بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

همسر شاعر می‌شود!

یادم نمیاد کی و سر چی و کی، اما بحث و دعوای بدی بینمون شد و نتیجش شد دلخوری شدید و خراب شدن شب قشنگمون، البته قضیه جدیدی نیست شاید مال دو هفته پیش باشه،اما جالبه که حتی موضوع بحثمون هم یادم نمیاد. صبح روز بعدش که پنجشنبه بود و سر کار بود (من خونه بودم) تلاش کرد با پیامکهای پشت سر هم عذرخواهی کنه و از دلم دربیاره (درحالیکه طبق معمول هر دو پنجاه پنجاه مقصر بودیم و شاید حتی خود من بیشتر)،‌ولی خب غدبازی همیشگی من باعث میشد که به سادگی کوتاه نیام یا حداقل تظاهر کنم که دلخوریم به این راحتیها از بین نمیره. همینطور برای خودم روی کاناپه نشسته بودم و داشتم چایی میخوردم و نیلا هم دور و برم میپلکید که یه شعر از طرف سامان بهم رسید! شعر رو خودش سروده بود!! نه وزن درست و حسابی داشت و نه قافیه اما برای تلاش اولش بدک هم نبود! مهمتر از همه بدجور باعث خنده من شد! بنویسمش که یادم بمونه و شما هم بخونید:

عشق را گر بود آبرویی اگر...

از صًدًق سر مرضیه است و بس

به  کجا برم این نالان دل خسته را؟

دل را به جز مرضی هست ماوایی مگر؟


سامان به سمت کعبه گر روی اگر...

کعبه اینجاست، تو مرضی نگر...

باقی همه سنگ است و گل و کلوخ...

عشق را به جز مرضی مگر هست شکلی دگر؟


تو از دام بلای دنیا رها شوی اگر...

گر تو را هست اکنون نان و چای و شکر...

همه را رنگ روی یار بین و منشین

مرضی است، مرضی است و هیچ دگر...


مرضیا تو اگر داری کنون شویی قًدًر

قوی پنجه و قوی هیکل و مثل سپر

قدر او دان و بیاسای و کمتر خور شکر!!!

سامان است و سامان است و هیچ دگر...

یعنی وقتی این شعر رسید با صدای بلند خندیدیم! نه وزن درست درمون داشت نه قواعد شعری رو رعایت کرده بود، اما انقدر دلنشین و بامزه بود که یه دور دیگه هم خوندمش و به پهنای صورت لبخند زدم! اما تنها جوابی که دادم این بود :بی مزه" با شکلک اینطوری :-| سامان هم جواب داد: من که میدونم الان داری بلند بلند میخندی و به روی خودت نمیاری! خلاصه اینطوری شد که آشتی شدیم!

خنده دارترین قسمتش "کمتر خور شکر" بود!!! و اون قسمتی که خودش رو حسابی تحویل گرفت "قوی پنجه و قوی هیکل و مثل سپر"!!!

چند روز بعدش هم وسط روز بود و سر کار بودم که دوباره یه شعر دیگه برام فرستاد! البته اینبار قهر نبودیم همینطوری عشقولانه شده بود. 

من تو را چونان بد میپرستم

چونکه پیمانه و مزه به دستم

سگ هار دارد آن دو چشمانت

ترسم آخر گاز گیرد دو دستم!!!

تو این شعر هم به طور غیر مستقیم و محترمانه تشبیه شدم به دختری که چشماش گاز میگیره! قربونش برم که همیشه و تو هر حالی که باشم با رفتارها و حرفهای خنده دارش منو از ته دل میخندونه...طفلکم چند روزیه که به خاطر فشار کاری و حقوقهای معوق و قسطهای عقب افتاده دل و دماغ نداره و حتی دیشب سرش رو گذاشت روی پام و درحالیکه با موهاش بازی میکردم، قشنگ حس کردم چشماش خیس شد...خستست، انگیزش رو هر از گاهی حسابی از دست میده،‌البته این حالش معمولاً یکی دو روز بیشتر طول نمیکشه و زود خوب میشه و منم صددرصد بهش حق میدم ولی خب هر بار که اینطوری میشه من خودم بدجور تحت تاثیر قرار میگیرم و حتی اگه حال روحیم خوب باشه به هم میریزم، حال دلم خیلی به حال و روحیه اون گره خورده...

این مطلب رو هم نوشتم که بمونه به یادگار! یادم نره که با وجود همه سختیها و دعواهامون، چقدر به هم علاقمندیم و وجودمون به وجود هم گره خوردست...

نظرات 6 + ارسال نظر
Reyhane R دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 13:26

وای مرضیه عالی بود شعرها
معلومه که ذوق و استعداد شو رو دارن فقط باید کشف بشه.
خوب باشی الهی.

آره عزیزم
البته اینو فی البداهه و به شوخی گفته بود که از دلم دربیاره ولی در کل استعداد نگارش و طنز نویسیش عالیه سامان
امشب هم شب تولدشه
فدات شم عزیزم، این روزا حال دل بیشتر ادم ها از ته دل خوب نیست ولی من دارم سعیم رو میکنم...

نسترن شنبه 19 بهمن 1398 ساعت 11:32 http://second-house.blogfa.com/

آخی ذوووقش خیلی خوووبه

مردها طفلی ها واااقعا گناه دارن، خیلی اذیت میشن تو این دوره زمونه
خدا هیییچ مردی رو شرمنده خانواده اش نکنه الهی

آره واقعا، کلی ذوق کرده بود بابت شعرش و واکنش من
الان دیگه حتی زنهاش هم اذیت میشن چه برسه به مردها اما واقعاً رودزگار سختی شده و بیشتر مردها خواسته و ناخواسته از عهده خرج و مخارج برنمیان مگه اینکه دو طرف هر دو شاغل باشند

آرزو پنج‌شنبه 17 بهمن 1398 ساعت 09:58 http://Arezoo127.blogfa.com

چه شعرایی

بامزه تر از اینا هم داره

مهتاب پنج‌شنبه 17 بهمن 1398 ساعت 01:54 http://privacymahtab.blogsky.com

آااااخی چه احساسی
مرضیه واقعا وبلاگ نوشتن هز یادم رفته تلگرام تنبلم کرده ولی وبلاگ خوندن خیلی دوست دارم تو بنویس من لذت میبرم


اینطوری نگو مهتاب، لااقل تو واتس آپ بنویس که منم باشم
حداقل ماهی یکی دو تا پست هم تو بلاگ بذاری به جایی برنمیخوره دخترجون

سمانه سه‌شنبه 15 بهمن 1398 ساعت 17:47 https://weronika.blogsky.com/

سلام خانم
این پستت حس خوبی داشت
عشقتون پایدار عزیزم
این مشکلات و کم و آوردن ها متاسفانه خیلی زیاد شده
انشالله ک این موضوع هم حل می شه

سلام سمانه جان
ممنونم ازت
بله،‌سخت و آسون دیر یا زود همه اینا میگذره و میشه خاطره،
شاکر خدا هستم در هر شرایطی، لطفش کم نبوده در حق ما

ساناز سه‌شنبه 15 بهمن 1398 ساعت 17:20

چقدر خوبه که سامان انقدر احساساتیه در مقابل تو
و باعث میشه دعواها رو نادیده بگیره
و همش در حال این باشه رابطه رو زنده نگه داره
منم خیلیییی غدمممم ولی نمی تونم با آدمهای احساساتی کنار بیام
چقدر خوشحال شدم برای این پست
واسه خنده های از ته دلت
انشالله همیشه روی لبت خنده باشه

آره همین علاقه و عشق خیلی جاها کمک کرده زندگیمون سرپا بمونه و تلخ نشه
سامان احساساتی هست اما فقط برای من و ظاهر بیرونیش نشون نمیده، به وقتش غد هم هست اما سعی میکنه برای من نباشه.
فدات شم ساناز خوش قلب، موفقیت و خوشبختیت آرزوی منه دختر خوب

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.