بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دلهره و تشویش در میان خنده های بیخیال دخترک...

بالاخره بعد اینهمه خویشتن داری طاقتم تموم شد و چنددقیقه پیش بغضم شکست از این حجم از ترس و استرس...الان سر کارم و فقط از خدا میخوام شرایط طوری پیش بره که امروز آخرین روز کاریم اینور سال باشه.

صبح موقع اومدن سر کار،‌ تو آسانسور خانم همکاری از یه بخش دیگه که کنارم بود سرما خورده بود و فقط یه ماسک کهنه روی صورتش بود. فقط خدا میدونه چقدر استرس بهم وارد شد. ماسک و دستکش داشتم اما بازم دلهره زیادی اومد سراغم... تا همین دو سه روز پیش انقدرها هم دلهره و نگرانی از بابت این مریضی لعنتی نداشتم اما دو سه روزیه حسابی دل نگران و وسواسی شدم و انقدر که دستام رو شستم از شدت خشکی تا مرز خون افتادن هم میرن! نگرانی برای پدر مریضم و خواهر کوچیکم که هنوز میره سر کار و خواهر بزرگم که همراه بابا برای شیمی درمانیش میره بیمارستان و همسرم و مادرم و باقی خانواده ولم نمیکنه.

ماه قشنگ اسفند من که تمام طول سال برای رسیدن بهش لحظه شماری میکردم اینطوری خراب شد...پارسال هم اسفندماه و شب عیدم بابت بدوبدوهای نافرجام مربوط به خرید خونه و کلاهبرداری و نامردی چند تا آدم از خدا بیخبر و بعدش هم دزدیده شدن ماشینمون به گند کشیده شد و روزهای قبل سال نو فقط اشک بود و اشک بود و اشک و نفرت و خشم، امسال هم این ویروس اومد و حال هممون رو گرفت...اون شور و شوق و هیاهوی دم عید و شب عید که پارسال با اتفاقی که برامون افتاد به کل خراب شد، امسال هم با این ویروس لعنتی به بدترین شکل ممکن خراب شد...انگار این دوسال قسمت نیست به تنها ماه دلخوش کنندم اسفند که منتهی میشه به روز تولدم (29 اسفند) برسم و یکم حس خوب بیاد تو دلم...افسوس...

تلاش میکنم استرسم رو کنترل کنم و انقدر فکرهای منفی نکنم اما دست خودم نیست، هنوز که هنوزه دارم میام سر کار و دو کورس ماشین سوار میشم تا برسم به محل کارم و بعد هم آسانسور محل کار و همکاران و دستشویی مشترک و...دعا کنید با خبرهایی که بهم رسیده امروز روز آخر کاری من باشه، شنیدم خانمهایی که بچه زیر ده سال دارند و افراد بالای 50 سال دارای بیماریهای زمینه ای و افراد بیمار آسیب پذیر به شرط ارائه مدارک پزشکی میتونند تا آخر سال اداره نیان البته به شرط موافقت مدیرشون...دعا کنید من هم بتونم از این شرایط استفاده کنم و دیگه از فردا نیام.

از اونجاییکه فکر کردم شاید امروز روز آخر کاری من باشه،‌خواستم پست بنویسم....شاید حتی بشه گفت آخرین پست اینور سالم...نمیدونم، معلوم نیست هنوز.

اول از همه اینو بگم که مادرشوهرم اینا به خاطر اینکه من نیلا رو نبرم مهدکودک،‌یک هفته بعد اینکه از خونه ما رفتند رشت، دوباره برگشتند،‌ یعنی اول اسفند برگشتند رشت و جمعه نه اسفند دوباره برگشتند تهران. جمعه همین هفته برای ناهار رسیدند خونه ما و تا الان هم خونمون هستند، اومدنشون خیلی به موقع بود و دیگه مجبور نبودم نیلا رو بذارم مهد کودک، هر چند شهریه اسفندماهش رو بطور کامل داده بودم و دلم میسوزه که ایکاش زودتر میدونستم میان که لااقل اونهمه پولی که بهم هم برنمیگردونند رو بابت فقط یکی دو روز بردنش به مهدکودک نمیدادم به مدیر مهد، اما خب ناشکری نمیکنم،‌همینکه دخترکم تو خونه میمونه و از تردد غیرضروری من هم جلوگیری میشه شکر.

از اونجاییکه از شدت استرسی که از صبح بهم وارد شده به شدت حالم بده و حس گریه دارم،‌بهتره پستم رو با شیرینکاریهای دخترک نازم شروع کنم بلکه استرسم کمتر بشه. تو پست قبلی خیلی کارها و حرکاتش بود که نشده بود بنویسم،‌یعنی هم عجله داشتم و هم حافظم یاری نکرد، الان هم اصلا تمرکز کافی ندارم اما تا جاییکه یادم بیاد از رفتارهای نسبتا جدیدش که مثلا مال یکی دو ماه پیش به این طرف هست مینویسم:

چندروزیه دخترکم آهنگ تاب تاب عباسی رو میخونه! البته میگه "تا تا عساس" یا یه چیزی تو این مایه ها! بعد هم خودش رو تکون میده یا دور خودش میچرخه و میرقصه و پا به زمین میکوبه! جدیدا هم تحت تاثیر آهنگهایی که مادرشوهرم براش میخونه، ملودی آهنگ "آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا" رو درمیاره. انقدر قشنگ همه حرفهای من رو متوجه میشه که حظ میکنم. مثلا بهش میگم بشین که بهت غذا بدم میشینه،‌یا وقتی بهش میگم کنترل رو بهم بده میره میاره، حتی خیلی وقتها خودش کنترل رو میده بهم که بزنم رو شبکه پویا یا آگهی بازرگانی! با هر آهنگی که از تلویزیون پخش میشه شروع میکنه به رقصیدن و دور خودش چرخیدن و همراهش هم آواز مخصوص خودش رو میخونه! قشنگ روزی چندبار بطور بامزه ای میگه "اک  دو " یعنی "یک دو" و همینا رو مدام تکرار میکنه و سعی میکنه همراش یه سری صداهای دیگه هم دربیاره....موقعیکه پستونکش رو میخواد یا غذا میخواد قشنگ منظورش رو میرسونه! هر کلمه ای رو که میگم سعی میکنه مشابهش رو بعد من بگه، یعنی صدا و آوایی مشابه اون حرف دربیاره. مثلا میگم "بسه مامان" میگه "ب س" یا چیزی میخواد میگه "ده" یعنی بده. یا مثلاً وقتی ازش میپرسم فلان چیز رو میخوای با گفتن یه کلمه خاصی که نوشتنش برام مقدور نیست یعنی نمیدونم چطوری تلفظش رو بنویسم،‌بهم میفهمونه! یه وقتها هم بچم نمیتونه منظورش رو برسونه و مثل باقی بچه ها با جیغ زدن سعی میکنه حالیم بکنه!

چند روزیه که کلمه نه رو یاد گرفته و هر چی بهش میگم میگه "نه" انقدر بامزه میگه که نگو! مثلاً بهش میگم نیلا شلوارم رو ندیدی میگه "نه"، میگم آهنگ بذارم؟ "میگه نه،‌میگم منو دوست داری میگه نه، هنوز نمیدونه معنیش چیه! انقدر سر این نه گفتناش بوسش میکنم که نگو. البته برای کلمه آره هم یه واژه مخصوص به خودش رو داره و آره رو میدونه معنیش چیه،‌حتی یکبار شنیدم که بگه آره یا حتی صداش کردم و گفت ّله"،‌اما معنی نه رو هنوز نمیدونه بچم و به جای آره هم ازش استفاده میکنه.

 عاشق چایی خوردن هست متاسفانه و هربار چایی میخورم یا چیز دیگه ای باید یه جوری قایمش کنم که نبینه و ازم نگیره،‌اما زرنگ تر از این حرفاست و قشنگ میفهمه پشتم قایم کردم و میاد دور میزنه و پیداش میکنه! یا وقتی تو مشتم گرفتم انگشتام رو باز میکنه و اگه تو مشتم نبینتش اون یکی دستم رو نگاه میکنه یا اون یکی مشتم رو باز میکنه. یه حرکت جالبش اینه که چون بهش گفتم چایی جیزه و داغه، وقتی لیوان چایی رو توی دستم میبینه، به جای اینکه به بدنه لیوان دست بزنه، سعی میکنه دسته لیوان رو ازم بگیره که دستش نسوزه! نمیدونم اینو از کجا فهمیده دیگه!

وقتی بهش میگم عوض، میفهمه که میخوام عوضش کنم! بسته به حال خودش،‌یه وقتها فرار میکنه یه وقتها هم میاد میخوابه روی تشک تعویضش! یه کار خیلی بامزه ای که الان یکی دوماهی هست بهش عادت کرده اینه که وقتی موقع عوض کردن بازش میکنم، به زبون خودش یه صدایی درمیاره که یعنی قسمت چسب پوشکش رو که روی بدنش رد انداخته و بدجور میخاره،‌ براش بخارونم! منم روی شکمش و کشاله های رانش رو براش میخارونم و به محض اینکه چندثانیه اینکارو انجام نمیدم با یه صدایی که نمیدونم چطوری صوتش رو بنویسم بهم میگه ادامه بده یا خیلی آروم به پای من که روبروشم لگد میزنه که یعنی مکث نکن یا بدنش رو تکون میده و اینطوری بهم میفهمونه که باید به خاروندن ادامه بدم! وقتی پی پی میکنه میگم "پیف پیف" چه بوی گندی میده" و نیلا هم غش غش میخنده!

وقتی که نماز میخونم میاد و لای چادرم رو باز میکنه و درست میشینه روی مهر من! درمورد مادرشوهرم که میره موقع نماز میشینه روی پاش (آخه اون نشسته نماز میخونه)! خیلی وقتها هم با یه پارچه روی سرش مثلا نماز میخونه و جالب اینکه قشنگ رکوع و سجده میره و موقع سجده رفتن زیر لب حرف میزنه که مثلا داره ذکر میگه! اینجور موقعها دست خودم نیست انقدر میچلونمش که قرمز میشه! فعلا که تو دین و ایمون به من رفته نه به باباش هرچند منم اونقدرها مذهبی نیستم و در حد همین نماز و روزست اما خب امیدوارم دخترم هم درآینده در همین حد معقول انتخاب کنه که مقید باشه،‌هر چند به هیچ عنوان بهش زور نمیگم و میذارم خودش انتخاب کنه.

وروجک وقتی من از سر کار میرم خونه و بعد چندساعت منو مبینه انگار نه انگار کسی اومده،‌اما همینکه باباش میاد تو یا مادرشوهر و پدرشوهرم یا هر مهمون دیگه ای بلند میشه و از شدت ذوق دور خودش میچرخه و پاهاش رو میکوبه به زمین و تند تند دست میزنه و میخنده! خداییش زور داره دیگه!

عروسکهای پلاستیکیش رو برمیداره و دونه دونه میچینه رو میز تلویزیون یا جلوی کنسول و دونه دونه از یه سمت منتقل میکنه به یه سمت دیگه،‌اینکارو با وسایل دیگه ای مثل لاکها یا کرمهای من هم انجام میده!

مدام در حال تکاپو هست که موبایلم رو ازم بگیره و با اونیکه دارم باهاش حرف میزنم بلند بلند حرف بزنه! یا اصلا بدون اینکه کسی پشت خط باشه با موبایل صحبت کنه! همزمان دستش رو هم تکون میده انگار که داره جدی جدی مطلب مهمی رو بیان میکنه! البته یه وقتها واقعا عصبی میشم از اینکه همش میخواد گوشیم رو بگیره! براش گوشی موبایل اسباب بازی که چند تا هم اهنگ میزنه خریدم اما بازم علاقه زیادی به اون نشون نمیده و متوجه میشه الکیه! خیلی وقته یاد گرفته گوشی رو روشن کنه یا با دستاش لمس کنه! یعنی فهمیده اینطوری با گوشی کار میکنند! امان از بچه های امروزی.

چندوقتیه که عاشق نشستن روی مبل و کاناپه شده و هربار روی مبل نشسته باشم به زور میخواد بغلش کنم و بیاد کنار من بشینه! بعد هم شروع کنه به تکون خوردن و سرش رو محکم و تند تند به کوسن مبل که پشت سرش هست زدن! اینطوری همش باید کنارش بشینم و مواظبش باشم که نیفته! یکبار هم از مبل افتاده و کلی گریه کرده! خدا رحم کرد! یا مثلاً عادت کرده روی بالش میشینه و تکون تکون میخوره و سرش رو تند تند تکون میده و آواز میخونه! موقع غذا خوردن دوست داره کنار ما بشینه و همراه ما بشقاب و قاشق داشته باشه و غذا بخوره،‌منم معمولاً قبل شام و ناهار خودمون غذاش رو میدم و موقع غذا خوردن خودمون که میشه، میشونمش کنارم و یه مقدار برنج یا نون یا هر چیز دیگه میریزم تو ظرفش و میذارم حسابی کثیف کاری کنه.

عاشق دالی بازی کردن پشت در اتاق خودش و اتاق خواب ما و همینطور حموم هست، درو باز و بسته میکنه و با صدای بامزه ای میگه "دایی". با اینکه اصلاً‌حموم رو دوست نداره و خیلی موقع حموم کردن گریه میکنه،‌اما از اینکه بره تو حموم راه بره و بازی کنه خیلی لذذت میبره! به شرطیکه شیر آب باز نباشه! البته بار آخری که بردیمش حموم ترسش خیلی کمتر از قبل شده بود خدا رو شکر،‌امیدوارم روز به روز بهتر بشه. آخه به شکل عجیبی از حموم میترسه و وقتی ببینه شیر آب حموم بازه و میخوایم لباساش رو دربیاریم فوری گریه میکنه، امیدوارم اینبار هم که ببریمش مثل بار قبل ترسش یکم ریخته باشه چون اینطوری حموم کردنش منو هم اذیت میکنه، دلم براش میسوزه خب.

 خیلی واضح میگه "توپ" و عاشق بازی کردن با توپهای کوچیکش هست و روزی هزار بار من و سامان و بقیه خانواده باید بریم و توپهای کوچیکش رو که افتاده زیر مبلها و کابینتها براش بیاریم! سرش رو میکنه زیر مبلها و جیغ میزنه که توپش رو بهش بدیم یا اگر دستش برسه خودش برمیداره، البته چندروزیه به پیشنهاد مادرشوهرم به خاطر رعایت نظافت توپ کوچیهاش رو جمع کردیم که نخواسته باشه توپ کثیفی رو که افتاده اون زیر میرا بدیم دستش که اونم بذاره دهنش. بجاش براش توپ بزرگ گرفتیم که نره زیر مبلها.

عاشق اینه که یه تیکه پارچه بلند بگیره دستش و مدام بندازه روی سرش و باهاش تو خونه راه بره، گاهی هم دو سه تا تیکه از لباساش رو که گذاشتم یه گوشه بشورم برمیداره و سعی میکنه بپوشتشون و اینطوری با لباسا چنددقیقه ای سرگرم میشه...

مادرشوهرم یکبار دو تا از عروسکهای نیلا رو گذاشته بود روی بالش و یه تیکه دستمال آشپزخونه انداخته بود روشون که مثلاً سردشون نشه،‌حالا نیلا هم همینکار رو تکرار میکنه و اینطوری عروسکهاش رو میخوابونه، یا بهش میگم نینی رو بذار روی پات لالا کنه، میذاره و با دستاش میزنه روی عروسکهاش و پاش رو تکون میده که بخوابونتشون! یوقتها به شوخی عروسکهاش رو برمیدارم و میبوسم و درحالیکه دارم قربون صدقه عروسکها میرم یهویی با یه صدای خاصی که از خودم درمیارم پرتشون میکنم یه طرف نیلا هم قه قه میخنده!

پدرشوهرم خیلی باهاش بازی میکنه و یه سری صداهایی درمیاره یا حرکتهایی میکنه که صدای خنده های قشنگ دخترکم تو کل فضای خونه میپیچه! عاشق اینه که بشینه روی مبل یا صندلی و دستاشو محکم به هم بزنه و همزمان بگه "دس" یعنی دست! حتی یکبار پیش اومد که گفتم نیلا رو تشویق کنید و شروع کرد به دست زدن برای خودش! یا مثلا گفتم آفرین نیلا و باز شروع کرد به دست زدن! یعنی میفهمه که کلمه تشویق و آفرین هم معادل دست زدن هست و برای خودش دست میزنه و همزمان بلند بلند میگه "دسسسس" یه وقتها هم میگم دست و جیغ و هورا و دوتایی با هم فریاد میزنیم و دست میزنیم. جالب اینکه یه بار گفتم تولد بابایی هست و بدون اینکه چیز دیگه ای بگم یهویی شروع کرد به دست زدن و بلند بلند صدادرآوردن و خندیدن.

سعی میکنم همراه آهنگهایی که پخش میشه برقصم و اونم سعی میکنه ادای رقص منو دربیاره! انقدر خوشم میاد که نگو.

یه سری خرابکاری هم میکنه، مثلا عادت کرده مدام میره سراغ لباسشویی و درش رو باز و بسته میکنه و دگمه هاش رو میزنه و حتی روشنش میکنه! یا مثلا میره سراغ کابینت خوراکیهام و چندباری با ریختن یه سری ادویه ها حسابی خرابکاری کرده! یا مغز گردوهای من رو که تو ظرف بوده ریخته یا فنجونش رو شکسته. یا مثلاً عاشق خورد کردن دستمال کاغذیه و خیلی وقتها به هزار تیکه تقسیمش میکنه و باید مدام از وسط خونه دستمالها رو جمع و جور کنم. یا مثلاً همینکه در یخچال رو باز میکنم بدو بدو میاد و خودش رو میچپونه اون تو. یا به وسایل میز توالت من دست میزنه و یبار لاک من رو شکسته یا کرمهام رو از ظرفش ریخته بیرون... البته اونقدرها هم فوضول و خرابکار نیست اما در حد بچگی خودش شیطنت داره دیگه.

تازگیا انقدر دل نازک شده که نگو،‌کافیه یکم باهاش تند یا با صدای بلند صحبت کنیم یا دعواش کنیم فوری گریه میکنه،‌ منم که کم طاقتم و فوری بغلش میکنم و قربون صدقش میرم!‌یه وقتها هم وقتی سامان کمی باهاش تندی میکنه بهش پرخاش میکنم و اینطوری یکم بین ما هم بحث پیش میاد. خدا کنه روزی برسه که به خاطر بچمون هم که  شده بحثها و کشمکش ها رو جلوی اون انجام ندیم و بذاریم برای وقتی که خوابیده! اونم بطور مسالمت آمیز! یعنی کی به چنین بلوغی میرسیم خدا میدونه!

دیگه سعی میکنه به هر زور و جبری که شده در روز بهش بیست پیمونه یا حداقل 18 پیمونه شیر خشک رو بدم،‌اگر گرسنه باشه بی دردسر میخوره،‌اما خیلی وقتها مجبور میشم همراه با آگهی بازرگانی یا یه سری برنامه های کودک که خیلی دوست داره شیر خشک یا غذاش یا قطره مولتی ویتامین و آهنش رو بهش بدم بخوره... قطره مولتی ویتامین و آهنش رو که میبینه پا میذاره به فرار، من بدو اون بدو! یه وقتها هم که سرش گرم باشه بی دغدغه میخوره اما خب ترجیح میدم همراه با آگهی بازرگانی که عاشقش هست بهش بدم که حواسش نباشه و بخوره. نمیشه گفت بدغذاست، اگر گرسنه باشه غذاشو راحت میخوره و قبلش هم با نق و گفتن "مه مه مه مه" میخواد بهش غذا بدم، اما  اگر نیمه گرسنه باشه و من حس کنم امروز کم غذا خورده و باید بهش غذا بدم، سعی میکنم همینکه آگهی بازرگانی یا برنامه کودک دلخواهش شروع شد غذاش رو بدم بخوره،‌بخصوص اگر تخم مرغ آب پزش باشه که خیلی دوست نداره و یه وقتها مجبورم با سوپش قاطی کنم و بهش بدم بخوره. موقع غذای خودمون هم که میشه سعی میکنه در حد کمی از غذای خودمون بهش بدم و اینطور نیست که بگم نباید از غذای ما بخوره.

چندروزیه که تمایل به خط خطی کردن دفترچه ها با خودکار پیدا کرده اما به کتاباش اونقدرها توجه نشون نمیده و فعلاً فقط دوست داره پارشون کنه...

یه سری کارهای دیگه هم هست که مطمئنم بعداً یادم میاد اما الان فعلاً حافظم یاری نمیکنه،‌باشه بعداً دوباره مینویسم. نمیدونم وقتی از رفتارهای نیلا مینویسم کسی تمایل به خوندن داره یا نه، خب خیلی از مادرها براشون این دست رفتارها تکراریه و یه سریها هم که علاقه زیادی به بچه ها ندارند اما من واقعاً خوشحالم که اینجا از حرکتها و رفتارهای نیلا به وقتش نوشتم چون همین الان هم که چیزی نگذشته، کلی از رفتارهای چندماه قبلش رو فراموش کردم و خوشحالم که این نوشته ها میتونه کمکم کنه که یادم بیاد... ضمن اینکه معتقدم هر بچه ای در عین اینکه رفتارهای مشابه با سایر بچه ها نشون میده،‌رفتارها و شیرین کاریهایی هم داره که مختص خودشه و خدا رو هزار بار شکر میکنم که دخترکم بین فامیل و آشنا محبوبه و از نظر بقیه خیلی هم بامزست...بازم میگم چهره و رنگ پوستش که نسبتاً سبزه و گندمیه کوچکترین شباهتی به من نداره و هنوز نمیدونم دقیقاً به چه کسی رفته، به باباش بیشتر از من شباهت داره اما خب نمیشه گفت به اون هم کاملاً شبیهه... اعتراف میکنم گاهی از خدا میخوام بزرگ که شد صورتش روشنتر بشه یا قشنگتر بشه اما باز به خئودم نهیب میزنم که خدا رو هزار مرتبه شکر دخترکم سلامته و نباید از این فکرها بکنم و اینطوری میشه که روزی هزار بار به طور ناخوداگاه از زبونم خدا رو شکر میاد بیرون. غیر از ظاهر، حتی رفتارهایی هم که نشون میده به قول مامانم با رفتار بچه های فامیل خودم فرق میکنه و انگار بیشتر به شمالیها رفته تا سمنانیها که ما باشیم...الهی که عاقبتش به خیر باشه،‌هم عاقبت اون و هم عاقبت همه بچه ها...

وسطای نوشتن این پست بودم که دلم طاقت نیاورد و بلند شدم رفتم پیش رئیسم که بطور قطع مطمئن بشم میتونم تا آخر سال از اون بخشنامه جدید استفاده کنم و نیام سر کار که خدا رو شکر موافقت قطعیش رو گرفتم و دیگه از فردا نمیام سر کار تا آخر سال...الهی شکر، البته دیروز هم کم و بیش موافقتش رو گرفته بودم اما یه ترسی ته ذهنم داشتم که مبادا امروز قضیه کنسل بشه که خدا رو شکر سر جاشه...طفلی سامانم که باید هر روز بره سر کار و من بینهایت نگرانشم.خدا خودش حافظ و نگهدارش باشه. 

خدا خودش شر این بیماری و مریضی رو از سر همه ما کم کنه...امسال عید هم مثل سال قبل برام کوفت شد،‌ نمیدونم چه حکمتی پشتش هست، از اینهمه بی تدبیری،‌احتکار ماسکها و مواد ضد عفونی کننده تو این وضعیت بحرانی کشور حالم به قدری بده که به شدت احساس نومیدی  میکنم و حس میکنم این کشور با این مردمش دیگه به درد نمیخوره! اینکه دیگه تقصیر دولت نیست، خود مردم هستند که به هم رحم نمیکنند...اعتمادم به مردم کشورم خیلی خیلی کم شده و همش حس میکنم همه فقط به فکر منافع خودشون هستند و هیچکس دیگه براشون مهم نیست، همه شدند دورغگو و دغلکار و سودجو و فرصت طلب. خدا خودش کمکمون کنه تو این جامعه گرگ خودمون و بچه هامون دووم بیاریم.

خدایا عاقبت بچه های ما رو در این کشور ختم به خیر کن! آمین.

سعی میکنم تا آخر سال با اینکه تو خونه نت ندارم و فقط نت گوشیمه، هر طور شده یکی دو پست کوتاه دیگه هم بذارم. برای من خونه موندن با توجه به اینکه سالهاست میرم سر کار خیلی سخته، اما خب باید این دوران رو طی کرد، فقط امیدوارم مادرشوهرم اینا برنگردند رشت و فعلاً پیش ما بمونند که حداقل دور هم باشیم. هر چند یه وقتها هم بودنشون برام یه مقدار سخت میشه از جهت اینکه باید به فکر شام و ناهار و ... باشم (البته خیلی وقتها خودش درست میکنه ولی خب هب هر حال مهمون هستند و یه سری کارها هم به دوش منه) اما خب در مجموع بودنشون به خصوص تو شرایط نومید کننده فعلی خیلی بهتر از نبودنشون هست. یه وقتها پیش میاد که بین روشهای تربیتی و نگهداری بچه بین من و مامانش اختلاف نظر زیادی هست و ممکنه دلخوری موقتی و کوچیکی بینمون به وجود بیاد اما خب اصلاً کش پیدا نمیکنه و با برخورد خوب مامانش ادامه دار نمیشه...مثلاً مامان سامان همش میترسه لباس نیلا کم باشه و میخواد بهش لباس بپوشونه یا موقع خواب با وجود گرمای شدید حتماً یه چیزی روی نیلا بندازه اما من میگم لباساش تو این هوای گرم و با وجود شوفاژ زیاد هم هست و نیازی نیست موقع خواب ظهر چیزی روش باشه. یا مثلاً موقع عوض کردن نیلا من به نجاست و پاکی اهمیت زیادی میدم اما مامانش  خیلی به مباحث مذهبی مثل نجاست و طهارت و ... اعتقاد نداره و یه وقتها حرص میخورم. یا مثلاً میگه از ساعت ده شب بچه سوپ نخوره بهتره چون سنگینه براش و ... اما من چون قبلاً حتی ساعت یازده شب هم بهش غذا دادم و میدونم از این بابت مشکلی نداره، همچنان اگر لازم باشه اینکار رو میکنم... یا حتی روشهای خانه داریمون با هم فرق داره و از اونجا که اون مدام سعی میکنه کمک حال من باشه تو کار خونه، ممکنه یه وقتها روشهامون تداخل پیدا کنه.اما خب سعی میکنیم مسالمت آمیز حلش کنیم و یکی کوتاه بیاد که بهمون سخت نگذره و خدا رو شکر گوش شیطون کر بودنشون اذیتم نمیکنه هیچ خیلی هم دوست دارم پیشمون بمونند بخصوص که از جهت نیلا هم حسابی خیالم راحته و به روش تربیتی و بچه داریش در کل حس خوبی دارم. اما خب این وسط همونطور که قبلاً هم گفتم توجه خیلی زیادی که نیلا به مامان بزرگش نشون میده و خیلی راحت منو نادیده میگیره و مثل کوالا همش به اون چسبیده،‌یه وقتها باعث میشه یکم ته دلم ناراحت بشم،‌احتمالاً مامانا حرف من رو بفهمند اما به قول فرناز جون که میگه وقتی بزرگ بشه درنهایت مادرش میشه همه کسش و نفر اول زندگیش...ایشالا که همینطور باشه،‌واقعاً دوست دارم بزرگ که شد بهم اهمیت بده و منو دوست خودش بدونه و از ته دلش دوستم داشته باشه. 

این وسط هفته پیش هم بابام بیمارستان امام خمینی که یکی از مراکز اصلی بیماران کرونایی هست بستری بود و شیمی درمانی شد، خدا میدونه چه استرسی به هممون وارد شد،‌هم بابت بابا هم خواهرم که برای انجام کارهاش همراهش بود،‌البته ملاقاتها رو کلاً ممنوع اعلام کرده بودند اما به هر حال برای خرید دارو و یه سری کارهای دیگه مثل بستری و ترخیص و... مریم باید میبود! همون روزای بستری بابا بود که وقتی به بابام زنگ زدم گفت تو اتاق کناریش دو نفر از کرونا فوت شدند و اینا حسابی ترسیدند و گفتند اگر میشه زودتر ما رو مرخص کنید یا درمان رو بذارید برای یه موقع دیگه... خلاصه که تا بابا بیاد خونه مردم و زنده شدم...خدایا تو این وضعیت هوای همه مردم ما رو داشته باش،‌بخصوص هوای بیماران سرطانی و قلبی و ... سالمندان و بچه ها رو...درسته که میگن بچه ها به احتمال زیاد نمیگیرن اما شنیدم در هر حال ناقل هستند و میتونند خودشون در قالب سرماخوردگی خفیف بگیرند اما به بقیه منتقل کنند.

سونیا که بیمارستان کار میکنه خیلی استرس داره و مدام به ما سفارش میکنه از خونه بیرون نریم،‌با اینکه دلش برای مامان و باباش و نیلا حسابی تنگ شده اما میگه چون تو محیط بیمارستان کار میکنه و ممکنه یکدرصد تو بدنش این ویروس خدای نکرده باشه، بهتره نیاد خونه ما که  مشکلی برامون پیش نیاد،‌حتی اگه احتمالش یک درصد باشه. آفرین بهش که تو این شرایط به خاطر دیدن پدر و مادرش و نیلا احساسی برخورد نمیکنه...

چقدر پستم طولانی شد، کلی حرف داشتم و هنوز هم یه عالمش مونده اما خودم از تایپ کردن دست درد و گردن درد گرفتم. امیدوارم خستتون نکرده باشم هرچند با توجه به کم شدن کامنتها نمیدونم چندنفر اینجا رو میخونند هنوز. 

خواهش میکنم خیلی مراقب خودتون باشید دوستان خوبم. برای ما هم دعا کنید،‌بخصوص پدرم و همه بیماران.

خدایا خودت به هممون رحم کن. سایه این بیماری شوم رو از کشور و ملت ما بردار،‌آمین.

نظرات 24 + ارسال نظر
سارا وحشی چهارشنبه 3 اردیبهشت 1399 ساعت 22:35 https://sararamsar.blogsky.com

خوشا به حال کسایی که لینک من هستند از غم دوجهان کشککی جستند گرچه از دست بی اف و جی افهای خود خستند ولی دل به وب با حال من بستند دست و روی خو را بشستند شبانه روز تو وب من نشستند گرتو هم خواهی ببینی روی آسایش و خوشی را حرف الکی نزن و لینک بکن سارای موش موشی را منتظر جواب لینکت هستم پیشاپیش از خرید رژ لب و پنکک مست مستم

دریا یکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت 22:24 http://qapdarya.blogfa.com

سلام عزیزم
امیدکه درپناه مهربانی خدا حال همتون خوب باشه
مرضیه جان شرمنده ام که دیربه دیر کامنت میزارم
چندوقتی هست که دارم سعی میکنم زود زود پست بزارم ولی توهمونم بازدارم تنبلی میکنم واقعیت حس نوشتن ندارم ولی دارم تلاش میکنم که بنویسم وجدا ازاینها تونوشتن کامنت بشدت تنبل هستم میدونم خوب نیست اینجوری ولی توتنبلی منو ببخش
من همیشه میخونمت ..همه رفتارها وکارهای نیلا رو تجسم میکنم دلم براش ضعف میره نمیدونم دیگه لایق اینکه مادربشم رو پیدا میکنم یانه ولی دلم پرمیکشه برای داشتن فرزندی سالم
عزیزم همه حس هات رو درنوشته هات درک میکنم ومیفهمم خداروشکر که نیلا مادر فهمیده و پراحساسی چون تورو داره مطمئنم هرچی بزرگتر بشه بیشتر عاشقت میشه مثل خودت که عاشقش هستی
هنوز یادم نرفته که کادویی پیش من داره قربونش برم یسال وچندماه ازتولدش گذشته ولی هنوز کادوش رو نفرستادم ان شاالله که این ویروس لعنتی شرش کم بشه .فکرمون رها بشه براش میفرستم البته ادرس بدی
عزیزم لایق نیستم ولی سلامتی پدرت رو درپیش درگاه خدا دعاگو هستم
خداروشکر این چندمدت تعطیل هستی وخونه هستی کمتر بیرون میری حداقل اینجوری بیشتر خیالمون راحته .
دست مادرشوهروپدرشوهرجان درد نکنه که حواسشون بهتون هست البته عروس گلی دارند باس قدرش روبدونند
عزیزم در پناه خدا شادوسالم باشی دختری روازطرف من حسابی ببوس بچلونشششش


فدات شم رها جان. با گوشی به نت وصلم و نمیتونم در جواب محبتت زیاد بنویسم... فقط بگم همین دعای خیر تو برای بچه دارشدنم بهترین کادو برای من بود. الهی که همین کادو به خودت برگرده به زودی.کامنت قشنگت بعد مدتها حس خیلی خوبی بهم داد رهاجان. مرسی که از خودت بهم خبر دادی
همیشه به یادتم و دعاگو عزیز دلم
موقع سال تحویل خیلی برای من و بابا و خانوادم دعا و عاقبت بخیری نی لا دعا کن عزیزم

سحر یکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت 19:57

کاملا درکت میکنم.. منم وقتی دخترم تو بغل مادرشوهرم آروم میشه حرصم میگیره مخصوصا که اونم میخواد من رو حرص بده و همش میگه بچم بغل منو میخواد در صورتی که تا به حال هیچ کاری برای بچه نکرده و تعداد دفعاتی که برای دیدنش اومده انگشت شماره..

چه خوب که حسم رو درک میکنی سحر جان. گاهی میگم شاید مشکل از منه که حساسم... اما وقتی میبینم مادران دیگه ای هم مثل من فکر میکنند حس بهتری دارم.

ساناز یکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت 10:16

پدر بهترن عزیزم؟

رهآ شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 16:53 http://Ra-ha.blog.ir

خب الان باید ی خدارو شکر بگم به خاطر اینکه مدیرت موافقت کرد و فعلن میتونی خونه باشی و در کنار نیلا.
پس بهتره لذت ببری و مراقب سلامتی خودت و نیلان همسرت باشی.
ان شالله این روزا میگذره و آرامش به زندگی همه مون برمیگرده.

مراقب خودت باش.

آوا شنبه 17 اسفند 1398 ساعت 08:22

سلام مرضیه جان.
خوبی عزیزم؟
اومدم پستت رو خوندم و خوشحال شدم که تا آخر سال تعطیل شدی.اینجوری خیلی بهتره.خیالت راحت تره و انشاالله بعد از تعطیلات این کرونای لعنتی ریشه کن شده باشه با خیال راحت برگردی سرکارت.
از خوندن بامزگی های دختر گلت ذوق کردم واقعا.بچه ها چقدر زود بزرگ میشن....خدا برات حفظش کنه عزیزم.
سعی کن این روزا استرس نداشته باشی.انشاالله این روزام هرچه سریعتر میگذره و باز روزای خوب همه مون میرسه...
برای پدرعزیزات هم دعا میکنم از ته دلم.انشاالله که خدا یار و نگهدارشون باشه.
میبوسمت روزت خوش.

آرزو جمعه 16 اسفند 1398 ساعت 15:24

سلام. انشاءالله زودتر شرایط عادی بشه. واقعا غصه و نگرانی مادرهایی که بچه های کوچک دارن صد برابر هست.

ساناز پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 19:51

وای چه بیمارستانی هم رفتن مرکز ویروس عزیزمون. خوب کردن زود برگشتن خونه. بگو اصلا بیرون نرن توی این اوضاع. انشالله که این آقای ویروس قوی زودتر می ره و همگی با خوشحالی به آغوش بهار پناه می بریم
راستی مرسی اومدی وبلاگم
شوک شدم نظرت رو دیدم
چون خیلی وقت بود دیگه نیومدی ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

ساناز پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 19:48

انشالله که خوشبخت و موفق باشه عزیزم
تازه کشورهای دیگه مردم هجوم بردن به فروشگاه ها و مواد غذایی هم گیر نمی یاد توام روغن و برنج اینها رو بگیر حتی اگه داری یه وقت اگه همچین مشکلی پیش اومد مواد غذایی کم نیاری.انشالله به زودی بره این ویروس عزیزمون
دقبقا الان همه گرگ شدن و فکر سواری گرفتن از بره ها
مامان سامان هم اندازه خودت نگران نیلاس
بخاطر همین این چیزها رو میگه عزیزم
وگرنه که خودت وارد تری توی مادر بودن برای نیلا
سوپ رو شاید قبلا به بچه هاش داده و دیده دلشون بعدا بیشتر ضعف رفته یا دلدرد گرفتن بخاطر همین گفته سوپ نده ده به بعد
خب اون مادربزرگشه و مادر خودش نیست که دغدغه هاش زیاد باشه
تو می یای خونه اول به فکر غذایی
بعد شستن لباس
بعد گردگیری
و این وسط ها هم شام دادن به نیلا و حمام و..
بخاطر همین نیلا الان بیشتر با مادربزرگش راحته
اون بی دغدغه تره و بیشتر باهاش بازی میکنه
انشالله خودش بزرگ شد کمکت میکنه
یا مشغله های خودت کمتر مبشه
و بیشتر باهم دیگه وقت می گذرونین
حق بهت میدم ناراحت باشی ولی زیاد این حس رو بزرگ نکن

ساناز پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 19:27

واسه خودت و یادآوری خاطرات خود بعد بزرگ شدن نیلا بنویس. منم که می خونم خط به خط و جسارت می کنم و گاهی نظر خودم رو می گم و میگم فلان کار رو کنی. بس پررو ام

ساناز پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 19:24

کلا بچه ها توی این سن عاشق اشپزخونه ان و خرابکاری های داخل اونجا. ماشین لباس شویی هم که عشق بچه هاس بزرگ شد کم کم بزار واست پودر و نرم کننده بریزه خیلی عشق میکنه. بنظرم به سامان نپر وقتی نیلا رو دعوا می کنه
توی خانواده باید یکی حرفش برو داشته باشه و جدیدت و اقتدارش باشه که بچه ازش حساب ببره
تو به روش خودت بوسش کن و نوازشش کن
که بدونه حمایت تو رو داره
البته بعد ۲ سالگی دیگه همیشگیش نکن که بدونه یه سری کارها اشتباهه و در مقابلش تنبیه داره
این نظر من بود ولی هرجور خودت صلاح می دونی رفتار کن عزیزم
کتاب هاش خودش رو کاملا روی صفحاتش چسب بچسبون
بعد بده بهش که هم بازی کنه باهاش و هم پاره اش نکنه
براش دفتر نقاشی بگیر که اونجا خط خطی کنه
تازه بعدش می تونی یادگاری نگه اش داری

ساناز پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 19:17

مبلتون پس خیلی سبکه. حسابی باید مواظب باشی پس که دوباره نیوفته. عزیزم چه کار خوبی می کنی میزاری سر سفره کثیف کاری کنه دمت گرم
با خودت عروسک هاش رو ببر توی آب
سرگرمش کن
همون اول لباسش رو در نیار
که جذب حمام بشه
البته من هنوزم از حمام بدم مییاد با اینکع بزرگ شدم و کلی وقت دوش رو باز می کنم و بهش زل می زنم تا بلاخره بعد از چند دقیقه کم کم برم زیر دوش
از این دختر فشن ها میشه هاااااا که هی دائم لباس جدید می خواد بخره وقتی بزرگ شد

ساناز پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 19:07

عزیزمممم از الان عبادت رو شروع کرده

ساناز پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 19:02

عزیزمممم دیگه افتاده به حرف زدن و شعر خوندن. ای جانمممممم. قرتی خانم چه زود می رقصه با آهنگ عزیزمممممممممم
چایی دوست داری عزیزممم بهش بده ولی ته اسکان یه کوچولوووو
زیاد نده بهش
ولی اینجوری میگه که جیزه و اینها بیشتر کنجکاو میشه که بخوره
بگو بهش صبر کن سرد بشه یکم بهت می دم بهت

ساناز پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 18:56

تولدت پیشاپیش مبارک عزیزم. وای چه داستانی بوده پشت تولدت. دویدن ها دم عید و به دنیا اومدنت و ... . ایووووول باز هم اومدن مادر شوهر و پدر شوهرت. سرشون سلامت. از حقت دفاع کن بگو ویروس بود و همه جا تعطیل و باید به جای فروردین حساب کنین شهریه رو

ساناز پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 18:53

بازم بنظرم امسال بهتره تا پارسال
وای پارسال نیلا ۳ ماهش بود
همش استرس شیر دادن
پول و پس گرفتن
خونه گرفتن
همه رو داشتی و هی با سامان دعوا داشتی
ولی الان تو خونه ای در کنار نیلا
و انشالله این ویروس هم میره و سال نو رو با خوشی آغاز می کنی

ساناز پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 18:51

آره به هرحال یکی مریض باشه و کنارش باشی استرس اوره این روزها.دستکش دستت کن حتما توی مکان عمومی. دیگه وسواسی طور نشور که دستت نابود بشه عزیزم.حتما کرم بزن.کرم سوپکس یا کامان آب رسان و مرطوب کننده ان اگه دوست داشتی بزن. من خودم دوتاش رو دارم و بعد از شستن دست می زنم از هرکدوم شد

ساناز پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 18:48

فقط حواس سامان باید باشه می یاد خونه کلا بشوره دست و لباسش رو که انشالله چیزی نشه. نگران نباش عزیزم هرچی نگران تر باشی بدتره ببشتر به خودت سخت می گذره. این ویروس ها همیشه بوده قبلش آنفولانزا الانم این آقای قدرتمند که واکسن نداره. تازه تو مرخصی گرفتی و نمی ری سر کار و مواظب خودت و نیلایی الان

حمیده چهارشنبه 14 اسفند 1398 ساعت 20:07

ما مردم مجبوریم خودمون به همدیگه امید بدیم و مدام دعا کنیم که زودتر این ویروس لعنتی بره.استرس و نگرانی برای ایمنی بدن خوب نیست اما آخه مگه میشه نگران نشد؟؟
ایشالا که سال جدید خدا خودش یه نگاهی به ما بنده هاش کنه و یکم همه مون به آرامش و آسایش برسیم.

سمانه چهارشنبه 14 اسفند 1398 ساعت 09:31 http://weronika.blogsky.com

سلام عزیزم
خدا خیر بده به مادرشوهرت
چقدر خوب که موافقت کردن با مرخصی هاتون تو یاین شرایط
مشهد که اصلا جدی نگرفتن و موندیم ماها که باید هر روز بیام و با نیمه تعطیلی همه کشور دستمون توی پوست گردوی ، نه کاری می تونیم بکنیم و فقط الکی می آییم
خدا حفظ کنه نیلا جان
می بینی چقدر شیطون بلان

مامان عسل چهارشنبه 14 اسفند 1398 ساعت 01:17

خداروشکر که شما هم تعطیل شدید ، دیگه با خیال راحت کنار نیلا جون هستید ، متاسفانه هممون این روزها درگیر استرس و اضطرابیم و نگرانیمون هم بیشتر برای سالمندان و بچه هاست ، خدا خودش به همه کمک کنه

ما و تربچه مون چهارشنبه 14 اسفند 1398 ساعت 00:10 http://torobchenoghli.blogfa.com

عزیزم استرس ایمنی بدن رو کم میکنه
سعی کن بی خیال بشی

خانوم جان چهارشنبه 14 اسفند 1398 ساعت 00:04

سلام مرضیه جون ، خوشحالم برات که تواین شرایط دیگه نمیری سرکار و پیش نیلا میمونی ، خدا هرچه زودار شر این ویروس منحوس رو از سر همه مردم دنیا کم کنه انشالله که پدرو سونیا و خواهرات هم اتفاقی براشون نمیفته ، والا ادم نمیدونه چی بگه وقتی نماینده مجلس و وزیر و وکیل دزد باشن از مردم پایین دست چه انتظاری میشه داشت آب از سر چشمه گل آلود خواهر !
چقدر خوبه که نیلا اینقدر باخودش سرگرم میشه و بازی میکنه من که از دست مهراد کلافه شدم ، کلل یا میگه شبکه پویا یا میگه آهنگ بذار یکماهی هم میشه کل سرگرمیش شده یه پاوربانک ، فلش ، گوشی شکسته باباش و یه شارژر

شکوه سه‌شنبه 13 اسفند 1398 ساعت 16:51

خدا پدرتو شفا بده به حق امام حسین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.