بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

نیلای عزیزم، امیدوارم از من راضی باشی دخترکم

21 آذرماه، یعنی پنجشنبه هفته پیش برای اولین بار مادرم و خواهرهام اومدند خونه جدیدمون...البته گفتند که اینبار رو به بهونه دادن کادوی تولد نیلا میان و دفعه دیگه کادوی خونه جدیدمون رو میارن که من بارها و بارها تاکید کردم دوست ندارم برای خونمون کسی کادو بیاره اونم بین اینهمه خرج و مخارجی که به خاطر بابا و باقی موارد تو این گرونیها داریم...

بهم گفته بودند به خاطر اینکه دست تنهام و نیلا هم زیاد سرحال نیست و نمیتونم با وجود بچه کوچیک کار کنم، بعد شام میان که کلی اصرار کردم که باید برای شام بیاید و واسه اینکه راضیشون کنم گفتم غذا از بیرون میگیرم و شما نگران نباشید، بماند که تا لحظه آخر هم مردد بودم که هر طور هست وقتی نیلا شب خوابه خودم غذا بپزم یا از بیرون بگیریم که دیگه سامان حجت رو بر من تمام کرد و تصمیم شد همون که از بیرون کباب یا فست فود سفارش بدیم، حالا هر چی که خود مهمونا بخوان...

خلاصه که صبح پنجشنبه که با صدای نیلا و ضربه زدنش به صورتم و صداکردنش (به رسم همیشه وقتی از خواب بیدار میشه)،‌بیدار شدم، استرس خاصی بابت مهمونی شب نداشتم و خریدها رو هم که شب قبل انجام داده بودیم که همون اول صبح گوشیمو چک کردم و دیدم همسایه سابق پیام داده که اگر خونه هستی برای ناهار بیایم پیشت! یعنی وقتی پیامش رو دیدم، به معنای واقعی کلمه برق از سرم پرید! خانواده خودم به خاطر اینکه شرایط نیلا رو میدونستند، حاضر نبودند برای شام بیان و حالا من چطور میتونستم با نیلایی که به خاطر دندون درآوردن مدام تب داره و حالت سرماخوردگی و 24 ساعته به من چسبیده، ناهار درست کنم؟ دیگه نمیشد که بگم نه! چاره ای نبود، با هول و ولا کارهای نیلا رو تند تند انجام دادم و هر طور بود سرش رو گرم کردم و رفتم سراغ چرخ کردن گردو که فسنجون درست کنم! حس کردم با وقت کمی که دارم و شرایط نیلا، راحتتر از باقی غذاهاست...همزمان برنج شستم و سالاد درست کردم و میوه ها رو آماده کردم و در کنارش  به کارهای مهمونی شب هم مثل میوه شستن و... کم و بیش میرسیدم! بماند که نیلا 24 ساعته بهانه گیری میکرد و بعضاً مجبور میشدم بچه بغل برم سراغ غذا و باقی کارها...

نزدیکای ساعت دوازده ظهر بود که مادر و دختر 23 ساله همسایه رسیدند همراه یه کادو برای خونمون . قبل از هر چیز باید بگم خدا شاهده من اصلاً انتظار ندارم کسی برام کادو بیاره و همونطور که گفتم جلو جلو به خانواده خودم هم گفتم که زحمت نکشند،‌اما خب به معنای واقعی کلمه این کادو سبک و بی ارزش و توهین آمیز بود...یه ظرف اردوخوری ایرانی مال بلور کاوه، شاید ارزشش بیست تومن بیشتر نبود! خواهرم که میگفت تو 4 شنبه بازار دیده 15 تومن! اونم لب پر شده! انقدر واضح چندجاش لب پر و خراب بود که همون لحظه که از بسته باز کردم حداقل سه قسمتش رو دیدم و بعداً که دقت کردم 5 جاش اینطوری خراب بود! اصلاً انگار استفاده شده بود و دوباره گذاشته بودنش توی جعبه داغونش! خیلی ناراحت شدم بابت این کم لطفی...کاش اصلاً کادو نمیاوردند که در این صورت من حتی ناراحت هم نمیشدم اما آخه اینطوری؟ الان هم نمیگم ازشون ناراحتم، فقط میگم کاش بقیه اندازه ای که من براشون ارزش قائلم و براشون مایه میذارم، برام مایه میذاشتند. این همسایمون خیلی جاها هوای ما رو داشته و من ممنونشم، حتی ناراحتی من بابت کادوی ارزونش هم نبود، میگفتم خب در همین حد توان مالیشو داشته و همینکه به فکر بوده دستش درد نکنه، اما آخه چهار پنج جاش به شکل تابلویی لب پر شده بود و رنگ شیشه هم تیره شده بود، اینو چطور توجیه میکردم؟...انگار که به آدم بها نداده باشند و دم دستی ترین وسیله ای که تو خونشون اضافه بوده رو آورده باشند، هر چند الان فراموش کردم و برام مهم نیست ولی خب اون لحظه که باز کردم خیلی ناراحت شدم خدایی، بیشترین ناراحتیم بابت رفتار خودم بود که اولش که هنوز لب پر شدن ها رو ندیده بودم و از روی جلد متوجه شده بودم ظرف اردو خوری هست، با کلی ذوق و هیجان گفتم دستتون درد نکنه، از کجا میدونستید لازم دارم و...اتفاقاً میخواستم بخرم و... (دروغ نمیگفتم اما نه چنین ظرف خرابی رو)!این کار از این خانم که فکر میکردم زن باکلاسیه خیلی بعید بود. دو جفت جوراب بچه گونه هم برای نیلا خریده بودند.

بگذریم،‌بینهایت از خونمون خوششون اومد و کلی تعریف میکردند، میگفتن تازه وسیله هات به چشم اومده. خلاصه که سعی کردم قضیه کادوی ارزون رو فراموش کنم و بذارم در کنارشون خوش بگذره و حداقل برای چندساعت کمتر فکر و خیال کنم، البته اینم بگم که خانم همسایه طی روز کاری کرد که این حرکت کادوی ارزون و خراب آوردنش کم و بیش جبران شد، وقتی فهمید شب به مناسبت تولد نیلا دورهمی خانوادگی داریم و قراره از بیرون غذا بگیرم،‌اصرار کرد که اینکارو نکن و برات خیلی گرون درمیاد و خودمون درست میکنیم...کلی تعارف کردم که ولش کن و نیلا بهونه میگیره و با این شرط دارند میان خونم، اونم گفت کاری نداره با هم درست میکنیم و برای چی از بیرون میخوای بگیری. نیلا هم که پیش هانیه (دخترش) میمونه. با اصرار اون منم قانع شدم...خلاصه که نهارو خوردیم. انصافاً فسنجونم خوشمزه شده بود و هر کدوم دو پرس ازش خوردند. مخلفات سر سفره هم حسابی چشمگیر بود،‌شور و دو نوع ترشی مادرشوهر به همراه زیتون و ماست و سالاد سبز و دوغ و نوشابه...

دیگه بعد ناهار نیلا رو گذاشتم پیششون و رفتم بیرون یه سری خرید کردم و برگشتم. خانم همسایه هم تو این فاصله کلی کار انجام داده بود، ظرفهای ناهار رو شسته بود. خورشت کرفس رو بار گذاشته بود و منم که وسایل سالاد ماکارونی رو خریده بودم، ظرف نیمساعت اونم حاضر کرد توظرف مخصوصش کشید! از سرعت عملش شگفت زده شده بودم! یعنی خورشت کرفس و سالاد ماکارونی و شستن ظرفها و چیدن میوه ها و درست کردن سالاد کاهوی شب رو مجموعاً در عرض یک ساعت و نیم انجام داد و فقط برنج درست کردن تو پلوپز موند برای من! به قدری ذوق زده شدم که حد و حساب نداشت. ظرف های شام و ظرفای میوه و اسنک رو هم با هم آماده کردیم؛ جای همه ظرفهام رو هم از بر شده بود! دخترش هم نیلا رو نگهداشته بود و باهاش بازی میکرد.خلاصه که با سرعت عمل اون ظرف حداکثر دوساعت بعد ناهار همه کارها انجام شد! من خیلی هم آدم کندی نیستم، اما اگر به من بود خیلی بیشتر از اینا زمان میبرد. عصر هم کنار هم چای و میوه خوردیم و هر چی اصرار کردم برای شام کنار ما باشند گفتند جمعتون خانوادگیه و باشه برای فرصت بعد که همراه شوهر و دامادش میان. (خانم همسایه 45 سالش بیشتر نیست اما داماد داره). دیگه لباس مهمونی نیلا رو هم دادم بهش تنش کرد و ساعت شش و نیم بود که رفتند، منم به عنوان تشکر، خورشت فسنجون باقیمانده و یه ظرف نسبتاً بزرگ سالاد ماکارونی براشون ریختم که ببرند برای شام.

یکساعت بعد رفتن خانم همسایه سابق و دخترش، یعنی ساعت هفت و نیم شب، مادرم و رضوانه خواهر کوچیکه، به همراه مریم خواهر بزرگه و شوهرش و بچه ها رسیدند (پدرم سمنان بود و خونه ما نیومد). ار در که اومدند تو، کلی از مدل خونه تعریف کردند و همه جا رو با دقت برانداز کردند و مدام میگفتن راحت شدی، چقدر قشنگ و خوش نقشست و دلباز. حتی مریم میگفت من کمتر خونه ای پیش میاد که خوشم بیاد و نقششو دوست داشته باشم اما اینجا همه چیزش خوبه و چه نقشه خوب و دلبازی داره. از پرده های جدیدمون هم کلی تعریف و تمجید شد و من حسابی خوشحال و راضی بودم. اتاق نیلا رو هم با ذوق و شوق دیدند و خلاصه که همه جوره حس رضایت رو میشد تو چشمای خانوادم دید.خدا رو هزار بار شکر که تونستم با وجود اونهمه سختی که سر خرید خونه کشیدم اینجا رو بخرم، درسته که مجبور شدیم بعد اون خسارت بزرگی که دیدیم و گرون شدن ناگهانی خونه،‌به محله پایینتری بیایم اما همینکه خونه بزرگتری خریدیم و توش راحتیم خدا رو هزار بار شکر. درسته که مسیرم به سر کار و مهد کودک نیلا سخت شده،‌اما به نظرم به راحتتر زندگی کردن تو این خونه میرزه.

نیسماعت بعد،‌سامان با یه کیک خشکل بزرگ زردرنگ به شکل مینیون رسید خونه و دیگه پذیرایی رو رسماً شروع کردیم، میزو با همه مخلفاتش، از اسنک ها و شکلات ها و شیرینی و کیک و میوه (10 نوع میوه خریده بودیم!)  چیدم. کادوهایی رو هم که زحمت کشیده بودند آورده بودند گذاشتیم کنار میز (به همراه بقیه کادوهای نیلا که مادرشوهر و خواهرشوهرم قبلاً داده بودند) و همگی با نیلا یه عالم عکس و  فیلم گرفتیم. کادوها رو باز کردیم و رادین خواهرزادم به جای نیلا آرزو کرد (تو گوشش گفتن برای سلامتی بابابی دعا کنه) و کیک رو بریدیم  و چایی ریختم و پذیرایی انجام شد. نیلا هم که حسابی تو جشن خودش ذوقزده بود و با اینکه کل روز رو به خاطر دندونش بهونه میگرفت،‌اما با اومدن مهمونا حسابی خوش اخلاق شده بود و 24 ساعته دست میزد و میرقصید و آواز میخوند.

از شام نگم که الکی الکی چه سفره خوبی چیده شد با یه عالم مخلفات و رنگ و لعاب! به قدری از خورشت کرفس تعریف کردند که حد و حساب نداشت.... یه کار خبیثانه ای انجام دادم و اونم اینکه هر کار کردم نتونستم بگم خورشت کرفس کار خانم همسایه بود. البته بارها و بارها گفتم که به کمک خانم همسایه غذاها و کارها رو انجام دادم، حتی گفتم سالاد ماکارونی کار اون بود،‌اما وقتی دیدم همه از طعم و رنگ خورشت به به چه چه میکنند و حتی دامادمون گفت "مرضیه دمت گرم، عجب خورشتی شده! هر چی میخورم سیر نمیشم!"، نتونستم بگم خورشت کار من نبوده،‌بعدش یکم عذاب وجدان گرفتم اما خب واقعاً نتونستم در برابر  اونهمه تعریفی که میشد بگم من غذاها رو درست نکردم و همش کار خانم همسایه بوده. البته حمل بر خودستایی نباشه، خود من هم دستپخت خوبی دارم و خیلیها به من گفتند،‌اما مطمئنم نمیتونستم خورشت کرفس رو اینطوری درست کنم بخصوص که معمولاً خورشت کرفس آبدار از آب درمیاد، اما این حسابی خوشرنگ و لعاب و جاافتاده بود.

خلاصه ک شام رو هم خوردند و منم از خورشت کرفس و سالاد ماکارونی هم برای مادرم و هم برای خواهرم ریختم که ببرند و اینطوری شد که در کنار همه دردها و غمهایی که روی دل هممون سنگینی میکرد، خودمون رو به فراموشی زدیم و برای چند ساعتی فراموش کردیم چقدر درد تو دلامونه و یه شب خاطره انگیز ساختیم، فقط جای بابام خالی بود که البته مطمئنم اگر حضور داشت از دیدن درد و کلافگیش،‌ جشنم به عزا تبدیل میشد. الهی من بمیرم براش...

اینطوری شد که الان میتونم بگم در حق دخترم کوتاهی نکردم و برای یکسالگیش با وجود اثاث کشی و مریض شدن خودش، هر کار میشد در حد توانم انجام دادم. درسته که روز تولدش دقیقاً با اثاث کشی ما همزمان شد و بچم خونه خواهرم بود،‌اما ششم آذر خونه سونیا خواهرشوهرم یه جشن براش گرفتیم همراه کیک و شام (پیتزا) برای اقوام سامان و پنجشنبه 21 آذر هم برای خانواده خودم جشن گرفتم. حدود 11 آذرماه هم که بردمش آتلیه برای عکس یکسالگیش و دو تا عکس ازش انداختیم. درسته که هزینه نسبتاً زیادی بابت این مراسم و آتلیه و ... بهمون تحمیل شد اونم با وجود خرج و مخارج اثاث کشی و ...،‌اما ارزشش رو داشت و خدا رو شکر میکنم که تونستم در حد وسعم برای دخترکم کاری کنم.

نیلای طفلی من که از همون روز اثاث کشی ما حال ندار بوده تا الان... یعنی هنوز داروی قبلیش تموم نشده باز باید ببرمش دکتر،‌دیگه این سه چهار روزه که دوباره حالش خوب نیست و کلافست و 24 ساعته دستش تو دهنشه و آب دهنش میاد که همه احتمال میدن از دندون درآوردن باشه،‌آخه داره چند تا دندون با هم درمیاره. حق داره بچم به خدا.... دیگه این سری دکتر نبردمش و خودم بهش داروهای قبلی رو که برای سرماخوردگی دکتر داده بود، بهش میدم. همش دلش میخواد بغلش کنم،‌درحالیکه دختر من اصلاً بغلی نیست. به محض اینکه بهش بروفن میدم برای تب و دردش و آروم میشه، میشه همون دختر خوش اخلاق قبلی که برای خودش آواز میخونه و این طرف اون طرف میره و خودش با خودش بازی میکنه...اما اثر دارو که میره باز بهونه گیر و کلافه میشه و همش میچسبه به من...یه وقتها کم حوصله میشم و صدام بلند میشه، اما بیشتر اوقات سعی میکنم باهاش مدارا کنم. گناه داره طفلکم. 

زمانهایی که حالش بهتره،‌انقدر کارهای بامزه میکنه که صدها بار بوسه بارونش میکنم. قشنگ حرفهای من رو میفهمه، وقتی بهش میگم بده من بخورم،‌از غذای خودش میذاره دهنم، یا وقتی میگم کنترل کو، با دستش نشونم میده و خیره میشه به تلویزیون که ببینه کی روشنش میکنم. با اسباب بازی هاش بازی میکنه و مدام زنگ سه چرخش رو به صدا درمیاره. هر چی میخواد دستش رو به سمتش نشونه میگیره و من بهش میگم اینو بدم؟ اگر اون شیئی که میخواد نباشه با صدای مخصوص و حرکت دستی منو متوجه میکنه و آخرش به اونچه میخواد میرسه. عاشق آیفون خونه جدیدمون هست و مدام ازم میخواد بغلش کنم و گوشی رو بدم دستش و اونم فکر میکنه تلفنه و با صدای بلند حرف میزنه جوری که سامان میگه صداش کل کوچه رو برمیداره. عادت کرده فقط روی پای من بخوابه (خیلی بده! قبلاً اینطوری نبود!) همینکه میذارمش زمین بیدار میشه و گریه میکنه و گاهی پاهام فلج میشه! دیگه طوری شده که برخلاف سابق، حتی وقتی خوابه هم نمیتونم به کارم برسم، یا روی پامه، یا به خاطر سروصدا نشدن، منم کنارش دراز میکشم و گوشی میخونم...عاشق بازی کردن با ظرف و ظروف و باز کردن در کابینت و ضربه زدن به شیشه ویترین خونست. وقتی از چیزی ذوق میکنه،‌پاهاشو تند تند به زمین میزنه، مثلاً وقتی مهمون میاد خونه یا باباش از راه میرسه...متاسفانه بینهایت به پستونکش وابستست بخصوص موقع خواب و امیدوارم بتونم کم کم این عادتش رو کمتر کنم و از پستونک بگیرمش. بگذریم، قرار نبود این پست به رفتارهای جدید نیلا اختصاص داشته باشه،‌اما خب خود به خود پیش اومد و نوشتم، انشالله یه پست جداگانه در این مورد همراه عکس بذارم.

یه سری اتفاقات جدید هم افتاده که اگه بخوام بنویسم حسابی طولانی میشه. باشه برای بعد انشالله.

پی نوشت: خدا میدونه این پست رو با چه حالی نوشتم، انگار فقط رفع تکلیف بود و بس! فقط میخواستم به دخترکم نیلا ادای دین کرده باشم، وگرنه شرایطم برای پست نوشتم مثل کسی بود که لبه پرتگاه ایستاده و به زور داره سعی میکنه خودش رو در حالت متعادل نگهداره.تا دو سه دقیقه قبل شروع کردن به نوشتن این پست حالم معمولی بود و سعی میکردم افکار منفی رو از خودم دور کنم که بتونم  پست مهمونی پنجشنبه پیش رو بنویسم که خواهرم تو واتس آپ جواب ام آر آی بابام رو که به انگلیسی بود برام فرستاد که براش ترجمه کنم...صداش گریون بود. چیز خوبی ننوشته بود، با وجود اصطلاحات تخصصی پزشکی، چیزی که فهمیدم این بود: وجود ضایعه ای در ماده سفید مغز به علت کم رسیدن خون و اکسیژن به عروق مغزی...قلبم هری ریخت پایین... حالم از بد بدتر شد. این پست رو در حالی نوشتم که بابام بیمارستان بستریه و داره شیمی درمانی میشه! گفتند این سری شرایط سخت تری در انتظارشه و باید چندروز بستری باشه. داغونم! به یه حالت خنثی رسیدم. دلم میخواد گریه کنم اما انگار یه گره سفت راه گلومو بسته و نمیذاره...حال بابام خوش نیست و من با خودم  فکر میکنم چطور میتونم از این به بعد یه زندگی نرمال رو تجربه کنم. نمیدونم چطور میتونم حال خودم و خانوادم رو بین اینهمه درد خوب نگهدارم، همه کارها هم که ریخته رو سر خواهر بزرگم طفلی،  با دو تا بچه کوچیک عین یه مرد برای بابام میدوئه و خون دل میخوره و چیزی به روش نمیاره که بابام متوجه نشه چه خبره...منم که به خاطر نیلا و سر کار رفتن،‌ رسماً کاری ازم برنمیاد، یه مهره بی خاصیتم و نمیتونم باری از دوش خواهرم بردارم.

گاهی حتی دعا کردنم هم نمیاد به چنین حال وحشتناکی رسیدم. خدا برای هیچکس حال و روز من رو نیاره و نخواد...طفلک خواهرم، طفلک مادرم،‌طفلک هممون...

تو به آشوب دلم ثانیه ای فکر نکن...

رسماً حالم از این سبک زندگیم به هم میخوره!

قرار نبود اینجوری بشه! من با هزاران امید و آرزو، من با هزار راه نرفته و هزار لذت نبرده، من با قلب شکسته ای که همیشه دنبال بندزدن بهش بودم و فقط به زخمهاش اضافه شد و بس.

دخترکم، دخترک نازنینم، قرار بود مادر بهتری برای تو باشم. قرار بود صبور تر و با حوصله تر باشم،‌ قرار بود حتی یک لحظه هم نتوانم سرت فریاد بکشم،‌اما خسته ام مادر، دردهایم عمیقند و من حس کشنده تنهایی و بی پناهی را با تمام وجود به دوش میکشم و تو نمیفهمی، نمیدانی و نمیخواهم که بفهمی و بدانی...

گل نازم، بابابزرگ روز به روز وضعیتش بدتر میشه، بابابزرگی که عاشقانه دوستت داره، آخرین آزمایشش میگه رشد غده بیشتر شده و امیدها کمتر، چطور میتونم دلتنگ و عصبی نباشم و این حس رو به تو،‌به تو که پاره وجودمی و برای داشتنت چه دعاها که نکردم منتقل نکنم؟ وقتی شبها،‌مثل همین دیشب و پریشب، دوساعت تمام گریه میکنی و جیغ میزنی و من مستاصل از آروم کردنت، از اینکه بفهمم دردت چیه،‌دستام رو روی صورتم میذارم و اشک میریزم و فقط به این فکر میکنم که چطور آرومت کنم! دلم برات میسوزه و کاری ازم برنمیاد، دلم برای باباسامانت هم میسوزه که  صبح زود باید بره سر کار و تا خود شب سر پا باشه و کار کنه و کار...گاهی بهش حق بده که  بعد اینهمه ساعت کاری و بیخوابی، در برابر گریه ها و جیغهای نیمه شب تو، کم طاقت بشه و عصبانی. اون عاشقته اما خیلی خستست مامان خیلی. دلم در آخر برای خودم میسوزه  که فقط چهارساعت دیگه وقت دارم که بخوابم و صبح برم سر کار و تو رو با هزار سختی حاضر کنم برای بردن به مهد کودک!

اما این وسط بازم بیشتر از همه دلم برای تو کبابه، تویی که روزهایی که مهدکودک نمیری تا ده و نیم یازده صبح میخوابی و من باید روزهای سرد زمستون ساعت شش و ربع صبح حاضرت کنم درحالیکه شب قبلش تازه ساعت یک نصفه شب خوابت برده...اینا همه کم طاقتم میکنه مادر. ببخش اگر گاهی ناخواسته و از سر بی طاقتی و فشار، سرت داد میزنم...

خدایا بهم قول بده اگر مشکل دخترم این شبها که مدام موقع خواب با صدای بلند گریه میکنه دندون درآوردنش هست، هر چه زودتر از این درد لعنتی خلاص شه و بتونه راحت بخوابه و اگر خدای نکرده چیز دیگه ای هست، خودت کمک کن مشکلش برطرف شه و آروم بگیره.

گاهی فکر میکنم سنمون برای بچه دار شدن زیاد بود،‌ آدمها با هم فرق دارند اما توان بدنی و انرژی من و حتی سامان خیلی کمه. صبرمون در برابر بهانه گیریها و حتی بازیگوشیای بچه گانه اونقدر زیاد نیست،‌ خیلی وقتها عذاب وجدان میگیرم و همش حس میکنم برای دخترم کافی و کامل نیستم. خیلی وقتها خودم رو یا سامان رو سرزنش میکنم به خاطر کم صبری و به خودم قول میدم تلاشم رو بکنم که خستگیهای روحی و روانیم رو سر دخترم خالی نکنم،‌اما مگه میشه فکر و خیالها و غصه ها هیچ تاثیری تو روند مادری کردن نداشته باشه؟

امروز بدجور دلتنگم...از دو روز پیش که متوجه بدتر شدن وضعیت بابا شدم، یه چشمم اشک بوده و یه چشمم خون. نیلا هم که دوباره مریض شده، مدام مریض میشه و هنوز داروهاش تموم نشده باز باید ببرمش دکتر! دکتر همش میگه از مهدکودکه اما آخه اینهمه بچه میرن مهد کودک، نمیبینم انقدری که نیلا مریض میشه مریض بشند! خودم هم مهد کودکی بودم، خواهرام هم بودند،  اما هیچکدوم اینطوری پشت سر هم مریض نمیشدیم، دوستانم هم همینطور، بچه هاشون انقدر که نیلای من مریض میشه، مریض نمیشند.

وقتی هم که مریض میشه نه خودم دلم میاد ببرمش مهد کودک و نه حتی خود مهد کودک اجازه میده بچه مریض رو بیاری! اونوقت من میمونم و فکر و خیال اینکه بچه رو کجا بذارم! تا حالا شانس آوردم و هربار که نیلام مریض شده،‌پدر و مادر سامان به بهانه ای اومده بودند تهران، حتی این بار آخر هم همینطور شده و جمعه همین هفته، مادر سامان که تازه همین چندروز قبلش برگشته بود رشت (اونبار به خاطر اثاث کشی ما اومده بودند)، دوباره اومد تهران که برای سه شنبه یعنی فردا بره کلونوسکوپی انجام بده و شنبه و یکشنبه و دوشنبه رو که نیلا دوباره سرماخورده بود و تب داشت رو نگه داشت،‌وگرنه شاید مجبور میشدم نرم سرکار و خونه پیش نیلا بمونم... همین دوشنبه هفته پیش هم که به خاطر آلودگی هوا مهد کودکها رو تعطیل کردند، من مجبور شدم نیلا رو ببرم بذارم خونه مادرم،‌درحالیکه به خاطر شرایط بابا و همینطور حال و روز مادرم، مامانم اصلاً‌شرایط نگهداشتن نیلا رو نداره،‌اما نمیشه که هر بار من مرخصی بگیرم...دیروز خواهرم با لحن شوخی میگفت طفلی نیلا آوارست، از اینجا به اونجا، لبخند زدم اما دلم پر درد شد...کاش میشد خودم همیشه مراقبش بودم، کاش میشد صبحها اونطوری بیدارش نمیکردم...

دخترک طفلیم  بابت همین مریض شدنها خیلی اذیت میشه و من بین اینهمه مشکلات ریز و درشت، مدام نگرانش هستم.

استرس بدی وجودم رو فراگرفته و من مدام لب به گریه ام. بغض سنگینی تمام دیروز و امروز با من بوده و مدام حس میکنم زندگی پوچ و بی ارزشی دارم و به هیچ جا نرسیدم...خودمو با قرص اعصاب و اینستاگرام لعنتی که بدجور روی من تاثیر گذاشته آروم میکنم، فقط برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم.

کمکاری منو در سرنزدن به خودتون ببخشید، خدا شاهده که حال و روزم هیچ خوب نیست و محتاج دعاهای تک تک شماها هستم...

نیلای یکساله من...

اخطار: متن طولانیست! لطفاً به منظور جلوگیری از آسیب به مغزها و چشمهایتان در دو بخش بخوانید! 

*** چقدر دلم میسوزه که این چندوقت به خاطر مشغولیهای زندگی مثل اثاث کشی و مریضی نیلا و ... نتونستم درمورد جدیدترین رفتارها و حرکتهایی که میکنه بنویسم و خیلیهاشو متاسفانه یادم رفته، چیزای بامزه و جدیدی که خیلی هم دوست داشتم بنویسمشون که در آینده خودش بخونه و لبخند بزنه. الان که تصمیم دارم بعد مدتها به موردهای جدید اشاره کنم میبینم انقدر این یکماه اخیر رفتارهاش تغییر کرده و من نیومدم بنویسم که الان هر چی فکر میکنم نمیدونم از کجا و چطور بنویسم...

دخترک یکسال و سیزده روزه  من دیگه رسماً به جرگه آدم بزرگها پیوسته و من کاملاً متوجه میشم که دیگه اون دختر چندماهه آروم مظلوم نیست. رفتارهاش کاملاً هوشمندانه شده و خیلی وقتها به شخصه از این تغییرات یهویی هم ذوقزده میشم هم متعجب هم قلب قلبی.

از اونجا که رفتارهای یکی دو ماه پیشش به این طرف رو که وقت نشده  بنویسم خیلی هم یادم نمیاد ترجیح میدم از آخر به اول بنویسم...

چند روزیه که شال گردنش رو برمیداره میذاره روی سرش یعنی مثلاً داره روسری سرش میکنه! یا جوراب رو میذاره روی پاش که مثلاً پا کنه،‌دیدن این حرکت جدیدش کلی برام لذت داره، بخصوص که هنوز عادت نکردم به اینکه از دنیای نوزادی به این سرعت فاصله گرفته و به دنیای خردسالی پا گذاشته و این حرکتها کلی ذوقزدم میکنه و منو به وجد میاره چون برام تازگی داره.

دو سه هفته ای هست که همش دوست داره به من بچسبه،‌قبلاً خیلی راحت برای خودش بازی میکرد و سرش با خودش گرم بود، اما الان همش تقاضا میکنه بغلش کنم، کمی برام عجیبه این حرکتش، چون دختر من کلاً بغلی نبود و خیلی بچه تر هم که بود به ندرت بغلش میکردم. بعد اینطور نیست که فقط از من درخواست بغل داشته باشه، تقریباً از همه اطرافیان بخصوص خانمهای فامیل درخواست میکنه بغلش کنند! یه دستش رو به سمتشون میگیره و گاهی با التماس گاهی هم با خنده و خوشی گرفتن طرف، میگه بغلم کنید. جالبه افرادی رو که خیلی دوست داره، وقتی بغلش میکنند سرش رو میذاره روی سینشون و همینطوری بدون تکون خوردن میمونه (مثل شوهر سونیا که خیلی دوستش داره یا دیشب که برده بودمش برای عکس یکسالگی، با میل خودش رفت تو بغل عکاس آتلیه رو که از همون ماه اول تولدش پیش اون میبردمش درحالیکه اون دختر حتی دستش رو هم دراز نکرده بود بغلش کنه، کاملاً خودجوش)

یاد گرفته وقتی خوابش میاد خودش میاد سرشو میذاره روی پاهام که با تکون پا بخوابونمش! انقدر خوشم میاد که نگو. بعد انقدر بامزست که وقتی میگیرمش رو پام و پاهام رو تکون میدم و لالایی میخونم کافیه بعد یه مدت که خوابش نمیبره خسته بشم و پاهام رو دیگه تکون ندم یا لالایی نخونم، مثل سواری که اسبش رو لگد میزنه، با پاهاش میکوبه رو شکمم و همزمان با صدای بلند  یه "ئهههه" کشدار میگه که یعنی پاهاتو تکون بده یا لالایی بخون! یعنی مثلاً میگه "بیخود میکنی وایمیستی"، در عین حال که از اینکارش کلی لذت میبرم گاهی از این قلدر بازیش نگران  هم میشم که چرا فکر میکنه هر چی میخواد رو باید با زور به دست بیاره!

همچنان دختر خوش خنده ایه و خیلی راحت به روی همه میخنده یا بغل بقیه میره (ولی خب نسبت به بعضی آقایون مثل شوهر خواهر خودم حس ترس و ناراحتی داره)، وقتایی که خنده عمیق میکنه، روی دماغش چین میفته و طوریه که میخوام اون لحظه درسته قورتش بدم.

تازگیا وقتی بهش میگم چقدر لباست خوشکله به لباسش توجه نشون میده. عاشق اینه که لباسها و وسایل رو از کشوهای خونه بریزه بیرون یا بره سراغ کابیینتهای آشپزخونه و درشون رو باز و بسته کنه. خیلی تلاش میکنه که روی پاهاش بایسته، در حالت چهاردست و پا باسنش رو بلند میکنه که بایسته، حتی یکی دو باری در حد یکی دو ثانیه بدون هیچ کمکی ایستاد اما خب دیگه تکرارش نکرد و فعلاً نه می ایسته نه راه میره اما خب دستش رو به میل میگیره و گاهی فقط با کمک یک دست کل طول مبل رو دور میزنه. 

عاشق اینه که تاتی تاتیش کنم و دستشو بگیرم و تو خونه قدم بزنیم، بعد جالبه که دوست داره دو دستی اینکارو بکنم، گاهی که فقط یک دستش رو میگیرم و راه میبرم با اینکه میتونه با همون یک دست کمکی هم راه بره، دو مرتبه با صدای کشدار میگه "ئئئئههه" که یعنی اون یکی دستم رو هم بگیر... قلدری هست برای خودش.

عاشق تاب تاب عباسیه و الان که تاب نداره تو خونه، میشیندونمش تو گهوارش و تابش میدم و همزمان آهنگش رو میخونم و کلی میخنده و لذت میبره. به لطف خدا به قدری دوست داشتنیه که همه،‌از فامیل گرفته تا غربیه و مشتریهای فروشگاه بینهایت دوستش دارند و بهم میگن براش اسفند دود کن. خاله سونیا و عمه مریمش که رسماً براش میمیرند. بابای من که جوری عاشق این هست که اگر بهش بگم یکم مریض احواله، خودش بیشتر مریض میشه از ناراحتی،‌ تقریباً هر روز چه تلفنی چه مجازی حالش رو میپرسه و مدام میگه همچین بچه  بامزه ای به عمرم ندیدم.

این چند وقت بچم خیلی اذیت شد و اونم به خاطر درومدن دو تا دندون بالاییش بود، قبلا دو تا دندون پایین رو داشت از دو سه هفته پیش بعد کلی تب و درد و بیحالی، دو تا دندون بالاش هم درومد و الان بچم چهارتا دندون داره، البته که هنوز دو تا دندون بالاییش دیده نمیشن چون تازه درومدن و کوچیکن. تقریباً همون روزایی که اثاث کشی کردیم دندوناش جوونه زدند که خب اوج ناراحتی و دردش رو خونه خواهرم بود و حتی خواهرم بردش دکتر،‌ در کل فکر کنم نزدیک دو هفته ای طول کشید عذاب کشیدن بچم.

هنوز نمیتونه درست و حسابی با لیوان آب بخوره و لباسش رو خیس میکنه اما کم کم دارم یادش میدم، با اینحال عاشق اینه که از لیوان آب بخوره.دو سه هفته ای میشه که دلش میخواد خودش مستقلاً غذا بخوره و همش تلاش میکنه قاشقش رو از دستم بگیره، منم دوست دارم بهش اجازه بدم اما چون خیلی کثیف کاری میشه و منم جون تمیزکردن خونه و شستن لباسهاش رو ندارم بیشتر اوقات یه جوری سرگرمش میکنم که نخواد قاشقش رو خودش دست بگیره و غذاها رو این طرف اونطرف بماله،‌مثلاً یه قاشق و کاسه خالی میذارم جلوش یا میلاً چند تا تیکه کوچیک نون میندازم تو کاسش که با اونا سرگرم بشه و خودم بتونم غذاش رو بهش بدم.

بین غذاها سوپ مرغ ساده رو از همه چی بیشتر دوست داره و وقتی تبدیل بشه به سوپ ماهیچه یا بوقلمون یا بلدرچین،‌از رغبتش به غذا یه مقدار کم میشه. نمیشه گفت بد غذاست اما موقع هایی که بابت دندونش اذیت باشه به زور باید یه لقهمه غذا بهش داد اما وقتایی که حالش خوب باشه بدون اذیت خاصی غذاش رو میخوره. به نون بربری  و دوغ و ماست خیلی علاقه داره و حتی تو سیری هم بهش بدم نه نمیگه.

چندوقته رسماً تلاش میکنه حرف بزنه. یه سری حروف و کلمات نامفهومی رو ادا میکنه که از نوع صداهایی که درمیاره،‌دیوونش میشم!  الان دیگه خیلی واضح "با با " رو خطاب به سامان میگه...نمیدونم دقیقاً چه روزی بود (کاش روزش رو نوشته بودم حیف َشد) اما مطمئنم کمتر از بیست روز میشه که کلمه "ماما" رو خطاب به من گفت و فقط خدا میدونه چه حسی به من دست داد! نزدیک بود اشکم دربیاد! الانم بیشتر اوقات موقعیکه ناراحتی خاصی داشته باشه یا خواسته ای داشته باشه همراه با گریه یا نق کلمه "ماااا یا آممم " یا "ماما" رو خیلی غلیظ و همراه با التماس میگه که همون مامان گفتنش هست...جالبه که اسم خواهرزادم عسل رو زودتر از بابا یا مامان گفت! صداش میکنه "عیل، یا عدل" (با فتحه بخونید فتحه رو تو کیبورد پیدا نکردم" به اون یکی خواهرزادم رادین هم میگه آیین و انقدر با نمک تلفظ میکنه که براش غش میکنم.

یه وقتایی همینطوری به صورتم خیره میشه و یه دفعه صورتش رو میماله به صورتم و ابراز محبت میکنه، اون لحظه انگار دنیا رو بهم میدند، موهای تنم سیخ میشه از لذت. البته این کار رو فقط درمورد من نمیکنه و به هر کسی علاقمند باشه اینکارو انجام میده، حتی چندروز پیش برای بابام هم اینکارو کرد،‌یا برای حسین،‌همسر سونیا. هر کسی رو که دوست داشته باشه دستش رو به سمتش دراز میکنه که بغلش کنه، حالا چه تو بغل من باشه چه روی زمین... درمورد خیلی از آدمها هم اینکارو انجام میده، چه عکاس آتلیه باشه چه خاله و عمه و مادربزرگ،‌ نکته بامزش اینه که همه اینا فکر میکنند نیلا از همه بیشتر عاشق اوناست که دستش رو به سمتشون دراز میکنه، مثل خواهرم مریم که فکر میکنه نیلا خیلی دوستش داره و فقط برای اون دستش رو باز میکنه یا مادرشوهرم که اونم این فکر رو میکنه یا حتی سونیا،‌درحالیکه نیلای من با هر کسی که حس خوبی ازش بگیره اینکارو میکنه حتی اگر تا حالا ندیده باشدش، ولی خب من تو ذوقشون نمیزنم و وقتی میگن نیلا خیلی ما رو خیلی دوست داره و همش دستش رو به سمتمون دراز میکنه،‌ دیگه نمیگم که این کار رو با افرادی غیر شما هم انجام میده...

چندوقتیه که برس موی من یا خودش رو میگیره دستش و سعی میکنه موهاش رو شونه کنه، همچنان گوشی موبایل یا هر وسیله دیگه ای ائم از قاشق، تلفن اسباب بازی، حتی دکوری خونه رو برمیداره میچسبونه به گوشش و با صدای بلند و هیجان تند تند صداهای عجیب غریب از خودش درمیاره، گاهی وسطش انگار عصبانی میشه و با اون طرف خط بلند بلند حرف میزنه! سرش داد میزنه منم چندتایی اینطوری ازش فیلم گرفتم که به یادگار بمونه.

عاشق آهنگ گوش دادن با گوشی هست و گاهی وقتی خوابش بیاد یکساعت تمام گوشی رو میچسبونه به گوشش و آهنگ گوش میده (میدونم اشتباهه اما واقعاً اجازه نمیده گوشی رو ازش بگیرم،‌گریه میکنه یا داد میزنه متاسفانه)

عاشق بازی کردن و آواز خوندن هست، یکماهی هست که باهاش اتل متل توتوله رو بازی میکنم، پاهای خودم و اونو دراز میکنم و میزنم روی پاهامون و شعرش رو میخونم، بعد آخرش دست میزنم، همین باعث شده که بعد بار اولی که باهاش بازی کردم، از همون اولی که دارم اتل متل توتوله رو میخونم بعد هر مکثی وسط آهنگ، شروع کنه به دست زدن! تازه خودش هم همراهش آهنگش رو میخون و حسابی دلبری میکنه. کلاغ پر (کلاغ پررر،‌گنجشک پر...) بازی هم میکنیم و اونم همراه با من من انگشتاش رو به سمت هوا میاره و آوازش رو میخونه بخصوص جایی که مثلا میگم "نیلا که پر نداره باباش خبر نداره"....و همینطوری لی لی لی حوضک بازی میکنیم،‌ "جوجو رفت آب بخوره افتاد و دندونش شکست!" 

عروسکش رو میگیره روی پاش و تکونش میده و براش لالایی میخونه! یعنی اون لحظه میخوام برای مدل حرکتش و لالایی خوندنش بمیرم.

موقع عوض کردنش روی تشکش بند نمیشه و همش میخواد فرار کنه،‌وقتی هم که رو هوا میگرمش جیغ میزنه، از لباس پوشوندن هم بدش میاد و همش وسطش نق میزنه یا حتی جیغ میکشه و دست و پا میزنه. متاسفانه مدتیه که به نظرم میرسه خیلی عصبانی و لجباز شده و مدام تلاش میکنه با جیغ زدن یا دست و پا زدن و نق نق و گریه به خواستش برسه، از این جهت خیلی ناراحتم و همش میگم نکنه مثل من و باباش زودجوش و عصبانی باشه، یا نکنه از رفتارهای من و باباش موقع دعوامون الگو گرفته که اگه اینطور باشه خیلی عذاب وجدان میگیرم.گاهی بعد این حرکتها و داد زدنش عصبی میشم و سرش داد میزنم و بعدش حسابی عذاب وجدان بگیرم و دلم میسوزه و ازش حلالیت میخوام! ولی خب بابت این رفتارهاش نگران هم هستم و میگم  نکنه دختر لجباز یا پرخاشگری شده باشه و این جزء شخصیتش باشه؟ نمیدونم طبیعیه یا نه، اگر طبیعی و بخشی از روند رشدش باشه مشکلی ندارم اما میترسم که شخصیتش اینطوری بشه و شدیداً  دنبال راهکارم که بتونم با این رفتارش مقابله کنم و از سرش بیفته.

عاشق اینه که روی سرامیک یا سنگ بشینه! یعنی اگر همه جای خونه فرش باشه،‌دقیقاً میره جایی میشینه که پوشیده نیست!

بینهایت دلسوز و مهربونه (از همین الان معلومه)، یه وقتها برای اینکه امتحانش کنم الکی گریه میکنم و اون از هر جایی باشه خودشو میرسونه به من،‌دستهای کوچیکش رو میذاره روی چشمام و صورتش رو میماله به صورتم و سعی میکنه دستهام رو که گذاشتم روی صورتم و مثلاً الکی دارم گریه میکنم از روی چشمام برداره، بعد من یهویی دستام رو برمیدارم و کلی با هم میخندیم.

وقتی دارم نماز میخونم میاد روبروی من میشینه جوری که نمیتونم سجده برم، بعد سعی میکنه چادرم رو که روی صورتمه کنار بزنه و باهام دالی بازی کنه.

وقتی بهش میگم تلویزیون رو روشن کنیم یا لامپ رو روشن کنیم به تلویزیون یا لامپ نگاه میکنه، حرفهای من رو متوجه میشه وو اکنش نشون میده، وقتی میگم بیا بغلم یا دستاتو بده دستاشو سمتم میگیره...وقتی میگم بیا بریم تاتی تاتی،‌سعی میکنه بلند شه و بیاد سمتم که با هم راه بریم،‌یا وقتی میگم بریم دد، سمت در رو نگاه میکنه و تند تند و پشت سر هم میگه دد دد دد...وقتی زنگ خونه به صدا درمیاد، در خونه رو نگاه میکنه و همینطور منتظر میشنیه که باباش یا کس دیگه بیاد بالا.

تو خوردن قرص و دارو مقاومت میکنه و حسابی اذیتم میکنه،‌یه وقتها هم سرگرم باشه بی دردسر میخوره، ولی چیزی که هست،‌وقتی قطره چکون دارو رو تو دستم میبینه با سرعت هر چه تمامتر چهار دست و پا فرار میکنه...یا مثلاً وقتی تشک عوض کردنش رو میندازم سعی میکنه فرار کنه و من از پاهاش میگیرمش که کارمو انجام بدم! وروجک من

یعنی هر چقدر از شیرین کاریها و حرکات بامزه و مدل حرف زدن نمکیش بگم کمه! یه عشق عجیبی بهش دارم که با هیچ عشق و لذتی قابل مقایسه نیست! یعنی انگار هدف زندگی من آرامش دخترم شده و بس...با کلی ذوق اتاقش رو چیدیم و دلم میخواد مدام براش وسایل مختلف بخرم. دوست ندارم حسرتهایی رو که من تو زندگیم داشتم دخترم داشته باشه.


*** خدا رو شکر برای تولدش کادوهای خوبی گرفته ولی خب هنوز کامل نشده،  مامان شهینش (مامان سامان) و بابا بزرگش یه سه چرخه قشنگ براش خریدند، عمه سونیاش یه راکر خیلی ناز و جذاب و رنگارنگ به شکل زنبور، دخترخاله سامان هم براش یه گوزن قرمز بادی بامزه خریده که میتونه روش بشینه و بتازونه

اوه یادم رفت بگم، الکی الکی یه تولد خوب براش گرفته شد، هفته پیش پنجشنبه با مامان سامان رفتیم مولوی که برای خونه جدید پرده بخریم، نیلا رو گذاشتیم خونه عمه سونیاش،‌بعد کلی گشتن و صرف هزینه، چهار تا پرده انتخاب کردیم همراه یه عالم خرت و پرتای دیگه برای آشپزخونه و با یه جیب حسابی خالی شده، برگشتیم خونه سونیا برای شام، قرار بود قرار بود دخترخاله سامان هم بیان اونجا، یک آن به سرم زد حالا که همه جمعند یک کیک بزرگ بگیرم و حالا که هر کار میکنم جور نمیشه یه مهمونی برای هر دو خانواده ( خانواده من و سامان با هم) تو خونمون بدم،‌حداقل برای اینوریا یه کیک و حتی غذا بگیرم...اما خب سونیا غذا درست کرده بود، و دو به شک بودم اینکار درسته یا نه، خلاصه که حاضر شدم برم سر خیابون سونیا اینا که کیک بخرم که همون موقع در زدند و دو تا دخترخاله های سامان و شوهر یکیشون و بچه هاش همراه با یه کیک خشگل بزرگ و کادو (همون گوزن قرمزه) اومدند تو! یعنی اگر پنج دقیقه دیرتر اومده بودند من رفته بودم و کیک رو خریده بودم،‌اونوقت میشد دو تا کیک!

دیگه کلی خوشحال شدم و یه دورهمی صمیمانه گرفتیم و کیک و چایی خوردیم و کلی عکس گرفتیم...نیلا هم با کمک من شمع تولد یکسالگیش رو فوت کرد و همراه کادوها یعنی همون گوزن بزرگه و راکری که سونیا و شوهرش برای نیلا خریده بودند،‌چند تا عکس دسته جمعی گرفتیم. کادوی مامان سامان هم که درست شب تولدش یعنی شب اثاث کشیمون رسید و سه چرخه نیلا رو وسط اونهمه اسبابای جمع شده بصورت کاملاً غافلگیرانه ای آوردند و بهمون دادند...بعدش هم به سونیا گفتم اگر ناراحت نمیشه و اشکال نداره، در کنار غذاهای خودش پیتزا هم از طرف ما و به مناسبت تولد نیلا بگیرم که اتفاقاً‌ سونیا و شوهرش هم استقبال کردند و خلاصه دورهمی خوبی شد.

حالا تصمیم دارم برای این طرفیها یعنی مادر و پدرم و خواهرای خودم هم طی همین چندروز آینده یه جشن بگیرم،‌درواقع یه تیر و دو نشون هست،‌هم میان خونه جدیدمون رو میبینند و هم اینکه کادوهای تولد نیلا رو بهمون میدند. هنوز نمیدونم چی هست اما راستش با اینهمه خرجی که این مدت کردم،‌ترجیح میدادم پول باشه، دیگه به اندازه کافی اسباب بازی داره دخترم... ولی بعید میدونم مریم خواهر بزرگم پول بده،‌احتمالاً‌یه کادوی خشکل خریده براش. 

و اما کادوی من و باباش برای تولد نیلا جان یه تاب خشکل هست که قراره هفته آینده از دیجی کالا برای ما بیارن...یه تاب هست با دو تا پایه که امیدوارم وقتی میرسه مثل شکلش تو عکس قشنگ باشه...قیمتش برای مایی که این مدت عین ریگ خرج کردیم کمی بالا بود اما فدای سر دخترم. با خودم گفتم چرا طلا بخرم که براش استفاده ای نداره،‌ بذار چیزی رو بگیرم که خیلی بهش علاقمنده و این شد که تاب خریدم. بخش دیگه کادوش رو هم دیشب بهش دادیم،‌بردیمش آتلیه و دو تا عکس خشکل روی شاسی براش گرفتیم. عکس یکسالگیش! که البته به خاطر مریضیش و اثاث کشی ما افتاده برای یکسال و دوازده روزگی اما اشکال نداره، چاره دیگه ای نبود...خانم عکاس گفت برای  شب یلدا هم بیارمش برای عکس که خب نمیدونم جور بشه یا نه، بعد اینهمه خرجی که این مدت کردیم، و هنوزم کلیش باقی مونده، دیگه حسابی هزینه هامون بالا میره، بخصوص که باید برای چنین عکسی،‌براش لباس مخصوص شب یلدا  رو هم بگیرم...ببینم چی میشه،‌ اگر جور شد اینکارو  میکنم، نه که مهم نیست.

خبر دیگه هم اینکه تقریبا خونه ما بطور کامل چیده شده و به جز یکی دو مورد خورده کاری،‌کاری نمونده،‌دست خانواده سامان درد نکنه،‌حسابی زحمت کشیدند و مدیونشون هستم،‌البته الان به دلایلی حسابی ازشون دلخورم و دوست ندارم فعلاً باهاشون تماس بگیرم اما این کدوره فعلی هم چیزی از ارزش کارشون و اونهمه فداکاری و گذشتشون برای ما کم نمیکنه و منم که باید در برابر اینهمه خوبیهاشون کمی گذشت بیشتری نشون بدم که فعلاً نمیتونم متاسفانه...به این نتیجه رسیدم که آدمها اگر فرشته خدا هم باشند، وقتی مدت طولانی در کنارشون باشی، خواسته و ناخواسته دلخوری پیش میاد... حالا درمورد ما دلخوری خیلی مهمی نیست و بخشیش هم تقصیر خودمه، اما خب فعلاً که به وجود اومده و انشالله که برطرف بشه.در هر صورت از خدا میخوام بنشون همیشه سالم باشه و بتونم یه روز جبران اینهمه محبتشون رو در حقمون بکنم. 

وای که چقدر نوشتم، عذر میخوام اگر باعث خستگی شما شد،‌ مدت زیادی بود ننوشته بودم و حسابی حرفهام جمع شده بود،‌ با اینحال هنوز یه عالم حرفها مونده که ننوشتم و احتمالاً‌ باید قید گفتنش رو برای همیشه بزنم (مثل دلیل دلخوری پیش اومده بین من و خانواده همسر،‌یا ماجراهای پرده گرفتن و نوع وسایلی که برای خونه جدید خریدیم). تازه مطمئنم یه عالم از کارهای بامزه  نیلا رو ننوشتم و بعداً قراره یادم میاد و مدام به این متن اضافه کنم...

امیدوارم به توصیم عمل کرده باشید و برای اینکه خسته نشید این متن رو در دو قسمت خونده باشید...خودم دستام و گردنم حسابی درد گرفته بسکه تایپ کردم.

بابت همراهیتون ممنونم...

بغض و دلتنگی...

جابجا شدیم و اثاث کشی روز جمعه اول آذر ماه درست روز تولد نیلای قشنگم انجام شد، این مدت هزار بار این فکر تو سرم اومد که طفلی اونهایی که مستاجرند و میخوان هر سال اثاث کشی کنند،‌ واقعاً سخته، تازه من پدر و مادر همسرم رو داشتم که حسابی برامون مایه گذاشتند و نیلا رو هم شب قبل اثاث کشی بردیم خونه خواهرم چون واقعاً نمیشد بین اونهمه وسیله و گرد و خاک نگهش داشت بخصوص که تو بغل هم بند نمیشه دیگه...

تقریباً بیشتر اثاثهای خونه قبلی رو پدر همسرم طی دو روز جمع کرد و خونه جدید رو هم من و مادر همسرم کمک کردیم چیدیم و البته بابای سامان  موقع چیدن خونه جدید و کارهای مربوط بهش هم کلی مایه گذاشت و هنوزم داره می ذاره... شاید بیشترین نقش رو تو این اثاث کشی پدر سامان داشت، یعنی میخوام بگم سختی کار من با وجود کمک اطرافیان نصف شد اما بازم خیلی سخت و طاقت فرسا بود. هنوز خرده کاری زیاد مونده، چون این خونه بزرگتر از قبلیه، یه قسمتهایی از کف خونه،‌بدون فرش و پوشش میمونه که اگر خودمون بودیم مشکلی نبود اما به خاطر نیلا و تجربه خونه قبلی، دوست دارم هیچ جای زمین خالی و بدون فرش نباشه اونم تو هوای سرد زمستون...پرده هم هنوز نداریم و باید بخریم که شاید این پنجشنبه همراه مامان سامان بریم خیابان مولوی و سفارش بدیم، به اضافه یه سری وسایل دیگه که خودش کلی هزینه داره ولی خب چاره ای نیست باید انجام بشه، تا همینجای اثاث کشی هم حسابی به خرج افتادیم...

الان که دارم مینویسم همچنان حال دلم خوب نیست، تو این چند روز اخیر،‌با وجود اونهمه کار ای ریز و درشت که وقت برای فکر و خیال نمیذاشت،‌ بازم یه روز حال دلم خوب بود و یه روز معمولی بودم...اما از دوشنبه 4 آذر که بعد مرخصی شنبه و یکشنبه برگشتم سر کارم و دیدم چقدر مسیرم از محل کار تا خونه فعلی نسبت به خونه قبلی سختتر و پر هزینه تر شده کلی تو دلم خالی شده،‌ برای خودم هم نمیگم،‌بیشترین نگرانیم بابت آوردن و بردن نیلا از مهد کودک هست که حتی به فرض آژانس هم بگیرم با اونهمه هزینه (بخصوص با گرون شدن بنزین) بازم سختم میشه، اگه مهد قبلی بذارم بمونه یه جور سختی  و هزینه داره و اگه مهد جدید و نزدیکتر هم بذارم باز یه جور.  هنوز در این مورد تصمیم نگرفتم اما حداکثر تا آخر ماه باید فکرامو بکنم و تصمیم نهایی رو بگیرم.

خلاصه دوشنبه اولین روزی بود که از خونه جدید رفتم سر کار، تازه نیلا هم خونه خواهرم بود و قرار نبود ببرمش مهد،‌اما بازم زیاد راحت نبود،‌از نظر زمانی نه ها، شاید ده دقیقه مسیرم طولانی تر شده باشه، از نظر تعداد کورس ماشینی که باید سوار شم و هزینه رفت و آمد... با همه اینها مشکلی نبود اگر قرار نبود نیلا رو بذارم مهد کودک و صبح زود مشکل بردن نیلا به مهد و بعداز ظهر مشکل برگردونشو داشته باشم...

کلی از این بابت نگرانی دارم،‌فقط خدا خدا میکنم کم کم روال کار دستم بیاد و این دوره تغییر و تحول هم تموم بشه و بتونم عادت کنم و کنترل اوضاع تو دستم بیاد.

پنجشنبه شب یعنی شب سی آبان نیلا رو بردم گذاشتم خونه خواهرم و دیشب یعنی دوشنبه شب بعد چهار روز آوردمش خونه، خدا خیر بده خواهرم رو که با وجود دو تا بچه و اونهمه کار، این مدت نگهش داشت، چون واقعاً نمیشد تو اون وضعیت ریخت و پاش شدید و گرد و خاک و آلودگی پیش ما باشه، حالا چه تو خونه جدید و چه خونه قبلی. بخصوص که نیلا توی بغل هم زیاد نمیمونه و همش دوست داره تو خونه چهاردست و پا راه بره و این وسیله و اون وسیله رو برداره،‌ از طرفی  شرایط درست کردن غذا و عوض کردن پوشک و ... هم وجود نداشت و اگر خواهرم نیلا رو نگه نمیداشت و انقدر خیالم از بابت رسیدگی کردنش راحت نبود، اثاث کشی ما هزار برابر سختتر میشد و نمیشد سه چهار روزه وسایل رو جمع و جور کرد.

دیگه دیشب با سامان رفتیم خونه خواهرم و نیلا رو برداشتیم آوردیم خونه، طفلکم از شنبه عصر بیحال بود و آخرش یکشنبه خواهرم تنهایی بردش دکتر، تب داشت و گلوشم چرک داشت که دکتر میگفت ویروسیه... وقتی شنیدم بیحاله تصمیم گرفتم با وجود ریخت و پاشی شدید خونه همون شنبه برم بیارمش که دیگه خواهرم و شوهرش اصرار کردند با این وضعیت نبریمش و پیششون بمونه که دیگه منم باکلی اشک و گریه دلمو راضی کردم و دیگه دوشنبه شب یعنی سه آذرماه رفتیم دنبالش و برای اولین بار بردیمش خونه جدید. موقع ورود به خونه،‌بسم الله گفتم و از خدا خواستم این خونه برای دخترم و هممون اومد داشته باشه. یه راست بردمش و اتاقش رو نشون دادم و بهش گفتم دیدی عزیزم که به قولم عمل کردم و درست روز تولد یکسالگیت یه اتاق خوب برات آماده کردم؟

حیف که بچم  مریض و بیحال بود، نمیدونم از بابت دندون درآوردنه که مدام مریض میشه و گلوش چرک میکنه؟ اشتها نداره و خیلی بد و بیقرار میخوابه...دندونهاش متورمه و آب دهنش میاد که بیشتریها امیگن از دندونشه اما خب دکتر براش داروهای تب بر و چرک خشک کن و شیاف نوشته که این چند روزه مدام بهش میدیم. امیدوارم با همین داروها بهتر بشه. خدا کنه پروسه دندون درآوردنش طی بشه زودتر، بچم خیلی اذیت میشه...

همونطور که گفتم، جمعه اول آذرماه،‌یعنی درست روز اسباب کشی ما، جشن تولد عزیز دلم بود که حتی پیشمون هم نبود و خونه خواهرم بود. فعلاً که هیچ کاری نتونستم براش بکنم، تازه دوشنبه شب که نیلا رو بردیم خونه، کارهای جمع و جورکردن خونه تا هشتاد نود درصد تموم شده و تا الانش که درگیر بودیم شدید و شرایط جشن گرفتن و دورهمی نبود، بچه هم که مریضه و حتی نمیشه بردش آتلیه، حتی به خاطر مریضیش نتونستیم واکسن یکسالگیش رو بزنیم و باید صبر کنیم تا هفته بعد که بهتر بشه. یکم بهتر بشه میبرمش و عکس یکسالگیش رو هم میگیرم...چندبار تلاش کردم یه دورهمی خودمونی به مناسبت تولدش طی همین آخر هفته براش بگیرم اما شرایط خانواده ها مناسب نیست و هر روزی که میگم یکی مشکل داره. به مادر همسرم که الان هنوز خونه ماست، گفتم اگر موافق باشه پنجشنبه این هفته خانواده های دو طرف رو دعوت کنم و از بیرون غذا و کیک بگیریم و یه دورهمی کوچیک به مناسبت جشن تولد نیلا داشته باشیم اما مادر سامان میگه همین دو سه روز آینده برمیگرده رشت و بهتره روز پنجشنبه بریم پرده بخریم برای خونه و واجبتره، چهارشنبه شب رو پیشنهاد دادم که میگه شوهر سونیا خواهر شوهرم شیفته و نمیتونه بیاد. وسط هفته هم که نمیشه مهمونی داد، خلاصه که همینطوری بلاتکلیف موندم، دوست ندارم یکسالگی دخترم بدون هیچی بگذره اما متاسفانه همه چیز قاطی شده و اثاث کشی ما و مریضی خودش همه چیزو عقب انداخته. منم دوست ندارم از یه مناسبتی مدت طولانی بگذره و مثلاً جشن تولدش رو دیرتر از موعد یا حتی خیلی زودتر از موعدش بگیرم،‌ اینطوری به نظرم لطفش رو از دست میده.  خلاصه با این اوضاع اصلاً معلوم نیست بتونم به جز آتلیه بردن  برای بچم کاری کنم یا نه. 

کادوی تولدش رو تو اینستا دیده بودم و قرار بود سفارش بدم که به لطف قطعی اینترنت اونم نمیشه سفارش داد. خلاصه که بهتره اول منتظر شم حالش کمی بهتر بشه و پرده خونه رو هم بخریم و لوسترها رو بزنیم بعد اگر شرایط جور شد قبل برگشتن پدر و مادر سامانبراش یه دورهمی کوچیک بگیرم، امیدوارم  که بشه.

امروز سه شنبه اولین روزیه که دخترکم تو خونه جدید زندگی میکنه، به خاطر حال بدش و حضور مادر سامان مهد کودک نبردمش، خدا به داد برسه هفته آینده شنبه که باید آژانس بگیرم ببرمش مهد کودک. 

دیشب (دوشنبه شب) بعد آوردن نیلا از خونه خواهرم و قبل اینکه نیلا رو بیارم خونه جدید، برای آخرین بار رفتم خونه قبلیمون (هنوز مستاجر جدید تحویلش نگرفته). خودم صبحش نظافتچی آوردم که خونه قبلی رو هم تمیز کنه و مستاجر نخواسته باشه کثیف کاریهای ما رو جمع کنه...، خوب خونمون رو نگاهش کردم و برانداز کردم،‌از جای جایش با نیلا عکس گرفتم، یه عکس سلفی سه نفره هم گرفتیم. بعدش در خونه همسایه روبرویی رو زدم که خداحافظی کنم، هرچند اسمش رو نمیتونم بذارم خداحافظی، چون این مدت و بخصوص بعد تولد نیلا، انقدر رابطمون نزدیک شده بود که حس میکنم رابطمون حتی بعد جابجا شدن ما ادامه دار باشه حتی اگه به واسطه نیلا باشه که خونواده همسابه روبرویی عاشقش هستند. خلاصه که در زدم و به اصرار اونا رفتیم داخل. چقدر طی همین دو سه روز نسبت بهشون حس دلتنگی داشتم. این مدت نیلا ما رو خیلی به هم نزدیک کرده بود، همسایه روبرویی و دخترشون عاشق نیلا بودند، انقدر دوستش داشتند که بارها گفتند نمیتونند از نیلا دور بشند و حتماً با ما رفت و آمد میکنند. خانم همسایه که صبح تا شب در حال تمیزکردن خونست و خیلی کدبانو و تمیزه، یخچال خونشون رو بهم نشون داد و گفت اون لکه ها رو میبینی؟ جای دستهای نیلاست وقتی آخرین شب قبل اثاث کشی اومده بود خونمون، میگفت دلم نمیاد پاکش کنم و میخوام بذارم بمونه و ببینمش، تا این حد عاشق دختر من هستند.وقتی اینو گفت دیگه کنترلم رو از دست دادم و بغضی  که مدتها بود تو گلوم مونده بود شکست و اشکام ریخت پایین، حس میکنم هیچوقت نمیتونم این حس و حال رو نسبت به خونه جدید داشته باشم، هرچقدر هم که بزرگتر و نوسازتر باشه....

روز اثاث کشی موقعکیه کارگرها شروع کردند به اثاث بردن هم گریم گرفت، شب قبلش هم که با سامان نیلا رو میبردیم بذاریم خونه خواهرم، کلی تو راه خاطره بازی کردیم و حتی سامان هم اشک ریخت. با همه جرو بحث کردنامون، عشقمون تو این خونه عمیقتر شد و اوج گرفت، نیلامون تو این خونه به دنیا اومد، اتاق نداشت و پاسیوی پنج متری رو با هزار زور و زحمت تمیز کردیم و با کلی ذوق و عشق و احساس تبدیلش کردیم به اتاق نیلا... جمعه اول آذرماه ساعت 5 عصر،  وقتی کارگر خواست اولین وسیله منو برداره و ببره بذاره تو کامیون، مامان سامان با مهربونی و خوش زبونی همیشگی بهشون گفت لطفاً مراقب جهیزیه دخترم باشید، اینو که شنیدم، دیگه نتونستم اونهمه دلتنگی و بغض رو تاب بیارم و اشکام ریخت. فراموش کردن اونهمه خاطره راحت نیست. باز خوبه که خیلی از این محل و این خونه دور نشدیم.

از همین حالا دلتنگم،‌ خیلی دلتنگ. یه بغضی تو گلومه، حتی دلیل اصلیش رو نمیدونم،‌ اما مجموعه ای از عوامل دست به دست دادند که اینطوری دلگیر و  بغض آلود باشم، تغییر خونه و محله (هرچند خیلی دور نشدیم اما دو تا محله با هم متفاوتند از هر جهت)، دورشدن از همسایمون، مریضی نیلا و جشن نگرفتن تولدش، و شاید هم خبر آخری که از مادر سامان شنیدم که همین دو سه روز آینده میخوان برگردند رشت...بهشون حسابی عادت کردم. گاهی بین اینهمه شلوغی و کار، ممکنه دلخوریهای کوچیکی هم بینمون پیش بیاد اما همدیگه رو خیلی دوست داریم و به هم وابسته ایم. کاش تهران زندگی میکردند،‌به خاطر کمکهاشون خیلی مدیونشون هستم...

حال دلم خوب نیست،‌فکر و خیالات مختلف لحظه ای ولم نمیکنند. هربار تغییر محله دادیم مدتی افسرده شدم اما اینبار ناراحتی برای حال بد بابام که هر روز بدتر میشه و مشکلات ریز و درشت دیگه تو رابطه من و سامان باعث شده دلم از بارهای قبلی بیشتر هم گرفته باشه...

پی نوشت: 1. نیلام خیلی بامزه شده، انقدر فرصت نشد از شیرینکاریهای جدیدش بنویسم که خیلیهاشو یادم رفته و ناراحتم، حیف...یکم حالم بهتر بشه و کارها سروسامون بگیرند مینویسم. ممنون که منو میخونید و بیتفاوت رد نمیشید حتی با اینکه خودم وقت نمیکنم به وبلاگها و دوستانم سر بزنم.

2. خدایا حال دلم رو خوب کن...