بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

Niela 2

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

Niela 1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

طبق اونچه در پست قبلی نوشتم تصمیم داشتم در وبلاگی که سالها پیش و حتی قبل ازدواج کردنم برای فرزندم  ایجاد کرده بودم، راجب نیلا و شیرینکاریاش بنویسم اما متاسفانه هر کار کردم نتونستم اون وبلاگ رو باز کنم و پستم رو اونجا بنویسم، باید دوباره امتحان کنم و مشکل رو رفع کنم، اما از اونجاییکه حتماً دوست داشتم هر چه زودتر و قبل اینکه کاراشو یادم بره، جایی باشه که شیرینکاریهای دخترم رو توش ثبت کنم که به یادگار بمونه و وقتی بزرگتر شد بتونم براش تعریف کنم، به ناچار تو همین وبلاگ مینویسم، چون حال و حوصله تاسیس وبلاگ جدید با این هدف رو ندارم، بخصوص که فکر میکنم دیر یا زود میتونم اون وبلاگ قبلی نیلا رو باز کنم و همونجا بنویسم...

فعلا در این وبلاگ فقط و فقط حول محور نیلا مینویسم و بس، هیچ صحبتی راجب روزمرگیهایی که زیادم خوب نیست و سایر موضوعات نمیکنم، فقط و فقط نیلا، دوست ندارم در آینده شرمنده بشم که به خاطر اتفاقی که برای بابام افتاد قید تمام عشقبازیام با دحتر یکی یکدونه ام که به احتمال خیلی زیاد تنها بچه من هم خواهد بود زدم و از روزهایی که باهاش داشتم لذت کافی نبردم و خاطراتش رو ثبت نکردم...

شرمنده که  به دلایلی نمیتونم کامنتهای پست قبل رو تایید کنم، تا جاییکه تونستم به دوستانی که وبلاگ داشتند در وبلاگشون پاسخ دادم اما شرمنده دوستانی شدم که وبلاگ نداشتند و در پست قبل از صمیم قلبشون باهام همدردی کردند و نشد که تایید کنم و جوابشون رو بدم، مثل شهره جان که ضمن همدردی باهام که خیلی ازش ممنونم، ازم خواستند به نوشتن ادامه بدم اما خب باور کن عزیزم اگر الان بخوام بنویسم ممکنه بیشتر دفعاتش بشه انرژی منفی و غم و غصه و دلم نمیاد مدام با نوشته هام موج منفی بدم به خواننده هام وگرنه که خدا میدونه من بدون نوشتن روزمرگیهام انگار یه چیزی کم دارم، و همینطور ممنون از سایر دوستانی که وبلاگ نداشتند و نشد تو وبلاگشون پاسخ بدم، مثل الهام جان، فاطمه جان، زهرا جان، و...

برای همین رمز جدید دیگه ای گذاشتم.رمز رو هم هر کسی که درخواست کنه تقدیمش میکنم 

کمی حالم بهتره و دارم تلاش میکنم به زندگی برگردم، حتی اگر شده با رفتن پیش رواپنپزشک، به خاطر دخترم باید سر پا بشم، خیلی گناه داره طفلکم، دعا کنید بتونم قوی باشم. 

خیلی از دوستان عزیزم درخواست کردند که حتی اگر از ناراحتیها هم مینویسم، باز هم بنویسم و تحلیه شم و تو خودم نریزم، نمیدونم شایدم حرف درستی باشه اما خب فعلاً شاید نتونم؛ من اینجا رو خونه دومم میدونم و نمیتونم ازش دل بکنم، حتی بعد نوشتن پست قبلی بارها پیش اومد که دوست داشتم بنویسم اما جلوی خودم رو گرفتم، شاید وقتی آمادگی روحی بهتری پیدا کردم و بعد انجام مرحله دوم شیمی درمانی بابا، اگر همچنان تونستم سرپا باشم دوباره بنویسم از خودم، زندگیم، نیلام... تا خدا چی بخواد.

 اما خب فعلاً پستهای من فقط راجب نیلای عزیزم هستند و بس...ترجیح دادم پستهای مربوط به نیلا رمزدار باشه و رمزش هم با رمز سایر پستهای وبلاگ فرق کنه و 

و  باز هم از همگی دوستان خوبم التماس دعا دارم برای بابای خوبم...

دل خراب من دگر خرابتر نمی شود... خدا نگهدارتون

این روزها یک سوال بیشتر از هر سوال دیگه ای تو ذهنم وول میخوره... اینکه خدا برای چی ما انسانها رو آفریده؟ اصلا کاری به بقیه انسانها ندارم، به شخصه هدف از خلقت خود من چی بوده؟

اینکه آدم وارد این دنیا و این زندگی بشه و همیشه یه چیزی باشه که دلش رو به درد بیاره و سختیها و غصه ها دمار از روزگار آدم دربیارن این چه حکمتی توشه؟

شاید دارم کفر میگم اما وقتی تمام روزها و ثانیه های بعد اینکه فهمیدم بابام سرطان داره رو با خودم مرور میکنم، تمام کابوسهای شبانه، تمام پا تکون دادنهام از شدت استرس و حال بد، تمام ضربه های ناخوداگاه دستم روی پاهام از شدت پریشونی و اضطراب، تمام لحظاتی که میل به غذا نداشتم، تمام ثانیه هایی که به زندگیمون بعد بابا فکر کردم، تصور تمام درد و زجرهایی که بابام باید بکشه و ما فقط نظاره گر باشیم بدون اینکه کاری ازمون بربیاد، حرفهای دکتر لعنتی که گفت خودش با خودش کرده به خاطر سیگار و با شیمی درمانی میشه فقط عمرش رو طولانی کرد و در بهترین حالت بین یک و نیم تا سه سال...تمام تپش قلبها، تمام اشکها، تمام ضجه هام، تمام آرزوی مرگ گردنهام.... وقتی به اینا فکر میکنم هدف از آفرینش آدمها رو درک نمیکنم. نه نمیتونم درک کنم برای چی زاده شدم و آخرش قراره به کجا برسم...

آره من ناامیدم، پدرم رو از دست رفته میبینم و الان فقط از خدا میخوام درد و زجر نکشه...

میگن ناامیدی از رحمت خدا بزرگترین گناهه اما من با چه نشونه ای بتونم خودم رو کمی امیدوار کنم؟ آره من ایمان قوی ندارم که بگم شاید معجزه شد و... از خدا خیلی درخواست معجزه کردم و هنوزم میکنم اما باور ندارم که بشه، چون رفتم و تو گوگل زدم سرطان ریه و نوشته بود کشنده ترین سرطان بعد سرطان سینه که اونم نه به این خاطر که سرطان سینه خطرناکتره، فقط به این خاطر که درصد ابتلا بهش بخصوص بین زنها خیلی بیشتره و اگر 40 درصد هم از این مبتلایان درمان نشند، بازم آمار تلفات سرطان سینه به خاطر تعدد و بیشتر بودن مبتلایان از بقیه سرطانها بیشتره، اما درحقیقت خطرناکترین و کشنده ترینش همون سرطان ریه هست و بس!! من برای اینکه بتونم ذره ای هب خودم  امیدواری تزریق کنم!  رفتم و گشتم و گشتم و خوندم و خوندم تا شاید یه بیمار سرطان ریه در مرحله بابام پیدا کنم که خوب شده باشه اما نبود!!! هیچی نبود! آره سرطانهای دیگه بودند که خوب شده بودند اما سرطان ریه ای نبودند! 

من چطور امیدوار باشم؟ به خدا دنبال روزنه امید هستم اما نیست، شاید بتونم بگم خدا هوای ما رو داره و دعاهای ما رو میشنوه؛ اما آخه مگه همه اونایی که از سرطان ریه رفتند خدا نداشتند و اطرافیانشون براشون دعا نکردند و نذر و نیاز نکردند؟ من خیلی نذرها برای بابام کردم، خیلی زیاد اما  الان به بیحسی رسیدم، این دو سه هفته نتونستم با خدا صحبت زیادی بکنم... انگار خنثی شدم و دعا کردن از ته دلم نمیاد، دست خودم نیست، گاهی با خودم میگم مگه خدا دعای من رو درمورد خواهرم ریحانه شنید؟ مگه دعای من روسیاه درمورد دایی عزیزم رو که بیشتر از چهارساله دچار زندگی نباتی هست و از مرگ هم بدتره شنید؟ دعای بچهای بی مادرش رو شنید؟ چطور انتظار داشته باشم دعای من گناهکار رو که خودم خوب میدونم چقدر پرونده سیاهی دارم و حتی گاهی فکر میکنم شاید کفاره اشتباهات گذشته رو دارم میدم، در این مورد بشنوه؟

جگرم آتیش گرفته و نمیدونم باید برای تسکین دردم چکار کنم، چطور شاکی نباشم؟ منی که دوست داشتم دوماه مونده به پایان مرخصی زایمانم و در شرایطیکه لحظه شماری میکردم تک تک کارهای وحشتناک خونه ای که خریدم و همه بدو بدمهام تموم بشه و این چندهفته باقیمانده تا رفتن سر کار رو یکم به خودم و زندگیم برسم و خوش باشم، بلای دیگه ای سرمون نازل شد و همه چیو از اساس خراب کرد...درست دو روز مونده به اینکه سند خونه به نامم بخوره و نفس راحتی بکشم.

چقدر پوچ به نظر میرسه تمام اشکهایی که ریختم و غصه هایی که شب عیدی و تمام ایام عید خوردم به خاطر خسارت فسخ قرارداد خونه ای که فروختیم و بعد هم دزدیده شدن ماشینمون، در برابر مصیبتی که الان سرمون نازل شده. زندگی چه بازیهای خنده داری باهامون میکنه.

خدایا من به کی بگم این درد رو؟ به کی بگم داغی که روی دلمه؟ به کی بگم که غصه بابام یک طرف، غصه مامانم که میبینم چطور داره آب میشه یک طرف، مادری که خودش نیاز به رسیدگی داشت و حالا باید به بابام هم برسه چون ما بچه ها که نمیتونیم همش اونجا باشیم...

خدایا به کی بگم تمام ترسها و استرسهام بابت مرحله دوم شیمی درمانی که بیست تیر هست و موهای بابام که قراره همش بریزه؟ همون بار اول شیمی درمانی به قدری اذیت شد که منم پا به پاش درد کشیدم و اشک ریختم.... روزی رو که قراره بفهمه چه بلایی سرش اومده و زندگی باهاش چه کرده چه روز تلخ و جانکاهیه،  هر چند که همین الان هم بوهایی برده اما نه در حدیکه بدونه تهدید کننده زندگیش هست. دیروز خونه بابا اینا بودم و چه چیزهایی که ندیدم و نشنیدم که اگر بخوام بنویسم دلم خون میشه و اشک امونم نمیده. هر بار که بابام رو میبینم حالم ده درجه بدتر میشه و جیگرم آتیش میگیره.

این روزها تمام دلخوشی من نیلام هست و بس. گاهی میگم اگر نیلا رو نداشتم دووم نمیاوردم... فقط لحظاتی که سرم بهش گرمه از فکر و خیال و ترس  و استرس بیرون میام. سامان هم کنارمه، اما گاهی خوبیم و گاهی بد...مطمئن نیستم درد من رو میفهمه، اما وقتی حال پریشونم رو میبینه مدام میگه تا تهش باهاتم، حتی میگه چقدر دنیا بی ارزشه و منو ببخش اگر اذیتت کردم، (خودم هم بهش همینا رو میگم) اما در عمل بحث و جدلها و گاهی بی حرمتیها سر چیزای جزئی تمومی نداره و خسته ترم کرده.

این درد برای من ماورای تصور و تحملمه. تصمیم گرفتم برای اینکه موقتی هم آروم شم قرص اعصاب و آرام بخش بخورم اما به خاطر شیردهی دستم بستست،  این شد که از سامان خواستم برام پوکساید بگیره و تصمیم گرفتم برم پیش روانپزشک تا دارویی برام بنویسه که با شیردهی مداخله نداشته باشه، اما دوشنبه این هفته که قرار بود ساعت هفت عصر برم دکتر، شرایطی پیش اومد که مجبور شدم کنسل کنم، و به جاش با پدر و مادر سامان که به خاطر من از یکشنبه هفته پیش اومدند تهران که تو این روزهای سخت کنارم باشند، برم عیادت بابام.

بودن پدر و مادر سامان کنارم و همینطور سونیا، باعث شد تا حد زیادی آرومتر شم و به خودم بیام، اما متاسفانه به خاطر تمام اشکها و حال بدی که در حضور مامان سامان داشتم، طفلی مریض شده، چون کولیت روده عصبی داره و با هر چیزی که ناراحتش کنه، گوارشش به هم میریزه و این شده که سه چهار روزه هیچی نتونسته بخوره، خودم رو مقصر میدونم و عذاب وجدان دارم اما چه کنم؟ مگه دست منه؟ مگه اشک ریختن هام و حال بدم دست منه؟

روزی که فهمیدم امیدی نیست حتی نتونستم راه بیمارستان لقمان که رفته بودم بین کارهای خودم، جواب اسکن ریه بابا رو بگیرم تا خونه بابام رو پیدا کنم، مسیری رو که ده بار رفته بودم گم کردم... پاهام منو هدایت نمیکرد...ده روز اول انقدر گریه میکردم و حالم بد بود که چندباری به نیلا شیر خشک دادم که شیر من رو نخوره...الان که از اون روزی که فهمیدم شونزده هفده روزی گذشته دلم نمیخواد به اون روز اول و دقایق اول برگردم...روزهای کنونی هم خیلی سخت و دهشتناکه اما اون اولها هزار بار هم بدتر بود، تنها تو خونه بودم و از صبح تا شب با فکر و خیال خودم رو به بدترین شکل ممکن عذاب میدادم، منی که اهل رفت و آمد با همسایه ها نیستم، از شدت استرس و غم و غصه مدام درو باز میکردم ببینم همسایه روبرویی که عاشق نیلا هستند، از سفر برگشته یا نه که بگم بیاد پیشم، دلم میخواست فقط یکی کنارم باشه و یک ثانیه فکر و خیال راحتم بذاره.


خدا خیر بده پدر و مادر سامان رو که کنارم بودند، گاهی میگم طفلی مریم خواهر بزرگم که پدرشوهر مادرشوهرش نه تنها هیچوقت همراه و همدردش نبودند، که فقط آتیش دلش رو بیشتر میکردند، مریمی که یکماه زودتر از همه ما و حتی مادرم میدونست و به ما نمیگفت به این امید که شاید اشتباهی رخ داده باشه و بی جهت نمیخواستم قبل مطمئن شدن ما رو نگران و خون به دل کنه، تمام این یکماه رو شب و روز تو تنهایی خودش غصه خورد و درد کشید و آخرش هم که جواب اسکن ریه بابا رو که من گرفتم و بردم خونه مامان، دید و فهمید وضعیت بابا از اون چیزی که میدونست بدتر هم هست، تا مرز کفر رفتن هم پیش رفت.... چون میگفت تمام شبهای قدر خدا رو تا صبح صدا میزده که خدایا بهمون رحم کن و خدا صداشو نشنیده...اما الان همون مریمه که خودشو جمع و جور کرده و همه کارهای پزشکی بابام رو پیگیری میکنه و برای بابام که پسر نداره از هزار تا پسر هم بیشتر کمک حاله.

هزار بار ممنونم بابت همدردی و دلگرمی دادنهاتون تو پست قبل دوستان خوب من، اما چقدر بده که امید زیادی ندارم، دست خودم نیست نمیتونم امیدوار باشم، زندگی خانواده من از هم پاشیده، همه چیز فرق کرده و انگار برای خود من همه چیز خلاصه شده به قبل بیماری بابا و بعد بیماری بابا...انگار تاریخ جدیدی نوشته شده و من هر چیزی که میشه و هر عکس قدیمی که از نیلا میبینم یا هر اتفاق خوب دیگه ای که یادم میفته ناخواسته با خودم میگم اونموقع هنوز نمیدونستم بابام سرطان داره...

خوابهای پریشون زیادی میبینم، حتی چند شب پیش خواب دیدم با خانوادم یه جایی توی قبرستانی که خواهرم هم دفنه حصیر پهن کردیم و نشستیم و مثلا تو قبرستون اومدیم پیک نیک و چند لحظه بعد میبینم مامانم زیر بغل بابام رو گرفته و داره میارتش همونجا که ما نشستیم و بعد که با ترس و وحشت بیدار شدم با خودم فکر کردم شاید... وای نه، نمیخوام بنویسمش... یا خواب دیدم هر جا که میرم دوستان سیاهپوشم اطرافم هستند یا عموهام غمگین و با لباس تیره بهم خیره میشن...از خواب عمه زهرام نگم که هیچیک از خوابهاش رد خور نداره، چون به شکل عجیبی در خواب با اموات و بخصوص مادرش در ارتباطه و از اتفاقات آینده بهش خبر میدند...جرات ندارم تعریفش کنم اما وقتی خوابش رو فهمیدم حتی از زمانیکه نتیجه آزمایش رو دیدم بیشتر ترسیدم، انگار که تیر خلاص زدند بهم.

روزهای سختیه، خیلی سخت. تازه حالم از یک هفته اول که متوجه شدم کمی بهتره اما ترس و استرسهام کم نشدند و فقط از خدا میخوام بهم صبر و تحمل بده...به من، به مادرم،  به خواهرم...

بمیرم برای رضوانه که تصمیمش برای ازدواج با پسرعمم تقریبا قطعی شده و حتما دوست داشت این روزها دلش خوش و آروم باشه اما الان یه چشمش اشکه یه چشمش خون و تازه اون هست که با مامان تو یه خونه با بابا زندگی میکنند و جلوی چشمشه و نمیتونه لحظه ای از فکرش بیاد بیرون، باز من و مریم گاهی سرمون به همسر و بچه گرم میشه، مامانم و رضوانه چی؟ فقط خدا رو شکر میکنم پسرعمم امید وارد زندگیش شده، شاید کمی باعث آرامشش بشه، یعنی امیدوارم که بشه، اما مادر طفلیم دلش رو به چی و کی خوش کنه؟ چطور به بابام برسه وقتی خودش ناراحتی جسمی و روحی داره و سی ساله قرص اعصاب میخوره؟

زندگی چه کابوس بزرگی شده برام.چند سال دیگه این کابوس ادامه داره؟ فقط از خدا میخوام به حق معصومیت بچم نیلا که بابم عاشقشه و براش میمیره، بابام زجر نکشه، درد زیادی نکشه، آخه بابام طاقت درد نداره به خدا، خدایا حداقل تو این مورد میتونی صدای من رو بنشوی و نذاری بابام درد بکشه؟

فکر نمیکنم دیگه وبلاگم رو ادامه بدم، نمیتونم اینطوری ادامه بدم، قبل اینکه بابام اینطوری بشه، تصمیم داشتم این دوماه باقیمانده بیشتر بنویسم و تو وبلاگم تغییرات زیادی بدم اما الان نمیتونم در شرایطیکه دلم پر از ترس و استرس برای بام و آیندشه با دل خوش بیام و بنویسم... وقتی قرار باشه همش از ترسها و غصه ها بگم چرا بنویسم؟ چرا دوستانم رو ناراحت کنم؟

فقط دلم نمیاد در حق بچم جفا کنم، در حق بچه ای که میدونم بچه اول و آخرمه و انقدر بانمک شده که اگر حال دلم خوش بود میومدم و هر روز از کارهای بامزه جدیدش مینوشتم و عکسهاش رو میذاشتم، اما الان شرایطش رو ندارم... حداقل تو این وبلاگ.

قبل اینکه دخترم رو باردار بشم، و اصلا قبل اینکه حتی با سامان عقد کنم، یه وبلاگ ساختم و توش از کودکم که هنوز به دنیا نیومده بود خواستم برای رسیدن من و باباش به هم دعا کنه، و بعد عروسیمون هم همچنان هر از گاهی توش مینوشتم و از خودش میخواستم کمک کنه و دعا کنه خدا اونو به من ببخشه و  به زندگی من بیاد، اما متاسفانه بعد به دنیا اومدنش نتونستم اونجا بنویسم، شاید تنبلی کردم یا شاید وقت نمیشد... شاید در اولین فرصت فقط برای اینکه در حق بچم کوتاهی نکرده باشم برم و اونجا از شیرینکاریهاش بنویسم تا یه روزی که ازم پرسید بچه بودم چکارا میکردم مثل خیلی از پدر و مادهای بچه های دهه شصتی یادم نرفته باشه و خودمو سرزنش نکنم که چون این بلا سرمون نازل شد، به بچم ظلم کردم ، هنوز هم گاهی فکر میکنم اونطور که باید تو این جریانات سختیهای سه چهار ماه اخیر اونطور که باید و دلم میخواست نتونستم تمام و کمال در خدمتش باشم. سعی میکنم اونجا فقط و فقط درمورد کارهای جدید بچم بنویسم، چیز دیگه ای که تو این شرایط دلخوشم نمیکنه...

اولین پست جدید رو که اونجا گذاشتم آدرسش رو میدم...

باورش سخته اما حتی نمیدونم اگر از شما بخوام برای بابام دعا کنید، معجزه ای رخ میده؟ در شرایطیکه هیچ بیمار سرطان ریه ای خوب نشده؟درمورد بابم معجزه میشه؟ یا حداقل اینکه درد و عذاب نکشه....  یعنی ممکنه معجزه بشه و علیرغم حرف دکترها بابام....؟ چرا اینقدر من ناامیدم و هیچ روزنه امیدی نمیبینم؟خدایا نذار ایمانم تو این شرایط سست شه و نتونم حتی باهات صحبت کنم....

نازلی خوبم ازت ممنونم دوست خوبم... تو انقدر خوب و خوش قلبی که حس میکنم اگر کنارم داشتمت تمام دلتنگیهام رو که تو این سالها به تنهایی به دوش کشیدم  و کسی نبود که بهش تکیه کنم، میشنیدی و آروم دلم میشدی. ممنونم که برای پدرم تلاش کردی همون کاری برو کنی که برای پدر خودت هم زمانی انجام دادی هزار بار شکر خدا که بابا رو خدا بهتون برگردوند. مرسی که یه پست اختصای برام نوشتی و از دوستات خواستی دعا کنند، شاید دعای یکی از دوستانت بود که در حق بابات گرفت، شاید بابای من هم براش معجزه ای رخ داد یا حداقل درد و زجر زیادی نکشید. میدونم بلد نیستم مثل خودت قشنگ حرف بزنم، الان که حتی تمرکز کافی هم ندارم و کلمات سخت به ذهنم میرسند اما بدون که برای من خیلی عزیزی...آرزوم خوشبختی و آرامشه عزیز دلم.


شرمنده که کامنتهای پست قبل رو انقدر دیر تایید کردم، بیشتر روزها تو حال خودم نبودم و بعدش هم که خانواده سامان تهران بودند و مهمان من. همین الان میرم و پاسخ میدم، اگر به هر دلیل نتونستم کامنتهای این پست رو تایید کنم منو ببخشید اما تک تک پیامهاتون رو با عشق میخونم و حالم که کمی بهتر شد و با خودم کنار اومدم میام و به همه دوستانم سر میزنم.

 پست جدیدم رو که بعد هفت ماه در وبلاگ دخترم گذاشتم، آدرس وبلاگ رو اینجا میذارم.

دلم آشوبه، جگرم آتیش گرفته، برای آرامش دلم دعا کنید. دعا کنید به خاطر نیلا هم که شده بتونم با خودم کنار بیام، باید روی پا و قوی باشم که به نیلام برسم، اون طفل معصوم که گناهی نداره.

ممکنه دیگه هیچوقت اینجا ننویسم، اما به یادم باشید و فراموشم نکنید. دختری رو که 35 سال تمام هزاران درو سختی رو به جون خرید به امید رسیدن به آرامش، آرامشی که آخرش هم بهش نرسید...

فقط دعام کنید خدا بهم صبر و تحمل بده، که قویتر و شجاع ترم کنه، که ایمانم رو قویتر کنه و دلم رو آروم....

و بابام رو هم دعا کنید، شاید شاید شاید دعای یک نفر از شماها در حق بابای من مستجاب شد... شاید.....


در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند


خدا نگهدار....