگه "آبه، آبه،‌آبه....) یعنی باید همون موقع درخواستش رو انجام بدی، بعد همینکه مثلا بهش آب یا چیز دیگه ای که میخواد میدی، میگه "مسی" یعنی مرسی، تازگیا هم به سامان گفت "مسی، ممنون"

+++++++ شبها موقع خواب که میشه بسکه تکرار کردیم شب بخیر، خودش میگه "شب بیخی" ولی خب بعدش دمار از روزگارمون درمیاره تا خوابش ببره.

++++++ خیلی وقتها با محبت میاد و من یا باباش رو بغل میکنه، خیره میشه به صورتم و یهویی صورتش رو میماله بهم، یعنی از شدت عشق و هیجان، دیوونه میشم. البته اینا برای وقتی هست که مادرشوهرم اینا خونمون نباشند یا ما نریم جایی چون در این شرایط حتی از من بدش هم میاد.

+++++ آب که میخوره خیلی وقتها میپره توی گلوش و باید بزنم پشتش،‌اونم یاد گرفته و هرموقع آب میپره تو گلوش،‌ با دست خودش ضربه میزنه به کمرش یا مثلا من عادت دارم موقعیکه میخوام بخوابونمش،‌ ضربه های آروم میزنم به پشتش، یعنی دمر میخوابه و ضربه میزنم به باسنش یا کمرش، خیلی خوشش میاد، حالا شبها که میریم تو اتاقش و لامپ رو خاموش میکنیم، خودش دراز میکشه و با دستش میزنه به کمرش که یعنی به من بگه اینکار رو بکنم. اگرم وسطش دستم خسته شه یا خوابم بیاد و اینکار رو متوقف کنم، دوباره خودش میزنه به پشتش و یه صدایی هم درمیاره که یعنی من هنوز بیدارم بزن پشتم

++++++ چند شب پیش بعد مدتها مهمونی نرفتن،‌رفته بودیم خونه خاله سامان، اونجا شوهرخاله سامان که مرد نسبتاً مسنی هست، مدام به شوخی نیلا رو دعوا میکرد، داشتند با بابای سامان پاسوربازی میکردند و نیلا همش میرفت پیششون، شوهرخاله سامان هم که بهش میگن حاجی، هی به شوخی با لحن دعوا بهش میگفت، برو نیا اینجا،  من به نیلا گفتن "نیلا حاجی چی میگه؟ دعوا میکنه؟  خلاصه از صحبتهای من فهمید اسم آقا، حاجیه، دیگه بعدش هر بار به شوخی بهش حرفی میزد،‌نیلا میرفت سمتش و بلند بلند و تند تند میگفت "حاجی" "حاجی" "حاجی"! انقدر خوشم اومد که نیلا نه تنها نترسید که قلدربازی هم براش درمیاورد.  چون واقعاً و از ته دلم دوست ندارم بچم مظلوم و توسری خور باشه تو جامعه وحشتناک الان.

++++++ دیروز (منظور همون دو هفته پیش که پست رو نوشتم) داشتم آشپزی میکردم و نیلا هم حوصلش سر رفته بود، دیگه رفتم پیشش و دستمو گرفت و به زور کشید و گفت "بیشین" . اولین بار بود میگفت. خب چندوقتی هست وقتی چیزی میخواد دستوری میگه "بده،‌اما بشین رو اولین بار بود میگفت. یا مثلاً دیروز برای اولین بار ازش شنیدم که گفت "نکن". فکر کنم موقع عوض کردنش بود، بسکه بدش میاد از تعویض.

+++++++ چندوقتیه که همراه یه سری آهنگها که از ضبط ماشین یا تلویزیون پخش میشه میخونه، آگهی بازرگانی رو که خیلی وقت بود همراهش میخوند اما آهنگها نسبتاً‌جدیده، واسه همین یکی دوماه اخیر. مثلاً عاشق آهنگ مسیح و آرش هست که میگه "بیا، ‌بازم اون روزا رو بیار" و بیا رو باهاش همخونی میکنه...یا آهنگ پرویز پرستویی تو فیلم مطرب که میگفت "این صدای منه آی این صدای منه" همراهش میخونه و "آی" رو کشیده و درست مثل خواننده میگه. چندوقتی هم هست که خیلی بیشتر از قبل به کارتونها توجه میکنه و به نظر میرسه داره دنبالشون میکنه.

++++++++ مشکل بزرگی که باهاش داریم اینه که همش میخواد موبایلمون رو بگیره و باهاش صحبت کنه، دیگه جوری شده که به سختی میشه جلوش با کسی صحبت کرد،‌بخصوص بابا و مامان سامان که همینکه گوشیشون رو دستشون میگیرن،‌به زور میخواد ازشون بگیره. خیلی بده اینطوری،‌اما خب صحبت کردنش با موبایل انقدر بامزه و شیرینه که هر چی نگاش میکنم سیر نمیشم،‌اینکه یهویی عصبانی میشه،‌یهویی میخنده،‌یهویی آروم صحبت میکنه... حالا چه کسی پشت خط باشه چه نباشه. تازگیا که گوشی رو برمیداره میگه "ائو خوبی" قبلاً به جای الو "ائی" میگفه و الان خیلی بهتر تلفظ میکنه. به نظر میرسه هر جا صدای "ل" باشه،‌ "ئ" تلفظ میکنه مثلا "خائه،‌ سئی به جای سلام، ائو به جای الو و...."

++++++ گاهی وقتها میره پشت پرده بالکن و قایم میشه و من میرم دنبالش و مدام میگم "نیلا کجایی" اونم نمیاد بیرون تا خودم برم سراغش. وقتی پیداش میکنم انقدر شیرین و بامزه میخنده که غش میکنم براش.

+++++++ وقتی میبریمش بیرون،‌تو خیابون با بیشتر آدمها و به خصوص بچه ها بای بای میکنه. حالا گاهی اونا هم باهاش بای بای میکنند و قربون صدقش میرن،‌گاهی هم نمیبینند و گاهی هم بیتفاوتند. من خودم وقتی بچه ها رو میبینم جوری باهاشون گرم میگیرم و بای بای میکنم که کسی ندونه در حسرت بچه ام. از قبل بچه دار شدن اینطور بودم و الانم هستم فرقی نکرد. عاشق بچه ها هستم،‌اما خب بعضیها اینطور نیستند و خیلی گرم نمیگیرند.

امروز نوشت (یکشنبه دو شهریور 99): خب تا اینجا رو دوازده روز پیش نوشتم (البته با اصلاحات و بعضی اضافه جات)، قرار بود سه شنبه دو هفته قبل پستش کنم که موضوع اتاقم سر کار پیش اومد و حال روحیم به هم ریخت. ‌الان هم مجال این رو ندارم که از کارهای جدیدترش بنویسم و حافظم هم بیشتر از این یاری نمیکنه،‌اما فقط یه توضیح بدم اونم اینکه مادرشوهرم اینا جمعه این هفته یعنی 31 مرداد رفتند و من از شنبه یک شهریور بعد یکماه و بیست روز نیلا رو دوباره گذاشتم مهدکودک (یکماهش پیش سامان بود سه هفته هم پیش مادرشوهرم اینا). دخترکم روز اول خیلی گریه کرد، دلم آتیش گرفت، امروز هم که روز دومش بود،‌ بعد یه شب خیلی ناآروم که درست و حسابی نخوابید (دو سه شبه خیلی بد میخوابه و همش هوشیاره و این پهلو اون پهلو میشه)،‌با کلی غصه خوردن از اینکه باید اول صبح بیدارش کنم،‌ بیدارش کردم و حاضرش کردم و با کلی ذوق الکی تو راه تو ماشین گفتم وای نیلا مهد کودک، خاله مهشید ،‌آراد (هم کلاسیش)،‌یهو دیدم نیلای من که قبلش تو راه کلی ذوقزده بود از رفتن به دده،‌شروع کرد به نق زدن و محکم چسبید به من و از بغل من تکون نمیخورد،‌بدنش رو سفت کرده بود و هر لحظه نزدیک بود بزنه به گریه،‌خدا میدونه چه حالی شدم.امروز صبح هم مثل دیروز گریه کرد. الهی بمیرم...یه مادر خوب حال من رو میفهمه. خدا کنه روزهای آینده،‌ بهتر بتونه ارتباط بگیره با مهدکودکش.

********* نیلا روز اول شهریور 21 ماهه شد،‌چقدر زود گذشت... از اینکه انقدر زود بزرگه میشه میترسم، همش حس میکنم باید بیشتر از اینا از روزهای بچگیش لذت ببرم،‌اما حجم کارهام زیاده، فکر و خیال هم کم نیست واقعا نمیشه اما تا جای ممکن  سعی میکنم باهاش زیاد بازی کنم،‌اما بازم خیلی وقتها حوصلش سر میره.خودم هم این روزها حال و روزم تعریفی نداره و سر بچم خالی میکنم و بعدش در حد مرگ عذاب وجدان میگیرم، دیشب که دیگه شورش رو درآوردم و چندباری باهاش بداخلاقی کردم و سرش داد زدم،‌نیلا هم ماشالله خیلی شیطون شده و لجبازی میکنه و یه جاهایی دست خودم نیست کم میارم و دعواش میکنم،‌بعد کلی عذاب وجدان میگیرم و هی ازش معذرت میخوام و بوسش میکنم...امیدوارم بتونم در برابر لجبازیها و شیطنتهاش که هر روز هم بیشتر میشه با صبر و حوصله بیشتری برخورد کنم.


نظرات 8 + ارسال نظر
خانوم جان شنبه 15 شهریور 1399 ساعت 17:18 http://mylifedays.blogfa.com

ای جااااانم خدا حفظش کنه ماشاالله خیلی باهوش و بامزه ست ، کاش مادرشوهرت میتونستن بیان تهران ساکن بشن دخترشونم که اینجاست مثل خیلی ها که هم شمال خونه دارن هم اینجا و معمولا پاییز و زمستون تهران میمونن بعد برای کشاورزی هاشون میرن

ممنون عزیزم خدا پسر گلت رو نگهداره...
خیلی به یادتم اما نمینویسی. امیدوارم خوب و خوش وسلامت باشی
خیلی دوست داشتم بیان، من به شکلهای مختلف پیشنهاد دادم اما پدرش میگه من تهران دووم نمیارم و ... اصلا از حرفش هم افسرده میشه چه برسه انجامش...
اما اگر میشد میدونم خیلی از مشکلات من حل میشد.

مهتاب شنبه 15 شهریور 1399 ساعت 00:57 https://privacymahtab.blogsky.com

تو خیلی کار خوبی میکنی کارهاش مینویسی من واقعا نمیتونم بیشتر سعی میکنم ازش فیلم عکس بگیرم ثبت شه نوشتنش ولی یه ذوقی داره
حالا یه روز برات تو اینستاگرام یادم بنداز عکسشو بذارم برات ببینی همچنین نیلا رو هم ببینم عزیزم

منم خیلی خیلی ازش عکس و فیلم میگیرم هم من و هم شوهرم..اما خب همه چیو نمیشه تو فیلم نشون داد،‌خیلی کارهاش رو موقع فیلم گرفتم نشون نمیده برای همین نوشتنش هم خیلی خوبه. به تو هم پیشنهاد میکنم...
حتما عزیزم،‌خیلی خیلی خوشحال میشم ببینمش....ایشالا به زودی

فاطمه چهارشنبه 12 شهریور 1399 ساعت 11:06

ماشالله چه خانم شده نیلا، کلی با ذوق خوندم کارهاشو. خدا نگهش داره برات.
فکر کنم کم کم دوساله بشه درسته؟

انقدر دوست داشتنی شده فاطمه جون، واقعاً نوشتن خیلی فرق میکنه با دیدن، عشق منه واقعا
والا اول آذر دو ساله میشه،‌یعنی تقریبا دو ماه و نیمه دیگه عزیزم

سارا چهارشنبه 12 شهریور 1399 ساعت 11:04

ای جونم به این دخمل ناز و بامزه. چقدر ماشالله بزرگ شده نیلا جون
خدا حفظش کنه برات

مرسی سارا جان
ایشالا هر وقت صلاح باشه قسمت خودت بشه
بچه ها شیرینی زندگیند

مهتاب چهارشنبه 12 شهریور 1399 ساعت 01:15 https://privacymahtab.blogsky.com

خدایا چقدر بعضی کاراش شبیه سامیار من بود
من از وقتی بچه دار شدم هر بچه ای مخصوصا تو سن سامیار ببینم نمیدونم چرا بهش حس مادری دارم و این حسمو دوست دارم

ای جانم، تو که از کارهای سامیارجون نمینویسی که
وای منم دقیقا همینطوریم مهتاب...نسبت به همه بچه ها حس دلسوزی دارم، وقتی میبینم مشکلی دارند انگار بچه خودم اون مشکل رو داره...منم دوست دارم این حس رو اما خب اذیت هم میشم از این بابت

آیدا سبزاندیش یکشنبه 9 شهریور 1399 ساعت 14:45 http://sabzandish3000.blogfa.com

چه زود سپری شد یادمه پیارسال باردار بودی و چقدر زود گذشت امیدوارم که خدا حفظش کنه دختر قشنگت رو.

ممنونم آیدا جون
به نظر خودم هم خیلی زود گذشت...باورم نمیشه دو سال و نیم از زمان بارداریم به سرعت برق و باد گذشت

رها پنج‌شنبه 6 شهریور 1399 ساعت 09:41 http://golbargesepid.parsiblog.com

ماشالا چه دلبره دختر
خدا حفظش کنه براتون
اصن نی نی ها قند و عسل هستن همه جوره

قربونت برم عزیزم
آره واقعا شیرینه، خودتم یه دونش رو داری،‌ درسته بچه ها اذیت هم دارند اما به اینهمه دلبریشون میرزه

نسترن یکشنبه 2 شهریور 1399 ساعت 18:39

جااانم به این دخترک دلبراز فیلمهاش اینستا بذار ببینیمش جیگر رو
چون دوماهی کامل پیش خودتون بوده وابسته شده، کم کم خوب میشه

آره نسترن جون،‌واقعا اون چیزی که من مینویسم خیلی فرق داره با دیدنش از نزدیک.
گوشیم مشکل داره نسترن، ایشالا گوشیمو عوض کنم بیشتر میذارم.
امیدوارم، فعلا که فقط یکم بهتر شده و هنوز اون گارد رو کم و بیش داره بخصوص صبحها که میبرمش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.