بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

باورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی...

روز به روز که میگذره جای خالیش بیشتر به نظرم میاد،‌بیشتر حس میکنم درد یتیمی رو....

خیلی سخته، مدام تو سرم میچرخه این فکر و خیالای لعنتی،‌فکر روزهایی که بابا تو بینی و دهانش اون لوله های لعنتی وصل بود، نفسی که با دستگاه تنفس مصنوعی میومد و میرفت و اون دستهای بسته شده به تخت فقط برای اینکه یه وقت با دستاش حتی با همون حالت ناهوشیاریش، اون لوله های عذاب آور رو درنیاره...

از دو سه هفته قبل فوت بابا،  حالش تو خونه انقدر وخیم شد که حتی نمیتونست قطره ای آب قورت بده و ما در نهایت دوباره مجبور شدیم روز چهارشنبه 10 دی ماه ببریمش همون بیمارستانی که سه هفته قبل برده بودیمش...بابا اصلا متوجه و هوشیار نبود و اصلاً نفهمید چطوری رفت بیمارستان، تو حالت بیهوشی بود اما درد رو بطور کامل حس میکرد ولی نمیتونست چیزی بگه و حرفی بزنه. تو بیمارستان تو بخش اورژانس بستری شد، با حال خیلی خیلی بد. کلیه های بابا از کار افتاده بود و ادراری نداشت و باید دیالیز میشد،‌وسط دیالیز اولی یهویی نفسش رفت و دکترها و پرستارها سریع به دستگاه تنفس مصنوعی وصلش کردند...همین دستگاه لعنتی شکنجه آورترین چیزه با لوله هایی که به ریه وصل میشه و دهانی که به خاطر لوله ها زخم میشه. کمتر کسی زیر این دستگاهها دووم میاره. بابا بیمار آی سی یو بود و باید سریعتر منتقل میشد اما  کلی دوئیدیم تا بتونیم بابا رو به آی سی یو منتقل کنیم، از اونجاییکه بابا امکان برگشتش به زندگی زیاد نبود و دکترها از یه جایی کم و بیش از برگشتنش به زندگی ما رو ناامید کردند، با اینکه تو اولویت آی سی یو بود،‌ برای انتقالش از اورژانس به آی سی یو مدام تعلل میکردند و ما مجبور بودیم به نوبت دوازده ساعت به دوازده ساعت تو اورژانس بمونیم و مراقب علائم حیاتی بابا از روی مونیتور مثل ضربان قلب و نبض و تنفس و فشار و میزان اکسیژن خون و ... باشیم. در نهایت با پیگیریهای مداوم من از طریق روسای اداره و کلی دوئیدن از این اتاق به اون اتاق بیمارستان، و همینطور پیگیریهای شوهر عمم،‌بابا به آی سی یو منتقل شد اما چه فایده که فقط سه روز تو آی سی یو بود و در نهایت تاب نیاورد...بزرگترین حسرت ما الان اینه که چرا اون سه روز هم پیش خودمون نگهش نداشتیم. تو آی سی یو حتی یک دقیقه امکان ملاقات نبود و سه روز تمام ندیدیمش، فقط مریم با کلی التماس و خواهش تونسته بود یک دقیقه بابا رو ببینه و تمام.

بابای من خیلی زجر کشید، خیلی شکنجه شد، دوسال تمام درد و رنج کشید و در نهایت تسلیم شد...دیگه جونی براش نمونده بود، دیگه توانی نداشت. خسته و شکسته شده بود، امیدی براش نمونده بود، دو سه ماه آخر تا صبح از درد ناله میکرد و مادرش و خدا رو صدا میکرد، زندگی براش پوچ شده بود...یکماه و نیم قبل با کلی التماس و نذر و نیاز من بابام به زندگی برگشت در حالیکه دکترها اونموقع هم هیچ امیدی نداشتند اما مطمئنم با نذر و نیاز و توسل من بود که به زندگی برگشت،‌اما تنها سه هفته بعد دوباره از بار قبلی هم بیشتر زجر کشید تا آخرش برای همیشه تسلیم شد. هیچوقت تمیتونم درک کنم بابای من که موندنی نبود چرا همون یکماه قبلترش دنیا رو ترک نکرد، چرا اونهمه درد و زجر کشید و زنده زنده بدترین شکنجه ها رو تحمل کرد، اگر همونموقع میرفت،‌باز هم درد و رنجش کمتر بود...نمیدونم، حکمت خدا رو نمیفهمم، شاید چیزهایی هست که از فهم ما خارجه، واقعا نمیدونم. 

انقدر که دلم برای درد و رنج بابا تو ماههای آخر میسوزه، دلم برای یتیم شدنم نمیسوزه. درد  بابا انقدر زیاد بود که چهار روز قبل اینکه بابا برای همیشه ما رو ترک کنه، به درگاه حضرت زهرا رفتم و با التماس و ضجه ازش خواستم خودش واسطه بشه و بابا رو از اینهمه رنج راحت کنه. تا قبل اون و دفعه قبل که بابا بیمارستان بستری شده بود، میگفتم خدایا راضیم به رضای تو، اگر شفای این دنیایی بدی که یه عمر مدیونتم اما اگر از این درد و رنج هم راحت بشه راضی میشم به رضای خودت و خودمو به تقدیر سپرده بودم. اما چند روز قبل فوت بابا دیگه از خدا و ائمه و حضرت زهرا شفای این دنیایی نخواستم، چون امیدی نبود دیگه،‌ فقط خواستم راحت بشه و دیگه عذاب نکشه همین...چون معلوم نبود بابا تا چندماه تو اون وضعیت بمونه،‌تحمل اونهمه عذابی که بابا با اون دستگاهها میکشید نه برای خودش و نه  برای من و خانوادم ممکن نبود،‌ درسته هوشیاری نداشت و متوجه اطرافش نبود اما درد رو به تمام معنا حس میکرد، وقتی میخواستند اون لوله های لعنتی رو براش بذارند یا ساکشنش کنند با تمام وجود میمرد و زنده میشد بسکه عذاب میکشید آخرش هم به خاطر اینکه خودش هیچ هوشیاری و اراده ای نداشت و نمیتونست کمکی بکنه، بعد هزار بار تلاش نمیتونستند لوله بینی (برای تغذیه که خیلی هم دردناکه) رو از راه بینی براش بذارند و بعد کلی تلاش و موفق نشدن، فقط درد و عذاب وحشتناکش میموند برای بابای من بدون نتیجه  و  مایی که اونجا بودیم و میدیدیدم و جگرمون آتیش میگرفت...

صبح 21 دی ماه بدترین خبر عمرم رو شنیدم،‌ اون روز روز شفتم تو اداره نبود، صبح که بیدار شدم، فکر میکردم سامان طبق معمول رفته سر کار، ‌اما وقتی از اتاق اومدم بیرون و رفتم دستشویی و بعد بیرون اومدن از دستشویی دیدم سامان رو مبل نشسته و حالش طبیعی نیست،‌ پرسیدم چی شده و مدام میگفت هیچی نشده اما چشماش قرمز بود،‌آخرش گفت بابا حالش بده باید بریم بیمارستان...هیچی نمیشنیدم دیگه، بهش ‌میگفتم دیگه از اون بدتر چی میتونه باشه سامان؟ و سامان فقط میگفت حالش بده، باید بریم بیمارستان،اینجا تمام بدنم یخ کرد، بهش گفتم سامان بابام مرده؟ اونم آروم میگفت نه حالش بده باید راه بیفتیم بریم بیمارستان، دوباره با صدای لرزون پرسیدم سامان بابام مرده؟ با چشمای قرمز نگام کرد و هیچی نگفت، از اونجا به بعدش رو دیگه نفهمیدم،‌فقط یادم میاد با تمام وجود داد میزدم و بلند بلند مثل دیوونه ها فریاد میزدم بابام مرده؟ بابام مرده سامان؟ و بارها و بارها این جمله رو با صدای بلند فریاد میزدم،  انقدر از خود بیخود شده بودم و تو سر و کلم میزدم و میلرزیدم که سامان ترسیده بود، بغلم کرده بود و گریه میکرد و همش بدنم رو ماساژ میداد بلکه کمی آروم بشم. حالم از بد هم بدتر بود، یه چیزی که تا الان تجربه نکرده بودم، حتی سر خواهرم ریحانه...انقدر یخ کرده بودم و میلرزیدم که سامان دو تا پتو روم انداخت و جوراب پشمی پام کرد. بهم گفت باید حاضر شیم بریم بیمارستان یا شایدم خونه مامان، با اینکه اون روز شیفت پرستار نیلا نبود،‌سامان زنگ زد به پرستارش و گفت باید بیاد، من بهش گفتم نمیخواد، میخوام بچمو هم ببرم که سامان گفت نه جای بچه اونجا نیست، باهاش موافق نبودم اما متقاعدم کرد... پرستار نیلا خودش رو یکساعت بعد رسوند، سامان بهش گفت مواظب مرضیه باش، حواسش پرته و کمکش کن لباسهاش رو جمع کنه، چون ممکنه همین امروز بریم سمنان. همون موقع هم دور از چشم من رفت و به مامانش اینا زنگ زد که خودشون رو از رشت  برسونند تهران. عجیب این بود که درست ساعت دوازده شب قبل از فوت بابا، محدویت تردد جاده ای رو لغو کرده بودند، و دیگه میشد از شهری به شهر دیگه راحت تردد کرد، اینم یکی از موهبت ها بود که به واسطه اون مادرشوهر و پدرشوهرم خودشونو رسوندند تهران و همه اونایی که برای مراسم بابا میخواستند بیان شهرستان، بدون مشکل تونستند بیان، وگرنه که قطعاً خیلیها به خاطر محدودیت تردد نمیتونستند بیان...عجیب بود که بعد اینهمه مدت درست شب قبل فوت بابا تردد بین شهری آزاد شد و برای مراسم خاکسپاری بابا، همه تونستند از تهران بیان سمنان.

خلاصه که پرستار نیلا رسید و کمک کرد که لباسام رو جمع کنم. اصلا حواسم سر جاش نبود که بتونم تنهایی کارام رو انجام بدم، نیلا رو سپردم بهش، و رفتیم خونه مامان، تمام طول مسیر از شدت استرس و ناراحتی و تپش قلب روی پاهام میکوبیدم، با استرس وارد خونه شدم صدای شیون همه بلند بود... انقدر روی پای مامان ضجه  زدم و با همدیگه گریه کردیم که رسماً داشتم از حال میرفتم، دلداری هیچکس روی من تاثیر نداشت، حتی متوجه نبودم کی تو خونه مامان هست و کی نیست...

مجید،‌شوهر خواهرم به همراه شوهر عمم رفته بودند  پیکر بابا رو از بیمارستان تحویل بگیرند و با آمبولانس به سمنان اعزام کنند برای خاکسپاری، تازه ساعت دو ظهر تحویل دادند و تا بابا جانم برسه سمنان،‌ساعت نزدیکای شش شده بود، و دیگه نمیشد اونروز خاکسپاری انجام بشه،‌افتاد برای فرداش یعنی دوشنبه 22دی...مامان اینا همون بعد از ظهر روز 21 دی رفتند سمنان، اما من به توصیه تمام فامیل به خاطر اینکه یک شب بیشتر پیش نیلا باشم، فردا صبح زود با سامان و بابای سامان که میخواست تو مراسم بابا شرکت کنه راه افتادم، آخه علیرغم میل من،‌قرار نبود نیلا رو ببریم و تصمیم بر این شده بود که نیلا جانم پیش مادر سامان که بنده خدا مریض احوال هم بود و فقط به خاطر ما و نیلا اومده بود تهران بمونه... وای که چه شب سختی بود شب 21 دی ماه و شبهای بعدش بی بابا...

از مدتها قبل سعی میکردم خودم رو برای رفتن بابا آماده کنم، میدونستم امیدی نیست و بارها و بارها فقط و فقط از خدا خواسته بودم بیشتر از این زجر نکشه، حتی چندروز قبل آسمونی شدن بابا، بعد نماز مغرب به درگاه حضرت زهرا پناه بردم و با گریه و التماس و هق هق، ‌ازش خواستم واسطه بشه و شفای بابام رو برسونه، اما اینبار نه شفای این دنیایی چون میدونستم امکانش صفره چون بابا تو بیمارستان به دستگاه تنفس مصنوعی وصل بود و دیالیز هم میشد و سوند بینی و سوند ادرار هم داشت و  هیچ غذایی هم نمیتونست بخوره  و دربدترین حالت ممکن بود که هربار میدیمش دلم ریش میشد و نمیدونستم چطوری باید خودم رو تسکین بدم، فقط از حضرت زهرا خواستم نذاره بیشتر از این زجر بکشه، از ته دلم خواستم بابام راحت بشه و به آرامش برسه و بابا چهار پنج روز بعد برای همیشه آسمونی شد،

با وجود دعاهای خودم برای تموم شدن عذاب بابا، فکر نمیکردم شنیدن خبر فوت بابا برای من انقدر شوکه کننده باشه، حتی به خدا و حضرت زهرا قول داده بودم که اگر بابا به رحمت خدا رفت،‌هیچ شکایتی نکنم و حتی خدا رو شاکر باشم که زجر و دردش برای همیشه تموم شد، شکایت هم نکردم، ‌ناشکری هم نکردم حتی شکر هم کردم که عذاب بابا تموم شد، اما هیچی از شوکه شدن و درد و رنجم کم نشد که نشد، ‌بخصوص که بابا تازه به آی سی یو  منتقل شده بود و ما فکر میکردیم حداقل پرکشیدنش به این زودیها نیست.

قبلاً هم گفتم که چند روز قبل فوت بابا نهایت زورم رو زدم که فقط بابا بره آی سی یو،‌ بلکه اونجا راحتتر باشه آخه رسیدگی تو اورژانس خیلی ضعیف بود و ما هم باید 24 ساعته مراقب بودیم، بالاخره موفق شدیم و بابا رفت آی سی یو، اما کاش نمیرفت، تنها سه روز بعد بابا برای همیشه از پیش ما رفت و اگر میدونستیم فقط سه روز بیشتر زنده میمونه، اون سه روز هم پیش خودمون نگهش میداشتیم، درحالیکه تصور ما این بود شاید یکماه و بیشتر در همون وضع باشه و شاید در آی سی یو شرایط و مراقبتهای بهتری داشته باشه...بابا جانم از حدود نهم یا دهم دیماه  در بیمارستان بستری شد و 21 دیماه و در ایام فاطمیه برای همیشه ما رو ترک کرد...

از همون اول که بابا رو بردیم بیمارستان بابا در حالت کاملا ناهوشیار بود، هیچ واکنشی به صدا نداشت و حتی مردمکهای چشمش به نور هم واکنش نشون نمیداد، هر چی ازش میخواستیم چشم یا دستش رو تکون بده هیچ واکنشی نشون نمیداد و سطح هوشیاریش خیلی پایین بود اما درد رو با تمام وجودش حس میکرد و هربار که سوندش رو تعویض میکردند یا ساکشنش میکردند هزار بار میمرد و زنده میشد، ‌اما مریم خواهرم میگه درست یربع قبل اینکه ببرنش آی سی یو،‌ میره کنار تختش و در گوشش بهش به دروغ میگه حالت بهتر شده و داری میری بخش، بابا خیلی یکباره بعد اون همه روز چشماش رو باز میکنه و به شکل عجیبی به خواهرم نگاه میکنه، قبل اون حتی اگر چشماش باز بود چیزی نمیدید و حضور ما رو متوجه نمیشد و کاملا غیر ارادی بود و حتی جهت دست ما رو هم دنبال نمیکرد،‌اما درست یربع قبل رفتن به آی سی یو، وقتی چشماش رو باز کرد کاملاً با نگاهش مریم رو دنبال کرد و تمام تلاشش رو کرد چیزی بهش بگه اما نتونست، تلاش کرد دهنش رو که توش دو تا لوله وحشتناک بود تکون بده و حرف بزنه اما اون دستگاههای لعنتی نذاشتند،‌اما تو نگاهش هزار حرف بود،‌مریم از اون لحظات فیلم گرفته بود،‌اگر فیلم رو نمیدیدم باور نمیکردم چون چندبار طی روزهای قبل رفته بودم بیمارستان و دیده بودم که بابا واکنش به محیط اطراف نداشت و فقط و فقط درد رو حس میکرد و کمی که هوشیارتر میشد، تلاش میکرد لوله ها رو دربیاره، اما چشماش جایی رو دنبال نمیکرد اصلا،‌ اما تو فیلم مریم کامل معلوم بود هوشیار شده و چیزی میخواد بگه اما نتونست،‌الهی بمیرم من،‌هزار بار فکر مکینم بابام میخواست چی بگه لحظه آخر...تا الان خیلی بهش فکر کردم، انقدر فکرم درگیر این موضوع بود که همون شب اول بعد خاکسپاری بابا، بابا اومد به خوابم و گفت یه روز بعداز ظهر میام تو خواب مریم و بهش میگم چی میخواستم بهش بگم....

پشت در غسالخونه بدترین لحظات زندگیمون رو گذروندیم، بعد غسل دادن بابام رفتیم داخل اتاق، خدا شاهده بابام مثل گل شده بود، از همیشه زیباتر، صورت سردش رو بوسیدم، پاهای سردش رو بوسیدم، سعی کردم گریه نکنم دوست نداشتم اشکام رو صورت قشنگش بریزه اما موفق نبودم...صداش کردم صدایی نیومد، داد زدم چیزی نشنید اما حس میکردم از اون بالا ما رو میبینه و حتی به ما میخنده و نمیفهمه چرا گریه میکنیم. وقتی کار غسل بابا تموم شد و  بابا رو آوردند بیرون از غسالخونه و تو ماشین گذاشتند، انقدر جیغ زدم که دیگه صدایی برام نموند، تو خاکسپاری هم فقط یادم میاد جیغ میزدم و تو سر و صورتم میزدم، نمیتونستم از بدنش دل بکنم،‌ نمیتونستم به خاک بسپارمش،‌اما یکی تو اون حال بد دم گوشم گفت بگذر و به خدا بسپارش تا بابا آروم بشه، از اون بعد فقط داد میزدم بابا به خدا سپردمت، به خدا سپردمت،‌امام حسین شفاعتت کنه،‌بابا حلالم کن، بابا ببخش... مراسم خاکسپاری و سوم بابا شلوغترین مراسم در دوران کرونا بود، راضی به حضور کسی در این مراسم نبودیم اما خودشون حتی حساسترین اقوام و آشنایاین نسبت به کرونا، دلشون طاقت نیاورد و خودشون رو به مراسم بابا رسوندند. خدا خیرشون بده.

و همه چی تموم شد، بابا برای همیشه رفت...دلم نمیخواست انقدر با جزئیات بنویسم، جزئیاتی که میدونم هر بار بخونمش آتیش به جونم میزنه، یه جورمرض یا شایدم مازوخیسم باشه که با وجود همه دردی که یادآوری این صحنه ها به من میده ازش نوشتم،‌اما چون از لحظات شادم مثل موقعیکه باردار شدم یا بچه دار شدم و ...نوشتم، دلم خواست کمی هم از این روزهای سخت زندگیم بنویسم، خیلی از جزئیات رو هم نگفتم،‌ که اگر میخواستم بگم میدونم که نفسی برام نمیموند...

قصه بابای من هم تموم شد...خیلی سخت تموم شد،‌تنها گله من درد و رنجی هست که بابا کشید، درد و رنجهای بابا، ناله های تا دم صبح بابا، تکون دادن سر و بدنش از روی بیقراری، و هزار و یک صحنه دردناک دیگه رو تا آخر عمر یادم نمیره. برای ریحانه جانم هم کم درد نکشیدم تا الان هم حفره خالی قلبم  بعد رفتن خواهر عزیزم پر نشده و میدونم هیچوقت هم نمیشه، اما جنس درد رفتن بابام یه مدل دیگه بود،‌نیمتونم بگم کمتر یا بیشتر، ‌اما جنس و مدل این درد فرق داشت... شاید چون سنم بیشتر شده بود،‌شاید چون بابام با بدترین درد و زجرها رفت،‌ و جلوی چشم ما با بدترین شکنجه ها دست و پنجه نرم کرد، من  برای درد و رنجی که بابام کشید به قدری  با بند بند وجودم عذاب کشیدم که فکر نمیکنم تا عمر دارم از یادم بره. 

همه چی تموم شد، بابام دیگه نیست، چندشبه آروم خوابیده، از درد و رنجش خبری نیست، از موقعیکه آسمونی شد دیگه استرس اینو نداشتم که من دارم تو خونه بهترین غذا رو میخورم و بابام هیچی نمیخوره و داره به تنهایی درد و رنجش رو تحمل میکنه، دیگه به این فکر نمیکنم که من راحت خوابیدم و بابا تا صبح ناله کرده و خدا رو صدا کرده، الان غمم وصف نشدنیه،‌اما برای بابام استرس ندارم، میدونم به خاطر اونهمه درد و رنجی که کشیده حتی اگه گناه کوچیکی هم در زندگیش کرده باشه بخشیده شده و پاک و مطهر به آغوش خدا رفته و در کنارش آروم گرفته و در بهشت خدا روزی میخوره، بابام تشنه لب رفته میدونم اونجا سیرابه و عطشی نداره...

دوستان عزیزم خواهش میکنم منو ببخشید که انقدر کامنت های پر از همدری شما رو دیر تایید کردم، واقعا شرایطش رو نداشتم،‌تا دوهفته بعد فوت بابا اداره نرفتم، خدا خیر بده رئیسم رو که همه جوره باهام کنار اومد. نمیتونم کامنتهای پست قبل رو بطور مفصل جواب بدم، فقط میتونم بگم هزاران بار هزاران بار از پیامهای پرمحبتتون چه تو وبلاگ چه تو اینستاگرام بصورت عمومی و خصوصی ممنونم. به خدا که این پیامها واقعا تسلی بخش من در اون شرایط و روزهای سخت بودند.

باورش سخته اما این پست رو از دو هفته پیش شروع کردم که بنویسم، ولی دو هفته طول کشید که کاملش کنم و الان هم حس میکنم خیلی درهم و پراکنده نوشتم یا یه جاهایی حرفهای تکراری زدم....اصلا حال و حوصله و تمرکز نوشتن نداشتم، از وقتی بعد دوهفته سر کار برگشتم و با دوستانم هستم کمی حال و روزم بهتره اما همچنان جای خالی پدرم رو عمیقاً حس میکنم و هر هفته باید برم سمنان سر خاک بابا...ایکاش هیچ فرزندی غم پدر و مادر نبینه.خیلی سخته خیلی...فقط دلم به این خوشه که بابام راحت شد و دیگه درد نمیکشه و الان جاش خوبه و لحظه ای حسرت برگشتن به این دنیای پر از رنج رو نداره.

لطفا برای شادی روح پدرم و آرامش مادرم و من و خانوادم دعا کنید. زحمت بکشید و برای شادی روح پدرم فاتحه ای نثار کنید. خداوند عزیزان شما رو براتون نگهداره...

بابا جانم آروم بخواب،‌از یاد ما نمیری، تا روزی که زنده ام به یادت هستم، دیر نیست اون روزی که به هم برسیم و از ته دل بخندیم و یادمون بره چه روزهای سختی به ما گذشته...

سفرت به خیر بابا، سلام منو به ریحانه جانم برسون...حواست به دخترات و همسرت باشه بابا جون...

قصه دیده تر را به که باید گفتن؟

ناله شام و سحر را به که باید گفتن؟

این غم دیر گذر را به که باید گفتن؟

غصه مرگ پدر را به که باید گفتن؟

نظرات 15 + ارسال نظر
ستاره شنبه 2 اسفند 1399 ساعت 18:12

مرضیه جان ، برای پدر عزیزت میان اشک و خون دل فاتحه خوندم، لحظات سختی رو که گذروندی درک میکنم ..... پدر نازنین من هم چندین ساله که پر کشیده.....

سلام ستاره جانم
برای پدر نازنینت خیلی متاسف شدم، خوب میدونم چه روزهای سختی رو گذروندی، من هم برای ایشون فاتحه میخونم. روحشون شاد و در آرامش باشه
شرمنده که باعث ناراحتی و یادآوری خاطراتت شدم عزیزم

خانوم جان دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 14:47

عزیزم بازهم تسلیت میگم وبرات ارزوی صبر میکنم امیدوارم پدرت با اولیا خدا محشور بشه ، روحش شاد . تمام پستت رو با گریه خوندم خیلی لحظات سخت و غم انگیزی رو گذروندی و پدرت خیلی اذیت شده . امیدوارم خدا سایه مادرت رو سرتون حفظ کنه و عمر باعزت بهشون بده

سلام سمیه جان، بچه ها چطورند؟ اوضاع خوبه؟
ممنون از دعای خیرت در حق پدرم، ببخش که تو شرایط شیردهی، باعث غصه و ناراحتیت شدم. خدا سایه پدر و مادرت رو بر سرت مستدام نگاه داره

نجمه دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 04:42

باز هم بهت تسلیت میگم عزیزم.
چقدر این روزهای سخت، ادم به فامیل و دوستانش احتیاج داره، چه خوب که کنارتون بودند.
روح پدر عزیزتون غرق ارامش ابدی باشه.

ممنون از لطفت نجمه جان،
واقعا همینطوره،‌وقتی میدیدم آشنایان و فامیل برای عرض تسلیت و شرکت در مراسم با وجود کرونا میومدن، برام قوت قلب بود هر چند هزار بار دعا کردم همه صحیح و سالم باشند به خاطر این بیماری لعنتی
خدا خانوادت رو برات نگهداره عزیزم

لیلی یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 14:07

تسلیت عرض می‌کنم ان‌شاالله روحشون شاد باشه و تمام این زجرها پاکشون کرده باشه و پاک پرواز کرده باشند.
مادرم 45 روز این شلنگنهای لعنتی بهشون وصل بود و کاملا هوشیار بودن. حتی ملاقات می‌رفتیم و از دور می‌دیدمشون با اشاره سر و دستهای بسته و چشم‌های خشمگین و ناراحت می‌گفت منو ببرید از این جهنم که اسمش بیمارستانه ولی مگر می‌شد؟ آمبولی ریه بدون اون دستگاه شدنی نبود. آخر هم که ایست تنفسی. خیلی زجرآوره خیلیییی. فقط امیدمون به این‌که پاک رفته. خدا نصیب نکنه.پناه بر خدا

سلام لیلی جان...ممنونم عزیزم انشالله که همینطوره، من ایمان دارم
ای خدا...الهی بمیرم، خوب میدونم اون روزها شما بچه ها و خانواده چی کشیدید...مادرت هم بدترین عذابها رو کشید. به خدا که باهات همدردم، الهی که به حرمت تمام زجری که کشید جایگاهش بهشت ابدی و روحشون شاد باشه.
واقعاً خدا برای هیچ کسی نخواد، هیچ فرزندی چنین داغی رو نبینه انشالله حداقل تا پیرشدن پدر و مادرش...

نسترن یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 09:30 http://second-house.blogfa.com/

عزیزم بازم تسلیت میگم
ان شاالله تمام درد و رنجی که کشیدن موجب بخشیده شدن گناهانشون بوده باشه و پدر با فراغ بال و روحی پاک به دیدار حق رفتن...خوش به سعادتشون
میدونی مرضیه ما باید پاک بشیم تا به دیدار برسیم خوش بحال پدر شما که ازین دنیا پاک رفتن
با بزرگان محشور بشن انشاالله
میگی با خواهرت فرق میکرد چون پدر و مادر تکرار نشدنی ان مرضیه

سلام نسترن جان، تمام امید و دلگرمی من به اینه که گناهان اندک پدرم به واسطه درد و رنجی که متحمل شد این ماههای آخر شسته شده و اون دنیا پاک و مطهر رفته.
منم مثل تو معتقدم و آرزو میکنم که حسابم رو همین دنیا تسویه کنم و پاک به اون دنیا قدم بذارم.
چی بگم عزیزم، درد خواهرم یه مدل دیگه بود، به همین اندازه درد کشیدم اما هیچوقت تا الان فکر نکردم خواهرم با زجر و شکنجه رفت، فقط حسرت رفتنش به جوونی رو خوردم اما پدرم انقدر درد کشید و عذاب که هر موقع یادش میفتم بیشتر از درد از دست دادن پدر یاد این درد و رنجش میفتم.
واقعا پدر و مادر دیگه تکرار نمیشن، خدا برات نگشون داره عزیزم

مریم شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 08:09

فاتحه مع الصلوات
مرضیه جان برایت صبر و صبر و صبر آرزومندم مراقب مامانت باش
روح پدر عزیزت قرین آرامش

ممنونم مریم جانم بابت فاتحه و دعای خیرت
خدا رفتگان شما رو رحمت کنه و خانوادت رو برات نگهداره

آتوسا سه‌شنبه 21 بهمن 1399 ساعت 20:27

مرضیه عزیز بهتون خیلی تسلیت میگم! روح پدرتون شاد و درآرامش

ممنونم آتوسای عزیزم. تشکر که برای عرض تسلیت درمورد پدرم روشن شدی،
خدا خانواده و عزیزانت رو نگهداره برات

سمانه سه‌شنبه 21 بهمن 1399 ساعت 11:11 http://weronika.blogsky.com

سلام مرضیه جان
مجدد بهت تسلیت می گم
حق داری عزیزم ، من با خط خط این پستت گریه کردم
انشالله که خدا به مامان و خواهرتون صبر بده و روح پدر عزیزت در آرامش باشه.

سلام گلم
ممنونم عزیزم، خدا بچه ها و خانوادت رو نگهداره و اموات شما رو رحمت کنه

نیره سه‌شنبه 21 بهمن 1399 ساعت 03:55

سلام مرضیه خانم
بهتون تسلیت میگم... روح پدر عزیزتون و خواهر نازنینتون شاد...
با تک تک جملاتتون گریه کردم مطمئنم خدا جای قشنگی برای پدرتون در نظر گرفته...
براتون صبر و آرامش آرزو می کنم

سلام عزیز دلم
ممنونم از تسلیتتون
شرمنده که باعث ناراحتی شما شدم تو روزگاری که همه خودشون به طریقی درد دارند
بله از جایگاه خوب پدرم مطمئنم،‌خدا رفتگان شما رو رحمت کنه

ویرگول دوشنبه 20 بهمن 1399 ساعت 21:02 http://Haroz.blogsky.com

کاش می شد با گفتن یه جمله کمی فقط کمی دردت رو تسکین داد، که نمیشه. هیچ چیزی نمی تونه این حجم از غم و درد رو کاهش بده مگر زمان
صبوری کن عزیزم، بخاطر پدر که از تو بهشت می بینتت. خدا صبر بده بهتون که شاید بتونید با این غم کنار بیاید

چی بگم عزیزم، واقعا برای هیچ کسی این درد و رنج رو نمیخوام...
اما به قول شما فقط خیالم راحته پدرم در آرامشه و پیش خدا روزی میخوره..
ممنونم از دعای خیرت،‌برامون دعا کن دوست خوبم

مهتاب دوشنبه 20 بهمن 1399 ساعت 01:31 https://privacymahtab.blogsky.com

تمام پست با اشک خوندم یا روزهای آی سی یو مامان افتادم دستهای نحیفش اون لوله ها صدای زنگ تلفن اون زجه ها....میدونم چه دردی داری میکشی
شاید اون زجه های روزهای اول کمرنگ تر بشه اما داغش یادش هیچوقت فراموش شدنی نیست ،همینکه الان دیگه درد نمیکشه قطعا جاش بهشته برینه قوت قلبه
من میدونی یادچی افتادم (شاید داغت تازه کنم ببخش منو)یاد اونوقتا که میگفتی بابات میومد جلو در خونتون دنبال تو نیلا یاد اون پیام های واتساپ یاد روزی که بهشون گفتی بارداری و خوشحال شدن ....
روحشون شاد همین الان فاتحه خوندم
واقعیت اینه که دیگه بابات نیست اما هوای مامانتون خیلی داشته باشین خدا عمر باعزت و سلامت بهشون بده
صبوری کن صبوری
چقدر خوب که بخوابت اومدن و اون حرف گفتن ببین چقدر میبینتتون پس خوشحال باش حضورش نیست و قلبا در کنار خانوادش هست

سلام مهتاب عزیزم
کامنتت رو با گریه خوندم و با کلمه به کلمش اشک ریختم، شما هم چه درد عظیمی رو متحمل شدید..خداوند مادر عزیزت رو بیامرزه و روحش شاد و در آرامش باشه...
وای مهتاب جان داغ دلم بدجور تازه شد...یادته مهتاب یادته؟ بابام اون روز که خبر بارداری منو شنید کلی گریه کرد!!! کلی نذر کرده بود برای من،‌ وقتی فهمید دختره با اینکه خودش چهارتا دختر داشت و پسر هم نداشت،‌باز خدا رو شکر کرد و سر از پا نمیشناخت. عاشق دختر بود...
نمیدونم چطور عمق رنجم رو بیان کنم، کاش بیشتر میتونستم بهش خدمت کنم،‌جگرم کبابه براش...
هوای مامان رو داریم،‌تا جاییکه در توان باشه. صبوری سخته اما خدا همین الانش هم داره کمک میکنه و میدونم روزی آرومتر میشیم اما به قول تو یاد و خاطرش هیچوقت کمرنگ نمیشه...
آره اونشب که بیقراری منو دید اومد به خوابم.... خدا خودش روحش رو شاد کنه و از ما راضی باشه....
خدا عزیزانت رو برات نگهداره

نازنین یکشنبه 19 بهمن 1399 ساعت 22:56 http://manamdegeh.blogfa.com/


روحش شاد
گریه امان بیشتر ازاین نمیده

ممنونم نازنین جان،‌آمین
شرمنده که باعث ناراحتیت شدم...

مهتاب یکشنبه 19 بهمن 1399 ساعت 19:43 http://wonderfullife.blogfa.com

مرضیه جان با هر واژه پستت عمیقا دلم به درد اومد. از ته قلبم از خدا می‌خوام بهتون صبر و آرامش بده‌.
توی این مدت هم از یادت غافل نبودم.
روح بابا و خواهر عزیزت قرین رحمت. حتما فاتحه می‌خونم.

ازت ممنونم بابت همدردیت عزیز دلم، ممنونم بابت دعای خیرت، منم این روزها از خدا فقط صبر و آرامش طلب کردم و خدا داره جوابم رو میده....
ممنون که به یادم بودی، لطف کردی فاتحه خوندی، خدا عزیزانت رو حفظ کنه برات

رها یکشنبه 19 بهمن 1399 ساعت 17:20 http://golbargesepid.parsiblog.com

قلبم برات تیکه شد
برا پدرت شادی ابدی آرزو میکنم و شک نکن که هر لحظه حواسش به مامان و خونوادتونه هست
برای دل خودت و خونوادت هم آرامش آرزو میکنم عزیزم

الهی...ببخش که باعث ناراحتیت شدم، این روزها همه یه نحوی غصه دارند
ممنونم بابت دعاهای خیرت، برای مادرم دعا کن که حالش بهتر بشه و با این غم بزرگ کنار بیاد...
از همدردیت سپاسگزارم

ترنج یکشنبه 19 بهمن 1399 ساعت 12:48

مرضیه جان عزیزم
یادم نمیاد برات پیام گذاشتم یا نه، اما بازم بهم تسلیت میگم و میدونم هیچ کلمه و حرفی داغت رو آروم نمیکنه.
روح پدرت همیشه در آرامش

سلام ترنج جان، نه عزیزم پیامی ازت نداشتم، اما همینکه به یادم هستی هزار بار ازت ممنونم،
برای شادی روح بابام خیلی دعا کن عالیه جان
انشالله به سلامتی و دل خوش فارغ بشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.