بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

برآمد باد صبح و بوی نوروز

این آخرین پست من در سال ۱۴۰۰ هست. این پست رو با گوشی می‌نویسم، پیشاپیش اگر اشکال تایپی یا نگارشی داشتم عذرخواهی میکنم.
امروز ۲۹ اسفند ۱۴۰۰ روز تولد واقعی منه ، هر چند شناسنامم رو برای اول فروردین گرفتند اما من به شخصه خودم همیشه احساس کردم از نظر روحیات خیلی بیشتر شبیه متولدین اسفند هستم تا فروردین. معمولا افرادی که آخر یک ماهی به دنیا میان ویژگیهای هر دو ماه رو کم و بیش دارند، منم همینطورم و از فروردینی ها هم کم و بیش خصوصیاتی دارم، اما روحیه حساس و زودرنج من و احساساتی بودن و دلسوزی افراطی و طبع شاعرانم به خصوص در دوران نوجوانیم به من میگه  بیشتر ویژگیهام شبیه اسفندی هاست. سامان هم متولد اسفنده و البته یکسال از من کوچیکتر...اونم احساساتی و دلسوز و مهربونه اما خب مزاج آتیشی هم داره درست مثل خودم که معمولا تو اسفندیها کمتر دیده میشه. 
پسرکم هم هر آن احتمال اسفندی بودنش بود و من تمام تلاشم رو کردم تا بتونم به خاطر یکی دو روز اختلاف، سال تولدش رو ۱۴۰۰ نکنم و بگذارم فروردین به دنیا بیاد که بشه متولد ۱۴۰۱ که انشالله همینطور هم میشه و یه امشب هم دووم میارم، از اون جهت میگم که این دو سه روز همش احساس می‌کردم داره به دنیا میاد، درد و انقباض داشتم و می‌ترسیدم به خاطر اینهمه فعالیت و خونه تکونی این چند وقت زودتر و اینور سال به دنیا بیاد که تا حالا به خیر گذشته، ایشالا این چند ساعت هم میگذره. حتی آخرین دکتری که پیشش رفتم و قراره باهاش زایمان کنم (همون دکتر سومی)  گفت ۲۸ اسفند می‌تونه زایمانم کنه و وقت خوبیه و من گفتم نه می‌خوام فروردین به دنیا بیاد و بشه مال ۱۴۰۱. حتی دیروز که برای وقت نهایی عمل با مطبش تماس گرفتم، با توجه به دردهای پراکنده و تیرکشیدن زیر دل و انقباضاتم گفتم لطفاً اول فروردین زایمانم کنید، قبلش نظرم روی 4 یا 5 فروردین بود، طبیعتا تصور میشه شاید به خاطر تاریخ خاصش یعنی 01/ 01/ 01 هست اما من واقعا حس کردم شاید دیرتر از اون نتونم تحمل کنم و اصلا به خاطر تاریخ خاصش چنین درخواستی نداشتم، دکتر تو تماس تلفنی گفت اون تاریخ یعنی فردا رو پیشنهاد نمیکنه چون خیلی خیلی شلوغه و رسیدگی ها هم کم، بهتره بندازم برای ۴ فروردین. من گفتم خانم دکتر من اصراری از جهت تاریخش ندارم اما حس میکنم زودتر از ۴ فروردین دردم بگیره و نمی‌خوام درد زایمان طبیعی رو تجربه کنم بعدش سزارین بشم که گفت این اتفاق نمیفته و اگر دیدی دردهایی به فاصله ده دقیقه داشتی برو بیمارستان منم سریع میام.. دیگه جایز نبود بیشتر اصرار کردن و خلاصه به امید خدا تاریخ عملم افتاد برای ۴ فروردین ۱۴۰۱. 
دکتر دومم رو دقیقا به خاطر اون برخورد و حس بدی که بهم داد رها کردم و چسبیدم به این دکتری که زایمان سمانه، دوستم و خانم همسایه یعنی مامان حلما رو که معرف حضورتون هست رو انجام داد، به دکتر دومی خیلی دل بسته بودم و به عنوان دکترم انتخابش کرده بودم اما آخرین لحظه دلم چرکین شد و حس کردم نمیخوام پیشش زایمان کنم چون نسبت به خودم حس بدی در من ایجاد کرد، چقدر بعدش گریه کردم.‌‌ منم که متاسفانه نظر دیگران راجب خودم خیلی برام مهمه و حرف اون برام گرون تموم شد چون به نظرم هیچ حقی نداشت. خلاصه که علیرغم اونهمه تعریفی که ازش شنیده بودم،‌ واقعا سرخورده شدم و ناامیدم کرد. الانم نمی‌گم آدم بدیه و اگر کسی هم بخواد، شاید حتی معرفیش کنم اما برای من دیگه گزینه عملم نبود، حس کردم دوست ندارم باهاش ادامه بدم مگه اینکه مجبور باشم که خدا رو شکر گزینه سومی هم داشتم و نهایتا اونو انتخاب کردم.
دکتر دوستم که انتخاب نهایی منه یه خانم مومن و فوق العاده آرامش بخش هست و حس بد قبلی رو در من از بین برد، شنیدم با وضو زایمان میکنه‌.انشالله که انتخاب درستی باشه و بیام اینجا بنویسم چه عمل خوبی داشتم...
خلاصه که امروز تولد واقعی من و فردا تولد شناسنامه ای من هست ....هیچوقت حس خاص و ویژه ای به تولدم نداشتم، نه خوشحال و نه ناراحت.... تازه چون اول فروردین همه تو هیاهو و هیجان عید هستند اغلب تولد من مغفول واقع میشه، خانواده خودم هم زیاد اهل جشن گرفتن و اهمیت دادن به این دست مناسبتها نیستند برعکس خانواده سامان که تولد و سالگرد عقد و ازدواج و ... براشون مهمه.
به هر حال سه چهار روز بعد روز تولد خودم قراره تولد پسرکم باشه، اگر یکم به دنیا می‌ومد با تولد من یکی میشد که قسمت نشد، هر چند خودم هم اصراری نداشتم وگرنه اگر خیلی به دکتر اصرار میکردم احتمالا قبول میکرد اما خب گفت با توجه به شلوغی اون روز توصیه نمیکنم عملت اون روز باشه، منم اصراری نکردم. انقدرها برام مهم نبود، فقط خدا کنه تا اون موقع درد زایمان طبیعی منو نگیره که اورژانسی برم بیمارستان، دکتر گفت هر موقع زودتر شد و دردت گرفت سریع بیا و  شب و نصفه شب هم باشه بهت میرسم و سزارین میکنم اما خب ارزش نداره آدم دردش بگیره بعد بره سزارین بشه، امیدوارم اینطور نشه و بتونم تا سه چهار روز دیگه تحمل کنم، در هر حال تولد پسرکم قراره ۴ فروردین باشه به امید خدا...
امسال هم گذشت، چه اتفاقات جدیدی که نیفتاد، باردار شدنم در شرایطی که حتی یک درصد فکر نمی‌کردم، اونم در حالیکه بعد کلی تردید و دودلی با سامان توافق کرده بودیم تک فرزند بمونیم، بخصوص که اصلا فکر نمی‌کردیم بدون پیگیری پزشکی مثل زمان نیلا بتونیم بچه دیگه ای داشته باشیم...بماند که سامان هم از اومدن این طفلکم شوکه شد، خوشحال که نشد هیچ عصبانی هم شد، اما الان از وجودش خیلی خوشحاله و براش ذوق داره، فقط از خدا می‌خوام بچه خوب و آرومی باشه و انشالله خوش قدم و خوش روزی و مهمتر از همه صحیح و سلامت. آمین.
از نظر شغلی و کاری پیشرفت خاصی نداشتم، همون شغل خودمو دارم که خدا رو شکر از شرایط و درآمدش راضیم و هزار بار شکر میکنم که با وجود وضعیت کاری سامان و حقوقهای معوق و خرجهای زیاد زندگی، با همین شغل زندگیمون میگذره. یه حسن کرونا هم شیفتی رفتن ما سر کار بود که خیلی خوب بود و تونستم بیشتر کنار دخترکم باشم.
با همین شغل و حقوقم تونستم شکر خدا کلی بریز و بپاش و خریدهای جدید برای خونه و خودمون داشته باشم و تا جای ممکن حسرت چیزی به دلم نمونه، از سرویس خواب و تخت و کمد نیلا و فرش جدید اتاق خوابش گرفته تا خرید ست کاناپه و جلو مبلی و عسلی و لوستر و کلی خریدهای جورواجور برای خونه و آشپزخونه، تا درست کردن بالکن با وسایلی که از دیجی کالا و.‌‌.. خریدم و امکاناتی که تو خونه داشتم ‌تا خریدهای مختلفی که برای خودم و خونه داشتم مثل ست سرویس بهداشتی دستشویی و گلدونهای گل طبیعی و... تا خریدهایی که برای پسرم انجام دادم از لباس و وسایل و... تا خریدهای جور وا جور دم عید برای نیلا و سامان و خونمون و هزینه های آزمایش و سونوی بارداری و ویزیتهای دکترهای مختلف و هزینه تعمیر پکیج و فریزر و دستشویی و.‌... خدایی اگر شاغل نبودم زندگیمون به بن بست می‌رسید، کار کردن زن و درآمد مستقل داشتنش بینهایت مهمه، حتی اگر مرد درآمد خوبی هم داشته باشه، تو وضعیت ما که حیاتی بود اصلا‌ و ضامن حفظ و ادامه زندگیمون!
تازه اینا فقط بخشی از هزینه ها بود، حساب هرینه های زیادی که کردم از دستم در رفته، فقط خدا رو شکر میکنم که پسرم با وجود بی پولی همسرم ، برکتشو با خودش آورد و با حقوق خودم بخصوص دو ماه آخر سال خیلی هزینه ها جبران شد. 
خلاصه کنم، امسال کلی تغییر دکوراسیون تو خونه ایجاد کردم و تنوع خیلی خوبی شد،  یه مقدار پول هم از بابت فروش ماشین بابا بهم رسید که با اینکه زیاد نبود اما خب تو خرید وسایل کمکم کرد هرچند بیشتر وسایل رو با حقوق خودم خریدم و بیشتر اون پول رو گذاشتم بانک برای آینده.. راستی یکماه پیش آتلیه هم رفتیم و عکسهای بارداری گرفتیم که بمونه به یادگار. قبلش هم رفتم آرایشگاه و بابت همین هم کلی هزینه کردم، اما عکسها که حاضر شد خیلی راضی بودم و به نظرم ارزش وقت و هزینه و غرغرهای سامان رو که حوصله عکس گرفتن نداشت و می‌گفت چه دل خوشی داری رو داشت!
دیگه اینکه دخترکم سه تا عمل چشم بابت آب مروارید مادرزادی انجام داد و کلی هم اینطوری اذیت شدیم، آخرین عملش هم همزمان با بارداری خودم بود. چقدر اوایل خرداد که فهمیدیم چشمش مشکل داره ناراحت شدیم... غیر اون هم که یه دکتر اطفال بی تجربه که واسه یبوست بهش مراجعه کرده بودیم یه چیری درمورد نیلا گفت به عنوان احتمال که تن و بدنمون رو لرزوند! درصورتیکه اصلا حق این اظهار نظر رو اونم با ده دقیقه دیدن بچه من نداشت و اشتباه بزرگی کرد که اصلا مطرحش کرد و اینطوری زندگیمونو فلج کرد با نگرانی، امان از این دکترهای ناشی. اما در هر حال قبول داشتیم که نیلا یه سری رفتارهای عجیب هم داشت که به نظرم یه جور اختلال روحی و روانی می‌رسید و خیلی بیشتر از عمل چشمش باعث نگرانیمون شده بود. کلی هم بابت مراجعه به روان درمانگرهای مختلف وقت و هزینه کردیم تا در نهایت خیالمون راحت شد که حدس و احتمال اون دکتر اطفال اشتباه بوده و اختلال جدی نیست و بیشتر یه جور استرس مفرط و اختلال وسواس فکری هست که خودم هم متاسفانه دارم و حتما ژنتیکیه، حالا باید پیگیری کنم که تو آینده دخترکم کمترین تاثیر رو بذاره و زجرهایی که من کشیدم اون خدای نکرده نکشه... غیر اون، چقدر برای اصلاح رابطه با همسرم هزینه مشاوره و  زوج درمانگر دادیم که اونم فایده زیادی نداشت، تا خودمون اراده نکنیم کاری از کسی ساخته نیست و البته مطمینم اگر همسرم درآمد کافی و به موقع داشت حال زندگیمون خود به خود خیلی بهتر از این بود. 
بگذریم، خداییش خونه تکونی و خریدها و کارهایی که امسال با وجود ماه هشت بارداری انجام دادم تو کل عمرم انجام نداده بودم و مطمینم سال بعد و بعدترش هم در این حد کار نخواهم کرد، اما با همه سختی‌ها و ریسکهایی که بابت اینهمه کار متحمل شدم، ارزشش رو داشت، پسرکم هم قربونش برم باهام خیلی همکاری کرد، الهی فداش بشم که با من همراه بود و همدل‌. الان خونه تمیز و وسایل نو رو که میبینم حض میکنم. 
راستی پنجشنبه ای رفتم آرایشگاه و موهامو کاملا کوتاه کردم که برای عملم و ماه‌های اول بعد تولد بچه که حموم رفتن و رسیدگی بهشون برام سخته راحت باشم اما بعدش انقدر پشیمون شدم و غصه خوردم که نگو، حس کردم خیلی بد شدم و بهم نمیاد، سامان هم سعی کرد تو ذوقم نزنه اما متوجه شدم اونقدر ها باب میلش نیست و ترجیح میداد کوتاه نمیکردم، گفت موی بلند بیشتر بهت میاد. البته خدایی ارایشگره بیشتر از مقداری که بهش تاکید کردم کوتاه کرد وگرنه من در این حد کوتاه نمی‌خواستم. حالا دیگه چاره ای نیست، باید صبر کنم تا دربیاد، فقط خوبیش راحتتر حموم کردنه و رسیدگی کمتره اما اینکه موهام تیغ تیغی میشه و می‌ره هوا خیلی رو مخه... 
در هر صورت امسال با همه خوب و بد و سختی و شیرینیش گذشت و همزمان یکسال دیگه هم از عمرم سپری شد، امیدوارم سال جدید برای همه ما سال خیلی خوب و پرباری از هر جهت باشه.
سعی کردم با گوشی هر طور شده قبل سال تحویل یه پستی بنویسم که اینجا ثبت بشه، تایپ کردن با گوشی اصلا راحت نیست اما دلم نمیومد قبل سال نو پست ننویسم. 
مادرشوهرم اینا می‌خواستند دوم یا سوم فروردین بیان اما وقتی شرایط من و درد کشیدنمو دیدند، از ترس اینکه زودتر و اورژانسی زایمان نکنم دیروز عصر اومدند تهران. با اومدنشون دلم کلی گرم شد، کلی هم هدیه و لباس و خوراکی و گلدون کل و... برای من و سامان و نیلا آوردند، دستشون درد نکنه. 
هنوز تا موقع سال تحویل تو همین دو سه ساعت کلی کار عقب افتاده دارم، همه سفارش می‌کنند از جام تکون نخورم اما مگه میشه؟ هنوز سفره هفت سینمو نچیدم و وقت زیادی ندارم، باید نیلا رو هم حموم کنم و اگر اجازه بده لباس نو تنش کنم!!! مسخرست و شاید به نظر شما عجیب و خنده دار، اما خداییش سخت‌ترین کار دنیاست چون اجازه نمیده بلوز و شلوار کهنش رو عوض کنم، شاید به واسطه مادرشوهرم بتونم لااقل موقع سال تحویل لباس نو تنش کنم هر چند چشمم آب نمیخوره چون حتی برای جشن تولدش هم در حد ده دقیقه نذاشت لباسشو عوض کنم که عکس بگیریم!!! خودم هم باید حاضر شم و کمی آرایش کنم و کارهای متفرقه دیگه و وقت زیادی هم نمونده. همین الان هم درد جزیی دارم، پسرم انقدر تو شکمم لگد میزنه و تکون میخوره که نفسمو گرفته اما حتی لگد هاشو هم دوست دارم، مشخصه کاملا آماده دنیا اومدنه... کجا پارسال این موقع فکر میکردم یکسال بعد قراره دو تا بچه داشته باشم؟ زندگی چه بازیها که نداره، حتما خیر ما در این بوده و خدا رو بابتش هزاران بار شاکرم. انشالله که دخترکم نیلا هم با حضور برادرش کلی آرامش بیشتری میگیره و یه سری مشکلاتش کمتر میشه. از الان لحظه شماری میکنم ببینم با دیدن برادرش واکنشش چیه 
برای سال آینده انقدرها هدف گزاری نکردم و منتظرم ببینم جریان زندگی با وجود یه بچه دیگه برای ما چطور پیش می‌ره، اما خیلی دوست دارم خونمو عوض کنم، اینو بفروشم و یه خونه کمی بزرگتر با پارکینگ بخرم، ایشالا که بتونم. خیلی هم دنبال یه درآمد دیگه و شغل دوم هستم، نمی‌دونم بشه یا نه اما دوست دارم درآمدمو بیشتر کنم، در هر صورت که این نه ماه مرخصی زایمان باید حقوق پرستارم رو بدم، چه بیاد و چه نیاد، پس چه بهتر بتونم یه کار پاره وقت پیدا کنم، هنوز هیچ ایده ای ندارم اگر چیزی به ذهنتون رسید بهم بگید لطفا. 
همچنان دنبال اینم که روی خودم کار کنم و بتونم به اضطراب فراگیر و وسواس فکریم با مطالعاتی که از چند ماه قبل شروع کردم و همچنان می‌خوام ادامه بدم غلبه کنم، دوست دارم کم حرف تر و آرومتر بشم و روی مدیریت خشمم کار کنم بخصوص در رابطه با همسرم... سعی کنم بیشتر مراعات کنم، خشممو بیشتر مهار کنم (سختترین کار دنیا!!!) دعواها و تنش ها رو کمتر کنم و مسایل رو کمتر کش بدم و گذشت بیشتری داشته باشم و اینکه من و همسرم با هم تلاش کنیم در حضور بچه ها کمتر دعوا کنیم و بدو بیراه به هم بگیم، من خودم اگر یه خورده روی خودم کار کنم و زود عصبی نشم و یه جاهایی کوتاه بیام اون خود به خود بهتر میشه، به هر حال همسرم هم بابت کارش و جیب خالیش خیلی ناراحته و به قول خودش شرمنده منه و من باید سعی کنم بیشتر شرایطشو درک کنم و به جاها بهش حق بدم و  کمتر باهاش به اصطلاح کل کل کنم، چقدر هم که کار سختیه!!! من اگه جواب ندم اصلا میمیرم! اما باید تلاشمو بکنم، ما همو دوست داریم و بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم اما واقعا سازگاریمون کمه و اختلافاتمون زیاد. هزار بار تصمیم گرفتیم اصلاح بشیم و چند جلسه پیش زوج درمان هم رفتیم اما فعلا که پیشرفتی حاصل نشده، باید بیشتر روی خودمون و رابطمون کار کنیم و نذاریم زندگیمون به بن بست برسه.
 بهتره همینجا پستمو ببندم، درد جزیی و انقباض دارم، ایشالا امشب هم بگذره نگرانیم کمتره، این چند شب از ترس اینکه موعد زایمانم باشه و تو ترافیک شب عید تو مسیر بیمارستان اسیر بشم کلی ترس تو دلم افتاده بود، حالا اینکه نمی‌خواستم اینور سال هم به دنیا بیاد خودش یه عامل نگرانی بود اما از فردا دیگه هر موقع بشه راضیم، هم ترافیک نیست و هم اینکه سال عوض شده.
موقع تحویل سال خیلی خیلی برام دعا کنید عزیزانم. برای سلامت بچه تو دلم و نیلا جانم و خانوادم و زایمان راحتم و انشالله درست شدن کار همسرم و یه درآمد حلال که حال دلشو بهتر کنه.
عاجزانه میخوام موقع تحویل سال یا هر موقع که این پست رو خوندید، اگر شرایطش رو داشتید و یادتون بود برای شادی روح پدر عزیزم و خواهرکم ریحانه فاتحه یا صلواتی بفرستید و برای شفای دایی جانم که سالهاست دچار زندگی نباتی شده و سلامت همه بیماران  و بهتر شدن اوضاع اقتصادی مردم دعا کنید.
امسال هم جای پدر و خواهر عزیزم ریحانه در کنارم خالیه، موقع تولد پسرم در کنارم نیستند و این حسرت خیلی بزرگیه، اما در عین حال می‌دونم که منو از اون بالا می‌بینند و حواسشون بهم هست. مطمینم وقتی پسرم به دنیا بیاد و در آغوشم بذارندش اونا هم منو می‌بینند و از آسمانها به من لبخند میزنند.‌..
بابا جان ریحانه جان جای شما تا ابد در زندگیم خالی میمونه و هیچی هیچی هیچی پرش نمیکنه، لطفا شما که شاهد و ناظر من و زندگیم هستید برام دعا کنید، خیلی زود همه به هم می‌پیوندیم و دوباره دور هم جمع میشیم.‌ دوستتون دارم عزیزان آسمانی من.
همینجا این پست رو می‌بندم که زودتر به کارهام برسم، اگر اشتباه تایپی یا نوشتاری در این متن دیدید، بذارید پای تند تند نوشتن و تایپ کردن با گوشی. اگر قابل باشم موقع تحویل سال و موقع زایمانم د‌عاگوی شما دوستانم بخصوص اونایی که ازم التماس دعا داشتند خواهم بود... شما هم ویژه منو در دعاهاتون به یاد داشته باشید. 
خدایا در سال جدید خودمو و همسرم و بچه هام رو به خودت میسپارم، حافظ و مراقب ما باش که جز تو یار و یاوری نداریم...
 عیدتون مبارک  عزیزانم، شادکام باشید.

لحظه تحویل سال ۱۴۰۱:  ۱۹ و ۳ دقیقه و ۲۶ ثانیه، روز یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۰ هجری شمسی، مطابق با ۱۷ شعبان ۱۴۴۳ هجری قمری و ۲۰ مارس ۲۰۲۲

یَا مُقَلِّـبَ الْقُلُـوبِ وَ الْأَبْـصَارِ
ای تغییر دهنده دل‌ها و دیده‏‌ها

یَا مُـدَبِّـرَ اللَّیْـلِ وَ النَّـهَارِ
‌ای مدبر شب و روز

یَا مُحَــوِّلَ الْحَـوْلِ وَ الْأَحْـوَالِ‌
ای گرداننده سال و حالت‌ها

حَـوِّلْ حَالَنَــا إِلَی أَحْسَـنِ الْحَـالِ
 بگردان حال ما را به نیکوترین حال
آمین

پسرم یکم دیگه صبر کن...

انقباضات زیادی دارم دردهایی که میگیره و ول میکنه، خیلی نگرانم میترسم درد زایمان باشه از عصر شروع شده، روزهای قبل و دیشب هم کم و بیش بود اما از عصر بدتر شده.  نگرانم، خیلیی زیاد، با تمام وجودم از خدا می خوام پسرم بتونه تا سال جدید صبر کنه و بعد به دنیا بیاد.

 از این دست انقباضات سر نیلا نداشتم یعنی تا موقع زایمان تقریباً علائم زایمانی نداشتم اما این یکی فرق میکنه، حس میکنم کاملا آمادست.  

لطفاً دعاکنید پسرم صحیح و سالم و به وقتش به دنیا بیاد،ترجیح میدم این وقت سال آینده یعنی ۱۴۰۱ باشه، ترجیح میدم فقط با یکی دو روز اختلاف نیفته سال ۱۴۰۰ و بشه نیمه دومی، هرچند که در نهایت تسلیم رضای خدا هستم اما اینطوری ترجیح میدم.

کامنت های پست قبل رو نصفش رو پاسخ دادم اما از اونجایی که رویه من این طوریه که همه کامنت ها رو یکجا پاسخ می دم و یک جا هم تایید می کنم ،تا وقتی که نصف باقیمانده کامنت ها رو پاسخ ندادم نمیتونم تایید و منتشر ‌کنم. انشاءالله اگر به خیر بگذره امشب و موعد زایمانم نباشه، فردا باقی کامنت ها رو هم با گوشی جواب میدم و منتشر میکنم، اگر عمری هم باشه که یکی دو روز آینده و قبل عید و زایمانم یکی دو پست کوتاه با گوشیم مینویسم هرچند که خیلی سخته با گوشی نوشتن.

دوستان عزیزم همیشه ازتون خواستم برام دعا کنید چون  خیلی به دعا کردن  اعتقاددارم. با تمام وجود دعا کنید که این چند روز هم بخیر بگذره و پسرمو  سلامت در آغوش بگیرم.

واقعا به دعاهای از ته دلتون نیاز دارم عزیزان

پیج اینستاگرامم

دوستان عزیزم من یه پیج خصوصی تو اینستاگرام دارم که فقط مختص دوستان وبلاگی مورد اعتمادم درست کردم، البته جدید نیست و چند ماهی میشه که دارمش اما خب راجبش اطلاع رسانی نکردم، چون واقعا دنبال فالورر نبوده و نیستم و اون شونزده هفده نفری هم که در حال  حاضر از  دوستان وبلاگی تو همین پیج جدیدم هستند رو خودم بهشون درخواست فالو دادم، الان با توجه به اینکه نه ماه از سال دیگه رو درمرخصی زایمان هستم و تو خونه هم دسترسی به نت ندارم و نوشتن در وبلاگم با گوشی برام سخته، ترجیح میدم هر از گاهی تو اینستاگرام پست بذارم، برای همین آدرس پیجم رو اینجا میذارم، و درخواست دوستانی رو که آشنایی بیشتری باهاشون دارم و دست کم یکی دو بار کامنتشون رو تو وبلاگم دیدم قبول میکنم...

 البته تو پیج عمومی‌ من که خانواده و فامیلم هم هستند، یه سری دوستان وبلاگی هم حضور دارند، اما خب تو این پیجی که اینجا آدرسش رو میذارم یه سری عکسها و مطالب خصوصیتر قرار میدم که دوست ندارم فامیل نزدیک یا افراد غریبه ببینند یا بخونند و فقط برای دوستان وبلاگی نزدیک هست. البته که کلا زیاد اهل پست گذاشتن و استوری گذاشتن در اینستاگرام نیستم،  شاید در حد ماهی دو سه بار بتونم تو اینستاگرامم پست بذارم, ، واقعا از نظر من هیچی وبلاگ نمیشه و اینجا کماکان مینویسم امابرای احتیاط پیج اینستاگرامم رو هم در اختیار قرار میدم برای مواقعی که ممکنه نتونم تو وبلاگم پست بذارم.

آدرس پیجم roozanehaye.marzieh@

لطفا درخواست فالو بدید و خودتون رو در دایرکت معرفی کنید، درصورتی که باهاتون آشنا باشم با افتخار قبول میکنم. خب  تو وبلاگمم ممکنه همکار یا آشنایی هم حضور داشته باشند و یواشکی منو بخونند، مطمین نیستم اما یکی دو باری به این مورد مشکوک شدم، طبیعتا نمیخوام اونا در پیج اینستاگرام خصوصی من حضور داشته باشند پس مجبورم فقط افراد شناس وبلاگی رو قبول کنم. ممنونم که درک میکنید. 

کامنتهای این پست رو می‌بندم که با کامنتهای پست قبل قاطی نشه.

مرسی که همراهمید.


بدوبدوهای قبل تولد پسرکم

انقدر این چندوقت درگیر موضوعات متفرقه بودم که اصلاً نمیدونم چی بنویسم و از کجا شروع کنم، ممکنه پستم چندصفحه ای بشه و از حوصله دوستان خارج!!!. پیشاپیش عذرخواهی کنم بهتره

کلی حرف دارم، از دکتر رفتنهای متعدد تا آخرین سونوگرافی که نه اسفند انجام دادم تا گرفتن دو تا وقت زایمان از دو دکتر متفاوتی که پیششون میرم تا تغییرات خیلی زیادی که به خونه دادم و خریدهای متعدد تا مسائلی که نیلا باهاش درگیر بوده و مشکلات روحی و وسواس خودم و آدمهایی که دلمو شکستند و چیزها و موضوعات متفرقه دیگه، میبینید چقدر حرفهای نگفته زیاده، حالا نمیدونم چطور میشه اینهمه موضوع رو تو یه پست نوشت، اونم منی که عادت به نوشتن تک تک جزئیات دارم و اصلاً قادر نیستم کوتاه و خلاصه بنویسم،مایل هم نیستم تو دو پست مجزا بنویسم، همیشه ترجیح میدم همه موضوعات رو تو یه پست بنویسم ولو طولانی بشه. به هر حال سعی میکنم کم و بیش به همه موضوعات اشاره کنم با شماره گذاری:

بهتره از آخر شروع کنم، روز دوشنبه 16 اسفند ماه همزمان به مطب هر دو دکترم مراجعه کردم، قبلا هم گفتم که تصمیم دارم تا لحظه آخر با هر دو دکتر ادامه بدم و در نهایت ببینم کدومیک از نظر زمان زایمان و شرایط دیگه برای من مناسبترند، اون روز قرار بود مبلها و میز جلو مبلی و عسلیهای من که هفده هجده روز قبل سفارش داده بودم، برسن، سامان زودتر اومده بود خونه که از وانتی راحتیها رو تحویل بگیره و بعد بیاد دنبال من که بریم پیش دکتر دومم (دکتر اولی رو که مطبش بلوار کشاور بود رو خودم رفتم و قرار بود مطب دکتر دومی رو که سعادت آباد بود رو با سامان برم). قرار بود مبلها ساعت 2 ظهر برسن و سامان بلافاصله بعدش راه بیفته بیاد دنبال من که بریم سعادت آباد، اما انقدر بدقولی کردند که تازه یربع به چهار این حدودا رسیدند، اونهم بعد کلی پیگیری و دعوا کردنهای سامان.... حالا منم کارم تو مطب دکتر اولی تموم شده بود. بارون شدیدی میبارید، سامان بهم گفت با این اوضاع تاخیر وانت نمیرسه و بهتره اسنپ بگیرم، خیلی هم اعصابش به هم ریخته بود از این بابت، اما چاره نبود، چشمتون روز بد نبینه هر چی اسنپ و تپسی گرفتم هیچ ماشینی نمیداد، بارون خیلی شدید بود و من با اون شکم بزرگ تو خیابون معطل! مجبور شدم با خطی برم اما هیچ خطی نگه نمیداشت و تازه صف ماشینهای خطی هم خیلی طولانی بود و هیچ ماشینی هم نمیومد انگار همه رفته بودند دربستی! منم فقط مانتو و تیشرت تنم بود و لباس گرم نداشتم چون فکر میکردم با سامان میرم و برمیگردم و الکی با این وزن سنگین، لباس زیاد نپوشم، خلاصه که خدا میدونه چقدر اون روز عذاب کشیدم، آخرش هم مشترکاً با هزینه بالا با دو تا خانم دیگه دربست گرفتیم و رفتیم سعادت آباد، تازه اونم خیلی شانسی وگرنه دربست هم حتی با رقم بالا هم گیر نمیومد، تازه وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم بازم باید ماشین دیگه ای سوار شم و هیچ ماشینی تو اون بارون شدید نگه نمیداشت، یه زن تو ماه نهم بارداری زیر بارون شدید بدون لباس گرم.... به گریه افتادم و از خدا و پسرم خواستم خودشون کمک کنند، دلم برای پسرم که تو شکمم انگار به در و دیوار میکوبید کباب بود.... انقباض زیادی داشتم و از بابت سلامتش خیلی نگران بودم. در نهایت یه ماشینی از روی رضای خدا سوارم کرد و منو به مقصد رسوند، انگار خدا رسوندش، به مطب که رسیدم حالم خیلی بد بود، یه خانمی لطف کرد و نوبتش رو به من داد، خدا خیرش بده، رفتم داخل مطب دکتر و بهم برای سوم فروردین وقت سزارین داد، دکتر اولی که بلوار کشاورز بود هم برای پنجم فروردین، خب من تصمیم نهاییم دکتر دومی یعنی اونی که تو سعادت آباده بود، اما متاسفانه تو ویزیت دومی که مجموعاً پیشش داشتم حرفهایی زد که دلمو بدجور شکست... کلاً ده دقیقه هم تو مطبش نبودم اما چون بعد اون روز سخت زیر بارون استرسم چندبرابر شده بود شاید ناخواسته این استرس رو بروز میدادم، دکتر با لحن نه چندان مناسبی گفت این عملها برای من عادیه و چرا انقدر استرس داری و ...حرفش نشون از همدردی نبود انگار بیشتر اعصابش خورد شده بود! روزه هم بود و من با خودم فکر کردم این دکتری که من انقدر دوستش داشتم و ازش بت ساخته بودم، چطور در نظرم شکست، حتی اگر خستگیش از سر روزه هم بود، باز اشتباه محض بود، روزه ای که باعث این احوالات بشه، بیشتر گناهه تا ثواب، هرچند که بعدتر بهم ثابت شد اظهار نظرش ارتباطی هب خستگی و روزه داری هم نداشت، بعدتر که همسرم هم به دلیلی به مطبش رفت (یادم رفته بود یه نامه ای رو ازش بگیرم )باز به همسرم گفت خانمت خیلی استرس داره و یه سوال رو چندبار به چند شکل مختلف میپرسه!!! این در حالی بود که کلاً این ویزیت دومی بود که پیشش میرفتم و بیشتر از ده دقیقه هم طول نکشید، یعنی فقط صرف دو بار ویزیت اونم با پرداخت مبلغ ویزیتی که از دکترهای قبلی بالاتر بود و تازه قرار بود پیش خودش هم زایمان کنم، به فرض هم که استرس داشتم و فرضا یه سوال رو چندبار پرسیدم، مجموعاً دو بار ویزیت و هر بار ده پونزده دقیقه (از بعضی مریضهاش مدت کمتری بود) مثلاً چقدر میتونستم یه سوال رو چند بار تکرار کنم. دو روز بعد هم به نحو دیگه ای باهاش صحبت کردم، حرفهایی زد که دلمو خیلی بیشتر شکوند و باعث شد تا سه روز بعدش لب به گریه باشم..ترجیح میدم نگم چی گفت و حرفشو تکرار نکنم، عذابم میده و باید خیلی هم توضیح بدم، دلم میسوزه که در جواب حرفش کلی خودمو کوچیک کردم و باز از در دوستی و خوشحالم که شما دکتر منید و ... وارد شدم و به شدت احساس خاک بر سر بودن و حقارت بهم دست داد، اونم صرفاً به این خاطر که میترسیدم مبادا یهویی از عمل کردن من منصرف بشه و گیر بیفتم....هیچوقت نمیبخشمش هیچوقت...

 بگذریم، بعد مطب سامان اومد دنبالم.... کلی از بابت رفتار فروشنده های مبل ناراضی بود و شاکی، میگفت چه آدمهای بی فرهنگی بودند و کاش به اینا سفارش نمیدادی و .... بارون همچنان میبارید و حال دل هیچکدوممون خوب نبود، چندباری بحثمون شد، از یادآوری حرفهای دکتر، آروم اشک میریختم، سامان کوتاه اومد و دستمو گرفت تو دستش و چند باری هم دستمو بوسید، اما هیچی آرومم نمیکرد... بعد کلی ترافیک و معطلی رسیدیم نزدیک خونه، نیلا خونه پرستارش بود، نزدیکای ساعت ده شب بود، سامان گفت بیا بیرون شام بخوریم، مهمون من (میدونستم  پول قرض کرده و میخواد شام بده، دست هر دومون بدجور خالی بود) راستش ترجیح میدادم تو این اوضاع مالی غذای بیرون نخوریم اما نخواستم دلشو بشکونم، دیگه رفت و از رستوران غذا گرفت و تو ماشین خوردیم....

 از طرفی از ظهر که تو خیابون گیر کردم تا رسیدن سامان انقباضات شکمی خیلی خیلی شدید و درد داشتم، از قبل هم تو ماشین دربست و تو مطب دکتر انقباض داشتم اما تو ماشین مدام شدید و شدیدتر میشد، به شدت نگران شده بودم، میگفتم نکنه به خاطر فشاری که بهم وارد شده چه جسمی و چه روحی، بچه میخواد به دنیا بیاد؟ آخه خب زایمان اولم که نبود، مشابه این درد و انقباضات رو سر نیلا نداشتم، بچه تو شکمم خودشو خیلی سفت کرده بود و گاهی نفس کشیدن برام سخت میشد، به اصطلاح میگفتم شاید بچه سرما خورده و قلنج کرده، شاید هم شروع دردهای زایمانی باشه، خیلی نگران شده بودم، به مادرم زنگ زدم و گفتم حالم اینطوریه و دعا کنه، گفت دعا میکنه به خیر بگذره، بعدش با نگرانی رفتیم دنبال نیلا، حدود ساعت یازده و ده دقیقه شب بود که رسیدیم خونه پرستارش، یعنی من از هفت صبح تا یازده و ده دقیقه شب از این خیابون به اون خیابون و از این دکتر به اون دکتر زیر اون بارون شدید و بدون لباس گرم تو ماه نهم بارداری دوییده بودم و نا نداشتم، حال روحی بدم در اثر برخورد دکتر بماند، دردها و انقباضات یه ثانیه رهام نمیکرد، به ماریا پرستار نیلا گفتم ممکنه شبی نصفه شبی مجبور شم اورژانسی برم بیمارستان و اگر امکانش باشه هر موقع شب شد نیلا رو بذارم پیشش، اونم بهم اطمینان داد که هر موقع لازم بود نیلا رو ببرم پیشش. اون شب نیلا رو برداشتیم و رفتیم خونه، بلافاصله یه ژاکت گرم پوشیدم و یه شال گرم هم دور کمرم بستم و پتو هم دور خودم پیچیدم و به پهلو دراز کشیدم، انقباضاتم ادامه داشت اما به تدریج، کمتر و کمتر شد و در نهایت شکر خدا تقریباً به پایان رسید و خوابم برد، فهمیدم طفلک پسرم سردش شده بود، الهی بمیرم براش. خدا منو ببخشه انقدر اذیتش کردم، هرچند من هم مقصر نبودم، اگر مبلها به موقع میرسید سامان میومد دنبالم و زیر اون بارون انقدر بدبختی نمیکشیدم...تمام اون لحظاتی که انقباض شدید داشتم فکر میکردم اگر الان موعد زایمانم باشه با خونه ای که فرش نداره و وسایلش هم وسط خونه ولو هستند و راحتیها هم همونطور کف خونه، درست حالت اثاث کشی رو داره چطور مادرشوهرم و مادرم و بقیه بیان تو این خونه! خدا رو شکر که ختم به خیر شد! اما هنوز تو بی انصافی مردممون موندم که تو اینجور موقعیتها چطور به هم رحم نمیکنند.

دیگه  دو روز بعدش سه شنبه و چهارشنبه سر کار نرفتم، اما خب استراحت زیادی هم با وجود نیلا نمیشد داشت، خونه به خاطر بردن فرشها به قالیشویی و مبلهای نو و هزار و یک چیزی که وسط خونه بود شدیداً بدریخت و کلافه کننده شده بود، به سختی میشد تو اون خونه کوچیک تردد کرد، از طرفی به شدت بابت حرفهای دکتر حساس و زودرنج شده بودم، از طرفی حس میکردم مبلهام چیزی نیست که میخواستم و خیلی خیلی برای خونه کوچیک من بزرگ و جاگیره (ابعاد مبل رو بزرگتر از اون چیزی که ازش خواسته بودم زده بود و کلاً هم راحتی بزرگی انتخاب کرده بودم و خیلی ناراحت بودم). از طرفی میز جلو مبلی و عسلیها رو اصلاً دوست نداشتم ، من موقع خرید فکر میکردم عسلیها داخل هم میرن، اما اینطور نبود و هر کدوم جدا جدا قرار میگرفتتند و تو خونه 66 متری من جایی براشون نبود، میز جلو مبلی هم خیلی بزرگ بود...از سمانه، خانم همسایمون (مامان حلما که معرف حضورتون هست و نیلای من بابتش چه عذابی کشید و هنوزم میکشه) خواستم تماس بگیره و خواهش کنه میز و  عسلیها رو عوض کنه (میدونستم پس نمیگیره به تعویضش راضی بودم). خودم انقدر از نظر شرایط روحی به هم ریخته بودم که توان تماس گرفتن و حرف زدن و احیاناً جرو بحث کردن رو نداشتم، همچنان کمی درد داشتم و روحیم هم افتضاح بود و همش گریه میکردم، تو اون شرایط تماس گرفتن اونم با آدمهای بی ادبی که باهاشون سرو کار داشتیم اصلا برام راحت نبود، از سمانه خواهش کردم اون خودشو جای من بزنه و پیگیری کنه، طفلک چند بار طی دو روز متوالی زنگ زد اما آخرش نشد که نشد، میگفتن باید ببینیم طرح دیگه ای داریم (مال من فلزی بود و اونا میگفتن فقط چوبی دارن) آخرش بعد کلی پیگیری به جایی نرسیدیم و یارو الکی وعده داد که اونور سال اگر تونستم براتون جابجا میکنم یا به فرد دیگه ای که بخواد میفروشم، به نظرم که وعده سر خرمن اومد... انقدر به خاطر این میز جلو مبلی و عسلیها که نمیخواستمشون غصه و حرص و جوش خوردم و استرس کشیدم که حتی میل به غذا خوردن هم نداشتم، از طرفی قرار بود برای راحتیهام کوسنهایی با سه رنگ بزنند که اینکارو نکرده بودند و گفته بودم یه کوسن زرد رنگ هم میخوام که اونو هم ندادند! بابت کوسن زرد هم هر چی بیگیری میکردیم که لااقل اونو بدند باز ما رو سر میدوئوندند و خلاصه که اوضاع خیلی بدی بود....متاسفم برای چنین فروشنده های بی مسئولیتی، در نهایت که میز جلو مبلی و عسلیها رو نتونستم تعویض کنم چون گفت طرح فلزی دیگه نداره و منم چوبی نمیخواستم، حتی تا این لحظه کوسن رو هم نتونستم بگیرم و همش میترسم زیر اون هم بزنند. خدا ازشون نگذره انقدر حرصم دادند، حالا به سامان گفتم حضوری بره دنبال کوسن و بگه باید بهمون بدی، فقط امیدوارم کار به دعوا نرسه. (پست رو دیروز نوشتم، امروز که ویرایش و منتشر میکنم باید بگم دیروز حضوری رفتیم و بازم کوسن رو نداشتند که بدند، فقط پارچه کوسن رو دادن و سمانه خانم همسایه گفت اشکال نداره خودم برات پر میکنم دیگه باید ببینم چکار میتونه برام بکنه، بازم دستش درد نکنه.) چقدر بیخود بودند این آدمها. دیگه هرگز ازشون خرید نمیکنم....

از طرفی با همه حال بدم سعی کردم این دو سه روز هم به بقیه کارهای خونه تکونیم ادامه بدم،هرچند روحیه بد هم بابت رفتار دکتر و هم بابت قضیه راحتی ها و عسلیها مجال نمیداد و کارهای خیلی کمی رو با کندی میتونستم انجام بدم. فکر کنم اینجا ننوشتم، من از پنج اسفندماه شروع کردم به خونه تکونی. چقدر خوب شد که زودتر شروع کردم. یه فهرست نوشتم از کارهایی که باید انجام بشه و تو نوت گوشیم ذخیره کردم، از کارهای مربوط به خونه تکونی تا کارهای ضروری  اداری که باید قبل زایمان انجام بدم و خریدهای ضروری قبل پایان سال برای خونه و پسرک و نیلا و سامان و ...دیگه ذره ذره هر روز انجام دادم، برای خودم هم عجیب بود اما تو این شش سال که از ازدواجمون میگذره، اولین بار بود انقدر خونه رو تمیز میکردیم و اینهمه کار میکردیم. خودم هم تصورش رو نمیکردم که تو ماه نهم بارداری بتونم اینطوری خونه رو تمیز کنم و اینهمه کار کنم.لطف خدا بود انگار و همکاری پسرکم، خودم به شخصه تمام دیوارها رو تمیز کردم با آب و تاید، شیشه ها رو پاک کردم (به جز شیشه پذیرایی) پرده ها رو سامان گرفت و تو چند سری با ماشین شستیم و نصب کردیم، تک تک کابینتهای آشپزخونه رو بیرون ریختم و وسایل داخلش رو شستم و تمیز کردم و دوباره چیدم، هود و اجاق گاز و پشت گاز رو که پر از چربی بود تمیز کردم و کل کاشیهای آشپزخونه رو با چندمنظوره و یه محصول شوینده جدید که از اینستاگرام سفارش دادم (سالید مجیک) تمیز کردم. چدنها رو بردم و تو حموم شستم (با نانوسان که اونم از اینستاگرام سفارش داده بودم و انصافاً عالی بود). دستشویی رو شستم و کابینت دستشویی رو حسابی تمیز کردم و وسایل داخلشو دوباره چیدم. ملحفه ها و پتوها و رویه بالشها و دو سه تا زیر سفره ای بزرگ رو انداختم ماشین و شستم، روتختی و یه تشک بزرگ و ترمه ها رو دادم سامان ببره خشکشویی، بالکن رو خودم تنهایی شستم و با کمک سامان حسابی سنگهای کف خونه رو دستمال کشیدیم و با آب شستیم (کف خونه ما سنگه نه سرامیک). شیرآلات و سینک رو جرم گیری کردم. کمد دیواری و همه کشوهای لباسها رو مرتب چیدم و لباسهای اضافه رو دور ریختم که این پروسه خودش کلی وقت گیر بود.... روی تمام کمدها و کابینتها و درها و شوفاژها و پریزهای برق و ... با دستمال یا اسکاچ ظرفشویی تمیز کردم، زیر یخچال و لباسشویی رو سامان حسابی با دستمال تمیز کرد، حموم رو هم که سامان بعد مدتها همین دیروز شست، یعنی باورم نمیشه این حجم کاری رو که انجام دادیم، بخصوص خودم، یعنی هزار بار از خدا و پسرم ممنونم که اجازه دادند بتونم قبل عید و تولد پسرکم اینطوری خونه رو تمیز کنم و حسابی از این جهت از خودم راضی باشم، باز خدا رو شکر که از 5 اسفند شروع کردم، خودم میگفتم بهتره از نیمه دوم شروع کنم که خونه تمیزتر بمونه، اما با خودم گفتم نکنه زایمانم زودتر بشه و تو کارم بمونم، الان میگم خدا رو شکر که زودتر شروع به کار کردم و الان تقریباً کارها تا نود درصد تموم شده، خب کمتر از دو هفته تا زایمانم مونده و توان کمتری برای کار کردن دارم و مدام هم ترس اینو دارم که بهم فشار بیاد و زودتر زایمان کنم، خوب شد که زودتر شروع کردم. پارسال هم کم و بیش خونه رو تمیز کرده بودم و به نظرم خیلی هم کار کرده بودم اما امسال با این شکم بزرگ شاید سه چهار برابر پارسال کار کردم، 

از طرفی فرشها رو که قالیشویی خیلی هم تمیز شسته بود تازه چهارشنبه شب هفته پیش بعد یک هفته برامون آورد (قالیچه های کوچیک رو سامان همه رو تو حموم شسته بود) من واقعاً تو خونه بدون فرش احساس بدی دارم و کلافه میشم، یادم باشه سال دیگه زودتر بدم که انقدر دیر نیاد فرشهام.... راحتیهای جدید رو هم که سه چهار روزه وسط خونه پهن بود، چیدیم، بماند که چقدر از نظر من اندازه هاش بزرگ بودند و با تصورم فرق داشتند، هزار جوره میچیدیم و باز به دلم نمینشست، به نظرم انقدر ابعادشون بزرگ بود که پذیرایی کوچیک من رو کوچیکتر هم نشون میداد، راحتی که من انتخاب کردم حالت چستر داره که برای سالن های بزرگ مناسبتره، راحتی قبلی هم حالت ال داشت و خیلی جمع و جور بود اما حسابی کهنه شده بود و هم باید تعمیر میشد هم به نظرم باید پارچش عوض میشد، که دیدم خودش نه میلیون ده میلیون تومن هزینه داره حداقل، این شد که به پیشنهاد همین همسایمون رفتم و یه دست راحتی جدید خریدم اما اصلاً محاسباتم درست از آب درنیومد، حالا باز میگیم انتخاب جلو مبلی و عسلیها کار خودم بود و نمیتونستم زور کنم که عوض کنند (همون شب از ناراحتی گذاشتم دیوار که بفروشم!!) اما اینکه ابعاد مبلم رو بزرگتر از چیزی که خواستم درآورده بودند و کوسنهام رو هم اشتباهی دادند قابل اغماض نبود، در هر حال راحتیها رو که نمیشه کاریشون کرد، اما حتی برای کوسن هم همش ما رو علاف میکنند و میترسم اونو هم ندند! من گفتم کوسن رو سه رنگ دربیاره اما دو رنگ درآورده و رنگ دوم رو هم به جای زرد سفید زده، (پست رو بعد یک روز منتشر میکنم و همونطور که بالاتر گفتم دیروز رفتیم و با بدبختی فقط پارچه کوسن زرد رو گرفتیم و قراره خانم همسایه برام درست کنه) خلاصه که همه جوره خورد تو ذوقم...

دیگه پنجشنبه شب فرشها رو انداختیم و راحتیها رو هم چیدیم، راحتیهای قبلی رو هم گفتیم کارگرهای ساختمونی سر کوچه اومدن برای خودشون بردند، فقط کوسن های قبلی و دو تا راحتی تکی رو که سالمتر بودند نگهداشتم ببینم اگر مادرم میخواد بدم بهش و براش ببریم. ویترین رو هم رد کردیم رفت اما حتی با وجود رد کردن ویترین به نظرم جای خونه تنگ تر از قبل خریدن این راحتیها شد... آهان اینو یادم رفت بگم که لوستر جدید هم برای پذیرایی خریدیم، به نظرم لوستر قشنگیه و ازش راضیم، جمعه ساعت ساعت هشت هم یه نصاب اومد و لوستر جدید رو نصب کرد، لوستر اتاق خوابها رو هم با هم جابجا کرد، آخه تو پست های قبل نوشتیم که به خاطر بزرگتر بودن اتاق خواب ما نسبت به اتاق نیلا، حالا که بچه ها دو تا شدند، تصمیم گرفتیم اتاق خوابها رو جابجا کنیم، دیگه سامان با هزار زحمت و بدبختی یکماه پیش اینکارو کرد، اما لوسترها هنوز جابجا نشده بودند و پرده اتاقها هم باید جابجا میشدند که دیشب همراه نصب لوستر پذیرایی، لوستر دو تا اتاق خوابها هم جابجا شد. پرده ها رو هم که همون شش اسفند که تو ماشین شستم سامان جابجا و نصب کرده بود. ازجمعه صبح تا ساعت یک شب همینجوری دوئیدم و سرپا بودم و پنج شش بار لباسشویی روشن کردم بابت پتوها و ملحفه ها و... بعدش هم تازه دوازده شب رفتم و دوش گرفتم و در نهایت میتونم بگم نود درصد کارهای خونه تموم شد، یه سری ریزه کاریها مونده که باید طی این هفته انجام بدم و ایشالا دیگه از 28 اسفند تا موعد زایمانم سعی کنم بیشتر استراحت کنم. 

وسط این خونه تکونی و سر کار رفتن ها، کلی هم بدو بدو داشتم بابت پیگیری یه سری کارهای اداری مربوط به سوابق بیمه و خریدهای مربوط به نینی و ریزه خریدهای مربوط به خونه و چیزهای دیگه، دکتر رفتن ها و سونو و آزمایش دادن بماند، یعنی اصلا استراحت نداشتم، حتی دکترم گفت یه مقدار وزن نینی کمه و باید بیشتر غذا بخوری و استراحت کنی اما خب من بیشتر اوقات دست تنهام و نهایت سامان یه سری کارها رو انجام بده، خیلیهاش به عهده خودمه و نمیتونم اونطوری استراحت کنم و چاره ای هم ندارم، ولی در مجموع از خودم راضی هستم، به قول سامان که میگه تو شرایط تو هیچکی نمیاد به خونه دست بزنه چه برسه اینهمه کار کنه و حتی دیوارها رو تمیز کنه، راستش به کارگر اعتماد نداشتم، هم بابت وسواسی که خودم دارم هم اینکه حس میکردم خودم بیشتر به کارها مسلطم و کمک سامان هم هست، مطمئن نبودم کارگری که میاد خوب باشه و حساسیتهای منو رعایت کنه، تازه آخر سالی چقدر هم گرون میگرفتند. 

از خونه بگم که دیشب (جمعه شب) که کامل شد و راحتیها چیده شد و لوسترها هم نصب شد و فرشها و قالیها رو هم انداختیم، به نظرم رسید که خیلی هم بد نشده و درسته راحتیها یکم برای خونه ما بزرگند اما در مجموع زیبا هستند، چندبار از سامان پرسیدم که به نظرش خونمون الان بهتر از قبل خریدن راحتیها شده و چیدمانش بهتره که گفت آره و انقدر حساس نباش و الان شکیل تر از قبله، اما خب از اونجاییکه متاسفانه همیشه نظر و تایید دیگران برام مهمه، تا وقتی چهار نفر نیان ببینن و نگند خوب و قشنگه و خونت بهتر شده دل من آروم نمیگیره، این وجه شخصیتم که انقدر دنبال تاییدم رو واقعاً دوست ندارم، بخصوص تو موردهایی که خودم دل چرکینم دوست دارم چهار نفر تایید کنند تا آروم بشم، بخصوص حالا هم که انقدر پول دادم، یعنی اولش با دیدن راحتیها گفتم اونور سال میذارم دیوار میفروشم اما الان که چیدمشون میبینم خیلی هم بد نیستند، امیدوارم افرادی که میبینند هم بگن خوبه که دلم رضا بشه کاملاً، فعلا ماریا پرستار نیلا و خانم همسایه دیدند و میگن خیلی هم خوبه، اما بابت میز جلو مبلی و عسلیها حسابی ناراحت و دل چرکینم، به زور جاشون کردم، ایشالا حتماً اونور سال با قیمت پایینتر میفروشمشون...

تصمیم دارم فردا یکشنبه هم بیام سر کار و دیگه نیام، مگه اینکه مجبور شم بابت پیگیری کارهای شخصی و اداری خودم بیام، در غیر اینصورت از یکشنبه میرم مرخصی استعلاجی و بعد هم به امید خدا زایمان، شاید دعوام کنید اما انقدر رنجیدم از بابت حرفهای دکتر دومی که رفتم که تصمیم گرفتم سه شنبه این هفته پیش دکتر سومی هم که پزشک خانم همسایمون برای زایمانش بود و حدود سه ماه پیش هم بهش برای اولین بار مراجعه کردم  اما به دلیل دوری راه از مراجعه بیشتر بهش منصرف شدم، برای زایمان مراجعه کنم، خدا رو چه دیدی شاید زایمانم رو پیش اون انجام دادم اگر شرایطش بهم بخوره.... طفلک خیلی آروم و خوب بود و میدونم برای زایمان منو میپذیره، اما باید ببینم شرایط خودم جور میشه یا نه، از حیث بیمارستان  و زمان عمل و .... سامان هم اتفاقاً از برخورد دکتر ناراحت شده و موافقه که یه ویزیت هم پیش این دکتر جدید برم.... انقدر ازش زده شدم که حس میکنم دوست ندارم دیگه ببینمش، البته ممکنه در نهایت باز پیش خودش زایمان کنم اما حتماً برای احتیاط پیش این دکتر خانم همسایه هم میرم... برعکس دوران بارداری نیلا، چقدر اینبار پزشک زنانم رو عوض کردم...متاسفم برای دکتر اولی خودم که اصرار داشت من دیابت دارم و باید انسولین بزنم، درحالیکه دو سه دکتر دیگه بهم گفتند نداری! یعنی بیخود و بیجهت انسولین زدم و خودمو برای خوردن یه ساقه طلایی هم سرزنش میکردم، آخرش هم برگشت گفت شما دیابت داری و اگر فکر میکنی نداری و به حرف من اعتماد نداری بهتره پزشکت رو عوض کنی، این در حالی بود که دکتر متخصص غدد و دو پزشک دیگه بهم گفتند نداری و بی دلیل بهت استرس داده اما همچنان روی حرف خودش بود! میگفت یا قبول کن داری و انسولین بزن و هیچ چیز شیرین یا نشاسته ای نخوز یا پیش من نیا! این شد که عطاش رو به لقاش بخشیدم، وگرنه که مثل دوران نیلا با خودش ادامه میدادم دیگه! چقدر من حرص و ناراحتی کشیدم سر این دیابت و چقدر آزمایش دادم و چقدر دکتر رفتم!

دکتر اداره خودمون هم  برای زایمان هست، اما همونطور که گفتم با اینکه خیلی خوب و آرومه، اما بیمارستانی که عمل میکنه بخش اطفال نداره و یه سری موارد دیگه هم هست که باعث شده ترجیح بدم برم بیمارستان لاله و پیش دکتر دومی عمل کنم، حالا تصمیم دارم پیش این دکتر سومی هم که یکبار قبلاً رفتم و به خاطر دوری مسیر ادامه ندادم برم بیننم شرایطش چطوریه. دیگه تا خدا چی بخواد...

لطفا برام دعا کنید هر چی خیره همون بشه و بچم صحیح و سلامت به دنیا بیاد و زایمان راحتی هم داشته باشم. سعیم رو میکنم قبل پایان سال و قبل زایمان یکی دو تا پست کوتاه دیگه با گوشیم بنویسم چون تو خونه سیستم درست و حسابی و نت وای فای ندارم، اما سعی میکنم با گوشی هم که شده دو تا پست کوتاه دیگه بنویسم، برای خودم خیلی مهمه، این پست طولانی رو هم که تازه ازش خیلی هم زدم تا مثلا کوتاهتر بشه، اینجا نوشتم تا بعداً بخونم و یادم بیاد سر بارداری پسرکم چقدر بدو بدو داشتم و چه کارها که نکردم، تازه هنوز کلی کار دیگه مونده، یه سری خریدهای کوچیک و کارها مربوط به پسرک و بستن ساک نوزاد، خرید لباس برای نیلا (هرچند که قبلا هم نوشتم لباسی رو که دوست داره رو هرگز درنمیاره و شاید پول دورریختن باشه!)، خرید پیراهن و شلوار و کفش برای سامان و یه سری کارهای ریز باقیمونده تو خونه و چیدن میز هفت سین و شاید خرید کادو برای خواهرزاده هام.... ایشالا بتونم سه چهار تا هم گلدون خشکل برای خونه بخرم، شدیداً منتظرم حقوقم رو بریزن و از خدا میخوام مبلغ خوبی باشه... خدایا میشه همسرم هم قبل عید دستش خالی نمونه و یه پولی بهش بدند؟ خداشاهده هزار تومنش رو هم برای خودم نمیخوام فقط میخوام دل خودش آروم باشه و موقع تولد پسرش و شب عید غمگین نباشه، به شدت بی روحیه و بی انگیزست، خیلی ناراحتشم، خدایا خودش دلشو خوش کن....

هر چقدر هم مینویسم باز چیزای جدیدی که ننوشتم یادم میاد اما دیگه بهتره همینجا این پست رو ببندم، از اینکه احیاناً با خوندن این متن طولانی خستتون کردم منو ببخشید.

منو ببخشید که نمیتونم بیام به وبلاگهاتون و نظر بذارم، خداییش بیشتر پستها رو میخونم، تقریباً یک روز در میون به وبلاگها سر میزنم ببینم چیز جدیدی نوشتید یا نه، اما حقیقتاً با گوشی و یه بچه شیطون که گوشیم رو بیشتر اوقات دست خودش میگیره، تایپ کردن خیلی سخته، خواهش میکنم نذارید پای بی معرفتی. من از داشتن دوستان خوب و همراهی که در اینجا دارم واقعاً حس خوبی میگیرم و تک تک کامنتهایی که میذارید باعث قوت قلب و حس خوب منه.

لطفاً در دعاهاتون به یاد من و خانوادم باشید و برای سلامت پسرکم و زایمان راحتم دعا کنید.

ممنونم که همیشه همراهمید و این پست طولانی منو هم خوندید. منو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.

سناریوی تکراری!!!

 غروب روز شنبه که از سر کار برگشت پر از بغض و آه بود. همسرم رو میگم..

سناریوی تکراری این سالها... ماهها کار میکنه، زحمت میکشه، کلی حقوق معوقه براش طلب میمونه، بعد کارفرما یا پیمانکار بالادستی به بهانه اینکه خودش طلب داره و از بالایی خودش پول نگرفته، پول شوهر بدبخت من و بقیه نیروها رو نمیده....

تو آخرین مورد از این سناریوی تکراری، همسر من با نزدیک به سی میلیون تومن بدهی که تصورمون این بود تا قبل عید همش رو میگیریم، به کار خودش در آخرین محل کارش پایان داد!!!!

اون یارویی که سامان رو استخدام کرده بود با کلی چک برگشتی و در شرایطیکه کلی بدهی به کارمنداش داشت، فرار کرده و سامان مونده و پولایی که ازش خورده، بهش گفتن قابل پیگیریه  و میتونه از طریق مافوق و کارفرمای همون آدم پیگیر حقوق و طلبش باشه، اما همونم ممکنه تا شهریور سال دیگه بهش ندند، تازه اگر در نهایت بتونه بگیره که همونشم من خیلی امیدوار نیستم!

اینم آخرین تحول مثبت زندگی ما! در کنار سایر مشکلات زندگیمون، اینم اضافه شد! قبلش حداقل اسمشو میذاشتیم حقوق معوق و منتظر بودیم حالا دیرتر هم که هست، بهمون بدن الان تبدیل شده به پولی که شاید هیچوقت بهش نرسیم! تازه اگر هم برسیم چندماه دیگه که ارزشش نصف الان شده با اینهمه تورم.

دیشب که رسید خونه، همون اول کار سرشو گذاشت روی پامو و عین بچه ها شروع کرد گریه کردن. دلم کباب شد، سکوت کردم و فقط موها و پشتش رو نوازش کردم. هیچی نگفتم...یکم که سبک شد بهم نگاه کرد و گفت تو بهترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم.... آروم بهش گفتم اینطور نیست، گفت نه اینطوره، قدر خودتو بدون....

بعد درحالیکه دوباره به هق هق افتاده بود گفت "از خجالتت دارم میمیرم" اینجا منم به گریه افتادم. بهم گفته بود هر پولی که تا آخر سال بهم بدن، همشو مستقیم میریزم به حسابت و همش میگفت تا آخر سال بهت 25 تومن حداقل میدم اما همه چی دود شد رفت هوا.

در جواب بهش گفتم من الان بیشترین ناراحتی و غصه ای که میخورم بابت این نیست که اون پول رو قرار نیست بهم بدی یا اینکه کلاً شاید پولی در کار نباشه و پولتو برای همیشه خورده باشند، بابت این حال و روزی هست که دارم میبینم، بابت این غصه و شرمی که تو صورت و دلت هست....گفتم من تا آخر سال حقوق و عیدی و ... دارم و مشکل مالی نداریم، نگران نباش فقط تو غصه نخور، ایشالا حداقل بتونه این پول زنده بشه حتی اگه شده چندماه دیگه. بهم گفت اون و همکاراش پیگیری میکنند، شکایت میکنند و .... اما ته تهش خودم هم زیاد امیدوار نیستم که بتونه بگیره، یا حداقل همش رو بگیره. حال نذارشو که دیدم همون موقع از ته دلم دعا کردم، گفتم خدایا شوهرم شرمندست، شرمنده ترش نکن، گفتم خدایا دل این مرد و مردهایی مثل شوهر من که اینطوری باید خجل و شرمنده باشند جلویخانوادشون ج رو شاد کن، رزق و روزیشو بیشتر کن، یه کار درست و حسابی که  مثل اینکار نباشه و هر بار سرش کلاه بذارند و چوب دلسوزی و تعهدش رو بخوره براش درست کن، گفتم خدایا من یک قرون از حقوق اونو نمیخوام، فقط برای دل خودش هم که شده، برای اینکه حال دلش خوب باشه، کارشو درست کن، یه درآمد مناسب بهش بده....

این آدم کلاش رو چند ماه پیش به خاطر اینکه پول درست و حسابی نمیداد، چند تا از کارمنداش ول کردند و رفتند، سامان گفت من بهش تعهد دادم و کارش گیر منه، نمیتونم ول کنم مثل بقیه برم، منم گفتم آره الان که بقیه ول کردند و رفتند، تو براش ناز نکن. کارشو راه بنداز، نتیجه این دلسوزی شد کار بیشتر و پول و طلب بیشتر نسبت به بقیه! به علاوه یه حس شدید حماقت و به قول سامان خر فرض شدن!

دیشب بهم میگفت مرضیه ما خیلی به بقیه محبت میکنیم، به شکلهای مختلف محبتمون رو نشون میدیم، خیلی بیشتر از بقیه مایه میذاریم اما در نهایت تنهاییم و هیچکس هم قدر نمیدونه.... منم گفتم قانون دنیا انگار اینه که هر چی کمتر محبت کنی و خودتو بیشتر بگیری و به بقیه کمتر بها بدی، دورت شلوغتره و بیشتر روت حساب میکنند. 

بهش گفتم من به درجه ای رسیدم که اگر به کسی محبت میکنم با خودم میگم فرض رو بر این بذار که هیچوقت متقابلا بهت محبت نکنه، مثلا اگر براش کادوی تولد میخری حتی روز تولدت رو یادت بره که تبریک بگه چه برسه بهت کادو بده، تو برای دل خودت اینکارو بکن. من خودم وقتی به کسی محبت میکنم یا هدیه ای میدم و خوشحال شدنش رو میبینم، حال دل خودم بهتر میشه، همین برام بسه...البته که  برای منم  مثل بقیه آدمها مهمه که به وقتش محبت ببینم، اما برای آرامش خودم هم که شده سعی میکنم کار خیر یا محبتی که انجام میدم رو برای دل خودم و رضای خدا انجام بدم که اگر متقابلاً همون برخورد و محبت باهام نشد خیلی هم سرخورده نشم و بگم من با خدا معامله کردم و برای حال خوب دل خودم اینکارو انجام دادم، البته که  در نهایت همه آدمها دوست دارند به همون اندازه که محبت میکنند محبت هم ببیند و این کاملاً طبیعیه، ولی تو زندگی من و سامان متاسفانه این موضوع اغلب اتفاق نیفتاده، نمیدونم چرا، سامان میگه حتماً یه جای کار خودمون میلنگه، جالبه اونم مثل خودمه، همش به بقیه محبت و مهربونی میکنه اما اندازه دلش و مهر و محبتی که میکنه دریافت نمیکنه. درسته که اطرافیان و دوستانش خیلی دوستش دارند اما اون مایه ای که سامان برای اونا میذاره اونا براش نمیذارند، درمورد من این قضیه خیلی پررنگتره و منم سعی کردم باهاش کنار بیام و خودمو وفق بدم، در نهایت به قول سامان هردوی ما خیلی تنهاییم و فقط همدیگه رو داریم...

اینم از درد جدید این روزهای ما، که من دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام و سامان رو هم دلداری بدم. اسمشو هم ترجیح میدم درد نذارم، بگم دغدغه جدید.

شوهر شاد من سالهاست دیگه خوشحال به اون معنا نیست، شوخی میکنه میگه میخنده اما بی انگیزه و غمگینه...دلم براش خیلی میسوزه...نمیدونم چه کسی  رو باید بابت این وضعیتی که خیلی مردهای ما تو این کشور بهش  دچارند مقصر بدونیم. خدا خودش فقط کمک کنه.

پی نوشت: این پست رو دیروز  یکشنبه نوشتم و امروز دوشنبه میخوام منتشر کنم، جالبه قبل نوشتن این پست با وجود این مشکل بزرگ جدید، بازم حال رابطمون خوب بود، اما دیشب سر موضوع مسخره ای بدجور بحثمون شد و الان کلاً از اون حالت رومانتیک و عشقولانه درومدم و  دوباره نسبت بهش پر از خشمم، درست همین امروز که تولدش هم هست! یعنی دو اسفند! جالبه که دیشب یادم نبود امروز تولدشه و با تبریک تولد دخترخالش که بهش زنگ زد تبریک بگه یهو یادم افتاد، البته دو ماه پیش که براش گوشی خریدیم بخش بیشتر پولش رو من دادم و شد کادوی تولدش، اما عجیبه که شب تولدش اصلاً حواسم نبود، باز خدا رو شکر دخترخالش زنگ زد و سریع یادم افتاد و بعدش هم اصلاً نشون ندادم یادم رفته و گفتم اتفاقاً میخواستم همین الان بهت تبریک بگم که دخترخالت زنگ‌زد!آخه دخترخالش ساعت هفت شب دیشب زنگ زده بود ،خب خیلی زود زنگ زده بود، برای همین سریع گفتم منم میخواستم همین الان تبریک بگم، نمیشد بگم که حواسم نبود و یادم رفته که...

شاید اگر دیشب اون دعوای بد رو نکرده بودیم یه کیک امشب میگرفتم براش اما الان انقدر پر از عصبانیتم که حتی زنگ هم بزنه جواب نمیدم! صبح که ازم خواهش کرد امروز که روز تولدشه کش ندم اما رفتار دیشبش خیلی ناراحتم کرده.

عجیبه برام که هر وقت درمورد حس و حال خوبمون مینویسم یا حتی بهش فکر میکنم خودمو  چشم میزنم و سریع همه چی خراب میشه! الانم همونطور شده، حالا پستم رو  به حالت پیش نویس نوشته بودم و منتشر هم نکرده بودما، ولی همینکه نصفه هم نوشته بودم باز همه چی خراب شد.... مسخرست! آخه چند بار هم تکرار شده این قضیه! 

تا اینجا کافیه با اینکه گفتنی های دیگه ای هم داشتم، اما باید راه بیفتم برم، وقت دکتر دارم، دیگه دفعه هایآخری هست که میرم دکتر، فعلاً دارم با دوتا دکتر میرم جلو تا ببینم ته تهش کیو انتخاب میکنم، امروز حتماً باید راجب انقباضات خیلی زیادی که دارم باهاش صحبت کنم،همینطور راجب راهی برای جلوگیری صددرصد از بارداری بعد زایمان...

امیدوارم همه چی به خیر بگذره و پسرکم فروردینی بشه.. لطفا دعا کنید برامون  دوستای خوبم.