بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

آغاز سال نو+ شرحی بر روزهایی که گذشت

سلام به دوستان عزیزم

سال نو رو به همگیتون مجددا تبریک میگم، به شخصه نسبت به اینکه مثلا ماه به اردیبهشت میرسه و هنوز وقتی دوست و آشنایی رو میبینیم عید و سال نو رو بهمون تبریک میگن، احساس  جالبی ندارم، نه که عیبی داشته باشه، خودمم بنا به شرایط چنین کاری کردم و میکنم، اما به نظر خودم اصل تبریک عید برای همون سیزده روز اول یا نهایتا 20 روز اول هست، بعدش دیگه ضرورتی هم نداره و یکم حوصله سربر هست.

یه تصمیمی که با خودم گرفتم اینه که سعی کنم در سال جدید یه مقدار پستهای وبلاگم رو کوتاهتر بنویسم...به خاطر همین طولانی نوشتن هست (البته دست خودم هم نیست یه ویژگی ذاتیه)، که پست نوشتن برام خیلی سخت و گاهی طاقت فرسا میشه و با وجود دو تا وروجک شیطون کلی وقتم رو میگیره، از طرفی چون معمولا دیر به دیر و در حد یک هفته ده روز یکبار مینویسم، حرفهام تلنبار میشه و نوشته هام طولانِی، اینکه معمولا دوست دارم همه چیز رو با جزئیات بنویسم هم که یه طرف ماجراست و خلاصه خیلی دوست داشتم میتونستم مثل خیلی از دوستان وبلاگ نویس  (مثل قره بالا جان)، تند به تند اما کوتاه تر بنویسم...میخوام سعی کنم یکمی از سال جدید نوشته هام رو کوتاهتر کنم که هم خودم راحتتر باشم هم دوستان کمتر خسته بشند از خوندنشون؛ حالا اصلا ببینم میتونم و از عهدش برمیام یا نه (برای خودم کوتاه نوشتن حتی از بلند نوشتن هم گاهی سختتره!)  البته این پست رو که بعد حدود 18 روز مینویسم رو نمیتونم زیاد کوتاه بنویسم ایشالا برای پستهای بعدی تلاش کنم ببینم از پسش برمیام یا نه! یعنی انقدر برام سخته کم و کوتاه حرف زدن که میگم ببینم از پسش برمیام یا نه! راستش اعتراف میکنم تو زندگی واقعیم هم همینطورم! البته خدا رو شکر به نظر میرسه حرفهام و تعریف کردنهام بین دوست و آشنا جذابیت داره وگرنه که دیگه هیچی! کلاً خیلی خوبه آدم بتونه کمتر حرف بزنه! اول هم به خودم میگم! 

1. از دو سه روز قبل سال تحویل شروع کنم، تا ساعت یازده شب 29 اسفند در حال تکاپو بودم و بیرون از خونه و در حال خریدهای ریز و درشتی که برام لذت بخش بود، عاشق اینم که دو سه روز قبل سال تحویل، حتی اگه هیچ خریدی هم نداشته باشم، در حد دو ساعت هم که شده برم بیرون و تکاپوی مردم رو ببینم، اینبار هم 28 اسفند با سامان و بچه ها در حد دو سه ساعتی خیابونهای اطراف خونمون رو گشت زدیم و ماهی قرمز و لوازم سفره هفت سین  و کفش برای نویان و ... گرفتیم، 29 اسفند هم که من بچه ها رو گذاشتم پیش سامان و خودم دو سه ساعتی رفتم بیرون و از دست فروشا یکم خرید کردم (عاشق این خرید از دست فروشا بخصوص شب عید هستم). همون 28 اسفند و بعد اذان مغرب و افطار کردن من، سامان یه جشن تولد کوچیک برام گرفت، درواقع یه کیک تولد برام گرفته بود و همراه با مبلغی پول به عنوان کادوی تولد بهم داد و منو سورپرایز کرد، در واقع کیک رو نیاورده بود خونه، داده بود به سمانه، دوست و خانم همسایه واحد بغلی که یهویی بعد افطار درمون رو بزنه و با کیک و شمع وارد خونه بشه و منو غافلگیر کنه اما خب نیلا خانم سورپرایزی رو که باباش کلی تاکید کرده بود نباید بگه، هزار بار لو داد و چندبار به من گفت قراره خاله سمانه با کیک بیاد خونمون!  (خب بچم درکی از سورپرایزکردن نداشت و بار اولش بود و سامان زیادی رو سکوت کردنش حساب باز کرده بود! من بودم اصلاً نمیذاشتم نیلا هم بفهمه!)، خلاصه که نیلا خانم صد بار لو داد و هر چی هم من خودمو زدم به اون راه که یعنی نفهمیدم که تو ذوق سامان نخوره، آخرش خیلی واضح جلوی سامان با صدای بلند و رسا گفت مامان مرضیه قراره شما غذا خوردی خاله سمانه بیاد خونمون، کیک هم بیاره که سوپرایز بشیم!  (سورپرایز رو هم بلد نبود تلفظ کنهخلاصه اولش سامان یکم ناراحت  شد که برنامش لو رفته بود، اما همونم شد اسباب خنده و شوخی و خلاصه که نیمساعت بعد افطار، سمانه با کیک و شمع درمون رو زد و  اومد داخل و یه جشن کوچولو کنار هم گرفتیم و یکم رقصیدیم و چند تایی عکس گرفتیم.

2. اول فروردین من تا موقع سال تحویل بیدار بودم و پای تلویزیون، همون 28 اسفند تلویزیون رو بعد ماهها خاموش بودن دوباره برقرار کردیم، سامان حدود دو شب از خستگی خوابش برده بود، اما من بیدار و تا صبح پای تلویزیون بودم، سحری هم خوردم و ده دقیقه به سال تحویل سامان رو بیدار کردم و لباس پوشید، منم طبق روال هر سال لحظات آخر مونده به تحویل سال رو دعا کردم و قران خوندم و خلاصه سال که تحویل شد، چشمام اشکی شد مثل همیشه (سامان با دیدن گریه من خندش گرفته بود مسخره!!!)، دیگه همدیگه رو بغل کردیم و سامان یکساعت بعد دوباره رفت خوابید، تو این فاصله هم با دو تا خواهرام تلفنی صحبت کردم  وعید رو تبریک گفتم، اما چون میدونستم مادرم و مادرشوهرم ممکنه خواب باشند، شب قبل تحویل سال بهشون تبریک گفته بودم و مجدداً چندساعت بعد که میدونستم بیدار شدند، تماس گرفتیم و تبریک گفتیم و بعد هم البته تماس با بزرگان و اقوام نزدیک خودم و همسر و تبریک عید (خدایی کار خسته کننده ایه).

3. ما امسال همونطور که گفتم نتونستیم به خاطر جابجا شدن یهویی مادرشوهرم زودتر از موعد مقرر و بازسازی خونه جدیدشون، بریم رشت و سال تحویل رو برخلاف چند سال گذشته تهران بودیم، مشهد رفتن هم که همسر خواهر کوچیکم جور کرده بود و بابت همون حرکت شوهرخواهرم که تو پست قبلی نوشتم و کلی با خودش حاشیه همراه داشت و تا همین چند روز پیش هم حاشیه ها و ترکشهاش ادامه داشت (پایینتر توضیح میدم)، کنسل شد، در نهایت همون دوم فروردین راه افتادیم سمت سمنان، البته به سمت روستایی در 20 کیلومتری سمنان (روستای بیابانک) که پدرم اونجا سالها قبل یه خونه ویلایی خریده بود. خواهر بزرگ و مادرم هم گفته بودند در حد دو روز میان سمنان  سر خاک و برمیگردند، اما همونم دقیقه نودی کنسل شد، چون شوهرخواهرم یکباره گفته بود منم باهاتون میام (قرار بود مریم و بچه هاش و مادرم تنها بیان) و خواهرم هم لج کرد که اگر تو بیای من نمیرم و تو به این خاطر که گفتی با خواهرات جایی نمیرم، سفر مشهد رو کنسل کردی، الان که مرضیه اینا اونجا هستند، میخوای بیای که اونجا رو هم بهمون زهرمار کنی و اگر میخواستی تو جمع خواهرام باشی، پس چرا سفر مشهد رو کنسل کردی و به باجناقت زنگ زدی که چون اون خواهرش هم هست من نمیام (گفته بود چون مریم با خواهر من رفت و آمد نمیکنه منم نمی‌خوام اینکارو کنم! مای بیچاره!)! پس چرا الان که اونا هم اونجا هستند داری میای؟ معلومه که میخوای اذیت کنی و بخوای تو بیای من نمیرم و دین من که نذاشتی سال نویی برم سر خاک پدرم گردنت میمونه! مجید هم میگفت نه من میخوام بیام و معلوم بود لجبازی میکنه! سر همین کشمکش ها که کلی اعصاب خواهرم به هم ریخت، دیگه اونا نیومدند و یه کم خورد تو ذوقم، (تو ذهنم حضور اونا و خواهرزاده هام رو هم تو خونه روستایی کنارمون تصور کرده بودم) این شد که در نهایت همون برنامه اولیه خودمون انجام شد و من و سامان و بچه ها برای اولین بار تو این سالها، تنهایی رفتیم سمنان و خونه روستایی.... خب این خونه روستایی تو یه روستای کویری هست و بخصوص شبهاش یه مقدار وهم داره چون اطرافش بیابونه و ساکنین زیادی هم اطراف خونه ما نیستند، من از قبل رفتن همش فکر میکردم یعنی میتونیم شبها اونجا بمونیم و نترسیم و تحمل کنیم و زود برنگردیم تهران؟  آخه تا قبل این همیشه دسته جمعی اونجا بودیم  و این بار اول بود تنهایی میرفتیم. دیگه من ساعتها و ساعتها از روز قبل سفر، چمدون بستم و هر وسیله و لباس و خوراکی که لازم بود برداشتم و یه سری غذاهای فریزری آماده هم برای خودمون و بچه ها برداشتم که اونجا همه چیمون تکمیل باشه و به زحمت خرید و غذاپختن نیفتیم و بتونیم راحتتر بریم گشت و گذار تو شهر سمنان و شهرهای اطراف....حتی روغن و حبوبات و قند و شکر و برنج و سبزی تازه و منجمد و شکلات و آجیل و خرما و خیلی مخلفات دیگه و حتی لحاف و ملحفه هم برداشتم (با اینکه اونجا این اقلام کم و بیش هست) و با یه عالم وسیله که شبیه سفر 200 روزه بود!!، ساعت دو ظهر راه افتادیم و دیگه ساعت 6 بعداز ظهر دوم فروردین رسیدیم خونه، البته در واقع ساعت 5 رسیدیم روستا اما قبلش رفتیم مزار و من سر خاک پدر و خواهرم و سایر عزیزانم رفتم  و بعد اون رفتیم خونه،  منم به محض رسیدن، تند و سریع وسایل رو جابجا کردم و چون روزه بودم، سفره افطار رو آماده کردم و سامان هم رفت شهر نزدیک روستا (سرخه) که جوجه بگیره برای جوجه کباب شام  و البته یه سری خوراکیهای دیگه که خب جوجه کبابی هم پیدا نکرد و طبیعی هم بود (من میدونستم ایام تعطیل تو شهر کوچیک پیدا نمیکنه بازم خواست امتحان کنه!)...شب اول که خواستیم اونجا بخوابیم یکم ترس سراغم اومد، سامان میخواست بره تو یه اتاق دیگه بخوابه که خنک تر بود، اما من نذاشتم و گفتم میترسم و خلاصه یکم نق زد و در نهایت پیش من و بچه ها خوابید...اون شب از شدت خستگی تا صبح خیلی راحت خوابیدیم و خوشبختانه زیاد هم اذیت نشدم، فردا صبح بچه ها و سامان تو هوای دلنشین روستا رفتند داخل حیاط بزرگ خونه که درخت و گیاهان زیادی داره  وحسابی بازی کردند، منم ماکارونی درست کردم که بچه ها دوست دارند که تا دو روز بتونند بی بهانه بخورند، البته غذاهای فریزری مختلفی هم بخصوص برای استفاده بچه ها آورده بودم که حداقل برای اونا نخواسته باشه درگیر آشپزی بشم (خورشت قیمه و آش و خورشت قرمه سبزی و تن ماهی و سبزی پلو و فلافل و عدسی و گوشت پخته و حتی همین ماکارونی که از قبل آماده داشتم و....) اما بازم ترجیح دادم روز اول غذای تازه درست کنم... تصمیم داشتیم غروب روز اول رو بریم عید دیدنی سمنان خونه خالم و دایی بزرگم (از جایی که بودیم تا شهر سمنان 20 دقیقه راه بود)، وقتی به خالم زنگ زدم اطلاع بدم، گفت که اتفاقاً اون تصمیم داشته بهم زنگ بزنه (از مادرم شنیده بود اومدیم)، گفت قراره خودش همراه دخترخالم و شوهرش و نوزاد سه ماهشون بیان روستا که برند مزار سر خاک، این شد که برنامه عید دیدنی افتاد برای فردا شبش و خونه موندیم تا برسند، دیگه منم تند تند خونه رو جارو زدم و برای دخترخالم که روزه نبود تدارک پذیرایی و آجیل و میوه و ناهار و ... دیدم، اونا هم حدود ساعت دو ظهر اومدند و دو ساعتی بودند و رفتند، قرار شد فردا شبش بریم خونه خالم عید دیدنی، من تصمیم نداشتم برای شام و افطار برم اما اونا اصرار کردند برای شام بریم... خلاصه روز اول سفرمون یعنی سه فروردین تو همون خونه  روستایی بودیم و خودمون مهمان داشتیم و جایی نرفتیم، ناهار ماکارونی و شام هم فلافل خوردیم، صبح روز 4 فروردین هم ترجیح دادیم تو خونه بمونیم و استراحت کنیم (هم من و هم سامان از بدوبدوهای قبل سال نو حسابی خسته بودیم) و  از هوای خوب روستا و فضای بزرگ حیاط و بازی بچه ها تو حیاط لذت ببریم و بعد از ظهرش بریم سمت سمنان که یکم شهرو بگردیم و من به سامان شهرو نشون بدم و بعد موقع افطار بریم خونه خالم، دیگه حدود 4 ظهر راه افتادیم و دو ساعتی داخل سمنان گشت و گذار کردیم، خب من سالها بود شهرو درست و حسابی ندیده بودم، سامان هم که شاید کلاً دو بار اونم گذری اومده بود و خلاصه با ماشین خیلی از جاهای شهرو رفتیم که اتفاقا خیلی هم خوب بود و به نظر سامان هم شهر تمیز و زیبایی اومد، البته خب خلوت بود اما ایام عید حتی تهرانش هم خلوته، چه برسه شهرستانی که همینجوریش زیاد پرجمعیت نیست. هوا هم که عالی بود، از سامان خواستم منو ببره به محله ای که یکسالی که من از 11 تا 12 سالگی سمنان زندگی کردم رو ببینم، رفتیم اونجا اما انقدر همه چی تغییر کرده بود و خونه های ویلایی تبدیل به آپارتمان شده بودند که من نتونستم خونه سابقمون رو که تو اون یکسال زندگی در سمنان اجاره کرده بودیم پیدا کنم اما همینکه دوری تو محله قدیمی زدیم خودش جذاب بود و حس نوستالژی داشت، دیگه حدود هفت شب هم رسیدیم خونه خالم، شام خوردیم (قرمه سبزی و زرشک پلو با مرغ) و پذیرایی شدیم، 4 فروردین تولد پسر گلم نویان هم بود و عشق مامان دو ساله شد، دیگه ما هم کیک خریده بودیم همراه وسایل تولد و یکمی بچه ها تولد بازی کردند و عیدیهاشون رو هم گرفتند، منم به بچه های دخترخالم عیدی دادم و به نینی جدید هم کادوی تولدش رو دادم، بماند که بعدا به دلایلی پشیمون شدم از گرفتن جشن خونه خالم و بخصوص بابت خرید فشفشه و برف شادی و کلاً تولد گرفتن اونجا، دلیلش رو نمیشه اینجا توضیح داد، اما خب ترجیح میدادم همین جشن کوچیک که هزینه بر هم بود بعدتر در جمع خونواده خودم یا سامان میگرفتم، یا حتی یه جشن 4 نفره خونوادگی تو همون خونه روستایی میگرفتیم! همین جشن و حاشیه هاش باعث شد سامان خیلی عصبی بشه و خیلی زود از خونه خالم با بهانه اذیت کردن بچه ها خداحافظی کنیم و تو راه هم من و سامان کلی بحث و دعوا کنیم و بهش بگم آبروی منو بردی و....... توضیحش اینجا ممکن نیست اما خب جشن خوبی نشد دیگه و قطعاً اینکارو دیگه هرگز انجام نمیدم.... البته نه اینگه بگم خاله و دخترخالم رفتار بدی نشون دادند، خداییش خیلی زحمت کشیده بودند، اما یه سری رفتارها باعث ایجاد سوء تفاهم تو ذهن سامان شد و تازه اونجا فهمیدیم چرا مادرم اصرار میکرد عید دیدنی نیازی نیست برید و اگر هم رفتید یکساعت بیشتر نمونید....

بگذریم! از 5 فروردین تصمیم گرفتیم بریم شهرهای اطراف سمنان رو بگردیم،  مثل مهدیشهر و شهمیرزاد ( این دو تا جا، کوهستانی  و بسیار خوش آب و هوا هستند) و البته دامغان و بسطام و حتی شاهرود و گرمسار هم بریم، اما خب در نهایت طوری شد که فقط همون مهدیشهر و شهمیرزاد و جاده کوهستانی چاشم رو رفتیم و نشد که دامغان و شاهرود بریم و موند برای بعدها. دیگه مهدیشهر و شهمیرزاد که رفتیم چندتایی عکس گرفتیم که طبق معمول بچه ها همکاری نکردند، سامان هم از شهمیرزاد پیتزا و ساندویچ خرید که از همونجا بریم سمت جاده چاشم (که تو مسیر شهمیرزاد به فیروزکوه قرار داره و به شدت در فصلهای سرد سال سرد و کوهستانی هست)، بشینیم دور هم بخوریم، همین کارو هم کردیم اما انقدر هوا سرد بود و سوز داشت و باد سرد میوزید که نشد بیشتر از 20 دقیقه کنار جاده بشینیم، بچه ها حسابی سردشون شده بود منم همینطور، یکم نشستیم و تند تند ناهار خوردیم و بعدش رفتیم داخل ماشین، تو مسیر هم خوراکی خوردیم و آهنگ گوش دادیم و در کل خوب بود و بچه ها حسابی خوشحال بودند. سامان هم برای اینکه قضیه مهمونی دیشب رو از دلم دربیاره، از پیشنهاد من برای اینکه خالم رو تو مسیر بریم از سمنان و درب خونش برداریم و ببریم خونه روستایی، حسابی استقبال کرد، من یه پیشنهاد خام دادم و نمیدونستم اینکارو انجام بدیم یا نه، اما همینکه از دهنم درومد، سامان اصرار کرد که حتما باید بریم و بیاریمش و حتی بگیم دخترخالت اینا هم بیان و مهمونی بدیم! که درمورد دخترخالم و مهمونی دادن گفتم نه پیشنهاد خوبی نیست و دو بار هم تو این دو روز اونا رو دیدیم چه کاریه، درمورد آوردن خالم هم گفتم بذار یکم بیشتر بررسی کنم که دیگه سامان میگفت الا و بلا بریم بیاریمش، خلاصه زنگ زدیم به خالم و گفتیم افطارت رو که خوردی میایم میبریمت که اونم استقبال کرد (خالم تنها زندگی میکنه).... خب اومدن خالم از یه جهتهایی خوب بود، یعنی مثلاً حضورش باعث شده بود بخصوص شبها کمتر برامون ترسناک بشه، اما از طرفی به خاطر حضور خالم و اینکه روزه هم بود، نشد که بریم دامغان و شاهرود رو بگردیم و منم باید به فکر سحری و افطار خالم میبودم، یعنی در واقع حضورش که البته خواست خودمون هم بود، مسیر سفرمون و برنامه هامون رو تغییر داد و کار من رو بیشتر کرد،  همون شب که خالم اومد بخشی از جوجه کبابهایی رو که از سمنان خریده بودیم داخل سرخ کن بدون روغن آماده کردم (دستگاه سرخ کن رو هم با خودم برده بودم!) و برای سحرش گذاشتم کنار، (قرمه سبزی هم داشتیم البته که هر دو رو برای سحری خالم آماده کردم) تا نزدیکی های سحر و بعد خوابیدن بچه ها هم نشستیم و دور هم حرف زدیم و خوراکی خوردیم، فردا صبحش، یعنی صبح شش فروردین هم که باز طبق روال روزهای قبلش، بچه ها تو حیاط مشغول بازی  و شادی شدند و منم برای افطار خالم، خوراک لوبیا  و فلافل آماده کردم، حدود دو و سه بعداز ظهر هم دوباره همراه خالم رفتیم سمت مهدیشهر و شهمیرزاد که خالم هم یه دوری بزنه و تا قبل افطار دوباره برگشتیم خونه روستایی، خب بابت حضور خالم و روزه دار بودنش نمیشد جای دوری بریم، دیگه دو سه ساعت بیشتر بیرون نبودیم و برگشتیم خونه و منم سریع افطار خالم رو آماده کردم و برای شام خودمون هم باقی جوجه کبابها رو گذاشتم کباب بشه و با برنج و گوجه سرخ شده خوردیم و برای بچه ها هم که اهل اینجور غذاها نیستند نیمرو درست کردم که با برنج بخورند، باز همون جوجه کباب رو هم برای سحری خالم کنار گذاشتم، در واقع غذاهای دیگه ای هم بود اما ترجیح خودش باز همون جوجه کباب بود. این مدت به درخواست خالم، اینستاگرامش رو که بعد فیلترشدنش، یکی دو سال بود استفاده نکرده بود راه انداختیم و سامان هم یه فیلتر شکن جدید روی گوشی خالم نصب کرد و دیگه سر خالم با همون اینستاگرام گرم بود و به نظر میرسید داره بهش خوش میگذره... با اینکه با حضور خالم کمی برنامه هامون عوض شد، اما در مجموع حضورش خوب بود، خودش هم دلش وا شد (من حدود دو سال در کودکی یعنی از دو سالگی ‌پیش این خالم و دور از خانواده زندگی کردم).

قرار بود بعد از ظهر هفت فروردین هم برگردیم تهران، دیگه از صبح مشغول جمع و جور کردن خونه بودم اونم با وسواس تمام بابت اینکه خونه رو همون طور تمیز و مرتب تحویل بدیم که بعدها حرف و حدیثی پیش نیاد، دیگه کلی تمیزکاری کردم و حسابی خسته شدم، وسایل رو هم  که خیلی خیلی زیاد بودند جمع کردیم و چمدون به هم ریخته رو مرتب کردم و یخچال و فریزو خالی کردم و حدود ساعت 3 ظهر راه افتادیم سمت تهران، یکم تو حیاط که حسابی طی همین دو سه روز باصفا شده بود عکس گرفتیم، بعدش هم که قبل خارج شدن از روستا، دوباره سر خاک خواهر و پدر و عزیزانم رفتم و بعدش خالم رو رسوندیم سمنان درب خونش و از اونجا راه افتادیم سمت تهران و حدود هشت شب هم تهران بودیم،  ناهار هم تو راه ساندویچ مرغ خریدیم و خوردیم. بعد رسیدن به تهران هم که تا نزدیک 12 شب در حال جمع و جور کردن وسایل و خالی کردن چمدونها و جابجا کردن اقلام یخچالی  و فریزری و رسیدن به امورات بچه ها و.... بودم، (عادت دارم بلافاصله بعد برگشت از هر سفری، فوراً وسایل رو جابجا میکنم، حتی اگر در اوج خستگی باشم) . خداییش من خیلی خیلی زیاد وسیله جمع کرده بودم و شاید هشتاددرصد لباسها و وسایلی که برده بودم اضافه بود! من حتی سشوار و اتوی بخار  و  گوشت کوب برقی و دستگاه سرخکن و یه عالمه دارو برای احتیاط و .... رو هم برده بودم! اما خب ته ذهنم این بود که شاید یهویی از اون طرف از سمنان راه بیفتیم سمت رشت یا جای دیگه  و بهتره هر چی که به ذهنم میرسه بردارم محض احتیاط که نخواسته باشه دوباره برگردیم تهران، اما خب یراست برگشتیم تهران و بردن اونهمه  وسیله کم و بیش بی فایده بود و سامان هم حق داشت غر بزنه بابت بردن و آوردنش. من هم برای جمع کردن وسیله ها قبل سفر و هم برای جابجا کردنشون بعد برگشتنمون حسابی اذیت و خسته شدم! راستش بابت همین جمع کردن وسایل و زحمتی که برام داشت، بدم نمیومد شده برای دو روز هم بریم رشت و خونه سونیا خواهرشوهرم اما خب تهش فکر کردم بهتره صبر کنم مادرشوهرم اینا جابجا که شدند بریم خونه جدیدشون و مزاحم سونیا نشیم، ضمن اینکه طی این 5 روز سفر به سمنان، کم و بیش خسته شده بودیم و آمادگی سفر جدید رو زیاد نداشتیم، بخصوص که آبگرمکن اونجا خراب بود و نتونسته بودیم بریم حمام طی اون 5 روز! منم راستش ترسیدم که سامان بخواد آبگرمکن رو درستش کنه و اتفاق بدی خدای ناکرده بیفته، خلاصه بدون حمام سر کردیم این چند روز رو و دیگه تحمل موندن تو اون وضعیت رو نداشتیم. در مجموع سفرمون به شهر مادری من سمنان که سالها بود بهش سر نزده بودم خوب بود و خوش گذشت، فقط دلم میخواست دامغان و شاهرود و یه سری جاهای تاریخی هم می‌رفتیم و همش تو فکرم و برنامه هام بود که آخرش هم جور نشد، بماند که با وجود بچه ها هم راحت نبود دیدن اماکن فرهنگی و تاریخی، ولی حتما در آینده اینکارو میکنیم.

4. دیگه از هشت فرردین هم که تهران بودیم و من دوباره روزه گرفتن رو شروع کردم تا همین امروز که خب برام راحت نیست و گاهی خیلی هم اذیت میشم، عملاً از عهده کارهام برنمیام و همش دلم میخواد دراز بکشم و احساس ضعف و بیحالی شدید دارم، اما چاره ای هم نیست، عادت ندارم به صرف اذیت شدن و ضعف، از روزه هام بگذرم. 

عصر هشتم فروردین رفتیم خونه مادرم بابت عید دیدنی، افطار هم موندیم، مادرم تنها بود، تا یازده شب بودیم و مادرم عیدی بچه ها رو داد و منم یه روسری که به عنوان عیدی برای مادرم هدیه برده بودم، بهش دادم و سه ساعتی موندیم و برگشتیم.

نه فروردین هم از خونه زدیم بیرون، به سمت جاده جاجرود و سه چهارساعتی دور زدیم و هوایی خوردیم و تا قبل افطار برگشتیم خونه.

5. از اونجا که دوست داشتم خواهرام و خواهرزاده هام رو هم میدیدم و عیدیهاشون رو هم میدادم، دوباره 11 فروردین رفتم خونه مادرم، خواهر کوچیکم رضوانه و روشا جون اونجا بودند، هماهنگ کردم که مریم خواهر بزرگم و بچه هاش هم باشند و دو سه ساعتی دور هم باشیم و برگردیم، دیگه مادرم گفت برای افطار بریم، قرار بود بعد افطار مریم و بچه هاش هم بیان (بدون مجید همسرش! خاطرتون هست که ایشون گفته بودند با خواهرزنها نمیخوان یکجا باشند؟)، حدود ساعت هشت و نیم شب بود که یهویی مریم خواهرم با بچه ها اومدند داخل و مریم با یه حالت خیلی برافروخته بعد روبوسی در گوشی بهم گفت "مجید هم هست اصلاً تحویلش نگیرید!" و من در کمال تعجب دیدم شوهرخواهرم هم بلند شده اومده!!! همونی که بابت حضور ما در مشهد، کل برنامه سفر مشهد رو کنسل کرده بود! یعنی یه بار چند روز قبلترش میخواست همراه مریم  بیاد سمنان (مریم اغلب خودش و مادرم تنهایی با ماشین خواهرم میرن سمنان و یکی دو روزه برمیگردند) اونم وقتی میدونست ما هم هستیم و باعث شد مریم سر لج بیفته و کل ایام عید نیاد سمنان (برای خواهرم سر خاک بابام رفتن موقع سال نو خیلی مهم بود) بعد هم باز با اینکه میدونست ما اونشب خونه مادرم اومدیم و جمع هستیم، از سر اینکه اذیت کنه یا هر چی،باز پاشده بود بیاد خونه مامانم. به مریم هم گفته بود میخوام نذارم به خواهرت و شوهرش خوش بگذره! فکر کنید بدون هیچ دعوا و کدورت قبلی صرفا بابت عدم ارتباط مریم با خواهر خودش اینو میگفت! مریم هم همون شب کلی دعوا راه انداخته بود که تو کل ایام عید رو بهمون زهرمار کردی و حتی نذاشتی برم سر خاک پدرم، الان هم باز دست بردار نیستی  (مریم گفته بود اگر شوهرش بخواد بیاد سمنان زمانیکه ما هم اونجاییم، اون دیگه نمیره چون همین مجید کل سفر مشهد رو به خاطر حضور ما کنسل کرده بود و الان با اینکه میدونست ما سمنان هستیم میخواست اونم بیاد و درواقع میخواست اذیت کنه و جمع رو به هم بزنه!!!، بماند که به شدت هم بابت همین کنسل کردن سفر مشهد عذاب وجدان داشت و هزار بار بابتش تو ایام عید از مریم عذرخواهی کرده بود و حتی خواسته بود دوباره سفر رو جفت و جور کنه که خب دیگه نمیشد).... خلاصه کنم دیگه اون شب هم وقتی فهمیده بود ما خواهرها و همسرامون جمعیم پا شده بود اومده بود، انگار نه انگار که همین آدم میگفت من به تلافی کار مریم، با خواهراش کاری ندارم و جمع نمیشم باهاشون! همین شد که زن و شوهر متاسفانه در حضور ما و خواهر کوچیکم، بدجور با هم دعوا و سر وصدا کردند و مادرم هم که خیلی آبروداره، حسابی ناراحت شده بود که آبروم رفت و صداتون رو همسایه ها شنیدند و ... مریم هم میگفت تکلیف من باید همین امشب معلوم بشه و من دیگه با این آدم زندگی نمیکنم و طلاق میخوام و دیگه برنمیگردم خونه! حالا همه اینا در حضور شوهر من و شوهر رضوانه و بچه ها! دیگه کلی حرفها زده شد و هر طرف از بدی طرف مقابل میگفت! مریم هم کلی از حرفهای مجید رو که درمورد ما و مامانم گفته بود در جمع گفت (مثل اینکه این ادم  برگشته گفته هر جا خواهرت باشه میام که بهشون زهرمار کنم!!) منم بعد شنیدنشون، به مجید گفتم اگر فکر میکنی حضورت باعث میشه مثلا به من یا سامان بد بگذره و برای این پا شدی اومدی که ما رو معذب کنی، بذار بهت بگم ذره ای برای ما حضور یا عدم حضور شما، اهمیتی نداره و بودن یا نبودنت هیچ تاثیری تو حال ما نمیذاره چون دیگه شناختیمت و میدونیم نیتت چیه! اینی هم که سفر مشهد رو کنسل کردی و گفتی چون مرضیه اینا هستند، نمیام، باز هم به ضرر خودت شده، چون اداره ما به من مشهد خونه میده و بعدها میتونم برم، شما هستی که باید بابت همین کنسل کردن سفر، بعدها هزینه جداگانه هتل و.... بدی و....دوباره تاکید میکنم اینا رو از اونجا گفتم که مریم در حضور شوهرش به من گفت این آقا وقتی دید من دارم میام خونه مامان یهویی پا شده و گفته منم باهات بیام که تو جمعتون باشم که به مرضیه  و شوهرش دورهمی رو زهرمار کنم و هر جایی اینا باشند منم میام که اذیت بشند!!! منم بعد شنیدن این حرفها اینا رو گفتم! بماند که مجید میگفت مریم دروغ میگه و  انکار میکرد... اما خب میدونم خواهرم راست میگفت! حالا بازم میگم خدا شاهده خدا شاهده کوچکترین دعوایی هم بین من و سامان با این آدم نبوده! جز احترام چیزی بینمون نبوده و من و بخصوص سامان همیشه نهایت احترام رو بهش گذاشتیم، خونه ما نمیومده و ما از همه جا بیخبر هی دعوتش میکردیم؛ میرفتیم پارک و غذا میبردیم و تماس میگرفتیم که اونا هم بیان و همین مجید نمیومد و ما هم دلیلش رو نمیفهمیدیم! بعدها فهمیدیم بابت لج و لجبازی و اینکه مریم با خانواده شوهرش و خواهرشوهرش به دلایل قدیمی رفت و آمد نمیکنه (البته سلام و علیک داره)، شوهرش هم تلافیش رو سر من و سامان درمیاورده و به ما بی محلی میکرده، ولی مسخرش این بود که از یه طرف میگفت منم با خواهرات (بخصوص من) رفت  و آمد نمیکنم، باز از طرف دیگه و به شکل متناقضی، وقتی ما خواهرها جمع بودیم دوست داشت بیاد تو جمع ما، حالا یا از سر فوضولی و کنجکاوی که ببینه چی میگذره یا از سر بدجنسی که ما رو معذب کنه و به قول خودش  دورهمی رو بهمون زهرمار کنه! 

مریم تو جمع و در حضور مادرم میگفت  این آقا مدام میگه دور من رو خط بکش و من کاری برای مادرت نمیکنم و تو هم نباید بیشتر از بقیه خواهرها برلی خانوادت مایه بذاری و دلش کوچیکه و حسوده و.... من هم گفتم مادر من به شماهیچ نیازی نداره که به مریم گفتی من برای مادرت کاری نمیکنم و .... خدا رو شکر دو تا حقوق داره و به کسی هم نیازی نداره، وظیفه ما دخترها هست که در نبود پدرم بهش خدمت کنیم نه دامادها، در عین حال شوهر من و شوهر رضوانه هم خدمتش رو میکنند و تا الان هم کردند و مادرم محتاج شما و هیچکس نیست! در کل که خیلی فضای بدی بود و رضوانه خواهرم، بچش رو برده بود داخل اتاق که این سروصداها رو نتونه بشنوه.

متاسفانه هم مریم و هم شوهرش کلی حرفهای خصوصی زندگیشون رو در جمع گفتند و مریم حسابی از خجالت شوهرش درومد و حرفهایی که این آقا پشت ما زده بود رو بیان میکرد، مجید هم انکار میکرد و قسم میخورد اینا رو نگفته اما در واقع گفته بود،  تازه خواهرم میگفت  نذار من چیزهایی رو که درمورد خواهرم و شوهرش و مادرم گفتی اینجا بگم که آبرو برات نمیمونه  و.... مجید هم معلوم بود حسابی ناراحته  و عذاب وجدان داره اما خودشو از تک و تا نمینداخت، از یه طرف سعی میکرد از خودش دفاع کنه و انکار میکرد، از یه طرف کوتاه میومد که مشکل حل بشه، از یه جایی دیدم باید بیخیال ناراحتی خودم از این آدم بشم، باید من و سامان میانجیگری کنیم  و نذاریم دلخوری و ناراحتی ما، مشکل رو بیشتر کنه، برگشتم با آرامش بهش گفتم این وسط رفتار شما با من و سامان ذره ای مهم نیست و اهمیتی نداره، این زندگی شماست که مهمه، چه ما باشیم چه نباشیم! شما چرا خواهرم رو اذیت میکنی؟ سفر مشهد رو بابت حضور ما کنسل کردی، الان که ما خواستیم دو ساعت دور هم باشیم بلند شدید اومدید که به قول خودتون نذارید به ما خوش بگذره و خواهرم بابت همین موضوع کلی حرص خورده (خونه خواهر بزرگم خیلی نزدیک به مامانم هست و پیاده میشه اومد)، خب این چه معنایی داره؟ چه رفتار متناقضیه؟ بعد هم با آرامش حرف زدم و سعی کردم دلخوریها رو کمتر کنم، سامان هم بیشتر از من تلاش میکرد واسطه بشه و به شوهرخواهرم میگفت داداش! (امید و رضوانه اغلب ساکت بودند به جز یکجا که رضوانه با عصبانیت به مجید گفت با مادرم درست صحبت کن و آروم حرف بزن!) منم اون وسط جای مادرم سعی کردم حرف بزنم (مادرم چیزی نمیگفت! همش ترس آبرو بابت سرو صدا رو داشت و کلاً خیلی سروزبون دار نیست، اما من خیلی نگران حالش بودم و دلم برای مظلومیتش میسوخت)، سامان هم حرفهای خوبی میزد، بماند که یه سری حرفهاش نیازی نبود و ضرورتی نداشت! من اون وسط چندباری گفتم من از شما کوچیکترم، اما به هر حال باید یه نفر واسطه بشه، شما انتظاراتتون از هم رو بگید، هر کس به سهم خودش انتظارات طرف مقابل رو برآورده کنه یا کوتاه بیاد یا امتیازی بده، اگر نمیتونید مشکلتون رو حل کنید برید مشاوره اما حیفه زندگیتون با دو تا بچه سر لجبازی بابت خانواده ها و چیزهای اینجوری از هم بپاشه، سامان هم همش وسط رو میگرفت، مجید هم یه جاهایی حرفهایی میزد که کم و بیش حق داشت اما مریم میگفت دروغ میگه و مشکل ما فراتر از این حرفهاست و این حرفهای شما در برابر اصل مشکل ما خیلی پیش پا افتاده هست  و فایده نداره حرف زدن (لابد ما خبر نداریم دقیقا چه مشکلیه) و .... یک کلام روی حرفش بود که من دیگه دلم با این آدم نیست و باهاش زندگی نمیکنم و خونه مامان میمونم و میرم دنبال جدایی!  هم مادرم و هم مریم گریه میکردند و شرایط خیلی خیلی بدی بود! با خودم گفتم عجب غلطی کردم خواستم خواهرم و بچه هاش رو هم امشب ببینم! آخه بابت اینکه امسال نمیشد بریم عید دیدنی خونه خواهرم (بابت همین رفتارهای شوهرش) گفتم اونا هم که فقط 5 دقیقه با خونه مادرم فاصله دارند بیان که دوساعتی دور هم باشیم و منم عیدی خواهرزاده هام رو بدم، یک درصد فکر نمیکردم این آقا هم پا میشه باهاش بیاد از سر اینکه ما رو اذیت کنه وگرنه نمیگفتم!  دیگه اون شب به لطف حرفهای من و سامان و صحبتهایی که کردیم در ظاهر فضا بهتر شد و من چایی و شیرینی آوردم، اما مریم همچنان روی حرفش بود و میگفت برنمیگردم خونه، آخر سر هم اون شب خونه مادرم موند و هر چی خواهش کردم کوتاه بیاد و برگرده خونش قبول نکرد که نکرد و شوهرش و بچه هاش برگشتند خونه و اون موند، البته مجید هم با ما در نهایت ادب خداحافظی کرد و یکی دو باری تلاش کرد مریم باهاش بیاد که راضی نشد....به نظرم خیلی بیخود و بیجهت همین شوهرخواهرم خودش رو حسابی در جمع ما تحقیر کرد و حتی یه جاهایی دلم براش میسوخت که باید اینطوری به قول معروف ضایع بشه با اینکه حقش هم بود!

خلاصه که مریم خونه مادرم موند و ما هم برگشتیم خونه، البته قبلش عیدی خواهرزاده هام رو دادم و نیلا و نویان هم از خواهرام عیدی گرفتند.... فرداش یعنی 12 فروردین به پیشنهاد پسرخاله سامان، رفتیم پارک لاله. اصلا دل و دماغش رو نداشتم و پشیمون بودم چرا قبول کردم و بهانه روزه بودن و خستگی رو نیاوردم، اما از طرفی هم دیدم بد نیست بریم و حال و هوامون عوض شه، منم کلی وسیله و خوراکی و آجیل و شکلات و میوه و فلافل و مخلفات برداشتم و رفتیم، با اینکه هوا نسبتا سرد بود اما بهتر از چیزی بود که فکر میکردم و بهمون خوش گذشت، شیما همسر پسرخاله سامان هم الویه درست کرده بود و دور هم حرف زدیم  و منم چند تایی خاطره تعریف کردم و بچه ها هم با هم بازی کردند، به نظرم بهتر از چیزی بود که فکرشو میکردم. پیشنهاد دادند فردا صبحش یعنی 13 فروردین هم بریم یه طرفی که من گفتم راستش با زبون روزه برام سخته صبح بلند شدن و آماده شدن و راه دور هم نمیتونم برم چون روزم باطل میشه، همون شب هم شب 21 ماه رمضان و شب قدر بود و خب منم شبهای قدر تا سحر بیدارم و میدونستم خیلی برام سخت میشه. تعارف کردم بیان خونمون که قبول نکردند (احساس کردم بدشون نمیومد بیان) اما خب ته دلم میدونستم شرایط پذیرایی رو هم  فعلاً ندارم، حالا باید یکبار بعدترها دعوتشون کنم بیان خونمون.  اینا همونایی هستند که اوایل اسفند رفتیم خونشون و تولد خانمش بود و دو سه پست قبلتر راجبش نوشتم.

سامان هم توی پارک نیمساعتی با مریم تلفنی حرف میزد که ببینه مشکل حل شده یا نه، مدام سعی میکرد خواهرم رو راضیش کنه برگرده خونه، اما خواهرم راضی نمیشد و میگفت شما از خیلی چیزها خبر ندارید. منم آخر شب زنگ زدم به مادرم که ببینم چه خبره که بهم گفت شوهرخواهرم موقع افطار اومده و دست و پای مادرم رو بوسیده و براش هدیه گرفته و هزار بار عذرخواهی کرده و گفته عذاب وجدان دارم و حلالم کن و .... اما خب بازم مریم حاضر نشده باهاش برگرده خونه (البته یکم دلش نرم شده بوده اما میگفت این آدم حرفش حرف نیست). دوباره پسفرداش یعنی 13 فروردین رفته و برای مریم گل و کادو گرفته و در حضور خواهر کوچیکم و شوهرش و بچه های خودشون کلی منتش رو کشیده و عذرخواهی کرده و پاش رو بوسیده و التماس کرده برگرده خونه که دیگه مریم با هزار سختی و قول و تعهد باهاش برگشته.... منم به مریم گفتم به خدا همه زندگیها مشکل داره، مجید هم بد ذات نیست فقط با 45 سال سن خیلی بچست، بهش گفتم بچه ها گناه دارند و تو هم یه جاهایی کوتاه بیا و حتی یه جاهایی بهش حق بده و سخت نگیر و زندگیتونو بکنید. تاکید کردم طلاق در شرایط تو که شغل و درآمد و خونه ای نداری اصلا خوب نیست و به ضررته، به خاطر بچه ها با هم بسازید و .... خلاصه  که آخر سر و با التماس های شوهرش و تعهد بسیار راضی شد و برگشت سر خونه و زندگیش! 

اینم از حاشیه های روزهای آخر تعطیلات...چرا باید یه آدم اینطوری با رفتارهاش خودش رو پیش ماها کوچیک کنه و آخرش هم خودش هزار بار عذرخواهی کنه و در جمع ما تحقیر بشه؟؟؟! جلوی بچه هاش به مریم قول داده که دیگه رفتارش رو درست میکنه و با خانواده ما هم رفت و آمد میکنه و حاضره هر کاری کنه که مریم ازش راضی باشه بماند که مریم میگه قولش قول نیست! دیگه یکم دل خواهرم رو نرم کرده، اما خدا میدونه بتونه به حرفهاش پایبند باشه یا نه، البته خب من به مادرم گفتم مریم ما هم یه جاهایی رفتارش حتماً ایراد داشته و نباید یه طرفه به قاضی رفت و  نمیشه که همه تقصیرها پای یه نفر باشه و دخترت هیچ تقصیری نداشته باشه، مادرم هم تایید کرده.... حالا ایشالا که با هم بسازند و زندگیشون بهتر بشه، اما خدایی خیلی بده که آدم تمام مشکلات خصوصی زندگیشو اینطوری در جمع افراد کوچیکتر از خودش بریزه وسط و یه سری حرمتها شکسته بشه، نمیدونم اصلاً دیگه میشه درستش کرد یا نه، جبرانش خیلی سخته، اگر این اتفاق برای من  وسامان میفتاد مطمئنم دیگه رومون نمیشد تو جمع حاضر بشیم و باهاشون چشم تو چشم بشیم! حالا ایشالا که یکم بهتر بشه رابطشون و اینبار شوهرخواهرم برعکس دفعات قبلی به قول و قرارهاش پایبند بمونه (مریم همیشه میگه فقط حرف میزنه و پای عمل میرسه هیچی به هیچی).

 راستش رو بخواید دلم برای شوهرخواهرم هم سوخت، خیلی در جمعمون کوچیک شد، خب رفتار خودش باعث شد، اما بازم دیدن تحقیرشدن یه مرد به هر دلیل هم که باشه ، حتی اگر مستقیما به من هم ضربه زده باشه، برام راحت نیست، خیلی ناراحت شدم، هم برای خواهرم هم برای شوهرش، سر لجبازی ها چه بلایی سر زندگیشون آوردند، از خدا میخوام شرایط بینشون بهتر بشه. خدایی من و سامان شاید از این دو نفر هم بیشتر بحث و دعوا داشته باشیم اما تا جای ممکن در جمع سعی کردیم بروز ندیم، به جز یکی دو بار که البته اصلا در این حد  و اندازه نبود و فقط در حضور مامانا بود.

6. 13 فروردین هم من نظرم این بود که  سیزده به در بریم سمت شهر پرند که هم من این شهرو ببینم و هم اینکه خونه عمم اونجاست، یه سر بریم پیشش عید دیدنی (سالهاست ندیدمش و فقط تلفنی حرف زدیم)، اما سامان اصلا استقبال نکرد، البته گفت اگر تو بخوای میبرمت اما من علاقه ای ندارم اینهمه راه بریم و عمت رو هم که درست و حسابی ندیدم و نمیشناسم اونجا بریم که چی بشه؟ خلاصه که استقبال نکرد،.... دیگه دو به شک بودیم بریم بیرون یا نه، بخصوص که شب قبلش با پسرخاله سامان شام بیرون رفته بودیم، اما  آخرش دلم نیومد بشینیم تو خونه، حدود ساعت چهار  و نیم من دوباره بلند شدم و کلی خوراکی و وسیله برداشتیم که بریم  و یه پارک که مناسب بچه ها باشه پیدا کنیم و منم همونجا افطار کنم، سر راه هم کالباس و خیارشور و اسنک خریدیم، منم فلاسک چای و نون و پنیر و سبزی و گوجه و خیار و خرما و  میوه و آجیل و خوراکیهای دیگه برداشتم. دیگه در نهایت دوباره رفتیم سمت خونه مادرم اینا که یه پارک خیلی دلباز داره، همونجا جا انداختیم و پیشنهاد دادیم مادرم و خواهرهام هم بیان اما خب خواهر کوچیکم خیلی مریض بود و خواهر بزرگم هم باید میموند که به اون و بچش برسه.... دیگه این شد که خودمون تنها بودیم، ماشین اسباب بازی نویان رو هم برده بودم که بچم اونجا باهاش خیلی سرگرم شد، برای نیلا هم حباب ساز گرفتم که بازی کنه، با اینحال به روال همیشه 24 ساعته دنبال بچه ها بودیم که اینور اونور نرند و خدای نکرده گم نشند (دیروزش هم که با پسرخاله سامان رفتیم پارک لاله همین اوضاع بود) خلاصه حسابی با شیطنت بچه ها رسمون کشیده شد بسکه بچه ها رو جمع و جور کردیم و دنبالشون دویدیم، اما همینکه با همه این سختیها و اعصاب خوردیها خونه نموندیم خودش خوب بود....به قول سامان میگه ما هنر میکنیم این بچه ها رو جمع میکنیم و کار هر کسی نیست و مثلا شاید یکی دیگه جای ما بود مینشست تو خونش و اینهمه به خودش سختی نمیداد.

7. خب این هم شرحی از ایام عید، امسال من به جز 4 روز بابت عذرشرعی و 5 روز بابت سفر به سمنان، باقی روزه هام رو گرفتم، شبهای قدر هم در حد توانم همراه با تلویزیون دعا خوندم و دوست و فامیل و آشنا رو دعا کردم، بازم میگم روزه داری خیلی برام سخته، عملاً انجام هر کاری رو برام سخت میکنه، خدا رو شکر که قبل ماه رمضان، از رستوران طرف قرار داد محل کارم، چندتایی غذا گرفتیم (بدون هزینه بود) و چند مدل غذا هم از قبل داشتم، همه رو گذاشتم فریزر که بابت سحری درست کردن اذیت نشم... برای بچه ها هم از قبل غذای تازه و آماده داشتم، یعنی از جهت آشپزی کم و بیش راحت بودم اما خب با همه اینها، ضعف و بیحالی خیلی بهم غلبه میکنه و سرگیجه دارم، خیلی بیحوصله میشم و همش دلم میخواد دراز بکشم یا بخوابم اما بچه ها نمیذارند...به هر حال چیزی هم تا پایان ماه رمضان نمونده و با وجود همه این سختیها، بازم بابت کامل نگرفتن روزه هام از بابت مسافرت یکم ناراحتم (متاسفانه من اغلب روزه های قضا رو  قبل ماه رمضان بعدی نمیگیرم)، اما میدونم اگر همون روزهای سفر هم میخواست روزه باشم حسابی کم می آوردم.... با سامان هم چندباری سر همین روزه گرفتن و حرفهایی که به نظرم یه جورایی توهین به اعتقاداتم حساب میشد، بدجور دعوا کردیم اما خب هر بار به نحوی از دلم درآورد! دیگه وقتی دو تا تفکر کاملاً جدا و صددردصد متفاوت با هم مچ میشن  وازدواج میکنند بهتر از این نمیشه!

8. راستی 6 فروردین هم سالگرد ازدواجمون بود، برای سامان ادکلن و مام زیر بغل گرفته بودم که به عنوان هدیه بهش دادم، البته اینا رو در کنار خریدهای عیدش (پیراهن و شلوار و ....) براش گرفته بودم، اما با خودم فکر کردم بهتره این دو قلم رو بذارم که به عنوان کادوی سالگرد ازدواج بهش بدم...6 فروردین امسال، هشت سال از ازدواجمون و نزدیک به نه سال از آشناییمون میگذره، ده اردیبهشت سال 94 آشنا شدیم و اولین دیدارمون رو داشتیم و 27 تیر همون سال عقد کردیم، به همین سرعت! البته از 10 اردیبهشت تا 27 تیر تقریبا هر روز چندساعتی هم رو میدیدیم و به شناخت خوبی رسیده بودیم! الان نه ساله با همیم، از روزهای عاشقانه دو سال اول ازدواج فاصله گرفتیم اما همچنان زندگیمون با وجود همه مشکلات، خالی از محبت  و عاطفه نیست. نمیدونم آشنایی و ازدواج ما درست بوده یا نه، سوالیه که خودم هم نتونستم بهش جواب بدم، اما چیزی که میدونم اینه که من هم شرایط موندن در خانه پدری رو نداشتم و نمیشد بیشتر از اون صبر کنم. از این موضوع بگذریم که خودش یه داستان مفصله.

شنبه باید با اداره تماس بگیرم و ببینم کی باید برای گزارش کار مراجعه کنم، حسابی باید تلاش کنم که کمی به کارهای اداره سر و سامون بدم چون ایام عید هیچ کاری عملاً نکردم...اگر بشه برای بعد عید فطر یه سر بزنم و گزارش کار بدم.

9. مادرشوهرم اینا همچنان خونه دخترشون هستند، هنوز دو هفته ای مونده تا پایان کار خونه جدید، ایشالا تا هوا خوب و بهاریه، جور بشه و یه سفر بریم رشت... حیف اینهمه هزینه ای که بابت موهام  و مژه و ناخنم کردم وقتی عید جایی به اون معنا نرفتیم، منظورم سمت خانواده همسره، اما خب برای خودم هم این تغییر ظاهر تنوعی شد، مهم نیست... با اینکه ایام عید در مجموع بد نبود و میتونم بگم بعضی روزها خیلی هم خوش گذشت، اما بازم میگم نرفتنمون به رشت در ایام عید مثل یه خلا احساس میشد بخصوص که امسال هم من و هم سامان کل ایام عید رو تعطیل بودیم که اگر قرار بود من اداره برم و دورکار نبودم باید 5 فروردین میرفتم سر کار، مطمئنم سال آینده دورکاری در کار نخواهد بود و من وسط عید باید برم سر کار، برای همین میگم امسال فرصت خوبی بود که بی دغدغه اونجا بمونیم و نگران زمان برگشتن نباشیم... به هر حال قسمت نشد دیگه، حالا ایشالا بتونیم اردیبهشت بریم.

10. در ایام ماه رمضان و روزهای عید تا حدی تلاش کردم در خوردن زیاده روی نکنم تا دوباره چاق نشم، با این حال خیلی جاها هم نتونستم و الان نگران اینم که برم رو ترازو و ببینم وزن اضافه کردم، یه جورایی جرات اینکه خودم رو وزن کنم ندارم و همش ازش فرار میکنم! به هر حال برای این کاهش وزن 13 کیلویی خیلی زحمت کشیدم و حتی یک کیلو اضافه شدن هم برام خیلی ناخوشاینده. این چند روز اخیر مقدار زیادی شل زرد و حلیم و خرما و تا حدی زولبیا و بامیه و اسنک خوردم و دو روز پشت سر هم خودم یه کیک جدید و خیلی راحت که تازه یاد گرفته بودم درست کردم که از اونم زیاد خوردم، واقعا ولع شیرینی داشتم بابت روزه داری، اما خب عذاب ‌وجدانش برام مونده. مطمینم تاثیرش رو روی وزنم گذاشته با اینکه سعی کردم داخل خونمون پیاده روی هم بکنم.  حالا یکی دو روز دیگه جرات کنم و برم رو ترازو ببینم وضعیتم چطوره. فقط خدا کنه خیلی هم تغییر نکرده باشم و ناامید نشم.

نزدیک سه ساعته تمام هست که بعد خوردن سحری نشستم و این پست رو نوشتم، مدت زیادی از آخرین پستم میگذشت و نتونستم کوتاهتر از این بنویسم، امیدوارم بتونم پستهای بعدی رو کوتاهتر بنویسم.

برای همه شما دوستان خوبم  سالی خوب و بهاری زیبا و دلنشین آرزو میکنم. مرسی که خوندید

نظرات 22 + ارسال نظر
نازیلا شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 11:55

نه عزیزم فقط به اسم میشناسم تاحالا نرفتم اصلا تو ذهنمم نبود وقتی دربارش نوشتی رفتم سرچ کردم دیدم خیلی قدمت داره و قشنگه
آره عزیزم ما اصالتمون برای گرمساره و یه رگ سمنانی هم داریم از سمت مادربزرگهام

یه روستاست تو دل کویر، برای سامان هم که شمالیه و کلی دار و درخت و فضای سبز دیده، محیطش بخصوص اوایل ازدواج که میرفتیم جذاب بود، البته خب شوهر من از اون دسته آدمهایی هست که اصلا نمیتونه تو روستا زندگی کنه.
خوبه خب، انقدر من سمنانی در تهران و فضای مجازی و ... کم میبینم که در همین حد هم که رگه سمنانی داری، بازم برام جذابه و میتونم بگم همشهری

Enamel پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 12:17

سلام مرضیه چطوری خوبی
نمی دونم تولد نویان رو قبلا بهت تبریک گفتم انگار تو اینستا تبریک گفتم
وبلاگ سارینا بودم یهو یاد تو افتادم
با خودم داشتم می گفتم چه خوبه من اینجا با آدمای خوبی آشنا شدم که چقد خوش ذات و خوبن و یهو توام اومدی تو ذهنم و چون تهرانی دلم خواست بیشتر باهات دوست باشم
سارینا رو واقعا دوسش دارم مثه خودت خانومه
حالا برم ببینم چی نوشتی
نماز بخونم میام می خونمت

سلام مینا جان
ممنونم عزیزم، فکر میکنم تو اینستا تبریک گفتی....
منم از داشتن دوست خوبی مثل تو خیلی خوشحالم، تو خودت خیلی مهربون و خوش قلبی و پیامهات تو اغلب وبلاگها واقعا از ته دل و دلسوزانه هست. دوستی با تو برای من افتخاره واقعا.
تو خیلی به من لطف داری، امیدوارم شایستگیشو داشته باشم.
سر نمازهات برای منم دعا کن مینا جون

مهتاب چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 20:24 https://privacymahtab.blogsky.com/

مرضیه جان من همیشه تو فکرت هستم الهی یادته !بهترین تصمیم گرفتی سزارین کردی اون موقع
راستی آدرس پیج ت رو بذار اکانت منم همین مهتاب
سامیار هم خوبه خداروشکر
بعد از اینکه دیگه وبلاگ ننوشتم از سال پیش کانال تلگرام مینویسم بعد فوت بابام اوضاع روحیم بهم ریخت کلا تو سکوت فرو رفتم

عزیز دلمی، منم به یادت هستم و وقتهایی که کسی با اسم مهتاب در وبلاگ بقیه میبینم ناخوداگاه به یاد تو میفتم
بابت فوت پدر عزیزت خیلی متاثر شدم، من تلگرام ندارم و طبیعتا اطلاع نداشتم، انشالله که روحشون شاد باشه، درکت میکنم، میفهمم چقدر درد داره از دست دادن عزیز و چقدر پشت آدم خالی میشه، انشالله که زمان مرهم دردهات باشه مهتاب جان
آدرس پیج من هم
roozanrhaye.marzieh هست عزیزم
با آرزوی بهترینها

مهت چهارشنبه 29 فروردین 1403 ساعت 01:32 https://privacymahtab.blogsky.com/

سلام سلام سلام سلام
مرضیه جان خوبی؟
برم از چندین پست پایین تر بخونم
من عاشق پست های بلند بالای تو بودم همیشه اصلا برند توعه
نیلا و نویان چطورن؟
آخی نیلا همسن سامیار قشنگ یادمه بعد من زایمان کردی اخ چه روزایی بود

به به سلام مهتاب جانم
تو کجا اینجا کجا؟؟؟ راه گم کردی خانم؟ خیلی کم پیدایی دختر
سامیار جان خوبه؟ بی خبرم ازت کاملا
انشالله که حال خودت و پسر گلت خوب خوب باشه...
آره واقعا روزهای خیلی خاص و عجیبی بود، من پستهای تو رو میخوندم و باهات همذات پنداری میکردم و تو مال من رو...هنوز خاطره تلخ روززایمانت رو بطور کامل به یاد دارم، همون هم باعث شد صددرصد تصمیم بگیرم طبیعی زایمان نکنم و سزارین بشم.
خوشحال میشم بخونی عزیزم، باعث افتخاره. از خودت هم به طریقی خبر بده و بذار از حال و روز سامیار جان با خبر باشیم.
از دیدن پیامت خیلی خوشحال شدم مهتاب جان، دوست قدیمی
سامیار عزیزو ببوس از طرف من

شیما سه‌شنبه 28 فروردین 1403 ساعت 10:47

سلام لطف میکنید آدرس اینستا رو بگین

سلام عزیزم بله حتما
roozanehaye.marzieh

قره بالا پنج‌شنبه 23 فروردین 1403 ساعت 22:29

سلام مرضی جونم
پست طولانی هم قشنگه ، من که دوس دارم فقط موقع نظر دادن یادم می‌ره قرار بود چی بنویسم


فقط دارم قیافه تو و آقا سامان رو‌ موقع لو رفتن عملیات مجسم میکنم‌


دلم سوخت واسه شوهرخواهرت
ولی خب آدم مسخره‌ایه ها، ببخشید البته
کاش خواهرت جلو بچه هاش کوچیکش نمی‌کرد انقدر

سلام قره بالا جان
ای جانم طبیعیه خب، اما از شما خانم دکتر با این ضریب هوشی بالا انتظار بیشتری میره لابد درسهاتو هم همینطوری میخونی دیگه
همچین گفتی لورفتن عملیات من یه لحظه فکر کردم یا علی چیکار کرده بودیم مگه؟
یاد سورپرایز افتادم که پرپر شد
منم دلم برای شوهرخواهرم سوخت! جالبه مامانم هم دلش سوخت اینجاست که میگن قربانی خودش میخواد قربانی باشه ولی خدایی دوست ندارم تحقیرشدن آدمها رو ببینم حتی اگر حقشون باشه، مگه اینکه مثلا یه جرم بزرگی علیه بشریت کرده باشند! مثلا کشتار انسانها یا اختلاس بزرگ و .... تازه همونم گاهی دلم میسوزه
ببین خواهرم هم خیلی جاها بابت رفتارهای این آدم تحقیر شده، مثل اینکه برای خواهر خودش تولد سورپرایزی با شمع و کیک گرفته (خواهر خودش بزرگتر از خواهر منه و بچه هم داره) اما برای خواهرم یه کادو هم نگرفته روز تولدش....البته از خودش بپرسی میگه سورپرایزش نخواستم بکنم اما مریم میگه از چندروز قبل به فکر تولد خواهرش بود! حالا اگه تپل شما تولدت رو یادش نباشه اما برای خواهرش جشن تولد سورپرایزی بگیره واکنشت چیزی جز کشتنش با کلاشینکف هست؟ تحقیرشدن بماند
امیدوارم قانع شده باشی دیگه ولی بازم دلم سوخت، چون بدذات نیست، بچست

سمیرا چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 21:44

عید فطر رو خدمت خواهر عزیزم تبریک میگم

قربونت برم عزیزم
چه حس خوبی داشت که منو خواهر خطاب کردی سمیرا جان
منم با تاخیر عید فطر رو بهت تبریک میگم، با آرزوی بهترینها برای تو دوست خوبم

نازیلا سه‌شنبه 21 فروردین 1403 ساعت 01:42

سلام مرضیه جان سال نوت مبارک عزیزم ایشالا سال خوبی داشته باشی
آخی عزیزم چقدر جالب اصلا فکرم سمت بیابونک نرفته بود به به چه جای باستانی و خوبی
خوشحال شدم بهتون خوش گذشته عزیزم
فقط این قضیه خواهرت و شوهرش چقدر اعصاب خورد کن بود چقدر رو اعصاب کل خانواده بوده دعواشون ..امیدوارم حاضر شن برن مشاوره یا اگر نمیرنم خودشون بالغانه مشکل رو حل کنن طفلی بچه هاشون چقدر گناه دارن چقدر خاطرات بدی براشون میمونه و روح و روانشون له میشه

سلام نازیلا جان
ممنونم دوست من، منم برات بهترینها رو در سال جدید از خدا میخوام
اونجا رو میشناسی؟ فکر کنم گفتی گرمسار بودی، جالبه که اونجا رو میشناسی....یه روستای کوچیک تو دل کویر، مادربزرگ پدریم اونجا متولد شد و به رحمت خدا رفت، مادربزرگ مادریم خود سمنان بود. در مجموع خوب بود، همینکه خونه نموندیم خودش اتفاق خوبی بود.
بچه ها بنده های خدا عادت کردند دیگه! واقعا هم این وسط بچه ها هستند که آیندشون تحت الشعاع قرار میگیره، درمورد بچه های خودم هم میگم که گاهی در فضای پرتنش بین من و همسرم دچار استرس میشن....ایکاش همه زندگیها آروم میگذشت اما الان اغلب خانواده ها گرفتاریهای زیادی دارند که تو روابط زن و شوهر خیلی اثر میذاره.

سارینا2 دوشنبه 20 فروردین 1403 ساعت 09:50 http://sarina-2.blogfa.com

سلام مرضیه جان
امیدوارم خوب و خوش باشی
میگم از حساسیت و تا حدی وسواس می نویسی یاد خودم می افتم
منم معمولا وسایل زیادی با خودم برای سفر می برم
و همسرم هم تا حدی معترض میشه ولی من کوتاه نمیام
خیالم راحت نیست اگه نبرم
البته فرق من و شما اینه که من تقریبا 80 درصد وسایل رو استفاده می کنم
یعنی تو سفر متنوع لباس می پوشم و برای بچه ها هم همینطور
ولی همسرم اگه بهش اجازه بدی یه دست لباس خونه یه دست لباس مهمونی برمیداره و میگه بزن بریم
هیچی نمیاره
من هی چند دست لباس تو چمدونش اضافه می کنم
فقط تازگی یاد گرفتم برای هر کس جداگانه یه چمدون یا ساک میذارم
یعنی لباسهای افراد مختلف رو با هم یک جا نمیذارم
اینجوری بعد برگشت از سفر میرم سر کمد اون شخص و همه لباسها رو میذارم توش
منظورم اینه که سر جا گذاشتنشون دیگه زیاد کار نداره
ولی خدایی به ذهنم نرسیده بود که میشه دستگاهی مثل سرخ کن رو با خودت ببری
خیلی کار جالبی بود
راستی از خرید این مارک سرخ کن راضی هستی؟ فکر کنم گوسونیک بود درسته؟
در مورد خواهرت هم به نظرم این حرفها رو به جای اینکه جلو شما بزنن اگر پیش مشاور می رفتن بهتر بود
البته آدم وقتی تو موقعیتش قرار بگیره می فهمه که احتمالا نمی شده
به نظرم با اینکه شوهرخواهرت قول داده، بازم به هیچ عنوان ریسک نکن و برنامه مسافرت باهاشون نذار در آینده
راستی شوهرت چه مهربون و مسئولیت پذیره که فردای روز دعوای خواهرت اینا بازم پیگیری کرده و نگران بوده
کلا با دو تا بچه جدا شدن به نظرم منطقی نیست
به نظرم خواهرت اولین کاری که باید بکنه اینه که خونش رو جابجا کنه
باید دیگه بعد این همه سال مستقل بشن و تو خونه مادر شوهر اینا نباشن
احتمالا حساسیت ها کمتر بشه
البته شاید بعضی خانواده ها بتونن این همه نزدیک زندگی کنن ولی خوب به نظر میاد برای خواهرت اینطور نیست و حساسیت ایجاد کرده و برای زندگیشون خوب نیست
خدا رو شکر که سمنان خوش گذشته
ولی من شخصا 5 روز بدون حمام اصلا نمی تونم ادامه حیات بدم
خیلی خوب دوام آوردی
امیدوارم کامنتم رو نخوره
شاد و موفق باشی

سلام سارینا جان
ببخش بابت تاخیر در پاسخ به پیامت
ببین خب منم بابت وسواس فکریم هست که اینهمه وسیله برمیدارم، با خودم میگم بردنش ضرر نداره (به جز البته سختی چمدون بستن و خسته شدن و بردن و آوردن و جابجایی وسایل که خدایی سخته) اما در عوض خیالم راحته....منم خب لباسها و مانتوها رو اگر مثلا برم بین خانواده همسرم و از اونجا بریم عید دیدنی اعلب استفاده میکنم، لااقل هشتاددرصدش رو اما خب اینجا خودمون بودیم و خودمون، فقط دو جا در حد دو ساعت رفتیم عید دیدنی، من نگاهم از جمع کردن اینهمه وسیله این بود که شاید از اون طرف راه افتادیم رفتیم دو سه روز رشت، بهتره همه جوانب رو در نظر بگیرم که اگر جور شد بریم، بابت نبردن وسایل تو مضیقه نباشم که مجبور باشیم یه دور برگردیم تهران دوباره وسیله برداریم... چون خب لباسهایی که من برای رشت و بین خانواده همسر برمیدارم به نسبت لباسی که خودمون تو جمع خودمون میپوشیم فرق میکنه، چند دست لباس مهمانی برداشته بودم واسه احتیاط، ... اون وسایل برقی رو هم که دلیل بردنشون رو برای لیلی جان تو کامنتها توضیح دادم، خداییش من چیزی نبود برنداشته باشم! اما بازم عجیب بود که شامپو و ماسک موی خودم که اتفاقا برای موی کراتینه هم هست و نمیشه هر جایی خرید رو نبرده بودم، از من بعید بود! در کل انقدر وسیله برده بودم زورم میومد برگردم تهران و خونه! یعنی بابت همون وسایل بدم نمیومد دو روز هم شده بریم رشت و برگردیم اما خب نمیشد دیگه، هم بابت روزه گرفتن من، هم اینکه دیگه خسته شده بودیم اما مهمترین دلیلش همون ملاحظه کردن بابت خواهرشوهرم بود که مزاحمش نشیم.
سارینا جان از سرخ کن راضی هستم اما راستش به جز دو هفته اول خیلی هم باهاش کار نکردم، مثلا هنوز ماهی درست نکردم توش، اما برای جوجه کباب و سیب زمینی و حتی کیک خوب بوده، اما مثلا وقتی خواستم توش کتلت یا کوکو درست کنم میچسبید به توری یا کاغذ روغنی، مثل تابه نمیشد، بادمجونم هم توش خوب نشد حالا احتمالا به مارک سرخ کن ربطی نداشته باشه، خودت برو تو دیجی کالا نظرات مربوط به سرخ کن دوقلوی گوسونیک مدل GAF-659 رو بخون، نظرات خیلی مثبته، منم به نسبت قیمتش که نصف سرخ کن فیلیپس یا حتی کمتر هم هست ازش راضیم....اغلب تو نظرات خوندم که باید قلق کار با سرخ کن و دماها دستتون بیاد و باید چندباری آزمون و خطا کنید و خودم هم کاملا قبول دارم.
سارینا جان من تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم مثلا باهاشون برم مسافرت، مگه اینکه فقط خواهرم و بچه هاش تنها باشند که خب نمیشه.... به هر حال این آدم به هر دلیلی حرفهایی پشت سر ما زده و من براحتی یادم نمیره بماندکه کینه ای هم ندارم فقط حاضر نیستم جایی که اون هست خیلی هم حاضر باشم مگه اینکه چاره ای نباشه.
خواهرم هم بنده خدا از استیصال مجبور شده این دعواها رو بیاره تو جمع اما ایکاش این اتفاق نمیفتاد، انگار آبروی آدم میره، من که باشم بعدا نمیتونم تو روی بقیه نگاه کنم.
ببین خواهرم اینا واقعا شرایط جابجا شدن نداشتند، یعنی شوهرخواهرم پولی نداشته و خانوادش هم که طبیعتا نمیدادند، نهایتا باید بعد جابجا شدن از اونجا مثلا میرفته یه خونه 50 شصت متری مستاجری و هر سال دغدغه جابجا شدن و .... من به مریم میگم از روز اول و سال اول ازدواج باید جابجا میشدید، الان با این اوضاع مسکن شاید جابجا شدنشون مشکلاتشون رو با این حجم گرونی اجاره ها و ... بیشتر هم بکنه، الان خونش 130 متره و جای خوب تهران، وسایلش هم خیلی زیاده، طبیعتا نمیتونه بره تو خونه 60 متری با دو تا بچه، باز من از اول ازدواج جای کوچیک بودم و عادت کردم، مریم و حتی خواهر کوچیکم از اول تو خونه های بزرگ زندگی کردند، وسایلشون هم به همون نسبت زیاده.... از روز اول خانواده همسر خواهرم قول داده بودند خونه جدا بگیرند، اما عمل نکردند به حرفشون و الان هم که پول رهن و اجاره ندارند، ضمن اینکه سارینا جان بعد دعوای چندسال پیش الان خانواده همسر خواهرم کاری به کارش ندارند، این شوهرش هست که با وابستگی افراطی به اونا،و اولویت دادن به اونا، شرایط رو برای خواهرم سخت کرده و دلشو از زندگیش سرد کرده...مریم همیشه میگه من نمیبخشم که به قولشون عمل نکردند و ما همینجا موندگار شدیم، البته به نظرم باید به این هم توجه کنه که اینهمه سال به هر حال بدون رهن و اجاره زندگی کرده و دغدغه صاحبخونه و دنبال خونه گشتن و اضافه کردن مبلغ پیش خونه و جابجا کردن مدرسه بچه ها بابت عوض کردن خونه و این مصبیتها رو هم نداشته، من بهش گاهی میگم از یه جهاتی هم به هر حال به نفع تو بوده، اگر مثل من هر سال به این فکر میکرد که خونم کوچیکه و باید عوض کنم و پارکینگ دار بگیرم و مدام بدبختی خونه خریدن و حاشیه هاش رو داشته باشه (تازه من مستاجر نبودم و از یه سری دیگه جلوتر بودم) یا مثلا همش به فکر جابجا شدن بابت مستاجری باشه، عملا معلوم نبود وضعیش الان بهتر از این بود، کاش فقط خونه به نام خودشون بود و میشد بفروشند و جابجا بشن که خب نیست، همون خونه ای که توش نشستند الان 20 میلیارد تومن تو تهران پولشه....بازم میگم الان مشکل شوهرشه که همش میره خونه مادرش طبقه پایین و میاد، وگرنه اونا باهاش کاری ندارند و دخالتی نمیکنند دیگه، حتی رفت و آمد زیادی هم ندارند.
راستی درمورد همسرم هم آره خدایی تو مهربونی و دلسوزی و معرفت نظیر نداره، حیف که اخلاق من و سامان به هم نمیخوره و مدام کشمکش و بحث داریم وگرنه که آدم خوب و به شدت حامی و مهربونی هست و هر کاری ازش بربیاد برای همه از غریبه و آشنا انجام میده. سری قبل هم ۶ سال پیش تو دعوای خواهرم و شوهرش خیلی زیاد هوای خواهرم رو داشت و همش زنگ میزد که بیا ببرمت بیرون که کمتر فکر ‌ و خیال کنی و خلاصه گوش شنوایی برای حرفهاش بود.
درمورد حموم هم خب من شخصا تا یک هفته هم بدون حموم میتونم زندگی کنم سارینا جان، چون موهام خشکه و تا 5 روز چرب نمیشه اصلا، خوشبختان خیلی هم بدنم بدبو نمیشه، حتی دکتر طب سنتی هم بهم میگفت تا یک هفته موهاتو نشوری ایرادی نداره، اذیت هم نمیشم.
خوشبختان کامنتت کامل اومد، اما بازم ازت خواهش میکنم ازشون کپی بگیری که اگر نرسید دوباره بفرستی
چقدر حرف زدم

غ ز ل یکشنبه 19 فروردین 1403 ساعت 21:30 https://life-time.blogsky.com/

مرضیه من هنوز نتونستم درک کنم اون همه وسیله برقی رو برای چی بردی؟
حالا گیریم رشت هم میرفتی. خونه خانوادتون بوده و اونام چنین وسایلی دارن خوب؟

خدا رو شکر که کلا خوش گذشته

من متوجه شدم کلا تولد گرفتن یا برنامه های این چنینی تو خونه دیگران جز دلخوری چیزی نداره و دیگه هرچقدرم دلم بخواد این ریسکو نمیکنم
چون اونحا ما صاحب اختیار نیستیم

ولی دعوای زن و شوهر تو جمع خیلی از پرده ها رو میندازه که اصلا خوشایند نیس
انیدوادم مشکلاتشون به خیر حل بشه
امیدوارم

غزل جان شما رو ارجاع میدم به پاسخ به پیام لیلی جان لطفا کامل مطالعه کن که تست میگیرم
ببین غزل جان سمنان که خب خونه خودمون بوده و وسایل ابتدایی آشپزی داره به هر حال یه خونه روستایی هست که زیاد سر نمیزنیم بهش، اما درمورد رشت فرق میکنه، اونجا مادرشوهرم وسایل برقیش کم و بیش تکمیله اما خب مثلا گوشت کوب برقی نداره، من اونجا هم برم اینو میبرم بابت نویان و اینکه حبوبات رو درسته نمیخوره و نمیجوه، له هم میکنم باز بابت پوستش بدش میاد و باید پوستش رو جدا کنم، سر همین اینو میبرم که راحتتر باشم، بعد مثلا خرد کن که مادرشوهرم دارم ظرف و تیغه و مخلفاتش کثیف میشه اما گوشت کوب برقی رو راحت داخل همون ظرف سوپ یا غذا میکنی و کثیف کاری زیادی نداره، منم ملاحظه مادرشوهرم رو میکنم، غزل جان من حتی رشت که میرم دو سه تا قابلمه کوچیک مخصوص بچه ها میبرم که مثلا نخواسته باشه قابلمه های تفلون مادرشوهرم رو برای بچه ها استفاده کنم و حالا از جهت رنگ یا لایه رویی دچار آسیب بشه! یعنی در این حد حواسم هست، با اینکه بنده خدا انقدر مهمون نوازه که ذره ای از هیچ بابتی منو معذب نمیکنه اما بازم با خودم میگم هر خانمی روی وسایلش حساسه و چرا وقتی میتونم ملاحظه کنم اینکارو نکنم.... من حتی پوشک بچم رو هم داخل حمام نمیذارم، با اینکه بنده خدا خودش اونجا سطل مخصوص میذاره، همون موقع یا یکی دو ساعت بعدش میدم سامان ببره بندازه سطل زباله خیابون، حالا مثلا دیدم مهمون اومده پوشک بچه رو یا حتی عذر میخوام نوار بهداشتی رو انداخته داخل سطل آشپزخونه!!!!
ببین دقیقا حرفت درمورد تولد گرفتن خونه دیگران درسته، سامان مثلا احساس میکرد چون خانواده مادری من اهل تولد گرفتن به اون معنا و اهمیت دادن به این مناسبتها نیستند یکم رفتار ما براشون خنده داره و دارند تمسخر میکنند! هر چی هم میگفتم اشتباه میکنی قبول نمیکرد، شاید از بابت خنده هایی که دخترخالم میکرد این برداشت رو داشت، بچه ها هم بابت بازی با وسایل تولد دست بردار نبودند و سامان هم عصبی شد، من اصلا نباید اونجا کیک میگرفتم میبردم، عملا تولد نویانم خیلی بد گذشت.... به دلم موند، برعکس تولد نیلا.
بله، متنفرم از اینکه زن و شوهر دعواهاشون رو بیارند تو جمع، گاهی ناخواسته پیش میاد اما در این حد و اندازه واقعا باعث خجالت ورسوایی هست.
ممنونم عزیزم، انشالله
امیدارم حال خودت هم بهتر شده باشه غزل جان من خیلی حال و روزت رو میفهمم، عینا تجربه کردم و هنوزم میکنم، کمتر از قبل اما هنوزم هست

فرناز یکشنبه 19 فروردین 1403 ساعت 17:43 https://ghatareelm.blogsky.com/

سال نو مبارک همینطور تولد خودت و پسر گلت امیدوارم پر از اتفاقات خوب باشه براتون من عاشق این پستهای طولانی تو هستم قسمت اولش که مربوط به سفر بود خیلی خوب بود. امیدوارم خواهرت هم حساسیتش رو کمتر کنه و زندگی رو به کام خودش و بچه هاش تلخ نکنه

ممنونم عزیزم، سال نو بر شما و خانواده گرم و صمیمیت هم هزار بار مبارک و فرخنده فرناز جان...
مرسی گلم، اینطوری دلگرم میشم که خب از اینهمه طولانی نوشتن خجالت و معذب نشم
منم امیدوارم، البته خواهرم به نظرم حق داره، تو زندگی ای که اولویت یه مرد اول مادر و خواهرش باشند و بعد همسرش زن به حق حساسیتش بیشتر میشه، اما خب خواهر من هم حتما کوتاهی هایی داشته، امکان نداره در مشکلاتی که بین زن و شوهر پیش میاد فقط یه طرف مقصر باشند

لیلی یکشنبه 19 فروردین 1403 ساعت 13:27 http://Leiligermany.blogsky.com

عجب پست طولانی.
جای کامنت گذاشتن نیست چون ادم یادش نمی مونه.
خدایی سفر رفتی با گوشکوب برقی و سرخ کن؟! البته ادم با بچه کوچیک میره جایی دایم درگیر چی بخورن هستش. ما هم پارک میریم فقط دنبال بچه هاییم و اصلا استراحت نمی کنیم
من هم مثل شما فکر می کنم دعوای خواهرت با همسرش تو جمع تاثیر منفی تو ذهن همه می ذاره ولی خب خواهرت دلش حمایت خانواده اش رو می خواسته. امیدوارم این خواهر من و خواهرتو تموم بشه و هر دو بتونند در جمع خانواده ها خوشحال باشند نه لجبازی.
خوشحالم که تونستی روزه هات رو بگیری. منم امسال موفق شدم که با وجود بی حالی و سحری چی بپزم روزه هام رو بگیرم.
دستور کیک اسان رو برای من مبتدی می فرستی؟

اشکال نداره عزیزم، همینکه خوندید ارزشمنده
ببین بذار من یه توضیح بدم، خب اونجا خونه خودمونه و درواقع مسافرتی که لازمش رفتن به هتل باشه حساب نمیشه، از طرفی هم که فقط من و سامان و بچه ها بودیم و قرار نبود بردن اونهمه وسیله مزاحم کسی بشه. منم دیدم ممکنه چند روز بمونیم بهتره هر چیزی رو پیش بینی کنم، سرخ کن رو بردم از اون جهت که خب دیدم وسیله بزرگی نیست اصلا، 50 در 50 سانته و شش هفت کیلوگرم، گفتم هوا سرده و تو حیاط دنگ و فنگ داره جوجه کباب درست کردن، تو همون سرخکن به راحتی تو خونه درست میکنم، از طرفی چون یه عالمه غذاهای اماده فریزری برای خودمون و بچه ها برده بودم، فکر کردم برای انجماد زدایی سریع از همین سرخکن استفاده میکنم، چون خونه روستایی وسایل ابتدایی برای آشپزی داره و مثلا مایکروفر و اینا اونجا نداریم، گوشت کوب برقی رو از اونجایی بردم که نویان مثلا حبوبات رو درسته نمیخوره، باید براش له کنم، تازه اگر پوستش بره تو دهنش بدش میاد و نمیخوره، منم خب آش رشته با خودم برده بودم و میدونستم سوپ هم درست میکنم و از اون جهت گوشت کوب برقی رو هم بردم، بماند که شک داشتم ببرم یا نه، تهش گذاشتم بین لباسها داخل چمدونم و بردم، اتو رو هم بردم چون اونجا اتو نداریم، اغلب دو ماه یکبار خانوادم میرن و برای دو روز، دیگه اینجور چیزها رو اونجا نذاشتیم، میدونستم لباسهایی که برای عید دیدنی برده بودیم چروک میشن، از اون جهت اونم برداشتم، سشوار رو هم از اون جهت بردم که موهام که کراتینه هست اصلا نباید خیس بمونه، فکر کردم وقتی صورتم رو میشورم یا حمام میرم باید سریعا خشکش کنم و برش داشتم، بماند که اونجا دیدم خواهرم سشوارش رو گذاشته مونده و نیازی نبوده، حالا من همه چی برده بودم الا شامپو و ماسک موی کراتینه که از اینا واجبتر بوده! یعنی اگر میخواستم برم حمام باید میرفتم دوباره اینا رو از سمنان میخریدم و یک و نیم پولشو میدادم! همون بهتر که آب گرم نداشتیم که دو تا دلیل داشته باشم برای حمام نرفتن! یعنی میگم آدم تا ریزترین چیزها رو برای سفر پیش بینی میکنه اونوقت مثلا یه آیتم خیلی مهم رو یهویی یادش میره.
پارک رفتن با بچه ها مصیبته لیلی جان، باز بچه های شما کمی بزرگترند، من همش نگرانم خدای نکرده گم بشن و اغلب پارک رفتن بهمون زهرمار میشه بس که دنبال بچه هاییم، اما خب نمیشه هم خونه موند، بچه ها باید گردش برند، بخصوص مایی که رفت و آمد زیادی هم نداریم و خونمون هم کوچیکه و بچه ها کلافه میشن از خونه موندن، البته به قول دوستم خونه 300 متر هم باشه بازم بچه ها دلشون بیرون و گردش میخواد.
لیلی جان منم دقیقا حرف شما رو به مادرم و خواهر کوچیکم زدم، وقتی خواهر کوچیکم برگشت گفت مسائل خانوادگیتون رو اینجا نیارید و مادرم گفت ما آبرو داریم درو همسایه، همونجا گفتم ول کنید دیگه، این بنده خدا دستش به جایی بند نیست، به جهنم که همسایه میشنوه! این الان دلش حمایت میخواد و ....
منم از این بحثهای خاله زنکی همیشه بیزار بودم، خواهر من و مادر من و خواهر و مادر تو! بین من و سامان خدا رو شکر زیاد نبوده اما همین شوهرخواهرم با رفتارهاش تو ناخواداگاه همسر من هم تاثیر گذاشته و این یکی دو سال اخیر گاهی چنین حرفهایی در حد کم بین ما هم مطرح شده، یعنی میخوام بگم همسرم تو این خطها نبوده اما رفتار خواهرم و شوهرش رو که دیده یه مقدار آگاه شده، اما خب اصلا در حد آزاردهنده ای نیست، منم که عاشق خانواده سامان هستم خدایی بخصوص پدر و مادرش.
قبول باشه نماز و روزت لیلی جان، چه خوب، درسته که سخته و آدم از تموم شدنش استقبال میکنه، اما تهش حس خوبی داره، یه جور ارضای روحی و حس اینکه خدا ازت راضیه، البته انشالله که همین باشه.
لیلی جان، از من مبتدی تر خودم هستم این کیک رو اولین بار درست کردم، داخل شیشه سس مایونز و داخل آب جوش، خیلی راحت! همون تو هم با قاشق خورده میشه، شما اینستاگرام من رو داری که من پستش رو برات بفرستم؟ من از روی اون درست کردم و خوب شد، ظرفی هم کثیف نشد، اما خب مثلا هر شیشه به درد یک یا دو نفر میخوره، فر و همزن و هیچی هم نمیخواد.
اینستاگرام من Roozanehaye.marzieh
هست، اگر هم اینستاگرام نداری بهم بگو همینجا برات دستورش رو بذارم، خیلی راحته
راستی ببخشید بابت تاخیر در پاسخ به پیامت عزیزم

سارا یکشنبه 19 فروردین 1403 ساعت 11:14

سلام عزیزم.سال نو مبارک
من امسال عید هم به دیدار عزیز از دست رفته ام (پدرم)و هم به دیدار فک و فامیل همسررفتم.کلا هرچی بیشتر به آدمها نزدیک میشم بیشتر به این پی میبرم که دوری و دوستی بهترین گزینه اس واسه بعضی آدمها...
سمنان که میگی،من یاد یه خاطره می افتم.باید یه روز واست تعریف کنم.اینجا جاش نیست.
امیدوارم که زودتر مادرشوهر برن خونه جدیدشون و شما بتونید توی این روزهای بهاری رشت بیاید.
راجع به خواهرت...واقعا ناراحت شدم واسشون.چقدر بده که حرمتها شکسته بشه.امیدوارم خدا به زندگیشون آرامش بده.به نظرم شوهرخواهرتون بلوغ فکری ندارن و صرفا رفتار اشتباه خواهرتون رو به بچگانه ترین شکل ممکن پاسخ دادن!البته معتقدم که آدم باید دو کفه ترازو رو با هم ببینه بعدا قضاوت کنه.شاید خواهرتون هم مقصر بودن.
منم روزه امونمو بریده....دیگه طاقت ندارم.دیروز بعدازظهر چرت میزدم،خواب میدیدم دارم یه عالم نون میخورمانقد گرسنه بودم...بر حسب تجربه روزهایی که سحری غذایی خوردم که توش سیب زمینی داشته،کمتر احساس گرسنگی کردم.ولی خب در کل له شدم

سلام سارا جانم، دوست عزیزم
سال نوی تو هم مبارک
امسال با خودم فکر میکردم اگر رشت رفتنی میشدم، به سارا هم سر میزدم، که قسمت نشد دیگه. هنوزم مادرشوهرم اینا جابجا نشدند! شاید آخر ماه اما منم یه دغدغه جدید برای خودم درست کردم این روزها که ممکنه نتونم بهار رو برم رشت و خب دلم میسوزه، عاشق گیلان در فصل بهارم
خدا پدرتون رو رحمت کنه، روحشون شاد، منم موافقم باهات، به نظرم یکی دو تا دوست خانوادگی که بشه باهاشون رفت و آمد صمیمانه داشت، خیلی بهتر از رفت و آمد با فامیل هست، اما خب یه وقتایی هم مجبوریم این رفت و آمدها رو داشته باشیم، خدا رو شکر من هرچقدر با خانواده همسرم بیشتر رفت و آمد میکنم و آشنا میشم، بیشتر دوستشون دارم، آدمهای خوبی هستند و شاد وصمیمی، که فکر میکنم ویژگی اغلب شمالیها باشه.
ببین حتما اون خاطره رو تعریف کن! خدا کنه حالا خاطره بدی نباشه
بله که در دو طرف دعوا همیشه هر دو طرف نقش دارند، منم مطمئنم خواهرم هم لابد اشتباهاتی داشته، به مادرم هم گفتم، به خودش هم غیرمستقیم گفتم، اما به نظرم بعد خیانت و اعتیاد، چیزی که بیشتر از هر چیز دیگه ای برای زندگی زناشویی مضره، وابستگی افراطی به خانوادست، در حدیکه اونا رو به همسر خودت اولویت بدی، و این کاری بوده که شوهرخواهرم کرده، اینکه طی این سالها که میشه 17 سال از طبقه بالای خونه مادرش علیرغم حساسیت همسرش جابجا نشده، خودش دال بر همین موضوعه، بماند که خونه خیلی خوب و بزرگیه، اما به اینهمه عذاب کشیدن خواهرم نمیرزیده. البته من به خواهرم میگم همین خونه رو میخواستی حتی رهن کنی باید کم کم دو میلیارد میدادی....
نماز و روزه هات قبول عزیزم، ماه خوبی بود اما خدا رو شکر تمام شد من که اساسی کم آورده بودم.
خب سیب زمینی سیرکننده تره، حالا من یه روز فلافل خوردم سحری بهتر بودم، اما خدایییش فقط یک روز با اینکه غذا هم داشتم ترجیح دادم نون و کره و مربا بخورم و اون روز از همیشه سبکتر بودم و بهتر دووم آوردم.
بازم میگم شکر که تمام شد

نجمه یکشنبه 19 فروردین 1403 ساعت 08:24 https://najmaa.blogsky.com/

سلام مرضیه جانم
واقعا مامان باباها باید انرژی شون ده برابر باشه، روزه و غیر روزه هم نداره.
ما هم هوا که خوب میشه، عصرا همیشه می ریم پارک.
چقدر خوب که حواست به خاله هم بوده، درسته شما اذیت شدی اما اون کلی خاطره های خوب تو ذهنش هست.
واقعا دستت درد نکنه.
منم خیلی وسواس غذایی دارم، ساعت غذای خودم چون نباید عوض شه، حس میکنم واسه بچه ها هم همینه
عاشقتم با وسایلی که بردی.خیلی خوب بود، ولی خب عوضش راحت بودی

سلام نجمه جان
بله واقعا همینه،الان که چند روزه ماه رمضان تمام شده قشنگ حس میکنم
چقدر انرژیم بیشتره و حال جسمیم بهتره، کاش خدا قانونی میذاشت که مادران دارای فرزند زیر شش سال بخصوص اگر دو تا باشند از روزه گرفتن معافند! نه قضا میخواد نه کفاره! حالا خب خیلیها راحت نمیگیرند اما خب ما از اون خانواده هاش نیستیم
بله طفلی خالم تنهاست، از بچگی هم حق به گردن من داشته، ما هم خب یکم از تنهایی درومدیم اما دیگه نتونستیم گشت و گذار راه دور بریم بابت روزه داری خالم.
من کلا نسبت به تغذیه بچه ها بینهایت وسواس فکری دارم، حالا یکم بهتر دارم میشم انگار اما خیلی در حق خودم ظلم کردم تو این سالها، درمورد تغذیه خودم هم خیلی جاها کوتاهی کردم بعد بچه دار شدن.
ببین این وسایل رو تو کامنت یکی از دوستان (لیلی جان) توضیح دادم که چرا بردم، برای خیلیها جالب بوده انگار

شکوفه شنبه 18 فروردین 1403 ساعت 21:05

سلام اخیش چه پست کاملی
لطفاً همیشه طولانی بنویس.
کاش چندتا عکس از خونه ی روستایی میگذاشتی.
انشالله مشکل خواهرت حل بشه.
نماز روزه هات قبول

سلام شکوفه جانم
ای جانم، مرسی از محبتت
فکر بدی هم نیست، شاید از حیاطش تو اینستاگرامم چندتایی عکس بذارم، اینستای من رو داری؟
قبول حق عزیزم، به همچنین

آیدا سبزاندیش شنبه 18 فروردین 1403 ساعت 20:47 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلاممممم
دو ساعته دارم میخونم
خب خدا رو شکر این نوروز هم گذشت ، یک سال هم رفت . چقدر خوب که جور کردین رفتین مسافرت و سمنان اینم خودش یه حال و هوا عوض کردنه و بچه ها هم حسابی بازی کردند خوش بودند.
چقدر خوشحال شدم راستش همسر خواهرت اومده عذرخواهی کرده. میدونی برادر کوچیک منم ۵۰ سالشه ها اما رفتارهاش شبیه یک پسر بچه میمونه همش لجبازی های بچگانه داره.
بعضی مردها اینطورین دیگه خودشون با دست خودشون خودشونو کوچیک میکنن.
امیدوارم همه ی زندگی ها گرم و در اوج صمیمیت و علاقه باشند.

سلام ای جانم
من خودم عاشق پست های طولانی سایر وبلاگ نویسها از جمله خودت هستم اما خب برای خودم خیلی وقتگیره این طولانی نوشتن
بد نبود، شاید به اندازه رفتن به رشت جذابیت نداشت اما بازم خوب بود و بهتر از خونه موندن بود خدایی. بچه ها هم خب هوایی عوض کردند و تو حیاط حسابی سرگرم بودند.
بله به نظرم عذرخواهی کردن خودش جرات و جسارت و شجاعت میخواد، اما ایکاش رفتارمون طوری نباشه که اینهمه تحقیر بشیم و آخرش هم اینجوری ملتمسانه عذرخواهی کنیم....
اصلا مردها اغلب هیچ وقت بزرگ نمیشن آیدا، حتی همسر خودم هم یه جاهایی رفتارهاش عین پسربچه ها میشه.
الهی آمین، لطفا برای زندگی پرچالش منم دعا کن آیدا

مامان خانومی شنبه 18 فروردین 1403 ساعت 18:09 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام عزیزم امیدوارم هرچه زودتر مشکلات و ناراحتی های خواهرت حل بشه خیلی ناراحت شدم از خوندن این بخش از پستت چقدر سخته و سنگین آدم بعد از چند سال زندگی مشترک با دوتا بچه به همچین نقطه ای برسه که بگه دیگه نمیتونم و نمیخوام برگردم به خونه و زندگی خودم ! کاش شوهرخواهرت یه فکر جدی برداره به نظرم خواهرت کار خوبی کرد رو حرفش موند و نرفت شاید شوهرش حساب کاربیاد دستش و یه تغییر جدی ایجاد کنه حالا مثلا از اون خونه جابجا بشن یا هرچیز دیگه ای که به صلاح رابطه و زندگیشونه بازم دمش گرم فوری برگشته و عذرخواهی و هدیه و ... الان که با خودم فکر میکنم میبینم مثلا اگه شازده بود آیا با این سرعت میومد برای عذر خواهی و ...بعید میدونم ! ولی در کل با حرفت موافقم که خیلی بد مشکلات زندگی شخصی پیش حتی خواهرو برادر رو بشه و همه بفهمن من که خودم اصلا دوست ندارم .
سفرتون به سمنان هم تجربه خوبی بوده که شما تنها بودید و قطعا به بچه ها هم خیلی خوش گذشته چون بچه ها عاشق حیاط و فضای باز هستن که بکن نکن نشنون و راحت بازی کنن . فقط تجهیزاتی که بردی ! گوشتکوب برقی ! سرخ کن و ...

سلام مامان خانومی عزیز
بله منم بابت اینکه حال و روز خواهرم تو اون زندگی خوش نیست خیلی ناراحتم، درسته که از خود خواهرم کم دلخوری ندارم، اما حال و روزش برام مهمه...منم الان که فکر میکنم میبینم اگر با شوهرش میرفت، دیگه فرداش با دسته گل و کادو نمیومد سراغ اون و مادرم و اینهمه عذرخواهی نمیکرد...البته امید زیادی به تغییر نیست چون یه سری رفتارها تو ذات ادمه، نهایتا مدتی تغییر میکنه و بعد چندوقت دوباره برمیگرده به همونی که بود، این آدم هم بدذات به اون معنا نیست، فقط دلش کوچیکه! زورش میاد مریم به خانواده خودش انقدر خدمات میده! دلش میخواد مریم ما مثل قبلترها با خانواده اون هم بره و بیاد و سرویس بده که دیگه مریم بعد اتفاقاتی که افتاده هرگز اینکارو نمیکنه...
به قول شما همین که اینطوری برای عذرخواهی اومده خودش یه امتیاز مثبته! اما آخه اینهمه تحقیر شدن جلوی خانواده ما میرزید آخه؟ اینکه اینهمه حرفهای پشت پرده رو بشه اونم جلوی خواهرا ی کوچیکتر و شوهراشون! از اون خونه که جابجا نمیشن! نمیتونند که بشن حتی اگه شوهرش بخواد، فعلا که حتی نمیخواد، اما همینکه کمتر بره و بیاد و فکر نکنه چون مامانش طبقه پایینشه دم به ساعت باید بره اونجا خودش یه قدم به جلو هست! البته همونم موقته لابد! مریم هم البته یه جاهایی باید کوتاه بیاد، نمیشه که صددرصد فقط یک طرف مقصر باشه!
بله تجربه خوبی بود! بهتر از تو خونه موندن بود! بچه ها هم خیلی خوشحال بودند/! تمام سال تو یه خونه زیر هفتاد متر هستند، حالا یه حیاط صد و خورده ای متری میبینند و خب خیلی خوشحالند دیگه.
تجهیزات رو که دلیلش رو کم و بیش گفتم حالا در جواب یکی دیگه از دوستان ( لیلی جان) درمورد دلایل پشت پرده بردن این وسایل توضیح بیشتری دادم

بهار شنبه 18 فروردین 1403 ساعت 15:24 http://Bahar1363.blogfa.com

سلام عزیزم
خیلی وقت بود‌منتظر پستت بودم
خیلی‌هم لذت بخشه نوع نوشتن شما ...
خوشحالم که آغاز سالتون با مسافرت و‌تغییر حال و‌هواتون‌شروع شده به نظرم کار خوبی کردین رفتین سمنان که یه شهر آروم هست و‌حتی ای کاش بیشتر هم میموندین شما که جای اقامت داشتین.
منم کنجکاو شدم یک‌روزی هم با همسر برنامه سفر اون سمت بذارم و‌بریم...
دوست دارم کامنت طولانی بذارم اما میترسم دستت نرسه به هر حال روز و‌روزگارت خوش مرضیه جان دوست داشتنی

سلام بهار جانم، ممنونم از نظر لطفت. حرفت دلگرم کننده بود عزیزم
خداییش اگر اونجا نمیرفتیم، تهران هم نمیتونستیم بمونیم و بهتر از هیچ جا نرفتن بود، ببین بهار جان سمنان یه شهر توریستی حساب نمیشه، البته یه شهر تاریخی با مردمی به شدت آروم هست، و در ده پانزده کیلومتریش مهدیشهر و یکم اونورترش شهمیرزاد هست که جاهای خوش آب و هوایی هستند، همینطور شاهرود و جنگل ابرش خیلی زیباست (من هنوز نرفتم و بالاخره میرم یکبار) اما مثلا خود سمنان جاذبه های توریستی شیراز و اصفهان رو طبیعتا نداره اما من معتقدم همه جای ایران زیباست و همه شهرهای ایران رو آدم شده برای یکبار ببینه، مثلا من فقط چندساعت شهر اردبیل رفتم و احساس کردم حس خوبی بهش داشتم، یا دو روز شهر کردستان و د و روز یاسوج بودم و بازم دوستشون داشتم درحالیکه این شهرها هم به اون معنا توریستی حساب نمیشند... شمایی که بچه ندارید به نظرم فرصت رو از دست ندید و همه ایران رو برید و ببینید و لذتش رو ببرید.
بهار جان میتونی حرفهات رو تو دو تا کامنت به همین طول که الان گذاشتی بفرستی، اینطوری صددرصد میرسه، البته جالبه که فقط درمورد کامنت تو و سارینا جا انگار اینطوری میشه، بقیه کامنتهای طولانی میاد.
در هرصورت مرسی که بهم سر میزنی، الهی همیشه شاد باشی در کنار همسرت و روزگارت شیرین باشه

مریم شنبه 18 فروردین 1403 ساعت 13:03 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جانم خوبی؟
سال نوت مبارک عزیزم
من که حسابی دلتنگ نوشته هات بودم
من کلی از نوشتنت حس خوب میگیرم و اصلا دلم نمیخواد کوتاه بنویسی
راستی منم اسفند ماهی هستم ۱۵ اسفند تولدم بود و پست قبل نوشته بودی اسفندی هست از بابت هم ماهی بودنمون خوشحال شدم چون حس خیلی خوبی بهت دارم
اینکه خواهرت هم اسمش مریم هست جالبه برام
چون خیلی دوست داشتم خواهری مثل تو داشتم

در مورد خواهرت هم واقعا ناراحت شدم و عجیب بود برام چرا با وجود سن بالا لجبازی میکنن باهم
الکی زندگی رو برای خودشون تلخ کردن که قطعا خانواد شوهر خواهرت بی تقصیر نیستن
انشالله که مشکلات شون حل بشه و خواهرت از خانه مادرشوهر فاصله بگیره که قطعا دوری و دوستی خیلی بهتر از این وضعیت هست

خیلی خوشحال شدم نوشتی دوست عزیزم
نماز روزه هات هم قبول باشه الهی

سلام مریم عزیزم، خوبی؟ سال نوی تو هم مبارک، الهی که سال جدید انقدر برات خوش یمن باشه که دردها و سختیهای سال قبل از یادت بره... من که دعات میکنم.
ای جانم، پس تو هم اسفندماهی هستی، نمیدونستم! به همین خاطره که منم انقدر تو ذهنم تو پررنگ هستی، اسفندماهیا یه مدل خاصی هستند قبول داری؟ هم مرموز و تودارند و دوست دارند تنها باشند هم گاهی دوست ندارند و عاشق جمع هستند، احساساتی و رویایی و مهربون و همیشه دیگران رو به خودشون اولویت میدند که البته من مدتیه دارم سعی میکنم این ویژگی آخری رو عوض کنم، تو هم همینکارو بکن.
فدات شم عزیزم، اگر اینجا بودی که حتما دوستان خیلی خوب و صمیمی میشدیم
والا لجبازی به سن و سال هم نیست مریم جان، بعضی ادمها بزرگ نمیشن، راستش من و همسرم هم با 40 سال سن هنوز خیلی وقتها رفتارهای خیلی نابالغانه ای داریم.
والا بیشترین مشکلی که زندگی خواهرم داشت همین نزدیکی به منزل مادرشوهرش اونم 17 سال تمام هست! همسرش هیچ جوره راضی نشد که جدا بشه! پولش رو هم نداشت! اگر مریم میخواست جدا بشه نهایتا باید به یه خونه 60 70 متری اجاره ای رضایت میداد (عین خودم) که اونم پول رهنش رو همسرش نداشت که بده! و هر سال باید جابجا میشد، الان تو خونه 130 متری تمیز تو یه محله خوب تهران نشسته و همیشه از جهت خود خونه و زندگی راحت بوده اما بابت رفتارهای همسرش و وابستگیش به خانوادش همیشه در عذاب بوده، الان هم مشکلش دیگه مادرشوهرش اینا نیستند چون با اونا ارتباطی نداره به اون صورت و اونا هم بهش کاری ندارند، مشکلش همسرش هست و کینه ای که تو دلش جمع شده، من درکش میکنم....
عیدت مبارک مریم جان، ممنونم عزیزم، طاعات شما هم قبول

آذر شنبه 18 فروردین 1403 ساعت 12:57

سلام مرضیه بانو جان. سال نو مبارک امیدوارم سال خوبی در پیش داشته باشی. نماز و روزه هاتم قبول عزیزم
کوتاه نوشتن فکر خوبی نیست من خیلی دوست دارم مفصل که مینویسی و میخونمت. نوشتنت رو دوست دارم حالا هر جور که برات راحت تر بود. تولد خودت و نویان و سالگرد ازدواج تونم مبارک. ایشالله همیشه به شادی

سلام آذرجان
عید شما هم مبارک، هم عید و سال جدید و هم عید سعید فطر که امروز هست. طاعات شما هم قبول
قربونت برم، مرسی که اینو میگی، چون من همش فکر میکنم بقیه با خودش میگن این خانم چقدر حرف میزنه و حوصلشون سر میره، یه جورایی خودم به شخصه بعد نوشتن پستم معذب و خجالت زده میشم وقتی طولانی بودنش رو میبینم. من که خب صد درصد نمیتونم کوتاه بنویسم چون تو ذاتم نیست، فقط سعی کنم یه ذره هم که شده کمترش کنم که هم خواننده ها راحتتر بخونند هم خودم کمتر وقت بذارم، بماند که نمیدونم همینم بتونم یا نه.
ممنونم از تبریکاتت عزیزم، شادترین باشی خانم

نسیم شنبه 18 فروردین 1403 ساعت 10:59

عیدت مبارک عزیزم

الهام شنبه 18 فروردین 1403 ساعت 08:04

سلام مرضیه جان. سال خوب و پر از اتفاقات خوب داشته باشی تولد گل پسرت مبارک باشه عزیزم. پست زیبایی نوشتی و خیلی ازت ممنونم که به این قشنگی با جزییات مینویسی و تعریف میکنی انگار که ما رو هم جزو خانوادت میدونی....
بابت خواهربزرگت ناراحت شدم و الان برای خودم علامت سوال پیش اومد که شاید رابطه تو با خواهرت و برخوردش تو اون سفر شاید از شوهرش بوده که بدین شکل پیش رفت و شماها دعواتون شد الهی که عاقبتمون به خیر باشه و همه بتونیم جوری زندگی کنیم که یه روزی این اتفاقات برامون پیش نیاد که بگن عههه این آدم پشت سر، نگرشش به ما چیه ! چون واقعا من به شخصه با همچین ادمی نمیتونم دیگه فکرم رو مثبت کنم
در هر صورت دعا میکنم هر روز بهتر از دیروز براتون باشه و همیشه زندگی بر وفق مرادت

سلام الهام جان ممنونم دوست من، ایشالا برای شما هم همینطور باشه.
فدات شم، چقدر خوشحالم کردی اینو گفتی، دلم گرم شد و لبخند به لبم اومد...اما قبول دارم گاهی یه حرفی رو خیلی تکرار میکنم
درمورد سوالت عزیزم باید بگم نه ربطی به همسرش نداشت تو اون سفر، متاسفانه خواهر من وقتی میریم خونه روستایی انگار یه احساس مالکیت نسبت به اونجا داره، بخصوص قدیمترها، و در کل همیشه اینطور بوده که یه روحیه ریاست طلبانه ای داشته و من هی کوتاه میومدم، یکبار که دیگه نتونستم کوتاه بیام تنش بدی درست شد و متاسفانه مادرم هم بابت خدماتی که به مامانم میده و البته خدا خیرش بده، طرف اون رو گرفت و یکسال تمام بطور کامل قهر بودیم...همسرش اونقدرها بدذات نیست اما حرصش میگیره خواهرم هوای خانواده خودش رو داره و با خانواده اون کاری نداره (البته رفتار خانوادش باعثش شده).
منم نمیتونم حرفهایی رو که شنیدم فراموش کنم و دیگه هرگز نگرشم نسبت به این آدم مثبت نمیشه، نهایتش خنثی بشه.... خداییش الهام شانس منو میبینی؟ آخه من با این آدم چکار داشتم اینطوری میکنه
الهی آمین عزیزم، یه حاجتی دارم، لطفا دعا کن بهش برسم، عید فطر هم مبارک و طاعاتت قبول

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد