بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

برگ آخر (پایان سال 1402)

قبل از هر چیز به دو تا از دوستان عزیزی که برای پست قبل پیام خصوصی فرستادید، بگم که راستش نمیدونستم چطوری جواب بدم (بخصوص به شما نازیلا جان)، فقط خواستم بگم که خوندمتون عزیزانم و ممنونم از نظراتتون.

 طی این نوشته سعی میکنم اشاره ای به سالی که گذشت و یه سری از اهدافم برای سال جدید داشته باشم اما پیش از هر چیز باید بگم که سفرمون به مشهد کنسل شد! خیلی هم مسخره و ناراحت کننده کنسل شد! راستش دلم نمیخواد این پست رو که آخرین پست امسالم هست، با انرژی منفی شروع و تمام کنم ، اما خب ننوشتنش هم یه جور دیگه ای انگار اذیتم میکنه!

++++++ قضیه اینه که شوهرخواهر بزرگه من (مجید) به شوهرخواهر کوچیکم (امید) گفته بوده برای هفته اول فروردین اگر میتونه مشهد خونه بگیره که با هم برند، امید شوهر خواهر کوچیکم هم با هزار سختی هماهنگ کرده و خونه رو از 2 تا 5 فروردین گرفته، بعد خواهرم رضوانه هم زنگ زده به من که ما خونه گرفتیم و اگر شما هم دوست داشتید بیاید و ... منم خب بعد هزار جور بالاپایین کردن با سامان که تو پست قبل نوشتم و دودل بودن بابت برخورد باجناقها در سفر  و رابطه ما خواهرها با هم و ... آخرش به خواهرم گفتم  چون رفتن ما به رشت منتفی شده، ما هم میایم، بعد چی شده؟ شوهر خواهر بزرگم وقتی فهمیده ما هم قراره بریم زنگ زده به همسر رضوانه و گفته من فکر میکردم فقط خودمون هستیم (یعنی اونا و رضوانه اینا) و چون مریم یعنی همسرش با خواهر و خانواده من رفت و آمد نمیکنه، من هم نمیخوام با خواهراش ارتباط داشته باشم و رفت و آمد کنم!

خیلی خیلی مسخره بود! خب مگه رضوانه هم خواهر زنش نمیشد؟ پس چطور به اونا گفته خونه بگیرید و بریم مشهد اما وقتی فهمیده ما هم هستیم زنگ زده و به امید همسر رضوانه گفته چون مریم با خواهر و مادر من ارتباط نداره، منم نمیخوام با خواهرها رفت و آمد و ارتباط داشته باشم؟؟؟؟ یعنی فقط من خواهر مریم هستم و رضوانه نیست؟؟؟؟ خیلی ناراحت و عصبی شدم! سامان بدتر! بیشتر از اون جهت که مثلاً من و سامان کلی بابت حضور این آدم برای رفتن به مشهد دودل بودیم و سامان به قول خودش از دیدن این آدم برای سه روز تمام عزا گرفته بود، اونوقت اون زنگ زده به همسر رضوانه و اینطوری گفته و سفر رو کنسل کرده!! یعنی اگر مثلا من و سامان میگفتیم ما مشهد نمیایم این آدم با رضوانه و شوهرش پا میشد میرفت مشهد! اما ما چون گفتیم میریم اینطوری گفته نمیایم! 

رضوانه هم خیلی ناراحت شده بود و تو پیامش به من نوشته بود امید با بدبختی جا گرفته بود و از طرفی هم همینکه زنگ زده و اینطوری گفته آبروی ما رو برده و .... رضوانه میگفت من الان با بچه دو ماهه اصلا شرایط سفر نداشتم، اما چون مجید گفته بود جا بگیرید  و...  با فکر اینکه مریم ( خواهر بزرگم) تو نگهداری از بچه تو سفر کمکم میکنه (طبیعیه که من نمیتونم براش کمکی باشم)، راضی شدم بریم، اونوقت الان که امید اینهمه به سختی هماهنگ کرده، زنگ زده که ما نمیایم و مشکلات زندگیش رو گفته، ناراحتی دیگش هم این بود که میگفت من همیشه به امید میگفتم مریم و شوهرش خیلی رابطه خوبی دارند و الان امید هم در جریان مشکلاتشون قرار گرفته و آبروی من رفته و من دوست نداشتم امید بدونه اینا با هم مشکل دارند و مریم رفت و آمد نمیکنه با خانوادش و ...

به رضوانه گفتم راستش سامان اصلا راضی به این سفر نبود و فقط به خاطر دل من که سفر و زیارت میخواست فداکاری کرده بود و خودش رو به خاطر من راضی کرده بود، اونوقت این آدم دست پیش رو گرفته و  زنگ زده که فکر کردم خودمون دو خانوار هستیم... من و سامان هر دو ناراحت شده بودیم شدیدا، بخصوص سامان که کارد میزدی خونش درنمیومد، حق هم داشت، اما من به سامان گفتم درسته ناراحت کنندست اما از این جنبه بهش نگاه کن که ما که خود سفر خیلی برامون مهم نبود و با دودلی تصمیم گرفتیم بریم و نگرانیهای زیادی هم بابت حاشیه های اونجا داشتیم، الان به جای اینکه به این فکر کنی که ما هم بابت حضور همین آدم با تردید زیاد، راضی به سفر شدیم و حالا مجید زنگ زده و اینطوری گفته، به این فکر کن که این آدم دلش رو صابون زده بوده بره مسافرت و گردش و یهویی به خاطر حضور ما خورده تو ذوقش و مجبور شده بگه نمیاد. درواقع ما که این سفر برامون مهم نبود (به جز بعد زیارتیش که برای من مهم بود)، اونه که برنامه هاش به هم خورده و معادلاتش به هم ریخته و درنتیجه به جای اینکه ما الان بابت حرفش ناراحت بشیم باید دلمون هم خنک بشه که به هدفش که سفر بوده نرسیده!

 بعد برام جالبه چرا این آدم با خودش فکر نکرده وقتی بحث سفر زیارتی باشه، رضوانه خواهرم به من هم که خواهر دیگش هستم زنگ میزنه و ما رو هم دعوت میکنه! چرا فکر کرده مثلاً کسی به ما چیزی نمیگه  و خودشون با هم راه میفتند! احتمالا طبق روال هر سال فکر کرده ما میریم رشت و تهران نیستیم و اونا با هم میرن! قبلاً هم دو بار با امید و رضوانه و مادرم رفته بودند شمال و حتی ما خبردار هم نشده بودیم و وقتی اونجا رفته بودند، من با مادرم که تماس گرفتم حالشو بپرسم، گفت ما شمال هستیم! من حتی اطلاع هم نداشتم! اون موقع خیلی خیلی دلم شکسته بود و پیش رضوانه هم بعدتر گفتم که ما قطعا نمیومدیم و شرایط شمال اومدن رو نداشتیم، اما در حد یه تعارف هم ارزشش رو نداشتیم که به ما بگید؟ (همین هم باعث شده بود به این فکر کنم که شاید اینبار هم رضوانه ما رو دعوت کرده، بابت همونه که بهش گلایه کرده بودم و شاید از ته دل راضی نبوده ما هم بریم، اما خب در جایگاه قضاوت نیستم و شاید اصلا اینطوری نباشه اما اعتراف میکنم بهش فکر کردم)...

خلاصه که اینجوری سفر مشهد کنسل شد، و خب دوباره برگشتیم به همون پلن رفتن به سمنان! بماند که اونجا هم خیلی جنبه گردشگری نداره اما بهتر از هیچیه، از اونجا که تلویزیون هم نداریم و دید و بازدیدی هم در کار نیست، تهران موندن برای من مصادف با دلگیری تمامه، مجبوریم حتی شده در حد دو سه روز یه طرفی بریم...

امسال عید من و سامان برخلاف سالهای قبل موقع تبریک عید با مجید شوهرخواهرم صحبت نمیکنیم و فقط زنگ میزنیم به مریم تبریک میگیم! متاسفم براش! زندگی رو به خواهرم زهرمار کرده، مریم بارها گفته اگر به خاطر بچه هاش نبود باهاش زندگی نمیکرد. حق خواهرم با اینهمه زرنگی و ویژگیهای مثبت چنین آدمی نبود!

البته من به سامان گفتم هر چقدر هم که ناراحت باشیم، از یه جهت هم شاید باید مجید رو درک کرد، مریم هیچ ارتباطی با خانواده شوهرش که طبقه پایین خودشون زندگی میکنند نداره، منظورم رفت و آمد هست وگرنه خب قهر مطلق نیست و خیلی محدود میره سر میزنه اما برای مناسبتها و شام و ناهار نمیره،و مجید از این موضوع خیلی ناراحته! (مسببش همین مجید و وابستگی افراطیش به خانوادش و البته یه سری رفتارهای بد خانوادش هست) از طرفی همین دو سه هفته پیش بود مریم با هول و ولا زنگ زده بود به من و با ناراحتی تمام خیلی کوتاه گفته بود "مرضیه یادت باشه استند بادکنک دست تو هست" و قطع کرد! نفهمیدم چی میگه! خیلی بی مقدمه اینو گفت و من اصلا نمیفهمیدم یعنی چی! بلافاصله مجید زنگ زد به گوشیم و بعد احوالپرسی کوتاه و سرد گفت استند بادکنک دست شماست بیام بگیرم؟؟؟!! منم پیرو حرف خواهرم که یک دقیقه قبلش زنگ زده بود گفتم آره اما سامان برده انباری و .... گفت اون یه ذره چی بوده که ببره انباری! لطفا پیداش کنید بیام ببرم!!! حالا موضوع چی بوده، مجید میخواسته برای خواهرش جشن تولد غافلگیرانه بگیره و بره کیک بگیره و خونه مادرش رو تزیین کنه!!! خواهری که سنش از خواهر خود من بیشتره و یه بچه بزرگ هم داره! استند بادکنک رو برای همین میخواسته و وقتی از مریم پرسیده بوده کجاست مریم از شدت حرص و ناراحتی بهش گفته بوده تو خونه نیست و دادم بابت جشن تولد نیلا به مرضیه! بعد هم فوری به من زنگ زده بوده که هماهنگ کنه و دروغش لو نره، مجید هم سر لج و لجبازی زنگ زده بود به من که اگه اونجاست بیام بگیرم که گفته بودم گذاشتم انباری! حتی پشت بندش به سامان هم زنگ میزنه که میتونی بیاری و کی بیام ازتون بگیرم! حالا قیمتی هم نداره اما قضیه لجبازی بوده، تو همین اثنا خود مجید استند بادکنک رو تو خونه میگرده و پیدا میکنه و دعواشون میشه! این وسط منم از همه جا بی خبر به قول معروف بده میشم! یعنی میفهمه با مریم همدستی کردم! (مگه کار دیگه ای ازم برمیومد؟) حالا همینطوریش که این آدم با من و سامان بیخود و بیجهت (بدون هیچ بحث و دعوایی) زاویه داشته، عملاً بدتر هم شده! 

به مریم گفتم حالا یه استند بود میدادی بهش و حساسیت نشون نمیدادی! اما اونم حق داشت یه جورایی، میگفت تو این هفده سال حتی یکبار برای من تولد نگرفته و حتی تبریک درست و حسابی هم  روز تولدم نگفته و خودش رو همیشه فدای خانوادش کرده و به من ذره ای بها و اهمیت نداده، اونوقت میخواسته برای خواهرش جشن تولد بگیره و غافلگیرش کنه! اصلا آخه کدوم مرد 46 ساله ای میاد برای خواهرش جشن تولد بگیره اونم سورپرایزی و دنبال کیک و تزئئیات جشن بره! اصلا  کار معمولی نیست! به نظرم یه کار عذر میخوام خاله زنکی هست! حالا باز اگر مثلا به همسر خودش ذره ای اهمیت میداد و براش کادو میگرفت یا حتی یکبار غافلگیرش کرده بود، این کارش یکم قابل توجیه بود اما آخه هر کی هم جای خواهرم بود شدیداً ناراحت میشد و عصبی.... آخرش هم جشن تولد برای خواهرش گرفته بود و غافلگیرش کرده بود  اما مریم  نرفته بود (سالهاست خونه خواهرشوهرش نرفته) و مجید بابت همین موضوعات حسابی عصبانی  و دل چرکین  بود و این وسط من از همه جا بیخبر هم طبیعتا متهم شدم که با مریم همدستی کردم! 

حالا خلاصه چنین موضوعی هم اضافه شده بود، و دیگه این آدم حسابی از ما دل چرکین بود که ذره ای برام مهم نیست، اما به سامان گفتم هرچقدر هم ازش عصبانی باشیم از یه دید و زاویه جدید نگاه کنیم خب اون هم دنبال انتقام گرفتن هست و تنها راه انتقام هم اینه که بگه منم با خواهرت رفت و آمد نمیکنم و خونش نمیرم و جایی باهاشون نمیام و .... اما قسمت مسخرش اینه که خب رضوانه هم خواهرزنشه و دیگه چه فرقی میکنه! البته شاید چون رضوانه سنش از ما کمتره و با مجید صمیمی تر بوده از اول، اما در هر حال که خواهرزنش حساب میشه!

خلاصه که اینم سفر مشهد که به این شکل کنسل شد، بازم میگم بابت نرفتن به سفر ناراحت نیستم، خیلی دوست داشتم برم زیارت و به هر حال الان که رشت رفتن کنسل شده بود، جایی مسافرت برم، اما بابت اینکه خودمون هم بابت حضور در جمع خواهرها و باجناقها نگرانی داشتیم، در کل فکر میکنم همین بهتر بوده که خود به خود جوری بشه که نریم، چون اگر اونا میرفتند، طبیعتا ما هم باهاشون میرفتیم و دلم نمیومد نه بگم حتی با وجود همون دل نگرانیهایی که داشتیم (در جواب سارینا جان پست قبلی توضیح دادم). میخوام بگم از اینکه نمیریم مشهد ناراحت نیستم اما از برخورد این آدم که مثلا زنگ زده به شوهر رضوانه و برگشته گفته فکر کردم ما دو خانواده فقط خودمون هستیم و ... ناراحت شدم و اعصابم به هم ریخت، اما در عین حال بر اساس تجربیات گذشته ترجیح دادم هیچ حرفی راجبش نه با مادرم و نه با مریم نزنم و هیچ گلایه ای نکنم انگار نه انگار که چیزی شده! فقط خب طبیعتاً این آدم هزار برابر بیشتر از قبل از چشممون افتاده و رفتار ما بر اساس رفتارهای خودش تنظیم میشه از این به بعد! امیدوارم لازم نباشه این آدم رو ایام عید و خونه مادرم ببینم! واقعا نمیدونم چه برخوردی کنم! البته سامان تکلیفش معلومه و اصلا بهش محل نمیده، اما من برام سخته بی محلی کردن و خودم اذیت میشم! اما قطعا برخورد من از قبل هم با این فرد سردتر خواهد بود هر چقدر که برام سخت باشه! دو روز دنیا چه ارزشی داره خدایی که باید این حرفها باشه؟ اونم وقتی من و سامان هیچ برخورد بدی با این فرد نداشتیم تو این سالها!

من اصلا دوست نداشتم آخرین پست امسالم رو اینطوری شروع کنم! الان هم ناراحتم که اینهمه درمورد این موضوع نوشتم و مجددا خودم هم عصبی شدم، اما چه کنم که دست خودم نیست، نمیتونم سرسری از موضوعات عبور کنم....

++++++ بگذریم، سالی که گذشت برای من نه سال خوبی بود و نه بد ، کم و بیش خنثی بود. از جهت اینکه دورکار بودم و پیش بچه ها خوب بود و خدا رو شکر میکنم، از طرفی از نیمه دوم سال سامان رفت سر یه کاری که درسته حقوق کمی داشت اما به موقع بود و سامان حالش بهتر شده بود و یکم به آرامش رسیده بود، که البته متاسفانه دو ماه اخیر باز زمزمه رفتن از اینجا رو بابت حقوق و پرداختی کم سر داده و دوباره ناراحت و کلافست و میگه سال بعد باید بره دنبال کار دیگه ای! این ناراحتی ها به من هم منتقل میشه و ناراحتم میکنه! همین شغل نابسامان همسر و وضعیت بد مالیش هست که مسبب بخش زیادی از دعواها و ناراحتی های ماست (جدا از دغدغه های بچه ها البته) نه که من ازش پول بخوام یا بهش فشار بیارم، مدتهاست همه هزینه ها تا حد زیادی با خودمه و تازه یه مدت کوتاهی بود که یکم فشار از روم برداشته شده بود اما بابت اینکه چون همسرم حس میکنه به جایگاهی که لایقش بوده نرسیده و هرگز پول به اندازه کافی نداشته و همیشه هشتش گروی نهش بوده و درگیر بدهیهای شخصی خودش و نمیتونه خودش نیازهای ما رو برآورده کنه، اعصابش اغلب خورده و کلافست و نگران و این عصبی بودن و تحریک پذیر بودن رو به زندگیمون منتقل میکنه و منم خب نمیتونم همیشه کوتاه بیام! انقدر دلم میخواست این آدم پول و حقوق کافی داشت! خدا شاهده نه از بابت خودم و زندگیمون، بیشتر از جهت اینکه حال خودش خوب بود و  انقدر عصبانی و تحریک پذیر نبود که بخواد سریع واکنش های عصبی نشون بده، قطعا اگر پول کافی داشت، مثل قدیمترها شاداب بود و این شادی به زندگیمون تزریق میشد، نه مثل الان که برای اینکه همش فکر و خیال نکنه  و احساس شکستی که تو زندگی داره اذیتش نکنه، مدام بره تو اینستاگرام و یه جورایی به عنوان تسکین ناراحتی هاش بهش نگاه کنه. همسر من شدیدا دست و دلبازه و میدونم اگر پول کافی داشت تمامش رو برای ما خرج میکرد و  چیزی برای خودش نگه نمیداشت، همین الان هم یک سوم یا نصف همون حقوق کم رو میریزه به حساب من... خدایا خودت نظری کن که سال آینده همسرم یه شغل مناسب با درآمد مناسب داشته باشه و یکم به آرامش برسه و به تبعش زندگیمون هم بهتر بشه.

++++++ امسال از مرداد ماه شروع به رژیم گرفتن کردم! در کمال ناامیدی! هرگز در زندگیم انقدر چاق نشده بودم! اینجا هم نوشته بودم که چطوری با دیدن عدد وزنم روی ترازو شوکه شده بودم! اصلا امیدی نداشتم بتونم اینهمه وزن کم کنم و تا مدتها افسرده شده بودم و عذاب وجدان داشتم که چرا گذاشتم این اتفاق بیفته، اما در کمال ناامیدی دوباره شروع کردم و رژیم گرفتم و تو خونه هم هر روز 50 دقیقه بطور متوسط با هزار بدبختی بعد خوابوندن نویان پیاده روی کردم (تو همین خونه 66 متری!) و در کمال تعحب و خرسندی تا الان 13 کیلو کم کردم! از وزن 73/400 رسیدم به وزن 60 کیلوگرم! راستش نمیخواستم تا وقتی به وزن دلخواهم نرسیدم درمورد روند کاهش وزنم در وبلاگم بنویسم، اما خب الان خدا رو شکر با این 13 کیلویی که کم کردم، نسبتا به وزن خوبی رسیدم، البته در واقع باید چند کیلوگرم دیگه کم کنم، اما به نظر خودم در همین اندازه کافی باشه، از اونجا که من قد بلندی ندارم  و یه جورایی کوتاه حساب میشم، اضافه وزن خیلی روی اندامم تاثیر منفی میذاره و البته روی سلامتیم، از طرفی کاهش وزن خیلی زیاد هم باز باعث میشه خیلی ریز و کوچیک به نظر برسم، برای همین روی همین 60 کیلو اگر بمونم خیلی عالیه، هر چند اگر 59 بشم که خیلی هم بهتره، (اما همین یک کیلوی آخر رو کم کردن برام مثل جون کندنه،) فقط باید مواظب باشم ایام ماه رمضان وزنم بیشتر نشه، چون معمولا برخلاف تصور عموم، خیلی ها تو ماه رمضان وزنشون بیشتر هم میشه بابت شیرینی جات و پرخوری در افطار و .... اگر به 59 کیلو برسم به معنای اینه که بطور کامل به وزن قبل بارداری نویان رسیدم، وزن من قبل باردارشدن نیلا 58/5 و قبل بارداری نویان 59 بود، حالا الان اگر روی همین 60 هم بمونم و دوباره وزنم برنگرده خیلی عالی میشه. دارم سعی میکنم همچنان با وجود روزه دار بودن، روزی 40 دقیقه پیاده روی کنم و وعده سحر و افطار هم زیاده روی نکنم، امیدوارم اگر هم در نهایت جایی حتی همون سمنان برای مسافرت رفتیم، توی سفر هم مراعات بکنم و وزنم بیشتر نشه.

++++++ امسال از جهت رابطه با همسرم هم سال زیاد خوبی نبود، زیاد بحث و جدل داشتیم، یه روزهایی هم خیلی خوب بودیم، اما خیلی وقتها هم کار به مشاجره و دعواهای بد و توهین میرسید و من خیلی وقتها فکر میکردم جداشدن بهتر از این زندگیه! خیلی روزها از دستش ناراحت بودم و دلم باهاش صاف نبود، البته که اعتراف میکنم من هم خیلی جاها مقصر بودم، خوب میدونم اگر فقط بتونم خودم رو بیشتر کنترل کنم و یکم کمتر بهانه بگیرم و به قول معروف کمتر بهش پیله کنم و غر بزنم، خیلی از مشکلات کمتر میشه (منم البته دلایل خودم رو داشتم و به خودم یه جاهایی حق میدم)، اما حقیقت اینه که اون هم باید یاد بگیره خشمش رو کنترل کنه، سامان به شدت مهربون و دلسوزه، خیلی خانواده دوسته و نسبت به ما خیلی تعصب داره و به من هم خیلی علاقمنده، عاشق من و بچه هاست، اما بابت شرایط کاری بی ثباتش و بی پولی و اوضاع مملکت و درگیر شدن بیش از حد در مسائلی که به زندگی ما ارتباطی نداره، اغلب کلافه و نگرانه و با هر برخورد من سریع به هم میریزه و واکنش بد نشون میده، البته اعتراف میکنم یه وقتها هم خیلی خوب در برابر من کوتاه میاد اما خیلی وقتها هم واکنش های هیجانی بدی داره و منم که اهل کوتاه اومدن نیستم،و نمیتونم جلوی حرف زدنم رو بگیرم و جواب های تندی میدم و این میشه که اغلب بحث های پر سر و صدایی میکنیم که برای بچه ها خوب نیست، باید بتونم هر طور که هست هر طور که هست در سال جدید این روند رو تغییر بدم، حداقل روی خودم کار کنم که کمتر بهش ایراد بگیرم و بیشتر کوتاه بیام و حداقل به خاطر بچه ها هم که شده، سهم خودم رو در آرامش خونه و بهتر شدن رابطمون به عهده بگیرم.

++++++امسال خواهر کوچیکم رضوانه هم بچه دار شد و یه دختر زیبا به جمع خانوادمون اضافه شد، روشا جانم دیروز 2 ماهه شد و واکسن دوماهگیش رو زد، استرس زیادی بابت بارداری خواهرم به همه ما وارد شد، اما خدا رو شکر که بچه سلامت به دنیا اومد. 

++++++ سونیا خواهر همسرم، هنوز تعارفی نکرده که بیاید رشت و ... خب البته این روزهای آخر سال شیفت بیمارستانه و ... ما هم که در هر صورت نمیریم، اما از اونجا که به هر حال سالهاست ایام عید رو پیش خانواده همسرم و رشت بودیم و امسال بابت جابجا شدن یکبارشون نشده که بریم، انتظار دارم حداقل تعارفی بکنه که مثلا حالا مامان اینا فعلا خونشون آماده نیست، خونه ما که هست  و به خاطر نیلا که انقدر اینجا رو دوست داره بیاید خونه ما.... راستش اگر چیزی نگه و تعارفی نکنه، یکم ناراحت میشم اما در عین حال سعی میکنم به روی خودم نیارم و زیادم بهش فکر نکنم. حالا شایدم بعدتر بهمون بگه، نمیدونم...من اگر بودم خدا شاهده حتماً تعارف جدی میکردم و همین قبل سال تحویل هم میگفتم. الان سه روزی هست که مادرشوهرم اینا خونه دخترشون هستند و معلوم نیست کی خونه جدید آماده بشه... میدونم اگر خونه جدید حاضر بشه بهمون میگه که بریم، اما بعیده که طی این تعطیلات این اتفاق بیفته.

++++++از این حرفها که بگذریم، فردا باید خونه رو حسابی تمیز بکنم، درسته که با هزار سختی خونه تکونی کردم اما ظاهر خونه خیلی به هم ریخته هست و دوباره باید فردا همه جا رو تمیز کنم، البته خب تمیزی سطحی تری هست و مثل خونه تکونی نیست دیگه، خدا رو شکر خونمون از اون حالت افتضاح درومده و راضیم، اما بچه ها خیلی ریخت و پاش میکنند، همین الان نویان همه شال و روسریهای من رو که کلی وقت گذاشتم مرتب کردم، به هم ریخته! دیوارها و کابینتها و درها رو دوباره نقاشی کرده و رد دست بچه ها همه جا هست... خلاصه که فردا حسابی کار دارم، روزه گرفتن هم برام اصلا راحت نیست، امروز روز دومیه که روزه میگیرم، خیلی بیجون میشم، بدنم لمس میشه و دلم میخواد همش دراز بکشم که نمیشه! از شدت ضعف تحریک پذیر میشم و زیاد حوصله بچه ها رو ندارم  و همین الان با هردوتاشون برخورد خیلی خشنی کردم بابت زدن حرفهای زشت به من و به همدیگه!، امیدوارم یکم که بگذره روزه گرفتن برام راحتتر بشه.

 امروز غروب هم اگر شد یه سر بریم با بچه ها بیرون که یکم حال و هوای عید رو ببینم و دلمون باز شه، نیلا خیلی بهانه بیرون رفتن رو میگیره! دلم میخواد نیلای من با عید نوروز و رسومات آشنا بشه و با هم سبزه و شاید ماهی بخریم (البته با ماهی موافق نیستم اصلا، شاید به خاطر دل بچم بگیرم نمیدونم) دلم گرفته و دوست دارم برم بیرون و شور و هیجان مردم رو ببینم، پارسال که سر کار میرفتم بابت رفت و برگشت به سر کار، بیشتر بیرون بودم و دیدن هیاهوی اسفندماه برام جذاب بود، امسال بابت دورکاری اغلب خونه بودم، البته به جز روزهایی که رفتم بابت خرید و آرایشگاه و یکی دو روزی که رفتم سر کار بابت گزارش کار و ...برای همین از اسفند ماه جذاب چیز زیادی نفهمیدم و ندیدم و فردا هم که روز آخر اسفند هست، امروز و فردا با وجود روزه بودن و کارهای زیاد خونه، باید برای دو ساعت هم که شده با بچه ها بریم بیرون و هوایی عوض کنیم، روز اول فروردین هم نزدیک افطار بریم خونه مادرم عید دیدنی، اگر همه چی جور شد، دوم یا سوم فروردین هم بریم سمنان، که امیدوارم حداقل سمنان رفتن ما دیگه حاشیه ای نداشته باشه، آخه تا الان حتی یکبار هم نشده که من و سامان بریم اونجا و مادر و مریم خواهر بزرگم حضور نداشته باشند،  همیشه اونا اونجا بودند و ما بهشون ملحق شدیم، امیدوارم حرف و حاشیه ای پیش نیاد و در حد دو سه روز هم که شده بریم و هوایی عوض کنیم.

++++++ شاید برای فردا تلویزیون رو برقرار کنم، روانشناس نیلا موافق نیست و میگه نتایج خوبی که به دست اومده از دست میره، اما منم خدا شاهده بیشتر از این نمیتونم در ایام ماه رمضان و بخصوص ایام عید تو خونه بشینم صمم بکم و در و دیوار رو نگاه کنم، اعصابم شدیدا به هم ریخته و روحیم خیلی بد شده و انگار دیگه نمیتونم این دلگیری و سوت و کوری رو تحمل کنم، علیرغم نظر دکتر، تلویزیون رو آزمایشی برقرار میکنم و فقط امیدوارم بتونم یه مدیریت درستی داشته باشم و مثلا کلا در روز سه چهار ساعت روشن باشه و تمام، قبلا تا وقتی بچه ها بیدار بودند، تی وی هم روشن بود و الان میفهمم چه اثرات مخربی داشته! اگر هم روشنش کنم باید با مدیریت زمانی باشه و امیدوارم بتونم حریف بچه ها بشم که هر موقع گفتم وقت تلویزیون تمام شده قبول کنند و بحث نکنند، کاش میتونستم بازم بی تلوزیونی رو تحمل کنم اما خدا شاهده خیلی زیاد برام سخت شده. واقعا خونه دلگیر میشه، تازه نظر دکتر اینه که حتی رادیو و موسیقی هم نباید روشن باشه، خب پس ما چکار باید بکنیم....به هر حال اعصاب و روح و روان من هم مهمه دیگه، خداییش آدم ایام عید خونه باشه، جایی نره و کسی هم نیاد دیدنش، تلویزیون و رادیو و هیچی نباشه قابل تحمله؟ حالا ماه رمضان هم جای خودش رو داره، من واقعا دلم برای لحظه شنیدن اذان و باز کردن روزه ام همراه با سریالهای ماه رمضان تنگ شده، ظرفیت من هم حدی داره، دیگه ببینم چطور میشه، اگر نتونم درست مدیریت کنم تماشای تلویزیون رو، مجددا خاموشش میکنم، اما راستش بیشتر از این تحمل ندارم که بطور کامل خاموش بمونه حتی اگه دکتر نیلا اصرار کنه که همچنان ادامه بدیم و نظرش صددرصد منفی باشه، آخه بدیش اینه که حتی زمان هم نداده که تا کی خاموش باشه! شاید مثلا یکسال دیگه باید خاموش بمونه، من خدایی برام خیلی سخته، وقتی 24 ساعته خونه ای، نداشتن تلویزیون و رادیو خیلی میتونه روی اعصاب آدم تاثیر بد بذاره، البته یه مدتی عادت کرده بودم اما الان که ماه رمضان و عید هست نبودنش خیلی خودنمایی میکنه. حتی برای سامان هم راحت نیست و خودش چندباری گفته بسه دیگه روشنش کنیم و من بودم که گفتم اینهمه هزینه کردیم باید با حرف دکتر هماهنگ باشیم و نذاشتم روشنش کنه، حالا ایشالا که به خیر بگذره برقراری مجدد تلویزیون و پشیمون نشم بعدها.

++++++اونور سال باید نویان رو بطور کامل از شیر خشک بگیرم، کار راحتی نیست، بخصوص بابت شیرخوردن شبانش خیلی نگرانم، نویان عادت داره از شب تا صبح دو سه بار شیر خشک میخوره، نمیدونم چطوری ترکش بدم و کلا از شیر خشک بگیرمش، طی روز مشکل زیادی پیش نمیاد، مشکل شبهاست و اینکه نیمه شب خیلی گرسنه میشه و نمیدونم چه جایگزینی بذارم و چکار کنم که بدون شیر خشک بتونه نیمه شب که از گرسنگی بیدار میشه دوباره بخوابه...امیدوارم از این مرحله هم عبور کنم و بعد هم غول بزرگ از پوشک گرفتن که فعلا عجله ای براش ندارم و میدونم نویان اصلا آمادگیش رو نداره اما اگر این مرحله بعدها انجام شه، بار بزرگی از دوشم برداشته میشه.

چند تا موضوع دیگه هم بود که میخواستم بنویسم اما دیگه مطلبم خیلی طولانی میشه. برای سال بعد یه برنامه خیلی مهم دارم، که ایشالا به وقتش مینویسم، فقط امیدوارم خدای مهربون مثل همیشه مراقبمون باشه و بتونیم به خوبی از عهده اونکار بربیایم و همه چی به خیر و خوشی انجام بشه. شما هم دعام کنید لطفاً. در کنار این موضوع، مهمترین کاری که دوست دارم سال بعد به انجام برسونم اینه که بتونم بیشتر روی خودم و شخصیتم کار کنم و آدم بهتری باشم، خوددارتر باشم و رابطم با همسر و بچه ها رو بهتر مدیریت کنم، صبور تر و آروم تر باشم (تازگیها خیلی عصبی میشم با شیطنت های بچه ها و حوصلم کم شده و خیلی زود از کوره درمیرم) و بخصوص به قولی که به خودم دادم بابت اینکه به آدمها بیش از حد بها ندم و محبت و صمیمیت بیش از حد نشون ندم  عمل کنم (اینکه نذارم ازم سوء استفاده بشه و هر طور دوست دارند باهام رفتار کنند)، سعی کنم اولویت اول زندگیم خودم و خانوادم و منفعت خودمون باشه و هیچکس رو جلوتر از خودم و همسر و خانوادم قرار ندم، سعی کنم اعتماد به نفسم رو تقویت کنم و خودم رو بیشتر از قبل دوست داشته باشم، با آدمهای مثبت ارتباط برقرار کنم و اگر شرایطش بود با پسرخاله های همسر و دوستان دیگه همسر، رفت و آمد کنم، تلاش کنم رفتارهای وسواسیم رو به حداقل ممکن برسونم، روی رابطم با همسر کار کنم و سعی کنم فضای خونه رو برای بچه ها آرومتر و مثبت تر کنم، البته اینا همه به حرف راحته اما در عمل انجامش خیلی سخته، نباید ناامید بشم و باید قدرت ارادم رو به کار بگیرم و حداقل تا درصد زیادی عملیش کنم.

انشالله که لطف خدا شامل حالم بشه و بتونم سال بعد هم از دورکاری استفاده کنم و بیشتر در کنار بچه ها باشم، امیدوارم دل نگرانیهایی که بابت نیلا  و اضطرابش و رفتارهای وسواسیش دارم و البته نگرانیهای جدیدم بابت نویان و پرخاشگریهای این اواخرش در سال آینده به حداقل برسه، آمین...

++++++ من متولد 29 اسفند هستم و فردا تولدم هست اما شناسنامم برای اول فروردین هست، از نظر ویژگیهای رفتاری تا 90 درصد به اسفندماهی ها نزدیکم، به هر حال که فردا تولدم هست و طبق معمول افراد زیادی نیستند که به من تبریک بگند، فکر میکنم همسرم کادوی کوچیکی در نظر گرفته باشه، خودش یکی دو بار اشاره کرده، اما خب من ازش انتظاری ندارم، میدونم اگر درآمد بالایی داشت همش رو خرج من و بچه ها میکرد، حتی نمیذاشت دست تو جیبم کنم، برای همین هست که خودم خیلی از مخارج رو به عهده گرفتم و راضی نیستم در شرایطی که اینهمه بدهی و مشکلات داره برای من و تولدم خرج زیادی کنه، البته بخواد هم خب نمیتونه زیاد هزینه کنه اما من با یه شاخه گل یا یه گلدون کوچیک هم راضیم، فقط در این حد که بدونم به یادم بوده راضیم، خانواده خودم به مناسبتهایی مثل تولد خیلی اهمیت نمیدند، اغلب حتی در حد تبریک زبانی هم یادشون میره، اما خانواده سامان برعکس براشون مهمه، پارسال خونه مادر همسر یه جشن خودمونی گرفتیم (سونیا با هماهنگی سامان کیک خرید و آورد خونه مامانش) و مادرشوهرم بهم عیدی ها و هدیه های خوبی داد،  اما امسال که اونجا نمیریم، و طبیعتا عیدی و کادویی هم در کار نیست، حالا من که بچه نیستم کادو بخوام اما حقیقت اینه که عاشق عیدی و کادو گرفتن از دست مادر و پدر همسرم موقع سال تحویل هستم، تو دلم ذوق میکنم. (دلم خیلی برای پدرم که موقع سال تحویل بهمون عیدی میداد تنگ شده الان مامانم اینکارو میکنه). من خیلی کم از بقیه کادو گرفتم تو دوران زندگیم، برعکس خودم خیلی به بقیه هدیه دادم، با مناسبت و بی مناسبت، اما درمورد خودم این اتفاق نیفتاده، برای همین وقتی میدیدم خانواده همسرم و بخصوص مادرش به این مناسبتها اهمیت میده و گاهی برام جشن میگیرند، دلم خیلی گرم میشد. چقدر زندگی با محبت کردن زیباست و من عاشق اینم که به بقیه عشق بدم و عشق بگیرم و حال دلشون رو خوب کنم، هر چقدر که این موضوع متقابل نباشه...

++++++ چهار فروردین هم تولد دو سالگی پسر گلم نویان هست، عین برق و باد گذشت، با وجود یه بچه کوچیک دیگه و مشکلات روحی که دخترم داشت، راحت نبود اما گذروندم... عاشق پسر گلم هستم، عاشق هردوشون هستم و ایکاش که براشون مامان لایقتری باشم، از خودم راضی نیستم و دوست داشتم مادر بهتری بودم. ظرفیت من هم همینه. فعلا برای تولد نویان برنامه خاصی نداریم به وقتش ببینیم چیکار میکنیم براش ایشالا. 

++++++ هر چه که بود، خوب و بد امسال تمام شد، برای من هم سخت و هم آسون گذشت، از خدا میخوام سال پیش رو برای همه شما دوستان عزیزم سالی پر از خیر و برکت و حال خوب و دلخوشیهای ریز و درشت باشه.و انشالله که برای مردم کشورمون هم سال خوبی باشه، مردمی که حقشون شادی و نشاط و حال خوبه. من عاشق این کشور و خاکم هستم و ایکاش و صد ایکاش روزی برسه که ایران عزیزمون به جایگاهی که و اقعا حقش هست برسه و مردم صبور  و سختی دیده ما هم به آنچه لیاقتش رو دارند برسند، الهی آمین.

++++++  لحظه تحویل سال هم که ساعت 6:36:26 ثانیه هست، نهمین روز از ماه رمضان 1445 هجری قمری و 20 مارس 2024 میلادی (اولین باره به چنین تاریخهایی اشاره میکنم و نمیدونم چرا ) امیدوارم وقت بشه و بتونم سفره هفت سین تدارک ببینم، فعلا که هیچ کارش رو نکردم، بعد افطار بریم یه سر بیرون و ببینم میشه وسایلش رو بگیرم، بیشترش رو دارم البته اما راستش انگیزه سابق رو ندارم که سفره بندازم، شاید تا فردا که خونه تمیز و مرتب میشه، ذوقش رو پیدا کنم.

 موقع تحویل سال من همیشه حتی در حد چند آیه کم قران میخونم، همیشه برای پدر و خواهر عزیزم که سالهاست از داشتنشون محرومم (خدا میدونه چقدر دلتنگشون هستم) و سایر اموات بخصوص مادربزرگهام و عمم و دایی و زنداییم فاتحه و صلوات میفرستم و دعای خیرم رو بدرقه راهشون میکنم، از ته دلم برای سلامتی خودمون و خانواده و حال خوب همسرم و بچه هام دعا میکنم و اعتقاد دارم این دعاها به درگاه خدا میرسه و شنیده میشه، از شما هم ممنون میشم سال تحویل که موقع استجابت دعاهاست، من و همسر و بچه هام رو دعا کنید  و به یادمون باشید، من هم قابل باشم دعاگوی شما دوستان عزیزم که طی این سالها در غم و شادی کنارم بودید و اغلب از دوستان دنیای واقعی هم به من نزدیکتر بودید هستم.

بهترین دعای من در واپسین روزهای سال ۱۴۰۲ همون دعای تحویل سال هست که از خدا می‌خوام برای هممون محقق بشه.

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبراللیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال 

حول حالنا الی احسن الحال

متاسفانه پریشب که با مادرشوهرم صحبت کردم متوجه شدم خیلی یهویی مجبورند همین ور سال جابجا بشن! یعنی اون کسی که خونه رو ازشون خریده، تسویه کرده  و قصد داره بیاد اونجا و ساکن بشه، از اونجا که دو تا هم سگ داره، هیچ جایی نمیتونه ولو موقت بمونه و خیلی عجله داره زودتر اثاث بیاره، از طرفی خونه جدید مادرشوهرم اینا هم در حال تعمیر و بازسازیه و هنوز کامل نشده، مادر و پدر همسر مجبورند موقتا اسباب و اثاثیه رو داخل یکی از اتاقهای خونه جدید جا بدند و خودشون هم برند خونه سونیا خواهر همسر تا کار بازسازی و تعمیرات خونه تمام بشه، طبیعتاً اونجا که برند من نمیتونم امسال رو رشت برم، هر چی باشه آدم، خونه خواهر همسر یا حتی خواهر خودش اندازه خونه پدر و مادر راحت نیست! ضمن اینکه احتمالا سونیا شیفت بیمارستان هم در ایام عید باشه و هیچ جوره نمیخوام با دو تا بچه مزاحمش بشم، خودش هم تعارفی نکرده هنوز، البته فعلاً دلیلی هم برای تعارف نیست، چون هنوز مادر و پدر همسر هم نرفتند خونه سونیا و همین روزها میرن، شاید بعد اینکه رفتند و موقع تبریک عید که زنگ میزنه، تعارف کنه ما هم بریم اونجا خونشون اما برای ما که فرقی نمیکنه، چون به هر حال من به هیچ عنوان دوست ندارم مزاحمش بشم، همینجوریش چند روز باید پذیرای پدر و مادرش باشه و احتمالا سر کار هم بره، من و سامان و بچه ها بار اضافه ای روی دوشش نمیشیم، اما خب ته دلم دوست دارم حداقل بهمون تعارف کنه، با اینکه ما رفتنی نیستیم اما دوست دارم یه تعارف کوچیک هم که شده بکنه و حس خوبی بهم میده....منظورم رو که متوجه میشید.

از پریشب که متوجه شدم قضیه رشت رفتن امسال منتفیه، خیلی زیاد خورده تو ذوقم! خیلی ناراحت شدم و تا فرداش دمغ بودم، این سالهای اخیر بعد ازدواجم هر سال عید نوروز میرفتیم رشت (به جز دو سال که خانواده همسر اومدند تهران و یکسالش من باردار بودم و منتظر تولد نویان 4 فروردین، یکسال هم سال تحویل سمنان بودیم، سال اول بعد فوت بابا) و اغلب سال تحویل خونه مادر و پدر سامان بودیم و اتفاقاٌ حس و حال خوبی هم بود، اصلا نمیتونستم تصور کنم امسال قرار نیست بریم، یعنی با خودم میگفتم فوقش شده سه چهار روز میریم و تو بستن اسباب اثاثیه هم کمک میکنیم و زود برمیگردیم که مزاحم کارشون نباشیم (بخصوص که ماه رمضان هم هست و من روزه میگیرم و اونجا مسافرم و نمیتونم روزه بگیرم)، اما اینکه مادر و پدر همسر خیلی یهویی اینور سال مجبور باشند اثاثاشون رو ببرند خونه جدید و خودشون برند خونه دخترشون و ما نتونیم بریم رشت، اصلا تو تصوراتم نبود! به سامان میگم خدا پدر و مادرها رو حفظ کنه، تو رشتی هستی اما اگر مثلا پدر و مادرت خونه ای نداشتند، ما رسماً جایی نداشتیم که بریم بمونیم و فرقی با آدمهای دیگه نداشتیم، درسته که خاله ها و دایی ها و خیلی اقوام سامان رشت هستند و خیلی هم مهربون و دوست داشتنی هستند، اما خب آدم نمیتونه مثلا تعطیلات عید بره خونشون و چند روز بمونه، حتی خونه خواهر و برادر هم نمیشه، فقط خونه مادر و پدر آدم احساس راحتی میکنه (اونم البته استثناهایی داره)...

خلاصه که رشت رفتن منتفی شده و من دمغ شدم، اگر میدونستم اینطوری میشه از یکماه قبل یه برنامه ای برای مسافرت در عید میریختم، مادرم میگه خب بمون خونه و استراحت کن، اما منی که دورکار بودم و اداره نمیرفتم چه استراحتی؟؟؟ بعد هم مایی که به خاطر نیلا حتی تلویزیون و رادیو هم نداریم، مثلا تو روزهای عید چطور سر کنیم؟ خیلی دلگیر و ناراحت کننده میشه برامون، همون شب که مادرشوهرم اینطوری گفت رفتم تو سایت "جاباما" ببینم میشه برنامه سفری ریخت و وضعیت هتل ها و ویلاها چطوره! حتی دوردست ترین و غیرتوریستی ترین شهرها هم یه سوییت زیر 50 متر رو کمتر از شبی یک و نیم نمیدادند! تازه با حمام و سرویس مشترک که من امکان نداره چنین جایی برم! اگر یکم امکانات داشت که زیر دو و نیم میلیون پیدا نمیشد و قیمتها تازه از دو ونیم شبی شروع میشد! خیلی جاها رو نگاه کردم، دیدم واقعا به صرفه نیست! خداییش اگر میدونستم رفتن ما به رشت کنسل هست اینهمه هزینه ای که بابت رسیدگی به خودم و خریدهایی که بعضا ضرورت فوری هم نداشتند کردم رو انجام نمیدادم و پول سه شب هتل میدادم!

آخه من طی همین چند روز اخیر رفتم و موهام رو هایلایت کردم که با اینکه موهام رو یکماه پیش کوتاه کرده بودم و خیلی هم بلند نبود، کلی هزینش شد! پریروز هم رفتم و بعد کلی دودل بودن، آخرش موهام رو کراتین کردم که اونم مبلغ بالایی شد! اکستنشن مژه هم انجام دادم و دو هفته قبل هم که بوتاکس پیشانی زدم! برای هایلایت و کراتین و اکستنشن مژه و ترمیم ناخن و اصلاح  و رنگ ابرو و کوتاهی مو و بوتاکس پیشانی و .... کلی پول به آرایشگاه و کلینیک پرداخت کردم، بعد هم که برای خریدن یه سری محصولات پوستی و البته شامپو و ماسک موی مخصوص موی کراتینه، حدود دو و نیم دیگه پرداخت کردم!!! تازه اینا غیر خریدهای زیادی هست که برای نیلا و نویان  و سامان انجام دادم، منظورم لباس تو خونه ای و لباس بیرون و ...! یه چیزی نزدیک 20 تومن همین هزینه ها شده! تازه من خریدهام همه قیمت مناسب بودند و آرایشگاهم هم به نسبت جاهای دیگه قیمت معقولتری میگرفت! از طرفی من برای خودم هیچ مانتو و کفش و لباس گرونی هم نخریدم و فقط دیروز بعد آرایشگاه یه کیف که خیلی لازمم بود خریدم اونم تازه با قیمت معمولی، که با همه اینا 20 تومن یا بیشتر خرج شده و تازه هنوز هم مخارج و خریدها تا حدی ادامه داره! خب همین 20 میلیون تومن رو اگر من میدونستم رشت نمیریم شاید ده دوازده تومنش رو حداقل خرج نمیکردم! و پول سه شب اقامتمون تو یه هتل نسبتا خوب میشد! درسته که خب آدم خودش هم دوست داره مرتب باشه و برای دل خودش هم این رسیدگی ها رو میکنه، اما خب منی که همش تو خونه هستم و کسی رو نمیبینم، طبیعیه که یه سری کارهای زیبایی رو هم انجام دادم که پیش خانواده همسرم و خاله ها و دخترخاله ها و اقوام همسر، مرتب و تمیز و زیبا به نظر برسم که الان که برنامه سفر امسال به رشت کنسل شده خیلی خورده تو ذوقم! درواقع انگار برای خودم اینهمه کار کردم، در حالیکه تو خونه ما به خاطر بچه ها به زور یه آینه قدی پیدا میشه که حتی خودم خودم رو ببینم! سامان هم درسته نسبت به اینکارها بی ذوق نیست اما کلاً ترجیح میده من ساده باشم و رنگ موهام تیره باشه و در کل سادگی رو میپسنده میگه اینطوری صورتت معصومتره، بوتاکس رو حتی بهش نگفتم و انجام دادم، خلاصه که به نظر میرسه یه جورایی با کنسل شدن رفتنمون به رشت خیلی خرج اضافه و بیخودی کردم! خودم هم درسته این تغیر ظاهر رو دوست دارم اما در عین حال انقدرها برام اهمیت هم نداشته و بیشتر از بابت اینکه مثلا به خودم بگم دم عیدی خودت رو فراموش نکردی و البته درصدی هم بابت دید و بازدیدهای عید کنار خانواده همسر، اینهمه هزینه و البته وقت گذاشتم اونم با دو تا بچه ای که ساعتها پیش سامان گذاشتم که به کارهام برسم....

یه ناراحتی دیگم هم اینه که امسال عید آخرین سال دورکار بودن من هست و لازم نیست ایام عید برم سر کار! سامان هم مشکلی نداره و سر کار نمیره! اما خب سالهای بعد تعطیلات ما زود تمام میشه و کل 13 روز رو تعطیل نیستیم، یعنی سال بعدترش من باید 4 فروردین برم سر کار و عملاً استرس سر کار رفتن و تعطیلات کوتاه عید و تموم شدنش با منه! امسال موقعیت خیلی ایده آلی بود که بتونیم بریم شمال! خلاصه که بد شد اثاث کشیشون افتاد برای الان!

بعد خب نمیتونیم هم خونه بمونیم و از طرفی برنامه ریزی سفر به جاهای دیگه هم با این قیمتها، الان دیگه ممکن نیست! موندم چکار کنم! سامان هم همه چی رو سپرده به من و میگی هر چی تو بگی همون کارو میکنیم! (کلا که به روال هر سال، بابت بی پولی دم عید به شدت بی انگیزه و دمغ و بی روحیه هست و به نظر میرسه دغدغه های من براش مسخره باشه حتی) نیلا هم که از خیلی قبل بهش گفته بودیم برای عید میریم رشت و میدونم که احتمالا بهانه میگیره، باید یه جایی بریم به هر حال....

خب من اهل سمنان هستم، یعنی سمنان متولد شدم اما به جز یکسال عمرم یعنی از 11 تا 12 سالگی که اتفاقا یکی از بهترین و خاطره انگیزترین سالهای زندگیم بود، هرگز در این شهر زندگی نکردم و در تهران و چندسالی در بچگی به خاطر شغل پدرم در گرمسار ساکن بودم، بعد فوت مادربزرگم سال 92 هم خیلی به ندرت رفتم اونجا و هر بار هم که رفتیم سر خاک پدر و خواهرم که اونجاست، درواقع خود سمنان نرفتیم، روستایی هست در 20 کیلومتری سمنان که مادربزرگ پدریم اونجا زندگی میکرد و علیرغم اینکه عموها و عمه های پولدارم خیلی اصرار داشتند از روستا بیاد شهر و یا در تهران زندگی کنه، هرگز حاضر نشد اونجا و خونش رو ترک کنه، (دلم یهویی براش تنگ شد). خلاصه که سالها بعد فوت خواهرم از اونجا که پدر من عاشق اون روستا بود و میخواست راحتتر به دخترش سر بزنه و از طرفی نمیخواست تو خونه مادری ساکن بشه (خونه مال 11 تا وارث بود به هر حال)، یه خونه ای همونجا تو روستا خرید، الان که ما میریم شهرستان درواقع میریم همون روستا، خود سمنان اغلب نمیریم، مگه اینکه اجباری پیش بیاد یا مناسبتی باشه، منزل اغلب اقوام مادری من سمنان هست و منم این شهر رو که خلوت و آرومه دوست دارم، اما بعد فوت مادربزرگ مادری که سمنان زندگی میکرد، دلیل خاصی برای رفتن به اونجا وجود نداشت و دید و بازدید اقوام به حداقل رسید، این مقدمه رو گفتم که بگم درسته که اصلیت من سمنانی هست، اما از اونجا که تو این شهر زندگی نکردم و خیلی کم به خود شهر طی این سالها سر زدم (هر بار رفتیم سمنان سر خاک پدر و خواهرم، به همون روستا رفتیم و یکی دو روزه برگشتیم، همون هم نهایتا سالی یکبار یا دو بار شده)، خیلی مکانهای شهر و شهرهای اطراف سمنان کاملا برای من جدید و ناآشناست، این شد که یکی از گزینه های جایگزینم وقتی که رشت رفتنمون کنسل شد، همین رفتن به سمنان اما اینبار با دید گردشگری بود، یعنی فکر کردم مثلاً با سامان و بچه ها برای اولین بار به تنهایی بریم همین خونه روستایی نزدیک سمنان و طی سه چهار روز که اونجا میمونیم، صبحهای زود بریم شهرهای استان رو مثل دامغان و شاهرود و گرمسار و خود سمنان رو بگردیم و شبها برگردیم همون خونه روستایی، البته خب میتونیم خود سمنان هم به خاله و داییم و دخترخالم و دخترعمم و .... سر بزنیم اما مامانم به دلایلی که از نظر خودش موجه هست، بهم میگه ترجیحا اونجا  و خونه کسی نرید و سر نزنید، البته میدونم بخشی از نگرانیش بابت اینه که مبادا مثلاً حرفی پشت سرمون بزنند بابت ماه رمضان  و روزه نبودن (به دلیل مسافر بودن) و کاشت ناخن و مژه و کراتین  ورنگ مو و...، ( خب فرهنگ خانواده مادری من مذهبی تره و به هر حال تو فضای شهرستان نسبت به تهران یه مقدار حساسیت های اینطوری بخصوص در ماه رمضان بیشتره،) اما به نظر  شخص من که اینطوری نیست بیان پشت من حرفی بزنند یا غیبیتی کنند، حداقل خانواده مادریم من رو خیلی دوست دارند و بعید میدونم این اتفاق بیفته، ضمن اینکه خانواده مادری و حتی پدری من اینطوری نیستند که خیلی اهل حرف بردن و آوردن باشند و برای من هم احترام قایلند، اما خب به هر حال بخشی از نگرانی مادرم بابت این موضوعه که یه مقدار بهش حق میدم! و بخش دیگه نگرانیش هم اینه که میگه شاید نیلا رفتارهای عجیبی در حضور فامیل نشون بده که برای ما عادی شده اما کسانی که ندیدند ممکنه عیبی روی بچه بذارند و بهتره طولانی مدت خونه اقوام نرید و اگر شد، اصلاً نرید و سر نزنید! خب اولش بابت این تحلیل یه مقدار ناراحت شدم، سامان هم کمی ناراحت شد، با خودم گفتم مگه بچم چشه و ... اما عمیقتر که فکر کردم دیدم مادرم هم از روی دلسوزی میگه و شاید یه مقدار حق داشته باشه و دلش نمیخواد بی دلیل حرفی درمورد نیلا بزنند، اما در عین حال ترجیح میدم مامانم چنین حرفی درمورد دختر قشنگ من نزنه و این حس رو به من نده که بچم متفاوته، در هر حال یه مقدار ناراحتم میکنه این موضوع.)

خلاصه کلام وقتی خیلی یهویی دیدم رشت رفتن ما کنسل شده، و بعد قیمت ویلاها و هتل ها رو در ایام عید در شهرهای مختلف چک کردم، و البته بعد مسافت رو برای سفر با ماشین با دو تا بچه، دیدم اصلا به صرفه نیست بخوام ایام عید با این گرونی و با دوتا بچه کوچیک وقتی جا و مکان کاملا مناسب و مطمئنی نداریم پاشیم برم مسافرت شهری که تا الان نرفتیم، دیدم همون رفتن به سمنان و درواقع روستای مادربزرگ، اما اینبار با دید تفریحی و گردشگری بهتره، هزینه جا هم نباید بدیم و حداکثر سه ساعت هم با تهران فاصله داره، به سامان هم که گفتم گفت هر کاری تو بگی همون رو انجام میدیم و موافقه، به مادرم گفتم کلید خونه روستایی رو ازش میگیریم که بریم، بهش هم اطمینان دادم که خیلی به خونه اقوام سر نمیزنیم و اگر هم بریم برای یکی دو ساعت سر زدن هست و بس (و منی که طبق معمول، به نظرات همه احترام میذارم و میخوام نگرانی همه رو برطرف کنم!)

دیگه حالا ببینیم چی میشه.... خدا رو شکر خونه تکونی من کم و بیش تمام شده، قالیچه ها و روفرشی و پرده ها رو هم شستیم، دیوارها رو هم خودم تمیز کردم، بماند که فقط دو روز بعد تمیزکردن دیوارها با هزار بدبختی، نویان با مداد شمعی و جسم تیز افتاد به جون دیوارها و درها و کابینت ها  و دیوارها رو حسابی کثیف کرد و کلی خرابی به بار آورد! من حالم خوب نبود و دراز کشیده بودم و اصلا نفهمیدم چطور این اتفاق افتاد! انقدر عصبانی و ناراحت شدم و به خاطر پ. بودن و بحث با همسر هم که حسابی تحریک پذیر شده بودم، سر بچه داد زدم و حتی چند ضربه محکم از روی عصبانیت بهش زدم (الهی بمیرم) درحالیکه خودم گریه میکردم! خیلی زور داشت با این جسم ضعیف، اینهمه زحمت بکشی و در و دیوارها رو تمیز کنی بعد بچه کثیفشون کنه و بدتر از اون با دسته فلزی ماشینش بزنه به دیوارها و چندجاش فرورفتگی درست بشه و گچش بریزه و .... منی که حتی برای فرورفتگی های کوچیک قبلی ناراحت بودم و دنبال راه حل که چطور درستش کنم، یهویی با چنین صحنه ای روبرو بشم که دیگه حتی درست کردنی هم نباشه!!! خلاصه که خیلی اذیت شدم، سامان سعی کرد بخشیش رو تمیز کنه اما دیوارها دیگه مثل قبل نشدند! اگر قبلش اونهمه تمیز نمیکردم دلم نمیسوخت! برای بار هزارم بهم ثابت شده خونه تکونی با وجود بچه های شیطون دوامی نداره! به هر حال با همه سختیها خونمون رو هم تا حد زیادی تمیز کردم اما خب طی این چند روز دو باره به هم ریخته و باید فردا پس فردا یه تمیزی مجدد اما خب سطحی تر از خونه تکونی، برای قبل سال تحویل  انجام بدم، به فکر سفره هفت سین هم باید باشم چون دو سه سالی بود که عید خونه خودمون نبودیم، سفره ای در کار نبود، حالا باید یه چیز ساده ای تدارک ببینم.

هایلایت و کراتین موها و ناخنها و اکستنشن مژه هام رو دوست دارم اما همش نگرانم که خراب بشند و این خودش خیلی اعصاب خورد کنه! بیشتر منظورم به کراتین موهاست که خب یکبار قبلا انجام دادم و خوب رسیدگی نکردم و زود از بین رفت، حالا اینبار هم همش نگرانم دوباره اونطوری بشه، به هر حال الان هزینه این کارها خیلی زیاده و آدم زورش میاد زود خراب بشن! انقدر دودل بودم بابت همین موضوع که کراتین بکنم یا نه، آخرشم تصمیممو گرفتم و انجام دادم، درسته که قشنگ شده اما الان همش نگران خیس شدن موهام و خشک نکردنشون (تو کراتین موها اصلا نباید خیس باشند حتی برای چند دقیقه) و عمر کوتاه کراتینم هستم، بیکار بودما! داشتم با خیال راحت زندگیمو میکردم! نویان بچم همش با موهام بازی میکنه و دوسشتون داره اما همونم منو نگران میکنه که الان موهام رو خراب میکنه! حالا خدا کنه چندماهی بمونه برعکس دفعه قبل!

پی نوشت: وسط نوشتن این پست بودم که خواهرم رضوانه زنگ زد! بهم گفت اگر امید (همسرش) برای ایام عید تو مشهد خونه بگیره ما هم میریم یا نه؟ آخه مریم خواهر بزرگم و وشوهر و بچه هاش باهاشون میرند، ازم پرسید که ما هم میریم یا نه! خیلی جالب بود این اتفاق که یهویی برنامه رشت کنسل بشه و بعد رضوانه زنگ بزنه بگه میاید بریم مشهد؟ البته برنامه سفرش صددرصد نیست و قرار شده خبر بده که قطعی میشه یا نه، اما خب تصمیم گیری و جواب دادن برای ما هم راحت نبود، البته در نهایت بهش گفتم میایم و اگر مشهد رفتنشون، صددرصد شد خبر بده، اما خب قبلش با سامان خیلی حرف زدیم و جوانب رو بررسی کردیم، آخه سامان با باجناق ها میانه خوبی نداره، اگر مثلا یکی از باجناق ها باشند مشکل زیادی نیست، اما وقتی هر دو تاشون باشند، عملا سامان به حاشیه رونده میشه و اونا همش با هم حرف میزنند و کارها رو با هم انجام میدند و سامان رو زیاد تحویل نمیگیرند! از طرفی  خب تجربه نشون داده من و خواهرهام و بخصوص من و خواهر بزرگه اگه طولانی مدت با هم باشیم به احتمال زیاد دلخوری و بحث و کدورت پیش میاد مگه اینکه من 24 ساعته کوتاه بیام و گذشت کنم! سر این موضوع شک داشتیم که چه جوابی بدیم، سامان میگفت اونجا که بریم حاشیه پیش میاد و دیگه ما که قبلا تجربه کردیم و میدونیم احتمالش خیلی زیاده. بهش گفتم میدونم به خدا، اما از طرفی سفرمون به رشت یهویی منتفی شده و دیدی که چقدر دنبال جورکردن مسافرت به جای دیگه بودم و به خاطر قیمتها و دوری راه و .... منصرف شدم و تهش رسیدم به رفتن به سمنان، حالا یهویی سفر مشهد که یه سفر زیارتی هم هست و منم خیلی دلم هوای حرم امام رضا رو کرده، جور شده و بابت این موضوعاتی که هست، اگه بگیم نمیریم، بعداً که اونا با هم برند، من همش دلم اونجاست و روحیم به هم میریزه، بهش گفتم اگر هم باهاشون بریم باز ممکنه یه جور دیگه اذیت بشیم اما اگرم نریم هم دلم اونجا میمونه و میگم یکبار هم که اینطوری جور شد بریم زیارت اونم ایام عید، خودمون نرفتیم، سامان هم کاملا دودل بود، البته میگفت هر چی تو بگی در نهایت همون کار رو میکنیم و من تابع نظر تو هستم، حتی حس میکردم ته دلش بدش نمیاد بریم، اما خب هردومون بابت رفتار باجناقها و مشکلات احتمالی سفر وقتی ما خواهرها با هم هستیم نگران بودیم و هستیم، اخرش بعد کلی بالا پایین کردن به رضوانه گفتم ما هم میایم و اگر برنامه قطعی شد به من خبر بده که آماده بشم....

هنوزم نمیدونم کار درستیه این سفر رفتن یا نه، از حاشیه های احتمالی خیلی میترسم، البته به سامان گفتم اونجا که رفتیم، هر موضوعی پیش بیاد من و تو باید کوتاه بیایم یا به شکلی رفع و رجوعش کنیم و نذاریم بحث خاصی اتفاق بیفته، از جمع هم زیاد فاصله نگیریم و سامان هم خودش رو کمی در کنار دو تا شوهرخواهرها، حتی شده به ظاهر، صمیمیتر نشون بده و خلاصه تا جای ممکن سعی کنیم بهمون خوش بگذره... به هر حال اگر هم میگفتم نمیایم، مطمئنم جور دیگه ای دلم ناراضی بود و بخصوص در ایامی که اونا مشهد بودند، من همش دلم اونجا بود و اعصابم خراب میشد و اگر حتی سمنان هم میرفتم، باز دلم اونجا میموند. البته اگر سفر رشت کنسل نمیشد، احتمال اینکه امسال عید به روال سالهای قبل همون شمال رو بریم و مشهد با خانواده خودم نریم، بیشتر بود، یعنی انتخاب من بیشتر به سفر به رشت و رفتن پیش خانواده همسر سوق پیدا میکرد، اما اینکه یهویی رشت رفتن کنسل بشه و این سفر جور بشه، شاید خب قسمت هم بوده، نمیدونم.

البته خب من در ذهن خودم و قبل پیشنهاد سفر مشهد، سفر به سمنان با نیت گشت و گذار رو قطعی کرده بودم و اتفاقا کمی هم براش هیجان داشتم (با اینکه شهر خودمه اما انقدر نرفتم که خیلی جاهاش برام ناشناخته هست)... یه جورایی دوست داشتم همون سمنان رو هم برم، (شایدم در حد دو روز هم که شده اون طرف هم بریم مثلا موقع برگشت از مشهد که سمنان تو مسیره) حالا ببینم در نهایت جور میشه و مشهد رفتنی میشیم یا نه، احتمال جورشدنش زیاده، البته اینکه میگم همسر رضوانه اونجا خونه میگیره، برای ما رایگان نیست، برای خودشون رایگانه، برای ما نفری 175 هزار تومن شبی میفته، نویان که حساب نمیشه، اما نیلا رو نمیدونم حساب میکنند یا نه، یعنی اگر حسابش کنند شبی برای ما درمیاد 525 هزار تومن! رایگان نیست اما خب با این قیمتهای بالای هتل ها بخصوص در ایام عید، بازم به صرفه هست، طبیعتا هم خودم باید پرداخت کنم دیگه.... فقط از خدا میخوام اگر رفتنمون صد درصد شد، بتونیم اون سه روز که با هم و در کنار خانواده ایم، هر طور هست اوضاع رو مدیریت کنیم و نذاریم بحث یا کدورتی پیش بیاد و سامان هم در حضور باجناقها خیلی اذیت نشه، البته اگر رفتنی شدیم و دیدم گاهی جو خیلی سنگین هست، به بهانه ای میریم بیرون و .... دیگه به وقتش تصمیم میگیریم چطور مدیریت کنیم، امیدوارم بابت تصمیممون برای رفتن به مشهد همراه با خواهرا، بعدتر پشیمون نشیم، انشالله...

برخلاف تصورم، ماه رمضان برای من امسال دیرتر شروع شده، به دلیل موضوع شرعی، تازه از فردا روز اول روزه گرفتن من هست، اصلا دوست ندارم روزهای اول ماه رمضان معاف بشم، ترجیح میدم چند روزی روزه بگیرم و بعد برای استراحت هم که شده، چند روز بابت عذر شرعی معاف بشم، برای همین خیلی زیاد تو ذوقم خورد که دو شب قبل شروع ماه مبارک، از روزه گرفتن معاف شدم، به هر حال فردا روز اولی هست که روزه میگیرم و انشالله که بتونم با وجود شیطنت بچه ها، از عهده روزه داری بربیام و خدا ازم قبول کنه، دیشب سامان رفت و از رستوران محل قراردادمون چند تا غذا گرفت (سهمیه هام از چندماه قبل مونده بود)، بیشترش رو گذاشتم فریزر که برای ماه رمضان و بخصوص برای درست کردن سحری، راحت باشم. البته اگر سفرمون قطعی بشه اون ایام سفر هم از روزه گرفتن معاف میشم که ترجیح میدادم مثلاً همزمان با همون ایام سفر، عذر شرعی هم پیش میومد و تعداد روزه های قضام زیاد نمیشد، اما خب نمیشه که همه امورات طبیعی، با خواست من هماهنگ بشه.

خلاصه که اینطور، خب من برم دیگه، قبل پایان سال به امید خدا اگر شد پست دیگه ای هم مینویسم. سه روز دیگه هم تولد من میشه و رسماً 40 ساله میشم! حس خاصی ندارم، جز اینکه لابد جوانی داره جای خودش رو به اوایل میانسالی میده! و احتمالاً بعدش خیلی زود سالها میگذره و میانسالی میشه کهنسالی و بعد هم لابد مرگ... کاش توشه ای از این سالهای عمرم بردارم، کاش انسان بهتری باشم و خدا ازم راضی باشه. 

امیدوارم در هیاهوی روزهای آخر سال، دلتون خوش و حالتون عالی باشه دوستان عزیزم.


یک هفته ای هست که حسابی سرم شلوغ بوده، از شنبه هفته قبل 12 اسفند که رفتم اداره بابت دادن گزارش کار تا روزهای بعدش که به خرید عید برای سامان و بچه ها و انجام کارهای شخصی گذشت و بعدش هم که استارت خونه تکونی نصفه و نیمم رو از 14 اسفند زدم و تا امروز ادامه داشته، میگم نصفه  ونیمه چون تصمیم نداشتم خیلی به خودم سخت بگیرم، اما همون سخت نگرفتن هم باعث شده شش روز تمام از صبح تا شب درگیر نظافت باشم، درواقع نتونستم سطحی نظافت کنم، بخصوص آشپزخونه و کابینتها و یخچال و کمد لباسهای خودمون و بچه ها  که واقعا نیاز داشت به این تمیز و مرتب شدن، الان به جز شستن پرده ها و قالیچه ها و یه سری کارهای خرده ریزه، باقی کارها انجام شده، دوست داشتم تا قبل شروع ماه رمضان و روزه گرفتن، همه کارها به سرانجام برسه که تقریباً همینطور هم شد، حالا دو روز آینده رو هم باید یه سری کارهای خرده ریزه رو انجام بدم و قبل سال تحویل هم که خب نظافت کلی بکنیم، خونه بچه دار تا لحظه آخر نیاز به جمع شدن و تمیزشدن داره. امسال همسر هم شرایط کمک کردن رو به اون صورت نداشت، در حد تمیزکردن بالکن و جابجا کردن لباسشویی و یخچال که من زیرشو دستمال بکشم و البته قالیچه ها رو هم قراره همین چند روز آینده خودش داخل حمام بشوره، فرشمون هم بابت روفرشی که امسال برای اولین بار بابت بچه ها استفاده کردم کاملا تمیز مونده و برعکس سالهای قبل نیاز نیست بدم قالیشویی....خدایی انجام این حجم از کارها با وجود دو تا بچه که همش تو دست و پا بودند اصلا راحت نبود! به قول سامان که حتی ریسک بود! 

این مدت که ننوشتم اتفاق خاص و ویژه ای نیفتاد، به جز چند تا چیز حاشیه ای و دو مورد مهمانی که رفتیم که یه سری حاشیه ها با خودش داشت.البته مهمونی اول رو فکر کنم پست قبلی راجبش نوشتم، همون سر زدن یک ساعته به همسایه سابق بابت تسلیت فوت برادرش، اونجا گفتم که چون دختر این خانم و نوه اش حضور نداشتند، من بهش گفتم چقدر جاشون خالیه و دوست داشتم ببینمشون بعد مدتها، خانم همسایه گفت ایشالا هانیه جان که از پرند اومد اینجا خونمون، هماهنگ میکنیم که ببینیمتون...منم فکر کردم حالا بعیده حالاحالاها بشه، یا  لابد میخواد دعوتمون کنه اونجا (که البته ما طبق عادتمون، برای وعده غذایی نمیرفتیم به هیچ عنوان، صرفا شب نشینی) یا خودشون شب نشینی بیان خونه ما که خب در هر دو صورت بد نبود، هر چند من بنا به دلایل زیادی که اینجا جای گفتنش نیست، تمایل نداشتم ارتباط خیلی نزدیکی داشته باشیم اما در همین حد سالی یکبار خب به جایی برنمیخورد. هفته پیش شنبه 12 اسفند سر کار بودم و داشتم با کلی استرس همراه با همکارم یه سری آزمون های آنلاین ضمن خدمت رو میدادیم (خدا رو شکر با وجودیکه راحت نبودند قبول شدم  و 116 ساعت آموزشی رو گرفتم و حد نصاب سالانه رو هم رد کردم) که وسطش این خانم زنگ زد که امشب اگر هستید میایم خونتون، من اون شب قرار بود تا دیروقت بیرون باشم، کلی کار عقب افتاده تو اداره داشتم مثل پرکردن ارزشیابی سالانه و دادن آزمونها و ملاقات با مدیر  و دادن گزارش کار، بعد از سر کارهم قرار بود همراه با همکارم بریم کلینیک زیبایی بابت مزونیدلینگ پوست صورت (که انجام نشد و فقط بوتاکس زدم) و بعد اون هم برم برای سامان و بچه ها باقی خریدهای مربوط به عید رو انجام بدم و کلی کار داشتم (که خب همشون همون روز به خوبی انجام شدند و روز مفید و پرکاری برام شد)، خلاصه به این خانم همسایه سابق گفتم من سر کارم و امشب ساعت نه و نیم ده شب میرسم خونه و شرمنده امشب نیستم، اما اگر براتون مناسبه فردا شب تشریف بیارید، اینم اضافه کردم که بابت کار پوستی که امروز انجام میدم طبیعتاً پوست صورتم چند روز به شدت ملتهب و قرمزه و باید همش از کرم مخصوص و سفیدرنگ استفاده کنم (اون موقع نمی‌دونستم کار پوستیم قراره کنسل بشه)، اما شما از خودمونید و با شما رودربایستی ندارم و... (اینطوری گفتم بلکه محترمانه بگه اگر بابت تغییر ظاهرت اذیت میشی کسی ببینتت، مثلاً هفته بعد میایم و... که اصلا چیزی نگفت!) خلاصه قرار شد از دخترش هانیه بپرسه فردا هم میمونه تهران و بعد بهم خبر بده، 5 دقیقه بعد یه پیامک اومد با این محتوا که "مرضیه جان فردا هانیه جون هست، اگر مشکلی نداره ما برای شام مزاحم میشیم! تو رو خدا خودت رو زیاد اذیت نکن و به زحمت ننداز.) وسط دادن امتحانات انلاین با همکارم بودم که  با دیدن این پیامک، اصلا وا رفتم، باورم نمیشد به همین راحتی این خانم که رابطه دوستی هم به اون معنا با هم نداریم و هر دو سال یکبار شاید همو ببینیم و حتی ارتباط تلفنی هم نداریم، خیلی راحت خودش رو برای شام دعوت کرده!!! این قضیه از اون جهت برام عجیب بود که هفته قبلش که میخاستیم بابت تسلیت، بریم خونشون و اون صرار کرد برای شام بریم، بهش گفتم نه عزیزم مزاحم نمیشیم، من الان مدتهاست حتی خونه خواهرانم هم برای وعده غذایی نمیرم و چرا شما رو تو زحمت بندازیم و نیت، دیدن خودتونه وعرض تسلیت بابت فوت برادرتون (برادرش البته مشکل ذهنی داشت و فوت شده بود، به نظر خیلی داغدار نبود این خانم) اون شب رفتیم و یکساعتی نشستیم  وحتی یادمه فقط چای و خرما خوردیم و برگشتیم....

این قضیه دعوت کردن خودشون، دو تا سابقه قبلی هم داشت، یه سابقه خیلی عجیب  غیرمتعارف! بدترینش مربوط میشد به دو  سه هفته بعد فوت پدرم که این خانم زنگ زد و تسلیت گفت و بهم گفت میایم دیدنتون با همسرم و دخترم و دامادم بابت تسلیت و...، گفتم تشریف بیارید، خوشحال میشم، حالا ساعت 12 ظهر بود، پشت بندش گفت با اجازتون برای شام میایم فقط تو رو خدا خودت رو به زحمت ننداز!!!! یعنی من همون موقع وا رفتم، آخه مگه وقتی میرن دیدن کسی که دو هفته هست پدرش رو از دست داده، برای وعده غذایی میرند؟ مگه مهمونیه؟ مگه شادیه؟ اونم تازه همون روز ظهرش میگن نه حتی روز قبلش شاید طرف تو خونه هیچی نداره! همون موقع به سامان که گفتم انقدر عصبانی شد که آخه چقدر اینا بی ملاحظه اند، نمیفهمند تو عزاداری و شرایط پذیرایی و شام درست کردن نداری ؟؟؟ میخوان بیان مهمونی شام؟؟؟  بهش گفتم خب چی باید جواب میدادم؟! میشد بگم نه وقتی گفت ما با اجازه برای شام میایم؟؟؟؟ حالا من عزادار پدرم و حال دلم داغون، یه بچه دو ساله، خونه کثیف، مشکل مالی!!! یادمه سامان 500 تومن به اون زمان قرض کرد و کباب گرفتیم! هر چی بهش گفتم غذا درست میکنم گفت نه غذا میخریم بلکه بفهمند الان تو شرایط آشپزی نداری!!! تا شب بشه با اون حال خرابم و با یه بچه شیطون، همش در حال بدوبدو بودم و  سامان در حال خرید میوه و مخلفات پذیرایی و تمیزکاری خونه، وقتی هم اومدند با کلی آرایش و ... اومدند انگار که مهمونیه و تا دیروقت هم موندند!  اصلا شبیه دیدن کسی که عزاداره نبود اومدن و رفتنشون!

باز برگردم به عقبتر زمانی بود که قرار بود مثلا برای دیدن خونه جدیدمون بیان منزل ما!!! صبح بهم پیام داد که نزدیک ظهر میایم خونتون و بعد هم گفت با اجازه برای ناهار میایم! اونبار خودش و دخترش اومدند و یه ظرف اردوخوری شیشه ای خیلی ارزون به عنوان هدیه آوردند که کاش فقط ارزون بود، خدا شاهده چهار پنج جاش لب پر شده بود!!! نمیشد که تصادفی باشه و موقع خرید ندیده باشدش! احتمالا استفاده شده بود یا به هر طریقی شکسته بود! همون شب دقیقا تولد دخترم بود و مهمون داشتم، یهویی اینا هم گفتند ما میایم برای ناهار! دیگه پا شدم  وفسنجون براشون گذاشتم و یه ظرف غذا هم دادم بردند، بماند که وقتی فهمید شب تولد نیلاست و مهمون دارم یکم زودتر رفتند (یکساعت قبل رسیدن مهمونها) و تو پختن غذاها کمکم کرد...اما اصلاً عجیب بود اینکه براحتی خودش و دخترش  رو برای ناهار دعوت کرد!!! کادوی ارزون قیمت و خرابش به کنار.

بعد ما با این خانواده صمیمیت زیادی نداریم، 56 سالشه این خانم و از من خیلی بزرگتره، صرفا 4 سال همسایه بودیم و همون موقع هم زیاد هم رو نمیدیدیم (البته اون از خداش بود، من رفت و  امدی نبودم با امثال ایشون که شدیداً معاشرتی بودند) گاهی فقط میگفت نیلا رو بفرست پیش ما، حتی این خانم عروسی و نامزدی دخترش ما رو که واحد روبروییش بودیم دعوت نکرد، این در حالی بود که 3 تا دیگه از همسایه های طبقه بالاتر رو دعوت کرده بود! یعنی اگر هیچ همسایه ای رو دعوت نمیکرد، میگفتم خب نمیخواسته جشن شلوغ بشه، اما خیلی ها رو دعوت کرده بود اما حتی ما رو قابل ندیده بود که برای عروسی دخترش دعوت کنه، در حالیکه همین دختر برای نامزدیش که آرایش کرده بود در خونه ما رو زد که بگه خاله قشنگ شدم؟ (اون وقت 21سالش بود و من 33 ساله، به من میگفت خاله!)

 من حتی برای تولد نیلا که داخل خونه بازی تولد گرفتیم زنگ زدم دعوتشون کنم، (راستش از روی صمیمیت بینمون نبود که دعوتشون کردم، بخشیش به این خاطر بود که یکی از مهمونها نتونست بیاد  و کنسل کرده بود، از طرفی همین خانم از یکی دو هفته قبل گفته بود میخوایم یه شب بیایم خونتون، منم گفتم دعوتشون کنم تولد که باز جداگانه نخوام پذیرایی کنم و هزینه و زحمت دوباره بشه و همون یکباره بیان جشن تولد) خلاصه هم خودش رو هم دخترش رو دعوت کردم،این خانم گفت به فلان دلیل نمیتونه بیاد (راست و دروغش رو نمیدونم)، دخترش هم گفت نمیتونه بیاد، و یه فرصت دیگه جداگانه میان!!!  خب حالا خودش نتونه بیاد، دخترش هم نمیتونه؟ شما باشید نمیگید اینا نیومدند که مبادا بخوان یه کادویی چیزی بدن؟ (حالا قضاوت نمیکنم اما خب هر کی باشه ممکنه چنین فکری بکنه، ممکنه هم خب اشتباه کنم اما ته ذهنم بهش فکر کردم، آخه نه خودش اومد و نه دخترش و گفتند حالا بعدا یه شب میان خونمون!) 

خلاصه کلام وقتی اینبار هم گفت برای شام مزاحم میشیم، من وسط امتحان دادنم هنگ کردم، همونجا کلی عصبانی شدم، به همکارانم که گفتم، بهم گفتند خیلی راحت بگو شرایط پذیرایی شام ندارم و کسی که انقدر پررو و بی رودربایستی، خودش، هر بار خودش رو دعوت میکنه، اونم بدون اینکه صمیمیت زیادی بینتون باشه (من این خانم رو هنوز  شما خطاب میکنم) باید دقیقا اینطوری بگی که دیگه بشه بار آخرش! همکارانم از تجربیات اینطوری گفتند و بهم گفتند بهتره بی رودربایستی بگی ببخشید برای بعد شام در خدمتتون هستم اما شرایط پذیرایی شام رو ندارم! آخه واقعا هم اصلا شرایطش رو نداشتیم، چه از جهت هزینه ها و چه از جهت تمیزکردن یه خونه فوق العاده کثیف دم عیدی و چه از جهت زمانی (این خانم حتی فکر نکرد شاید وسط خونه تکونی باشیم) ... بعد اصلا مگه من اونجا هیچوقت به صرف وعده غذایی رفتم؟ فقط یکبار که اتفاقی و بی برنامه کاری پیش اومد و رفتم اونجا و چون سامان یکم دیر دنبالم اومد برای شام به زور نگهمون داشت و غذا عدس پلو بود. جالبه این خانم  از پیش هم همه چیز رو اوکی شده میدونست واینبار هم مثل بارهای قبلی نوشته بود تو رو خدا خودت رو زیاد به زحمت ننداز!!!

خدا شاهده من الان سالهاست خونه خواهرانم برای شام نرفتم، خونه مادرم هم خیلی کم، هرگز دوست نداشتم بهشون زحمت بدم اونا هم خیلی خیلی کم برای وعده غذایی اومدند و هر بار گفتند بچه داری و اذیت میشی و .... حتی تو صحبتهام با این خانم یکبار چند وقت قبل همینو گفته بودم که ما خانوادگی زیاد برای وعده غذایی مزاجم هم نمیشیم و خیلی ملاحظه میکنیم (بین صبحتها مطرح شده بود، نه اینکه بخوام کنایه ای بزنم) اونوقت این خانم خیلی  راحت خودش رو بارها دعوت کرده! مگه غیر اینه که من به عنوان میزبان باید تعارف کنم  و بگم برای شام تشریف بیارید؟ حتی در این صورت هم خب طرف میگه نه مزاحم نمیشیم و نیت دیدن شماست و .... واقعا عجیبه برام! به سامان که گفتم انقدر عصبانی شد که حد و حساب نداشت! یاد بار قبل که سر فوت پدر عزیزم اومدند منزل ما و  تازه ظهر تماس گرفت و گفت شب میایم و شام هم هستیم، افتاده بود... به من گفت مرضیه هر طور هست بگو نمیتونیم و .... حالا چون پیامک داده بود میشد با فکر جواب داد وگرنه که مثل قضیه ضمانت وام هفصد تومنی، همون موقع جواب مثبت میدادم و میگفتم حتما تشریف بیارید خوشحال میشیم!!! خلاصه که مونده بودم چه بهانه ای بیارم! حتی برای مادرم هم که تعریف کردم بهم گفت به چنین آدمی بهتره بگی ببخشید شرایط پذیرایی شام ندارم، بعد شام در خدمتتون هستیم!!! میگفت چنین آدمی حقشه! کسی که حتی برای عروسی دخترش دعوتت نکرده و بارها خودش رو سر خود دعوت کرده و جایی که فکر کرده باید کادو بده، نه خودش و نه دخترش نیومدند، باید اینطوری یکبار برای همیشه جواب بدی که تموم بشه این ماجرا! حتی بهم گفت تو برای چی با چنین ادمهایی ارتباط داری که ازت اینطوری سوء استفاده کنند؟ اما من هرطور فکر کردم، دیدم نمیتونم اینطوری که همکاران و مادرم میگند، بگم، خیلی ضایع میشه و دلش میشکنه (حتی اینجور وقتها هم نگران دل شکسته شدن بقیه هستم!) آخرش براش در کمال ادب و صمیمیت نوشتم " سلام دوباره عزیزم، متاسفانه همین الان که داخل جلسه ای بودم به ما اطلاع دادند که باید تا آخر هفته هر شب  تا دیروقت بابت کارهای آخر سال اداره حضور داشته باشیم (این خانم میدونست دورکارم و فعلا سر کار نمیرم، من این دروغ مصلحتی رو بالاجبار گفتم که بدونه هر روز میرم سر کار و تا دیروقت هستم) و همین فردا هم باید دوباره برم سر کار و تا نه شب اداره هستم، من حتی درخواست کردم بابت حضور شما فردا معاف بشم که موافقت نکردند، خیلی دوست داشتم در خدمتتون باشیم، متاسفانه انگار قسمت نیست، انشالله به زودی زود و در اولین فرصت بتونیم همدیگه رو ببینیم!"  راستش بعد این پیامها تصمیم داشتم این خانم رو بلاک کنم که دیگه نتونه بهم زنگ بزنه! دلم میخواست آخرین مکالممون باشه! اما در عین حال دلم نمیخواست ناراحت و ضایع بشه! درجواب خیلی سرد و کوتاه نوشت (معمولا با قربون صدقه صحبت میکنه و لحنش خیلی سرد شده بود) "پس مزاحم نمیشیم، ببخشید که گفتم برای شام میایم! شرمنده!" (این جواب دقیقا یعنی چی؟ احتمالا با خودش حدس زده حرف من حقیقت نداشته باشه وگرنه نباید میگفت ببخشید که گفتم برای شام میایم!) منم باز خیلی مهربانانه نوشتم "اختیار دارید عزیزم این چه حرفیه، خیلی دوست داشتم میدیدمتون، اما برنامه کاری ما خیلی یهویی پیش اومد و سعادت نداشتم، حالا ایشالا در اولین فرصت در خدمتتون باشیم" در جواب این پیام دیگه هیچی نگفت!!! اونم آدمی که معمولا کلی عزیزم و فدات شم و دوستت دارم تو پیامهاش هست هیچ جوابی نداد دیگه!

اصلا من نمیفهمم مثلا من چه صنمی با دختره این خانم و دامادی که فقط یکی دو بار دیدمش (اونم همون شبی که برای فوت پدرم اومدند خونمون و شام هم خودشون رو دعوت کردند) دارم که هر بار باید ازشون پذیرایی کنم؟ حتی سامان حرفی با این دامادشون نداره و اصلا نمیشناسنتش! 5 نفر آدمی که باهاشون سالی به دوازده ماه هیچ ارتباطی نداریم چرا باید اینطوری خودشون رو دعوت کنند برای شام! خدا شاهده اگر برای شب نشینی میومدند خیلی هم استقبال میکردم اما اینکه هر بار تو بدترین موقعیتها خودشو دعوت میکنه، اصلا  برام عجیب  و غیرمتعارفه! کاری که حتی تو خانواده خودم انجامش نمیدیم! خدایی خواهران و مادر من خیلی ملاحظه میکنند! منم سالهاست منزلشون برای وعده غذایی نرفتم، حالا یا از سر ملاحظه یا از سر دلایل دیگه (نه که بگم خوب باشه لزوما، اما به هر حال اینطوری بوده).

من هفته قبل که برای فوت برادرش رفتم، وقتی اصرار کرد برای شام بیاید در جواب گفته بودم نه عزیزم چرا مزاحمتون بشیم در این وضعیت، اصل، دیدن شما هست  وعرض تسلیت، حتما که نباید برای وعده غذایی باشه! اونوقت یک هفته بعد خودش رو دعوت کرده و بهم میگه حالا خودتو خیلی هم تو زحمت ننداز! برام جالبه که چطور بعضی افراد انقدر راحت برخورد میکنند! نمیدونم صمیمت بیش از حد من این رو ایجاب میکنه یا چیز دیگه ایه! وگرنه مثلا چنین تجربه هایی برای مریم خواهرم پیش نمیاد! حتی همسایه واحد کناری الان ما هم اوایل خیلی رودربایستی داشت، الان گاهی خیلی بی محابا و بدون هماهنگی و اطلاع قبلی میاد منزل ما، البته درمورد اون ناراحت نمیشم،  به وقتش خیرش هم خیلی بهم رسیده و دو طرفه بوده همه چی، اما منظورم تغییر رفتار آدمهایی هست که قبلتر رودربایستی دار برخورد میکردند! به فرض همسایه سابق و همسر و دختر و داماد و نوه اش میومدند منزل ما برای شام و دست کم دو سه تومن هم هزینش میشد، تهش چی میشد؟ ما که هرگز بی مناسیت منزلشون نمیریم، دو سال یکبار هم نمیبینمیشون، خب که چی بشه اینهمه زحمت و هزینه که دیگه طرف بره که بره؟ حتی برای من هزینه  و زحمتش هم انقدرها مسئله ای نبود، به خدا من خیلی زیاد عاشق مهمون هستم، اما تعجب و ناراحتی من از این حجم از راحت بودن اونم نه یکبار بلکه  چهار بار و بدون اینکه چیزی متقابل باشه و یا رابطه دو طرفه ای باشه، بود و بس! حتی یکبار به سامان گفتم میخوای بگیم اینبار هم برای شام بیان و برن و برام سخته بهانه بیارم؟ من روم نمیشه چطوری بگم که الان شرایطش رو نداریم، اما سامان با عصبانیت گفت به هیچ عنوان! اصلا این خانم چطور به خودش اجازه چنین رفتاری میده! کسی که حتی قابل ندونسته برای عروسی دخترش دعوتمون کنه! یا تولد دختر ما بیاد و ...

خلاصه که اینم موضوعی که این مدت پیش اومد و قشنگ دو سه روز اعصاب خوردی به همراه داشت. مقصر اول و آخر همه این رفتارها هم خودم هستم و این گرمی و صمیمیت بیش از حد من با همه آدمها.

++++++ بگذریم، 5 شنبه 10 اسفند هم دعوت شدیم منزل پسرخاله سامان، تولد خانمش بود اما به ما نگفته بودند که کادو نگیریم و به زحمت نیفتیم! خب این رفتار رو مقایسه کنید با رفتار اون خانم همسایه سابق! اولین بار بود میرفتم خونشون، به جای شیرینی و گل تصمیم گرفتم یه گلدان طبیعی بزرگ بگیرم، رفتیم و یه گلدون قشنگ و بزرگ شفلرا گرفتیم و رفتیم، غیر ما ، پسرخاله دیگه سامان و خانمش  و دو تا دیگه از دوستان مشترک همراه خانمشون هم بودند، خوب بود و خوش گذشت،  بچه هام و بخصوص نویان اونجا به شدت در مرکز توجه بودند و همه عاشقشون شده بودند، حس خوبیه وقتی میبینی انقدر به بچه هات توجه میشه، بخصوص نویان که حسابی آقایی کرد و دل همه رو برده بود و همه میگفتند چه پسر آروم و بانمکی داری، درحالیکه نویان خیلی شیطونه اما در جمع خدایی همیشه حفظ آبرو میکنه!

پسرخاله سامان و خانمش اهل موسیقی هستند، یکم که گذشت، مازیار، پسرخاله سامان سنتور  و ویولونش رو آورد و آهنگهای خیلی زیادی اجرا کرد، واقعا زیبا اجرا میکرد و من خیلی لذت بردم، چند تایی آهنگ شاد اجرا کرد که سامان و یکی دو تا دیگه از مردها بلند شدند و باهاش رقصیدند، دو سه تا آهنگ قدیمی هم اجرا کرد که سامان خواننده شده بود و میخوند و مازیار ویولون میزد، پسر کوچیکشون هم اهنگ تولدت مبارک رو با سنتور اجرا کرد، خلاصه که اونجا با خودم فکر کردم چی میشد اگر من یا سامان هم بلد بودیم یه ساز موسیقیایی رو بنوازیم؟ از اجرای مازیار چندتایی فیلم گرفتم، به تازگی خونشون رو هم بازسازی کرده بودند و وسایل جدید خریده بودند که به نظرم خونه قشنگی اومد. بخشی از ماجرا که من اصلاً علاقه ای بهش ندارم و با فرهنگی که توش بزرگ شدم سازگار نیست، اما خب کنترلی هم روش ندارم، استفاده از مشروبات در چنین جمع هایی هست، چیزی که برای من ابداً پذیرفته نیست اما خب کاری هم ازم ساخته نیست، اوایل ازدواج به سامان گفته بودم استفاده از مشروبات برای من خط قرمز هست و سامان هم که در چنین جمع هایی با سایرین همراهی میکرد، به احترام من همون مقدار کم رو هم دیگه استفاده نمیکرد، اما اونجا متاسفانه به رویه سابق برگشت (البته چندماه پیش هم همین اتفاق افتاد در جمع دیگه ای) و مصرف کرد، من به اندازه سابق نسبت به این موضوع گارد نداشتم، دلم نمیخواست استفاده کنه، اما در جایی که اینهمه آدم تحصیلکرده و هنرمند هستند (همه فوق لیسانس مهندسی) و خب همه به نحوی و به اندازه میخوردند (خانم و آقا هم نداشت)، مثلا من چی میتونم بگم؟ چندباری به من تعارف کردند که مرضیه شما هم کمی بخور و برات بریزیم؟ که من گفتم نه و تا الان نخوردم، گفتند امتحان کن مزه سرکه میده و اصلا بد نیست که خب من طبیعتاً هرگز چنین کاری نمیکنم و نمیذارم قبح این موضوع برام بریزه! بماند که دیگه نمیتونم مثل سابق روی همسرم تاثیر بذارم و اون به خاطر من از این موضوع چشم پوشی نمیکنه! جالب اینکه آقا سامان اولین گلس رو که بلند کرد گفت به سلامتی عشقم مرضیه!!! چندباری هم اومد و خصوصی به من گفت یکبار امتحان کن عادت میکنی که گفتم امکان نداره!  بهش گفتم ببین کار به کجا رسیده که اوایل ازدواج به احترام من کلاً استفاده نمیکردی، الان ایستادی روبروی من داری منو راضی میکنی که منم ازش بخورم! یکبار هم وقتی در جواب تعارف دوستان برای خوردن مشروب گفتم من تا الان نخوردم، سامان گفت میبینید من با فاطمه زهرا ازدواج کردم! خودم از این شوخی خوشم نیومد! به هر حال از اینکه در جمعی مشروب باشه واقعا بدم میاد و ترجیح میدم اصلا نبینم بطری و مخلفات رو، اما خب کاری هم ازم ساخته نیست، الان البته نسبت به اوایل ازدواجمون، کمتر نسبت به این موضوع حساسیت نشون میدم، یه جورایی عادی تر شده برام، اوایل ازدواج من که هرگز در جمع خانواده خودم چنین چیزی نبوده و نیست، به خاطر چنین جمع هایی و حضور بی مهابای یه سری دخترهایی که  رفتار و ظاهرشون رو هیچ جوره نمیتونستم درک کنم، حاضر نشدم در جمع دوستان ساما ن قرار بگیرم و بعدها تو دعوا سامان منو متهم کرد که به خاطر تو من از همه  این جمع ها دور شدم و ....البته همون موقع هم به احترام من تو چنین جمع هایی اصلا مشروب رو استفاده نمیکرد، اما الان بعد هشت سال برای من هم عادی تر شده و کمتر از قبل حساسیت دارم و خب سامان هم پسر حرف گوش کن اوایل ازدواج نیست.... به جز این موضوع، در کل خوش گذشت و جمع  خوبی بود، دلم میخواد یکبار همین جمع رو سال بعد منزل خودم دعوت کنم اما خب هم اینکه خونه من کوچیکه  وهم اینکه حتی یک درصد هم حاضر نمیشم در خونه من مشروبات استفاده بشه، آخه دقت کردم مثلا تو همین جمع یکی از مهمونها، با خودش مشروب آورده بود و مال میزبان نبود، نمیخوام مثلا دعوت کنم و یهویی ببینم با خودشون اون کوفتی رو آوردند! خلاصه که من یه سری محدودیت اینطوری هم دارم...قرار شد سال بعد و هوا که بهتر شد، بیشتر باهاشون بریم بیرون و دور هم باشیم، ببینیم حالا چی میشه. برای من با دو تا بچه رفت و آمد اینطوری اگه خیلی زیاد بشه اصلا راحت نیست! من هر بار که میخام برم جایی، به خاطر حاضر شدنهای قبل خودم و بچه ها و سروسامون دادن به کارهای بچه ها و غذادادن بهشون و ...، کلی عصبی میشم، تو خود مهمونی خوبه، اما قبل و بعدش خیلی بهم فشار میاد، در حد ماهی یکبار قابل قبوله برام، اما بیشتر از اون برام راحت و خوشایند نیست.

+++++ قبل شروع خونه تکونی از 14 اسفند، همون 12 اسفند که رفتم اداره، سر راه برگشت به خونه، همراه همکارم (همون که راجب تولدش تو اداره و قضیه کیک نوشته بودم) رفتیم که اون بوتاکس بزنه منم مزونیدلینگ پوست صورت انجام بدم (من هفته بعدترش میخواستم برم برای بوتاکس) که پزشک اونجا گفت بهتره فعلا از یه کرم ترکیبی دست ساز استفاده کنی،  فعلا مزونیدلینگ نمیخواد انجام بدی، این شد که منم همون موقع بوتاکس انجام دادم، سر راهم به خونه هم رفتم و برای سامان، یه شلوار جین، یه پیراهن و دو تا تیشرت از یه بوتیک خریدم، برای بچه ها هم جداگانه لباس گرفتم و یه سری اسباب بازی و وسیله  و خرت و پرت هم برای خونه خریدم و خسته و کوفته رسیدم خونه (همون روز هم بود که همسایه سابق خودش رو برای شام فردا شبش دعوت کرده بود و اون پیامکها رد و بدل شد) خدا رو شکر بچه ها با خریدهای اینترنتی که انجام دادم و چند دست لباسی که حضوری و از مغازه ها گرفتم، لباسهاشون تکمیله، برای سامان هم لباسهای مناسبی خریدم، خدا رو شکر وقتی آوردم خونه و پوشید، همشون کاملا اندازش بودند و خیلی خیلی رضایت داشت  وکلی تشکر کرد از من، فقط مونده یه جفت کفش برای سامان بگیریم و برای خودم هم کیف و کفش، البته بازم میگم من قایل به این نیستم که برای عید باید خیلی خرید کرد و این خریدها برای عید نیست، چون در واقع ما جای بخصوصی نمیریم اما خب واقعا ماههاست به همه این خریدها نیاز داشتیم! الان خدا رو شکر بچه ها برای کل سال بعد لباس دارند، البته برای نویان باید به فکر دو سه دست دیگه باشم اما نیلا کاملاً تکمیله، سامان هم وضعیتش خوبه هرچند بهتره یکی دو تا پیرهن دیگه هم برای استفاده سال بعدش براش بگیرم، تمام این سالها هر چی سامان لباس و شلوار و پیرهن و تیشرت داشته رو من براش خریدم بدون حضور خودش! یعنی گرفتم و بردم خونه و اون پوشیده و نهایتا اگر اندازه نبوده عوضش کردم! حتی کفش هم همینطور بوده! حتی وسایل بهداشتی و .... هم همیشه خودم براش گرفتم، اینبار هم برای سامان علاوه بر لباسها، یه مام زیر بغل و یه ادکلن مردانه هم گرفتم  و اون رو گذاشتم برای عید  وشاید به مناسبت سالگرد ازدواجمون که 6 فروردین هست بهش بدم... برای خودم هم از چندماه قبل چند دست لباس گرفته بودم، نیاز زیادی به لباس ندارم اما باید کیف بخرم حتما و البته کفش! ببینم کی فرصت میشه! البته مقدار زیادی لوازم پوستی و بهداشتی گرفتم که هزینش هم نسبتا زیاد شد، این خریدهایی که برای سامان و بچه ها و خودم این چند روز انجام دادم هزینه زیادی بهم تحمیل کرد، بازم شکر که خدا میرسونه.

+++++ پنجشنبه 17 اسفند هم رفتم و بعد هفت سال موهام رو هایلایت کردم! خودم بیشتر موهای تیره رو میپسندم، ترجیحم مشکی و بعد شرابی تیره هست، اما چون میخواستم کراتین کنم و بعد کراتین نمیشه هایلایت کرد، تصمیم گرفتم اینبار رو بعد اینهمه سال هایلایت کنم، البته متاسفانه به دلایلی احتمال اینکه دیگه موهام رو کراتین نکنم هست و شاید اگر زودتر به این نتیجه میرسیدم، موهام رو رنگ معمولی میکردم و دیگه هایلایت نمیکردم، نمیگم بد شده، به نظرم خوبه، اما خب من عاشق موهای مشکی یا با رنگهای تیره هستم و به صورتم به نظرم خیلی بیشتر میاد... وقت کراتینم همین 5 شنبه هست اما به دلایلی که نوشتنش چندان ضرورتی نداره، شاید منصرف بشم و انجام ندم و مثلا بذارم برای سال بعد و تموم شدن ماه رمضان...البته بیعانه دادم و هنوز کنسل نکردم، تا فردا تصمیمم رو میگیرم و اگر نخواستم انجام بدم کنسل میکنم، حالا یا بیعانه رو میگیرم یا نمیگیرم دیگه.... وقت کاشت مژه و کاشت ناخن و اصلاح و ابرو هم دارم که باید واسه اونا هم برم، بچه ها پیش سامان میمونند، برای هایلایت هم نه ساعت تمام بچه ها پیش سامان موندند! اصلا کلافه و خسته شده بودم! چقدر تمام این خدمات گرون هستند، البته اینکه من دارم اینکارها رو میکنم ربط زیادی به عید نداره، بیشتر از اون جهت که تا وقتی دورکار هستم میتونم چنین کارهایی بکنم (محل کارم ایراد میگیرند) و خب عید هم هست و اینم دلیل خوبیه، اما خب مثلا اگر دورکار نبودم به جز هایلایت و کراتین، کار دیگه ای نمیکردم....

+++++ برای عید هم همچنان نمیدونم میریم رشت نمیریم؟ البته رفتن رو احتمالا بریم اما اینکه با توجه به جابجا شدن و اثاث کشی مادرشوهرم اینکه چه تاریخی بریم و برنامه کاری من و سامان چطوره اصلا مشخص نیست. امیدوارم زودتر برناممون مشخص بشه. نامه دورکاری سه ماهه اول سال بعد رو به معاون مدیر کل دادم و به نظر میرسه کم و بیش موافقند اما باز همه چی منوط میشه به اینکه سال بعد، قانون دورکاری در اداره همچنان پابرجا باشه و کم و کیفش چطور باشه، توکل به خدا، امیدوارم هر چی خیر من و بچه ها هست اتفاق بیفته.

+++++ مریم خواهرم مشکلاتی با همسرش داره و بابتش خیلی ناراحتم،  پستم طولانی شده و دیگه وقت نمیشه بنویسم، دلم میخواست با عشق و خوشی زندگی میکردند، با وجود همه مشکلاتی که با خواهرم داشتم، دلم خیلی براش میسوزه.... حقش بهتر از اینا بود، امیدوارم خدا خودش کمکش کنه، خواهرم رضوانه و نینی روشا رو هم خیلی وقته ندیدم، دلم برای روشا خواهرزادم خیلی تنگ شده، ماشالا خیلی زیباتر شده، دیشب رضوانه عکسش رو با لباسی که من بهش داده بودم برام فرستاد و دوباره بابت لباسهای نویی که برای نیلا بودند و حتی یکبار هم استفاده نشده بودند، تشکر کرد...امیدوارم بین اینهمه کارها، بتونم قبل عید، یکبار هر دو تا خواهرها و بچه هاشون و البته مادرم رو ببینم.

++++++ الان که دارم این نوشته رو تمام میکنم، باید بگم بعد مدتها دیشب جر و بحث بدی با سامان داشتیم، گذاشت از خونه رفت بیرون و اتفاقا منم استقبال کردم و یکم با گوشیم ور رفتم و بدون عذاب وجدان گرفتم خوابیدم تا صبح!  البته بماند که نویان همش بیدار میشد و نذاشت درست و حسابی بخوابم! حالا یکساعت قبل این دعوا بغلم کرده بود و داشت موها و صورتم رو نوازش میکرد و میگفت تو خیلی برای این زندگی زحمت میکشی و من هیچکاری برات نتونستم بکنم و ایشالا خدا اجرت رو بده و خدا پدرت رو بیامرزه و تو خیلی خوبی و من نمیتونم  برات جبران کنم و خیلی ادم بی مصرفی هستم و منو ببخش، یکساعت بعد سر یه موضوع بیخودی مربوط به تصادفهای قبلی ماشین عصبانی شد و داد و بیداد کرد و ناسزا گفت و حرف خونه کوچیکه رو دوباره پیش کشید و خب منم چند برابر جوابش رو دادم، اونم گذاشت رفت و صبح هم پیام داد که از این به بعد شبها برای اینکه بچه ها بیقراری نکنند میام خونه و وقتی خوابیدند میرم و  تو ماشین میخوابم و وقتی خونه کوچیکه مستاجرش بلند شد، میرم اونجا!تو خونه هم به جز آب چیزی نمیخورم! از فردا هم دیگه سر این کار نمیرم! منم جواب دادم باشه هر طور راحتی و تصمیم با خودته! خیلی ریلکس طور!

امروز به خاطر اینکه اداره بهمون سبد کالای ماه رمضان و آجیل میده، مجبور شدم باهاش صحبت کنم که بره و تحویل بگیره، وگرنه تا شب هیچ کاری باهاش نداشتم! البته میدونم همین الان هم پشیمونه از حرفها و رفتارش، اما برام مهم نیست....چندهفته ای بود بحث و دعوای اینطوری نداشتیم! بلد نیست عصبانیتش رو کنترل کنه، منم البته خیلی بد عصبانی میشم اما خب حداقل اغلب موارد، شروع فریاد و عصبانیت با اونه و من ادامه دهنده هستم...البته انصاف داشته باشم منم یکم زیادی غر میزنم خسته که میشم. این چند وقت هم که خیلی زیاد کار کردم و حسابی از خودم انرژی گذاشتم، ،هم کار خونه هم بچه ها هم کارهای بیرون، تمام بدنم درد میکنه و طبیعیه که بیشتر از قبل کلافه باشم، اما خب بازم حس خوبیه وقتی میبینی خونه زندگیت یکم مرتب شده.  به هر حال روزهای آینده با هم سرسنگین و در حال جنگ خواهیم بود! طفلک بچه ها!

پس فردا روز اول ماه مبارک رمضان هست و من به روال تمام این سالها، هر روز روزه میگیرم، میدونم با وجود بچه ها سخته، اما خب روزه داری در عین حال حس خوبی بهم میده، خدا خودش بهم قوتش رو بده که امسال هم بتونم همه روزه هام رو بگیرم، البته اگر بریم رشت یا سمنان، طبیعتاً اون روزها رو روزه نمیگیرم...امیدوارم باقی کارهای مربوط به تمیزکاری خونه تو همین دو روز انجام بشه و با زبون روزه نخواسته باشه کار اضافه ای بکنم، خدا رو شکر این سبد کالا هم اقلام خوبی توش داره... منو تا نود درصد از خرید برای ماه رمضان و حتی عید بینیاز میکنه، بخصوص که گوشت هم توش هست، الهی هزار بار شکر.

من دیگه برم... شرمنده که گاهی پیامها رو انقدر دیر پاسخ میدم عزیزانم، این بچه ها نمیذارند من چند دقیقه با خیال راحت لپ تاپ یا گوشی دستم بگیرم و شبها هم انقدر دیر میخوابند که حتی اون موقع هم از خستگی نمیتونم بیدار بشینم و پیام ها رو جواب بدم یا پست بنویسم، وگرنه ترجیح میدادم زود به زود پست بذارم اما کوتاهتر بنویسم.

من برم که به احتمال زیاد امشب یه سر به مادرم بزنم که نخواسته باشه برای ماه رمضان که روزست، مزاحمش بشم. تا بعد عزیزانم 

این دفعه حرف زیادی برای گفتن ندارم، همون همیشگیها و تکراریا.

یه خورده سردرگمم، همیشه ماه اسفند که میرسه با فکرکردن به حجم کارهای زیاد و نداشتن فرد مطمئنی که به من در نگهداری بچه ها کمک کنه که برم بیرون و به کارهام برسم، بهم اضطراب میده، نه آدمیم که از قید انجام کارها خودم رو رها کنم  و انجامشون ندم، نه اینکه به راحتی شرایط انجامشون رو دارم، دلم میخواد یکم بیخیالتر باشم اما نمیتونم، با اینکه ماه اسفند رو خیلی دوست دارم و 29 اسفند هم روز تولدم هست (البته شناسنامم اول فروردینه) اما تیک زدن کارهایی که باید انجام بشه، هر کدوم با یه جور سختی همراهه، اما خب آخر سال و مثلا آخر اسفند از اینکه با وجود همه این سختیها، تونستم با برنامه ریزی، کارها رو به سرانجام برسونم حس خوبی میگیرم، تازه به نظرم امسال نسبت به دو سه سال قبل، حجم کارهام خیلی کمتره، هم اینکه هر روز سر کار نمیرم و این خودش کلی دستم رو بازتر میذاره، هم اینکه مثلا باردار نیستم که فکر زایمان و آزمایشها و سونو و همزمان با اون کارهای اداره و خونه تکونی و ... باشم (مثل فروردین سال 1401 که نویان به دنیا اومد و همه این کارها باید همزمان انجام میشد و از دو ماه قبلترش درگیر بودم).

الان سختترین قسمت کار، تمیزکردن این خونه و زندگی شلختست که با وجود دو تا بچه که همش تو دست و پای آدم هستند کار خیلی سختیه! البته اینکه انرژی و جون کافی هم برای کارهای سخت خونه ندارم یه بخش دیگه ماجراست، از طرفی با وسواسی که دارم زیاد علاقه ای به گرفتن کارگر ندارم، با وجود اینکه سامان میگه کارگر بگیر و هزینش رو میدم اما فکر میکنم خودم بیشتر از هر کسی به کارهای خونه و زندگیم مسلطم و نهایتا مثلا کارگر بتونه دیوارها رو تمیز کنه یا حموم و دستشویی و دیوارهاش رو مثلاً نظافت کنه یا... که خب همونم چون وسواس دارم ترجیح میدم خودم انجام بدم و خلاصه آخرین باری که کارگر گرفتم قبل کرونا بود، ازش راضی بودم، اون موقع تصمیم داشتم هر ماه بگم بیاد اما بعد کرونا شد و منم شمارش رو گم کردم و بعد اون هم نتونستم به فرد دیگه ای اعتماد کنم... من حتی تو بارداری هم خودم همه کارها رو کردم! البته الان فکر میکنم حماقت محض بود و میتونست خیلی خطرناک باشه، اما خب به سختی انجام میدادم و موقع تولد نویان، خونه و زندگیم خیلی قشنگ شده بود، بخصوص که مبل و لوستر و یه سری چیزای دیگه هم خریده بودم و وسیله های اضافی رو رد کرده بودم و خدایی خیلی تو روحیم اثر مثبتی داشت، اون سال عید حس و حالم خوب بود، مادرشوهرم اینا هم موقع سال تحویل اومده بودند تهران و من حسابی خوشحال بودم، یکم استرس زایمان رو داشتم اما همونم یه ذوق خاصی تو دلم انداخته بود.

الان هم همش میگم بیخیال تمیزی خونه و زندگی بشم بخصوص که بچه ها به زور یک هفته میذارند خونه تمیز بمونه اما باز دلم نمیاد! تازه خدا رو چه دیدی، شاید لطف خدا شامل حالمون شد و سال بعد از اینجا بلند شدیم و نیازی به اینهمه نظافت نباشه، تازه خونه ما تقریبا ایام عید هیچکس نمیاد، بعد تعطیلات فروردین مادرم و دو تا خواهرهام میان و تمام، گاهی به ندرت یکی دو تا از همسایه های سابق و فعلی هم میان، با همه اینا دلم نمیاد امسال بیخیال بشم... منم کلا زیاد اهل بشور و بساب نیستم و طبیعیه که خونمون با وجود دو تا بچه کلی تمیزکاری بخواد، کلی وسایل اضافه که باید سر و سامون بدم. حالا از ده اسفند به بعد ذره ذره یه کارهایی میکنم، صبح ساعت هفت ساعت میذارم و بیدار میشم و تا موقع بیدار شدن بچه ها هر روز بخشی از کارها رو انجام میدم، چون وقتی که بیدار بشن عملاً نمیشه کار خاصی کرد، البته زیاد هم وسواس نشون نمیدم و سعی میکنم سرسری تر از سالهای پیش کار کنم، یه سری شستنی ها رو هم میدم خشکشویی و باقی کارها رو ذره ذره و سرسری تر از سالهای قبل انجام میدم. برای خونه هم برعکس سالهای قبل که اسفندماه وسایل و خرت و پرت های زیادی میخریدم چیز خاصی نیاز ندارم و این چند وقت اخیر هر چی لازم بوده خریدم، مهم‌ترینش همین سرخکن بدون روغن یا همون هواپز... البته تو فکر ماشین ظرفشویی رومیزی هم هستم اما تو اولویت‌هام نیست بخصوص که جای کافی هم ندارم. 

++++ هشت اسفند باید برم سر کار و با مدیر و معاونش جلسه داشته باشم، گزارش کار بدم و به امید خدا درخواستم برای دورکاری سال بعد رو مطرح کنم، انشالله که بازم با من راه بیان و بتونم یه مدت دیگه کنار بچه ها باشم.توکلم به خداست. همون روز هم قراره با کمک یکی از همکارهام یه سری آزمون انلاین ضمن خدمت بدم و یه سری کارهای اداریم رو هم به سرانجام برسونم... خدا کنه هشتم اسفند که میرم دیگه ازم نخوان تا آخر سال برم اداره. البته خودم فکر میکنم بابت کارهای شخصی و اداری باید یکبار دیگه غیر همون هشت اسفند برم اداره، اما اینکه بابت دادن گزارش کار باشه، ترجیح میدم ازم نخوان دیگه، اگرم خواستند که مهم نیست، انجام میدم و تحویل میدم، فقط شاید کمی بهم فشار بیاد بین این کارهای آخر سال...

بچه ها هر دو تا کفش میخوان و نویان هم لباس عید، البته ما عید جای خاصی نمیریم، بخصوص که مادرشوهرم اثاث کشی داره، هنوز مشخص نیست اثاث کشی قبل عید باشه یا بعدش، احتمال بعد عید بیشتره ولی بازم مشخص نیست و تا آخر سال معلوم میشه، اما ما به احتمال زیاد در حد دو سه روز هم باشه رشت میریم، اما اینکه مثلا اونجا بریم عید دیدنی اقوام یا مثلاً اقوام همسر طبق روال سالهای قبل به خونه مادرشوهرم سر بزنند بابت همین جابجا شدن و اثاث کشی مادرشوهرم اینا، خیلی کمه، برای همین به نظرم لازم نباشه برای خودم مانتو و لباس عید خاصی بخرم، اما کیف و کفش خیلی وقته لازم دارم و همش خریدش رو عقب انداختم و با قبلیها سر کردم! برای بچه ها تو این چندماه چنددست لباس تو خونه ای خریدم و برای عید نیلا هم دو تا پیراهن شیک حدود یکی دو ماه قبل گرفتم، همین چند روز قبل هم یه ست  بلوز و شلوار جین و سارافن سفید از اینستاگرام به قیمت خوب سفارش دادم... حتی لباسهای سال قبلی که گرفتم هم دو دستش کاملاً نو هستند، اما باید براشون دنبال کفش و برای نویان دنبال شلوار جین باشم... سامان هم کفش و شلوار میخواد و یه تیشرت و یه پیراهن و لباس زیر، البته همسر زیاد حوصله خرید کردن نداره و همش میگه منو ول کن چیزی نمیخوام، احتمالا باید مثل سالهای قبل تنهایی برم خرید، بچه ها رو بذارم پیشش و برم، البته به جز کفش که باید خود بچه ها باشند... همون کفش رو هم هر سری میخرم و به فروشنده میسپارم اگر اندازه نباشه تعویض میکنم، حتی برای سامان هم همینطوری خودم کفش و لباس میخرم و مثلا به فروشنده میگم سایزش مناسب نباشه تعویض میکنم ...اغلب البته خوب از آب درمیاد.

یکی از کارهام هم همین رفتن به آرایشگاه و کارهای زیبایی هست و البته کارهای پوستی که میخوام پیش دکتر پوست آخر همین هفته انجام بدم، امیدوارم سامان همکاری کنه و بتونم به همش برسم، البته خداییش همسرم اینجور وقتها هوام رو داره اما خب نگهداشتن طولانی مدت بچه ها برای هیچ مردی راحت نیست، بازم سامان خوب همکاری میکنه...

++++ دیشب هم رفتیم خونه همسایه سابق برای عرض تسلیت فوت برادرش. موقع فوت پدرم، بنده های خدا برام بنر زده بودند روی ساختمان و دیدنمون اومدند، خیلی برام ارزش و احترام قائل شدند، منم وظیفه دونستم برم بهش سر بزنم، بعد یکی دو سال بود که میدیدمشون، البته تلفنی هر چند وقت یکبار در ارتباط بودیم، نوه این خانم همسایه از نویان من فقط یک هفته بزرگتره، البته خود این خانم فکر میکنم 50 و خورده ای ساله باشه و به شدت معاشرتی و اجتماعی ... دختر و نوش نبودند و من دلم میخواست میدیدمشون، حالا قرار شده یه سری دیگه اونا بیان منزل ما همراه دختر و داماد و همین نوه، شایدم دوباره به ما گفتند بریم نمیدونم. این خانم همسایه و خانوادش معمولا علاقه دارند برای وعده غذایی برن جایی و حتی وقتی برای تسلیت فوت پدرم اومدند منزلمون، برای شام موندند... درحالیکه من به شدت تو این زمینه ملاحظه میکنم و دلم نمیخواد برای شام یا ناهار به کسی زحمت بدم، دیشب هم این خانم خیلی اصرار کرد برای شام بریم خونشون، اما من قبول نکردم و گفتم فقط برای عرض تسلیت میام و یکساعت بعد شام بهتون سر میزنیم و بیشتر از اون مزاحم نمیشیم.

 من عاشق دورهمی و مهمانی هستم اما چون خیلی سخت میگیرم و وسواس دارم، اغلب معذب میشم و  بعد مهمونی دادن یا حتی مهمونی رفتن خودمون حسابی خسته میشم و قشنگ تا دو روز نیاز به استراحت دارم!، برای همین از رفت و آمد خیلی زیادی هم استقبال نمیکنم اما در حد همین ماهی یک بار یا دو ماه یکبار با افرادی که باهاشون راحتم به نظرم خیلی خوبه که خب متاسفانه چنین افرادی که خیلی باهاشون راحت و بی رودربایستی باشم تو زندگیم وجود خارجی ندارند! البته شاید بخشیش تقصیر همین سختگیریهای خودم باشه.

++++ راستی دو اسفند ماه تولد 39 سالگی همسر بود، همسر یکسال از من کوچیکتره و ما هر دو متولد اسفند ماه هستیم. من برای روز مرد بهش مبلغی پول به عنوان هدیه داده بودم، خودش شب قبل تولدش که بغلش کردم و بوسیدمش و بهش تبریک گفتم، حسابی سفارش کرد که اصلا براش امسال چیزی نگیرم و پولی براش نریزم، خب من تصمیم داشتم بهش برای تولدش هم مبلغی پول بدم که بیشتر از هر چیزی الان بهش نیاز داره، دیگه انقدر که گفت چیزی برام نریز و هدیه ای نگیر و ازت انتظاری ندارم و تو هدیه هات رو خیلی بیشتر از حدی هم که لازمه دادی، دیگه منم  به حرفش احترام گذاشتم و بیخیال واریز پول به عنوان کادوی تولدش شدم، چون خب از طرفی تصمیم دارم مثلا برای عید، براش از طرف خودم شلوار یا کفش هم بگیرم و سه ماه پیش برای تولد نیلا هم باز براش یکی دو تا لباس و چیزای دیگه خریده بودم... خلاصه که به حرفش گوش کردم و جداگانه چیزی براش واریز نکردم، فقط به سمانه ، دوست و همسایمون پیام دادم که سر راهش موقع برگشتن از سر کار، برام یه کیک کوچیک بگیره (با بچه ها نمیشد برم بیرون)، اونم کیک رو گرفت و شب که سامان رسید با بچه ها مثلا سورپرایزش کردیم و حسابی دست زدیم و خندیدیم و رقصیدیم و مسخره بازی درآوردیم، یکی از انگیزه هام هم جدا از خود سامان، این بود که نیلا به مناسبتهایی مثل تولد پدرش و ... اهمیت بده بخصوص که تازه با مفاهیم اینطوری داره آشنا میشه. دیگه ما حتی حتی لباس درست و حسابی هم نپوشیدیم و برنامه خاص و ویژه ای هم نداشتیم، اما به درخواست نیلا، یکی از دیوارها رو تزیین الکی کردم و از اونجا که نیلا همش میگفت برای بابا کادو چی گرفتی، پا شدم رفتم چند تا از جوراب نو هایی که تازه براش گرفته بودیم و یه شارژر موبایل فندکی داخل ماشین که اونم نو بود، رو الکی کادو کردم و همراه کیک تولد، به باباش دادم که خیال نیلا خانم هم راحت بشه، آخه ولکن نبود! نیلا هم قول داد فردای اون شب، کادوی تولد برای باباش یه نقاشی بکشه! البته نیلا اصرار میکرد برای باباش هم مثل خودش بریم خانه بازی  جشن تولد بگیریم!  کلی باهاش صحبت کردم و روش کار کردم تا بیخیال شد! خانم درخواست برف شادی هم داشت که روی سر باباش بریزیم که تو خونه نداشتیم! این شد که نیلا خانم رفت یه برگه کاغذ از دفتر نقاشیش کند و خورد خوردش کرد که مثلاً برف شادیه و باباش میچرخید و میریخت سر باباش و بچه ها جیغ میزدند و تولد مبارک میخوندند و حسابی خوشحال بودند، من و سامان هم برای دلخوشی بچه ها میرقصیدیم و سامان مثلاً بغلم میکرد و بلندم میکرد و منو میچرخوند که بچه ها خوش باشند! من حتی یادم رفته بود شمع همراه کیک بخرم و نیلا هم گیر داده بود بابا باید شمع کیک فوت کنه! دیگه سامان رفت فندکش رو آورد و مثلا روی کیک گذاشت و آرزو کرد و خاموشش کرد و بچه ها هم چند بار فندک روشن رو فوت کردند که خاموش  بشه و با همون کلی سرگرم شدند! نیلا هم کیک تولد رو دستش گرفت و مثلا باهاش یکم رقصید ( رقص بلد نیست فقط چرخید ) و به باباش کمک کرد کیک رو ببره! جشن خیلی مسخره ای بود اما مهم این بود به نیلا و نویان تو همون یکساعت کلی خوش گذشت... البته سامان هم بابت همین جشن کوچیک کلی ازم تشکر کرد که به یادش بودم. البته روز تولدش هم براش اینستاگرام یه پست گذاشتم و همون هم بهش کلی حس خوب داده بود، بماند که دلش میخواست کپشن رو با آب و تاب بیشتری مینوشتم(تو حرفاش اشاره کوچیکی کرد) اما خب منم بابت حضور یه سری اقوام تو پیجم و شناختی که از روحیاتشون داشتم دلم نمیخواست مثلا خیلی عاشقانه طور براش بنویسم (نه که خیلی هم دعوا مرافعه نداریم ما) یه متن خیلی سنگین و رنگین و موقرانه براش نوشتم و آخرش هم نوشتم از طرف من، نیلا و نویان! این بود خاطره تولد 39 سالگی همسر!

راستش حرف خاص و ویژه ای برای گفتن نداشتم، نمیخواستم چیزی بنویسم اما خب گفتم بهتره از همین روزمرگیها هم چند کلامی بنویسم که البته یه جورایی تکرار مکررات پست قبلی بود. یه خورده برنامه هام برای تعیطلات عید مبهمه و تکلیف ندارم، امیدوارم ذره ذره که به آخر سال نزدیک میشیم، تکلیف همه چیز مشخص بشه و از طرفی من هم بتونم به همه کارهام با دل خوش برسم و بچه ها هم همکاری کنند. 

همینا دیگه، برم که بچه ها بیدار شدند و حسابی دارند از سرو کولم بالا میرن...

آیدای عزیزم به یادتم و از ته دلم برات دعا میکنم، مطمئنم مشکلت به زودی زود حل میشه، فقط صبوری کن و آرامشت رو حفظ کن. 

امیدوارم حال دل همه دوستانم این هفته های آخر سال خوب باشه، جیبشون پرپول و دلشون شاد باشه :) عید همگی هم مبارک