بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

مرسی از دوستان عزیزی که در پست قبلی با اعلام حمایت  از طولانی نوشتن من و لطفی که داشتند بابت اینکه این نوشته ها و طومارهای تمام نشدنی رو دوست دارند، منو شدیداً خوشحال و دلگرم کردند. البته امیدوارم جنبه ش رو داشته باشم دیگه حداقل از این طولانی تر ننویسم 

علیرغم لطف دوستان، همچنان فکر میکنم لااقل بیست درصد هم بتونم کوتاهتر بنویسم و بیست درصد هم در دنیای واقعی کمتر حرف بزنم، به یکی از دستاوردهای بزرگ سال  1403 دست پیدا کردم و این موضوع منو بسی خرسند میکنه و بهم احساس پیروزی میده، میگم بیست درصد که هدف قابل دسترسی باشه، وگرنه میگفتم 50 درصد الان هم در همون راستای قول و قرار قبلی، ببینم میتونم کوتاهتر بنویسم یا نه، یعنی از همین پست شروع میکنم باشد که موفق بشم بصورت تیتروار از آخر شروع میکنم به یک هفته پیش که پست قبلیم رو نوشتم البته طبق معمول این متن رو از دو روز پیش شروع به نوشتن کردم.

++++++ زمانیکه حمله موشکی ایران به اسرائیل شروع شد، منی که تصور نمیکردم موضوع انقدر جدی باشه، دچار ترس و وحشت خیلی زیادی شدم، ساعت یک شب بود  و بچه ها خواب بودند و من و سامان بیدار و در حال خوردن آجیل که متوجه این موضوع شدیم، به یکباره تپش قلب من بالا رفت و مات و مبهوت اخبار تلویزیون و اینستاگرام رو دنبال میکردم، باورکردنی نبود برام، بعد که باورش کردم، تمام وجودم شده بود ترس و وحشت، اول از همه بابت اقدام تلافی جویانه طرف مقابل و نگرانی بابت بچه هام و آوارگی و خطرات احتمالی.... حس و حال بدی بود، احساس ناامنی شدید داشتم، به هر صدایی بیرون از خونه واکنش نشون میدادم درحالیکه طبیعتاً حتی اگر بحث تلافی هم بود قرار نبود و نیست که به این سرعت اتفاق بیفته... با هزار سختی و فکر و خیال خوابم برد، اما حدود 5 صبح سامان از روی هیجانی که دچارش بود با بی ملاحظگی تمام بیدارم کرد که مرضیه پاشو بیا ببین چند تا موشک شلیک شده و فیلمهاش رو بیا ببین و کارمون تمامه و البته چندتایی هم فحش حواله باعث و بانیش کرد!!! منو میگی، با هزار بدبختی خوابم برده بود و یهویی اینطوری با حرفهای سامان بیدار شدم! تپش قلب گرفته بودم و دستام سرد شده بود، بهش گفتم نباید بیدارم میکردی! تو نمیدونی منو بیدار کنی دیگه خوابم نمیبره؟ (این حرکتش خیلی سابقه دار هست!) اونم هی میگفت چشماتو ببند بگیر بخواب! منم گفتم مرسی از راهنماییت! خلاصه که من بیخواب و هراسون شده بودم، فیلمهای اینستاگرام و تلویزیون رو میدیدم و بیشتر وحشت میکردم، به هر حال ابتدای هر واقعه ای تا آدم بخواد شرایط رو هضم و تحلیل کنه، هیجانات و ترسها طبیعیه، چه برسه که این اتفاق اعلام جنگ و پرتاب موشک به اسرا.ئیل باشه و ترس از شروع یه جنگ تمام عیار در منطقه و انتقام گیری طرف مقابل و تبعات احتمالی!!! چند دقیقه بعد دیدم صدای خرو پفش میاد! حرصم گرفت! صداش کردم گفتم منو بیدار کردی گرفتی خوابیدی؟ خلاصه که تا سه ساعت بعدش بیدار و هوشیار بودم و هزار تا فکر تو سرم بود، دوباره سامان رو که پایین تخت خوابیده بود صدا کردم و گفتم بیا اینجا منو بغل کن آروم بشم!  بغلم کرد و نوازشم کرد و یکم هم شیطنت کرد و کمی آرومتر شدم اما تا هشت و نیم صبح نتونستم بخوابم و ساعت یازده صبح با سروصدای بچه ها و با سردرد وحشتناک بیدار شدم! الان خب آرومترم و احساس میکنم اگر خوشبین باشیم شاید اتفاق دیگه ای نیفته.... جالب اینکه همون شب اول که من از شدت وحشت و ترس بخصوص بابت بچه هام تپش قلب گرفته بودم، سمانه همسایه واحد بغلی ما ساعت دو و نیم شب سه تا بچش رو برداشته بود رفته بودند میدان فلسطین تهران که شادی کنند و جشن بگیرند! و من اون لحظه فکر کردم چقدر دنیای ذهنی آدمها با هم فرق میکنه....

راستش رو بخواید من به شدت از حمله اسرا.ئیل به کنسولگریمون عصبانی و ناراحت شدم، به نظرم اینکه منفعلانه هم رفتار میکردیم به طرف مقابل جسارت بیشتری بابت تعرضات بیشتر و اقدامات خرابکارانه بعدی میداد، اما این موضوع ذره ای از ترس و ناراحتی من بابت اینکه خدای نکرده جنگ تمام عیاری در منطقه و بین دو طرف شروع بشه و تلفات و خساراتش به مردم بدبخت برگرده و اونا تاوانش رو بدند کم نمیکنه!  همین الان هم با جهش قیمت طلا و دلار و مسکن، همین مردم هستند که تاوان دادند، و منی که باز هم نمیتونم خونم رو عوض کنم بابت قیمتهای فضایی مسکن و اینکه ملت با فکر افزایش قیمت خونشون، خونه ها رو برای فروش نذاشتند که بعدا خیلی گرونتر بفروشند.... اما همه اینا به کنار، برای مایی که بچه داریم هیچ چیزی بدتر از احساس ناامنی و ترس از جونمون نیست، چیزی که من روز اول بعد این اتفاق با تمام وجود تجربش کردم و خب الان احساس وحشتم طبیعتاً با گذشت زمان کمتر شده....امیدوارم بیشتر از این این ماجرا کشدار نشه و به همینجا ختم بشه، به خدا ما مردم خیلی این وسط آسیب میبینیم، خیلی از کودکان همین الانش هم با این اتفاق اخیر دچار ترس  و اضطراب شدند، نمونش دختر همکارم.... حالا خدا رو شکر نیلای من چیزی نفهمیده، با اینکه من و سامان خیلی زیاد در حضور بچه ها (متاسفانه!) این موضوع رو تحیلیل و واشکافی (از کجا این کلمه آخری به ذهنم رسید) کردیم فعلاً چیزی متوجه نشده، البته  من و همسر از دو منظر صددرصد متفاوت این اتفاق رو ارزیابی کردیم درست عین افکار و عقاید و روحیاتمون که تمام این سالها در دو قطب مخالف بوده! به هر حال انشالله که همه چی به خیر بگذره و شرایط به ثبات برسه، آدم به جایی میرسه که حاضره به زندگی ببخشید نکبت قبلیش برگرده اما اتفاق جدید و بدتری نیفته، درست مثل اینکه آدم رو به مرگ بگیرند که به تب راضی بشه! (زمان شروع کرونا هم همین احساس رو داشتم! حاضر بودم به همون شرایط سخت قبلی برمیگشتیم اما اون بیماری لعنتی به سختیهامون اضافه نمیشد!)

++++++++  جمعه به پیشنهاد دخترخاله سامان و همسرش رفتیم باغ کتاب تهران، من با این دخترخالش  شاید هفت هشت سال قبل بیرون رفته بودم و بعد اون خیلی کم در مناسبتها دیده بودیمشون، دو سه باری بود که قرار میذاشتند همو ببینیم اما هر بار به طریقی نمیشد، دیگه اینبار با اینکه من و سامان به شدت در حال جنگ و خونریزی با هم بودیم، سامان ملتمسانه بهم گفت اگه نریم زشته و پیش این دخترخالم خیلی شرمنده میشم و تا حالا چندبار گفتند! منم گفتم فقط بابت اینکه میگی زشته و آبروم میره اینبارو میام اما حرفها و دعوای ما سرجاشه...خلاصه با بی میلی حاضر شدیم و منم چای و آجیل و خوراکی و زیرانداز بابت احتیاط برداشتم و راه افتادیم، بار اولی بود که باغ کتاب میرفتیم، خوب بود، نیلا تو قسمت خانه کودک با دختر دخترخاله سامان (آوا) که شش سالشه حسابی بازی کردند، البته خب بازی ها گرون بودند اما وقتی با آدمهای نسبتاً پولدار (سطح مالی دخترخالش و شوهرش از ما خیلی بالاتره و به تازگی یه خونه خیلی بزرگ در ولنجک تهران رهن کردند و در صدد خرید خونه همونجا هم هستند) بیرون میری، مجبوری پا به پای اونا جلو بری و هزینه کنی و از این جهتها خب خیلی خوب نیست، البته این بنده های خدا از یه خونه 35 متری 12 سال پیش شروع کردند و الان به اینجا رسیدند، اما من همیشه میگم تو این کشور از یکسال به سال بعد شرایط متفاوت میشه  و مثلا ما نمیتونیم با توجه به اوضاع فعلی به فرض تلاش زیادی هم که بکنیم چند سال دیگه نصف دستاورد های مالی اونا رو از حیث ماشین و خونه داشته باشیم (درمورد ما که باتوجه به وضعیت شغلی سامان طی این سالها بعیدتر هم به نظر میرسه البته بازم شکر که محتاج نیستیم).  اونجا من و دخترخالش هم یه جور بازی که با  دوچرخه ثابت بود انجام دادیم، بماند که من اعتماد به نفسش رو نداشتم اما سامان مجبورم کرد انجامش بدم، آخه راستش رو بخواید با شرمندگی باید بگم من هنوز بلد نیستم دوچرخه سواری کنم! همیشه برام یه ضعف حساب میشده، درست مثل اینکه نمیتونم شنا کنم یا حتی 11 ساله گواهینامه دارم اما از ترسم نتونستم یک دقیقه هم پشت فرمون بشینم.... اینا همه برای من شبیه نقطه های تاریک در زندگیمه و بهم نشون میده که اعتماد به نفسم و مهمتر از اون عزت نفس پایینی دارم. حالا باز قدرتم رو جمع کردم و این بازی رو انجام دادم و اتفاقا بد هم نبود، البته دخترخالش برنده شد. بگذریم از این موضوع حاشیه ای.

 بعد اینکه بازی بچه ها تموم شد، دیگه وقتی نمونده بود که به نمایشگاه کتاب اونجا و جاهای دیگه سر بزنیم، دخترخاله سامان پیشنهاد کردیم بریم خونه اونا شام بخوریم، منم خیلی اصرار کردم بیان منزل ما اما راستش رو بخواید با توجه به اسباب و وسایل خونه ما که بابت شیطنت بچه ها مستهلک و خراب شده و یکم باعث خجالت من هست و همینطور نامرتب بودن خونه ترجیح میدادم قبول نکنند، (اگرم قبول میکردند که خب مشکلی نبود) در نهایت رفتیم منزل اونا تو شمال تهران، خونه بزرگ و لوکس و دلباز و قشنگی بود، دخترخالش خیلی سریع ماکارونی خوشمزه ای درست کرد، البته ما پیشنهاد دادیم مهمون ما باشند و پیتزا بگیریم بریم منزل اونا اما دخترخالش به هیچ عنوان قبول نکرد و ترجیح داد بلافاصله بعد اینکه رسیدیم خونه خودش آشپزی کنه.انصافا هم ماکارونیش خیلی خوشمزه شد، سر میز شام من حسابی با حرفها و خاطراتی که از گذشته های خودم تعریف میکردم خندوندمشون، بعد شام هم چند تایی خاطره هم از اوایل ازدواج  من و سامان و دوران عشق و عاشقی تعریف کردم و خلاصه فضا رو خیلی گرم و پرنشاط کرده بودم. نیلا هم حسابی با آوا، دختر دخترخالش که یکسال از نیلا بزرگتره بازی میکرد و سرگرم بود،  آوا هم با پیانوی بزرگ و قشنگ سفیدش چندتایی آهنگ زد، و من برای بار چندم طی این مدت متوجه شدم چقدر دلم میخواد نیلا تو موسیقی پیشرفت کنه...قبل عید هم که خونه پسرخاله سامان رفته بودیم، کیان پسر کوچیکشون که اونم یکسال از نیلا بزرگتره، با سنتور چند تایی آهنگ زد، نیلا کلاس موسیقی بلز میره، پیشرفتهایی هم داشته، علاقه هم داره اما درمورد تمرین کردن تنبلی میکنه. البته نویان هم اصلا اجازه نمیده نیلا درست تمرین کنه و همش میخواد ساز و مضراب رو از دستش بگیره. خلاصه اگر نیلا هم بتونه در زمینه موسیقی پیشرفتهای خوبی بکنه، من و سامان خیلی خوشحال میشیم.

++++++++ نویان پسرکم هزار ماشالله خیلی خوب به حرف افتاده و الان به مرحله جمله ساختن رسیده، خیلی با نمک کلمات و جملات رو تلفظ میکنه، با همه عشقی که به نیلا دارم و فکر میکردم از نیلا بچه بامزه تری نیست! الان به جرات میگم نویان حرکات و رفتارش بانمکتر از نیلاست. به شدت رفتارها و حرف زدن نیلا رو تقلید میکنه و این شاید یه جاهایی خوب باشه، اما خب یه جاهایی هم باعث نگرانیه، مثل اینکه رفتارهای مضطربانه نیلا رو از سر تقلید عیناً تکرار میکنه (مثل گرفتن گوشهاش وقتی آیفون زنگ میخوره) یا مثلاً یه سری حرفهای بد و جملاتی که نیلا تو عصبانیت میگه نویان عیناً تکرار میکنه، مثلا خیلی بامزه میگه " با تو دوست نیستم!" و دقیقا جمله نیلا هست تو عصبانیت. خیلی وقتها با لحن بامزه ای میگه "میش آب بیدی" (میشه آب بدی؟) یا مثلا اگر نیلا حرف بدی بزنه یا کار بدی بکنه میاد گزارش میده  و با قیافه بامزه ای میگه "مامان نیا گفت بیشو"(ماامان نیلا گفت بیشعور) یا مثلاً "نیلا زد گفت آشگال" و گاهی دستشو محکم میزنه به لپش به نشانه اینکه چه حرف بدی نیلا زده! از اینکه بوسش کنم خوشش نمیاد،  یهویی با عصبانیت لپشو پاک میکنه و میگه "بوش نکن" موقع ناهار خودش سفره رو میندازه  و خیلی واضح میگه "ماما سفره انناختم"  یا تازگیها گرسنه که میشه میگه "مامان غذا بیده گسنمه" تعداد جملات و کلماتی که میگه روز به روز بیشتر میشه و من برای مدل حرف زدنش میمیرم. متاسفانه حرفهای ناسزای بدی هم در کنار این جملات جدید یاد گرفته، نمیدونم دقیقا چطور! طبیعتاً بخشیش تقصیر من و سامان بوده، بخشیش تقلید از نیلا که خودش هم از  ما و سایرین یاد گرفته، تعدادشون هم زیاده و واقعا بابتش ناراحتیم،  مدام سعی میکنیم بی تفاوت رد شیم بلکه یادش بره اما وقتی به زبون میاره انقدر بامزه تلفظ میکنه که گاهی علیرغم میلمون خندمون میگیره! دو روز پیش با همکارم پای تلفن حرف میزدم که بچه ها دعواشون شد! نویان به نیلا خیلی واضح  و بلند گفت "بیشور عوضی" نیلا هم گفت بیشعور آشغال و من از خجالت داشتم آب میشدم، همکارم هم خیلی واضح شنید و خندش گرفت از ناسزاهای اینا به هم، که البته من بهش گفتم چقدر بابت این حرفها و دعواهاشون ناراحتم، به نویان همون موقع گفتم نیلا رو بغل کن بهش بگو ببخشید، برگشت خیلی غلیظ  به نیلا گفت :نه خیییرم من دوست نیستم، به دیک {درک} برو گمشو" من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم جز اینکه آب بشم برم تو زمین!  بماند که باعث خنده همکارم هم شد! راستش فقط دو سالشه و انقدر بامزه تلفظ میکنه که به زور جلوی خندم رو میگیرم، اما واقعا نمیدونم باید چکار کنم که این کلمات از زبونش بیفته و تا بزرگترشدنش ادامه پیدا نکنه یا مثلا تو جمع دوست و فامیل به زبون نیاره! حالا در کل بخوام بگم به شدت بچه با نمک و تو دل برویی هست و هر کی میبینتش عاشقش میشه و رفتارش در حضور دیگران هم خیلی خوبه جوری که همه میگن چه بچه خوب و آرومیه و بهت کاری نداره! خیلی خیلی بااحساسه و همچنان عاشق بازی کردن با موهام و دست زدن به شکممه، به محض اینکه حس کنه من ناراحت شدم فوری میاد  بهم میگه "بیا بوش کنم" یعنی بیا بوست کنم و سرتاپام رو  چندین و چند بار میبوسه تا مثلا بخندم و خوشحال بشم، تا گریه میکنم میاد بغلم میکنه و بوسم میکنه میگه "مامان چی شده، گی یه نکن (گریه نکن) بیا بوش کنم" اصلا اون لحظه نمیتونم حس خوبم رو توصیف کنم، انگار کل خستگی مادری از تنم میره. خلاصه که بینهایت عاشقش هستم، و البته عاشق نیلا که همه وجودمه و عشقم بهش قابل توصیف نیست اما همچنان نگرانیهام درموردش وجود داره و گاهی واقعاً این نگرانی مستاصل میکنه منو.. در یه پست جداگانه باید اختصاصاً درمورد هردوشون بنویسم که این جا بمونه و ثبت بشه.

++++++++  این مدت با سامان همسرم دچار تنش خیلی خیلی بزرگی شد، که باز بخشیش برمیگشت به خونه کوچیکه که سامان قبل ازدواج با من خریده بود، اینبار خیلی خیلی بد دعوا کردیم و من حتی تهدید کردم جدا میشم و حق و حقوقم رو هم میگیرم، یه جورایی تصمیمم هم نیمه جدی بود، صرفا بلوف نبود، خیلی بهم برخورده بود، البته هردومون مقصر بودیم اما غرور من به دلایلی که ترجیح میدم اینجا بیان نکنم به شدت شکسته بود، البته اونم متقابلا میگفت من غرورش رو تو این سالها بارها شکستم، در جریان دعوای خیلی شدیدمون بودیم که دخترخاله سامان ما رو دعوت کرد بریم باغ کتاب و بعد اون هم خونشون و چون بار سومی بود که دعوت میکرد و نیمیرفتیم سامان گفت خواهش میکنم بیا بریم و اینبار هم نریم آبروم میره و انقدر اصرار کرد که راضی شدم برم اما بهش گفتم تو مهمونی آبروداری میکنیم اما من تصمیمم عوض نمیشه! اما خب در جریان مهمونی انقدر به من احترام گذاشت و برام غذا میکشید و هوامو داشت و تو راه برگشت به خونه هم رفتار معقولی داشت و فرداش هم با یه شاخه گل اومد خونه و کلی با من درددل کرد و بهم محبت کرد که اینبار هم سعی کردیم مثل دفعات قبل موضوع رو موقتا مسکوت بذاریم، بماند که وقتی آرومتر شدیم من کلی باهاش حرف زدم و بهش گفتم یکبار دیگه حرفی از خونه کوچیکه وسط بیاد همه چی خراب میشه و من اینبار رفتار متفاوتی نشون میدم....سه چهار روز جهنمی رو گذروندیم و بچه ها هم حسابی دچار استرس و ناراحتی شدند اما الان با هم خوبیم و سامان دوباره به شدت بهم محبت میکنه و مدام در حال بوسیدن  وبغل کردن منه و یه سری تصمیمات جدیدی هم برای آینده شغلیش گرفته که نمیدونم تهش میخواد چی بشه! من موندم تو کار خودمون، خدا عاقبت زندگی ما و بچه هامون رو بخیر کنه با رابطه عجیب و غریبی که من  و این مرد داریم. اینور سال دوباره بیکار شده بود و تمایلی به برگشت به سر کار قبلی نداشت و همین عامل و بی پولیش و اعصاب خرابش بابت همین بلاتکلیفی مدام باعث اختلاف و بحث ما میشد و در نهایت رسید به یه نقطه اوج و متاسفانه خیلی حرمتها شکسته شد... دیشب کلی با هم قرار گذاشتیم هم راجب رابطه خودمون و هم نحوه رفتارمون با بچه ها که به نظر خودم تا الان خیلی اشتباه بوده و هر دو  هم قبول داریم، (نیلا بچم خیلی آسیب روحی و روانی دیده و دل من و سامان براش خونه! همچنان کلی نگرانی بابت رفتارهای خاصش داریم و آرزوی روزی رو داریم که این بچه بزرگتر بشه و بفهمیم نگرانیهامون بیمورد بوده) امیدوارم بتونیم یکبار برای همیشه به قول و قرارمون پایبند باشیم و موفق بشیم رابطه دو نفره خودمون و رابطه و نحوه رفتار با بچه ها و بخصوص نیلا رو  به نحو بهتری مدیریت کنیم... انشالله.

+++++++++ جمعه هم دوست  و همکار قدیمیم من  و چند تا دیگه از همکاران رو برای ناهار خونشون دعوت کرده بود، البته همزمان میخواست برای دخترش هم یه جشن تولد مجددی بگیره ( قبلاً با حضور خانواده خودش و همسرش گرفته بود) به دلایلی که توضیحش خیلی مفصله و نمیتونم الان در این پست بنویسم (نوشتم خیلی طولانی میشه) مجبور شدم یه دروغ مصلحتی بگم و دعوتش رو رد کنم و بگم جمعه من و بچه هام نمیتونیم بریم و از قبل جای دیگه ای دعوت شدیم، بهش تاکید کردم تو با بقیه برنامت رو بذار  و حالا ما سر فرصت های بعدی میایم، اما خودش گفت صبر میکنم وسط هفته بعدی که همه با هم بیاید و تو و بچه ها هم باشید! به بقیه همکاران هم زنگ زده بود  و برنامه جمعه رو کنسل کرده بود و گفته بود وسط هفته بعد یک روز میگم که همه بتونید با هم بیاید! خلاصه که انگار راه گریزی از رفتن به خونش نیست و باید حتما بریم  چون برنامش رو به خاطر من به هم زده و انداخته وسط هفته بعد... من اگه میدونستم میخواد برنامه دورهمی رو بندازه وسط هفته بعدترش، ترجیح میدادم همون جمعه برم! بازم میگم علت اینکه رغبت زیادی برای رفتن نداشتم، برمیگشت به رفتار خود این دوستم که باعث دلخوریم شده بود و در راستای حرف و قول و قرار خودم که گفته بودم میخوام بیشتر به خودم بها بدم و اولویت رو بذارم روی حفظ شخصیت خودم و خانوادم، ترجیح دادم بگم این هفته نمیتونیم بیایم  وباشه فرصتهای بعد بلکه طوری بشه که کلاً نخواسته باشه برم خونش! (بازم میگم دلیلش مفصله و بهتره وارد جزئیات نشم) اما خب در نهایت انگار باید هفته بعدش بریم، البته امیدوارم طوری پیش بیاد که آخرش هم نخواسته باشه بریم خونش، و عقب تر هم بیفته که با شناختی که ازش دارم بعید هم نیست! حالا من عاشق این بودم که با این خانم رفت  وآمد کنم، اما در اثر رفتارهای خودش متوجه شدم که عملا رفت و آمد بین ما ممکن نیست  و کلی اما و اگر توشه و نمیشه روش به عنوان یه دوست و همراه حساب کرد.

همه اینا به کنار، با اینکه این مهمونی آخری رو ترجیح میدم بنا به دلایل شخصی نرم،  در مجموع از اینکه احساس میکنم مدتیه بیشتر میتونیم در جمع دوستان  و آشنایان باشیم و مثل قبل همش خونه نشین نیستیم، حس خوبی دارم، از اینکه برخلاف سابق احساس میکنم بقیه از حضور ما در جمعشون خوشحالند و ما رو دعوت میکنند خونشون یا میخوان که با هم بیرون بریم (همین ها اوایل ازدواج که بچه نداشتیم ما رو دعوت نمیکردند با اینکه خودشون هم بچه نداشتند) و با وجود ما بهشون خوش میگذره و اتفاقا از شخص من هم تعریف میکنند و جذب حرفهام میشن، حس خوبی میگیرم، یه جور احساس اعتماد به نفس بیشترو حس اینکه دوست داشتنی هستم.... مطمئنم اگر خونه خودم کمی بزرگتر و شیک تر بود و این وسواس لعنتی  و سختگیری درمورد پذیرایی بی نقص از مهمون رو نداشتم، از خدام بود که هر هفته تو خونم مهمونی بدم  و زوجهایی که بچه داریم  دور هم جمع بشیم و ما هم از تنهایی دربیایم.

++++++++++ چندروزیه که خونمون رو گداشتم برای فروش و همزمان دنبال واحد پارکینگ دار برای خودمون هستم! خیلی کار طاقت فرسا و سخت و استرس آوری هست، چند روزه از صبح تلفن از دستم نمیفته و تمام وقت سایت دیوار رو چک میکنم! دو جایی هم بازدید رفتیم اما اصلا باب میلم نبود، نه محله و نه نقشه ها.  واحد مطلوبی برای فروش نیست و اونی هم که هست از بودجه من خیلی بالاتره! از دنبال خونه گشتن متنفرم، تن و بدنم میلرزه بابت اتفاقات سابق! متاسفانه باز هم مثل همیشه در بدترین زمان ممکن افتادیم دنبال خرید و فروش! ایکاش پارسال زمستون اینکارو انجام میدادم اما متاسفانه از اونجا که مدام بچه ها و حتی خودم مریض بودیم و توان و حوصله گشتن دنبال خونه تو سرمای زمستون با دو تا بچه کوچیک رو نداشتم گذاشتم بمونه برای اینور سال و الان هم که متاسفانه قیمتها به نسبت قبل عید خیلی زیاد بیشتر شده! خیلی بابت این موضوع و اینکه خونه خوبی متناسب با بودجه ما پیدانمیشه و البته واحد خودمون هم فروش نمیره ناراحت شدم، ما مدام تو همین سیکل باطل میفتیم! تو بدترین زمان ممکن درگیر خرید و فروش خونه میشیم، از طرفی چون من الان دورکار هستم و ممکنه هر آن ازم بخواند برگردم سر کار، ترجیح دادم تا همچنان در دوران دورکاری هستم و نیازی به نگرانی بابت مرخصی گرفتن از سر کار و دنبال خونه گشتن اونم با دو تا بچه کوچیک نیست، پروسه خرید و فروشم رو تکمیل کنم که در کمال تاسف میبینم اوضاع به طور کل به هم ریخته و بازم زمان مناسبی برای این حرکت بزرگ نیست.... خیلی دلسرد و ناامید شدم و خیلی هم نگرانم...اگر مجبور بشم باید باز هم دست نگهدارم اما هیچ معلوم نیست دو ماه دیگه اوضاع از الان بهتر باشه و منم راستش ترجیح میدم در همین دوران دورکاریم، این پروژه خرید و فروش رو تمام کنم  و پس اندازی که الان دارم صرف خرید خونه جدید بشه که انگار با توجه به شرایط بغرنجی که پیش اومده فعلا امکان پذیر نیست، این قضیه روحیم رو خیلی خراب کرده و منو شدیداً نگران و مستاصل کرده! انگار همیشه و هر بار باید در بدترین شرایط اقدام کنیم! نه اینکه ما بخوایم،  به محض اینکه دست به این اقدام بزرگ میزنیم هر بار چیزی پیش میاد و همه چی از قبل خرابتر میشه! خواهش میکنم برای من دعا کنید واحدم رو به قیمت مناسب بفروشم و واحد خوبی هم پیدا کنم و تا وقتی دورکاریم تمام نشده این پروسه رو برخلاف دفعات قبلی به سلامتی و آسونی به ثمر برسونم. انشالله با دعای شما عزیزان خدا هم بهمون نظر کنه و هر آنچه خیر و صلاحمونه در مورد خرید خونه با شرایط خوب برامون اتفاق بیفته. آمین

+++++++++ وسطای نوشتن این پست بودم که خبر رسید زندایی سامان به رحمت خدا رفته! وقتی شنیدم خیلی زیاد متاثر شدم و چندباری براش اشک ریختم، بیشتر به خاطر بیکسی و مظلومیتش، دقیقا دو ماه بعد عقد ما بود که پسر دسته گل 27 سالش، صحیح و سلامت تو خونه ایست قلبی کرد و از دنیا رفت! خدا این پسر رو بعد 14 سال بچه دار نشدن بهش داده بود، البته درستتر بگم پسر اولش بعد 14 سال بچه دار نشدن به دنیا اومده بود و این پسر دومش بود که بعد پسر اول به دنیا اومد،  قرار بود جشن نامزدیشو خیلی زود بگیرند که به یکباره این اتفاق تلخ افتاد و بدون دلیل مشخصی پسرش از دنیا رفت. این بنده خدا انقدر غصه خورد از فوت پسرش و متاسفانه پسر دیگش و عروسش اونقدرها و به اندازه پسر دومی که مرحوم شد با پدر و مادر نزدیک  وصمیمی نبودند و نتونستند حتی یک درصد جای پسر دومی که بی نهایت بامحبت و دلسوز بود رو بگیرند، (البته نمیخوام قضاوتی کنم، شنیده ها اینطور میگفتند گه عروس و نوه یکسالش اصلا بهشون سر نمیزدند درحالیکه نسبت فامیلی هم داشتند و من نمیدونم چرا اینطوری بود) زندایی سامان ذره ذره از نبود پسرش آب میشد و ما همگی شاهدش بودیم، در نهایت مشاعرش رو از دست داد و هر روز افتاده تر شد در حالیکه سن زیادی هم نداشت، آخرش هم بعد هشت سال فراغ و دوری از پسرش  برای همیشه به اون پیوست، همه میگن از غصه دوری پسرش دق کرد و از بین رفت، مادر من هم دخترشو در 17 سالگی از دست داد، حال  وروزش از زندایی سامان هم وحشتناک تر بود اما مادرم قرصهای اعصاب خیلی قوی میخورد و ما بچه ها هم دورش بودیم، با همه درد و رنجی که متحمل شد خدا رو هزار بار شکر به حال و روز زندایی سامان که از شدت غم و افسردگی و تنهایی ذره ذره از بین رفت، نیفتاد.... دلم برای زنداییش خونه، تو جشن عقد ما همین زندایی و پسر مرحومش با خوشحالی میرقصیدند و حالا هر دو از این زمین خاکی رخت بربستند و رفتند.... امروز (درواقع دیروز چون پست رو طی دو روز نوشتم) به یاد مظلومیت و رنجی که زندایی کشید چندباری اشک ریختم، روحش شاد باشه انشالله.... امروز ظهر (سه شنبه ظهر) فوت شد و خیلی سریع هم دفنش کردند، سامان میخواست تنهایی برای شرکت در مراسم بره رشت اما من گفتم نمیتونم بذارم تنها بری تو جاده و ما هم میایم و به هر حال وظیفه من هم هست که در مراسمش شرکت کنم، بابت همین موضوع هم پنجشنبه صبح راهی رشت میشیم، البته بعد اینکه نیلا کلاس موسیقیش رو رفت. مادرشوهرم اینا همچنان جابجا نشدند و خونه دخترشون هستند برای همین به احتمال زیاد نهایتا یکی دو روز بمونیم و برگردیم و مزاحم خواهر سامان نشیم.... با اینحال به روال همیشه مجبورم چمدونم رو با وسواس ببندم و خیلی بیشتر از نیازمون وسیله بردارم از باب احتیاط، شاید یک درصد بیشتر از یکی دو روز موندیم اما با توجه به اینکه باید بریم خونه سونیا خواهر سامان خیلی بعیده بخوایم یا بتونیم که بیشتر بمونیم. راستش من دلم میخواست اردیبهشت ماه چندروزی میرفتیم رشت البته با این تصور که تا اون موقع مادر و پدر سامان در خونه جدیدشون ساکن شدند، ولی خب الان که هنوز خونه دخترشون هستند، از طرفی هم خانواده عزادارند و وقت مناسبی برای موندن ما نیست. بازم من آدمیم که همه جوانب رو از بابت احتیاط در نظر میگیرم و سعی میکنم برای چهار پنج روز خودمون و بچه ها وسیله بردارم، یکم سخت هست چمدون بستن اما خب خیالم اینطوری راحتتره. سامان هم زنگ زد که قراره همون دخترخاله سامان که چندروز قبل رفتیم خونشون همراه دخترش با ماشین ما بیان چون همسرش نمیتونه بیاد،  طبیعناً من با دو تا بچه و کلی بار و وسیله راحتترم که خودمون تنها باشیم اما دیگه پیش اومده، منم از بابت اینکه دخترخالش و دخترش همراهمون هستند، برای تو راه ساندویچ درست میکنم و البته میوه و خوراکی برمیدارم، البته در حالت عادی و خودمون هم که باشیم اینکارها رو میکنم، ولی بابت حضور اونا طبیعیه که باید وسایل پذیرایی بهتری برای تو راه همراهم داشته باشم.

حرفهای دیگه ای هم بود اما تا همینجاش هم خیلی طولانی نوشتم و باز هم موفق به کوتاهتر نوشتن نشدم که نشدم،! چرا فکر کردم اینبار میتونم کوتاهتر بنویسم واقعا؟ بماند که از خیلی جزئیات ریز هم گذشتم که شاید در حالت عادی مینوشتمشون اما با این احوال باز هم خیلی طولانی شد... دیگه دست خودم نیست، الان ساعت نزدیک 4 صبح 28 فروردین هست و من به شدت احساس خستگی میکنم  و باید برم بخوابم. فردا صبح چمدون رو ببندم (الان که بعد 24 ساعت این پست رو منتشر میکنم اینکارو  کردم و کلی بار و وسیله جمع کردم! البته کمتر از سفر قبلی اما به هر حال....) عصر هم برم به یه سری کارهای عقب افتاده برسم و انشالله 5 شنبه برای مراسم سوم زندایی سامان بعد کلاس نیلا راه بیفتیم سمت رشت و احتمالا همون جمعه هم برگردیم، البته تا چی پیش بیاد.

ممنونم که این نوشته طولانی رو خوندید. 

نظرات 18 + ارسال نظر
صدف جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 11:41

سلام مرضیه جان
احتمالا تا الان از سفر برگشتین..اول اینکه اتفاقا خیلی خوبه طولانی می‌نویسی.من خیلی لذت میبرم.حتی بعضی جاها که میگی دیگه وارد جزییات نمیشم با خودم میگم ایکاش مینوشتی..شبیه یکی از اعضای فامیل شدیم اینجا..
دعا میکنم زودتر یه خونه خوب با شرایط عالی براتون پیدا بشه..میتونم بفهمم چقدر تنگی جا با دو بچه کوچیک سخته‌.
خونه خواهرشوهرت هم بنظرم حتی اگه تعارف هم کرد زیاد نمون..چون یادم گفته بودی شاغله‌.و الان پدرشوهر و مادرشوهرتم اونجان.خونه شون نمی‌دونم چقدر بزرگه ولی حتی یه مسأله ای مثل سرویس بهداشتی رفتن هم با وجود ۸نفر تو خونه سخته..
ایشالا بهت خوش گذشته باشه
منتظر پست جدید و تعریف کردنیهای جذابت هستیم..

سلام صدف جان
الهی، چقدر حس خوبی گرفتم وقتی گفتی شبیه یکی از اعضای فامیل شدیم اینجا...تا حالا کسی اینطوری نگفته بود، مرسی از لطفت و مرسی که اینهمه همراهم هستی. ببین من اگر بخوام وارد جزئیات بشم خدا هم بیاد زمین و واسطه بشه دیگه نمیتونه این نوشته رو متوقف کنه! تازه من اغلب با جزئیات خودم مینویسم اما وارد چیزهای حاشیه ای بشم که دیگه باید سه شبانه روز بنویسم و شما هم سه شبانه روز بخونید!
وای درمورد خونه خیلی دعامون کن! اصلا گره افتاده تو این موضوع!
تو پست جدید درمورد اینکه چی شد و چقدر موندیم نوشتم، منم از اول تصمیم نداشتم زیاد بمونم شاید نهایتا یک یا دو روز، اما آخرش هم طوری پیش رفت که کمتر از یک روز اونجا موندیم. خونشون هفتاد و خورده ای متره، ما پنجشنبه آخر شب و برای خواب رسیدیم و غروب جمعه هم از اونجا رفتیم.... متوجه بودم که امکان موندن ما بیشتر از اون وجود نداره.
در مجموع به جز چند تا مورد حاشیه ای که پیش اومد، سفر بدی نبود، هوایی به سرمون خورد.
ایشالا پست جدیدم رو امروز یا فردا منتشر میکنم عزیزم

غ ـ ـزل پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1403 ساعت 22:49 https://life-time.blogsky.com/

مرسی مرضیه جون
از ته دلم آرزو دارم خیلی زود من، تو و همه اونایی که وسولس دارن از هر مدل حالشون خوب بشه و عادی و رلحت زندگی کنتد

منم از ته دلم یه الهی آمین بلند میگم! فقط ما که به این درد دچاریم میفهمیم در اوج خوشبختی هم که باشیم این موضوع چقدر آزارمون میده. من یکم نسبت به گذشته بهتر شدم شکر خدا، اما هنوزم خیلی راه دارم که بهش غلبه کنم، حتی اگر 50 درصد هم غلبه کنیم بهش کیفیت زندگیمون بالاتر میره.
برات از خدا موفقیت تو این مسیر سخت رو طلب میکنم

دریا پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1403 ساعت 13:22 http://Taarikheman.blogsky.com

سلام مرضیه جان
راستش از خرید و فروش خونه من یکی دیگه ناامید شدم. تا حالا دو بار این پروسه رو شروع ‌کردیم و هر دفعه نشده و فقط وقتمون تلف شده. دیگه گفتیم بیخیال خرید بشیم، خونه رو رهن بدیم و یه جای دیگه رهن کنیم. حتی اونم چندان خوب پیش نرفت. یعنی نه اونطوری مشتری میومد نه ما مورد خوبی می دیدیم.
اون چیزی که من فهمیدم اینه که اولا باید پول نقد نسبتا قابل توجهی دستت باشه، حداقل در حد دو سه تومن، بعد خونه خودت رو بذاری برای فروش، اول اینو بفروشی و بعد بری دنبال خرید. خیلی استرس زاست با این وضع بازار ولی چاره همینه. اگه پول نقد دستت باشه استرسش کمتر میشه

سلام دریا جان
وای دقیقا دقیقاً منم همینها رو متوجه شدم!!! دقیقا هر بار که اقدام به خرید و فروش کردیم خیلی بد تموم شد و خیلی زیاد اذیت شدم، روحی، جسمی، مالی.... منم حتی دارم به رهن دادن اینجا و رهن کردن جای جدید فکر میکنم! اما خب بابت نداشتن پارگینک و موارد دیگه ترجیحم فروختن هست که متاسفانه نمیشه که نمیشه! مشتری نیست، واحد خوب هم برای خرید نیست، کلاً خیلی استرس دارم، بخصوص که دوست داشتم این پروسه رو در زمان دورکاریم انجام بدم و الان میبینم هر کار میکنم نمیشه! نمیدونم حکمتش چیه که انقدر تو این قضیه تو کارمون گره میفته....
تحلیلت هم کاملا درسته! حداقل باید دو تومن نقد داشت! که ما نداریم و باید اول خونه رو بفروشیم، اگرم مشتری قطعی پیدا شه و مثلا بفروشیم میترسیم نتونیم واحد خوب پیدا کنیم! چون این مدت میبینم واحد خوبی موجود نیست یا اگرم هست از بودجه ما دست کم 1 میلیارد تومن بیشتره!
پول نقد هم که خب الان تو دست بیشتر ادمها نیست، همه باید اول خونه خودشون رو بفروشند، بعد با پولش برند واحد بگیرند، البته من میخوام اوراق مسکن هم بگیرم در کنارش با اون قسطهای وحشتناک اما چاره ای ندارم اگر بخوام فقط یکم خونمون رو بهتر کنم!
نمیدونم آخرش چی میشه، راستش منم ناامید شدم! چرا هر بار اینطوری میشه؟! کاش پارسال زمستون هر طور بود اینکارو انجام میدادم، اما پارسال هم باز مشتری نبود و ....
ای بابا این قصه سر دراز دارد دریا جان

نازی یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 ساعت 10:50

سلام دوست عزیز
یه مطلبی رو خواستم بگم من هم خانوادم اون زمان ها به بهانه های اینکه مبل نداریم و پرده مون قشنگ نیست و اینا رفت و آمد نمیکردیم بعد از یک مدتی از اون دایره ها حذف شدیم حاصلش شد چون ارتباط نداشتیم بعدها برای معرفی ازدواج شغل و ...کسی نبود و درلاک خودمون بودیم نبود دایره ارتباطی سالم به شدت آسیب زاست شاید ابتدا معلوم نشه ولی بعدها اثر گذارهست مخصوصا اینکه دایره اقوام هم کوچیک هست امیدوارم منظورم رو درست بیان کرده باشم

سلام نازی جان
اتفاقا به نکته مهمی اشاره کردی و تلنگر به جایی بود، خود ما هم عینا مثل شما بودیم و مادرم همیشه میگفت خونمون نامرتبه و وسایلمون خوب نیست و ظرفهامون بده و .... اینا خب تو ناخوداگاه منم تاثیر گذاشت
کاملا حرفتونو فهمیدم، و بهش فکر کردم، کاملا و صددرصد درست میگی و من سعی میکنم لااقل به این بهانه خودم رو به قول شما از دایره های ارتباطی سالم دور نکنم.
ممنونم از نظر سودمندتون

مریم یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 ساعت 08:19

مرضیه جان پاراگراف اول نوشته ات بسیار برای من ملموس بود . شاید چون من دهه پنجاهی هستم و در زمان موشکباران تهران همکلاسیمون را از دست دادیم و یا بقیه بچه های جنگ که در هتلی ساکن بودند و به مدرسه ما می اومدن . همه قبلش زندگی امن و اغلب مرفه ای داشتند و حالا پر از بغضی فروخورده از وضعیت آوارگی . باعث میشد که مثل بقیه که به فان گذروندن این بساط حمله را , نتونم که خیلی خوشبین باشم و به قول خودت مثل کرونا نشه که جوک گفتیم و به سخره گرفتیم و بعدش به فنا رفتیم
در مورد بچه هایی شیرین زبونت هم خیلی عالیه .چون نویان جان واقعا توفیق اجباری براش شده که همبازی داره و همچنین الگوی رفتاری که حس من اینه که نیلا جان نیز از این مصاحبت بهره کافی خواهد برد.
روح زندایی همسرت شاد باشه . چرا زندگی بعضیها این چنین سخت و دردناک میگذره.
خیلی خوشحالم که از رفت و آمدها قلبا راضی هستی.
در مورد همکارت هم من هم حس مشابه را دارم . دوست ندارم با آدمای سمی یا کساییکه یه روزی ناامیدم کردن ارتباط بگیرم .امیدوارم که این ارتباط ختم به خیر بشه

سلام مریم جان
میدونی من خاطرات خیلی مبهمی از جنگ دارم اما اینطور نیست که یادم نباشه، من متولد 1363 هستم و جنگ که تموم شد 5 ساله بودم، درک زیادی از اوضاع نداشتم با اینحال صدای آژیر و وضعیت قرمز و سفید رو کاملا یادمه و اینکه به پناهگاه زیرزمینی میرفتیم، البته اون موقع شاید برام شبیه بازی بود اما اضطراب اطرافیان رو یادمه و مطمئنم اگر اون موقع کمی بزرگتر بودم استرس کشندش تا الان همراهم بود.
زمان کرونا من بیشترین احساس ناامنی رو در کل عمرم تجربه کردم، جنگ هم اول از همه با خودش احساس ناامنی شدید میاره و به نظرم این بزرگترین فاجعه برای روح و روان انسان هست. خدا رو شکر که انگار قرار نیست اتفاقی بیفته، امیدوارم هیچ وقت این فاجعه رخ نده، نه در کشور ما و نه در هیچ جای دنیا.
خدا رو شکر نویان خوب به حرف افتاده و از نیلا این سن بهتر حرف میزنه، البته مریم جان رابطه خیلی عالی با هم ندارند و زیاد دعوا میکنند اما در عین حال نیلا تعلق خاطر و وابستگی زیادی به حضور داداشش داره و خیلی مراقبشه اما متاسفانه هنوز با هم بازی نمیکنند و نیلا ترجیح میده تنهایی بازی کنه، مگه مثلا بدوبدو کردن یا پریدن از مبل باشه که گاهی با هم انجام بدند.
خدا رفتگان شما رو رحمت کنه، مراسمش رفتیم و بنده خدا خیلی غریبانه از این دنیا رفت، روحش شاد
اون همکارم هم که دیگه دعوت نکرد، فکر میکردم همین اتفاق بیفته و اتفاقا بهتر... اسم ایشون رو نمیذارم آدم سمی، صرفا آدمی که به دلایل متعدد نمیشه رابطه پایدار و بلند مدتی رو باهاش برنامه ریزی کرد و چه بهتر که با این شرایط این د یدارهای گاه و بیگاه هم نباشه. ایشون مدتهاست میخواسته منو بچه هام رو دعوت کنه خونش و بعد ماهها که بالاخره بعد قول و قرارهایی که به دخترم داده، دعوت کرده همراه افراد دیگه ای دعوت کرده که من قرابت خاصی باهاشون ندارم، فهمیدم که ایشون هرگز من رو تنها به منزلش دعوت نمیکنه برعکس من که ترجیح میدادم خودم تنها برم یا اون تنها بیاد (دخترش همسن نیلا هست و ما با هم باردار شدیم).... فهمیدم که ایشون هم من رو انقدر صمیمی نمیبینه که بخواد تنها با من رفت و آمد کنه و همراه من باید دوستان دیگش رو هم دعوت کنه دوستانی که من رابطه نزدیکی باهاشون ندارم (صرفا میشناسمشون و سلام و علیک دارم). دختر بدی نیست اما رابطه دوستی ما فقط ظاهرا در کنار افراد دیگه معنا داره نه تنها و دو نفره. نمیدونم متوجه منظورم میشی یا نه مریم جان
به هرحال که بعید میدونم دیگه دعوت کنه

الهام یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 ساعت 07:52

سلام مرضیه جان. خوبی؟ ممنون که مینویسی. مثل همیشه عالی
ان شالله حال دلتون همیشه خوب باشه و به سلامتی از رشت برگردی

سلام الهام جان
شکر خدا خوبم
زنده باشی عزیزم، اتفاقا این روزها اصلا شرایط نوشتن نیست اما فقط به عشق خواننده هایی که سر میزنند همش دنبال فرصتیم که بنویسم.
مرسی ازت مهربون

غ ـ ـزل شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 21:52 https://life-time.blogsky.com/

امیدوارم در مورد خونه بهترینها براتون رقم بخوره
و زندگیتون و رابطه تون به یک ثبات امن برسه

مرسی غزل جانم
فعلا که هیچی به هیچی، نه خونه خوبی پیدا کردم و نه مشتری برای خونه ما پیدا شده...
من دو تا پست آخرت و به خصوص پست وسواست رو خوندم و این چند روز همش تو فکرم بودی، کلی حرف داشتم بزنم که با گوشی نمیشد بنویسم، میشد بنویسم خوندمت اما از این مدل کامنت زیاد خوشم نمیاد....
انقدر خوب درکت کردم که همش تو فکرم هستی، حالا شاید منم یه پست خصوصی از مدل وسواسهای خودم نوشتم...پستی که فقط چند نفر بتونند بخونند.... درکت میکنم غزل، خیلی زیاد.... فقط دعا میکنم موفق بشی بهش غلبه کنی، اتفاقا وقتی پست آخر خوندم که راحت لب نهر آب نشستی، کلی تو دلم تحسینت کردم، فقط ما افرادی که وسواس فکری و عملی داریم میفهمیم همین یه قدم چقدر چقدر بزرگ هست و چقدر جای تحسین داره....
کاش میشد بیشتر راجبش با هم حرف میزدیم، در فضای واقعی...

نازیلا شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 11:51

سلام مرضیه جان راستش برای من شخصا خوندن پستای طولانی خیییلی لذت بخشه حس سریاال دیدن بهم میده وقتایی که پست طولانی میبینم میگم آخ جونپس اصلا خودتو معذب نکن
وای چقدددر خندیدم سر بیشعور گفتن نیلا و نویان وقتی داشتی تلفنی حرف میزدی خدایی فحش شنیدن از بچه ها خییییلی خنده دار و باحاله نگرانم نباش زود از سرشون میفته
این جمعهای دوستانه و فامیلی(البته دور) خیلی خوبن خوشحالم که هم به خودتون خوش گذشته هم بچه ها کیف کردن
در مورد خونه هم خیلی سخت و پراسترسه خدا بهت توان و انرژی و آرامش بده و ایشالا پروسه اش به راحتی و خوشی طی بشه و بهترین خونه با شرایط عالی و دلخواه نصیبتون بشه

منم همینطور هستم نازیلا جان
عاشق اینم که پستهای طولانی بخونم، البته به شرطیکه اون وبلاگ نویس و نوشته هاش برام جذاب باشه. ممنونم که گفتی
وای واقعا نمیتونم وقتی نویان بد و بیراه میگه نخندم! آخه خیلی بامزه میگه! از نیلا خب انتظار بیشتری میره که مراعات کنه، البته من و همسر این مدت سعی کردم تنش بین خودمون و بچه ها رو به حداقل برسونیم که کمترین حرفهای بد رو به هم یا به ما بزنند و تا حدی موفق بودیم، امیدوارم نویان هم کم کم یادش بره این کلمات رو.
منم تازگیها به این دورهمی ها علاقمند شدم، برعکس گذشته ها که ترجیح میدادم تو لاک خودم باشم، این موضوع بخصوص در دوران مجردیم خیلی بیشتر هم بود. الان خب فرق کردم و به نظر میرسه این روند ادامه دار باشه، البته که همچنان از رفت و آمد زیاد استقبال نمیکنم و ماهی دو بار برام کافیه واقعا، باقیش رو دوست دارم با خانواده خودم یعنی همسر و بچه ها جایی یا گردشی بریم
راستش از خرید و فروش ناامید شدم.... استرسش خیلی برام زیاده، تجربیات ناموفق هم زیاد داشتم ...هنوز هیچی نشده آرامشم رو از دست دادم، صبحها با تپش قلب بیدار میشم، در این حد برام استرس داشته.... نمیدونم تهش چی میشه، آیا موفق میشم یا نه، اما لطفا خیلی در این مورد دعام کن

نسیم شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 09:51

شوهر دختر خاله آقا سامان چه کاره ست که در عرض 12 سال از خونه 35 متری به خونه ولنجک رسیده
ماها که همش در جا میزنیم والا

سلام نسیم جان
همسرش کارمند یکی از ادارات دولتیه، این خونه هم که تو ولنجکه تو پستم نوشتم که رهن .و اجاره هست، منزل خودشون تهران پارس هست که اونو رهن دادند، البته رقم رهن و اجاره یه واحد 150 متری تو ولنجک هم خب خیلی زیاده...شاید اندازه قیمت یه آپارتمان کوچیک تو محله ما. دخترخالش همیشه با برنامه ریزی اقتصادی عمل کرده، خودش هم 20 ساله کارمند هست، قبل ازدواج هم ظاهرا یه واحد کوچیک تو رشت خریده بوده، البته یه ویژگی که دخترخالش داره به شدت تودار هست و از اهداف و برنامه ها و کارهاش با هیچ کسی حتی شاید مادر خودش صحبت نکنه، منم به خودم اجازه نمیدم بپرسم، برای خودم هم خب سواله، اما نه از اون مدل سوالهایی که تو ذهن شماست که شاید مثلا رانتی بوده یا وصل به جایی بوده و... اینا رو صد درصد مطمئنم، این دو نفر ده سال اول زندگی بچه نداشتند وشبانه روزی کار کردند و خب الان فقط کمی از ما بزرگترند اما ماشین شاسی خیلی خوب و زندگی خوب و پربرکتی دارند شکر خدا....
شاید اگه همسر من هم شغل و درآمد ثابت داشت من هم میتونستم به چنین جایگاهی برسم، من خب دست تنها بودم اما دخترخالش و همسرش دو نفر کارمند بودند و با فکر باز و احتمالا مشاوره و شم اقتصادی خوب جلو رفتند، کاری که ما ازش بهره ای نداشتیم. بازم شکر!

آیدا سبزاندیش جمعه 31 فروردین 1403 ساعت 13:26 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام سلام
یادم رفته بود تولد دوست قشنگمو تبریک بگممم ولی ببخش عزیزم تولدت با گذشت یک ماه بازم مبارکککک امیدوارم بهترین سال زندگیت باشه طوری که بگی همه چی از ۱۴۰۳ شروع شد!
ولی ای کاش دیگه تهدید به جدا شدن و طلاق نمیکردی حتی گفتنش هم به شوخی هم باشه خوشایند نیست و به هر حال زن و شوهر وقتی با هم ازدواج کردند باید در سختی و آسانی با هم باشند تکیه گاه هم باشند. قدیما رو بیشتر دوست دارم چون حتی اکراه داشتند کلمه طلاق رو به کار ببرند.زندگی پستی بلندی داره دیگه. والا من بچه هایی دیدم که اصلا پدر و مادرشون حرفی نمیزدند اما بچه ها کلی کلمه های ناسزا بلد بودند در کل بیشتر بچه ها موقع عصبانیت این حرفها رو میزنند پسر برادر من که رتبه بالایی تو حرف زشت زدن داره ولی خب بالاخره چه بخوایم چه نخوایم میرن مدرسه و تو جامعه و یاد میگیرند. میگم مرضیه جان همیشه قبل اینکه کارهای مهم مثل خرید و فروش خونه یا هرکاری انجام بدی یه نذری بکن که به خوبی و سلامتی و پربرکت برات انجام بشه. هر نذری دوست داری بکن و شفاعت امام حسین رو بطلب که کارت بدون گرفتاری پیش بره انشالله. واقعا تاثیر داره. با توکل و تفکر و ملاحظه پیش برو که انشالله یک خونه با روحیه و عالی و پارکینگ و حتی انباری دار نصیبت بشه . آمین

سمیرا پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 20:46

متنت خیلی جالب بود خدا نیلا جان و نویان جان رو حفظ کنه، مخصوصا شیرین زبونی های نویان خیلی بامزه بود خدا زن دایی و پسر دایی آقا سامان رو هم رحمت کنه، در نور و رحمت الهی باشن ان شاءالله سفرتون هم بخیر باشه ان شاءالله

ممنونم سمیرا جان
زنده باشی، خدا خانوادت رو حفظ کنه برات.
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه، بنده خدا زنداییش خیلی مظلوم و بیکس رفت، خدا رحمتش کنه.
ما چند روز پیش برگشتیم، سه روز موندیم، حالا ایشالا فرصت بشه بنویسم

سارینا۲ پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 20:03 http://sarina-2.blogfa.com

سلام مرضیه جان
خوبی؟
ان شاالله به سلامتی رفته باشید و رسیده باشید
بهت پیشنهاد می کنم از خونه خواهرشوهرت بعد حضور در مراسم به شهر دیگه ای برید و سوییت بگیرید و به این شکل شمال گردی کنید
مثلا لاهیجان یا فومن یا حتی تالش
در مورد خونه هم درکت می کنم
واقعا سخته
من خودم الان تو چنین شرایطی هستم
البته ما خونه اصلی خودمون رو نمی خواستیم بفروشیم ولی واقعا چک کردن آگهی های دیوار و استرس جور کردن پول و ... خیلی آزار دهنده اس
کار شما حتما سخت تره چون خونه اصلیتون رو میخواین بفروشید و اگر خطا کنید خیلی ضرر می بینید
ما اگر خطا می کردیم یه خونه حاشیه شهری رو از دست می دادیم یا پولش تو دستمون می موند و بی ارزش می شد
چطوره که هم مورد خرید کمه و هم خریدار خونه شما وجود نداره؟
عجیبه
بالاخره باید یا فروشنده کم باشه یا خریدار
ولی شما میگی هر دوش کمه
در مورد خونه ما بعد آگهی کردن دو روزه مشتری پیدا شد و بنگاه هم می گفت اگه بدید من بفروشم تو این بازار پرمتقاضی سه روزه می فروشم براتون

سلام سارینا جان خوبی؟ اوضاع خوبه؟
ما سه روز رشت موندیم و فقط یک روز خونه خواهرشوهرم بودیم، به دلایلی که میتونم حدس بزنم چی هستند، کاملا مشخص شد شرایط پذیرایی بیشتر از اون رو نداره و تعارفی هم برای موندن ما نکرد، یکم ناراحت شدم اما سعی کردم درکش کنم و بفهمم لابد برای خودش هم راحت نبوده...دو روز هم رفتیم خونه خاله سامان موندیم، البته خونشون تهران هست و خانه ارثی پدری رو در حوالی رشت خریدند و بازسازی کردند و یک روز از اون دو روز رو هم ما تو خونشون تنها بودیم (البته همراه پدر و مادر سامان) و خالش اینا برگشته بودند تهران. حالا تو پست روزهای بعدم مینویسم،
این استرسی که ازش حرف میزنی واقعا آرامش این روزهام رو گرفته، دارم سعی میکنم بهش فکر نکنم اما حتی صبحها با تپش قلب بیدار میشم، روزی صد بار آگهی های دیوار رو نگاه میکنم و واقعا مورد خوبی هم برای خرید نیست!
به قول تو ما که درگیر فروش خونمون هم هستیم کارمون چندبرابر بیشتر استرس داره، خونه ای که توش زندگی میکنیم، اونم با توجه به تجارت بد گذشته...
ببین کلا خونه خوب برای خرید نیست، ما هم میخوایم به قولی فول امکانات باشه، کلا مورد کمه، اگرم باشه جای نامناسبی پیدا میشه یا خود خونه خوب نیست و...خودت که تجربش رو داری!
خونه ما هم با توجه به اینکه یه مجتمع 24 واحدی هست و پارکینگ و انباری هم نداره، فروشش راحت نیست، تو تهران و به خصوص منطقه ما، خونه ها اغلب تک واحدی یا دو واحدی هستند و استقبال نمیشه از 4 واحدی! حالا باز پارکینگ یا انباری داشتیم فرق میکرد، که اونم نداریم، سر همین مشتری ها گاهی بازدید هم نمیان چون 4 واحدی نمیخوان، حالا مثلا منطقه 5 تهران یا مثلا شمال تهران، مجتمع خیلی رایج تره، منطقه 10 اینطور نیست و تازه داره یه سری مجتمع ها ساخته میشه...خلاصه بابت همین موضوع متاسفانه خونمون فروش نمیره! تازه مثلا یهویی مشتری خوب هم پیدا بشه و بخره من اصلا این مدت خونه مناسبی با بودجه ای که داریم پیدا نکردم! کارم خیلی خیلی سخته و استرسش هم مال منه، سامان زیاد تو این وادی ها نیست.... انقدر دلم میخواست یهویی میدیدم این پروسه وحشتناک تموم شده و ختم به خیر شده! خیلی ذهنم رو درگیر کرده! در روز تمام فکر و ذکرم همینه، البته سوای اجاره دادن واحد کوچیک دیگه ای که داریم و اونم هزار تا حاشیه داشته با خودش! مستاجری که میخواد به هر قیمتی تمدید کنه در حالیکه شرایط پرداختش خیلی بده و اصلا نمیتونه پول رو تامین کنه و این دو سال هم خیلی با قیمت پایین نشسته.... حالا باز این موضوع اونقدرها مهم نیست اما خرید و فروش خونمون خیلی زیاد سخته و من راستش ناامید شدم، بازم توکلم به خداست.

مریم پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 16:20 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی؟
عزیز دلم چقد نویان شیرینِ
هزار ماشالله بهش
انشاالله هم نیلا و هم نویان آینده ای خوب داشته باشن و همیشه سلامت و موفق باشن

خوب کردی با دختر خاله سامان رفتید و باعث آشتی با سامان شد
عزیزم قدر آقاسامان رو بیشتر بدون
درسته یکم در مورد کارش میشه بهش ایراد گرفت ولی واقعا مرد خوبیه و این خیلی غنیمته
حمله اسرائیل به ایران هم خب مشخص نیست صورت بگیره یا نه
ما که نمیتونیم جلوش رو بگیریم باید بسپاریم به خدا
منم فقط نگران کیان هستم میگم از ما که گذشت آینده این بچه ها چی میشه
متاسفانه فقط جنگ رو کم داشتیم تو غصه هامون و حال بدی هامون
انشالله این اتفاق نیفته

سلام مریم جان
شکر خوبیم،
ممنونم واقعا شیرینه! اصلا دیوونشم به خدا
مرسی از دعای خیرت، ایشالا خوشبختی کیان جان
بله قبول دارم همسرم آدم خیلی خوب و پاک و ساده ایه، اینکه دو نفر با دو تا دنیای مختلف میرن زیر یه سقف و به اختلاف میخورند ربطی به ذات آدمها نداره، من و سامان هم داریم سعی میکنیم یکم رفتارمون رو بیشتر مدیریت کنیم و خدا رو شکر کمی موفق شدیم.
خدا رو شکر که حمله جدی هم اتفاق نیفتاد، امیدوارم تموم بشه این جنگ و کینه افروزی، ضررش به مردم میرسه و بس، مایی هم که بچه داریم واقعا بیشتر تحت فشار قرار میگیریم.
ایشالا که مردم ما بتونند رنگ آرامش واقعی رو ببینند و انقدر بابت همه چیز و بخصوص آینده نگران نباشند

ملورین پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 14:56

به نظرم ماهایی ک بچه داریم خوبه ک بیرون رفتن و تفریحاتمونو بیشتر کنیم مثلاً دوهفته ای یکبار یا هفته ای یکبار هم واسه شما ک سرت شلوغه خوبه ک بری بیرون و آب و هوایی عوض کنی

بله ملورین عزیز (احتمال میدم اسم دخترتون باشه درسته؟)
منم اتفاقا بابت بچه ها هست که مدام دنبال راهی هستم که رفت و آمد بیشتری کنم و دخترم با بچه های بیشتری از فامیل در ارتباط باشه. من با همون دو هفته یکبار خیلی موافقم و رفت و آمد زیادی رو هم نمیپسندم، یعنی برام سخته.... دو هفته با فامیل و دوستان بودن و دو هفته هم مثلا چهارنفری با هم باشیم بیرون از خونه یا مثلا خونه مادرم یا مهمانی داشته باشیم و...

ملورین پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 14:53

روح زندایی آقا سامان شاد خدارحمتش کنه و آرامش سهم دلتون
...چقدر حرف زدن نویان بامزه ست عاشقش شدم دلم میخواد سفت بگیرمش و فشارش بدم این گوله ی نمکو نیلاهم ک قشنگ فحش میده
...بردارزاده ی منم تو سن و سال نیلا و نویان کلی فحش میداد و ماهم می‌خندیدیم ولی بزرگتر ک شد و رفت مدرسه اصلا دیگه فحش نداد و کلی ارومترشده

خدا رفتگان شما رو رحمت کنه عزیزم ممنونم
به خدا نه که بچه خودم باشه بگم، واقعا بانمکه! اصلا انتظار نداشتم انقدر شیرین باشه! تصورم از پسربچه ها چیز دیگه ای بود!
خدا کنه بچه های من هم از سرشون حرفهای بد بیفته، البته ما خودمون داریم سعی میکنم با یه سری تغییر رفتارها کاری کنیم که حرفهای بد نزنند، خدا رو شکر چندروزه داریم عملیش میکنیم و تا حدی موفق شدیم، امیدوارم نویان اصلا فراموش کنه...
عاشق بچه های باادبم (کی نیست البته؟) و دنبال بچه های با ادبی هستم که بچه هام باهاشون ارتباط بگیرند و تاثیرات خوب روشون بذارند، متاسفانه این سالها نیلا با بچه های خوبی در ارتباط نبوده، که مقصر هم خودم بودم، از این به بعد تغییر رویه میدم

Enamel پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 14:28

مرصیه من نمازمو خوندم کلم پلو رو دم گذاشتم و اومدم این پست و پست قبلتو خوندم ۴۵ دقیقه طول کشید
اما دوس دارم پستای طولانی رو
چع خوب که سمنان خوش گذشته به هرحال تنوعی بود
همه ما خانوما اکثرا تو رفتن به سفر وسایلی با خودمون می بریم که ۸۰ درصدش بلا استفاده می مونه
خود یه ماموریت سه روزه می رم وسیله هایی می برم که بلااستفاده برمی گردونن
احتمالا هفته بعد می رم سمنان ماموریت چندین بار معاونشون زنگ زده و رسما ازم خواسته برم
دوس دارم شهمیرزاد برم شنیدم خوراکیای خوبی داره

الهی حال دلت خوش باشه عزیزم

سلام مینا جانم
من عاشق کلم پلو هستم مینا! اصلا هوس کردم گفتی!
ببین آخرین بار سالها پیش خوردم همکارم هم درست کرده بود!!!
45 دقیقه که خوب خوندی! من پست خودم رو خوندم شاید بیشتر شد!
آره سفر سمنان خوب بود و راضیم که رفتیم و خونه نموندیم،
بله واقعا آدم از باب احتیاط یه سری وسایل برمیداره و دست نخورده برمیگرده خونه، اما من خدایی خیلی زیاد برده بودم وتصورم این بود شاید از اونور یهویی جور بشه بریم رشت.
عزیزم من نمیدونم کارت چیه اما به نظرم کاری که توش ماموریت باشه لذت بخشه البته اگه از حد و اندازه نگذره. حالا الان رفتی سمنان و برگشتی؟
شهمیرزاد هم رفتی؟
امیدوارم اوضاع زندگیت همیشه بر وفق مراد باشه... همیشه تو دعاهای من هستی مینای مهربون

Enamel پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 13:48

اع یه پستم که اینجا داری
مرضیه الهی که هیچوقت این مدلی از خونه بیرون نری
دلت شاد و تنتون سلامت باشه
سفرت به سلامت
امیدوارم توام مثه سارینا معامله ملکی عالی و خوبی، دقیقا باب میلت انجام بدی و بیای برامون تعریف کنی
۵ روز پشت سر هم ۵ تا یس بخون حاجت دلتو می گیری
روزت خوش عزیزم


پست های مرضیه اینجا پستهای مرضیه اونجا پستها همه جا
مرسی عزیزم
خیلی درمورد خرید و فروش خونه دعام کن مینا جان! اصلا شرایط خوبی نیست و نه میتونم بخرم نه بفروشم!
باشه حتما انجام میدم این 5 تا یاسین رو، مرسی که گفتی. خدا کنه این موضوع خونه ختم به خیر بشه! واقعا اذیتم میکنه!
روز و روزگار تو هم خوش عزیزم

ویرگول پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 13:07 http://Haroz.blogsky.com

از ته قلبم امیدوارم که یه خونه عالی و خوش ساخت تو بهترین منطقه پیدا کنید و خیلی راحت و بی دردسر اسباب کشی کنید
بسپر به خدا عزیزم و ارامش داشته باش
خدا همه رفتگان رو بیامرزه مخصوصا خواهر و پدر عزیزت رو. الهی که همیشه به شادی برید سفر عزیزم

عزیز دلمی ممنونتم یعنی واقعا میشه ویرگول جان؟
فعلا که متاسفانه این قضیه گره خوره و خیلی ناامید شدم.... بازم توکلم به خداست. شما هم خیلی برام دعا کن مهربون
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه انشالله، مرسی از دعای خیرت
ما سه روزه رفتیم و برگشتیم و ایشالا در اولین فرصت این دو سه روزه پستش رو بنویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد