بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

اتفاقات این چندوقت + شب یلدا در اداره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حال این روزای ما (رمز متفاوت)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در تمنای جرعه ای آرامش (رمز متفاوت)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمونی عذاب آور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چند روز خاطره انگیز در شهر رشت

خب چهار روز عالی و رویایی رو گذروندم، در شهر زیبای رشت در کنار مادرشوهر و پدرشوهر و خواهر شوهر مهربونم که واقعاً‌ دوستشون دارم و از بودن در کنارشون بینهایت لذت میبرم.

پنجشنبه صبح به سمت رشت حرکت کردیم و دیروز بعد از ظهر هم برگشتیم تهران و حدود ساعت نه و نیم شب رسیدیم خونه،‌ البته به نظرم خیلی شانس آوردیم وو واقعاً‌ لطف خدا بود که ماشین گیرمون اومد و تونستیم دیروز برگردیم چون ظاهراً همه اتوبوسها برای بردن و آوردن زائرای اربعین رفته بودند مرز و ماشین اصلاً‌ نبود و با ماشین شخصی برگشتیم ولی اگر لطف خدا نبود همونم گیرمون نمیومد و اونوقت ممکن بود امروز با اینهمه کار نتونم برسم تهران و بیام سر کار.

خلاصه که اونجا همه چیز عالی بود، احساس آرامش مطلق،‌خواب راحتی که مدتها بود ازش محروم بودم، غذاهای خوشمزه مادرشوهر، تفریح و گردش و زیارت.... رفتن به فومن و صومعه سرا و لاهیجان و آستانه اشرفیه، زیارت کردن در آستانه اشرفیه و خریدن بادومای گرم و خوشمزه آستانه، عکس گرفتن کنار دریاچه مصنوعی شهر لاهیجان و آبشار قشنگش، دیدن مرغای دریایی، پیاده روی شبانه با همسرم در شهر صومعه سرا و ردشدن از کنار کبابیهایی که بوی مطبوعشون تو اون شب سرد و بارونی حسابی مستمون کرده بود، رفتن به مقبره سید جواد تو شهر رشت و خوندن زیارت عاشورا، خوردن فسنجون و ماهی و خورشت بادمجون و سیرابیج شمالی و باقالی قاتوق با یه عالم ترشی و زیتون و ماست برانی و سبزی خوشمزه.... خوابیدن در حالیکه صدای شرشر بارون که رو سقف خونه میچکید حسابی حالمونو قشنگ میکرد، دیدن دو تا کارتون مینیون و یه عالم کلیپ کنار سونیا خواهر سامان،‌زدن حرفهای خوب و انرژی بخش که حسابی حال یکنواخت این روزهامونو خوب کرد...

خلاصه که همه چیز در عالیترین شکل خودش بود، خدا رو شکر که از اداره هم تماسی نداشتم و خیلی خیلی احساس آرامش میکردم... از استرس به کلی دور بودم و همین رمز خواب راحت شبانم بود بعد اینهمه مدت...

البته اگر دعوای سه شنبه و چهارشنبه قبل سفرمون رو که حسابی اعصاب جفتونو به هم ریخت نادیده بگیریم، همه چیز خوب و عالی بود، خدا رو شکر که طبق معمول با پادرمیونی و حرفهای قشنگ سامان آشتی کردیم و روز سفرمون بهمون زهر نشد.

واقعا به این سفر نیاز داشتم،‌البته دیگه این اواخر داشتم از اونهمه بارون خسته میشدم، چون هوا سرد بود و بارون هم یریز میبارید، اما واقعاً غنیمت بود دور شدن از هوای آلوده تهران.

انقدر خوش گذشت که اگر بد نبود و روم میشد دوست داشتم تعطیلی هفته دیگه رو هم دوباره برم اونجا! اگرچه احتمالش هست که مامان بابای سامان خودشون بیان که خب اینم خبر خوبیه. از وبدن در کنارشون لذت میبرم،‌مادر سامان همیشه ازم تعریف میکنه! در کمال تعجب از خونه داریم خیلی تعریف میکنه و پدرش هم مدام با لفظ عروس گلم و به به چه عروسی دارم کلی حالمو خوب میکنه.. همسرم هم که انصافاً‌ همه جا همه جوره هوامو داره و همین باعث میشه یه وقتها احساس کنم همه چی خوبه، ولی خب به محض اینکه از خودمون تعریف میکنم دعواهای بدی بینمون میشه،‌مطمئنم تصادفی نیست. خیلی زیاد باید رو روابطمون کار کنیم،‌با اینحال میدونم که عشق و علاقه عمیقی بینمون هست و اگر رو یه سری معایبمون کار کنیم هر روز بهتر از روز قبل میشیم. به نظرم از اونجا که بیشتر من مقصرم لازمه بیشتر رو خودم کار کنم و ابتکار عملو به دست بگیرم...

کاش همیشه بتونیم مثل این چند روزی که رشت بودیم،‌با هم باشیم و خوش بگذرونیم و از زندگی لذت ببریم.