بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزهایی که خوب نمیگذرند...

ممنون از پیگیریها و احوالپرسیهاتون چه اینجا و چه تو اینستاگرام . به لطف خدا بهترم و دیگه نفس تنگی و سرفه ندارم...اصلا نمیدونم چی بود و چطوری شروع شد و تموم شد، حتی گاهی میگم نکنه کرونا بوده و رد شده؟ نمیدونم والا. در هر صورت الان بهترم، دردهای عضلانی هنوز اذیتم میکنه اما خب این مورد چیز جدیدی نیست و چندین ساله کم و بیش درگیرشم و نمیتونم علامت خاصی بدونمش...

اما با وجودیکه حال جسمیم بهتره، از نظر روحی در شرایط خوبی به سر نمیبرم. متاسفم که باید بگم این پست سراسر انعکاس حال بد من و پر از انرژی منفیه، اما باید بنویسم بلکه یکم سبک شم. 

*** دلتنگم و فشار زیادی از هر جهت رومه...یه طرف قضیه و قطعاً بزرگترینش بابامه که وقتی یکشنبه رفتیم خونشون، حالش اصلاً خوب نبود و حتی جون نداشت بشینه چه برسه با نیلا که عشقشه بازی کنه و حرف بزنه. میگفت نمیتونه خوب نفس بکشه و مجبوره بریده بریده و با نفسهای کوتاه نفس بکشه. میگفت سینم میسوزه و... چند روز قبلش خواهرم مریم به خاطر همین دردهای جدید، بابام رو برده بودش دکتر قلب و دکتر گفته بود رگ قلبش بستست و باید آنژیو بشه،‌اما این کار رو منوط کرده بود به نظر دکتر آنکولوژ بابا که اگر اون تایید کنه،‌اینکار انجام بشه، اما تا یکشنبه که رفتم خونه مامانم، دکتر آنکولوژ هنوز به بابا وقت نداده بود بس که سرش شلوغه...حالا قراره هر طور هست مریم ازش وقت بگیره و مشورت کنه باهاش که اکر تایید کنه سریع آنژیو بشه. خلاصه که یکشنبه که رفتم خونه مادرم، بابای طفلیم جون نداشت و مامانم میگفت قبل اینکه شما بیاید رفته بوده حمام اما نتونسته بوده حتی سرش رو بشوره و فقط خودشو زیر آب شسته بوده و مامان رفته بوده لباس تنش کرده بوده. خب با این اوضاع و احوال چطور میتونم به خودم روحیه بدم؟ وقتی پدرم اون وضعیت رو داره و مامانم وقتی میشینم پای حرفاش گریه میکنه و میگه خیلی سخته رسیدگی به بابا و غم و غصه دیدنش تو این وضعیت و آرزوی مرگ دارم(دور از جونش),، من چطور میتونم حال دلم رو خوب نگهدارم؟ مادر من که قبل بیمار شدن بابام، خودش باید یکی بهش میرسید حالا باید کارهای بابا رو هم انجام بده، هر بار میبینمش رنگ و روش زردتر شده و لاغرتر. بابام هم که از شدت ضعف و درد، بهانه گیر شده و تاب و تحمل نداره که خب تو مریضایی مثل بابای من غیرطبیعی نیست.

هر بار که یاد سختیهایی که بابام از یه طرف و خانوادم از طرف دیگه میکشند میفتم، روح و روانم به هم میریزه... انقدر درد این غصه ها زیاده و گاهی بطور عجیبی حتی نمیتونم گریه هم بکنم، منی که کلاً اشکم دم مشکمه،‌به این حال و روز افتادم و نمیتونم اشک بریزم که اصلاً هم خوب نیست، چون همیشه گریه کردن باعث سبکتر شدنم میشه و وقتی گریه نمیکنم تبدیل میشه به یه بغض تو گلو و استرس و اضطراب زیاد که خالم رو بدتر میکنه.

*** از یکشنبه تعریف کنم، قبل اینکه یکشنبه برم خونه مامانم اینا و حال و روز بد بابا و خانوادم رو ببینم (معمولاً زودتر از ده روز یکبار نمیتونم برم اونجا)، حالم اونقدرها هم بد نبود و با بد و خوب زندگی میساختم،‌ اما درست قبل راه افتادن دیدم خواهرم پیام داده داری میای اون فر برقی رومیزی رو میاری؟ قضیه فر رومیزی برمیگیره به به اینکه مامانم اینا یه فر برقی داشتند از نوع رومیزی و روکابینتی که استفاده نمیکردند و من چون خونه جدیدمون گاز رومیزی داشت و اجاق گازم رو از خونه قبلی نیاورده بودم خونه جدید، دیگه فر نداشتم و به مامان گفتم این فر برقی ( ایرانی بود و مامان اینا خیلی هم بابتش پول نداده بودند) رو بده به من، اگر کیک و غذا توش خوب شد ازت میخرم در غیر اینصورت پس میارم برات. خلاصه بردم خونه و چندباری توش کیک و غذا درست کردم تا قلق کار کم و بیش دستم اومد و تو فکر این بودم که به مامان بگم فر رو میخوام و میخرم که دیدم خواهرم پیام داده بیارش! میخوایم توش کیک درست کنیم! درحالیکه من تو اینهمه سال که بچه اون خونه بودم،‌ حداقل تو این پونزده سال اخیر یادم نمیاد ما از فر هیچ استفاده ای کرده باشیم! چه فر خود گاز و چه فر برقی که خیلی وقت نیست مامان اینا خریده بودند. خیلی ناراحت شدم که من اینهمه به مامانم گفتم اگر فر خوب باشه برش میدارم، یکبار نگفت نه و لازم داریم و ... اما دو تا دخترهای دیگش فشار آوردند که بگو فر رو بیاره و الکی هم پختن کیک رو بهانه کردند و مادرم هم هیچی نگفته و قبول کرده. انقدر این موضوع ناراحتم کرد که حد و حساب نداره! بیشتر از همه اینکه چرا مادر من که انگار هیچ مشکلی با بردن فر نداشت، اینجوری در برابر اونا کوتاه میاد و نمیتونه حرفش رو پیش ببره و وقتی هم بهش گفتم که چرا حرف خودش رو که مشکلی با دادن فر به من نداشت پس گرفته و میذاره دو تا خواهرهام تصمیم بگیرند، گفت من هیچوقت نگفتم پولشو بده و برش دار، درحالیکه من چندبار تکرار کرده بودم که اگر خوب باشه میخرم و اون یکبار هم نگفته بود نه و خودمون میخوایم و لازم داریم...

*** بیشترین ناراحتیم از این بود که من از نظر مالی و خیلی چیزهای دیگه کمترین بار و فشار رو روی دوش خانوادم گذاشته بودم، دو سوم پول جهیزیم رو خودم داده بودم،‌از قبل بیست سالگی رفتم سر کار و حتی هزار تومن هم از بیست سالگی به بعد ازشون بابت هیچی پول نگرفتم (برعکس خواهرای دیگم) و از خط موبایل و گوشی و کامپیوتر رومیزی و لپتاب و میز کامپیوتر و خرج دانشگاه و پول کلاسها و... همه و همه رو خودم داده بودم، حالا یکبار خواستم فری رو که اصلاً‌ استفاده نمیشد بردارم اونم با دادن هزینه و نه بدون پول و حالا خواهرهام همینو هم اجازه ندادند و مامانم هم انقدر سر به زیره که هیچی نتونسته بگه و احتمالاً چون خیلی زود تحت تاثیر قرار میگیره، راحت مجابش کردند که چه کاریه و خودمون میخوایم...

*** یه جورایی حس کردم خیلی بی کس و تنهام و کسی از خانوادم منو دوست نداره و براشون مهم نیستم... جالبه که وقتی سامان هم متوجه قضیه شد، تقریباً همین نظر من رو تکرار کرد که انگار به نسبت بقیه کمتر به تو محبت دارند و همین حرفش بیشتر دلم رو آتیش زد چون حس کردم حقیقت داره. سامان میگفت تو هم مثل خواهرهات باش و قلدری کن و بهشونس نده،‌اما من گفتم به نظرت ارزش داره برای همچین چیزی اسباب دلخوری و قهرو کدورت پیش بیاد و مثلاً من نرم بهشون سر بزنم اونم تو این شرایط بابا؟ همونموقع رفتم و قیمت فر رومیزی رو از نت درآوردم که حداقل قیمت چهارمیلیون و نیم بود تا ده تومن!!! البته قیمت فر مامان اینا اصلا این نبود، چون یادمه بابام به وقتش هم نسبتاً ارزون گرفته بود (مال بانه یا گناوه بود فکر کنم و ایرانی و بابا اشتباهی جای مایکروفر خریده بود!) خلاصه که دیدم حالا حالاها نمیتونم بخرم و اینهمه غذا و کیکی که دستورش رو  از اینستاگرام سیو کردم دیگه نمیتونم درست کنم، حداقل تا وقتی پول قلمبه دستم بیاد و بتونم دستگاه رو بخرم،‌اینم بگم درست کردن کیک یا غذا بخصوص تو فر حس خوبی بهم میده،‌یه جور شادی موقت و احساس افتخار. 

با ناراحتی به سامان گفتم انگار قسمت من و تو توی این زندگی اینه که برای هر چیز کوچیکی خودمون بدو بدو کنیم و تلاش کنیم و هیچ چیزی آماده و حاضر و بی دردسر بهمون نرسه (حالا من که خدایی میخواستم پولشو هم بدم اما به هر حال خیلی ارزونتر درمیومد). نمیگم بده روی پای خود ایستادن نه،‌اما خب یه جاهایی آدم دلش میخواد حس کنه میتونه مثل بعضی از بچه هایی که از صفر تا صد وابسته به کمک پدر و مادراشون هستند، خیالش از بابت یه سری چیزها راحت باشه نه اینکه برای رسیدن به هر چیزی کلی خون جگر بخوره. به هر حال این موضوع به خودی خود انقدر باعث ناراحتیم شد که با اینکه میخواستم برم دیدن بابا و مامانم، به سامان گفتم اگر بهشون نگفته بودم میام دیگه پای رفتن ندارم بس که دلم شکسته بود. سامان هم مثل من ناراحت بود و نظر من رو داشت.

*** هنوز داشتم سر این موضوعو خودخوری میکردم که موقع رفتن و سوارشدن به ماشین جدیدمون دیدم چند تا خط رو گلگیر ماشین افتاده! به قدری ناراحت شدم که حد و حساب نداشت! ماشینی که هنوز حتی سند هم نخورده! به سامان گفتم تو موقع پارک به دیواری جایی مالیدی؟ که قسم میخورد نه. ازش پرسیدم ممکنه کسی عمداً روش خط انداخته باشه که میگفت نمیدونم ممکنه شایدم نه!!! خلاصه که هنوز هم موندم واقعاً چه اتفاقی افتاده! بهش گفتم باید بذاریم پارکینگ عمومی و این ماشین تازه از کارخونه اومده و هنوز سند قطعی هم نخورده چرا اینطوری شده! دیگه این مسئله هم به خودی خود بار غمم رو بیشتر کرد و یکم هم بحثمون شد سر این موضوع چون من بهش میگفتم این به نظرم نتیجه مالوندن یا خوردن به جاییه و اون جون نیلا رو قسم میخورد که جایی نزده و خبر نداره و...! بعد میگفتم یعنی کسی با ما دشمنی کرده و روش خط انداخته؟! بازم جوابی نداشت! به شدت ناراحت و عصبی بودم از  فکر اینکه همین باعث بشه بخوره تو سر ماشین و... تمام طول راه بغض داشتم.

*** دیگه بعدشم که رسیدیم خونه جدید مامان اینا، این موضوع فر برقی و خط افتادن ماشین با دیدن حال و روز بد بابا در نظرم کمرنگ شد و جاشو داد به یه درد عمیقی که هر بار میبینم بابام یکم بهتره، موقتاً آروم میشه و بعد که دوباره حالش بد میشه، به نهایت درجه خودش میرسه. نیلا خانم هم انقدر اونجا با بچه های خواهرم شیطنت و سر و صدا کرد که سامان هی به من اشاره میکرد بابات اذیت میشه بیا بریم و نیمساعت بعد شام برگشتیم. موقع رفتن هم درمورد فر به مامانم گفتم و ناراحتیمو ابراز کردم و اونم گفت چیکار کنم این دختره( خواهر کوچیکم) میگه بگو بیاره و میخوام کیک درست کنم و از اولش هم راضی نبود و من چکار میتونم بکنم و...منم بهش گفتم برات میارم اما خداییش دلم شکسته و مگه چی میشد یه مدت پیش من بود و باهاش غذاهای مختلف رو امتحان میکردم و یاد میگرفتم و....چرا این دلخوشی کوچیک رو هم می گیرید از آدم؟

*** فردای اونروز یعنی دیروز دوشنبه داشتم یه ذره با خودم کنار میومدم و سعی میکردم روحیه داغونم رو بهتر کنم که باز  یه موضوع کاری پیش اومد! اونم اینکه دیروز رو به خاطر اینکه سامان برای کارهای مربوط به ماشین جدید باید میرفت پلیس +10 و نمیتونست نیلا رو نگهداره، موندم خونه پیش نیلا و مرخصی گرفتم، وقتی به رئیسم گفتم که به خاطر نگهداری از دخترم نمیتونم بیام گفت امروز کلی کار داشتیم و باید شرایط رو درک میکردید و از این به بعد مراعات کنید و... خیلی خیلی ناراحت شدم! یعنی کل دیروز که خونه بودم بهم زهرمار شد که چطور منی که با وجود یه بچه از همه کمتر مرخصی میگیرم و  تخت هیچ شرایطی راضی نمیشم بیش از حد مرخصی بگیرم، وقتی بعد مدتها به خاطر بچم و اینکه هیچ چاره ای ندارم خونه میمونم و نمیرم سر کار،‌ باید مدیرم اینطوری بهم تذکر بده! تو پیامک براش نوشتم بحث درک شرایط نیست آقای فلانی، وقتی مهد کودکها تعطیله و کسی رو ندارم دخترم رو پیشش بذارم، چاره دیگه ای دارم به جز اینکه خودم پیش بچم بمونم؟  بهش گفتم کرونا اوضاع رو برای ما مادران خیلی سخت کرده. جوابی ازش نیومد،‌ اما کل روز حال روحیم خراب بود و همش با خودم میگفتم چقدر من بدشانسم که از همه کمتر مرخصی میگیرم و یکبار که میگیرم هم باید توش حرف و حدیث باشه و اینطوری زهر مارم بشه، تازه منی که به خاطر بچم مرخصی میگیرم نه برای مسافرت و...کل روز کم و بیش بغض داشتم و عصبی بودم، مدام سعی میکردم قضیه رو فراموش کنم اما دست خودم نبود، دوباره یادم میفتاد. سامان هی سعی میکرد بگه بیخودی ناراحتی یا باید بگی مرخصی حقته و... منم میگفتم واقعاً نمیشه زیاد در این موردها بحث کرد و باید کوتاه اومد. خدا خدا میکردم امروز که میام سر کار، حرف دیگه ای در مورد مرخصی دیروز به من نزنه که چیزی نگفت. اما این موضوع هم در کنار سایر موضوعات حسابی روح و روانم رو خراب کرد به حدیکه دیشب بعد ماهها که خواب نمیدیدم، یه خواب خیلی بد دیدم و نصفه شب که با ترس و لرز از خواب پریدم، ناخوداگاه تمام خشمم رو تو فکر خودم سر مدیر خالی کردم...میخواستم امروز مجدد برم پیشش و از حقم دفاع کنم که با خودم گفتم ولش کن،‌کشش نده و اگه خودش حرفی نزد تو هم چیزی نگو که خدا رو شکر امروز دیگه حرفی زده نشد و باعث شد نفس راحتی بکشم.

*** در کنار همه اینها،‌به خاطر قرضی که سر ماشین جدید گرفتیم و پس دادنش تحت فشارم و  همین دیروز که حقوق گرفتم کلش رو دادم بابت قرضی که از پسرخاله سامان بابت ماشین جدید گرفتیم و قسطهای خودم و خرج خونه مونده که برای اون باید دوباره قرض بگیرم، شاید اینبار از خواهرم و حساب کردم با گرفتن قرض جدید هم شاید پونصد تومن برامون بمونه برای خرج خونه و پوشک و شیرخشک و گوشت و مرغ و شارژ. تا آخر ماه. البته این موضوع اونقدرها عذابم نمیده چون میدونم دو سه ماه دیگه یه مقدار سبک میشیم و ایشالا سامان هم میره سر کار اما به هر حال برای منی که هیچوقت عادت ندارم حسابم خالی باشه، همین هم شده دغدغه.

*** خلاصه که این سلسله اتفاقات بالا و مهمترینش حال ناخوش بابام، حسابی حال دلم رو خراب کرده و همش دلم میخواد آهنگ غمگین گوش کنم و گریه کنم...هیچ سرگرمی یا تفریح یا دلخوشی هم نیست که به واسطه اون بتونم ناراحتیها و سختیهای این روزها رو از یاد ببرم. گفتم اینجا بنویسم، بلکه نوشتنش کمی آرومم کنه...میدونم این روزها حال دل بیشتر آدمها اونقدرها خوب نیست، درمورد خودم هم نمیگم که 24 ساعته زانوی غم بغل گرفتم نه اینطور نیست و گاهی هم به خنده و شادی موقتی میگذره  اما لحظه ای ذهنم خالی از فکر و خیال نیست و خیلی وقتها هم انقدر تحت فشار قرار میگیرم که فقط دوست دارم با گریه کردن یا صحبت کردن آروم بشم،‌مثل همین روزها.

مثل همیشه ازتون میخوام دعا کنید حال دلم بهتر بشه و درد و رنج بابام کمتر...

هنوزم خوب نیستم...

هنوز کاملاً خوب نشدم...

اون روز بعد نوشتن پست آخرم رفتم دکتر، معاینه کرد و گفت ظاهراً که ریه مشکلی نداره، اما خب من نفس تنگی بدی هم داشتم و تک سرفه هم میکردم، وقتی بهش گفتم علتش چی میتونه باشه جواب خاصی نداد! بهش گفتم من پدرم سرطان بدی داره و همش بابت اینکه پیش اون بودم نگرانم به نظرتون میتونه خدای نکرده کرونا باشه، اما بازم درست و حسابی جواب نداد. نه گفت آره نه گفت نه، برام دارو نوشت (که نرفتم داروها رو بگیرم ) و گفت اگر تا شنبه بهتر نشدی بیا که هم برات استعلاجی بنویسم هم اینکه بفرستمت تست بدی، چون الان دفترچه همرات نداری و بدون دفترچه خیلی گرون درمیاد. خب تا روز شنبه از نظر نفس تنگی حالم بهتر شده بود اما سرفه هام شدیدتر شده بود و تا امروز هم ادامه داشته،‌شبها بدتر هم میشه، به شدت گلوم تحریک پذیر شده و هنوز هم احساس سنگینی روی قفسه سینم رو دارم اما خب نفس تنگیم بهتره...

خلاصه که هنوز هم نمیدونم چمه، از دادن تست هم میترسم و از طرفی همش با خودم میگم شاید یه جور سرماخوردگی باشه یا حساسیت به باد کولر چون فهمیدم تو باد کولر گلوم بیشتر تحریک میشه و سرفم میگیره و دردهای عضلانیم هم بدتر میشه. الان که چند شبه نمیذارم باد کولر بهم بخوره و پنجره اتاق رو باز میکنم اما خب سرفه هام هنوز هست و کوفتگی و ردد بدنم هم امانم رو بریده. این دکتره هم که پیشش رفتم، حسم بهم میگه خیلی دکتر واردی نبود و برای همین داروهایی که نوشت رو نخریدم بخصوص که دفترچه بیمم رو هم با خودم نبرده بودم و آزاد برام نوشته بود. اگر بهتر تا یکی دو روز دیگه بهتر نشم میرم پیش یه دکتر بهتر.

از طرفی نمیتونم تو خونه ماسک بزنم، جدا از اینکه نفسم میگیره نیلا هم همش میاد و بازیگوشی میکنه و میخواد ماسکم رو دربیاره یا دستش رو کنه داخل ماسک. خب اینجوری هم خطر خودش رو داره دیگه.  

بچم انقدر بانمک و شیطون شده و کلمه های جدید میگه که دلم میخواد همینجا و تو همین سن فریزش کنم! انقدر بیحال و بیجونم که توان تعریف کردن از این همه بامزگیش رو ندارم اما اولین فرصت که بهتر شم مینویسم. دلم میخواد ببرمش آتلیه و چند تا عکس ازش بگیرم اما جدای از ترسم بابت کرونا، لازمه این کار اینه که چنددست لباس بخرم فقط به خاطر آتلیه رفتن و جیبم هم پر باشه که فعلاً به خاطر خرید ماشین حسابی خالی شدم...البته ضعف و بیحالی خودم هم یه مانع دیگه هست اما هر طور که شده باید تو همین یکی دو هفته آینده اینکارو بکنم و از این روزهاش چندتایی عکس داشته باشم.

از طرفی هم انقدر شیرین و با نمک شده که اصلاً دست خودم نیست، در عین حال که نگران اون بیماری لعنتی اسمشو نبر هستم، ناخوداگاه بوسه بارونش میکنم. فقط از خدا میخوام این علائمی که دارم زودتر خوب بشه. و چیز مهمی نباشه.بدنم مدام خسته و بیجونه و استخونام درد میکنه،‌البته اینا درد جدیدی نیست و خیلی وقتها داشتم اما الان خیلی بیشتر هم شده. همین الان که دارم تایپ میکنم حتی استخون بند انگشتام درد میکنه، میترسم از همین سن آرتروز گرفته باشم! طفلی بچم که انقدر مامان بیحالی داره!

از طرفی هم فکر میکنم اضافه وزنم و چربیهای اضافی میتونه دلیل یه سری از این بیجونیها و کرختی ها باشه،‌اما فعلا واقعا توان رژیم گرفتن رو ندارم. از طرفی هر بار رژیم میگیرم صورتم به هم میریزه و داغون میشه و یه جور دیگه میره رو اعصابم اما چه میشه کرد، نمیشه با این وزن اضافی که میره روی زانوم و باعث زانودردم هم شده کنار بیام... حالا تو فکرش هستم و ایشالا بزودی به فکر رژیم میفتم. سامان هم اگه همکاری کنه و اونم یکم لاغر شه خیلی خوب میشه چون خود سامان هم این روزها همش میگه خیلی انرژی ندارم و بدنم بی حال و بیجونه. خودم هم حس میکنم فرزی گذشته رو نداره....خلاصه که فعلاً نیلای من گیر یه بابا مامان پیر و خسته و بیحوصله افتاده بچم که نمیتونند پا به پای شیطنتهاش باهاش شیطنت و بازی کنند البته نهایت تلاشم رو میکنم که براش وقت بذارم اما یه جاهایی جسمم واقعاً یاری نمیکنه.

سامان هنوز سر کار نرفته و من که میرم سر کار، نیلا پیشش میمونه، اما فکر میکنم همین روزها بره و دوباره باید ببرمش مهد! وای که چقدر از این بابت حس بدی دارم...خدا خودش مواظب بچم و خانوادم باشه انشالله.

عزیزان لطفاً دعا کنید بهتر بشم و شر این بیماری لعنتی از سر مردم ما کم بشه.

حال بد...

یهویی و بی دلیل دو روزه درد قفسه سینه گرفتم،‌سخت نفس میکشم و مدام باید از نفس تنگی نفس عمیق بکشم! دست خودم نیست نمیتونم نگران نباشم...

بخصوص که دیروز رفتم خونه مامانم و بابام هم که اونجاست، به شدت از رفتنم پشیمون شدم و با اینکه تمام مدت ماسک داشتم، همش نگران اونا بودم. بعد از طرفی به خاطر اینکه امروز سامان باید میرفت دنبال کارش، مجبور بودم نیلا رو امروز بذارم خونه مامانم و الان هم بعد کار دوباره باید برم اونجا دنبالش...

به خاطر سلامتی عزیزانم از خدا میخوام مورد مهم و جدی نباشه و زود خوب بشم .خدا اون روز رو نیاره که من باعث مریضی کسی بشم. از طرفی هم میگم شاید از اعصاب و فکر و خیاله که اینطوری شدم، نمیدونم به خدا...حتی اگر خدای ناکرده اون مریضی بدی که همه این روزها ازش میترسیم هم نباشه‌،‌باز میترسم مورد بد دیگه ای باشه، مثلاً ناراحتی قلبی یا ریه...

میشه دعا کنید مورد مهمی نباشه و خوب شم؟

دو سه روز پیش به سامان گفتم اگر روزی اتفاقی برای من افتاد، اصلاً‌ راضی نیستم تنها بمونی،‌دلم میخواد ازدواج کنی و بعد من تنها نباشی، اما فقط و فقط ازت میخوام نیلا رو در صورت ازدواج پیش خودت نگه نداری، در مرحله اول بده به مامانم اینا،‌اگر شرایطش رو نداشتند، بده به مادر خودت و اگر باز امکانش نبود بده به خواهرم مریم و در نهایت باز اگر شرایطش جور نشد،‌بده به خواهر خودت سونیا... میدونم که زیاد حرفمو جدی نگرفت و چندبارم گفت از این حرفها نزن چی داری میگی واسه خودت؟ اما من اینو دو سه بار دیگه هم به مناسبتهای مختلف تکرار کردم و دلم میخواست از این بابت مطمئن بشم.

البته خدا اون روز رو نیاره که بخواد دخترک قشنگم بی مادر بزرگ بشه،‌من امید و انگیزه زیادی برای ادامه این زندگی واهی و پوچ ندارم اما به خاطر دخترم نیلا از خدا میخوام انقدر سلامت باشم و بالای سرش که بینیاز بشه از کس دیگه ای...بدترین مادر دنیا هم از بی مادری بهتره.

دیروز یه پست اینستاگرامی دیدم از یه خانمی که بعد هشت سال بچه دار شده بود، پرت شدم به اون یکسال سختی که برای داشتن نیلا جنگیدیم،‌به تمام اون شبهای سخت اجباری برای بچه دار شدن، به تمام اون ناامیدیها و انتظارها...

و بعد یاد روزی افتادم که رشت بودیم و صبح زود در کمال ناباوری بیبی چکم دو خط شد و من عین دیوونه ها دور خودم میچرخیدم و و باورم نمیشد. بعدش همونجا رفتم آزمایشگاه و تست دادم، با سامان کمی پیاده روی کردیم و بعدش نشسیتم تو ماشین تا جواب آزمایش حاضر بشه، تمام مدت تو ماشین دل تو دلم نبود و مدام با خدا راز و نیاز میکردم. متصدی آزمایشگاه میدونست چقدر این جواب برام مهمه (بهش گفته بودم برام دعا کنه)، قبل اینکه خودم برم دنبال جواب،‌ بهم زنگ زد و خبرش رو بهم داد...اون لحظه تا ابد تو ذهنم میمونه، اون اشک ذوق ها، اون حس عجیب و غریب، اون روزهای اولی که هنوز تو بهت و ناباوری بودم و وقتی صبحها از خواب بیدار میشدم میگفتم یعنی الان من نینی دارم؟

حتی وقتی  اون اوایل نیلا تازه به دنیا اومده بود، مثلا وقتی میرفتم دستشویی و میومدم بیرون، با خودم میگفتم نکنه خواب بودم و  نیلایی در کار نباشه و میرفتم رختخواب نیلا رو چک میکردم و  وقتی میدیدمش باز ناباورانه فکر میکردم یعنی من مادر شدم و این حقیقت داره؟

خیلی روزهای عجیبی بود خیلی...دیروز به آرایشگرم درمورد اون روزها میگفتم، بهش گفتم تاثیر مداخلات پزشکی و دارو رو انکار نمیکنم اما در نهایت معتقدم فقط و فقط لطف خدا و توسل به حضرت علی اصغر  بود که اینطوری خدا معجزش رو به من نشون داد..

این چند روز که به خاطر جسم و روح خستم، گاهی حوصله شیطنتهای نیلا و لجبازیهاش رو ندارم و باهاش دعوا میکنم، هزار بار بعدش عذاب وجدان میگیرم و اول از خودش و بعد از خدا حلالیت میطلبم...حس میکنم به شکرانه این نعمت هیچوقت نباید خسته شم یا نق بزنم یا دعواش کنم و وقتی این حس و حال سراغم میاد خیلی عذاب وجدان میگیرم و خودمو سرزنش میکنم،‌اما خدا میدونه دست خودم هم نیست.

الهی خدا حسرت مادر شدن رو به دل هیچ زنی نذاره،‌ من زیاد هم منتظر نموندم اما با تمام گوشت و پوستم میتونم حال زنهای حسرت به دل بچه رو درک کنم. گاهی با خودم میگم من هرگز نمیتونستم به اندازه این زنهایی که اینهمه سال منتظر بودند صبوری و تحمل کنم! شاید خدا هم اینو میدونست و نذاشت انتظارم خیلی هم طولانی بشه. من در اوج ناامیدی بودم و انتظارش رو نداشتم،‌ فکر میکردم حالا حالاها باید منتظرم باشم که خدا معجزش رو نشونم داد.

هنوز هم یه وقتها با خودم فکر میکنم یعنی من مامان این وروجکم و خدا انقدر به من لطف داشته که نعمتش رو به من تمام کرده؟ علیرغم همه دعواها و بحث ها، وجود همسرم هم جزء نعمتهای بزرگ خداست، کسی که بی قید و شرط دوستم داشته و رفتارهای بد منو تحمل کرده، هیچوقت یادم نمیره که اگه لطف خدا نبود شاید الان هرگز با اون ازدواج نکرده بودم و هیچ خانواده ای نداشتم...

و یا شغلم،‌همیشه خدا رو شکر میکنم که درآمد ثابتی دارم که اگر نداشتم نمیدونم چطور باید زندگی میکردیم، چطور به خواسته های دلم میرسیدم. من طعم سختی و فقر رو  خیلی روزها کشیدم و الان بابت تک تک لحظاتی که میتونم برای خودم  و خانوادمون  به واسطه شغل و درامد ثابتم نسبتاً‌بی دغدغه خرید کنم خدا رو شاکرم. اگر لطف خدا و یه تصادف نبود،‌الان حتی این کارم رو هم میتونستم نداشته باشم...

یعنی خدا هر چی که از ته دلم ازش خواستم بهم داد. نعمتش ور در حقم تموم کرد،‌من تا ابد وامدار لطفشم و گاهی فکر میکنم بین اینهمه لطف و نعمتی که خدا بهم داده جای ناشکری نمیمونه و نباید انقدر حس و حالم بد باشه و پوچ و بی انگیزه و افسرده باشم، خیلی خودمو سرزنش میکنم اما مگه این حالتها دست خود آدمه؟ میدونم که باید برم دکتر اما با وجود یه بچه که نمیدونم کجا بذارمش واقعا سخته. ضمن اینکه میترسم داروهای اعصاب بخورم و همش خواب آلود باشم و نتونم در همین حد الان هم به زندگیم برسم. واقعاً چندوقته انقدر بیجونم و انرژیم پایینه که حتی نمیتونم یه غذای درست و حسابی برای خودمون درست کنم و خیلی از کارها رو سامان انجام میده...حتی رسیدگی به کارهای نیلا هم کلی انرژیم رو میگیره در حالیکه همیشه گفتم بچه اذیت کنی هم نیست دخترکم ، این منم که انقدر جسم و روحم خسته و بیحاله.

قفسه سینم همین الان هم تیر میکشه و سخت نفس میکشم، شاید سر راهم به خونه مامانم برم دکتر. کمی هم گلوم تحریکه و سرفه میکنم. خیلی برام دعا کنید...

خبر خوب...

 خبر جدید اینکه

بالاخره بعد کلی کش و قوس و اینور اونور رفتن و زنگ زدن و تحقیق کردن و پول جور کردن، تونستیم ماشین بخریم. 

دیروز ده تیرماه ساعت هفت و نیم قراردادش رو امضا کردیم و فوری هم ماشین رو تحویل گرفتیم، فقط چون پارکینگ نداریم، یه مبلغی دادیم و گذاشتیم پارکینگ عمومی..احتمالاً از این به بعد باید هر شب بذاریمش پارکینگ عمومی و یه هزینه ای بدیم.

یه وامی از اداره گرفتم و یه مقدار هم تو این چندماه پس انداز کرده بودم، مقداری هم قرض کردیم و به لطف خدا خریدیم. از یکسال پیش من مدام دنبال این بودم که ماشینمون رو بفروشیم و یه چیزی روش بذاریم یه ماشین بهتر برداریم اما سامان به خاطر کارش هیچ جوره پیگیری نکرد و پشت گوش انداخت تا قیمت ماشین دو برابر شد و منم کلی حرص خوردم، آخرش به این نتیجه رسیدم مثل خرید خونه،‌ خودم باید بیفتم دنبالش و نه به شوهرم نه پدرشوهرم نه هیچکس دیگه کاری نداشته باشم تا بیشتر از این ضرر نکردم و گرونتر نشده، این شد که بعد کلی پیگیری و پول جمع کردن به لطف خدا ماشین رو خریدیم و تازه به هر ترفندی هم که بود ماشین قبلی رو نفروختیم، تصمیم داشتیم اگر کارد به استخون رسید اینکار رو بعد خرید ماشین جدید انجام بدیم اگر هم که تونستیم با کسری و قرض و قوله، پول خرید ماشین جدید رو جور کنیم اصلا ماشین قبلی رو نفروشیمش، چون مدلش خیلی قدیمیه و رقم بالایی هم برش نمیدارن، ضمن اینکه درسته به شدت ترس از رانندگی دارم و میدونم که حالا حالاها جرات نشستن پشت فرمون رو پیدا نمیکنم، اما شاید خدا خواست و روزی ترسم ریخت و اونوقت بد نیست این ماشین رو خودم استفاده کنم و سامان هم ماشین قبلی رو (نه ساله گواهینامه دارم اما ترس از رانندگیم انقدر زیاده که رانندگی کردن شده یکی از بزرگترین آرزوهای من).

متاسفانه به خاطر دعوای خیلی بدی که دیروز با سامان کردیم و حرفهای بدی که بینمون رد و بدل شد، بعد خرید ماشین نتونستم اونقدرها ذوق زده بشم و شادی کنم. یه جورایی شادیش به خاطر اون دعوای بد و اون حرفها، خیلی کمرنگ و لوث شد، ‌جوریکه  وقتی بعد خرید ماشین اومدیم خونه، ‌رفتم تو اتاق و کلی گریه کردم. در نهایت سامان اومد و کلی ناز و نوازشم کرد و آشتی شدیم اما هنوز ناراحتی  بحث بیخودی دیروز و اون حرمت شکنیها تو دلم مونده و یادم نمیره و دلم میسوزه که درست چنین روزی این اتفاق افتاد، هرچند طبق معمول فکر میکنم کم صبری من و از کاه کوه ساختن باعث شد یه موضوع الکی بی اهمیت تبدیل بشه به یه همچین جنجال بزرگی که حرمتها شکسته شه و حرفهای بدی زده بشه و نیلای نازنینم هم این وسط کلی بترسه و گریه کنه....

بگذریم، بهتره بیشتر از این در این خصوص چیزی نگم و حداقل حس خوب خرید ماشین رو بعد مدتها پول جمع کردن و دردسر، بیشتر از این با یادآوری موضوع تلخ دیروز خراب نکنم ، بخصوص که الان دیگه آشتی کردیم و از همدیگه معذرت خواستیم اما ای کاش هیچوقت چنین دعوای بدی اتفاق نمیفتاد و این توهینها رد و بدل نمیشد، شدیداً از این بابت سرزنش میکنم و عذاب وجدان دارم.

بیخیال،  داستان خرید ماشین هم به لطف خدا تموم شد، ‌ولی عجب کلاهبرداریهایی طی این خرید و فورش ماشین اتفاق میفته، تو ملک هم هست و من به شخصه تجربش کردم،‌اما ماشین هم دست کمی نداره و یه ذره ساده لوح باشی، چه کلاه بزرگی که ازت برنمیدارند... 

واسه خرید ماشین کلی جاها زنگ زدم و صحبت کردم و با نیلا و سامان چندجایی رو حضوری سر زدیم تا بالاخره به جای دیروزی اطمینان کردیم و همونجا هم معامله کردیم و تمام شد. بلافاصله بعد قرارداد هم ماشین رو تحویل گرفتیم و بردیم یه جای مطمئن و 150 هزار تومن دادیم کارشناسیش کردند که مشکلی نداشته باشه که خدا رو شکر موردی نبود. دیگه با ماشین جدید برگشتیم خونه، سامان من و نیلا رو پیاده کرد و دوباره خودش با ماشین جدید برگشت و با پسرخالش رفت همون جایی که ماشین رو معامله کردیم تا ماشین قبلیمون رو که اونجا پارک کرده بودیم بردارند، ‌یعنی پسرخالش اون رو سوار شه و سامان هم ماشین جدیده رو و هر دو رو بیارن خونه. ماشین جدید رو سامان گذاشت پارکینگ عمومی و ماشین قبلی خودمون رو هم پشت در مجتمع...

خلاصه که این هم ختم به خیر شد. خدایا شکرت...

*** دوشنبه همین هفته هم برای اولین بار رفتیم خونه جدید مامانم اینا که به خاطر بیماری  بابا نزدیک خونه خواهرم اینا اجاره کردند، اونجا هم خونه خوبی بود و بزرگتر از خونه قبلی بود بخصوص بابام دوستش داشت و خوشحال بود که جابجا شدند و نزدیک مریم اینا هستند. میگفت اینجا روشنتر و پرنورتره و خوبه، اما خب حالش اصلاً تعریفی نداشت و حتی نمیتونست شلوارش رو خودش بپوشه و من کمک کردم تنش کنه.دلم آتیش گرفت... به خدا خیلی سخته ببینی پدر و مادرت، ‌پاره تنت مریض باشند و هیچکاری ازت برنیاد، خدا نصیب هیچ فرزندی نکنه.

حرفهای گفتنی دیگه ای هم هست اما فرصت نوشتنش نیست، بخصوص که امروز این خبر خوب دیگه رو هم شنیدم که ساعت کاری مادرهای دارای فرزند زیر شش سال در ادارمون شده یک ظهر و من یربع دیگه میتونم برم خونه، البته برای منی که نیلا رو میبرم مهد کودک،‌ ساعت یک با دو و نیم ظهر که بقیه کارمندها میرن، انقدرها فرقی نداره ولی خب زودتر میگذره دیگه و زودتر میتونم برم دنبالش.

البته این روزها هنوز کار سامان درست نشده و فعلا سر کار نمیره و خونست و الان سه روزه که نیلا رو نبردیم مهد و پیش سامان مونده، درسته که از بابت کرونا خیلی بهتره خونه باشه و حتی یه وقتها با خودم فکر میکنم  اگر خود سامان راضی بود، بد نبود اون تو خونه بمونه و من برم سر کار تا موقعیکه شر این بیماری کنده بشه‌ اما خب همسر من هم مثل بیشتر مردها اصلاً نمیتونه تو خونه موندن رو تحمل کنه و روحیش حسابی به هم میریزه...الان هم بعد دو سه هفته که کارش درست نشده، کم کم داره میره تو سیکل افسردگی و نگرانی و استرس، اولها بعد اینکه از کار قبلیش به اختیار خودش اومد بیرون، خیلی امیدوار بود کار جدید براش درست بشه، چندمورد هم پیشنهاد شد اما به توافق نرسیدند سر قیمت و ... همش میگفت بالاخره یکیش درست میشه اما هر چی زمان میگذره انگار داره نگرانیش بیشتر میشه از اینکه نکنه کارش درست نشه...

من به خاطر نیلا هم که شده خیلی هم ناراحت نمیشم فعلاً با  حقوق من زندگی کنیم اما خودش اصلاً نمیتونه خونه موندن رو تاب بیاره.  البته حقوق من از این ماه که یه قسط جدید یک و پونصدی دیگه هم اضافه میشه و از قبل هم قسطهای دیگه ای داشتم، معلوم نیست کفاف زندگی رو بده،‌ بخصوص که خود سامان بالای دو تومن قسط داره و همین حالاش هم کلی قسط عقب افتاده بانکی داره که باهاش هم تماس گرفتند که هر چه زودتر تسویه کنه.‌ خب من  خرج زندگی رو هم بدم، دیگه نمیتونم با اینهمه قسط خودم، قسطهای اون رو هم تقبل کنم و سر کار نرفتنش،‌ به معنی سختتر زندگی کردنمونه،‌اما با همه این احوالات  بازم میگم بد نیست تو این وضعیت دو ماهی هم خودش خونه باشه و هم نیلا رو نبرم مهدکودک، اما از طرفی نگران حال خودشم و از خدا میخوام برای اینکه دوباره مثل سری قبل روح و روانش به هم نریزه،ام کارش زودتر درست بشه...

خب همینا دیگه، فعلا همینجا تمومش میکنم. از تک تک شما دوستان عزیزم میخوام برای سلامتی پدرم و همه بیماران دعا کنید، غصه درد پدر و مادر خیلی سخته به خدا. التماس دعای فراوون دارم.

اگر ماشین و خونه نمیخریدم اما حال پدرم بطور معجزه واری خوب میشد از هر خبر خوب دیگه ای بهتر بود. فعلاً که روزگار ما با بالا و پایینهای فراوونش میگذره. خدایا شکرت...