بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزهای شلوغ در کنار دخترک

نذرم ادا شد... روز جمعه پانزده شهریور ماه مصادف با شش محرم،‌دخترکم رو بردم به مراسم شیرخوارگان حسینی! چه حال خوبی داشت این مراسم، اولین بار بود که اینطور از ته دلم برای مظلومیت طفل شش ماهه امام حسین (ع) اشک ریختم، اون لحظه ای که نیلام رو بالای سر بردم و به یاد دل داغدیده مادرش رباب گریه کردم، آرامش خاصی به دلم اومد، انگار که دخترم رو بیمه حضرت علی اصغر کرده باشم، از خدا خواستم دخترم با عشق حسین (ع) و اهل بیت بزرگ بشه و رشد کنه!... خدا از من و نیلای من قبول کنه. من نیلام رو از حضرت علی اصغر گرفتم و تا زنده ام مدیون روح پاک و معصومش هستم.

الهی بگردم که نیلا انقدر تو لباس مخصوص این مراسم زیبا شده بود! ولی بچم اصلاً حال و هوای مراسم رو نداشت! از اول تا آخر مراسم همراه با نوحه و مداحی میرقصید و دس دسی میکرد! یعنی هر کس که نیلا رو میدید نمیتونست به یاد حضرت علی اصغر بیفته! به مامانم میگفتم آدم بیشتر یاد بچه یزید میفته با کارهای نیلا، بسکه آتیش سوزوند و شیطنت کرد و رقصید و البته چون شش صبح بیدار شده بود و شدیدا خوابش میومد و نمیتونست بخوابه، یه مقدار هم نق زد، خیلی کم هم خوابید.

غیر از این مراسم با سامان از شب چهارم محرم نیلا رو برمیداشتیم میبردیم تو خیابونمون که به عزاداریهای باشکوه معروفه، نیلا هم هر دسته ای که رد میشد و همراه با مداحی دست میزد و میرقصید و باعث خنده و جلب توجه عابرین میشد! الهی من بگردم که انقدر این بچه عاشق بیرون رفتن هست...شب سوم امام یعنی دوازده محرم هم نذر دیگمو که دادن شیر کاکائو بود ادا کردم و خیالم راحت شد،‌انشالله که خدا قبول کنه.

انقدر کارهای جدید میکنه که دیگه رسماً هر روز میچلونونمش و محکم جوریکه جاش رو لپش بیفته ماچش میکنم! هیچوقت فکر نمیکردم اینطور عاشقش بشم. از 25 شهریور دیگه رسماً دو زانو میشینه و چون باعث میشه قدش درازتر بشه، میتونه از روی عسلیهای کوتاه کنار مبلمون، وسیله هایی مثل فلاسکش و شیر خشکش و... رو برداره! یا به دکوریهای روی میز تلویزیون دست بزنه. دیگه باید حسابی حواسمون بهش باشه.

گفته بودم که وقتی میخواد خودش رو به وسیله ای برسونه مثل سوسمار!(جور دیگه ای نمیتونم توصیف کنم حرکتش رو! یا نه بهتر بگم درست مثل چریکهای نظامی که روی زمین میخزند) روی زمین خودشو میکشوند و با سرعت نور خودش رو به وسیله دلخواهش میرسوند،‌ یکماهی بود که تلاش میکرد روی چهار دست و پاش بایسته، و کم و بیش موفق میشد اما نمیتونست با همون چهاردست و پا حرکت کنه و خودش رو به چیزایی که میخواد برسونه،‌ اما دقیقاً عصر بیست شهریور که میشد نه ماه و بیست روزگی،‌ رفته بودیم خونه مامانم که نذریهاشون رو بدیم که دیدم برای اولین بار چهاردست و پا شروع کرد به راه رفتن و حرکت رو به جلو! چقدر ذوق کردم! از اون موقع هم که پیشرفتش بهتر شده و الان دیگه راحت چهاردست و پا میره،‌اما خب همچنان با حرکت خزیدن راحتتره و بیشتر اوقات از همون حرکت قبلی استفاده میکنه و هر موقع میلش بکشه چهاردست و پا میره! به نظر میرسه داره تلاش میکنه روی پاهاش بایسته و ایشالا به زودی اینکارو بکنه و رسما راه بیفته،‌‌‌البته الانم به راحتی وقتی دستش رو میذارم لبه مبل،‌ می ایسته اما اینکه خودش بلند شه و دستش رو به لبه مبل بگیره هنوز موفق نشده که به نظر میرسه چیز زیادی هم نمونده تا این کارو هم بکنه.

یه بازی داریم که من و نیلا اغلب آخر شبها انجام میدیم! اسمش رو گذاشتیم جیغ بازی! بدین ترتیب که نیلا با ذوق و شوق جیغ میزنه، من بلندتر از اون جیغ میزنم،‌بعد نیلا سعی میکنه بلندتر از من جیغ بزنه و به این صورت بازی هیجان انگیز ما ! ادامه پیدا میکنه! وسطاش بابای نیلا به ما تذکر میده که نصفه شبه و همسایه ها خوابند اما من و نیلا چون خیلی بازیمون رو دوست داریم و ذوقزده ایم به حرف بابای نیلا گوش نمیدیم!

ظهرها که از سر کار میرم دنبالش مهد کودک و میاد بغلم چنان ذوق میکنه و خوشحال میشه که تند تند میزنه به سر و وصورتم (مثلا فکر میکنه داره نازم میکنه!) و جیغ میزنه! یعنی علاقش رو اینطوری نشون میده! بعد جیغهاش انقدر بانمکه که اصلا گوشو اذیت نمیکنه. همچنان وقتی چیزی ازم میخواد سرفه الکی میکنه تا توجهم جلب بشه. گاهی کنارش الکی خودمو به خواب میزنم و وقتی میبینه چشمام بستست انقدر میاد و صورتم رو تند و تند دست میکشه و جیغ میزنه و بلند بلند میخنده و صدام میکنه و خودشو به من میماله که مثلا بیدار شم،‌بعد منم چشمام رو باز میکنم و الکی میگم وای نیلا تویی؟ خواب بودم بیدارم کردی و اونم بلند بلند میخنده و ذوق میکنه...

وقتی میزم دستشویی، خودشو سریع پشت در دستشویی میرسونه و با صداهای بلندی شبیه "ئه یه یه" منو صدا میکنه و وقتی موقع دست شستن درو باز میکنم، سعی میکنه بیاد داخل دستشویی.

وقتایی که بهش شیر خشک میدم و نمیخواد بخوره یا مثلا یه مقدارشو میخوره و بقیش رو نمیخواد، با دو تا دستاش تند و تند شیشه شیر رو کنار میزنه یا پرت میکنه اونور! اولش برام بامزست اما بعد من به سامان میگم نکنه لجباز بشه یا قلدر؟ 

موقع هاییکه احساس ناراحتی میکنه یا منو به هر دلیل لازم داره، مدام و تند تند میگه "ما ما ما ما" یا "نه نه نه نه" و اینطوری ناراحتیشو نشون میده، به شدت از همین الان بابایی شده و وقتی میگم بابا کو ، به در نگاه میکنه و تند تند میگه " با با با با"، همینکه صدای کلید پشت در میاد میفهمه باباش اومده و به سمت در راه میفته و همینکه باباش میاد تو، نیشش تا بناگوش باز میشه و با صدای بلند میخنده و اصرار میکنه که باباش همون موقع ببرتش بیرون، سامان مهربون من هم که هر چقدرهم خسته باشه چیزی نمیگه و میبرتش یه دور میزنه و خریدا و خرده فرمایشای منو انجام میده و برمیگرده...

شبها تا بره خوابش ببره کلی وول میخوره و این پهلو به اون پهلو میشه و وقتی براش لالایی میخونم اونم همراه من میخونه! عاشق اینه که تار موی من رو بکشه و من جیغ بزنم! براش دالی بازی میکنم و هربار که صورتم رو نشون میدم یه ادایی هم با صورت و لبم درمیارم و قاه قاه میخنده! درست مثل این خنده های بچه هایی که تو کلیپهای اینستا میذارند،‌همونطوری!. 

تو مهد کودک هم که اصلا دلتنگ من نمیشه و بهونمو نمیگیره که خب خیلی خوبه و از خدا میخوام همیشه همونطور بمونه... تازگیا یکی دو روزی هست که وقتی الکی دعواش میکنم بغض میکنه و میخواد گریه کنه! تا قبل این با دعوای من هم میخندید!

دیگه اینکه کافیه بهش بگم نای نای نای نای نای نای که دستاشو رو هوا تکون بده و برقصه! یا تند و تند و خیلی محکم دست بزنه و من از ته دلم عشق کنم...

و خب خیلی کارهای دیگه هم میکنه که به تدریج یادم میاد و مینویسم. از مهد که میارمش خونه،‌تا برسم پشت در خونه همینطوری بوسش میکنم و بلند بلند قربون صدقش میرم،‌یعنی هر کسی منو ببینه میفهمه چقدر ازش دور بودم.... به خدا که عشق واقعی همینه. الهی که خدا به همه آرزومندان نظری کنه و چنین نعمت زیبایی رو بهشون بده...

ماه نهم نبردمش آتلیه و تو خونه ازش عکس گرفتم،‌اما ده ماهگیش که تقریبا پنج روز دیگه میشه  انشاالله دوباره میبرمش.

برای تاسوعا و عاشورا خیلی غیرمنتظره پدر و مادر سامان هم اومدند تهران...خیلی دوستشون دارم و از اومدنشون ذوق میکنم،‌خیلی خیلی کم پیش میاد که ممکنه از یه حرف یا حرکتی کمی دلخور شم اما خب خیلی زود فراموش میکنم چون میدونم اونا بینهایت عاشق دختر و پسرشون هستند و حتی بارها به سامان گفتم که پدر و مادرت،  تو و سونیا رو لای پنبه بزرگ کردند و خیلی نازنازی بارتون آوردند،‌درصورتیکه تو خونواده ما اصلا اینطور نبود و من یادم نمیاد جشن تولد برام گرفته باشند، اما سامان و سونیا تقریباً هر سال جشن تولد داشتند. اینم که میگم دلخور میشم مثلاً سر اینه که مامانش میگه شاید چون شیر خشکش سرد شده دوست نداره بخوره، منظورش اینه که سرد بهش نده و من میگم نه بابا گرمشو هم نخورده و اصلا نمیخواد، یا مثلاً میپرسه مامان جان عوضش کرد ؟  و من میگم آره و بعد تو دلم میگم یعنی خودم نمیدونم باید عوضش کنم و نکنه منظورش اینه که دیر به دیر عوض میکنم؟ یا مثلا میگه لباس بیشتر بهش بپوشون و من تو دلم میگم به نظرم همینقدر کافیه و چرا اصرار میکنه وقتی دکترش هم میگه زیاد نپوشون. البته طفلی آخری میگه اگه فکر میکنی همینقدر بسه خودت میدونی...یعنی دلخوریها بیشتر در همین حده که اصلاً اهمیتی نداره و از روی دلسوزی محضه و مجموعاً خیلی دوستشون دارم. شاید به همون اندازه پدر و مادر خودم...

اونا هم خدا وکیلی هزاران بار قسم میخورند که برای ما هیچ فرقی با سامان و سونیا نداری و من در عمل هم میبینم که همینطوره و خیلی دوستم دارند. حتی برای من خوراکیجات بیشتری نسبت به سونیا میارن..درحالیکه مادرشوهر مریم خواهرم، که با هم تو یه ساختمون زندگی میکردند حتی یکبار نشده بود که یه ظرف غذا بهش بده، حتی تو کل دوران بارداریش،‌ و فقط وقت و بی وقت میومد و خونه خواهرم مهمون میشد و حتی مهمونای خودش رو هم میاورد خونه خواهرم،‌ ولی به دختر خودش که میرسید، 24 ساعته در حال تدارک و تهیه خوراکیهای مختلف برای اون بود...یا مثلاً وقتی خواهرم شام مهمونشون میشد،‌بهشون غذای حاضری میداد اما وقتی دخترشون میرفت، سفره هفت رنگ مینداخت....

اما مادرشوهر من نمونست خدایی، بنده خدا مریضه و حال نداره و من خیلی نگرانشم،‌الهی که چیز مهمی نباشه. طفلی این سری که اومد تهران،‌سفارشی چند تا غذای نذری برام از دوست و فامیل گرفت و آورد که بذارم فریزرم که به قول خودش چون بچه کوچیک دارم و سر کار میرم راحت باشم. دست گلش درد نکنه و خدا بهش سلامتی بده...

از احوالات خودم هم بخوام بگم تقریباً از لحظه ای که از سر کار میرسم خونه تا موقعیکه بخوابم در حال بدو بدو هستم....درست کردن غذای بچه و تعویضش و دوئیدن دنبالش اینطور اونور و غذا دادن بهش و آماده کردن غذای خودمون و شستن ظرفهای زیادی که جمع شده و بستن کیف مهدش و آماده کردن غذای فرداش برای مهد کودک و آماده کردن غذای خودم برای ناهار فردا سر کار و دادن داروهای ویتامین و آهنش و شستن لباسهای کثیفش که مربی مهد کودکش هر روز برای من میذاره تو ساک!!! یعنی یه پیشبند براش نمیبنده که لباسش کثیف نشه و من هر روز عصر دارم لباس میشورم! خلاصه که کارام خیلی زیاده و وقت کم میارم و اینطوری میشه که تا کارای بچه و خودمونو تموم کنم و بچه رو بخوابونم خیلی دیر میشه و زودتر از ساعت یک شب نمیخوابیم و صبح هم که باید حداکثر شش و نیم بیدار شم و نیلا رو عوض کنم و شیر بدم و حاضرش کنم برای بردن به مهد...و اینطوری میشه که صبحها هم کمی دیر به سر کار میرسم.... انقدر بدنم کوفته و بیجونه که سر کارم که هستم گاهی به زور تا ببخشید دستشویی میرم، هیچوقت این حجم از خستگی رو تو زندگیم تجربه نکرده بودم اما در عین حال یک لحظه از بچه دار شدن پشیمون نیستم و به تمام معنا با وجود اینهمه خستگی و ضعف و بیحالی،‌از بودن در کنار بچم و همسر عزیزم که بینهایت مهربون و دلسوزه (علیرغم همه دعواهامون) خوشحالم... حیف که سایه غم بابام مدام تو زندگیمه و نمیذاره نفس راحت بکشم. الهی که خدا نظری به بابام بکنه و بهمون رحم کنه، هنوزم  نمیخوام باور کنم این بلا سرمون اومده.

خب ساعت از سه ظهر گذشت و من باید سریع راه بیفتم سمت مهد دخترم...خدا رو شکر که ساعت کاریم بعد تولد دخترم کمتر شده، خیلی بهتره اینطوری...

ذوق دیدن بچم رو دارم و با سر میرم به سمتش...

با وجود اینهمه نوشتن خیلی حرفها موند اما بیشتر از این نمیشه ادامه داد،‌ دیر میشه... این روزها دسترسی به نت دارم اما انقدر بیحال و بیجون و خواب آلودم که نمیتونم تایپ کنم و تند تند بنویسم برای همین حرفهای نگفتنی زیاده و نوشته هام طولانی میشه. امیدوارم بتونم به این حجم از بیحالی غلبه کنم و زودتر و بیشتر بنویسم. حداقل برای رضایت و سبک شدن خودم و تلنبار نشدن حرفام...

هنوز به طور کامل، به روند زندگی بعد سرکار رفتن عادت نکردم،‌یه مقدار روال کارها دستم اومده اما باید بازم بیشتر برنامه ریزی داشته باشم تا به موقع به کارهام برسم و شبها زودتر بخوابم که صبحها سرحالتر بلند شم...حس میکنم مدیریت زمانم باید خیلی بهتر از اینا باشه.

ببخشید که طبق معمول طولانی نوشتم. همچنان از همه دوستانم برای پدر عزیزم التماس دعا دارم. 

نیلای من مهد کودکی شد...

متاسفانه بعضی از دوستان بهم میگند که کامنتهاشون نمیرسه! خیلی از این بابت ناراحتم! آخه چرا اینطوری میشه؟ خب برام مهمه بدونم چی برام نوشتند! هی با خودم میگم شاید بهتره مثل نازلی از بلاگ اسکای برم  به یه جای بهتر، اما خب نمیشه اینهمه آرشیو و نوشته از سال 94 رو نادیده بگیرم و دوباره کوچ کنم... برای بار سوم تو این چند سال. خدا کنه این مشکل رو حل کنند، خب آدم حیفش میاد دیگه... از دوستانی که برام یه عالمه مینویسند و کامنتاشون بهم نمیرسه از طرف خودم معذرت میخوام و با اینکه درخواست بزرگیه خواهش میکنم اگر راه داره و مطالبشون یادشونه دوباره برام بنویسند، برام مهمه بدونم چی میخواستند بهم بگند.

خب امروز شنبه نه شهریور ماه روز اول مهد کودک نیلای من بود، از پنجشنبه مشغول آماده کردن وسایلش بودم، از دیروز جمعه ساعت شش عصر تا آخر شب مشغول رتق و فتق امور بودم، چندین بار گریم گرفت که نمیدونم علتش نیلا بود یا نه، میدونم بخشیش به اون ربط داشت اما فکر میکنم بخش بزرگترش ربطی به دوری از نیلا و برگشتن سر کارم (که هنوز عادت نکردم) نداشت، خودمم نمیدونستم علتش چیه.

 دلتنگی این روزهای من پایانی نداره، ظاهرم رو جلوی بقیه حفظ میکنم اما اندوهی که تو قلبمه تمومی نداره...بی هوا گریم میگیره، مثل دیشب که بی مقدمه زار زار زدم زیر گریه. به شدت عصبانی و پرخاشگر شدم و خیلی وقتها بی دلیل و با دلیل به سامان می پرم و تازگیا هم که وقتی خیلی کلافه و عصبانی میشم میزنمش! خودمم خندم میگیره که کنترل دستهامو ندارم! البته اونم متقابلاً جواب حرفهای منو میده (کمتر از من اما میده) و کار به توهین و ناسزا میکشه و تقریباً بلااستثنا آخر اینهمه دعوا و توهین و صدای بلند ختم میشه به عذرخواهی و بوس و بغل و دوستت دارم و و بیا به خاطر نیلا هم که شده انقدر دعوا نکنیم و ناسزا نگیم! و بعد دوباره تو اولین موقعیت بحرانی بعدی همه چیز از سر نو تکرار میشه انگار نه انگار که قول و قرار گذاشتیم! کارهام زیاده و فکرم به خاطر هزار و یک چیز که مهمترینش بابامه درگیر و خیلی وقتها دست خودم نیست این رفتارهام هرچند میدونم توجیه درستی نیست...

فعلاً این حرفها رو ادامه ندم بهترم،‌الان مهمترین کار برای من اینه که از شیرین کاریهای جدید دخترم بنویسم، صحبت راجب حاشیه ها باشه برای بعد...

اما خب قبلش بحث مهد کودک رو ادامه بدم بهتره، امروز صبح تو خواب تعویضش کردم و لباساشو دادم سامان بهش پوشوند که باعث شد از خواب بیدار بشه،‌مثل همیشه با روی خندان انگار نه انگار همون چندثانیه قبلش تو خواب ناز بوده. الهی قربونش برم که انقدر خوش اخلاقه. کمی هم شیر خورد و وسایلی رو که باید میبردم مثل تشک و ملافه و خشک کن بعد شستشو و بسته پوشک و دو دست  لباس راحتی و دستمال کاغذی و کیسه فریز و شیشه شیر و پستونک و شیر خشک و سرلاک و برس مو و مایع دستشویی و .... رو دوباره بررسی کردم که چیزی از قلم نیفتاده باشه. آخرشم از زیر قران ردش کردم! الهی دورش بگرم که برای خودش دیگه شخصیت مستقل داره و از زیر قران رد میشه. به هر حال امروز تو عمر نه ماه و نه روزش نقطه عطفی حساب میشد دیگه...

سامان وسایل رو برداشت و گذاشت تو ماشین و با هم رفتیم مهد کودک نزدیک خونمون. وسایل رو برام آورد داخل و با مدیر مهد سلام و علیک کرد و خودش رفت. مدیر مهد کودک هم با روی باز به استقبالم اومد و از خانومی به نام مهشید خواست بچه رو ببره طبقه بالا. اونم نیلای من رو بغل کرد و دخترکم رفت بخش شیرخواران، چقدرم سریع از من دل کند و رفت بغل مهشید،‌حتی وقتی از پله ها میرفت بالا پشت سرش رو هم نگاه نکرد بی معرفت. منم وسایل نیلا رو تحویل مربی خودش یعنی پریسا جون دادم و یه کاغذی رو هم که دیشب ساعت یک شب درمورد عادتهای نیلا روش نوشته بودم دستش دادم و یه سری توصیه بهش کردم و بعدش  رفتم و از اتاق مدیر با دوربین مدار بسته وضعیت نیلا رو چک میکردم. فداش بشم که ظاهراً خیلی راحت با مربیش کنار اومده بود، میدیدم که مربیش بغلش میکنه و راهش میبره و بعد هم روی پا میگیره که به مدیر مهد گفتم نیلای من زیاد بغلی نیست و روی زمین راحتتره و تا وقتی احساس ناراحتی نکنه یا خوابش نیاد نیازی نیست بغلش کنند. یه سری توصیه های دیگه هم کردم و اومدم بیرون و پیش به سوی محل کارم. 

خدا خیر بده خانم عباسی مدیر مهد رو که با برخورد خوب و خونگرمش حسابی خیالم رو راحت کرد. نیمساعت بود که رسیده بودم سر کار که دیدم عکس نیلا رو درحالیکه داره میخنده برام فرستاده ودیگه حسابی خیالم راحت شد... خدا رو شکر،‌برای روز اول بد نبود. خدا کنه اولین روز زندگی کاری من وقتی نیلا مهد کودک هست به خوبی بگذره و خیلی زود قلق کارها دستم بیاد و بتونم به موقع به کارهام برسم و شب زودتر بخوابم که حسابی کم خوابی داشتم این چند وقت.

و حالا درمورد کارهای جدید نیلا که مطمئنم خیلیهاش یادم نیست و بعداً باید برگردم و تکمیلش کنم. خیلی روزها خودم رو تصور میکنم که دارم حرکات جدیدش رو مینویسم اما متاسفانه موقع نوشتن یادم میره کلاً. تا جاییکه یادم میاد مینویسم. الان دیگه حدودا یکماهی هست که سینه خیز خودش رو به همه جا میرسونه و دیگه برخلاف قبل برای نزدیک شدن به وسیله ای غلت نمیزنه و سینه خیز میره. اوایل حرکت سینه خیزش آروم و کند بود اما الان خیلی سریع شده و در چشم به هم زدنی خودش رو به هر جا که بخواد میرسونه. همین دیروز موقع آشپزی مدام از تو سالن میومد تو آشپزخونه زیر پای من وول میخورد! وقتی طعمه اش رو شناسایی میکنه چنان تند و بامزه سینه خیز میره سمتش که دندونامو از شدت عشق و بامزگیش بهش به هم میسابم.

یه عالمه حروف جدید رو تلفظ میکنه و جوری اداشون میکنه که نمیتونم بنویسمشون اما قشنگ مشخصه که خیلی هوشمندانه از حروف استفاده میکنه و میخواد مفهومی رو برسونه. حرفهای من رو هم کم و بیش متوجه میشه و مثلاً وقتی بهش میگم پستونکت افتاد؟ یا پستونکت کو دور و اطراف رو نگاه میکنه. موقعیکه احساس ناراحتی میکنه یا گریش میگیره بین گریه هاش میگه "ام ام" یعنی مامان! اما خب وقتایی که خیلی شاد و خوشحاله زیاد به یاد مامانش نمیفته و خیلی راحت بغل باباش یا بقیه آدمها میره! همسایه روبروییمون رو به قدری دوست داره و نسبت بهشون با جیغ و خنده و صدای بلند واکنش نشون میده و خودشو میکشونه سمتشون که کسی ندونه ما تو خونه داریم اذیتش میکنیم! باهاشون میره خونشون و گاهی مثل همین دیروز سه چهار ساعت میمونه و عین خیالش هم نیست بابا یا مامانی داره. دیروز من و سامان میگفتیم آبروی ما رو میبره بس که راحت خودشو میندازه بغل این همسایه، چقدر بی معرفته! خانومه فکر میکنه ما چکارش میکنیم که انقدر ذوق و شوق دیدن اونا و رفتن پیششون رو داره. البته که کم و بیش به شوخی میگفتیم اما خب ته ذهنمون یه مقدار از بابت اینکه انقدر راحت ما رو به بقیه میفروشه یه ذره ناراحت بود! حتی همون سامان. اما خب از طرفیم هزار بار خدا رو شکر میکنم که حداقل الان زیادم خجالتی نیست و فقط چند دقیقه اول کمی غریبی میکنه و با کنجکاوی افراد جدید رو نگاه میکنه و بعدش خیلی زود باهاشون انس میگیره. فعلاً که ظاهراً خیلی اجتماعیه،‌الهی که همینطوری باقی بمونه و البته اینم باید تاکید کنم که مجموعاً  از اینکه ببینم دختر مستقلی باشه و خیلی هم به ما وابسته نباشه لذت میبرم و آرزو دارم که همینطوری بمونه...اینم که میبینم راحت میره بغل بقیه و بغل من و باباش و بخصوص من نمیاد میذارم پای بچگیش و سعی میکنم زیاد از بعد منفی بهش نگاه نکنم (اگرچه ته ذهنم گاهی دل چرکین میشم). از خدا میخوام بتونم مادر خوبی براش باشم و منو رفیق خودش بدونه و دوستم داشته باشه اما همیشه روی پای خودش بایسته و نه به من و نه به هیچکس وابستگی افراطی نداشته باشه.

البته اینم بگم که به شدت دوست داره موقعیکه داره بازی میکنه کنارش بشینم و تا وقتی کنارش باشم خیالش راحته اما اگر بلند شم که مثلاً برم سراغ کارهای خونه، یا یه اتاق دیگه گهگاه نق میزنه و راه میفته دنبالم و گاهی هم که حسابی سرگرم باشه براش مهم نیست و به کاری که میکرد ادامه میده. دو سه روزی هست که روروئکش رو آوردم جلو،‌یکی دو ماه قبل افتتاحش کردم اما تازه از چهارشنبه هفته پیش رسماً دارم ازش استفاده میکنم و میبینم چقدر خوبه بخصوص موقعکیه داریم ناهار میخوریم و نمیتونه سفره رو به هم بریزه یا وقتی میرم دستشویی یا به کارهای خونه میرسم،‌کاش زودتر از اینا میاوردمش جلو،‌بخصوص اول هفته پیش که خالم طفلکی پیشم بود و یادم نبود روروئکش رو بیارم جلو که خالم انقدر دنبال این وروجک اینور اونور نره.

خب یه وقفه دو ساعته تو نوشتنم پیش اومد و همین یکساعت پیش مدیر مهد کودک دخترم برام چند تا عکس و فیلم فرستاد از نیلا که داره با آهنگ دست میزنه و پاهاشو به هم میزنه (کاری که از همون دو سه ماهگی انجام میداد) و میخنده...یه عکس هم از غذا خوردنش و بعدم برام نوشته بود که خیلی دختر خوبیه و خیلی ازش راضی هستیم. الهی قربونش برم من. الهی شکر که یکی از دغدغه های بزرگ من کم و بیش حل شد.

داشتم میگفتم الان یکماهی میشه که وقتی بهش میگم مامانو ناز کن،‌با دستای کوچیکش روی صورتم میکشه (گاهی هم محکم میزنه تو صورتم) و مثلاً داره نوازشم میکنه... الانم مدتیه که مدام بهش یادم میدم که منو ببوسه که فعلاً انجامش نمیده ببینیم کی شروع میکنه. هر آهنگی که از تلویزیون پخش میشه،‌بخصوص با آهنگهای پیام بازرگانی دست و پاهاشو تکون میده و باهاش میخونه و دست میزنه. وقتی بهش میگم "دس دسی دس دسی""نانای نای نانای نای" شروع میکنه به روش بامزه خودش رقصیدن و دست زدن و بالا پایین پریدن...عاشق این حرکتشم و کلی لذت میبرم از دیدنش.

به شدت علاقه داره به آواز خوندن و با صدای بلند و از سر ذوق جیغ کشیدن جوریکه خیلی وقتها انقدر صدای آوازخوندن و جیغ زدنش بلند میشه که نمیتونیم تلویزیون ببینیم و باید صداشو بلند کنیم یا مثلا نمیتونیم با تلفن صحبت کنیم...

خندیدنش به پهنای صورته و باعث میشه چشماش بطور بامزه ای ریز بشه و کل فک و لثش معلوم بشه! اینجور موقعهاست که میگیرمش بغلم و حسابی میچلونمش و گردن خوشبوش رو میبوسم، بچم خیلی هم خوش خندست ماشاالله و به همه تحت هر شرایطی میخنده.

عاشق گوشی موبایله و هربار که دستش میگیره قشنگ یکساعت باهاش سرگرم میشه. جالبه که همونطور که قبلا هم گفتم وقتی گوشی رو میدم دستش بلند بلند حرف میزنه و صداهای جورواجور درمیاره،‌یعنی میدونه که گوشی برای حرف زدنه ولی وسایل دیگه نه چون وقتی اونا دستش باشند صدا درنمیاره.

به شدت به بیرون رفتن علاقه داره و همینکه در خونه رو باز کنم خودشو از هر مسافتی باشه میرسونه به دم در، وقتیم که مثلا سامان میره بیرون و درو پشت سرش میبنده بهونه میگیره یا گریه میکنه،‌یا مثلاً اگر بغل من باشه خودشو از بغل من هل میده به سمت در....وقتی میبریمش بیرون انقدر قیافش بامزه و دیدنی میشه که حد نداره، سرشو مثل این عروسکا اینور اونور تکون میده و همه جا رو با ذوق و کنجکاوی وارسی میکنه و گاهی همزمان آواز میخونه.

قبلا هم گفتم،‌وقتی میریم فروشگاه کنار خونمون انقدر ذوق داره و با صدای بلند آواز میخونه و صدا درمیاره که همه توجهشون جلب میشه،‌فروشنده ها ازم میخوان بیشتر برم فروشگاه و میگن روحمون تازه میشه و تو رو خدا بیشتر بیارش حتی اگر خرید هم نداری بیا چون وسط کار کلی روحیه میگیریم .

 با بچه ها خیلی بیشتر ذوق میکنه و قشنگ میفهمه که اینا بچه اند و بقیه بزرگ، واکنشش نسبت به بچه ها کاملا متفاوته، ولی جالبه که آقایون و حتی پسربچه ها رو خیلی دوست نداره،مثلا از رادین خواهرزادم خیلی لجش میگیره و وقتی نزدیکش میشه با صدای بلند دعواش میکنه و یه "ئههه" کشدار میگه یا با دستاش اونو پس میزنه.

متاسفانه از یک هفته به نه ماهگی درست و حسابی شیر نخورد و الان دقیقا ده دوازده روزه که مجموعا سه چهار بار هم شیر نخورده! قبلتر ها اگر روز هم میلی به شیر نداشت نصفه شب میخورد اما الان حتی نصفه شب هم نمیخوره و فکر کنم دیر یا زود شیرم بطور کامل خشک بشه... خیلی خیلی از این بابت ناراحت و متاثر شدم و اوایلش به شدت غصه میخوردم که چرا بی دلیل و بی جهت شیرم رو نمیخوره اما خب با خودم کنار اومدم و گفتم به هر حال دیر یا زود وقتی میذاشتمش مهد باید شیر خشک میخورد و بهتره انقدر سخت نگیرم....الانم یه وقتها به زور سعی میکنم کمی از شیرم بهش بدم اما متاسفانه در بهترین حالت دو سه دقیقه میخوره و ول میکنه...اونم شاید فقط یکبار در روز. تقریبا شیرم هم رو به اتمامه و حس میکنم بزودی خشک میشه...چه میشد کرد، من هر چه در توان داشتم به کار بردم که شیر خودم رو بخوره، حتی یک هفته اول بعد تولدش که شیر درست و حسابی نداشتم به ضرب و زور و حتی به قیمت بحث با بقیه گفتم الا و بلا شیر خشک نمیدم که سینه من رو بگیره،‌اما چه کنم که قسمت دختر من هم شیر خوردن در حد نه ماه (یک هفته کمتر) بود...خودش نخواست وگرنه که اگر شیر داشتم و در توانم بود به خدا که کل دو سال رو بهش میدادم، چه میشه کرد که از اختیار من خارج بود. بهش که فکر میکنم دلم میگیره اما در عین حال شاکر خدا هستم که بهم توفیق داد و همینقدر تونستم از شیره جونم بهش بدم؛ بخصوص منی که چند روز اول بعد تولد نیلام شیر نداشتم و طول کشید که شیرم راه بیفته.

قسمت بالا رو دیروز شنبه از سر کار نوشتم و الان یکشنبست و باقی مطلب رو مینویسم. شیطنتها و حرکات بامزه نیلا انقدر زیاد شده که اصلاً نمیدونم چطوری باید توصیف کنم و بنویسم چون خاص خودشه و نوشتنشو توصیفش سخته، ممتاسفانه حافظم هم فعلاً بیشتر از این یاری نمیکنه و از طرفی دیشب انقدر بد و کم خوابیدم که چشمام  و سرم درد میکنه و بیشتر از این توان فکر کردن ندارم، حالا بعداً که یادم اومد بیشتر مینوسیم...

دیروز روز اول مهد کودک رفتن دخترم بود و خدا رو شکر که وقتی رفتم دنبالش مربیش گفت دختر خوبی بوده و خیلی ازش راضی بودند اما متاسفانه از وقتی از مهد بردمش خونه طفلکم خسته و بیقرار بود و همش نق میزد،‌دختر آروم و خندون من شب رو خیلی بد خوابید و تا رفت بخوابه بارها و بارها گریه کرد...آخر سر منم طاقت نیاوردم و شروع کردم زار زار گریه کردن باهاش، بهش میگفتم الهی بمیرم مامان چرا اینجوری شدی؟ چرا انقدر بیتابی و نمیتونی بخوابی با اینکه چشمات از شدت خواب داره میره....بهش گفتم مامانت بمیره که لابد تو مهد کودک میخواستی بخوابی و سر و صدای بچه ها نذاشته. بهش گفتم مامانتو حلال کن عزیزم که مجبوره بره سر کار و پیش تو نباشه و اذیت بشی...دختر طفلی من تو این نه ماه اندازه دیشب برای خوابیدن اذیت نشد (به جز شبهایی که دلدرد داشت)، آخرش هم بهش استامینوفن دادم که بتونه  آروم بگیره و بخوابه و انقدر این پهلو اون پهلو نشه... نمیدونم چی باعث شده بود اینطوری بعد برگشتن از مهد کودک خسته و بیقرار باشه، حدس میزنم تو مهد به خاطر سروصدای بچه ها نتونسته بخوابه و همزمان هم انقدر بغل به بغل شده که بدن درد داشته و اونطور بیقرار بوده دیشب. 

امروز صبح دومین روزی بود که بردمش مهد کودک،‌ صبحها بغلش میگیرم و میبرمش  و به خاطر کیفی که صبحانه و ناهار من برای سر کارم توشه و ساک خود بچه،‌ هنوز هیچی نشده کمرم خیلی درد میکنه. هنوز به رویه جدید عادت نکردم،‌خدا کنه قلق کارها دستم بیاد... دیروز که مهد گذاشتمش خیالم راحتتر بود،‌مربیش هم مدام عکس و فیلم ازش میذاشت که داره میخنده و دست میزنه و میرقصه! کلی آرومم کرد،‌اما دیدن بیتابی و نا آرومی دیشبش باعث شد امروز که روز دومشه،‌خیلی دل نگران تر باشم. خدا کنه به این روند زود بیدار شدن و به هم ریختن ساعت خوابش عادت کنه بچم. 

دیروز که از سر کارم، نی لا به بغل برگشتم خونه، پدر عزیزم هم یربع بعد رسیدن من اومد خونمون که نیلا رو ببینه و بره، میگفت دیگه تحمل دوری ازش رو نداشته، وسط حرفاش پرسید اینجا لبنیاتی داره؟ دلم ماست ترش و دوغ ترش میخواد که گفتم آره نزدیکه اما چون خیابونش یک طرفست، با ماشین رفتن برات یکم سخته، این شد که تصمیم گرفتم بچه رو نیم ساعتی بذارم پیشش و برم خودم بخرم و براش بیارم،‌همینکارو هم کردم و متاسفانه انقدر بارم سنگین شد که تا خونه کمرم بد جور گرفت، صبح هم با این کمردرد به سختی بچه رو بغل کردم و با وسایل دیگه تا مهدکودکش بردمش...حالا ساعت سه و نیم ظهر هم باید از سر کارم برم دنبالش ببرمش خونه. خدا کنه کمرم یاری کنه و اذیت نشم،‌ هرچند این اذیت شدن خودم زیادم برام مهم نیست،‌فقط آرامش و راحتی دخترم برام مهمه و بس.

برای دیشب هم با وجود خستگی فراوون کوکو سبزی درست کردم،‌دلم نمیاد سامان که خسته و کوفته از سر کار میرسه خونه شام نداشته باشه، هرچند خودش هزار بار تاکید میکنه چیزی درست نکن و نون و پنیر یا نیمرو میخوریم اما خب من دلم نمیاد...

اینهمه به هم عشق و محبت داریم اما نمیدونم چرا با هر جرقه کوچیکی بحثمون میشه و دعوا درست میشه و صدامون بالا میره،‌نیلای طفلی هم با ترس نگاهمون میکنه،‌اینطوری نبودیم تازگیا و بخصوص این دو سه ماه اخیر بدتر شدیم... پریشب تو عصبانیت چندبار با صدای بلند بهش گفتم برو از زندگی من بیرون... عصبانیم کرده بود،‌یادم نمیاد سر چی، ولی خب کلاً زود عصبانی میشم و خیلی تحریک پذیر شدم،‌بخصوص بعد قضیه قبل عید که اونطوری پولمونو از دست دادیم و یه جورایی مقصر میدونستمش و بیشتر از اون بعد شنیدن خبر بیماری بابا که دیگه حسابی خودمو باختم...بعد فهمیدن بیماری بابا دیگه هیچوقت آدم سابق نشدم،‌حواسپرت، افسرده،‌بی اعتماد به نفس، کاخ آرزوهام یکباره فرو ریخت...فکر اینکه شرایط بابام هر روز بدتر از دیروز میشه دیوونم میکنه، دیوونه، اما به شکل احمقانه ای هر روز خودمو از افکار ترسناک دور میکنم! با اینستا گردی، با فرار از واقعیت اما نمیشه،‌بیشتر اوقات نمیشه...

الان هم که نزدیک پائیزه به روال هر سال افسردگی فصلیم شروع شده و مدام لب به گریه ام...

خسته ام و افکارم منسجم نیست، نمیتونم رو یه موضوع خاص تمرکز کنم،‌بیخوابی دیشب و سنگینی سرم کلافم کرده، دلم یه خواب طولانی بی دغدغه میخواد...

چقدر پراکنده نوشتم و از شاخه ای به شاخه دیگه پریدم،‌ اما خب اوضاع ذهن من در حال حاضر بهتر از این نیست، تو فکرم خیلی چیزا هست. 

خدا کنه دو سه ساعت دیگه که میرم دنبال نیلام و میبرمش خونه، حال بچم بهتر از دیروز باشه... دلم یکم قرص بشه. خدا کنه امشب بهتر از دیشب بخوابه و منم بتونم کمی استراحت کنم، بهش واقعا نیاز دارم.

هفته اول بازگشت به کار

شنبه دوم شهریور ماه اولین روز کاری من بعد از به دنیا اومدن نیلا بود اما نتونستم برم سر کار! از شدت مریضی و سرفه و تب و حال بد، نیلا هم بدتر از من مریض بود... جمعه شب رفتم دو تا پنی سیلین زدم اما فایده نکرد و حتی امروز هم که شش شهریور ماه هست بازم حالم کامل خوب نشده! یکی از طولانیترین بیماریهایی که داشتم! امانمو بریده! بعد از زایمان بدنم از نظر قدرت بدنی و ایمنی افت کرده و خیلی زود به زود مریض میشم، از این بابت ناراحتم...

خلاصه که شنبه نتونستم برم سر کار و یکشنبه 3 شهریور ماه اولین روز کاری من بود. جالبه که رئیسم کل این هفته مرخصی بود! دوست داشتم حداقل این هفته که خالم پیش نیلا بود،‌رئیسمون هم میومد که حداقل شرایط کاری جدید رو بطور کامل درک کنم و موقعیتم کاملاً مشخص بشه اما خب نبود و شنبه هفته آینده میاد. روز اولی که برگشتم سر کار به تک تک اتاقها و همکارها سر زدم و اعلام حضور کردم، همه با روی خوش پذیرا شدند و بهم تبریک گفتند،‌هنوز شیرینی ندادم چون رئیسم نبوده اما شنبه آینده اینکارو میکنم. 

شنبه نیلا رو میذارم مهد کودک، هنوز خیلی گیجم و نمیدونم چه وسایلی باید براش ببرم، مربی مهد مواردی رو برام توضیح داده اما هنوز آمادشون نکردم....شنبه همین هفته که به خاطر مریضی نتونستم برم سر کار، نیلا رو برداشتم و بردم مهد نزدیک خونمون. لحظه ای که وارد حیاط شدم، بغض گلومو گرفت و خطاب به نیلا که با ذوق و تعجب به وسایل بازی توی حیاط نگاه میکرد گفتم مامان جان من به هر دری زدم که نیارمت مهد اما نشد، منو ببخش عزیزم. انشالله از من و از اینجا راضی باشی. داشتم باهاش صحبت میکردم و چشمام اشکی بود و چیزی نمونده بود که اشکام بریزند که یکی از مربیهای مهد که منو از تو شیشه دیده بود در سالن رو باز کرد و با روی خوش نیلا رو از بغلم گرفت و برد داخل، همون لحظه ای هم که نیلا تو بغلش رفت شروع کرد به دلبری کردن و آواز خوندن و دست تکون دادن! من هنوز آماده اشک ریختن بودم که رفتم سمت نیلا که دوباره بگیرمش تو بغلم که روشو کرد اونور! نامرد بی معرفت دوست نداشت بیاد بغل من! اونوقت من داشتم به خاطرش گریه میکردم!

مدیر مهد کودک که منو دو ماه قبل که تنهایی برای بررسی شرایط به همین مهد سر زده بودم دیده بود، خیلی سریع شناخت و کلی خوش و بش کرد و با روی گشوده اطلاعات کامل رو در مورد مهد بهم داد و کاری کرد که تو همون نیم ساعت که اونجا بودم حسابی خیالم راحت بشه! بهش گفتم خیلی از شما ممنونم که اینطوری خیال من رو راحت کردید،. آخه همون دو ماه پیش رفته بودم مهد دیگه ای نزدیک محل کارم که اگر همه چی خوب بود بذارمش اونجا،‌وقتی از مدیر مهد کودک که خیلی هم برخورد سرد و جدی داشت با نهایت احترام پرسیدم عذر میخوام میشه راجب نحوه رسیدگی به بچه ها و وسایل مورد نیاز و ... توضیح بدید،‌برگشت خیلی سرد و بیتفاوت گفت به هر حال خانم مهد کودک هیچوقت مثل خونه نمیشه برای بچه و محدودیتهایی داره و... آب سرد ریختند روی سرم،‌خب مگه من نمیدونم مهد مثل خونه نمیشه؟ همه اینو میدونند! وگرنه که انقدر بابت مهد گذاشتنش غصه نمیخوردم  و دنبال پرستار مطمئن نبودم، ولی اینکه واقعیت رو به یه مادر دل نگران و مضطرب بگی کار درستیه؟ همین برخوردش باعث شد که دلم نسبت به اون مهد سرد بشه و تصمیم بگیرم بذارمش همون مهد اولی که نزدیک خونمون بود و برخوردشون خیلی گرم بود.

 این شد که دوباره همین شنبه این هفته رفتم همون مهد و گفتم تصمیم دارم دخترم رو بیارم اینجا و وقتی اونهمه توضیحات رو با مهربونی داد، بهش گفتم خانم برخورد خوب و گرم شما باعث شد من تصمیمم درمورد این مهد قطعی بشه، وقتی بهش گفتم مدیر مهدکودک نزدیک خونمون بهم گفته مهد کودک هیچوقت برای بچه مثل خونه نمیشه و من پریشون رو پریشون تر کرده، بهم گفت اتفاقا خانم حتی مهد کودک میتونه برای بچه بهتر از خونه باشه، چون توی خونه مادر هزار و یک کار داره،پخت و پز و لباس شستن و ... امامربی مهد کودک صرفاً کارش رسیدگی به بچه هاست و شاید حتی بیشتر از مادر بچه به بچه توجه کنه... حالا شاید جمله اخرش کمی اغراق آمیز باشه اما خدایی قدرت کلام رو نباید نادیده گرفت،‌حرف این مدیر کجا و حرف اون یکی کجا... ضمناً یه عالمه در خصوص تفاوت بچه اول خودش که نذاشته بوده مهد کودک و بچه دومش که مهد بوده صحبت کرد که چقدر دومی مستقل تر و اجتماعی تر بار اومده و...

خلاصه که گارد من رو به شدت کم کرد و خیالم خیلی راحتتر شد، حداقل راجب این مهد کودک اینطوره...بزرگترین مشکل اینه که اگر بخوام دو سه ماه دیگه از خونه فعلی به خونه ای که خریدیم جابجا بشیم دیگه نمیتونیم این مهد بذاریمش (مگر به سختی)! این مشکل بزرگیه مگه اینکه جابجا نشیم که خب خونه اینجا هم برامون خیلی کوچیک و ناراحت هست و نیلا هم توش اذیت میشه...خلاصه که این هم مشکل کمی نیست،‌فعلا این دو سه ماه رو میذارمش اینجا تا بعداً تصمیم بگیرم چکار میخوام بکنم...

این هفته که نیلا پیش خالم بوده خیلی دختر خوبی بوده و خالم رو اصلاً اذیت نکرده، البته که انقدر شیطون و پرتحرک شده ماشالله که خالم با نزدیک شصت سال سن همش باید دنبالش باشه،‌ اما اونطوری نیست که گریه کنه یا دلتنگی منو بکنه! 


روز اول که رفتم سر کار تا نزدیک ظهر که خواب بود و بعدش هم که بیدار شد خیلی با خالم خوش اخلاق بود و اصلاً انگار نه انگار که تمام نه ماه قبل رو پیش من بوده! داشتم یکم ناراحت میشدم از اینهمه بیتفاوتی که وقتی ساعت سه و نیم ظهر برگشتم خونه و دیدم با شوق و ذوق و خنده اومد سمتم و همونطوری با چشمای برق زده و لبخند نگام کرد و دستاشو بارها و بارها روی صورتم کشید که مثلاً نازم کنه (کاری که قبلاً فقط موقعیکه بهش میگفتم مامانو ناز کن انجام میداد و نه وقت دیگه! تازه فهمیدم چقدر بهم محبت داره... آخه دخترم خیلی راحت بغل بقیه آدمها میره و خیلی وقتها از بغل همون غریبه ها بغل من برنمیگرده که یوقتا جدی جدی تو فکر میرم و ناراحت میشم که نکنه دوستم نداره؟! اما خب همینکه اون روز از سر کار برگشتم و اونطوری تا چنددقیقه از بغلم جم نخورد و مدام منو نوازش میکرد و با ناز میخندید،‌فهمیدم که نه،‌منو خوب میشناسه و حتی دلتنگ هم شده اما خب بهونم رو در نبودم نمیگیره...

این یکماهه انقدر رفتارهای جدید یاد گرفته که اصلاً نمیدونم کدوما رو بنویسم! بخصوص این سه چهار روزه که اصلاً بچم حسابی از این رو به اونرو شده و تبدیل به یه هیولای شیطون شده که نمیشه یه لحظه به حال خودش ولش کرد، چون فوری سینه خیر میره و یه وسیله ای رو برمیداره...خیلی باید حواسمون بهش باشه...

دوست داشتم فرصت میشد و از اونهمه کارهای جدیدش مینوشتم اما متاسفانه تا ده دقیقه دیگه که ساعت میشه سه ظهر باید از سر کار برگردم خونه. متاسفانه بخوام بنویسم دیر میشه و منم دوست ندارم حتی یک دقیقه دیرتر خودمو به دخترم برسونم برای همین نوشتن راجب شیرین کاریهای جدید رو میذارم برای هفته آینده.

خوشبختانه ساعت کاری ما بعد از مادرشدن از ساعت 16:30 به ساعت 15:00 تغییر پیدا میکنه یعنی یکساعت و نیم زودتر که خب امتیاز بزرگیه...البته این موضوع منوط به تایید مدیر هست که انشالله به امید خدا شنبه تایید نهایی رو میکنند و تا شش سالگی نیلا این امتاز زودتر برگشتن به خونه رو دارم.

همین الان که دارم این پست رو میبندم و آماده میشم که برم خونه حالم اصلا خوب نیست و بدن درد دارم، کارهام هم بعد برگشتن به خونه خیلی خیلی زیاده، چون باید به فکر شام درست کردن و ناهار درست کردن برای خالم هم باشم که با این حال بد این هفته ای که گذشت خیلی اذیت شدم، بخصوص که بعد برگشتن به خونه همه کارهای مربوط به نیلا و کارهای خونه رو باید تنهایی انجام میدادم و حسابی هم که مریض بودم ،‌نیلا هم که مریض بود و کلی دارو داشت که باید سر وقت میدادم،‌این هفته ای که گذشت نتونستم هیچ شبی زودتر از یک شب بخوابم بس که کار داشتم... نمیدونم هفته دیگه که خالم بره و بذارمش مهد کارهام کمتر میشه یا نه؟ از طرفی کار جدیدی که اضافه میشه آماده کردن نیلا برای بردن به مهد کودک با خودم و برگردوندنش از مهد هست، که وقتمو صبحها و عصرها میگیره،‌از طرفی هم وقتی خالم طفلی بره،‌اگه حال نداشته باشم میتونم شام درست نکنم (سامان طفلی هیچوقت هیچی نمیگه) و برای ناهار فردام هم از رستوران اداره ناهار بخرم،‌ از این جهت کارم کمتر میشه،‌حالا باید ببینم هفته آینده که اولین هفته ای هست که نیلا جانم رو میذارم مهد چطور پیش میره، خدا کنه قلق امور زودتر دستم بیاد و بتونم هم به کار بیرون برسم هم به کارهای نیلا و هم خونه داری....

خدا کنه بیجونی و ضعف و حال بد جسمی و وضعیت آشفته روحیم  که تو این روزها بدجور گرفتارشم، هم کمی بهتر بشه و بتونم خودمو سرپا نگهدارم.... خدا کنه دلم که این روزها غم و نگرانی زیادی توشه،‌ آروم بگیره و بتونم زندگیمو رو روال بندازم...

حرفهای ناگفته زیادی موند، بمونه برای بعد. ساعت سه شد و باید سریعاً راه بیفتم سمت خونه... دلم برای نیلام تنگ شده.

بازگشت به سر کار... تشویش و دل نگرانی

آخرین روز مرخصی زایمان من هست و فردا باید برگردم سر کار، به همین سرعت نه ماه گذشت...باورم نمیشه، چشم بر هم زدنی بود و الان نیلای من نه ماهه شده.

حس غریبی دارم، یه جور تشویش و دل نگرانی از اینکه قراره چطور هم کار بیرون و هم کار خونه و بچه داری رو انجام بدم، منیکه چندوقتیه به شدت کم جون و بیحال شدم و از عهده کارهای شخصی خودم و رسیدگی به نیلا هم به خوبی برنمیام چه برسه به کار بیرون و خونه و بچه داری همزمان.

الان که دارم برمیگردم سر کار همه چی به هم ریخته، نیلا به شدت مریضه، سه روز تب داشت و اسهال و الان که این دو تا بهتر شده از دیروز صبح سرفه میکنه و سرما خورده.

تب و اسهالش رو همه گذاشتند پای دندون درآوردن و منم گفتم خب خدا رو شکر بالاخره دندونش داره درمیاداما بعد که سرفش شروع شده و گرفتگی بینی و آبریزش، این فرضیه هم از بین رفت که دندونش داره درمیاد، کاش حداقل اینهمه بچم اذیت شد بابت دندونش میبود، حالا شاید هم هر دوی این موارد باشه...

بدتر اینکه من هم از پریشب گلو درد و سرفه شدید دارم و از دیشب هم سامان مریض شده و الان هر سه ما مریضیم! شانس منه! درست موقع رفتن سر کار!

هزاران حرف تو سرم داشتم این چندوقت و همش خودم رو تصور میکردم که اومدم و دارم مینویسمشون اما الان که میخوام بنویسم، ذهنم شده صفحه سفید و چیزی یادم نمیاد... کاش میشد همون موقع میگفتمشون اما شرایطش نبود. روزهایی بود که انقدر دلم از بابت حرف بعضیها شکسته بود که اگر دسترسی به نت و کامپیوتر داشتم همون ثانیه مینوشتم اما متاسفانه دسترسی نداشتم و با گوشی تایپ کردن هم خیلی سخته برام...چه اون روزهایی که رفتیم رشت و از چهار روزی که اونجا بودیم دو روزش خوب بود و دو روزش هم با ناراحتی و دلخوری از دست سامان و یکی از دخترخاله هاش گذشت، چه بعد برگشتنمون به تهران و یه سری دلخوریهایی که از خانواده خودم داشتم و دلم میخواست بگم و بنویسم و سبک بشم، اما خب الان که گذشته و نوشتنش دردی رو دوا نمیکنه،... نه که موضوعات خیلی مهمی باشه اما خب برای من که اینهمه فشاری که رومه حساسم کرده، باعث دل شکستگی و اندوهم بودند، هر چند سعی کردم زودتر فراموش کنم اما حداقل چندساعت یا یک دو روزی منو به شدت غمگین کردند...

چقدر این چند وقت به این فکر میکنم که کاش خانوادم حمایتگرتر بودند و این دردها و مشکلات وجود نداشت و میتونستم دخترکم رو مهد کودک نذارم...بارها غبطه خوردم و حسرت خوردم به حال مادرایی که بچشون رو پیش یگی از مامان بزرگاشون میذارن و مثل من نباید این روزهای آخر قبل سر کار رفتن رو با دیدن دخترک شیرینم بغض کنند و هزار فکر و خیال کنند که آیا وقتی تشنشه مربیهای مهد میفهمند که آب میخواد، یا وقتی گریه میکنه بغلش میکنند؟


به خدا که هزار و یک راه رو بررسی کردم اما آخرش رسیدم به همین مهد کودک... حتی دنبال پرستار هم رفتم اما خیلیها گفتند غریبه رو نیار تو خونت، حتی از بین فامیل هم دنبال پرستار بودم اما نشد که نشد...از موقع تولد بچم امید داشتم که شاید مادرشوهرم اینا بیان تهران زندگی کنند یا حداقل خونه خودم رو رهن کنند و بچم رو بذارم پیششون اما زهی خیال باطل. مادرشوهرم میگفت بچه رو بذار پیش من بمونه و من هر دو هفته از رشت میارمش تهران! تا شش سالگی!  خواهرم هم که تهرانه و خونش خیلی با من فاصله داره، میگفت من از خدامه نیلا رو بذاری پیشم اما چون راهمون دوره، بچه رو شنبه صبح بیار پیشم و چهارشنبه ببرش! اما مگه میشه من یک شب یا اصلا یکساعت دخترکم رو نبینم؟؟؟ منیکه احتمالا همین یک بچه رو خواهم داشت؟ اصلا تو ذهنم هم نمیگنجه و حتی از این پیشنهاد بخصوص پیشنهاد مادرشوهرم حرصم هم میگیره! خاله کوچیکم هم خونشون از ما خیلی دوره  و نزدیک خونه خواهرم مریم هست، وگرنه اونم میگفت به خدا ما با جون و دل نگهش میداشتم...یا بابای طفلیم که میگفت به خدا حالم بهتر بشه خودم میام و نگهش میدارم و فقط آتیش به دلم زد این حرفش....

خلاصه که هر کار کردم حداقل تا یکسال و نیم مهد نبرمش نشد که نشد!

تنها شانسی که آوردم اینه که خاله بزرگم دو سه هفته پیش از سمنان اومده تهران و وقتی ازش خواستم ییاد خونه ما و حداقل یک هفته اول که برمیگردم سر کار نیلا رو نگهداره تا بعدش بذارمش مهد.... اونم قبول کرد. حداقل الان که بچم مریضه و از طرفی روزهای اول برگشتن سر کار هم سختیهای خودش رو داره همین هم غنیمته، بالاخره تا بخوام دوباره به سر کار رفتن عادت کنم و احتمالا موقعیت کاری قبلیم رو که افتاده دست کس دیگه کم و بیش پس بگیرم و بتونم همزمان به شاغل بودن و خونه داری هم عادت کنم، همین یک هفته میتونه کمک کننده باشه....حتی از خالم خواستم اگر بمونه تهران و بچم رو نگهداره همون هزینه مهد و بلکه بیشتر رو بهش میدم اما گفت نمیتونه، چون خاله بزرگم دو تا نوه داره که وقتی دخترش تو سمنان میره سر کار، مراقب کوچیکه هست و همش هم دلتنگیشو میکنند، مهمتر اینکه خالم از وقتی داییم دچار زندگی نباتی شد، روزها تا غروب میرفت خونشون و مراقبش بود... الان چون تابستونه و پسرداییم مدرسه نداره و خونه مراقب باباش هست خالم تونست تهران بیاد وگرنه که یکروز هم نمیتونه... خلاصه که همونطور که گفتم هر مسیری که میرم جز مهدکودک که اونم سختیهای خودش رو داره، به بن بست میرسه! پس باید شکر کنم حداقل این یک هفته اول رو خالم میاد! امروز عصر سامان میره دنبالش که از خونه مامانم بیارتش خونه ما.... از طرفی کارم هم این یک هفته بیشتر میشه چون به هر حال مهمانه و عصر که از سر کار برمیگردم خونه باید به فکر شام درست کردن و ناهار فردا ظهر خالم  و خودم باشم.... اوف... ولی همینکه حد اقل یک هفته اول خیالم راحتتره شکر...

چی میشد مادرم سلامت بود و پدرم هم اینطوری نمیشد و میشد نیلا پیششون بمونه؟ یا حداقل مادرشوهرم اینا تهران زندگی میکردند؟ دلم برای بچم خونه. درسته که همش سعی میکنم خودم رو قانع کنم که خب اینهمه مادر بچشون رو میذارن مهد کودک اما بازم دلم بینهایت میگیره و میگم تعداد خیلی زیادی از مادرای شاغل هم هستند که حداقل بچه هاشون تا دو سه سالگی پیش مادر یا مادرشوهرشون هستند تا حداقل بچه حرف بزنه و اگر تو مهد کودک چیزی خواست از مربی طلب کنه یا اگه باهاش برخورد بدی شد بیاد و به مادرش بگه....

بگذریم، هزار بار به این چیزا فکر کردم و فقط روح و روانم آسیب دید... خیلی کار دارم امروز، باید برای فردا حاضر بشم و برای خالم هم که عصر میاد غذا درست کنم و خونه رو مرتب کنم و حمام برم و خرید و....

فقط خواستم این چند خط رو روز آخر قبل رفتنم سر کار بنویسم.... طی همین دو سه روز از محل کارم درمورد شیرینکاریهای جدید نیلام و یه سری موارد دیگه مینویسم و کامنتهای پست قبل رو هم تایید میکنم...احتمالا از این به بعد که سر کار هستم و اونجا به نت دسترسی دارم بیشتر میتونم پست بذارم و به دوستانم سر بزنم....


از طرفی به خاطر حرفهای زیادی که برای گفتن دارم و کسی نیست که باهاشون درددل کنم، ترجیج میدم بعد حدود سه ماه، وبلاگ رو به روال قبل برگردونم و به جز نوشتن راجب شیرین کاریهای جدید دخترکم، از مسائل دیگه هم صحبت کنم و بنویسم، چرا که در دنیای واقعی هیچکسی رو ندارم که باهاش حرفهای دلم رو بزنم...

همین دو سه روز اخیر پست دیگه ای میذارم انشالله...فعلا برم که هزار و یک کار دارم...بابت فردا و برگشتن سر کار بعد نه ماه خیلی استرس دارم، حتی از دیدن همکارانم بعد اینهمه مدت خجالت میکشم، خدا کنه فردا به خوبی و خوشی بگذره و تموم بشه...


باقی حرفها درمورد این چندوقتی که نبودم و صحبت راجب رفتارهای جدید دخترکم، باشه برای یکی دو روز آینده... تا شب باید تندتند هزار و یک کار انجام بدم و وقت زیادی هم ندارم.