بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

چون می گذرد غمی نیست...

اول از همه بگم این پست رو چهارشنبه پیش نوشتم و الان میخوام با کمی ویرایش پستش کنم.

اتفاق جدیدی نیفتاده که بخوام بنویسم، همون اتفاقات قبلی و روتین معمول زندگی  با این تفاوت که حداقل ارتباط رو با خانوادم دارم. ماه رمضون داره به آخرش میرسه. وقتی روزه میگیرم، به شدت بیحال و بیجون میشم، نیلا هم که با شیطنتها و درخواستهای دم به دقیقش نمیذاره درست و حسابی استراحت کنم، روزهایی هم که سر کار میرم بیخوابی و بیحالی کلافم میکنه، با همه اینها ماه رمضون انگار با خودش یه انرژی مثبتی داره که حالمو خوب میکنه. خیلی از دوستان و آشنایانی که میشناسم روزه نمیگیرند و واقعاً کم هستند تعداد افرادی که تو این زمونه روزه بگیرند، به خودشون هم مربوطه،‌ حتی الان روزه گرفتن یه جور بی کلاسی و حتی عقب موندگی تلقی میشه (برعکس گذشته ها)، اما برای من حس خیلی خوبیه که با اینهمه سختی و  حتی بیجونی بتونم روزه هام رو کامل بگیرم. 

خب من آن چنان دختر مذهبی نیستم‌،‌ ظاهر خیلی مذهبی هم ندارم،‌ با این وجود هیچوقت نتونستم از روزه گرفتن به راحتی بگذرم،‌یعنی دلم نیومده بیخیال از کنارش رد بشم،‌ از چند تا از همکارانم بارها شنیدند که بهتره تو این شرایط کرونا و ... بیخیال روزه گرفتن بشم، اما نتونستم بیخیالش بشم و آدمی هم نیستم برای کاری که خدا دستور داده دنبال بهانه یا توجیه باشم،‌در عین حال اصراری ندارم همه مثل خودم فکر کنند. سامان  هم روزه نمیگیره و سحری رو تنها میخورم، افطار رو هم کمتر با هم میخوریم چون اون میگه زیاد گرسنش نیست،‌البته انقدر قبل افطار کار دارم که تقریباً تا الان پیش نیومده بتونم موقع اذان مغرب افطار کنم، معمولاً نیسماعت یکساعت بعد اذان که کارهام و غذادادن به نیلا و ... تموم شد افطار میکنم. 

سالهای پیش سامان که ابداً ‌مذهبی نبوده و نیست و و اعتقادات مذهبی هم به هیچ عنوان نداره فقط و فقط به احترام و عشق من (به گفته خودش) همراه من روزه میگرفت و میگفت وقتی تو میگیری من نمیتونم نگیرم و دلم نمیاد،‌ قسم میخورد فقط به خاطر تو میگیرم! به نظر من توجیه خوبی نبود و به جای اینکه به من حس خوبی بده، بیشتر حالت ناباوری بود که یعنی واقعاً دلیلش منم؟ مگه میشه اینهمه سختی و تشنگی و... فقط به خاطر عشق به زنت؟ ولی وقتی میدیدم روزهایی که من به دلیل عذر شرعی روزه نمی گرفتم یا به دلیل شیردهی و بارداری نمیتونستم روزه بگیرم، اونم روزه نمیگیره دیگه مطمئن شدم راست میگه و دلیلش منم! خنده دار بود اما واقعی!

دیگه امسال و پارسال بهش گفتم حق نداره به خاطر من اینکارو بکنه و عملاً‌هیچ ثوابی هم نمیبره وقتی برای خدا و اعتقاداتش نیست! البته امسال و پارسال به خاطر شرایط کاری سختش خودش هم میگفت نمیتونه بگیره  و منم تاکید کردم که وقتی اعتقاد قلبی نداره لازم نیست بگیره و خلاصه این شد که امسال تنهایی روزه میگیرم و اغلب هم افطار تنها هستم چون سامان به محض رسیدن به خونه نیلا رو میبره پارک و معمولاً ‌نیمساعت یا بیشتر بعد اذان مغرب میرسه خونه. منم معمولا به چیز سبک میخورم برای افطار و گاهی شام اصلی که غذای حاضری هم هست چند دقیقه بعدش باسامان میخورم. 

 یاد قدیما میفتم که یه عالمه آدم دور سفره افطار جمع میشدیم و اذانو که میگفتند تند تند هر چی تو سفره بود میخوردیم، یا افطار دعوت میشدیم و از دیدن سفره های رنگی و غذاها و خوراکیهای جورواجورش کلی ذوق میکردیم. فکر نمیکنم همچین صحنه هایی دیگه تکرار بشه، حداقل برای من.

خلاصه که ماه رمضون با همه سختی و بیحالیش حس خوبی برای من به همراه داره و از تموم شدنش با وجود همه سختیها خیلی خوشحال نیستم، البته اینکه داریم شیفتی و هفته ای دو روز میریم سر کار هم بی تاثیر نیست چون قبلترها که مدرسه میرفتم یا هر روز سر کار میرفتم و بعد سحر نمیتونستم بخوابم بدترین حال دنیا رو داشتم و روزشماری میکردم ماه رمضون تموم بشه،‌الان دو روزی که میرم سر کار خیلی برام سخته،‌اما روزهایی که خونه ام حداقل بعد سحر میخوابم یا بعدازظهر چرتی میزنم و زودتر و راحتتر میگذره.

همونطور که میدونید، چندوقتی هست که ارتباط زیادی با خانوادم ندارم و حس میکنم این دوری حداقل در حاضر برام آرامش بیشتری به همراه داره،‌از حاشیه ها دورم و حرفها و کنایه های جدید نمیشنوم، شاید گذشت زمان اوضاع رو بهتر کنه،‌اگرم نکنه انقدرها برام مهم نیست، یه جورایی دل کندم، دلم به همسر و دخترم و خانواده کوچیک سه نفرمون خوشه و دیگه دنبال افراد دیگه ای برای ارتباط نیستم،‌من و سامان تصمیم گرفتیم برای خوشی و آرامشمون خودمون تلاش کنیم و دلخوش به بیرون از خونمون نباشیم.

خونه رو هم تغییر دکوراسیون جزئی دادم و همون کلی تو ظاهر خونه تاثیر داشت و حال دلمون رو خوب کرد. اتاق نیلا رو هم هر روز کامل و کاملتر میکنیم و این هم کلی به من ذوق و نشاط میده،‌همیشه آرزو داشتم برای دخترم بهترین امکانات رو فراهم کنم و تا الان هیچی دریغ نکردم، مبالغ زیادی بابت اسباب بازیها و وسایلش خرج کردم،‌بخشی هم از خانواده ها بخصوص خانواده همسرم کادو گرفتم (خانواده خودم بیشتر اهل دادن پول و لباس هستند) و خلاصه که اسباب بازیهای نیلا حسابی تکمیله، از تاب پایه دار و راکر گرفته تا چهارچرخ و گوزن پلاستیکی که روش میشینه و بپر بپر میکنه تا آشپزخونه بزرگ اسباب بازی و عروسکهای جورواجور و جاروبرقی اسباب بازی و چرخ خیاطی و ماشین لباسشویی اسباب بازی و... رسماً خونمون شبیه مهد کودک و خانه بازی شده، مساحتش هم که زیاد نیست و کلی شلوغ پلوغ شده اتاقش و پذیرایی، تازه تو فکر خرید سرسره هم هستم براش و فقط به رفاه و خوشحالی بچم فکر میکنم. مهم نیست چقدر جام تنگ میشه.

 بچه که بودم اسباب بازی زیادی نداشتم،‌یه عروسک پشمی که سالهای سال داشتمش و نسبت بهش حس مادری داشتم و جونم بهش بسته بود، یه سری وسایل دیگه هم بود مثل سه چرخه که فقط با اجازه خواهر بزرگم میتونستیم استفاده کنیم، آخه فقط یه دونه بود و ما سه تا خواهر شیر به شیر بودیم و باید به نوبت ازش استفاده میکردیم، معمولاً مریم نوبت اولی بود و زمان بیشتری میتونست ازش استفاده کنه. خیلی وقتها حسرت یه عروسک قشنگتر یا کفش پاشنه بلند که بچگیهام بهش میگفتم کفش تق تقی یا لباسها و پیرهنهای دخترونه رنگی داشتم اما هیچوقت به مادر و پدرم نمیگفتم، مادرم هم شاغل بود با سه تا بچه شیر به شیره که باید همشون رو میذاشت مهد کودک و عملاً وقت و حوصله ای براش نمیموند برای این قرتی بازیا، البته که فکر هم نمیکرد ما حسرتش رو داریم چون هیچوقت مطرح نمی کردیم، حداقل من و ریحانه نمیگفتیم،‌ مریم رو یادم نمیاد،‌اما کلاً هممون قانع بودیم.

مادرم بنده خدا تو اون روزها کم زحمت ما رو نکشید،‌معلم بود و سه تا بچه پشت سر هم داشت و خانوادش هم شهر دیگه ای بودند، پدرم هم مثل خیلی از مردهای قدیم اونقدرها تو بچه داری  و کار خونه کمک نمیکرد و بیشتر زحمتها روی دوش مادرم بود. خلاصه که تقریباً یه تنه بار همه کارها رو به دوش میکشید و شاید حق هم داشت که نتونه به چیزهای فرعی و آرزوهای ریز و درشت ما فکر کنه، پول و مخارجش بماند، هیچوقت اونقدر پولدار نبودیم که بی مهابا خرج کنیم اما شاید اگر مادرم از دل ما خبر داشت نمیذاشت حسرت اینا به دلمون بمونه. کلی حرف دارم از بچگیهام، خاطرات خوب و بد،‌روزهای تلخ و شیرین،‌ولی هر چی که هست میدونم کودکیهای من در حال و روز امروزم و خصوصیات اخلاقیم خیلی خیلی موثر بود... یادم نمیره روزهای نوجوونیم موقع اذان مغرب که میشد و من خونه بودم و مامان مدرسه بود،  من از دلتنگی چقدر گریه میکردم، یا وقتی ظهر از مدرسه میومدم و غذای روی گاز رو که ولرم یا سرد شده بود میکشیدم تو بشقاب و یه قاشق دست میگرفتم و یه گوشه تو آشپزخونه مینشستم و میخوردم و به تکالیف مدرسم فکر میکردم. بیشتر موقعها شیفت مدرسه من با مامانم  یکی نبود و برای همین خیلی وقتها تنها بودم،‌

خلاصه که من به جبران اون روزهای گذشته، دوست ندارم هیچی از دخترم دریغ کنم،‌برای همین هر چی که باعث شادی و خوشحالیش میشه براش تهیه میکنم. همچنان در حال تکمیل اتاقش هستم، با وجود خریدن سرویس چوب جدید،‌هنوز نتونستم کمد قبلیش رو رد کنم و بفروشم، این شده که الان کمد قبلیش رو هم همراه سرویس خواب جدیدش تو اتاقش گذاشتم تا در اسرع وقت بفروشم،‌همین باعث شده اتاقش شلوغ به نظر بیاد، البته موقت تو اتاق گذاشته بودم تا موقعیکه  کمد قبلیش به فروش بره، اما به یکی دو نفر که نشون دادم گفتند بهتره تو این گرونی نفروشی،‌بچه بزرگتر بشه کلی وسایلش هم اضافه میشه و دیگه نمیشه از وسایل قبلیش  با این شرایط گرونی خرید. البته پرستار خودش میگه رد کن بره و اتاقش خیلی شلوغ به نظر میاد اما سه چهار نفر دیگه گفتند اگر میتونی نگهش دار اما چون رنگی رنگیه،‌یه برچسب سفید روش بزن تا کم و بیش همرنگ تخت و کمد و ویترین جدیدش بشه. نمیدونم چکار کنم،‌شاید یه عکس از اتاقش گرفتم و اینجا گذاشتم تا نظر شما رو هم بدونم. راستش به نظر خودم هم شلوغ شده، اما نمیدونم صلاحه ردش کنم یا بهتره نگهش دارم ؟ به قول یک نفر میگفت شاید خونه بزرگتری گرفتی و جای بیشتری برات باز شد.

قراره در مراحل بعدی اتاقش رو کاغد دیواری کنیم چون دیواره هاش ترک برداشته، یه قالیچه یا موکت هم برای کف اتاقش بخریم و البته یه روتختی متناسب با پرده اتاقش هم تهیه کنیم و البته یه چراغ خواب خشکل. فکر کنم دیگه تموم بشه کار اتاقش. هنوز تختش روتختی نداره و این تو اولویت اول خریدهام هست. حیف که هیچکسی به جز پرستار نیلا خونه من نمیاد که بتونم این تغییرات رو نشونش بدم. کلی ذوق دارم جاده ها باز بشه و محدودیتها رفع بشه و بابا مامان سامان بیان خونمون و غافلگیر بشند،‌آخه هنوز بهشون نگفتم برای نیلا سرویس چوب خریدم و کلاً دکور اتاقش رو عوض کردم. ‌از الان برای اون لحظه که بیان و ببینند کلی ذوق و شوق دارم. باقی تغییرات رو هم به تدریج انجام میدم. 

باید برای وسایل و کارهای باقیمونده برنامه ریزی مالی انجام بدم، فقط میتونم خدا رو شکر کنم که حقوق من هست و میتونم روش حساب کنم وگرنه که سامان همچنان با حقوقهای به شدت معوق و قسط و قرضهای جدید و جورواجور درگیره و عملاً‌ روی کمک اون نمیتونم حساب زیادی بکنم،‌همینکه پولی دستش بیاد و از قسطها و قرضهای معوقش کم کنه برام بسه. اصلاً‌ گاهی برای اینکه آروم بشم فکر میکنم داریم با یه حقوق زندگی میکنیم مثل خیلی خونواده های دیگه، الان دیگه مثل  گذشته بابت این موضوع غصه نمیخورم و خودم رو با خانمهای دیگه مقایسه نمیکنم که از سر تا پاشون و همه مخارجشون به عهده همسرشونه حتی اگه سر کار برند، فقط خدا رو شکر میکنم که خودم شاغلم و حقوق دارم و دستمون پیش احدی دراز نیست،‌سامان من هم اگر حقوق و معوقاتش رو به موقع میدادند و این شرایط کرونا و در کل شرایط بد جوونای تحصیلکرده کشور تو این سالهای اخیر پیش نمیومد،‌قطعاً دریغ نمیکرد، همین الان هم هر پولی دستش میرسه میریزه برای من و اصلاً فکر نمیکنه باید قرضهاش رو بده،‌اما من از همون پول اول از همه برای طلبهای سامان و قسطهای معوقش استفاده میکنم. دلم روشنه که آینده همسرم خوبه،‌شب و روز تلاش میکنه و مطمئنم یه روزی موفق میشه،‌ وعده خدا هم همینه،‌از تو حرکت از خدا برکت.

متاسفانه کلی خرج و مخارج و قرضهای جدید این مدت پیش اومده،‌از بابت پرداختش خیلی استرس داریم، البته میدونم خدا بزرگه اما خب فکر هردومون درگیرشه، مثلاً بیمه ماشین که مجبوریم نزدیک چهارتومن بابتش بدیم درحالیکه حسابمون کاملاً خالیه، دستشویی ما خیلی ناگهانی به سقف خونه طبقه پایین آب داده بود و مجبور شدیم هزینه کنیم واسش، پکیجمون هم قبل عید خراب شد و حدود پونصد خرجش شد اما هنوزم درست و حسابی کار نمیکنه و شاید مجبور شیم باز تعمیرکار بیاریم، لامپهای خونه سوخته بود و کلی پول بابت اونا دادیم،‌ماشینمون کلی تعمیرات نیاز داره و حداقل باید دو سه تومن کنار بذاریم واسش، قالیچه اتاق نیلا و روتختی و کاغذدیواری اتاقش و ... بماند. کلی هم قرض و قوله و قسط داریم که باید خیلی زود بدیم. با اینحال سعی میکنم به خدا توکل کنم و ازش بخوام بهمون برکت بده و خیلی زود این بار مالی از روی دوشمون برداشته بشه.

درگذشت پدرم و اون دو سال بیماری سخت و عذاب آورش که هر روزمون با عذاب و ناراحتی به خاطر دیدن شرایط بابا میگذشت،‌بهم فهموند که هیچ نعمتی بزرگتر از سلامتی و آرامش نیست،‌اینکه باید عشق داد و عشق گرفت و به مال دنیا دل نبست، نه اونقدرها ولخرج بود و نه اونقدرها اقتصادی،‌ بهم یاد داد که انقدرها در بند پس انداز نباشم برای خرید خونه و ماشین بهتر و از پول و حقوقم بیشتر از اینا برای لذا بردن در لحظه استفاده کنم...

خیلی شبها بابام رو تو خواب میبینم و از دلتنگیم کم میشه. همیشه دعا میکنم و ازش میخوام بیشتر و بیشتر بیاد تو خوابم،‌ بعد رفتنش همه چی به هم ریخت، ستون خونه بود و نمیدونستیم...ترکش های خواهرم کم و بیش ادامه داره اما من و سامان تصمیم گرفتیم بیتفاوت باشیم و سکوت کنیم و اصلاً هیچ بها و اهمیتی به اون و همسرش ندیم، به هم قول دادیم حتی با مادرم هم ذره ای راجب اونا صحبت نکنیم و و خلاصه بیتفاوتی به معنای واقعی کلمه. گاهی پیام میده اما از همه جا بلاکه (ولی پیامهاش رو میشه دید از قسمت بلاک) هیچکدومش رو جواب نمیدیم انگار نه انگار که حرفی زده...الان میفهمم که از اول باید همینطوری برخورد میکردیم و حتی به مادرم هم چیزی نمیگفتیم. 

این دور بودنها در آرامش ما تاثیر خوبی داشته، حتی اگر بهای اون ندیدن خانوادم بخصوص مادر و خواهر کوچیکترم باشه.... سعی میکنم تا حد امکان خونه مادرم هم نرم،‌عذاب وجدان هم ندارم چون فکر نمیکنم رفتن من خیلی هم خوشحالش کنه یا از ندیدنم دلتنگ بشه. شب های قدر برای همشون حتی برای خواهر بزرگترم دعا کردم و طلب سلامتی و آرامش و خوشبختی کردم،‌نفرین نکردم اما واگذار کردم به خدا. دیگه حتی نمیتونم بگم نفرت دارم،‌انگار از اول برام وجود نداشته. اینطوری احساس بهتری دارم. از اینکه میبینم سامان هم بطور کامل به من حق میده و روز به روز هم بیشتر بهم عشق میده و جای  خالی خانواده ای رو که انقدرها دوستم ندارند تا حد زیادی پر میکنه (هیچوقت بطور کامل که پر نمیشه طبیعتاً) برام بزرگترین نعمته.

فقط از خدا میخوام کمک کنه کمتر از قبل حساس و زودرنج باشم و به همین بی تفاوتی و دوری و حرف نزدن راجب اتفاقات ادامه بدم و حاشیه های جدیدی هم پیش نیاد. هر چی دورتر باشم حاشیه و حرفهای کمتری دارم و این در شرایط فعلی بهترین کاره....

لطفاً‌در این روزهای آخر ماه رمضان برام دعا کنید تا حال دلم هر روز بهتر و بهتر بشه. این سالها کم درد و زجر نکشیدم، دیگه بسمه. میخوام کمی هم زندگی کنم. الان میفهمم هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی و آرامش نیست حتی اگر به قیمت کنار گذاشتن همه آدمهایی باشه که حال دلت رو خراب میکنند. میدونم هیچ غم و شادی موندگار نیست، به قول معروف چون میگذرد غمی نیست.  از خدا میخوام روز به روز نظرلطفش رو بیشتر و بیشتر نصیب من و همه شما بکنه. من بینهایت به خدا مدیونم، اینو هیچوقت یادم نمیره و هر روز شکرگزارشم.

برای بار هزارم تشکر میکنم که کنارم هستید و شدید جزئی از خانوادم، حتی اگر خاموش باشید.

پیشاپیش عید فطر رو به همتون تبریک میگم، امیدوارم همیشه سلامت باشید. طاعات و عباداتتون قبول

زندگی متوقف نشده...

اوضاع از اون چیزی که فکر میکنید خیلی خیلی بدتره، بعد پست آخری که نوشتم یه سری حرفهای جدیدی پیش اومد که رسماً تیر خلاص رو زد به هر چی ارتباطه در حال و آینده! فقط مادرمو میخواستم به خاطر شرایط بد روحی و روانی و حتی جسمیش مستثنا کنم ( اینکارو هم کردم ولی انگار نتیجه ای نداشت) که حس میکنم با بی مهریهای واضحی که ازش میبینم شاید بهتر باشه اونو هم به حال خودش بذارم،‌ باز از طرفی مردد میشم و میگم هر چی باشه مادره و الان بیش از حد تحت تاثیر خواهر بزرگمه  (کلاً طوری شده که مادر مظلوم من از این رو به اون رو شده البته فقط برای من!!!)، ولی خب از طرفی چقدر میتونم شاهد غرور له شده و شخصیت خرد شده خودم و همسرم باشم و باز با مادرم تماس بگیرم و برم ببینمش؟ اینبار و بعد بحث آخری که بعد نوشتن پست قبلی پای تلفن پیش اومد و ننوشتمش (نمیخوام هم بنویسم و یادآوری کنم)، هیچ انگیزه ای برای ارتباط دوباره ندارم، تازه اگرم بخوام، نمیدونم اینبار چجوری و با چه بهانه ای دوباره زنگ بزنم که نشون ندم خودم رو مقصر میدونم و احساس عذاب وجدان دارم،‌چون اتفاقاً اصلاً و ابداً ندارم و بینهایت هم خودم رو محق میدونم،‌اما خب با همه اینها احساس میکنم درست نیست بیخیال مادرم بشم...

بگذریم، چون این پست رو خصوصی نمینویسم، ترجیح میدم بیشتر از این  وارد جزئیات نشم، دوست داشتم تمام و کمال بنویسم و از راهنماییهای شما استفاده کنم اما حقیقتش یارای نوشتن و گفتنش رو ندارم و حالم رو خیلی بد میکنه، فقط ازتون میخوام انرژی مثبتهاتون رو برام بفرستید که بتونم این دوران رو پشت سر بذارم و اوضاع به مرور زمان کمی بهتر بشه و حداقل کمی مهر من به دل مادرم بیفته و اینقدر راحت قید دخترش رو نزنه.

از بقیه احوالات بخوام بگم به جز دغدغه خانوادگی که دارم و تقریباً ثانیه ای از ذهنم نمیگذره، به زندگی و شیرین زبونیهای نیلا میگذره... یعنی این بچه نبود خدا میدونه چی به سرم میومد....

در یک اقدام غیر مترقبه، برای نیلا سرویس خواب خریدم، خب خونه قبلی ما چون خیلی کوچیک بود,، نتونسته بودم اتاق مخصوصی برای نیلا درست کنم و به جای اون، حیاط خلوت خونه قبلی رو با عشق و علاقه تمام تمیز  و مرتب کرده بودیم و کلی تزئینات و وسایلش رو گذاشتیم و مثلاً شده بود اتاق نیلا، تازه کلی هم عاشقش شده بودیم چون نتیجه تلاش  صفر تا صد خودمون بود،اما خب اونجا دیگه تختخواب جا نمیشد و دخترک جانم فقط کمد داشت،‌ این خونه که اومدیم و نیلا  صاحب اتاق و دم و دستگاه شد، تصمیم گرفته بودم هر موقع شرایط مالی اجازه داد برای همین کمدش، یه تخت که باهاش ست بشه،‌سفارش بدم که براش درست کنند با رنگهای هماهنگ با کمدش، و برای همین هم رفتم یافت آباد و نعمت آباد که عکس کمد نیلا رو نشون بدم و بگم مشابه اون، تخت رو بسازند، بیشتر جاها که نشون میدادم یا تماس میگرفتم، میگفتند نمیشه تختی درست کرد که رنگهای کمدت (قرمز و نارنجی و زرد) هر سه توش به کار رفته باشه و فقط میشه مثلاً‌ سفید و قرمز زد،‌چاره ای نبود و میخواستم همین سفید و قرمز رو بگم بسازند که یکی از دوستانم که موضوع رو بهش گفته بودم، بهم گفت بهتره سرویس چوب کامل بخری. اگرم بخوای فقط تخت سفارش بدی، آخرش هم رنگ و ظاهرش با کمد نیلا متناسب و هماهنگ نمیشه، خب من به این موضوع فکر نکرده بودم و از نظر مالی هم آمادگی کامل نداشتم که هم تخت بگیرم و هم کمد و هم اینکه کمد خودش رو بفروشم، اما خیلی عجیب و غریب همه چی دست به دست هم داد و تونستم بدون اینکه یه قرون قرض بگیرم هر دوش رو بخرم، هر دو که نه،‌هر سه،‌یعنی تخت و ویترین و کمد و چون از نعمت آباد گرفتم قیمتش خیلی مناسب برام درومد! 

 من پارسال اصلاً فکر نمیکردم حالا حالاها حداقل تا آخر امسال بتونم برای نیلا تخت سفارش بدم چه برسه به سرویس خواب کامل، اما خدا خواست و همون اواسط فروردین هم کمد خریدم، هم تخت و هم ویترین! و پولش هم جور شد بدون قرض گرفتن! یعنی پولم کلی برکت داشت. خدا رو شکر قبل عید حقوق خوبی دستم رسید و کمی هم سامان از پول کمی که براش ریخته بودند بهم کمک کرد و اینطوری شد که خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم، نیلا جانم صاحب یه سرویس خواب خشکل شد و اتاقش کلی قشنگتر شد! هر چقدر از خدا بابت لطفهایی که بهم داشته تشکر کنم کمه. 

البته هنوز روتختی و ملحفه و ... مونده که به تدریج پس انداز میکنم و براش میخرم! همیشه فکر میکردم قبل خریدن تخت برای نیلا،‌ قالیچه اتاقش رو عوض میکنم چون اصلا مناسب نبود و یه فرش کهنه عاریتی انداختهه بودیم تا بعداً بتونیم یه خوبش رو بخریم اما تو این یکسال و نیم هنوز جور نشده بود که موکت و قالی جدید برای اتاقش بگیریم، قبل عید رفتم دنبال موکت و قالیچه برای اتاق نیلا و حتی کم و بیش سفارش هم دادم که هفت فروردین تحویل بگیرم اما خود به خود به تعویق افتاد تا آخرشطوریی شد که اول سرویس خواب براش بگیرم و بعدش قالیچه. البته هنوز قالیچه نگرفتم  و انشالله به زودی زود یه موکت شیک (پالاز موکت احتمالاً ) یا شایدم یه قالیچه چهارمتری براش بخرم....انقدر ذوق میکنم اتاق بچم قشنگ میشه که حد نداره، اصلاً دلم میخواد از جون و دل مایه بذارم براش. 

خدا کنه فقط روی تختش بخوابه، سعی میکنم عادتش بدم اما دو شبی که تا حالا خوابیده، تا صبح ناآروم و بیقرار بوده و درست و حسابی وعمیق خوابش نبرده، یا یهویی بیدارشده و با ترس و استرس میپرسه "مامان اینجایی؟" یا "مامان کجایی؟" تا مطمئن شه من هستم. متاسفانه هنوز به تنهایی نمیخوابه و از اون بدتر مدتی بود عادت کرده بود بغل من و درست روی بالش من بخوابه و موقع خواب به من بچسبه! الان دارم به تدریج روش کار میکنم که اولاً ‌توی تختش بخوابه، و دوماً‌یکم که به خوابیدن رو تختش عادت کرد خودم هم از اتاقش برم بیرون و بذارم کم کم مستقل و تنها بخوابه. نخواستم هر دو کارو همزمان با هم انجام بدم، گفتم تدریجی باشه بهتره...

یه اعتیاد بدی هم پیدا کرده از دو سه ماه قبل به پوشیدن کلاه و کاپشنش تو خونه اونم 24 ساعته! اولش برای هممون بامزه بود و بهش میخندیدیم اما از یه جایی به اون درجه از شدت رسید که حتی تو گرمترین حالت خونه هم کاپشن و کلاهش رو میپوشید و گاهی شلوار پشمیش  رور هم تنش میکرد و ابداً نمیتونستیم از تنش دربیاریم و اگرم به زور اینکارو میکردیم جوری جیغ میزد و گریه میکرد که دلمون میسوخت و بهش دوباره میدادیم! 24 ساعته موهاش زیر کلاه عرق  میکرد و چرب میشد، اما باز از خیرش نمیگذشت! از دیروز صبح شروع کردم از کاپشن بگیرمش (درست مثل از پوشک گرفتن و پستونک گرفتن!!!! به نظرم از اونا هم سختتره!! دیگه ببینید چقدر فاجعست!!!)  و باعث شد دیروز بچم از صبح تا شب عین معتادا بیقراری کنه و با التماس و جیغ و هر راهی که به ذهنش میرسید تقاضا کنه کاپشنش رو بپوشونیم! از دیروز صبح تا شب هم من و هم پرستارش مقاومت کردیم اما دیشب موقع خواب به خاطر کاپشنش بلبشویی راه انداخت که نزدیک بود بهش بدم بپوشه اما آخر سر تصمیم گرفتم مقاومت کنم و به هر طریقی حواسشو پرت کنم! اصلاً هم حواسش پرت نمیشد حتی با گوشی! آخرش با یه ترفندی موقتاً بیخیالش کردیم اما بازم بیقراریش تموم نمیشد. خدا کنه امروز هم پرستارش مقاومت کنه و بهش نده و کم کم از سرش بیفته...

یعنی از پستونک گرفتن برام راحتتر بود تا ترک اعتیادش به کاپشن! مورد بعدی هم که خیلی خیلی بهش معتاده گوشی هست! گاهی پیش میاد که شبها من خوابم میبره و گوشیم دست نیلا میمونه! یهویی دو ساعت بعد مثلاً‌ سه نصفه شب پا میشم و میبینم هنوز گوشی دستشه! به خدا تو رفتارهاش موندم من! میترسم چشمش و مغزش خراب بشه! اصلاً و هیچ جوره هم حریفش نمیشم. حتی پیش اومده که نصفه شب از خواب پریده و با جیغ و داد گفته گوشی بده! چندبارم همین اتفاق درمورد کاپشنش افتاد، از خواب بیدار شد و هی گریه میکرد و جیغ میزد و میگفت "کاپشن بیپوش" درحالیکه کاپشن تن خودش بود و مثل خیلی شبهای دیگه با همون خوابیده بود! احتمالاً خواب دیده بود از تنش درآوردم! چندبار کاپشن توی تنش رو نشون دادم و گفتم اینا تن خودته تا آخرش متوجه شد و گرفت خوابید! 

موندم تو کار این بچه! مثل یه پسربچه شیطون و قلدره و متاسفانه جذبه زیادی نمیتونم در برابرش داشته باشم، اما به همون اندازه هم بینهایت به من محبت میکنه و 24 ساعته صورت و دهنش رو به صورتم میچسبونه و صورت یا دستم رو به شوخی گاز میگیره! اولها خیلی آروم گاز میگرفت اما وروجک الان بعضی وقتها طوری گاز میگیره که دادم میره هوا و بازوم کبود میشه! فقط هم با من اینطوری میکنه و یکبارم ندیدم کسی رو گاز بگیره! یه راه ابراز محبتش به منه! اینم شانس مایه!

با همه اینها انقدر عاشقشم و زندگیم به زندگیش بنده که میدونم اگر خدا منو مورد لطف خودش قرار نمیداد و بهم نمیدادش، حتی با وجود عشقی که به سامان داشتم،  دلم نمیخواست یکروزم تو این دنیا باشم...خدا رو شکر بابت داشتن اون و سامان،‌ سامانی که این روزها انقدر هوامو داره و لوسم میکنه و بهم عشق میده که دلم حسابی به اون و زندگیمون قرص میشه...

فقط اون موضوع لعنتی تمام روح و روانم رو به هم ریخته! میدونم اگر پدر عزیزم زنده بود و حتی افلیج هم اونجا افتاده بود،‌اجازه نمیداد امثال خواهرم اینطوری خونمو تو شیشه کنند و مادرم هم بی چون و چرا طرفش رو بگیره...

یعنی میشه این مسئله خانوادگی حل بشه و بتونم کمی به آرامش برسم؟ میدونم خدا با منه و تنهام نمیذاره،‌به مهربونیش ایمان دارم اما ظرفیت روحی من هم پر شده و دلم نمیخواد زندگی و عمرم با این اختلاف و بحثها بگذره...اگر این موضوع درست بشه قول میدم بیشتر قدر زندگی و با هم بودنها رو بدونم. البته که برای همیشه اون دختر و خانوادش رو کنار گذاشتم (حتی نمیخوام اسم خواهر رو روش بذارم دیگه) اما دلم میخواد خواهر کوچیکم و مادرم رو برای خودم نگهدارم. توکل به خدا،‌خدا خودش شاهده که تا جای ممکن وجدان و انصاف رو تو زندگیم اولویت قرار دادم و دلم نخواست هیچ زحمت و مزاحمتی برای کسی داشته باشم، همیشه مراعات همه رو کردم اما بخت و اقبال باهام یار نبوده و الان جایی هستم که همیشه ازش بیزار بودم، تنها،‌بیکس،‌طرد شده...

خدایا خودت همه چیو درست کن،‌دوباره عزت و ارزشم رو بهم برگردون و مهر من رو به دل مادرم بنداز...

فقط و فقط چشم امیدم به لطف خداست و دعای دوستان خوبم اینجا...

پی نوشت: طبق معمول این پست رو هفته پیش دوشنبه سی فروردین ماه نوشتم و امروز 4 اردیبهشت بروزرسانی کردم (همیشه همینه!‌کلی طول میکشه پستمو بنویسم و منتشر کنم و و موقع انتشار اتفاقهای جدید رو مجبورم اضافه کنم). الانم مجبورم یه سری توضیحات اضافه از اتفاقات جدید بدم. اول اینکه روز سه شنبه یک روز بعد نوشتن پستم رفتیم خونه مامانم، حقیقتش دلم با رفتن نبود و میدونستم بهم بی احترامی و بی محلی میشه،‌اما از اونجاییکه روز قبلش خواهرم یه پیامک داده بود (نمیشه توضیح بدم) تصمیم گرفتم قبل اینکه جواب خواهرم رو با زبان حقوقی بدم، برم خونه مادرم و بهش بگم من از این به بعد تو رو وارد ماجرا نمیکنم که بیشتر از این اعصابت خورد نشه و دفعه قبل هم اشتباه کردم به تو رو انداختم و تو رو قاطی ماجرا کردم،‌البته اینم بگم که قرار بود این حرفها رو از روی سیاست بگم و اعتقاد و باور قلبی من نبود، وگرنه به نظرم تو  این  شرایط  همیشه بزرگترها ط باید  وسط رو بگیرند و میانجیگری کنند و نذارند کار به اینجاها برسه،‌اما مادرم همیشه منفعل بوده و به قول خودش حریف خواهرم نمیشده،‌اما تصمیم  گرفته بودم  اینطوری  بهش  بگم  که اگر بعداً به شکل دیگه ای مجبور  شدم  با خواهر بزرگترم رفتار کنم، بصورت غیر مستقیم با مادرم اتمام  حجت  کرده باشم که چون تو نخواستی وارد ماجرا باشی و واسطه گری کنی،‌مجبور شدم مستقیم اقدام کنم.

 خلاصه که رفتم که بهش بگم از این به بعد تو این ماجراها شما رو واسطه قرار نمیدم،‌اما خواهش میکنم ‌ اگر چیزی از خواهر بزرگه شنیدی یک طرفه به قاضی نرو و حق دفاع رو هم برای من بذار، نه اینک مثل این چند وقت اخیر اجازه بدی مریم هر چی خواست بگه و بدگویی من رو بکنه.

رفتم که اینا رو بگم و بعد دیدن مادرم پیامک خودم رو در پاسخ به پیامک مریم بفرستم که رضوانه قبل رسیدن ما به خونه مامان تاکید کرد با توجه به روحیه خراب مامان بهتره این حرفها رو هم نزنید چون ممکنه حالش بدتر بشه و این شد که ما کلاً منصرف شدیم از بیان این صحبتها و کلاً ترجیح دادیم به پیامک غیر منطقی مریم جواب ندیم و کلاً بیتفاوت باشیم و الان که فکر میکنم میبینم اینطوری خیلی هم بهتر شده و یه جورایی انگار اصلاً‌ آدم حسابش نکردیم.

مورد بعدی و اتفاق جدید دیگه اینکه با تلاش فراوان در نهایت کم و بیش موفق شدم کاپشن نیلا رو ازش بگیرم،‌الان دخترم پنج روزه که ترک کرده و در دوران نقاهت به سر میبره! گاهی زمزمه هایی میکنه هنوز اما خب  حواسش رو پرت میکنیم و انگار که داریم کم کم به طور کامل موفق میشیم، البته الان دوباره گیر داده به یه لباس دیگه،‌اما خب اون لباسه خنکه و مثل کلاه و کاپشن که درش نمیاورد، چیز فجیعی نیست که بپوشه...

اعتیاد الانش همچنان گوشیه و صبح تا شب و حتی شب تا صبح دستشه. مورد دیگه هم اعتیاد جدیدش به یه سری آهنگهایی هست که روزی صدبار گوش میده و باهاش میخونه و همزمان تاب بازی هم میکنه! دیگه اینکه الان بدجور علاقمند به دیدن کارتون شده،  یه سری کارتون روی فلش دارم که براش میذارم و باعث شده شدیداً به اونا معتاد بشه و کلاً اختیار تلویزیون رو به دست بگیره و به زور بخواد وسط فیلم و سریالهایی که میبینیم کارتون براش بذاریم. خلاصه که انقدر بچم اعتیادهای مختلف داره که نمیدونیم کدومش رو ترکش بدیم...

یه موضوع دیگه هم اینه که شبها به زور میخوابونمش، یعنی اگر چهار صبح هم ببرم بخوابونمش بازم گریه میکنه و جیغ میزنه و مقاومت میکنه! این شبها که ماه رمضونه و فرداش هم شیفت ادارم نیست، با هم تا خود سحر بیدار میمونیم،‌سامان میره تو اتاق خواب میخوابه و ما تا خود سحر یا حداقل تا ساعت سه بیداریم،‌بعد نیلا رو میخوابونم و خودم هم یه چرتی کنارش میزنم و ساعت چهار و ده دقیقه صبح پا میشم سحری میخورم. اتفاقاً بهمون خیلی هم خوش میگذره، من مشغول نظافت خونه یا درست کردن سحری میشم یا کتاب میخونم، نیلا هم کارتوناش رو میبینه. اگر فقط برای خوابیدن انقدر مقاومت نمیکرد و انقدر هم نصفه شبی نمیدوئید و بپر بپر نمیکرد (به خاطر همسایه طبقه پایین) دیگه همه چی عالی بود... آهان اگر میذاشت با زبون روزه با خیال راحت ظهرها بخوابم و انقدر با بهانه های مختلف صدام نمیکرد، دیگه هیچ مشکلی نبود!!! خلاصه که همه چیو با هم میخوام من یه چیز دیگه اینکه کم و بیش به تختش عادت کرده و دیگه مثل قبل بیقراری نمیکنه تا صبح، خدا کنه دیگه کاملاً قبولش کنه و به این روند ادامه بده.

اینم خلاصه ای از حال و روز من این روزها. درسته این روزها احساس تنهایی و بیکسی خیلی آزارم میده اما من همچنان دلخوشم به روزهای بهتر، نمیخوام زمین بخورم، میخوام خودم رو بیشتر دوست داشته باشم، این مدت فهمیدم هیچکس هیچکس اندازه خود آدم و خانواده درجه یکش یعنی همسر و فرزندانش، دل آدم رو گرم نمیکنه....این ماجرا تا حد زیادی دل من و سامان رو به هم نزدیکتر کرد،‌اینهم خودش نعمتیه...

خدا رو شکر بابت داده و ندادش،‌اما ممنون میشم همچنان دعا کنید تا اوضاع بهتر بشه و دل مادرم بخصوص کمی نسبت به من گرم بشه.