بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روتین زندگی در دوران قرنطینه طور

قسمت آبی رنگ رو هفته پیش یکشنبه 24 فروردین از محل کارم نوشتم اما وقت نشد پستش کنم! هفته پیش  به جز همون یکشنبه که بعد 18 روز اومدم سر کار،‌دیگه سر کار نیومدم که بتونم باقی پستم رو بنویسم، تو خونه هم که روی لپتابم نت ندارم و نشد تکمیلش کنم،  امروز شنبه 30 فروردین که دوباره برگشتم سر کارم، هم قسمت ناتمام هفته پیش رو میذارم و هم یه سری حرفهای جدید.... قسمت آبی مال هفته پیشه و قسمت مشکی مال امروز.

امروز یکشنبه 23 فروردین بعد حدود هجده روز برگشتم سر کار.

احتمالا امروز میام و دوباره تا آخر هفته نمیام، فعلا قراره ادارات با دو سوم کارمندان به کارشون ادامه بدند، تا ببینیم هفته بعد چطور پیش میره.

خدا رو شکر میکنم که نزدیک دوماهه که دختر عزیزم رو مهد کودک نبردم، از 14 اسفند سر کار نرفتم، پنجم و ششم فروردین اومدم اداره و دیگه نیومدم تا امروز 24 فروردین. 5 و 6 فروردین هم نیلا رو گذاشتم خونه پیش سامان و امروز هم پیش سامان هست. از اول اسفند هم مادرشوهرم اینا اومدند تهران و پیش نیلا بودند،‌اینطوری میشه گفت حدود دوماه تمام دخترکم رو نبردم مهد کودک . همین خودش غنیمته، ایکاش میشد حداقل تا دو سالش کامل بشه، کلاً نمیذاشتمش مهد کودک.

این مدت تو خونه با سامان و نیلا گذشت و بعد بحران بیماری بابام که حالم رو به شدت خراب کرده بو و در مقیاس کمتر قضیه کاری بدی که برام پیش اومد،‌ روزهای نسبتاً آرومی رو گذروندیم، دعواهامون نسبتاً کم بود، بیشتر روزها سریالهای آمریکایی رو میدیدیم، breaking bad رو بالاخره تموم کردیم، الان فصل اول prison break رو تموم کردیم و هفت هشت قسمت هم از فصل دوم دیدیم. زمانهایی که نیلا بیداره، اصلا کار راحتی نیست دیدن فیلم با زیرنویس،‌اما خب به هر زحمتی هست سرگرمش میکنیم و وقتهایی که بیداره یکی دو قسمت میبینیم، بعد حدود ساعت یک شب میخوابونیمش و تا ساعت چهار و پنج صبح،‌ سه قسمت دیگه میبینیم، حداقل روزی 4 قسمت و حداکثر 5 قسمت میبینیم و همراه باهاش یه عالمه خوراکی و اسنک و نوشیدنی  میخوریم. مطمئنم اضافه وزن بدی پیدا کردم، از قبل کرونا،‌رژیم آنلاین گرفته بودم که وزن کم کنم،‌اما قضیه کرونا و تعطیلی ادارت و خونه نشینی اجباری که البته برای من و دخترم بد هم نشد، باعث شد نه تنها بیخیال رژیم بشم،‌ که بیشتر از همیشه هم بخورم و الان فقط امیدوارم نسبت به یکماه قبل،‌بیشتر از دو کیلو اضافه نکرده باشم.

صبحها حدود ده و نیم یازده، گاهی زودتر گاهی دیرتر بیدار میشیم، البته به ما باشه میتونیم بیشتر بخوابیم اما نیلا خانم بیشتر از اون نمیخوابه، خونه رو به کمک هم مرتب میکنیم، جارو و گردگیری و ... بعد میرم سراغ درست کردن ناهار. معمولاً یک روز غذا درست میکنم و دو روز میخوریم، دو روز در میون هم برای نیلا غذا میذارم و تا دو روز بهش میدم بخوره حالا یا سوپ مرغ یا گوشت. شام هم چیز سبکی درست میکنم...یه روزهایی صبحانه میخوریم و یه روزهایی هم که دیر میشه نه و سر و تهش رو با چایی و کیک و بیسکوئیت میاریم تا ناهار. بعد ناهار سعی میکنیم نیلا رو بخوابونیم و خودمون هم چرتی بزنیم، یه وقتها هم که نیلا همکاری نمیکنه و نمیخوابه، من و سامان نوبتی میخوابیم، نیمساعت یکساعتی من میخوابم و سامان پیش نیلا میمونه و بعد میام شیفتو از سامان تحویل میگیرم و سامان میره میخوابه تا شش و  نیم هفت! بعدش هم که بلند میشیم و معمولا سامان ظرفهای ناهار رو میشوره و سعی میکنیم اگر نیلا اجازه داد یه قسمت سریال ببینیم و بعدش من برم سراغ  آماده کردن چیز سبکی برای شام و بعد شام هم که دیگه سرگرم گوشی و تلویزیون و ... تا نیلا خانم حدودای ساعت دوازده و نیم یک شب به زور و بدبختی بخوابه و بریم سراغ شب نشینیمون که لذت بخشترین بخش روزمونه به نظرم، تو این مدت که با سامان بودیم تقریبا روزها همینطور گذشته و روتینمون اینطوری بوده، نمیگم روزهای بدی بوده، من که راضی بودم اما خب یه موضوعاتی هم تو فکر و ذهنم بوده که بینهایت آزارم میداده، یه خوددرگیری مزمن که روح و روانم رو مثل خوره میخوره و جاش نیست اینجا و امروز بگم.

البته تا پنجم فروردین هم مامان بابای سامان خونمون بودند و سال نو رو با هم تحویل کردیم، حضورشون خیلی خوب و دلگرم کننده بوده برام. دستشون درد نکنه که نیلا رو هم نگهداشتند بخصوص تو روزهای کرونایی و نخواست بچم رو ببرم مهد کودک.


نیلا هم که بینهایت شیرین زبون و بامزه شده. مدتهاست از کارها و حرکات جدیدش ننوشتم، سعی میکنم یه سری موارد رو بنویسم هرچند میدونم خیلیهاش جا میمونه و حافظم یاری نمیکنه همش رو بگم. یه کلمه جدیدی که غیر از ماما و بابا و مه مه و به به و د د و ... یاد گرفته، اونم اینه که مدام میگه "چی شد"! هر اتفاقی که میفته،‌یا هر صدایی که یهویی شنیده میشه، برمیگرده میگه "چی شد؟" انقدر بامزه میگه که حد و حساب نداره! یعنی انقدر عاشق چی شد گفتنشم که هر بار میگه صورتشو پر از بوسه میکنم. هر بار بکه باباش میره حموم یا میره تو اتاق خوابمون و در رو میبنده که نیلا نره تو اتاق و بساطش رو به هم بریزه،‌ پشت در می ایسته و بلند و پشت سر هم میگه "با با با با" انقدر بلند و با انرژی میگه که اگه ادم خواب هم باشه از خواب میپره و آخرش باباش مجبور میشه درو باز کنه و راش بده داخل! یه اتفاق خیلی جالب اینه که گاهی به جای بابا،‌باباش رو ددی صدا میکنه! daddy انگلیسی! واقعا نمیدونم اینو از کجا یاد گرفته! برای اینکه ا امتحانش کنم،‌بهش میگم ددی کو؟ بعد بلند بلند میگه بابا بابا و میره سراغ باباش! خداشاهده من هیچوقت به جای بابا بهش نگفتم بگه ددی و راستش اصلا هم دوست ندارم که اینطوری  بگه، موندم از کجا و کی و چظور یاد گرفته! چند روزیه خیلی واضح میگه خاله یا عمه! وقتی یه حرفی رو میخواد تایید کنه به تقلید از من میگه "خب باشه!" انقدر خوشم میاد که نگو! حتی یکبار در جواب مرسی که گفتم، گفت خواش،‌یعنی خواهش میکنم! کلمه کجایی رو هم خیلی واضح میگه! بخصوص بعد بابا گفتن! با صدای بلند و محکم و تند میگه با با با بابا و وقتی باباش جواب میده،‌با لهجه بامزه ای میگه "کجایی"!!!

خب قسمت بالا مال هفته قبل بود، و از اینجا به بعد مال امروز  شنبه سی فروردین ماهه، بهتره یکم دیگه از کارها و حرکتهای نیلا جانم بنویسم:

وقتی یه چیزی بهش میدم قشنگ بهم میگه مرسی"، از کلمه "خب" هم زیاد استفاده میکنه! وسط حرفام میگه "خو"! وقتی چیزی به سمتم میگیره بهم میگه "بیا"! کلمه باشه رو هم بصورت "باش" یا یه چیزی تو این مایه ها تلفظ میکنه! به گوشی میگه گوش، باباش رو صدا میکنه و وقتی جواب میده با یه لهجه بامزه میگه:"کجایی"؟ وقتی صداش میکنم جواب میده "چیه"، به همین واضحی! یه وقتها وقتی میخواد جواب مثبت بده و بگه آره،‌ میگه "نه" یعنی هنوز متوجه نشده نه به معنای جواب منفیه! مثلا میگم منو دوست داری میگه نه! میگم بریم تاب تاب عباسی ، میگه نه! بریم اسباب بازیتو بیاریم "نه" و منظورش آره هست، انقدر بامزه میگه که میخوام از شدت عشق لهش کنم! البته برای جواب مثبت هم با لحن مخصوص خودش میگه "یه یا ئه" که به معنی آره هست. تو گهواره نوزادیش میشینه و تند تند تاب تاب عباسی میخوبه! البته میگه "تا تا عبزی" و قسمت تا تا رو انقدر غلیظ و محکم و بلند میگه که کلی عشق میکنم! ولی خب از تاب خوردن میترسه و تابی رو که به بارفیکس وصل کردیم اصلا دوست نداره سوار شه،‌ یعنی میترسه! اما به جاش عروسکهاش رو سوار میکنه و تابشون میده! چند وقتیه که میشمره! خیلی بامزه و تو دل برو میگه دو، شیش،‌هش (هشت)،‌ ئک (یک) ، پن (پنج) و از همه بیشتر عاشق اینه که بگه دو، معمولا شماره دو رو چندبار بلند و پشت سر هم تکرار میکنه.

 عاشق اینه که دستم رو بگیره و منم اینور و اونور بچرخونمش و بلند بلند آلیسا آلیسا بخونه! میگه "آییسا آییسا"! هر وقت باهام کاری داره یا چیزی میخواد،‌دستمو میگیره و منو میبره با خودش به سمت چیزی که میخواد و مثلا قدش نمیرسه،‌حالا میتونه دستگیره در اتاق خواب باشه،‌یا در حموم که بازش کنم و بره تو! عاشق اینه که بره داخل حموم و شیر پایینش رو براش قطره قطره باز کنم و آب بازی کنه! یه مدته ترس وحشتناکش از حموم به خاطر همین آب بازی کمتر شده خدا رو شکر. قبلاً از لحظه اول تا آخر حموم از ترس گریه میکرد. الان خدا رو شکر بهتره هر چند هنوز هم از شستن موهاش بدش میاد و گریه میکنه، اما در مقایسه با قبل خیلی پیشرفت کرده.

بالشش رو میذاره روی پاش و عروسکش رو روی پاش میخوابونه و  پاشو تکون میده و با دستای کوچیکش به تقلید از من که موقع خوابیدنش با دستام آروم به پشتش میزنه،‌ میزنه به بدن عروسکش که بخوابونتش!  از اونجایی که دوست داره موقع خوابوندنش به پشتش بزنم،‌ اگر یه موقع اینکارو نکنم یا وسطش قطع کنم، خودش با دستهای کوچیکش میزنه به پشتش که یعنی اینکارو بکن! عاشق اینه که موقعیکه خوابش میاد یا خستست،‌باباش بغلش کنه و سرشو بذاره روی شونش، یه وقتها همینطوری خوابش میبره!  وقتی پوشکش رو میخوام عوض کنم، جای کش پوشک رو میخارونه و با اشاره بهم میگه پا و جای کش اطراف کمرش رو بخارونم! 

یه تیکه کهنه آشپزخونه میندازه روی سرش و راه میره و کلی باهاش سرگرم میشه...عاشق اینه که بره روی بلندی! 24 ساعته باید مواظبش باشیم که نره روی مبلها یا صندلیها! هر چیزی که روی زمین باشه و یکم بلند باشه میره روش! مثلاً سبد یا سطل! همینکه در یخچال یا کابینت خوراکیها باز میشه بدو بدو میاد و قبل اینکه وقت کنم ببندمش میره داخل یخچال یا کابینت! لباسشویی ما همیشه به برقه و معمولا از برق درش نمیاریم، متاسفانه همش سعی میکنه با دگمه هاش بازی کنه و روشنش کنه! مدام دنبال گوشی های ماست و کامل یاد گرفته چطور روشنش کنه! خیلی راحت آهنگ عوض میکنه! البته این قضیه خیلی باعث اعصاب خوردی ما میشه چون اصلا نمیذاره از گوشیمون با خیال راحت استفاده کنیم حتی براش گوشی موزیکال هم خریدم اما علاقه ای نداره! 

کلاً هر چی هم براش اسباب بازی بخریم،‌  باز خیلی علاقه نشون نمیده و دلش میخواد با وسایل دیگه بازی کنه یا بره روی بلندی و برای همین با اینکه کلی اسباب بازی دورشه اما بعضی وقتها بدجور حوصلش سر میره و کلافه میشه از بیکاری! اینجور وقتها دلم خیلی براش می سوزه چون هر چقدر هم باهاش بازی کنیم بازم یه وقتها اینطوری حوصلش سر میره. عشق تلویزیونه و متاسفانه تو خونه ما تلویزیون 24 ساعته روشنه، میدونم خوب نیست انقدر بچه زیر دو سال در معرض تلویزیون باشه ،‌اما واقعا با چیزهای دیگه بخصوص اسباب بازیهاش به ندرت سرگرم میشه و اگه تلویزیون نباشه،‌ وقتی سامان نیست برام سخته به کارام برسم. قشنگ همراه با یه سری آگهی های بازرگانی میخونه! مثلا با آگهی "تاپ" وقتی میگه "تاپ تاپ تاپ تاپ..." بلند بلند میخونه! میگه "تا تا تا تا". الهی فداش بشم 24 ساعته در حال رقصیدنه! هر آهنگ شادی که از تلویزیون پخش میشه در هر حالی که باشه بلند میشه و میرقصه و همزمان با چرخیدنش، دستاش رو هم تکون میده! اصلا جوری شده که احساس وظیفه میکنه انگار! جوری که انگار اگه پا نشه برقصه گناه کرده!  یه وقتها نصفه شبها وقتی اون خوابه و ما تا 4 صبح بیداریم برای دیدن سریال، گاهی پیش میاد نصفه شب بیدار میشه، بالشش رو برمیداره و از اتاقش تلو تلو خوران میاد بیرون! اون صحنه انقدر برای ما  بامزه و جذابه که با اینکه از دیدن بیدار شدنش وسط خوشگذرونی  و فیلم دیدن خودمون خوشحال نمیشیم اما غرق بوسش میکنیم و سعی میکنیم دوباره بخوابونیمش.

دنبالش میدوئم و میترسونمش! اونم فرار میکنه! بعد به جایی میرسه که نمیتونه بیشتر از اون فرار کنه مثلا به در بسته! شروع میکنه به سمت من اومدن و صورتم رو ناز کردن که مثلاً خرم کنه! بعضی وقتها هم اون منو میترسونه و دنبالم میکنه. یه وقتها من و سامان خودمونو به خواب میزنیم و خر و پف میکنیم، اونم با انگشتاش میکنه تو چشممون که مثلا بیدارمون کنه یا با دستاش محکم میزنه به صورتمون!  جالبیش  اینکه که یوقتها خودش هم درست مثل ما و با صدای ما خر و پف میکنه! میگه "خا پوف" . انقدر غلیظ و بامزه و خوردنی میگه که حد نداره. 

الکی که گریه میکنم خودش رو میچسبونه بهم و نازم میکنه و صورتش رو میماله به صورتم. انقدر از کارها و رفتارهای من تقلید میکنه که گاهی منو میترسونه، مثلا یه وقتها صدای گریه الکی درمیارم اونم یه موقع اینکارو میکنه یا برای شوخی گاز گازیش میکنم اونم همین کار رو میکنه! چندباری که دیده دارم گرد گیری میکنم، اونم دستمال کاغذی برمیداره مثلا به خیال خودش میز تلویزیون و هر جایی رو که من دستمال میکشم دستمال میکشه! از نماز خوندنش نگم که حتی سجده و رکوع هم میره و زیر لبش هم یه سری کلمه زمزمه میکنه یعنی مثلاً مثل من داره ذکر میگه! یوقتها الکی گریه میکنم اونم یاد گرفته وقتی خودش رو میخواد برام لوس کنه، الکی گریه میکنه...خلاصه که هر چی از شیرین کاریهاش و بامزگیهاش بگم کم گفتم...

عاشق باباشه و از الان معلومه مثل همه دخترها باباییه، باباش هم خدایی براش کم نمیذاره اما خب هردومون یه وقتها در برابر یه سری بازیگوشیهاش و بخصوص گرفتن گوشی هامون عصبی میشیم و یکم دعواش میکنیم که فوری بغض میکنه و شروع میکنه بلند گریه کردن و اونوقت باید دو ساعت منتشو بکشیم و نازش کنیم که یادش بره! فوری هم عذاب وجدان میگیریم!‌بخصوص من.

متاسفانه برعکس چندماه پیش از وقتی دندون در آورده علاقه زیادی به غذا نشون نمیده و خیلی وقتها به سختی بهش غذا میدم! مثلا میبرمش حموم و با آب بازی سرشو گرم میکنم و بهش غذا میدم،‌یا میبرمش سراغ جعبه لوازم آرایشی یا میشونمش روی میز توالتم! یا حتی میبرمش داخل یخچال و کابینت که بازی کنه و و اینطوری سرگرمش میکنم و به زور بهش غذا میدم! بچه تر که بود با اینکه دندون نداشت غذاهای جامد رو بهتر میخورد الان با اینکه ماشالله دوازده تایی دندون داره علاقه زیادی به جویدن نداره و همش باید سوپ میکس شده بهش بدم! خیلی بده....

فعلا همینا در مورد نیلا. یه عالمه حرفها و حرکتها و رفتارهای جدید دیگه هم تو این دو ماهه یاد گرفته که الان حضور ذهن ندارم و دوباره مینویسم. دخترکم اول اردیبهشت ماه یکسال و پنج ماهه میشه، عین برق و باد گذشت، باورم نمیشه که الان 17 ماهه مادر شدم، داشتن بچه خیلی شیرینه،‌اما پره از احساس مسئولیت و نگرانی درمورد تربیتش و مراقبتش....با اینحال داشتنش با همه سختیها هزار بار به نداشتنش می ارزه، انشالله خدا به دل همه آرزومندان نظری کنه و هیچ زنی رو درمورد بچه دار شدن آرزو به دل نذاره که خوب میدونم چقدر سخته.

سامان از اول اردیبهشت میره سر کار  و دیگه بساط این چند وقت اخیر که با هم بودیم جمع میشه. دلم میخواست میتونستم همیشه همینقدر همسرم رو در کنار خودم داشته باشم، نه اینکه به خاطر شغل وقتگیرش، حتی جمعه ها یکی درمیون پیشم نباشه، سفر و ... بماند.

دلم میخواد یه کم هم از احوالات داغون این روزهام علیرغم تمام مواردی که بالا نوشتم بگم اما دیگه این پستم خیلی طولانی میشه. درواقع از حال و روزم همین الان هم در ادامه این پست نوشتم اما حس کردم ارتباط موضوعی با این پست نداره و از آخر پست پاکش کردم و ترجیحم اینه که دو سه روز دیگه تو یه پست جداگونه منتشرش کنم... فقط ازتون میخوام دعام کنید..خیلی بهش نیاز دارم. شاید از بیرون اینطور به نظر نرسه که چقدر از نظر روحی شکننده و متزلزلم اما فقط خودم میدونم و خدا که چه درگیری بدی با خودم دارم...بعداً بیشتر مینویسم. منو از دعاهاتون بی نصیب نذارید.

نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 5 اردیبهشت 1399 ساعت 16:04

مرضیه خانم از فرصتهات استفاده کن وغذای تازه مخصوصا به بچه ات بده غذای مونده تقریبا تمام مواد مفیدش رو از دست داده وفقط کالری و میکرو ارگانیسهای مضر داره

فاطمه جان من به عنوان یه خانم شاغل برام سخته هر روز غذا درست کنم،‌راستش غذاها رو براش میذارم فریزر و بهش میدم، نمیدونم واقعا انقدر ضرر داره؟ آخه غذای تازه رو بلافاصله از روی گاز وقتی خنک شد بسته بندی میکنم و میذارم فریزر و ظرف ده روز حداکثر بهش میدم، امیدوارم اونطوری که میگی ضرر نداشته باشه... آخه سخته هر روز بخوام براش سوپ مرغ یا گوشت بذارم

آیدا سبزاندیش دوشنبه 1 اردیبهشت 1399 ساعت 17:24 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام
وای پیداست دختر نازت خیلی بامزست خدا حفظش کنه مرضیه جان انشالله که همیشه تنش سالم باشه دعا میکنم هر چیزی آزارت میده برات رفع و رجوع و دلت شاد بشه.

سلام آیدا جان
روز به روز بامزه تر میشه. وجود اون بزرگترین انگیزه منه.
ممنونم که دعا میکنی عزیزم، واقعا بهش نیاز دارم.

سمانه یکشنبه 31 فروردین 1399 ساعت 08:22 http://weronika.blogsky.com

سلام عزیزم
خدا حفظ کنه نیلا جان رو ، من کلی تو یدلم قند آب شد با خوندن کارهای نیلا

سلام سمانه جون
مرسی قربونت برم. همه بچه ها شیرینند و دلخوشی پدر و مادرهاشون. خدا بچه هاتو نگهداره برات

مهتاب یکشنبه 31 فروردین 1399 ساعت 02:25 http://privacymahtab.blogsky.com

سلام مرضیه جون
خدایا دلم خواست نیلا رو بچلونم چرا انقدر فرشته و زیبا هستن این بچه ها
الان میرید سرکار نیلا پیش کی هست؟
انققققققققققدر دوست دارم یه روز میومد من و تو همدیگرو میدیدم این جوجه هام باهم بازی میکردن

سلام مهتاب جان
عزیززززم، تو که خودت یکی مثل سامیار رو داری که، میدونم حسابی شیرین و بامزه شده، دلم خواست ببینمش. عکس و فیلمش رو بذار مهتاب
والا ما هنوز شیفتی میریم سر کار،‌یعنی دو روز در هفته، بعد از اوجاییکه سامان تا همین امروز سر کار نمیرفته بعد قضیه کرونا، اون دو روز پیش سامان میموند ولی از این هفته که سامان هم میره سر کار،‌واقعا به مشکل خوردم و نمیدونم چکار کنم، مگه اینکه ببرم تو این اوضاع مهد کودک که اونم اصلا دلم نیست و صرف هم نمیکنه برای دو روز در هفته هزینه ماهانه مهد کودم بدم...این هفته رو یه کاری میکنم اما از هفته بعد واقعا نمیدونم چه تصمیمی بگیرم
ای جانم، منم خیلی دوست دارم عزیزم،‌اتفاقا جوجه ها هم تقریباً همسن هم هستند، من که خیلی خوشحال میشم ببینمت عزیز دلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.