انقباضات زیادی دارم دردهایی که میگیره و ول میکنه، خیلی نگرانم میترسم درد زایمان باشه از عصر شروع شده، روزهای قبل و دیشب هم کم و بیش بود اما از عصر بدتر شده. نگرانم، خیلیی زیاد، با تمام وجودم از خدا می خوام پسرم بتونه تا سال جدید صبر کنه و بعد به دنیا بیاد.
از این دست انقباضات سر نیلا نداشتم یعنی تا موقع زایمان تقریباً علائم زایمانی نداشتم اما این یکی فرق میکنه، حس میکنم کاملا آمادست.
لطفاً دعاکنید پسرم صحیح و سالم و به وقتش به دنیا بیاد،ترجیح میدم این وقت سال آینده یعنی ۱۴۰۱ باشه، ترجیح میدم فقط با یکی دو روز اختلاف نیفته سال ۱۴۰۰ و بشه نیمه دومی، هرچند که در نهایت تسلیم رضای خدا هستم اما اینطوری ترجیح میدم.
کامنت های پست قبل رو نصفش رو پاسخ دادم اما از اونجایی که رویه من این طوریه که همه کامنت ها رو یکجا پاسخ می دم و یک جا هم تایید می کنم ،تا وقتی که نصف باقیمانده کامنت ها رو پاسخ ندادم نمیتونم تایید و منتشر کنم. انشاءالله اگر به خیر بگذره امشب و موعد زایمانم نباشه، فردا باقی کامنت ها رو هم با گوشی جواب میدم و منتشر میکنم، اگر عمری هم باشه که یکی دو روز آینده و قبل عید و زایمانم یکی دو پست کوتاه با گوشیم مینویسم هرچند که خیلی سخته با گوشی نوشتن.
دوستان عزیزم همیشه ازتون خواستم برام دعا کنید چون خیلی به دعا کردن اعتقاددارم. با تمام وجود دعا کنید که این چند روز هم بخیر بگذره و پسرمو سلامت در آغوش بگیرم.
واقعا به دعاهای از ته دلتون نیاز دارم عزیزان
دوستان عزیزم من یه پیج خصوصی تو اینستاگرام دارم که فقط مختص دوستان وبلاگی مورد اعتمادم درست کردم، البته جدید نیست و چند ماهی میشه که دارمش اما خب راجبش اطلاع رسانی نکردم، چون واقعا دنبال فالورر نبوده و نیستم و اون شونزده هفده نفری هم که در حال حاضر از دوستان وبلاگی تو همین پیج جدیدم هستند رو خودم بهشون درخواست فالو دادم، الان با توجه به اینکه نه ماه از سال دیگه رو درمرخصی زایمان هستم و تو خونه هم دسترسی به نت ندارم و نوشتن در وبلاگم با گوشی برام سخته، ترجیح میدم هر از گاهی تو اینستاگرام پست بذارم، برای همین آدرس پیجم رو اینجا میذارم، و درخواست دوستانی رو که آشنایی بیشتری باهاشون دارم و دست کم یکی دو بار کامنتشون رو تو وبلاگم دیدم قبول میکنم...
البته تو پیج عمومی من که خانواده و فامیلم هم هستند، یه سری دوستان وبلاگی هم حضور دارند، اما خب تو این پیجی که اینجا آدرسش رو میذارم یه سری عکسها و مطالب خصوصیتر قرار میدم که دوست ندارم فامیل نزدیک یا افراد غریبه ببینند یا بخونند و فقط برای دوستان وبلاگی نزدیک هست. البته که کلا زیاد اهل پست گذاشتن و استوری گذاشتن در اینستاگرام نیستم، شاید در حد ماهی دو سه بار بتونم تو اینستاگرامم پست بذارم, ، واقعا از نظر من هیچی وبلاگ نمیشه و اینجا کماکان مینویسم امابرای احتیاط پیج اینستاگرامم رو هم در اختیار قرار میدم برای مواقعی که ممکنه نتونم تو وبلاگم پست بذارم.
آدرس پیجم roozanehaye.marzieh@
لطفا درخواست فالو بدید و خودتون رو در دایرکت معرفی کنید، درصورتی که باهاتون آشنا باشم با افتخار قبول میکنم. خب تو وبلاگمم ممکنه همکار یا آشنایی هم حضور داشته باشند و یواشکی منو بخونند، مطمین نیستم اما یکی دو باری به این مورد مشکوک شدم، طبیعتا نمیخوام اونا در پیج اینستاگرام خصوصی من حضور داشته باشند پس مجبورم فقط افراد شناس وبلاگی رو قبول کنم. ممنونم که درک میکنید.
کامنتهای این پست رو میبندم که با کامنتهای پست قبل قاطی نشه.
مرسی که همراهمید.
انقدر این چندوقت درگیر موضوعات متفرقه بودم که اصلاً نمیدونم چی بنویسم و از کجا شروع کنم، ممکنه پستم چندصفحه ای بشه و از حوصله دوستان خارج!!!. پیشاپیش عذرخواهی کنم بهتره
کلی حرف دارم، از دکتر رفتنهای متعدد تا آخرین سونوگرافی که نه اسفند انجام دادم تا گرفتن دو تا وقت زایمان از دو دکتر متفاوتی که پیششون میرم تا تغییرات خیلی زیادی که به خونه دادم و خریدهای متعدد تا مسائلی که نیلا باهاش درگیر بوده و مشکلات روحی و وسواس خودم و آدمهایی که دلمو شکستند و چیزها و موضوعات متفرقه دیگه، میبینید چقدر حرفهای نگفته زیاده، حالا نمیدونم چطور میشه اینهمه موضوع رو تو یه پست نوشت، اونم منی که عادت به نوشتن تک تک جزئیات دارم و اصلاً قادر نیستم کوتاه و خلاصه بنویسم،مایل هم نیستم تو دو پست مجزا بنویسم، همیشه ترجیح میدم همه موضوعات رو تو یه پست بنویسم ولو طولانی بشه. به هر حال سعی میکنم کم و بیش به همه موضوعات اشاره کنم با شماره گذاری:
بهتره از آخر شروع کنم، روز دوشنبه 16 اسفند ماه همزمان به مطب هر دو دکترم مراجعه کردم، قبلا هم گفتم که تصمیم دارم تا لحظه آخر با هر دو دکتر ادامه بدم و در نهایت ببینم کدومیک از نظر زمان زایمان و شرایط دیگه برای من مناسبترند، اون روز قرار بود مبلها و میز جلو مبلی و عسلیهای من که هفده هجده روز قبل سفارش داده بودم، برسن، سامان زودتر اومده بود خونه که از وانتی راحتیها رو تحویل بگیره و بعد بیاد دنبال من که بریم پیش دکتر دومم (دکتر اولی رو که مطبش بلوار کشاور بود رو خودم رفتم و قرار بود مطب دکتر دومی رو که سعادت آباد بود رو با سامان برم). قرار بود مبلها ساعت 2 ظهر برسن و سامان بلافاصله بعدش راه بیفته بیاد دنبال من که بریم سعادت آباد، اما انقدر بدقولی کردند که تازه یربع به چهار این حدودا رسیدند، اونهم بعد کلی پیگیری و دعوا کردنهای سامان.... حالا منم کارم تو مطب دکتر اولی تموم شده بود. بارون شدیدی میبارید، سامان بهم گفت با این اوضاع تاخیر وانت نمیرسه و بهتره اسنپ بگیرم، خیلی هم اعصابش به هم ریخته بود از این بابت، اما چاره نبود، چشمتون روز بد نبینه هر چی اسنپ و تپسی گرفتم هیچ ماشینی نمیداد، بارون خیلی شدید بود و من با اون شکم بزرگ تو خیابون معطل! مجبور شدم با خطی برم اما هیچ خطی نگه نمیداشت و تازه صف ماشینهای خطی هم خیلی طولانی بود و هیچ ماشینی هم نمیومد انگار همه رفته بودند دربستی! منم فقط مانتو و تیشرت تنم بود و لباس گرم نداشتم چون فکر میکردم با سامان میرم و برمیگردم و الکی با این وزن سنگین، لباس زیاد نپوشم، خلاصه که خدا میدونه چقدر اون روز عذاب کشیدم، آخرش هم مشترکاً با هزینه بالا با دو تا خانم دیگه دربست گرفتیم و رفتیم سعادت آباد، تازه اونم خیلی شانسی وگرنه دربست هم حتی با رقم بالا هم گیر نمیومد، تازه وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم بازم باید ماشین دیگه ای سوار شم و هیچ ماشینی تو اون بارون شدید نگه نمیداشت، یه زن تو ماه نهم بارداری زیر بارون شدید بدون لباس گرم.... به گریه افتادم و از خدا و پسرم خواستم خودشون کمک کنند، دلم برای پسرم که تو شکمم انگار به در و دیوار میکوبید کباب بود.... انقباض زیادی داشتم و از بابت سلامتش خیلی نگران بودم. در نهایت یه ماشینی از روی رضای خدا سوارم کرد و منو به مقصد رسوند، انگار خدا رسوندش، به مطب که رسیدم حالم خیلی بد بود، یه خانمی لطف کرد و نوبتش رو به من داد، خدا خیرش بده، رفتم داخل مطب دکتر و بهم برای سوم فروردین وقت سزارین داد، دکتر اولی که بلوار کشاورز بود هم برای پنجم فروردین، خب من تصمیم نهاییم دکتر دومی یعنی اونی که تو سعادت آباده بود، اما متاسفانه تو ویزیت دومی که مجموعاً پیشش داشتم حرفهایی زد که دلمو بدجور شکست... کلاً ده دقیقه هم تو مطبش نبودم اما چون بعد اون روز سخت زیر بارون استرسم چندبرابر شده بود شاید ناخواسته این استرس رو بروز میدادم، دکتر با لحن نه چندان مناسبی گفت این عملها برای من عادیه و چرا انقدر استرس داری و ...حرفش نشون از همدردی نبود انگار بیشتر اعصابش خورد شده بود! روزه هم بود و من با خودم فکر کردم این دکتری که من انقدر دوستش داشتم و ازش بت ساخته بودم، چطور در نظرم شکست، حتی اگر خستگیش از سر روزه هم بود، باز اشتباه محض بود، روزه ای که باعث این احوالات بشه، بیشتر گناهه تا ثواب، هرچند که بعدتر بهم ثابت شد اظهار نظرش ارتباطی هب خستگی و روزه داری هم نداشت، بعدتر که همسرم هم به دلیلی به مطبش رفت (یادم رفته بود یه نامه ای رو ازش بگیرم )باز به همسرم گفت خانمت خیلی استرس داره و یه سوال رو چندبار به چند شکل مختلف میپرسه!!! این در حالی بود که کلاً این ویزیت دومی بود که پیشش میرفتم و بیشتر از ده دقیقه هم طول نکشید، یعنی فقط صرف دو بار ویزیت اونم با پرداخت مبلغ ویزیتی که از دکترهای قبلی بالاتر بود و تازه قرار بود پیش خودش هم زایمان کنم، به فرض هم که استرس داشتم و فرضا یه سوال رو چندبار پرسیدم، مجموعاً دو بار ویزیت و هر بار ده پونزده دقیقه (از بعضی مریضهاش مدت کمتری بود) مثلاً چقدر میتونستم یه سوال رو چند بار تکرار کنم. دو روز بعد هم به نحو دیگه ای باهاش صحبت کردم، حرفهایی زد که دلمو خیلی بیشتر شکوند و باعث شد تا سه روز بعدش لب به گریه باشم..ترجیح میدم نگم چی گفت و حرفشو تکرار نکنم، عذابم میده و باید خیلی هم توضیح بدم، دلم میسوزه که در جواب حرفش کلی خودمو کوچیک کردم و باز از در دوستی و خوشحالم که شما دکتر منید و ... وارد شدم و به شدت احساس خاک بر سر بودن و حقارت بهم دست داد، اونم صرفاً به این خاطر که میترسیدم مبادا یهویی از عمل کردن من منصرف بشه و گیر بیفتم....هیچوقت نمیبخشمش هیچوقت...
بگذریم، بعد مطب سامان اومد دنبالم.... کلی از بابت رفتار فروشنده های مبل ناراضی بود و شاکی، میگفت چه آدمهای بی فرهنگی بودند و کاش به اینا سفارش نمیدادی و .... بارون همچنان میبارید و حال دل هیچکدوممون خوب نبود، چندباری بحثمون شد، از یادآوری حرفهای دکتر، آروم اشک میریختم، سامان کوتاه اومد و دستمو گرفت تو دستش و چند باری هم دستمو بوسید، اما هیچی آرومم نمیکرد... بعد کلی ترافیک و معطلی رسیدیم نزدیک خونه، نیلا خونه پرستارش بود، نزدیکای ساعت ده شب بود، سامان گفت بیا بیرون شام بخوریم، مهمون من (میدونستم پول قرض کرده و میخواد شام بده، دست هر دومون بدجور خالی بود) راستش ترجیح میدادم تو این اوضاع مالی غذای بیرون نخوریم اما نخواستم دلشو بشکونم، دیگه رفت و از رستوران غذا گرفت و تو ماشین خوردیم....
از طرفی از ظهر که تو خیابون گیر کردم تا رسیدن سامان انقباضات شکمی خیلی خیلی شدید و درد داشتم، از قبل هم تو ماشین دربست و تو مطب دکتر انقباض داشتم اما تو ماشین مدام شدید و شدیدتر میشد، به شدت نگران شده بودم، میگفتم نکنه به خاطر فشاری که بهم وارد شده چه جسمی و چه روحی، بچه میخواد به دنیا بیاد؟ آخه خب زایمان اولم که نبود، مشابه این درد و انقباضات رو سر نیلا نداشتم، بچه تو شکمم خودشو خیلی سفت کرده بود و گاهی نفس کشیدن برام سخت میشد، به اصطلاح میگفتم شاید بچه سرما خورده و قلنج کرده، شاید هم شروع دردهای زایمانی باشه، خیلی نگران شده بودم، به مادرم زنگ زدم و گفتم حالم اینطوریه و دعا کنه، گفت دعا میکنه به خیر بگذره، بعدش با نگرانی رفتیم دنبال نیلا، حدود ساعت یازده و ده دقیقه شب بود که رسیدیم خونه پرستارش، یعنی من از هفت صبح تا یازده و ده دقیقه شب از این خیابون به اون خیابون و از این دکتر به اون دکتر زیر اون بارون شدید و بدون لباس گرم تو ماه نهم بارداری دوییده بودم و نا نداشتم، حال روحی بدم در اثر برخورد دکتر بماند، دردها و انقباضات یه ثانیه رهام نمیکرد، به ماریا پرستار نیلا گفتم ممکنه شبی نصفه شبی مجبور شم اورژانسی برم بیمارستان و اگر امکانش باشه هر موقع شب شد نیلا رو بذارم پیشش، اونم بهم اطمینان داد که هر موقع لازم بود نیلا رو ببرم پیشش. اون شب نیلا رو برداشتیم و رفتیم خونه، بلافاصله یه ژاکت گرم پوشیدم و یه شال گرم هم دور کمرم بستم و پتو هم دور خودم پیچیدم و به پهلو دراز کشیدم، انقباضاتم ادامه داشت اما به تدریج، کمتر و کمتر شد و در نهایت شکر خدا تقریباً به پایان رسید و خوابم برد، فهمیدم طفلک پسرم سردش شده بود، الهی بمیرم براش. خدا منو ببخشه انقدر اذیتش کردم، هرچند من هم مقصر نبودم، اگر مبلها به موقع میرسید سامان میومد دنبالم و زیر اون بارون انقدر بدبختی نمیکشیدم...تمام اون لحظاتی که انقباض شدید داشتم فکر میکردم اگر الان موعد زایمانم باشه با خونه ای که فرش نداره و وسایلش هم وسط خونه ولو هستند و راحتیها هم همونطور کف خونه، درست حالت اثاث کشی رو داره چطور مادرشوهرم و مادرم و بقیه بیان تو این خونه! خدا رو شکر که ختم به خیر شد! اما هنوز تو بی انصافی مردممون موندم که تو اینجور موقعیتها چطور به هم رحم نمیکنند.
دیگه دو روز بعدش سه شنبه و چهارشنبه سر کار نرفتم، اما خب استراحت زیادی هم با وجود نیلا نمیشد داشت، خونه به خاطر بردن فرشها به قالیشویی و مبلهای نو و هزار و یک چیزی که وسط خونه بود شدیداً بدریخت و کلافه کننده شده بود، به سختی میشد تو اون خونه کوچیک تردد کرد، از طرفی به شدت بابت حرفهای دکتر حساس و زودرنج شده بودم، از طرفی حس میکردم مبلهام چیزی نیست که میخواستم و خیلی خیلی برای خونه کوچیک من بزرگ و جاگیره (ابعاد مبل رو بزرگتر از اون چیزی که ازش خواسته بودم زده بود و کلاً هم راحتی بزرگی انتخاب کرده بودم و خیلی ناراحت بودم). از طرفی میز جلو مبلی و عسلیها رو اصلاً دوست نداشتم ، من موقع خرید فکر میکردم عسلیها داخل هم میرن، اما اینطور نبود و هر کدوم جدا جدا قرار میگرفتتند و تو خونه 66 متری من جایی براشون نبود، میز جلو مبلی هم خیلی بزرگ بود...از سمانه، خانم همسایمون (مامان حلما که معرف حضورتون هست و نیلای من بابتش چه عذابی کشید و هنوزم میکشه) خواستم تماس بگیره و خواهش کنه میز و عسلیها رو عوض کنه (میدونستم پس نمیگیره به تعویضش راضی بودم). خودم انقدر از نظر شرایط روحی به هم ریخته بودم که توان تماس گرفتن و حرف زدن و احیاناً جرو بحث کردن رو نداشتم، همچنان کمی درد داشتم و روحیم هم افتضاح بود و همش گریه میکردم، تو اون شرایط تماس گرفتن اونم با آدمهای بی ادبی که باهاشون سرو کار داشتیم اصلا برام راحت نبود، از سمانه خواهش کردم اون خودشو جای من بزنه و پیگیری کنه، طفلک چند بار طی دو روز متوالی زنگ زد اما آخرش نشد که نشد، میگفتن باید ببینیم طرح دیگه ای داریم (مال من فلزی بود و اونا میگفتن فقط چوبی دارن) آخرش بعد کلی پیگیری به جایی نرسیدیم و یارو الکی وعده داد که اونور سال اگر تونستم براتون جابجا میکنم یا به فرد دیگه ای که بخواد میفروشم، به نظرم که وعده سر خرمن اومد... انقدر به خاطر این میز جلو مبلی و عسلیها که نمیخواستمشون غصه و حرص و جوش خوردم و استرس کشیدم که حتی میل به غذا خوردن هم نداشتم، از طرفی قرار بود برای راحتیهام کوسنهایی با سه رنگ بزنند که اینکارو نکرده بودند و گفته بودم یه کوسن زرد رنگ هم میخوام که اونو هم ندادند! بابت کوسن زرد هم هر چی بیگیری میکردیم که لااقل اونو بدند باز ما رو سر میدوئوندند و خلاصه که اوضاع خیلی بدی بود....متاسفم برای چنین فروشنده های بی مسئولیتی، در نهایت که میز جلو مبلی و عسلیها رو نتونستم تعویض کنم چون گفت طرح فلزی دیگه نداره و منم چوبی نمیخواستم، حتی تا این لحظه کوسن رو هم نتونستم بگیرم و همش میترسم زیر اون هم بزنند. خدا ازشون نگذره انقدر حرصم دادند، حالا به سامان گفتم حضوری بره دنبال کوسن و بگه باید بهمون بدی، فقط امیدوارم کار به دعوا نرسه. (پست رو دیروز نوشتم، امروز که ویرایش و منتشر میکنم باید بگم دیروز حضوری رفتیم و بازم کوسن رو نداشتند که بدند، فقط پارچه کوسن رو دادن و سمانه خانم همسایه گفت اشکال نداره خودم برات پر میکنم دیگه باید ببینم چکار میتونه برام بکنه، بازم دستش درد نکنه.) چقدر بیخود بودند این آدمها. دیگه هرگز ازشون خرید نمیکنم....
از طرفی با همه حال بدم سعی کردم این دو سه روز هم به بقیه کارهای خونه تکونیم ادامه بدم،هرچند روحیه بد هم بابت رفتار دکتر و هم بابت قضیه راحتی ها و عسلیها مجال نمیداد و کارهای خیلی کمی رو با کندی میتونستم انجام بدم. فکر کنم اینجا ننوشتم، من از پنج اسفندماه شروع کردم به خونه تکونی. چقدر خوب شد که زودتر شروع کردم. یه فهرست نوشتم از کارهایی که باید انجام بشه و تو نوت گوشیم ذخیره کردم، از کارهای مربوط به خونه تکونی تا کارهای ضروری اداری که باید قبل زایمان انجام بدم و خریدهای ضروری قبل پایان سال برای خونه و پسرک و نیلا و سامان و ...دیگه ذره ذره هر روز انجام دادم، برای خودم هم عجیب بود اما تو این شش سال که از ازدواجمون میگذره، اولین بار بود انقدر خونه رو تمیز میکردیم و اینهمه کار میکردیم. خودم هم تصورش رو نمیکردم که تو ماه نهم بارداری بتونم اینطوری خونه رو تمیز کنم و اینهمه کار کنم.لطف خدا بود انگار و همکاری پسرکم، خودم به شخصه تمام دیوارها رو تمیز کردم با آب و تاید، شیشه ها رو پاک کردم (به جز شیشه پذیرایی) پرده ها رو سامان گرفت و تو چند سری با ماشین شستیم و نصب کردیم، تک تک کابینتهای آشپزخونه رو بیرون ریختم و وسایل داخلش رو شستم و تمیز کردم و دوباره چیدم، هود و اجاق گاز و پشت گاز رو که پر از چربی بود تمیز کردم و کل کاشیهای آشپزخونه رو با چندمنظوره و یه محصول شوینده جدید که از اینستاگرام سفارش دادم (سالید مجیک) تمیز کردم. چدنها رو بردم و تو حموم شستم (با نانوسان که اونم از اینستاگرام سفارش داده بودم و انصافاً عالی بود). دستشویی رو شستم و کابینت دستشویی رو حسابی تمیز کردم و وسایل داخلشو دوباره چیدم. ملحفه ها و پتوها و رویه بالشها و دو سه تا زیر سفره ای بزرگ رو انداختم ماشین و شستم، روتختی و یه تشک بزرگ و ترمه ها رو دادم سامان ببره خشکشویی، بالکن رو خودم تنهایی شستم و با کمک سامان حسابی سنگهای کف خونه رو دستمال کشیدیم و با آب شستیم (کف خونه ما سنگه نه سرامیک). شیرآلات و سینک رو جرم گیری کردم. کمد دیواری و همه کشوهای لباسها رو مرتب چیدم و لباسهای اضافه رو دور ریختم که این پروسه خودش کلی وقت گیر بود.... روی تمام کمدها و کابینتها و درها و شوفاژها و پریزهای برق و ... با دستمال یا اسکاچ ظرفشویی تمیز کردم، زیر یخچال و لباسشویی رو سامان حسابی با دستمال تمیز کرد، حموم رو هم که سامان بعد مدتها همین دیروز شست، یعنی باورم نمیشه این حجم کاری رو که انجام دادیم، بخصوص خودم، یعنی هزار بار از خدا و پسرم ممنونم که اجازه دادند بتونم قبل عید و تولد پسرکم اینطوری خونه رو تمیز کنم و حسابی از این جهت از خودم راضی باشم، باز خدا رو شکر که از 5 اسفند شروع کردم، خودم میگفتم بهتره از نیمه دوم شروع کنم که خونه تمیزتر بمونه، اما با خودم گفتم نکنه زایمانم زودتر بشه و تو کارم بمونم، الان میگم خدا رو شکر که زودتر شروع به کار کردم و الان تقریباً کارها تا نود درصد تموم شده، خب کمتر از دو هفته تا زایمانم مونده و توان کمتری برای کار کردن دارم و مدام هم ترس اینو دارم که بهم فشار بیاد و زودتر زایمان کنم، خوب شد که زودتر شروع کردم. پارسال هم کم و بیش خونه رو تمیز کرده بودم و به نظرم خیلی هم کار کرده بودم اما امسال با این شکم بزرگ شاید سه چهار برابر پارسال کار کردم،
از طرفی فرشها رو که قالیشویی خیلی هم تمیز شسته بود تازه چهارشنبه شب هفته پیش بعد یک هفته برامون آورد (قالیچه های کوچیک رو سامان همه رو تو حموم شسته بود) من واقعاً تو خونه بدون فرش احساس بدی دارم و کلافه میشم، یادم باشه سال دیگه زودتر بدم که انقدر دیر نیاد فرشهام.... راحتیهای جدید رو هم که سه چهار روزه وسط خونه پهن بود، چیدیم، بماند که چقدر از نظر من اندازه هاش بزرگ بودند و با تصورم فرق داشتند، هزار جوره میچیدیم و باز به دلم نمینشست، به نظرم انقدر ابعادشون بزرگ بود که پذیرایی کوچیک من رو کوچیکتر هم نشون میداد، راحتی که من انتخاب کردم حالت چستر داره که برای سالن های بزرگ مناسبتره، راحتی قبلی هم حالت ال داشت و خیلی جمع و جور بود اما حسابی کهنه شده بود و هم باید تعمیر میشد هم به نظرم باید پارچش عوض میشد، که دیدم خودش نه میلیون ده میلیون تومن هزینه داره حداقل، این شد که به پیشنهاد همین همسایمون رفتم و یه دست راحتی جدید خریدم اما اصلاً محاسباتم درست از آب درنیومد، حالا باز میگیم انتخاب جلو مبلی و عسلیها کار خودم بود و نمیتونستم زور کنم که عوض کنند (همون شب از ناراحتی گذاشتم دیوار که بفروشم!!) اما اینکه ابعاد مبلم رو بزرگتر از چیزی که خواستم درآورده بودند و کوسنهام رو هم اشتباهی دادند قابل اغماض نبود، در هر حال راحتیها رو که نمیشه کاریشون کرد، اما حتی برای کوسن هم همش ما رو علاف میکنند و میترسم اونو هم ندند! من گفتم کوسن رو سه رنگ دربیاره اما دو رنگ درآورده و رنگ دوم رو هم به جای زرد سفید زده، (پست رو بعد یک روز منتشر میکنم و همونطور که بالاتر گفتم دیروز رفتیم و با بدبختی فقط پارچه کوسن زرد رو گرفتیم و قراره خانم همسایه برام درست کنه) خلاصه که همه جوره خورد تو ذوقم...
دیگه پنجشنبه شب فرشها رو انداختیم و راحتیها رو هم چیدیم، راحتیهای قبلی رو هم گفتیم کارگرهای ساختمونی سر کوچه اومدن برای خودشون بردند، فقط کوسن های قبلی و دو تا راحتی تکی رو که سالمتر بودند نگهداشتم ببینم اگر مادرم میخواد بدم بهش و براش ببریم. ویترین رو هم رد کردیم رفت اما حتی با وجود رد کردن ویترین به نظرم جای خونه تنگ تر از قبل خریدن این راحتیها شد... آهان اینو یادم رفت بگم که لوستر جدید هم برای پذیرایی خریدیم، به نظرم لوستر قشنگیه و ازش راضیم، جمعه ساعت ساعت هشت هم یه نصاب اومد و لوستر جدید رو نصب کرد، لوستر اتاق خوابها رو هم با هم جابجا کرد، آخه تو پست های قبل نوشتیم که به خاطر بزرگتر بودن اتاق خواب ما نسبت به اتاق نیلا، حالا که بچه ها دو تا شدند، تصمیم گرفتیم اتاق خوابها رو جابجا کنیم، دیگه سامان با هزار زحمت و بدبختی یکماه پیش اینکارو کرد، اما لوسترها هنوز جابجا نشده بودند و پرده اتاقها هم باید جابجا میشدند که دیشب همراه نصب لوستر پذیرایی، لوستر دو تا اتاق خوابها هم جابجا شد. پرده ها رو هم که همون شش اسفند که تو ماشین شستم سامان جابجا و نصب کرده بود. ازجمعه صبح تا ساعت یک شب همینجوری دوئیدم و سرپا بودم و پنج شش بار لباسشویی روشن کردم بابت پتوها و ملحفه ها و... بعدش هم تازه دوازده شب رفتم و دوش گرفتم و در نهایت میتونم بگم نود درصد کارهای خونه تموم شد، یه سری ریزه کاریها مونده که باید طی این هفته انجام بدم و ایشالا دیگه از 28 اسفند تا موعد زایمانم سعی کنم بیشتر استراحت کنم.
وسط این خونه تکونی و سر کار رفتن ها، کلی هم بدو بدو داشتم بابت پیگیری یه سری کارهای اداری مربوط به سوابق بیمه و خریدهای مربوط به نینی و ریزه خریدهای مربوط به خونه و چیزهای دیگه، دکتر رفتن ها و سونو و آزمایش دادن بماند، یعنی اصلا استراحت نداشتم، حتی دکترم گفت یه مقدار وزن نینی کمه و باید بیشتر غذا بخوری و استراحت کنی اما خب من بیشتر اوقات دست تنهام و نهایت سامان یه سری کارها رو انجام بده، خیلیهاش به عهده خودمه و نمیتونم اونطوری استراحت کنم و چاره ای هم ندارم، ولی در مجموع از خودم راضی هستم، به قول سامان که میگه تو شرایط تو هیچکی نمیاد به خونه دست بزنه چه برسه اینهمه کار کنه و حتی دیوارها رو تمیز کنه، راستش به کارگر اعتماد نداشتم، هم بابت وسواسی که خودم دارم هم اینکه حس میکردم خودم بیشتر به کارها مسلطم و کمک سامان هم هست، مطمئن نبودم کارگری که میاد خوب باشه و حساسیتهای منو رعایت کنه، تازه آخر سالی چقدر هم گرون میگرفتند.
از خونه بگم که دیشب (جمعه شب) که کامل شد و راحتیها چیده شد و لوسترها هم نصب شد و فرشها و قالیها رو هم انداختیم، به نظرم رسید که خیلی هم بد نشده و درسته راحتیها یکم برای خونه ما بزرگند اما در مجموع زیبا هستند، چندبار از سامان پرسیدم که به نظرش خونمون الان بهتر از قبل خریدن راحتیها شده و چیدمانش بهتره که گفت آره و انقدر حساس نباش و الان شکیل تر از قبله، اما خب از اونجاییکه متاسفانه همیشه نظر و تایید دیگران برام مهمه، تا وقتی چهار نفر نیان ببینن و نگند خوب و قشنگه و خونت بهتر شده دل من آروم نمیگیره، این وجه شخصیتم که انقدر دنبال تاییدم رو واقعاً دوست ندارم، بخصوص تو موردهایی که خودم دل چرکینم دوست دارم چهار نفر تایید کنند تا آروم بشم، بخصوص حالا هم که انقدر پول دادم، یعنی اولش با دیدن راحتیها گفتم اونور سال میذارم دیوار میفروشم اما الان که چیدمشون میبینم خیلی هم بد نیستند، امیدوارم افرادی که میبینند هم بگن خوبه که دلم رضا بشه کاملاً، فعلا ماریا پرستار نیلا و خانم همسایه دیدند و میگن خیلی هم خوبه، اما بابت میز جلو مبلی و عسلیها حسابی ناراحت و دل چرکینم، به زور جاشون کردم، ایشالا حتماً اونور سال با قیمت پایینتر میفروشمشون...
تصمیم دارم فردا یکشنبه هم بیام سر کار و دیگه نیام، مگه اینکه مجبور شم بابت پیگیری کارهای شخصی و اداری خودم بیام، در غیر اینصورت از یکشنبه میرم مرخصی استعلاجی و بعد هم به امید خدا زایمان، شاید دعوام کنید اما انقدر رنجیدم از بابت حرفهای دکتر دومی که رفتم که تصمیم گرفتم سه شنبه این هفته پیش دکتر سومی هم که پزشک خانم همسایمون برای زایمانش بود و حدود سه ماه پیش هم بهش برای اولین بار مراجعه کردم اما به دلیل دوری راه از مراجعه بیشتر بهش منصرف شدم، برای زایمان مراجعه کنم، خدا رو چه دیدی شاید زایمانم رو پیش اون انجام دادم اگر شرایطش بهم بخوره.... طفلک خیلی آروم و خوب بود و میدونم برای زایمان منو میپذیره، اما باید ببینم شرایط خودم جور میشه یا نه، از حیث بیمارستان و زمان عمل و .... سامان هم اتفاقاً از برخورد دکتر ناراحت شده و موافقه که یه ویزیت هم پیش این دکتر جدید برم.... انقدر ازش زده شدم که حس میکنم دوست ندارم دیگه ببینمش، البته ممکنه در نهایت باز پیش خودش زایمان کنم اما حتماً برای احتیاط پیش این دکتر خانم همسایه هم میرم... برعکس دوران بارداری نیلا، چقدر اینبار پزشک زنانم رو عوض کردم...متاسفم برای دکتر اولی خودم که اصرار داشت من دیابت دارم و باید انسولین بزنم، درحالیکه دو سه دکتر دیگه بهم گفتند نداری! یعنی بیخود و بیجهت انسولین زدم و خودمو برای خوردن یه ساقه طلایی هم سرزنش میکردم، آخرش هم برگشت گفت شما دیابت داری و اگر فکر میکنی نداری و به حرف من اعتماد نداری بهتره پزشکت رو عوض کنی، این در حالی بود که دکتر متخصص غدد و دو پزشک دیگه بهم گفتند نداری و بی دلیل بهت استرس داده اما همچنان روی حرف خودش بود! میگفت یا قبول کن داری و انسولین بزن و هیچ چیز شیرین یا نشاسته ای نخوز یا پیش من نیا! این شد که عطاش رو به لقاش بخشیدم، وگرنه که مثل دوران نیلا با خودش ادامه میدادم دیگه! چقدر من حرص و ناراحتی کشیدم سر این دیابت و چقدر آزمایش دادم و چقدر دکتر رفتم!
دکتر اداره خودمون هم برای زایمان هست، اما همونطور که گفتم با اینکه خیلی خوب و آرومه، اما بیمارستانی که عمل میکنه بخش اطفال نداره و یه سری موارد دیگه هم هست که باعث شده ترجیح بدم برم بیمارستان لاله و پیش دکتر دومی عمل کنم، حالا تصمیم دارم پیش این دکتر سومی هم که یکبار قبلاً رفتم و به خاطر دوری مسیر ادامه ندادم برم بیننم شرایطش چطوریه. دیگه تا خدا چی بخواد...
لطفا برام دعا کنید هر چی خیره همون بشه و بچم صحیح و سلامت به دنیا بیاد و زایمان راحتی هم داشته باشم. سعیم رو میکنم قبل پایان سال و قبل زایمان یکی دو تا پست کوتاه دیگه با گوشیم بنویسم چون تو خونه سیستم درست و حسابی و نت وای فای ندارم، اما سعی میکنم با گوشی هم که شده دو تا پست کوتاه دیگه بنویسم، برای خودم خیلی مهمه، این پست طولانی رو هم که تازه ازش خیلی هم زدم تا مثلا کوتاهتر بشه، اینجا نوشتم تا بعداً بخونم و یادم بیاد سر بارداری پسرکم چقدر بدو بدو داشتم و چه کارها که نکردم، تازه هنوز کلی کار دیگه مونده، یه سری خریدهای کوچیک و کارها مربوط به پسرک و بستن ساک نوزاد، خرید لباس برای نیلا (هرچند که قبلا هم نوشتم لباسی رو که دوست داره رو هرگز درنمیاره و شاید پول دورریختن باشه!)، خرید پیراهن و شلوار و کفش برای سامان و یه سری کارهای ریز باقیمونده تو خونه و چیدن میز هفت سین و شاید خرید کادو برای خواهرزاده هام.... ایشالا بتونم سه چهار تا هم گلدون خشکل برای خونه بخرم، شدیداً منتظرم حقوقم رو بریزن و از خدا میخوام مبلغ خوبی باشه... خدایا میشه همسرم هم قبل عید دستش خالی نمونه و یه پولی بهش بدند؟ خداشاهده هزار تومنش رو هم برای خودم نمیخوام فقط میخوام دل خودش آروم باشه و موقع تولد پسرش و شب عید غمگین نباشه، به شدت بی روحیه و بی انگیزست، خیلی ناراحتشم، خدایا خودش دلشو خوش کن....
هر چقدر هم مینویسم باز چیزای جدیدی که ننوشتم یادم میاد اما دیگه بهتره همینجا این پست رو ببندم، از اینکه احیاناً با خوندن این متن طولانی خستتون کردم منو ببخشید.
منو ببخشید که نمیتونم بیام به وبلاگهاتون و نظر بذارم، خداییش بیشتر پستها رو میخونم، تقریباً یک روز در میون به وبلاگها سر میزنم ببینم چیز جدیدی نوشتید یا نه، اما حقیقتاً با گوشی و یه بچه شیطون که گوشیم رو بیشتر اوقات دست خودش میگیره، تایپ کردن خیلی سخته، خواهش میکنم نذارید پای بی معرفتی. من از داشتن دوستان خوب و همراهی که در اینجا دارم واقعاً حس خوبی میگیرم و تک تک کامنتهایی که میذارید باعث قوت قلب و حس خوب منه.
لطفاً در دعاهاتون به یاد من و خانوادم باشید و برای سلامت پسرکم و زایمان راحتم دعا کنید.
ممنونم که همیشه همراهمید و این پست طولانی منو هم خوندید. منو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.
غروب روز شنبه که از سر کار برگشت پر از بغض و آه بود. همسرم رو میگم..
سناریوی تکراری این سالها... ماهها کار میکنه، زحمت میکشه، کلی حقوق معوقه براش طلب میمونه، بعد کارفرما یا پیمانکار بالادستی به بهانه اینکه خودش طلب داره و از بالایی خودش پول نگرفته، پول شوهر بدبخت من و بقیه نیروها رو نمیده....
تو آخرین مورد از این سناریوی تکراری، همسر من با نزدیک به سی میلیون تومن بدهی که تصورمون این بود تا قبل عید همش رو میگیریم، به کار خودش در آخرین محل کارش پایان داد!!!!
اون یارویی که سامان رو استخدام کرده بود با کلی چک برگشتی و در شرایطیکه کلی بدهی به کارمنداش داشت، فرار کرده و سامان مونده و پولایی که ازش خورده، بهش گفتن قابل پیگیریه و میتونه از طریق مافوق و کارفرمای همون آدم پیگیر حقوق و طلبش باشه، اما همونم ممکنه تا شهریور سال دیگه بهش ندند، تازه اگر در نهایت بتونه بگیره که همونشم من خیلی امیدوار نیستم!
اینم آخرین تحول مثبت زندگی ما! در کنار سایر مشکلات زندگیمون، اینم اضافه شد! قبلش حداقل اسمشو میذاشتیم حقوق معوق و منتظر بودیم حالا دیرتر هم که هست، بهمون بدن الان تبدیل شده به پولی که شاید هیچوقت بهش نرسیم! تازه اگر هم برسیم چندماه دیگه که ارزشش نصف الان شده با اینهمه تورم.
دیشب که رسید خونه، همون اول کار سرشو گذاشت روی پامو و عین بچه ها شروع کرد گریه کردن. دلم کباب شد، سکوت کردم و فقط موها و پشتش رو نوازش کردم. هیچی نگفتم...یکم که سبک شد بهم نگاه کرد و گفت تو بهترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم.... آروم بهش گفتم اینطور نیست، گفت نه اینطوره، قدر خودتو بدون....
بعد درحالیکه دوباره به هق هق افتاده بود گفت "از خجالتت دارم میمیرم" اینجا منم به گریه افتادم. بهم گفته بود هر پولی که تا آخر سال بهم بدن، همشو مستقیم میریزم به حسابت و همش میگفت تا آخر سال بهت 25 تومن حداقل میدم اما همه چی دود شد رفت هوا.
در جواب بهش گفتم من الان بیشترین ناراحتی و غصه ای که میخورم بابت این نیست که اون پول رو قرار نیست بهم بدی یا اینکه کلاً شاید پولی در کار نباشه و پولتو برای همیشه خورده باشند، بابت این حال و روزی هست که دارم میبینم، بابت این غصه و شرمی که تو صورت و دلت هست....گفتم من تا آخر سال حقوق و عیدی و ... دارم و مشکل مالی نداریم، نگران نباش فقط تو غصه نخور، ایشالا حداقل بتونه این پول زنده بشه حتی اگه شده چندماه دیگه. بهم گفت اون و همکاراش پیگیری میکنند، شکایت میکنند و .... اما ته تهش خودم هم زیاد امیدوار نیستم که بتونه بگیره، یا حداقل همش رو بگیره. حال نذارشو که دیدم همون موقع از ته دلم دعا کردم، گفتم خدایا شوهرم شرمندست، شرمنده ترش نکن، گفتم خدایا دل این مرد و مردهایی مثل شوهر من که اینطوری باید خجل و شرمنده باشند جلویخانوادشون ج رو شاد کن، رزق و روزیشو بیشتر کن، یه کار درست و حسابی که مثل اینکار نباشه و هر بار سرش کلاه بذارند و چوب دلسوزی و تعهدش رو بخوره براش درست کن، گفتم خدایا من یک قرون از حقوق اونو نمیخوام، فقط برای دل خودش هم که شده، برای اینکه حال دلش خوب باشه، کارشو درست کن، یه درآمد مناسب بهش بده....
این آدم کلاش رو چند ماه پیش به خاطر اینکه پول درست و حسابی نمیداد، چند تا از کارمنداش ول کردند و رفتند، سامان گفت من بهش تعهد دادم و کارش گیر منه، نمیتونم ول کنم مثل بقیه برم، منم گفتم آره الان که بقیه ول کردند و رفتند، تو براش ناز نکن. کارشو راه بنداز، نتیجه این دلسوزی شد کار بیشتر و پول و طلب بیشتر نسبت به بقیه! به علاوه یه حس شدید حماقت و به قول سامان خر فرض شدن!
دیشب بهم میگفت مرضیه ما خیلی به بقیه محبت میکنیم، به شکلهای مختلف محبتمون رو نشون میدیم، خیلی بیشتر از بقیه مایه میذاریم اما در نهایت تنهاییم و هیچکس هم قدر نمیدونه.... منم گفتم قانون دنیا انگار اینه که هر چی کمتر محبت کنی و خودتو بیشتر بگیری و به بقیه کمتر بها بدی، دورت شلوغتره و بیشتر روت حساب میکنند.
بهش گفتم من به درجه ای رسیدم که اگر به کسی محبت میکنم با خودم میگم فرض رو بر این بذار که هیچوقت متقابلا بهت محبت نکنه، مثلا اگر براش کادوی تولد میخری حتی روز تولدت رو یادت بره که تبریک بگه چه برسه بهت کادو بده، تو برای دل خودت اینکارو بکن. من خودم وقتی به کسی محبت میکنم یا هدیه ای میدم و خوشحال شدنش رو میبینم، حال دل خودم بهتر میشه، همین برام بسه...البته که برای منم مثل بقیه آدمها مهمه که به وقتش محبت ببینم، اما برای آرامش خودم هم که شده سعی میکنم کار خیر یا محبتی که انجام میدم رو برای دل خودم و رضای خدا انجام بدم که اگر متقابلاً همون برخورد و محبت باهام نشد خیلی هم سرخورده نشم و بگم من با خدا معامله کردم و برای حال خوب دل خودم اینکارو انجام دادم، البته که در نهایت همه آدمها دوست دارند به همون اندازه که محبت میکنند محبت هم ببیند و این کاملاً طبیعیه، ولی تو زندگی من و سامان متاسفانه این موضوع اغلب اتفاق نیفتاده، نمیدونم چرا، سامان میگه حتماً یه جای کار خودمون میلنگه، جالبه اونم مثل خودمه، همش به بقیه محبت و مهربونی میکنه اما اندازه دلش و مهر و محبتی که میکنه دریافت نمیکنه. درسته که اطرافیان و دوستانش خیلی دوستش دارند اما اون مایه ای که سامان برای اونا میذاره اونا براش نمیذارند، درمورد من این قضیه خیلی پررنگتره و منم سعی کردم باهاش کنار بیام و خودمو وفق بدم، در نهایت به قول سامان هردوی ما خیلی تنهاییم و فقط همدیگه رو داریم...
اینم از درد جدید این روزهای ما، که من دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام و سامان رو هم دلداری بدم. اسمشو هم ترجیح میدم درد نذارم، بگم دغدغه جدید.
شوهر شاد من سالهاست دیگه خوشحال به اون معنا نیست، شوخی میکنه میگه میخنده اما بی انگیزه و غمگینه...دلم براش خیلی میسوزه...نمیدونم چه کسی رو باید بابت این وضعیتی که خیلی مردهای ما تو این کشور بهش دچارند مقصر بدونیم. خدا خودش فقط کمک کنه.
پی نوشت: این پست رو دیروز یکشنبه نوشتم و امروز دوشنبه میخوام منتشر کنم، جالبه قبل نوشتن این پست با وجود این مشکل بزرگ جدید، بازم حال رابطمون خوب بود، اما دیشب سر موضوع مسخره ای بدجور بحثمون شد و الان کلاً از اون حالت رومانتیک و عشقولانه درومدم و دوباره نسبت بهش پر از خشمم، درست همین امروز که تولدش هم هست! یعنی دو اسفند! جالبه که دیشب یادم نبود امروز تولدشه و با تبریک تولد دخترخالش که بهش زنگ زد تبریک بگه یهو یادم افتاد، البته دو ماه پیش که براش گوشی خریدیم بخش بیشتر پولش رو من دادم و شد کادوی تولدش، اما عجیبه که شب تولدش اصلاً حواسم نبود، باز خدا رو شکر دخترخالش زنگ زد و سریع یادم افتاد و بعدش هم اصلاً نشون ندادم یادم رفته و گفتم اتفاقاً میخواستم همین الان بهت تبریک بگم که دخترخالت زنگزد!آخه دخترخالش ساعت هفت شب دیشب زنگ زده بود ،خب خیلی زود زنگ زده بود، برای همین سریع گفتم منم میخواستم همین الان تبریک بگم، نمیشد بگم که حواسم نبود و یادم رفته که...
شاید اگر دیشب اون دعوای بد رو نکرده بودیم یه کیک امشب میگرفتم براش اما الان انقدر پر از عصبانیتم که حتی زنگ هم بزنه جواب نمیدم! صبح که ازم خواهش کرد امروز که روز تولدشه کش ندم اما رفتار دیشبش خیلی ناراحتم کرده.
عجیبه برام که هر وقت درمورد حس و حال خوبمون مینویسم یا حتی بهش فکر میکنم خودمو چشم میزنم و سریع همه چی خراب میشه! الانم همونطور شده، حالا پستم رو به حالت پیش نویس نوشته بودم و منتشر هم نکرده بودما، ولی همینکه نصفه هم نوشته بودم باز همه چی خراب شد.... مسخرست! آخه چند بار هم تکرار شده این قضیه!
تا اینجا کافیه با اینکه گفتنی های دیگه ای هم داشتم، اما باید راه بیفتم برم، وقت دکتر دارم، دیگه دفعه هایآخری هست که میرم دکتر، فعلاً دارم با دوتا دکتر میرم جلو تا ببینم ته تهش کیو انتخاب میکنم، امروز حتماً باید راجب انقباضات خیلی زیادی که دارم باهاش صحبت کنم،همینطور راجب راهی برای جلوگیری صددرصد از بارداری بعد زایمان...
امیدوارم همه چی به خیر بگذره و پسرکم فروردینی بشه.. لطفا دعا کنید برامون دوستای خوبم.