بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

ترخیص پدرجان + حال و اوضاع ما

یکساعت پیش زنگ زدم بابام که حالشو بپرسم، گفت مادرم و شوهرعمم اومدند کارهای ترخیصش رو انجام بدند...ظاهراً جواب یکی دو تا آزمایشی که این یکی دو روزه انجام داده به اضافه جواب نمونه برداری از ریه ش که پریروز انجام دادند و طفلی بابام خیلی خیلی درد کشیده بود و حتی اکسیژن بهش وصل کرده بودند، یک هفته ده روزی طول میکشه حاضر بشه و دکترش دیروز که دیده بودتش گفته بوده مرخصت میکنیم تا جواب آزمایشت حاضر بشه و اگر خدای نکرده مشکلی باشه دوباره بستریت میکنیم.


خدا کنه کار به اونجا نرسه که بخواد دوباره بستری بشه، متاسفانه هنوز که هنوزه منشأ این عفونتی که خیلی از جاهای بدنش رو گرفته مشخص نشده، فکر میکردند از زخمی که تو پشتش ایجاد شده (یه زخم خیلی قدیمی که بارها چرک میکرد و هیچوقت حاضر نمیشد بره دکتر نشون بده) باشه که واسه همین پشتش رو عمل کردند اما حتی بعد عمل هم باز کمی چرک میکرد...  حالا معلوم نیست زخم پشتش باعث عفونت هست یا اینکه عفونت بدنش باعث زخم پشتش میشه و باید مشخص کنند... میگفتند مشکل کلیوی هم که براش ایجاد شده میتونه ناشی از همین عفونتی باشه که از طریق خون در سرتاسر بدنش پخش شده، خلاصه که این مدت به خاطر کمخونی شدید (عدد 8 که برای زنها هم خیلی پایینه چه برسه به مردها) و همینطور عفونت شدید (فاکتور ESR تو آزمایش بابا مدام بالا میرفت و به عدد 125 رسیده بود درحالیکه باید زیر 15 باشه و بالاتر از اون خطرناکه و نشون عفونت شدید و همین عامل بوده که دکتر به خاطرش گفته بوده باید سریع بیارید بستریش کنید) کلی چرک خشک کن بهش تزریق کردند و خون زدند که باعث شده سرپا بشه و حالش بهتر بشه.


دیروز که بعد انجام کارهای مربوط به خرید خونه در حالیکه نیلا پیش مامانم بود خیلی سریع و بدو بدو در حد نیمساعتی رفتم بهش سر زدم میگفت حالم خیلی بهتره و همین که مرخص شدم برمیگردم سر کار! گفتم بابا چی میگی برای خودت؟! کار چیه دیگه؟!!! گفت مگه چه اشکالی داره؟  حالم خوبه و همین شنبه میرم سر کار!!! بابام رو میشناسم الکی حرف نمیزنه و مطمئنم که برمیگرده سر کار و هیچکی هم حریفش نمیشه چون کلاً به حرف هیچ احدی گوش نمیده، همیشه همینطور بوده...خلاصه که امیدوارم به خودش رحم کنه و حداقل دو سه روزی خونه استراحت کنه! اگر حرف گوش میکرد باید صبر میکرد جواب آزمایشها و نمونه برداری از ریه ش حاضر بشه که بعیده صبر کنه! ما ماهها پیش که بیحالی و بیجونیش شروع شد و رنگ پریده بود، ازش خواستیم بره دکتر و ابداً گوش نمیکرد تا کار رو به جایی رسوند که حتی تو حموم حالش بد بشه و وقتی کسی خونه نبوده به زور و چهار دست و پا خودشو بندازه بیرون! آخرش هم اگر به این درجه از بیحالی نمیرسید بازم دکتر نمیرفت و الان هم میدونم حرف ما رو بازم گوش نمیده که قبول کنه نره سر کار... حالا خدا کنه گیر نده به روزه گرفتن، حداقل تا وقتی جواب آزمایشها معلوم بشه و بفهمند عفونتش از کجاست...(بابام خیلی مذهبی نیست، حتی مثلاً به نماز خوندنش هم خیلی حساس نیست و یوقتها نمیخونه، اما خب روزه گرفتن براش خیلی مهمه حتی موقعیکه یک پاکت در روز سیگار میکشید!). خدا خودش کمک کن وقتی جوابها حاضر شد نیازی به بستری مجدد نباشه و با دارو خوردن حل بشه و مشکل حاد و مهمی نباشه.


از دوشنبه شب رفتم خونه مامانم برای انجام کارهای مربوط به گرفتن وام مسکنم و سه شنبه و چهارشنبه با وجود اینهمه درگیری که تو خونواده و به خاطر بستری بودن بابا داشتیم، نیلا رو صبحها دو سه ساعتی میسپردم به مامان و میرفتم دنبال کارها و بدو بدو قبل اینکه دو ساعت و نیم بگذره برمیگشتم که شیرش بدم... وای که چقدر استرس داره وقتی همش فکر کنی بچت گرسنست و تو هنوز تو نوبت نشستی تو اداره مالیات یا دفتر الکترونیک و جاهای دیگه واسه اینکه کارهای خرید و فروش رو کامل کنی. دیگه آخرین مرحله کارم رفتن به سازمان نوسازی شهرداری تهران تو خیابان کریمخان بود که نامه استعلام بانک رو بردم و جوابش شنبه حاضر میشه و باز باید جمعه شب برم خونه مامانم که صبح شنبه نیلا رو بذارم پیشش و برم دنبال جواب اون استعلام و همینطور جواب استعلام شهرداری برای مفاصا حساب که باید برم دفتر خدمات الکترونیک... دوشنبه همین هفته هم که جواب استعلام دفترخانه درمورد میزان مالیات خونه ای که فروختم حاضر میشه، خدا کنه رقم بالایی نخواسته باشه مالیات بدم، عوارض شهرداری نزدیک چهارصد و خورده ای شد که هفته پیش پرداخت کردم. امیدوارم مالیات خونه ای که فروختم زیاد نشه، چون غیر پولی که باید بابت خرید خونه بدم و موعد سومین پرداختیم به فروشنده، 25 اردیبهشت یعنی دیروز به مقدار چهل میلیون تومن بود، این پولهای حاشیه ای مثل هزینه عوارض و مالیات و مفاصا حساب و دفترخونه و هزینه سند زدن خودش خیلی زیاد میشه... اوف، کی میشه اینکارها تموم بشه من یه نفس راحت بکشم! هم من و هم نیلام و هم مامانم!


رو کمک سامان خان هم نمیشه زیاد حساب کرد، کافیه یه مقدار زیاد با هم باشیم و بریم دنبال این دست کارها یا مثلاً کارهای درمانی، بیشتر اوقات 

دعوامون میشه، حالا یا کم یا زیاد که دوشنبه دیگه آخرش بود. دوشنبه صبح از سر کارش مثلاً مرخصی گرفت و رفتیم دفتر خدمات الکترونیک شهرداری برای پرداخت عوارض و بعد اداره مالیات غرب تهران تو خیابان ستار خان، بچه رو سامان تو ماشین نگه میداشت و من میرفتم دنبال کارها، برای اولین بار بود بعد خرید خونه که ازش کمک خواسته بودم باقی موارد که زیاد هم بوده خودم بچه رو میسپردم به مامانم و میرفتم یا مثلاً بابای سامان منو میبرد انجام میدادم و مامان سامان بچه رو تو ماشین نگهمیداشت، اما دوشنبه چون میدونستم کارهام خیلی زیاد و طولانی تر از سایر کارهای قبلی هست و نمیتونم بچه رو بسپرم به مامانم و به خاطر شیرخوردن حتماً باید همراهم باشه که وسطاش بتونم شیرش بدم، برای بار اول ازش کمک خواستم که بیاد با هم بریم و این وسط انقدر تلفنش زنگ خورد و به هزار و یک نفر جواب داد که عصبی شدم. از دو ساعت که زمانش گذشت، بهم گفت میشه بقیش باشه برای بعد و خودت بری و... درحالیکه باید اونروز انجام میشد، حرفش رو خیلی هم بد نگفت، اما من کلاً عصبی و کلافه بودم به خاطر حجم کارها و دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم یکبار ازت کمک خواستم رسوام کردی، خسته شدم بسکه تک و تنها با یه بچه شش ماهه رفتم اینور و اونور، و الانم که اومدی همش میگی برم و چرا من نمیتونم مثل بقیه زنها بشینم خونه خانومیمو کنم؟ گفتم از وقتی یادمه از قبل ازدواج کردنم تا الان همش باید بدو بدو میکردم و فکر قسط دادن و کارهایی بودم که خیلی دخترها و زنها بهش فکر هم نمیکردند و هیچوقت هم نمیکنند. اینا رو با گریه شدید میگفتم و خلاصه که آخرش هم سامان عصبی شد و یه دعوای خیلی خیلی بدی تو ماشین کردیم جوریکه صدبار بهش با صدای بلند بهش گفتم ازت متنفرم و حالم به هم میخوره ازت و کلی بد و بیراه بهش گفتم، اونم البته یه چیزای بدی در جواب میگفت و انقدر عصبانی شده بود که با سرعت زیاد رانندگی میکرد و یکی دوبار نزدیک بود تصادف کنیم! دستشو کوبیده بود رو فرمون و درد گرفته بود! آخرش هم بهش چیزی گفتم که حسابی آتیش گرفت و همش میگفت قلبم درد میکنه و حالم بده و سرم گیج میره و تو رو خدا یه لحظه چیزی نگو. آروم شم، سکته دارم میکنم. اما من نمیتونستم دلم پر بود، خسته بودم خیلی خسته و عاصی شده بودم از اینهمه تنهایی! دیگه با یه دلخوری وحشتناک ازش جدا شدم و گفتم دلم میخواد برم خونه مامانم و مدتها نبینمت و نیا سراغم! بعد تو دل خودم فکر کردم حتی خونه مادرم هم انقدرها راحت نیستم به هزار و یک دلیل (که نمیخوام بنویسمش) و اونجا بود که دلم بدجور برای خودم و تنهایی و بی پناهیم سوخت و دوباره آروم اشک ریختم...


بیخیال، گاهی میگم خب اونم نمیتونه، بی مسئولیت نیست اما دست خودش هم نیست، اگه از کارش مرخصی بگیره ممکنه به قیمت از دست دادن کارش تموم بشه و دوباره بیکاری و افسردگی و قسطهایی که از الانم بیشتر عقب میفته و.... اما باز دوباره فکر میکنم خب پس من باید چیکار کنم؟ کدوم زنی یکه و تنها میره دنبال اینهمه کار مربوط به خرید و فروش خونه و هزار کار مردونه دیگه اونم با یه بچه ای که هنوز شش ماهش هم تموم نشده؟ با خودم میگم من ازش انتظار و چشمداشت مالی ندارم، حتی به اندازه خرید یه روسری، یا خرج خونه، اینکه حداقل برای انجام اینکارها در کنارم باشه و حداقل منو با ماشین ببره که غصه و استرس بچه شیرخوارم رو تو خونه نداشته باشم انتظار زیادیه؟ اینکه فقط باشه و بچه رو تو ماشین نگهداره و من برم دنبال کارها؟ بعد هزار تا لعنت به این شغلش میفرستم و بعدش هم نفرین میکنم باعث و بانی شرایطی که تو این مملکت درست شده که باعث میشه یه کارفرما با مهندسان و تحصیلکرده های این مملکت مثل برده رفتار کنه و از صبح تا شب با حقوق نه چندان بالا ازشون کار بکشه و اگر بخوان گاهی برای رسیدن به کارهای خونواده مرخصی بگیرن بهشون القا کنه که ممکنه به قیمت از دست دادن کارشون تموم بشه و هزار نفر هستند که تو صف باشند بخوان بیان اینجا کار کنند....

چی بگم دردددل زیاده، دیشب آخر شب از خونه مامانم برگشتیم خونه، خیلی ازش دلخور بودم، از صبحش بهش چندتا اس ام اس دادم که دلم میخواست پشتم بودی و حداقل حواست بود و میپرسیدی چطور 25 اردیبهشت 40 میلیون تومن پول خریدار رو جور کردی وقتی اینهمه کم و کسری داشتی و... گفتم دنبال این نبودم که برام پولو چور کنی، حداقل ازم میپرسیدی چیکار کردی و چطور جور شد؟ حتی اگه حواست به من بود هم برام کافی بود یا حداقل یکبار تو این همه روزی که رفتم دنبال کارها، میپرسیدی ازم وقتی بچه رو میذاری خونه مامانت و میری دنبال هزار و یک کار، کارت به کجا میرسه و کجا میری و چطور میشه و به مشکل نمیخوری؟ اینا رو مینوشتم و اونم فقط میگفت بیخیال شو، تمومش کن، منم خسته ام، این دو روز که خونه مامان بودی قرص زیر زبونی میخوردم به خاطر حرفهایی که زدی و هر روز میرفتم درمونگاه، اینجوری پیش بره کم میارم و... منم براش نوشتم: "همیشه همین رفتار رو داری وقتی حرف حق میزنم، قرص زیر زبونی خوردنت هم مقصرش خودتی.  من دلم یه مرد قوی و مقاوم میخواد که هم خودم هم بچم بهش تکیه کنیم، نه کسی که به خاطر یه بحث و دعوا و شنیدن چهارتا حرف کارش به قرص زیر زبونی بکشه!

خلاصه که اینم اوضاع الان ما هست... مایل نیستم در این مورد بیشتر بنویسم، تو جرو بحثها و دعواهامو بخصوص تو این یکی دوماهه که درگیر خرید و فروش خونه بودیم خیلی به هم بی احترامی کردیم و خیلی ناراحتم که رومون به روی هم باز شده! لعنت!

دیشب که برمیگشیتم خونه تو راه ساکت بودم و خودش وقتی دید هوا خوبه چون میدوسنت من عاشق دوردور کردن با ماشینم، یکم با ماشین ما رو برد گردوند، امروز صبح هم پیام داده عصر بریم هر پارکی که تو میخوای و شام بخوریم و... چی بگم والا. گاهی نقدر لجم میگیره ازش که دوست دارم بزنمش! (یکی دوبارم اینکارو کردم تو بارداری و بعد زایمان و همین دو سه هفته پیش!) گاهی هم بینهایت عاشقش میشم و همش مواظبشم و دلم به حال اینهمه کار و زحمتی که میکشه و اخرش هم هیچی ته جیبش نمیمونه و شرمنده زن و بچش و خانوادش هست میسوزه، به قول خودش هیچوقت نمیشه پول درست و حسابی تو جیبش باشه و اگرم پولی بهش بدند یکجا میره بابت قسطها و قرضها ...انگار که داره الکی از صبح تا شب و حتی جمعه ها جون میکنه و میره سر کار. همیشه میگه آرزو داشتم انقدر پول داشتم که چیزهای خوب و گرونقیمت مثل گوشی خوب و طلا برات میخریدم...


بگذریم، علیرغم همه این اتفاقات این دو ماه اخیر، سعی میکنم روحیم رو حفظ کنم و خیلی هم افسرده و دلگیر نباشم... حداقل به خاطر نیلا که دوست دارم دختر شاد و خوشحالی باشه. الانم بد نیستم اما خب هزار و یک فکر و خیال دارم دیگه، کارهای باقیمونده خرید و فروش  خونه که باید انجام بشه و هر چی میریم جلو باز میبینیم کارهای دیگه هم هست کمترینش هست، اما بازم میگم سلامتی باشه اینا حل میشه... الان که دل نگران وضع پدرم هستم و همینطور خواهرم، به این نتیجه رسیدم که هزاران میلیارد تومن هم داشته باشی ولی دغدغه مند سلامتی عزیزانت باشی ارزشی نداره و مایه خوشبختی نیست.


دو سه روز دیگه جواب آزمایش رضوان هم معلوم میشه، الهی که به حق این ماه عزیز، هیچی نباشه، نمیدونم چرا دلم روشنه، همش میگم امکان نداره خدا بیشتر از این به درد و ناراحتی ما راضی بشه. خودش هم حالش بهتره و از نظر روحی هم خیلی بهتر شده که به قول یکی از دوستان ممکنه به خاطر آشنایی با پسرعمم باشه که ظاهراً برعکس اون گاردی که اول داشت و میگفت ابداً دلم نمیخواد حتی بیان خواستگاری چه برسه ازدواج، الان خیلی دلش نرم شده، بخصوص که پسرعمم هم حسابی بهش میرسه و براش گل میخره و... همین انگار حالش رو بهتر کرده، ایشالا که خیلی زود خیالمون از بابت خواهرم راحت بشه، هر چی باشه که با قرص و دارو حل شه شاکریم.


خدایا عزیزانم رو به تو میسپارم، اونا که شاد و سلامت باشند منم خوبم. خودت اوضاع رو درست کن. همین الان هم هزار بار شکر وضعیت خیلی بهتر از چندروز و چندهفته قبله، ایشالا که باقی دل نگرانیها هم تموم بشه و روزهای شادی و سرخوشی ما هم برسه. آمین

اللهم اشف کل مریض...

پدرم پنجشنبه شب در بیمارستان بستری شد...خدا میدونه که چه حالی شدم وقتی برای اولین بار روی تخت بیمارستان دیدمش... با اینکه کمی انتظارش رو داشتم اما وقتی دیدمش دلم خون شد، قلبم صد تیکه شد...

تا جمعه ظهر کسی به من چیزی نگفت و منم خیلی شاکی شدم، مادرم میگفت چون بچه شیر میدی نمیخواستم بگم که حرص و جوش نخوری، اما چه فرقی داشت جمعه ظهر فهمیدن با پنجشنبه شب؟


تو کامنت نازلی جان هم گفتم که چه اتفاقی افتاد، تو پست قبلی نوشته بودم که پدرم اصلاً راضی نمیشد بره دکتر و من به زور و اصرار وقتی نیلا رو میبردم دکتر، بابام رو هم راضی کردم بیاد پیش دکتر نیلا که بزرگسالان رو هم ویزیت میکنه، ویزیت بشه...اونم براش آزمایش نوشته بود که وقتی جوابش حاضر شد و برده بودم نشون داده بودم با دیدن جوابش گفته بود باید همین امروز بیمارستان بستری بشه و منم بدجور هول کردم، اما وقتی به زور بابام رو دوباره راضی کردم بیاد پیشش و برای بار دوم توسط همین دکتر معاینه بشه، گفته بود فعلا یک هفته ده روز از این داروهای قوی بخوره و دوباره بیاد ببینمش که اگر خوب نشده باشه فکر دیگه ای کنیم، تو همین فاصله یک هفته، شوهر عمم که با بابام در ارتباط بوده، وقتی میبینه حالش خوب نیست، میبرتش پیش یه دکتر خیلی خوب که باهاش آشنایی داشته (شوهر عمم مدیر کل سازمان سنجش بوده و ارتباطات قوی داره)، اون دکتر دومی هم براش آزمایش دوباره مینویسه و میگه آزمایش قبلی که دکتر نیلا براش نوشته بوده،کامل نیست، بابا هم دوشنبه هفته پیش دوباره  آزمایش  میده، قرار بوده جواب آزمایش تازه شنبه 21 اردیبهشت یعنی دیروز حاضر بشه، اما مسئول آزمایشگاه که با شوهر عمم آشنایی داشته همون پنجشنبه زنگ میزنه به شوهر عمم و میگه جواب آزمایشش هنوز بطور کامل حاضر نیست، اما یه موردی که حاضره خیلی وضع بدی رو نشون میده و باید سریعاً به همون خاطر بستری بشه و تا شنبه صبر نکنید، خلاصه که شوهر عمم پیگیری میکنه و هر طور هست یه تخت خالی تو همون بیمارستانی که دکتر بابام کار می کرده پیدا میکنه و پدر عزیزم پنجشنبه شب بستری میشه.... که همونطور که گفتم اون موقع که بستری میشه به من نمیگن. 


جالب اینکه پنجشنبه بعداز ظهر من و نیلا همراه پدر شوهرم و مادرشوهرم رفتیم خونه سونیا، صبح پنجشنبه من به نیت اموات حلوا درست کرده بودم و یه بشقاب هم برای خانواده خودم آماده کردم  چون بابام عاشق حلواست، از پدرشوهرم خواستم سر راه رفتن به  خونه سونیا یه سر منو ببره خونه مامانم که حلواشون رو بدم، حدودای ساعت 5 ظهر رسیدم خونه مامانم، بابام خواب بود و روزه هم بود! مادرم هرچی ازش خواسته بود روزه نگیره با این حالش قبول نکرده بود، خواهر بزرگم هم با بچه ها خونه بابام بود، نگو به هوای بستری کردن بابام و اینکه شوهرش کارهای بابا رو انجام بده رفته بوده خونه مامانم و منم خبر نداشتم و برای خودم سرخوش و خوشحال رفتم مهمونی!

 تازه فرداش یعنی روز جمعه ساعت دو و نیم ظهر مادرم زنگ میزنه و میگه بابات بیمارستان بستری شده و ما داریم میریم ملاقات، میخواستم بهت نگم اما گفتم شاید بعداً بگی چرا نگفتید  و ناراحت بشی و الانم اگه میخوای بیا ملاقات تا قبل ساعت چهار... بغض کردم و کلی شاکی شدم که چرا الان میگید و من چطور با بچه کوچیک خودم رو قبل ساعت چهار که وقت ملاقات تموم میشه برسونم بیمارستان؟ چرا منو آدم حساب نمیکنید که بهم خبر بدید و...؟تلفن رو که قطع کردم نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم. با اینکه کمی انتظارش رو داشتم اما بازم دلم به خاطر بابام خون شد. دیگه زمان وقت تلف کردن نبود، به سرعت حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان.... ساعت یربع به چهار رسیدیم و نیلا رو گذاشتم پیش سامان و رفتم بالا بخش عفونی. اولین بار بود که بابام رو روی تخت بیمارستان میدیدم، چشمم که بهش خورد نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم، من و بابام در دوران نوجوانی و جوانی و حتی تا قبل ازدواجم آنچنان به هم نزدیک نبودیم و رابطمون پر از فراز و نشیب و دلخوری بود اما مگه میشه پدرت رو اونطور ضعیف و رنگ پریده روی تخت بیمارستان ببنیی و اشکهات نیاد پایین؟

عمم و شوهر عمم و پسر عمم و مامان و خواهر بزرگم هم بودند، قبلش هم ظاهراً ملاقاتیهای دیگه ای داشته. کمی که آروم شدم با همشون احوالپرسی کردم و وقتی دیدم حال بابام بهتره یه خورده آروم شدم، خواهرم میگفت دیروز که میخواستیم بستریش کنیم اصلا حالش خوب نبود و رنگ به صورتش نبود و امروز (جمعه) به خاطر داروهایی که بهش تزریق کردند کمی بهتره. میگفت یه عالمه آزمایشهای مختلف و سونوگرافی و اسکن و عکس ریه ازش گرفتند که جوابش باید حاضر شه و دکتر ببینه. وقت ملاقات که تموم شد و اومدیم پایین، داشتیم درمورد اینکه شب کی پیش بابا بمونه حرف میزدیم که بهمون اطلاع دادند بابا باید پشتش رو که منشا عفونت قوی بوده عمل کنه.... خیلی نگران شدم اما وقتی فهمیدم احتمالاً بیحسی موضعی داره و کامل بیهوش نمیشه کمی آرامش گرفتم، دیگه اونشب یعنی جمعه شب هم بابام عمل میشه و سه ساعتی عملش طول میکشه و در طی عمل هم به خاطر کمخونی شدید، بهش خون تزریق میکنند.

هنوزم بیمارستان بستریه و منتظرند عکس ریه حاضر بشه چون دکترش میگه احتمالاً ریه هم عفونت داره (بابام 50 سال سیگار میکشیده و تازه یکساله که ترک کرده)، غیر اون کلیه هاش هم 30 الی 40 درصد مشکل داره و اون رو هم باید بررسی کنند که ممکنه مشکل اون هم ناشی از عفونت باشه. بهش سرم وصله و داره داروهای مختلف بخصوص چرک خشک های قوی رو از طریق تزریق دریافت میکنه ... نمیدونم کی مرخص میشه، خدا کنه خیلی هم طول نکشه و به حق این ماه مبارک خیلی زود سر پا بشه. خلاصه که از دوستانم به شدت التماس دعا دارم. عمم نذر کرده حال بابام که بهتر شد بیاد خونه ما و آش بپزه. این عمم همونیه که برای پسرش از خواهر کوچیکم خواستگاری کرده و همسرش هم همونیه که گفتم مدیر کل سازمان سنجش بوده و پیگیر کارهای درمانی پدرم.


درمورد خواهر کوچیکم هم همچنان منتظریم جواب آزمایشش حاضر بشه اما مادرم میگه دو سه روزیه که اشتهاش بهتر شده و حالش کمی بهتره و منم اینو میذارم پای یه نشونه خوب که انشالله مشکلش جدی نباشه. همش میگم توکل به خدا انشالله آزمایش تکمیلی هم چیز بدی نشون نده و بیحالی و بی اشتهایی و لاغر شدنش به خاطر کم خونی و عفونت باشه نه چیز دیگه...

مامانم میگه درمورد خواستگاری پسرعمم هم با اینکه اولش به شدت مخالف بود و میگفت حتی خواستگاری هم نیان و آخرش به بیرون رفتن باهاش راضی شده، داره کم کم به نتایجی میرسه و انگاری مثل اول صددرصد مخالف نیست، دیگه نمیدونم چی بشه، بخصوص که آدمی هم نیست که بیاد و با من یا خواهر بزرگم خیلی راجب مسائل خصوصیش صحبت کنه و کلاً آروم و تودار هست. باید صبر کنیم ببینیم درمورد پسرعمم چه تصمیمی میگیره و چی میشه.

همش روزها رو میشمرم که بشه 29ام و جواب آزمایشش حاضر بشه. روزی که جواب معلوم بشه و بفهمم مشکل مهمی نیست و قابل حله، روز جشن گرفتن منه و اونروز میام و راجب خواستگارش بیشتر توضیح میدم...یعنی میشه خیلی زود اون روز برسه؟

همچنان از شما دوستان خوبم میخوام در این روزهای ماه مبارک رمضان من و خانوادم رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید. امسال هم به خاطر شیردادن به نیلا قسمت نشد روزه بگیرم و یه روزایی یادم میره ماه مبارک رمضان هست بخصوص که امسال ماه عسل هم پخش نشده، اما دلم برای حال و هوای روزه گرفتن و افطار و سحر تنگ شده، پارسال هم که باردار بودم روزه نگرفتم. باید اعتراف کنم پارسال از اینکه تو این گرما و روزهای طولانی روزه نمیگیرم خوشحال بودم اما امسال نه و دلم کم و بیش تنگ شده.

فکر میکنم سال آینده روزه بگیرم چون با شرایطی که میبینم و شیرم که خیلی هم زیاد نیست ممکنه سال دیگه نتونم شیر بدم، بخصوص که بعد نه ماه یعنی حدود سه ماه دیگه باید برگردم سر کار و هر طور هست باید به نیلام شیر خشک بدم، اشتباه کردم که از روز اول مقاومت کردم و به حساب حرف دکتر و پرستارها، شیر خشک ندادم چون الان اصلا نمیخوره، اگه از روز اول قبول میکردم یکی دو بار در روز بهش شیر خشک بدم الان حتما میخورد. تا حالا و از سه چهار ماهگیش چندباری براش گرفتم و هیچ باری لب نزده. چند روز پیش دوباره براش یه برند جدید گرفتم به امید اینکه مزش متفاوت باشه و به مزاجش خوش بیاد و بخوره، اما هنوز بستش رو باز نکردم که امتحان کنم. همش از خدا میخوام وقتی میرم سر کار، شیر خشک بگیره چون حتی نمیتونم شیر خودم رو براش بذارم یخچال...اینم برام یه نگرانی مهمه که خدا خدا میکنم به وقتش حل بشه.

به حاشیه نرم، داشتم میگفتم دلم برای روزه گرفتن تنگ شده و از همه دوستانم بخصوص دوستان روزه دارم تمنا دارم موقع افطار و دعای سحر من و خانوادم بخصوص پدرم و خواهرم رو از دعاهای خودشون بی نصیب نذارند.

خدا به حق این روزهای عزیز، همه مریض ها رو شفا بده، پدر و خواهر کوچیکم و البته مادرم رو (به خاطر دستاش و حال روحیش) همینطور.

و همینطور  دایی عزیزم رو که چهارساله دچار زندگی نباتی شده و دلم بدجور میسوزه بابت حال و روز خودش و بچه هاش، شفای عاجل بده انشالله.... آمین.


-- اللهم اشف کل مریض

-- یا من اسمه دواء و ذکره شفاء

خدایا...

این قسمت رو آخر پست قبلی نوشتم که لحظه آخر قبل انتشار تصمیم گرفتم برش دارم و بذارم تو یه پست جداگانه. 

وسطای نوشتن پست قبلی بودم که زنگ زدم بابام حالشو بپرسم که بهم گفت دوباره امروز صبح رفته یه دکتر متخصص با شوهر عمم و دکتر عفونی هم بهش گفته آزمایشش کم خونی شدید و عفونت رو نشون میده و باید دوباره آزمایش تکمیلی بده که اگر لازم شد بستری بشه، همین کلی ناراحتم کرد اما باز خدا رو شکر کردم که به اصرار شوهر عمم هم که بوده پا شده رفته دکتر متخصص و ایشالا قدمی باشه برای بهتر شدنش، بلافاصله بعد تماس با بابام، زنگ زدم مادرم که بهش تاکید کنم بابا روزه نگیره و تا میتونه بهش آب بده که سموم بدنش دفع بشه، یدیدم صدای مامانم گرفتست. گفت با خواهر کوچیکم دیروز دکتر بودند که آزمایشی رو که هفته پیش داده بود نشون بدند. خواهرم از بعد عید اصلا حالش خوب نبود، همش رنگ پریده و بیجون بود و اشتها نداشت و هر روز لاغرتر میشد البته از اواخر پارسال اینطوری شده بود اما بعد عید به اوج خودش رسیده بود. همش میگفت بیحالم و خیلی خیلی کم غذا میخورد و منی که به واسطه کارهای خودم خونه مامانم اینا بودم، به چشمم میدیدم هیچی نمیخوره و چقدر لاغر شده. اعصابش هم به هم ریخته بود و دلمرده و افسرده بود و الکی گریش میگرفت. خانواده ما متاسفانه خیلی درمورد دکتر رفتن مقاومت میکنند، چه پدرم چه مادرم و چه خواهرهام (و خودم هم همینطور!) آخرش با کلی ضرب و زور رفته بود دکتر عمومی و براش آزمایش نوشته بود، جوابش که حاضر شد دیروز با مامانم  رفته بود دکتر متخصص که آزمایشش رو نشون بده. دکتر آزمایشش رو دیده و بهش گفته آزمایشش اصلا خوب نیست و باید آزمایش تکمیلی بده.... کلمه ای رو که به کار برده بود برای علت نیاز آزمایش تکمیلی انقدر ترسناکه که وقتی مامانم با بغض گفت، انگار آب یخ ریختند روی سرم، دست و پام یخ شد و تپش قلب گرفتم.. صدای تاپ تاپ قلبم رو میشنیدم، مامانم دوباره با بغض و گریه گفت تو رو خدا دعا کن اون نباشه...

 آزمایشش 29  اردیبهشت حاضر میشه، خدا میدونه چه حالی هستم. اون از پدرم و اینم از رضوانه جانم.

نه دیگه حالم خوب نیست! خوب بودم اما الان دیگه نیستم! بعد تماس با مامانم، باز زنگ زدم خواهر بزرگم که شاید دلداریم بده اما اونم حال خودش خیلی بد بود، هم روحی و هم جسمی، میگفت حال ندارم تا آشپزخونه برم و بیجونم، انقدر حالش بد بود که نشد اونطوری راجب خواهر کوچیکم ازش بپرسم، فقط میگفت ایشالا چیزی نیست، حالم بعد تماس با اون حتی بدتر هم شد، به خدا نمیدونم چه اتفاقی تو زندگیمون افتاده که همه یه جوری مریض و ناخوشند، اول مادرم که با اونهمه بیماری روحی، دستاش هم نیاز به جراحی پیدا کرد و حتی با جراحی هم اونطور که باید خوب نشده، عمل چشمش و ... هم بماند، پدرم هم که از بعد عید اونطوری شده و به اندازه کافی همگی غصه اونو داشتیم، خواهر بزرگم هم که قلبش کمی مشکل داره و الان هم پرکاری شدید تیروئید، مشکلات زندگی من بماند1 اما همه اینا یه طرف چیزی که مادرم راجب رضوانه گفت یه طرف...انگار دنیام زیر و رو شد.

 بعد زنگ زدن به مریم خواهر بزرگم زنگ زدم به سامان که یه خورده آرومم کنه و اگه میتونه امشب زودتر بیاد خونه که کمتر با این حالم تنها باشم، اونم میگفت امشب باید تا دیروقت بمونند و نمیتونه زود بیاد ولی سعیش رو میکنه...بهم گفت نگران نباش و توکلت به خدا باشه، بهش گفتم سامان جان چطوری نگران نباشم؟ بابام از یه طرف خواهر کوچیکم هم یه طرف. میشه نگران نباشم؟ مگه میشه این کلمه رو شنید و نگران نشد؟ بهش گفتم تازه داشتم با خودم میگفتم ایشالا با این دکتری که بابا رفته و قراره دوباره آزمایش بده، کم کم دارو میخوره و حالش بهتر میشه که قضیه رضوانه پیش اومد. میدیدم چقدر بیحاله و حتی سرزنشش میکردیم که کار نمیکنه و همش میخوابه و... اما الان میفهمم طفلکم چقدر مریض بوده... بعد حرف زدن با مادر و خواهرم انقدر حالم بد شد که خواستم بیخیال نوشتن پست قبلی بشم اما چون با حال خوب شروع کرده بودم به نوشتن هر طور بود ادامه دادم و با یه درد عمیق ته قلبم، راجب نیلا و شیرین کاریاش نوشتم. دلم نیومد این مطلب رو پایین پست قبلی بذارم و یه پست دیگه براش نوشتم.

به شدت حالم بده.  زخم عمیقی که از قبل عید و بعد اون اتفاقاتی که افتاد تو سینم ایجاد شده بود و چندروزی بود التیام پیدا کرده بود، دوباره داره سر باز میکنه...


قرار بود تو  همون پست قبلی  راجب خواستگاری پسرعمم از رضوانه خواهر کوچیکم بنویسم که الان اصلاً حال خوبی ندارم برای نوشتنش،

نه نمیخوام فکرهای منفی کنم! بسمه دیگه! من به گزینه های بد فکر نمیکنم، بیخیال حرف دکتر...میدونم اون نیست، نه نمیتونه اون باشه... دکتر فقط از یه احتمال گفته. خدای ما بزرگتر از این حرفاست، میدونم خواهرم حالش خوب میشه. این فقط یه مشکل سادست... آره فقط یه مشکل ساده و یه کم خونی ساده همین!

خدایا صدامو میشنوی؟ صدای منو میشنوی خدا؟ میشه نگاهی بندازی به زندگیمون؟ میشه کاری کنی خواهرم هیچیش نباشه؟ میشه به دل داغدیده مادرم رحم کنی؟ میشه به ما رحم کنی؟

میخوام گریه نکنم، اما خیلی سخته، نمیتونم! آخرشم نتونستم و اشکام جاری شدند. 

دوستان عزیزم میشه دعا کنید خواهرم چیزیش نباشه؟ التماستون میکنم.

کاش همچین چیزی رو نمیشنیدم! من زنگ زده بودم به خاطر بابام اما حالا... کاش لاغر شدن خواهرم و حال بدش دلیلش خیلی ساده باشه! که البته هست!!! آره هست! نه! من به گزینه های منفی فکر نمیکنم! بازم روزای آینده میام و از شیرین کاریهای نیلا و حال خوبم مینویسم! میدونم اینکارو میکنم...

خدایا منو میبینی؟ میبینی چقدر شکننده و ضعیفم؟ به من رحم میکنی خدا؟


 پی نوشت روز هفده اردیبهشت:
میخواستم رمز پست رو به همه دوستانم بدم اما چون وقت نمی شد و از طرفی دوست داشتم همه خواننده ها این پست رو ببینند و دعای ویژه کنند، در نهایت تصمیم گرفتم از حالت رمزی درش بیارم.
 تا 29 اردیبهشت خیلی مونده ... یکی از هم کارهای خواهرم که خواهرش تو آزمایشگاه کار میکنه بهش گفته ممکنه آزمایشش به خاطر یه سری دلایل دقیق نباشه ... نمیدونم، فقط دعا کنید به حق این ماه مبارک روزی که جواب آزمایشش حاضر میشه دل همگی ما و خودش شاد باشه.
از تک تک شما دوستانم که همیشه حس کردم من و زندگی و حال خوبم براتون مهمه التماس دعا دارم. و بخصوص از اونایی که روزه میگیرند و سحرها بیدارند، تمنا دارم که هنگام سحر و دم افطار ویژه برای سلامتی خواهرم و البته پدرم و همه بیماران دعا کنند. یک دنیا ممنون

دل و دین و دنیام، نیلام

دیروزم رو با یه حال نسبتاً خوب شروع کردم، بعد مدتها دو تا پست با یه عالم عکس گذاشتم اینستاگرام، کلی با نیلا بازی کردم، یه ناهار خوب خوردم و عصری فکر کردم چی بپزم که در یه اقدام من درآوردی دیدم یه مقدار بادمجون آب پز دارم برداشتم با سیب زمینی خام رنده شده و دو تا تخم مرغ و پیاز رنده شده و نمک و فلفل سیاه و زردچوبه مخلوطش کردم و تبدیل شد به کوکوی بادمجون من درآوردی که به نظرم خیلی هم خوب شد... سامان از راه رسید و بعد یه سلام کوتاه رفت که ماشینشو که صبح موقع رفتن سر کار روشن نشده بود ببره تعمیرگاه. منم تو این فاصله باز همت کردم و بعد قرنی که نسبت به خونه زندگیم و تمیزیش بیتفاوت شده بودم بلند شدم گردگیری کردم و جارو کشیدم و آشپزخونه رو تمیز کردم... غذا هم که آماده، خلاصه که همه چی خوب بود تا اینکه سامان از راه رسید و همون موقع هم یکی از همکاراش زنگ زد و بهش گفت سامان یکی رو دارن جات میارن! و همین تماس خط بطلانی بود به حال خوب من و البته حال خودش...

چندوقتی هست که سامان در برابر رئیسش که به ناحق یه سری کارها رو در حق اون و همکاراش انجام میده ایستاده، البته تو کار سامان که مهندس مکانیک و مهندس ناظر تاسیسات ساختمانی هست، رئیس به معنای عام کلمه که تو ادارات دولتی هست نیست و بیشتر حالت سرپرست و ناظر داره، چون خود سامان هم یه جور رئیس به حساب میاد و یه عالم کارگر و پیمانکار و مهندس و... زیر دستش کار میکنند اما خب سلسله مراتب هم هست دیگه و اون طرف میشه یه مقام بالاتر از سامان...خلاصه که سامان یه جورایی در برابر رفتارهای بد این آقا واکنش نشون داده و از اون به بعد اون آقا مدام در حال زیراب زدن برای سامان بوده اما چون سامان تو کار خودش ماهر و خبرست موفق نشده بوده اما ظاهراً الان دوباره شروع کرده نقشه کشیدن و یکی رو جای سامان آورده که البته هنوز به خود سامان چیزی نگفتند اما همکارش که به اون آقای رئیس نزدیکتره، دیشب به سامان زنگ زد و خبر داد و طفلکی خیلی به هم ریخت، در حدیکه بهم گفت ناراحت نمیشی اگه امشب شام نخورم؟ اشتها ندارم و منم چیزی نگفتم و خودم هم شام رو دست نخورده گذاشتم یخچال و برای خودم نون پنیر و ماست آوردم چون تنهایی غذا خوردن بهم مزه نمیده...

سامان دلش میخواست بغلش کنم و دلداریش بدم اما خب من در عین حال که اینکارو کردم قبلش بهش متذکر شدم که بهتره با این اوضاع مملکت یکم بیشتر احتیاط کنی و هرچقدر هم اون آدم بده و ظالم، وقتی میبینی قدرت اینو داره یکی رو جات بیاره، هر طور هست صبوری کن و سیاست رفتاری داشته باش و مگه الان تو این بل بشو و با اینهمه قسط و قرض کار گیر میاد و یادت میاد پنج ماهی که بیکار بودی چی بهمون گذشت و.... البته که برگشت بهم گفت الان که من ناراحتم وقت این حرفها نیست، اما من بهش گفتم قبول کن که وقتی حالت هم خوبه و بهت اینها رو میگم باز برمیگردی میگی بیا حال خوبمون رو خراب نکنیم. خلاصه که همین موضوع دیشبمون رو خراب کرد. سامان بغض داشت و میگفت دلم میسوزه که شاید اونجا از همه بیشتر کار کنم و زحمت بکشم و آخرش همیشه زحماتم بی نتیجه میمونه، منم با ملایمت بهش گفتم برای همین میگم سیاست داشته باش، یکی رو میبینی نصف تو هم کار نمیکنه اما با زبون کارشو پیش میبره... بعدش هم برای اینکه دلداریش داده باشم گفتم نگو زحماتم بی نتیجه مونده، همینکه میگی همون جایی که کار میکنی چند تا کارفرمای دیگه هم به پیشنهاد کار دادند برای شرکت خودشون یعنی کارت رو دیدند (این واقعیت داره و پیشنهاد کار داشته اما خب از حرف تا عمل یه دنیا فاصلست.) هردومون دمغ بودیم که دیگه  آخر شب برای اینکه از اون حال و هوا دربیایم رفتیم اینستاگرام و چندتا کلیپ طنز دیدیم و سامان حالش بهتر شد، خوشم میاد که تو بدترین حال هم باشه هر طور هست با خودش کنار میاد برعکس من که راحت نمیتونم حالم رو عوض کنم... حالا امروز رفته سر کار و دیگه نمیدونم قراره چطور بشه. توکل به خدا.


++++ از جمعه تصمیم گرفتیم بیفتیم تو خط دیدن سریالهای مشهور خارجی، همسر سونیا قبل عید و قبل اون اتفاقاتی که برامون افتاد، برامون سریال Breaking bad رو ریخته بود رو فلش که ببینیم اما دل مشغولیهای این مدت اجازه نداد، دیگه از جمعه شروع کردیم و قسمت اولش رو دیدیم و هردومون خوشمون اومد. به نظرم سریال دیدن خیلی روی حال آدم اثر میذاره، اونم دو نفری. مدتها بود که فیلم سینمایی یا سریال خارجی به زبان اصلی ندیده بودم و اگه بتونم ادامه بدم میدونم خیلی برای روحیم خوبه بخصوص که من نیازی به زیرنویس هم ندارم و به واسطه رشته تحصیلیم که زبان انگلیسی بوده، به خوبی متوجه فیلمها و سریالهای انگلیسی زبان میشم هرچند که به خاطر دوری از زبان انگلیسی تو محل کارم به نسبت گذشته خیلی ضعیفتر شدم اما باید سعی کنم هر طور شده به بازی برگردم و دوباره زبانم رو مثل قبل تقویت کنم.


++++ نیلا داره تلویزیون نگاه میکنه! خیلی خیلی برام عجیبه که اینطور به تلویزیون علاقمنده که حتی موقع دیدن پلک هم نمیزنه! آخه الان تازه پنج ماه و نیمشه و تازه از حدود دو سه ماهگی به شدت علاقه نشون میداد به تلویزیون و الان به اوج خودش رسیده! انقدر این علاقش زیاده که مثلا الان که دیدم باید پست بنویسم و نمیخواستم نق نق کنه، خوابوندمش نزدیک تلویزیون و زدم شبکه پویا یا مثلاً وقتی من کار دارم یا مهمون و میخوام آشپزی کنم میزنم شبکه پویا و اگه یکساعت هم کارم طول بکشه نگاهشو از تلویزیون برنمیداره و صداش درنمیاد! انگار قشنگ دنبال میکنه و میفهمه! عجیبه برام! اصلا کلاً رفتارهاش یه جوریه که همش حس میکنم کاملاً متوجه اطرافش و اتفاقات هست حتی مثلا حرفام رو میفهمه...

امروز صبح کنارش خوابیده بودم پشتم بهش بود! با ضربه های دستش به کمرم از خواب بلند شدم، برگشتم عقب سمتش و دیدم داره قه قه میخنده، اینجور موقعها بلند میشم و با صدای بلند بهش میگم سلام!!! صبح بخیر هموطن!!! و اونم با لبخند گشاده ازم استقبال میکنه!

خیلی خیلی وروجک شده! خیلی وقتها برای خودش بازی میکنه و آواز میخونه! با خودش میخنده و سرشو با شیطنت تند و تند این طرف اون طرف تکون میده که یکم اینکارش نگرانم کرده و حتی چند شب پیش رفتم تو اینترنت راجبش خوندم که مشکلی نباشه. نوشته بود اگر با علائم ناراحتی همراه نباشه ایرادی نداره اما بهتره بهش نخندید و تشویقش نکنید که کارش رو زیاد تکرار نکنه...ولی آخه مگه میشه دید و نخندید؟ موقع شیر خوردن خیلی بازی بازی میکنه و با کوچکترین صدایی بیخیال شیرخوردن میشه و برمیگرده نگاه میکنه، حالا یا به تلویزیون یا به سامان که داره با من حرف میزنه  یا کلیپ میبینه.

همین الان موقع نگاه کردن به تلویزیون شروع کرده با صدای بلند خندیدن و سرشو اینور اونور تکون دادن! به تلویزیون نگاه کردم ببینم برنامش طنزه میبینم نیست! یه سریال کارتونیه جدی هست... یعنی تا این حد حس میکنم کارتونها رو دنبال میکنه که الان نگاه کردم ببینم کارتونش طنزه یا نه!!!  باورتون میشه یه لحظه نگران شدم از این خندیدنش با صدای بلند؟ آخه چه دلیلی داره بیخود و بیجهت قاه قاه میخنده؟ قشنگ از مدل نگرانیهام معلومه بچه اولمه ها :)

بیخیال برم ادامه پستم! همین الان سه دقیقه ای از سریال دیدن و قاه قاه خندیدنش فیلم گرفتم!

وقتی کنارم یا روبروم میخوابونمش انقدر با پاهاش به شکم یا پهلوم لگد میزنه که بلندش میکنم! دردم میگیره! ولی قبلش یه عالمه میچلونمش! اخه مگه میشه انقدر با نمک! وقتی بغلش میکنم مدام نگاهش و سرش رو به اطراف میچرخونه و کنجکاوی میکنه ببینه چه خبره، حدود یکماهی هست که تقریباً راخت میتونه اشیا رو بگیره دستش، قبل اون فقط دستشو به سمتش دراز میکرد اما نمیتونست نگهش داره،. جمعه این هفته که هوا خوب بود برای اولین بار بردیمش پارک. قشنگ معلوم بود چقدر خوشحاله و بهش خوش میگذره. سعی میکنم زیاد باهاش صحبت کنم که زودتر به حرف بیفته، از یک هفته قبل عید مدام آب دهنش میومد که متوجه شدیم به خاطر دندونه، بعضی شبها هم ناآرومی میکنه اما هنوز که خبری نیست، خدا کنه زودتر دربیاره. مجموعاً دخترکم خیلی خوش اخلاقه و من با تمام وجود میپرستمش، چهرش هم که روز به روز بیشتر شبیه باباش میشه. خدایا این بچه شده دل و دین و دنیای من! عشقی بالاتر از این نیست!

روزهایی که حالم خوبه با هر آهنگ تلویزیون جلوش میرقصم و اونم با خنده ها و دست و پا زدن واکنش نشون میده! اونگه اونگه گفتنش که دیگه هیچی! دیوونم میکنه. هرکی بهش نگاه کنه یا بخنده به روش لبخند میزنه. همش از خدا میخوام این بچه به باباش و خانواده همسرم بره و حسابی شاد و خندون باشه. دخترکم متاسفانه از سی ام ماه قبل حسابی مریض شد و دیگه اول اردیبهشت که میشد پنج ماهش به قدری حالش بد بود که نتونستم ازش عکس پنج ماهگی بگیرم و دیگه 5 اردیبهشت خونه خواهرم که مهمونی دوره خانوادگی گرفته بود و برای اولین بار منم رفتم، خیلی سرسریبا کمک عسل خواهر زادم یه صحنه درست کردم و ازش عکس گرفتم...اولین بار بود اینطور مریض میشد و ما حسابی هول کردیم و سه تا دکتر مختلف بردیمش چون خوب نمیشد و من همش خودمو سرزنش میکردم که حتماً چون گرفتار معامله خرید و فروش خونه بودم زودتر نبردمش دکتر و اینطوری شده، خدا رو شکر که بعد چند روز دارو خوردن بهتر شد. مریضی بچه خیلی خیلی سخته، خدا کنه هیچ بچه ای مریض نشه...


++++ این مدت غیر از درگیریهای مختلفی که داشتم بابت خونه، پدرم هم خیلی ناخوش احوال بود. درحدیکه رنگ و روش زرد بود و حتی حال نداشت بلند شه بره دستشویی! یا بچم رو بغل کنه! منم که به خاطر کارهام خونه مامانم بودم، حال و روزش رو میدیدم و خیلی غصم میگرفت، هممون حسابی نگران شده شدیم! هرچی بهش میگفتیم بریم دکتر نمیومد که نمیومد تا آخرش وقتی نیلا رو بردیم دکتر، با اصرار و التماس راضیش کردم بیاد پیش دکتر نیلا که بزرگسالان رو هم ویزیت میکنه ویزیت شه! گفتیم همینم غنیمته. خلاصه که به هر ضرب و زوری بود بردیمش پیشش و براش آزمایش نوشت، وقتی آزمایشش رو داد و بردم پیش دکتر نشون بدم دکتر گفت خیلی بده و به شدت عفونت تو خونش هست و  کم خونی شدید هم داره و باید بستری شه! قلبم ریخت! حالا خودش نیومده بود تو اتاق دکتر و پایین تو ماشین نشسته بود! میگفت برو تنهایی نشون بده دیگه نیازی به حضور من نیست! وقتی اومدم پیشش و بهش گفتم دکتر گفته باید بستری شی گفت بیخود و بیا بریم و ... خلاصه دوباره با التماس راضیش کردم خودشم بیاد بریم بالا که دکتر ببینتش که وقتی دکتر دیدش و دوباره حضورا معاینش کرد، گفت به نسبت آزمایشی که نشونم دادی وضعیتش بهتره و فعلا نیاز نیست بستری بشه، براش داروهای چرک خشک کن خیلی قوی نوشت و گفت ده روز دیگه دوباره بیارش. از اینکه بستری نمیخواست بشه نفس راحتی کشیدم اما دوباره دو سه روزه حالش بد شده و امروز شوهرعمم بردتش پیش یه دکتر متخصص و اونم بهش گفته باید آزمایشات تکمیلی بده و اگر لازم بود بستری بشه....خیلی خیلی نگرانش هستم... خدا کنه آزمایشش بد نباشه و نیازی به بستری نباشه. اونروز که با بابام برای اولین بار رفتیم دکتر، از مدل راه رفتنش کنارم فهمیدم چقدر پیر شده و دلم هری ریخت پایین، بغض کرده بودم که عین یه بچه کوچیک کنارم راه میرفت. خدایا خودت هوای بابام رو داشته باش و بهش سلامتیشو برگردون.


++++ دوست داشتم به رسم قدیم میتونستیم دوتایی با سامان بریم سینما و فیلم ببینیم، دلم میخواست متری شیش و نیم رو ببینم اما خب با وجود بچه کوچیک نمیشه، بخصوص که فقط شیر خودم رو میخوره و هر کار کردم شیر خشک نخورد که لااقل هردوتاشو با هم بدم، از این جهت کارم سختتره که حتی نمیتونم شیر خودم رو بریزم تو شیشه و بذارم براش تو خونه وقتی میرم بیرون. متاسفانه اونطور نیست که بشه تو ظرف ریخت... تو فکر غداخور کردنش هستم اما انقدر این چندوقت سرم شلوغ بود که حس کردم بهتره تا شش ماه صبر کنم، چون وقتی شروع کنم باید تا آخرش بدم و منم که الان اونطوری آزاد نیستم و درگیریهای خونه هنوز باقی مونده. از طرفی دو تا دکترش هم تاکید کردند تا شش ماه غذا بهش ندیم...باز غدا بدیم یه خورده راحتتر میشه و شاید بشه گذاشتش پیش کسی. وقتی نیلا رو میذاشتم پیش مامانم یا گاهاً مادرشوهرم (وقتی تهران بودند) و میرفتم بیرون برای کارهای فروش خونه و بازدید مشتری و بعد هم بنگاه رفتن و مبایعه نامه و ...، باید حداکثر ظرف دو ساعت برمیگشتم که شیرش بدم! خیلی سخت بود برام و کلی استرس داشتم، یه وقتها هم که وقت نمیشد برگردم ناچارا بابام یا پدرشوهرم بچه رو میاوردند برام که هرجا هستم مثل بانک و بنگاه و... بهش شیر بدم. وای که هر چی از سختی و استرسش بگم کم گفتم، بخصوص که مادرم هم سلامتی نداره و خودش بیحاله و به خاطر قرصهای اعصابش همیشه خواب آلوده و تازه اوضاع دستاش هم که هیچ خوب نیست، خلاصه که خیلی عذاب کشیدم و چاره دیگه ای هم نداشتم. حالا باز غذاخور بشه درسته یه سختیهایی از بابت تهیه غذا داره اما خب حداقل اگر جایی برم و یکم بیشتر از دوساعت طول بکشه میدونم چیز دیگه ای هم به جز شیر هست که بخوره. باید برم و دستور تهیه چند تا غذا و سوپ برای بچه رو از نت بگیرم. خدا کنه خوب غذا بخوره و خوش خوراک باشه بچم...بزودی یه سری از عکسهاشو هم باید بذارم اینجا برای دوستانی که خواسته بودند.


++++ وقتی شروع کردم به نوشتن پستم، علیرغم اتفاق دیشب و قضیه کار سامان بازم حالم خوب بود و سرحال بودم اما وسطای پست بود که زنگ زدم مامانم که درمورد بابام بهش تاکید کنم نذاره روزه بگیره و بهش زیاد آب بده که سموم بدنش دفع شه و... که مادرم حرفی زد که ...

آخر همین پست راجبش نوشته بودم و داشتم پست رو منتشر میکردم که  راستش لحظه آخر فکر کردم بهتره اول این پست رو منتشر کنم و بعداً تو یه پست جداگانه اون مطلب رو بذارم. این شد که اون قسمت آخرو  کات کردم و گذاشتم برای فردا یا شایدم تو یه پست رمزدار همین امروز منتشرش کردم نمیدونم. دوست نداشتم پست مربوط به شیرین کاریهای نیلام آخرش اینطوری تموم بشه. بعد مدتها راجب نیلام نوشتم و حقش این نبود پستم رو با اون تیکه آخر تموم کنم.

 دوست داشتم بعد اونهمه پستهای آه و ناله، دوستانم با حال خوب این پست رو بخونند و وقتی از خوندنش به اندازه کافی مطمئن شدم اونو منتشر کنم یا رمزش رو تقدیم کنم.

الهی شکر، همچنان محتاج دعا...

خدا رو شکر که روزهام بعد یکماه و نیم سختی و دغدغه و بدو بدو به آرومی میگذره...

این مدت که نبودم خیلی اتفاقات افتاده... 

 شانزدهم فروردین که با پدر و مادر سامان از رشت برگشتیم تهران با وجود حال روحی داغونی که داشتم به این نتیجه رسیدم که با اینکه خسارت خیلی زیادی قبل عید از بابت فروش خونه و دزدی ماشین  بهمون وارد شده اما اگه الان هر طور هست با وجود این روحیه افتضاحی که دارم از جام بلند نشم و دوباره همه چیز رو از صفر شروع نکنم و دنبال خونه نگردم ممکنه دیگه به این زودیها نتونم خونه بخرم و چه بسا تو ماه خرداد و تیر که میگن فصل خرید و فروش هست خونه از اینی هم که هست گرونتر بشه و کار برای ما خیلی هم سختتر بشه. با خودم فکر کردم درسته خونه خودم هم که با هزار ضرب و زور بعد فروش ناموفقش قبل عید فسخ کردم و پس گرفتمش هم گرون میشه اما گرونی خونه من به نسبت گرونی بازار خیلی کمتره . این شد که گفتم بهتره دوباره دستمو بذارم روی زانوم و بیفتم دنبال خونه چون اگر اینکارو نکنم ممکنه در دراز مدت ضرری که بابت فروختن خونه و خسارت فسخ معامله کردم با وجود گرون شدن روز به روز طلا و دلار و به تبعش مسکن، خیلی از اینی هم که سرمون اومد بیشتر بشه و حال من هم خرابتر.

 ناگفته نمونه که به خاطر اتفاقی که افتاده بود و ضربه روحی که خورده بودم همه مخالف اقدام دوباره بودند اما من با همین دلایل بالا هرطور بود توجیهشون کردم و گفتم هیچکس اندازه من دوست نداره برای همیشه قید خرید خونه رو بزنه بسکه تمام این روزهای گذشته رو زجر کشیدم و اشک ریختم اما اگر الان و به فاصله کمی بعد عید که هنوز قیمتها خیلی هم بالا نرفته، دوباره اقدام نکنم ممکنه دو سه ماه دیگه از بابت این تاخیر، خیلی خیلی بیشتر از این هم خسارت ببینیم و شاید حالا حالا نتونیم خونه بگیریم ((البته اینکه فکر میکردم بعد عید قیمتها خیلی هم بالا نرفته اشتباه میکردم و تا حد زیادی این اتفاق افتاده بود اما بازم مطمئنم ماههای بعد بدتر هم میشد.)) خلاصه که هر طور بود توجیهشون کردم دوباره برم دنبال خونه،هم سامان رو هم خانوادشو و هم خانواده خودم رو که همگی خیلی نگران حال و روز من با وجود یه نوزاد شیرخواره بودند... خلاصه که از دوسه روز قبل نوشتن پست قبلی یعنی از حدود هجده فروردین دوباره از صفر شروع کردم و با پدر ومادر سامان که به خاطر ما رفتنشون به رشت رو عقب انداختند، شروع کردم به گشتن دنبال خونه و نتیجش بعد چندروز بدو بدو و اعصاب خوردی معامله یه خونه بود که فعلاً قولنامش رو نوشتیم و راستش تا وقتی که سند به نامم نخوره خیالم راحت نمیشه... 

این خونه ای رو که قولنامه کردیم به نسبت محله فعلی ما هم کمی پایینتره و شاید اگر یکسال پیش و یا حتی قبل خسارت بزرگی که قبل عید بابت فروش خونه و فسخ معامله به خاطر بدقولی فروشنده نامرد خونه جدید دیدم، این خرید اتفاق میفتاد، برای منی که دوست داشتم یه خونه حداقل 70 یا 75 متری تو محله بالاتر از محله فعلیمون بگیرم و از این محل گریزان بودم یه جور پسرفت حساب میشد، اما الان و بعد این اتفاقاتی که افتاده و این خسارتهایی که دیدم و مهمتر از همه اینا آسیب روحی و جسمی که بهم وارد شد، هزار بار شکر میکنم که گرچه پایینتر از محله فعلیمون و با متراژ یکم پایینتر اما به هر ضرب و زوری که بود بالاخره یه جا رو قولنامه کردم. بعد دزدی ماشین خیلی دنبال خونه پارکینگ دار بودم اما خب با پول ما نمیشد یا اینکه باید یه خونه خیلی کوچیک در حد چندمتر بزرگتر از خونه فعلیمون و تک خواب یا اینکه با سن بالای دوازده سال میخریدیم که من هیچکدوم رو نمیخواستم و نو بودن خونه و دوخوابه بودنش با وجود نیلا خیلی برام مهم بود..

به هر حال اینبار اشتباه بار قبل رو نکردیم و اول خونه رو قولنامه کردیم و بعدش افتادیم دنبال فروش خونه خودم که بعد کلی استرس و حرص و جوش طی یک هفته بعد قولنامه خرید اونو هم فروختیم به یه بنده خدایی که کمی مشکل ذهنی داشت و خانوادش هرطور بود براش پول جمع کرده بودند که خونه ای به نام خودش داشته باشه... اینور سال به قیمت بالاتری نسبت به سال پیش فروختیم و بخشی از ضررمون جبران شد هرچند بطور کامل نه اما اوضاع خیلی بهتر شده. من هزار بار به هزار نفری که سعی میکردند بهم دلداری بدند بابت اتفاق 27 اسفند پارسال میگفتم فقط بابت خسارت مالی نیست که انقدر غصه دار شدم و اینکه بعد اینهمه بدوبدوی آخر سال و کم گذاشتن واسه نیلام و دنبال خونه افتادن تو روزای سرد زمستون با وجود یه نوزاد چهارماهه آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتاد و خونه ای نخریدیم و تازه اینهمه هم خسارت و نامردی و بیشرفی دیدیم دلیل مضاعفی شده برای افسردگی شدید من و حرفم هم درست بود چون بعد اینکه این کارها و معامله خرید خونه جدید و فروش خونه خودم، انجام شد حال روحی من خیلی تغییر کرد و آروم گرفتم و اشکهام بند اومد. این مدت خیلیها بهم گفتند چهرم در اثر این سختیهای اخیر لاغر و شکسته شده و زیباییم کمتر، چشمام گود افتاده و... خیلی ناراحت میشدم اما واقعاً حال بدم و اشک ریختنم دست خودم نبود. آُسیب خیلی خیلی بزرگی بود و از خدا میخوام هیچکی روزهای تلخی رو که من در ایام سال نو و شب عیدی و با وجود یه نوزاد چهارماهه تجربه کردم تجربه نکنه.

خلاصه که فعلا  هر دو خونه رو قولنامه کردیم و من از دوستانم خواهش میکنم دعا کنند که تا آخرش خوب و بدون نقص پیش بریم تا بتونم این خبر خوش رو با اشتیاق بیشتری تعریف کنم و جشن بگیرم...اینبار به فروشنده خونه نگفتم داریم خونه میفروشیم و فقط گفتیم فلان تاریخ انقدر پول میدیم که باید از طریق فروش خونه خودم جور میشد اما چون اطمینان داشتم فروش میره و میدونستم مشتری خودش رو داره بهشون نگفتم که مثل اون آدمهای از خدا بیخبر قبلی نگن برو اول خونتو بفروش و بعد بیا با ما قولنامه بنویس  و به خدا و به قران ما فروشنده هستیم و .... اینبار هیچی نگفتم و فقط برای یه تاریخ مشخص گفتیم انقدر بهتون پول میدیم که باید از طریق فروش خونه جور میشد (شوهر عمم که خدا خیرش بده برای 2 اردیبهشت چک داد) و از فردای قولنامه خرید، افتادیم دنبال فروش خونه....سامان هم انصافا خیلی زحمت کشید اما خب هر کار هم کنیم به خاطر کارش نیم بیشتر کارها رو دوش خودم بود. بعد قولنامه خرید خونه، مادر و پدر سامان برگشتند رشت (با کمی دلخوری دو طرفه که داستانش مفصله و الان مشکلی نیست و وقت تعریف کردنش رو ندارم) و منم بلافاصه بعد رفتنشون رفتم خونه مامانم که بتونم بچه رو بذارم پیشش و برم خونه خودم رو به مشتریها نشون بدم...(مستاجرم کمتر خونه بود و کلیدش رو لطف کرد داد دست ما که مشتری ببریم ببینه خونه رو) خلاصه که سه چهار روزی عصرها میرفتم خونه خودم که نزدیک خونه مامانم هست مستقر میشدم و مشتریها میومدند و همشون هم خوششون میومد که دیگه آخرش قسمت همین بنده خدایی شد که گفتم یکم مشکل ذهنی داره. البته بعد فروش خونه فهمیدم میتونستم گرونتر هم بفروشم و پولمون راحتتر جور بشه برای خرید و خلاصه که یکم ناراحت شدم اما بعد فهمیدم قسمت و روزی ما همینقدر بوده و اون بنده خدایی هم که از ما خریده قسمتش بوده که کمی قیمت مناسبتر بخره...


بگذریم، دیگه بعد فروش خونه هم که باز هزار تا بدو بدو داشتم برای انجام کارهای بانکی و تسویه وام و فک رهن و رفتن به دفترخانه اسناد و دفتر خدمات الکترونیک شهری برای گرفتن گزارش پایان کار و جواز خونه که برای وام مسکن اون بنده خدایی که ازم خریده بود لازم بود. دیگه نزدیک یک هفته بعد فروش خونه هم که اینکارها طول کشیده و هنوزم ادامه داره و تازه باید ده روز دیگه دنبال کارهای مربوط به پرداخت عوارض و مفاصا حساب و رفتن به اداره دارایی و... هم برای خونه ای که فروختم باشم که خودش یه پروسه ای هست واسه خودش. از طرفی یه عالمه کار هم مونده برای گرفتن وام مسکن خودم و برای خونه ای که خریدیم و خلاصه حالا حالاها کار داره که این قضیه خرید و فروش فیصله پیدا کنه و با وجود یه نوزاد شیرخوار خیلی عذاب آوره اما با همه اینها من هزار بار راضیم و ناشکری نمیکنم.

همونطور که گفتم تا قبل گرون شدن خونه تا یکسال و خورده ای قبل و بخصوص تا قبل خسارت وحشتناکی که قبل عید در عرض چندساعت خوردیم و بدترین عید عمرمون رو گذروندیم، اصلا دوست نداشتم به محله ای پایینتر از محله فعلیمون (که تازه فکر میکردم همینجای الانمون هم پایینه) برای خرید خونه جدید فکر کنم اما الان بعد اینهمه زجر و سختی که کشیدم و با اینکه خونه ای که گرفتم یک درجه هم از محله فعلی پایینتره دیگه اصلا به این جنبه ها فکر نمیکنم و همینکه بدونم یه جایی رو خریدم و بعد اینکه طی همین یکی دو ماهه کارها تموم بشه کاری از بابت خرید و فروش خونه ندارم و میتونم یکم آروم بگیرم برام خیلی ارزشمندتر از محله بهتر و متراژ بیشتر هست... ضمن اینکه این محل جدید رو هم دوست دارم و متراژ خونه هم از خونه فعلمیون بیشتره و مسیرش هم تا سر کارم بد نیست و خوبه....

به هر حال ما خیلی گشتیم، هم قبل عید و هم بعد عید و واقعاً وضعیت مسکن خیلی خرابه و قیمتها نجومی میره بالا و هر کی هر کیه و پیدا کردن خونه هم خیلی سخت چون فروشنده واقعی کمه. متاسفانه بلافاصله بعد عید قیمت خونه خیلی خیلی بیشتر از قبل عید شد و باز هم مردم دست نگداشته بودند برای فروش و گذاشته بودند خودشون گرونتر بشه، اینجا رو هم به سختی با بابا و مامان سامان پیدا کردیم و وقتی دیدم طرف فروشنده قطعیه دیگه وسواس به خرج ندادم و گفتم بیخیال گشتن بیشتر و همینجا رو معامله کنیم تموم بشه بره بخصوص که نیلا هم قبل عید هم بعد عید از بابت این گشتنها اذیت شده بود و دلم رضا نمیداد که طفلکم رو بیشتر از این اذیت کنم...


خلاصه که اینطور...هنوز خیلی کارها باقی مونده تا معاملمون کامل بشه و روز محضر برسه. لطفا منو از دعاهای خیرتون بی نصیب نذارید و دعا کنید باقی کارها هم راحت و بی دغدغه به سرانجام برسه. 

حال روحیم خدا رو شکر خیلی بهتر از قبله. دیشب بعد بیست روز پر فراز و نشیب بعد عید از خونه مامانم برگشتم خونه خودم و امروز تازه حس کردم یکم اوضاع زندگیم عادیتر شده. از بیستم اسفند سال پیش تا الان خیلی روزهای عجیب و سخت و ناآرومی داشتم و تازه امروز و بعد یکماه و بیست روز که همش یا پدر و مادر سامان مهمونم بودند یا مادر خودم یا خودم خونه مادرم بودم، تازه حس کردم کمی اوضاع به حالت نرمال برگشته، درسته بابت این معامله ها کلی کار ناتموم دارم که با وجود نیلا و سپردنش دست مادرم یا بردنش با خودمون، و بخصوص با وضعیت کاری سامان که نمیتونه راحت مرخصی بگیره، انجامش خیلی سخته اما بازم خیلی راضیم و از خدای بزرگ میخوام خودش بقیه کارها رو هم به خوبی به سرانجام برسونه تا بتونم یه نفس راحت بکشم.

باد شدیدی بیرون میاد، نیلام کنارم دراز کشیده و سرشو با خنده تند تند اینور و اونور تکون میده (کار جدیدشه که یکم نگرانم کرده). اول نوشتن پشتم هم دو سه باری با پاهای کوچیکش تلاش کرد به لپ تاب ضربه بزنه :) خونه تو سکوته.... سامان تا دوساعت دیگه میاد خونه، از بس این مدت خونه خودم نبودم ،حال و حوصله شام و ناهار درست کردن رو ندارم، خدا رو شکر که دیشب از خونه مامانم الویه آوردم وشام داریم...باید کم کم سعی کنم همه چیزو به حالت عادی برگردونم و زندگی عادی داشته باشم و از فردا هم فکر شام و ناهار و تمیز کردن خونه کنم.

رابطمون با سامان همچنان پرفراز و نشیبه اما هر دو داریم سعی میکنیم به یه بلوغی در ورای این اتفاقات اخیر برسیم. امروز چندین اس ام اس عاشقانه برام فرستاده و ابراز دلتنگی کرده. در کمال تعجب من بهم گفت دلش برای چهارقل خوندن من قبل خواب تنگ شده (تا قبل تولد نیلا عادت داشتم هر شب قبل عید با صدای بلند چهارقل بخونم و گاهی سامان حوصلش نمیگرفت این پروسه تموم شه بسکه خوابش میومد) حالا اما میگه دلش برای اون روزها تنگ شده و خواهش کرده براش بخونم...با وجود ورحیه غیر مذهبیش برام عجیب بود این حرفش، اما خب طفلکی داره سعی میکنه دوباره گرما و عشق رو که هرازگاهی در اثنای این اتفاقات تو دلامون کمرنگ شده بود به زندگیمون برگردونه...یه جاهایی خیلی بیشتر از قبل کوتاه میاد و منم دوست دارم یاد بگیرم یه جاهایی هم من کوتاه بیام و با سیاست بیشتری رفتار کنم. الان میفهمم که حفط زندگی و گرم و روشن نگهداشتنش با وجود یه بچه چقدر سخت و مهمه، اینکه درخت عشق رو هر روز آبیاری کنی تا خشک نشه و...


بگذریم، گفتنی ها زیاده و بهتره از این شاخه به اون شاخه نپرم. نیلا زل زده به من و کیبورد... به خدا که عشقی بالاتر از عشق مادر و فرزندی نیست و من هر روز بیشتر از قبل عاشقش میشم....کلی تعریف کردنی دارم اما خب پستم همین الان هم طولانی شده.بزودی برمیگردم و پست دیگه ای مینویسم فارغ از قضیه خرید و فروش خونه. مثل خواستگار خواهر کوچیکم و شیرین کاریهای نیلام و رابطه دونفرمون و متاسفانه بیماری عفونی پدرم (التماس دعا دارم) و ... دلم میخواد پست نوشتنم هم به حالت عادی برگرده و بتونم دوباره از روزمرگیها بنویسم و برای دوستان خوبم هم به روال گذشته کامنت بذارم. امیدوارم به زودی زود این موضوع محقق بشه.


میشه لطفا همچنان دعا کنید قضیه معاملمون به خیر و خوشی تموم بشه و اوضاع زندگیمون دوباره به حالت عادی برگرده؟ ممنونم.