بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

عواقب یک اشتباه

سلام به همه دوستان عزیزم که با اینکه خیلی وقته نتونستم برای پست های زیباشون کامنت بزارم (البته بیشتر وقتها بطور خاموش خوندمشون) اما همچنان منو از حضور گرم خودشون محروم نکردند.

خب همونطور که بارها نوشتم من تقریباً همه پست هام رو از محل کارم می نویسم. هفته پیش که تصمیم گرفتم بخشی از پستم رو در مورد مطالبی که در پست قبلی مطرح کردم بنویسم (که بیشترش هم درمورد مشکلات روحی جدید نیلا جانم بود)، متوجه شدم که بلاگ اسکای در محل کارم باز نمیشه، به همین خاطر نتونستم پستی بنویسم و منتشر کنم و به ناچار مجبور شدم  از طریق گوشی و با هزار زحمت پستم رو بنویسم که خدایی واقعاً هم سخته و معمولاً پر از غلط غولوط تایپی میشه.

من اگر بخوام برای پستهای دوستانم هم کامنت بزارم باز مجبورم این کار رو از محل کارم انجام بدم که به سیستم و کیبورد خیلی خوبی دسترسی دارم و نیلا خانم هم مزاحم کارم نیست. تو خونه با اینکه لپ تاپ دارم اما وای فای خونه رو وصل نکردیم و نمیتونم درست و حسابی به نت وصل بشم، البته از طریق نت گوشیم میتونم با سرعت لاک پشتی به لپتاپم وصل بشم اما در هر صورت نیلا اصلاً اجازه نمیده لپ تاپم رو بیارم جلو و همش میخواد به دکمه هاش دست بزنه. دخترم هم که ماشالله خواب درست و حسابی نداره که بگم وقتی خوابید بیام پای لپ تاپم و بنویسم، خلاصه که خواستم برای بار چندم علت اینکه نمیتونم برای شما دوستانم در وبلاگ هاتون کامنت بذارم رو توضیح بدم، که بهتون بگم خدای نکرده به هیچ عنوان قصد تعامل یک طرفه با شما و بی تفاوتی نسبت به نوشته هاتون رو ندارم و فقط شرایطم اجازه نمیده بیشتر از این با شما تعامل داشته باشم که البته نهایت سعیم رو میکنم که این رویه رو تغییر بدم، ولی مجد تاکید می‌کنم که من اغلب اوقات پست ها و نوشته های شما رو میخونم و در جریان احوالات شما هستم.

حرف های گفتنی زیاد و من پیشاپیش عذر خواهی می کنم که قراره نوشتم مثل همیشه طولانی بشه. پیشنهاد می کنم نوشته من رو در دوسه سری بخونید تا خیلی هم خسته نشید.

توی پست قبلی توضیح دادم که بعد از مهمونی ماه رمضون که همسایه واحد بغلیمون رو برای افطار دعوت کرده بودم و بعد اون مهمونی کذایی، نیلای من چقدر از نظر روحی و روانی آسیب دید به طوری که دخترکم با اینکه کاملاً به خوابیدن روی تختخواب جدیدش که دو ماه پیش براش خریدم،عادت کرده بود به یکباره بعد از اون شب رفتارش به کلی تغییر کرد و دچار ترس و اضطراب عجیبی شد، همانطور که گفتم متاسفانه دختر کوچک همسایه که از دختر من شش ماهی کوچک تره بارها با قلدری نیلای من رو کتک میزد و اونو از مبلی که روش نشسته بود به پایین میکشید، اما متأسفانه پدر و مادرش هم تذکر جدی بهش نمی دادند .

بعد رفتن مهمون ها همسر من به شدت عصبانی و از خود بیخود شده بود و از شدت خشم کنترل رفتارش دست خودش نبود. به شدت از اینکه بچه های همسایه انقدر بی ادب و بی تربیت بودند و بدتر از اون پدر و مادرشون هم نسبت به اونا کاملاً  بی‌خیال رفتار می کردند (در صورتیکه تو خونه خودشون اصلا اینطور نیستند) حس بدی پیدا کرده بود و با خشم افسار گسیخته ای می گفت به هیچ عنوان نباید از این به بعد با این ها سر و کاری داشته باشیم. یکی دو ساعت بعد که هر چی از دهنش درومد به اونا و ما گفت، آروم تر شد و به من گفت دقت کردی که نیلا تمام مدت مهمونی از روی مبل پایین نمیومد و  از ترس این که جاشو ازدست نده با بچه ها بازی نمیکرد. متاسفانه من به این خاطر که شدیداً مشغول پذیرایی بودم و دست تنها هم بودم، نمیتونستم همزمان به نیلا دقت کافی داشته باشم اما خدایی بی‌توجه هم‌ نبودم و بارها به دختر کوچک همسایه با مهربانی تذکر دادم که لطفاً این کارو نکن، دختر منو نزن، با دختر من مهربون باش و... اما متاسفانه نه تنها گوش نمیکرد بلکه بدتر هم می کرد و پدر و مادرش هم تا حد خیلی زیادی بی‌تفاوت بودند و شاید به صورت خیلی ملایم یکی دوباری به دختر کوچیکشون تذکر سطحی دادند اما نه در حدی که مانع کار اون بشه. به هر حال اون شب بعد رفتن مهمون ها ما با صحنه های خیلی ناراحت کننده ای روبرو شدیم.  دختر من اون شب به هیچ عنوان نمی خواست روی تختش بخوابه و حتی از روی  اون کاناپه ای که موقع مهمونی روش نشسته بود،  پایین نمیومد. از اینکه لامپ ها و تلویزیون رو خاموش کنیم به شدت هراسون میشد و جیغ میزد.  

قبل از اون و شب‌های قبل مقاومتش در برابر نخوابیدن به خاطر ادامه دادن به شیطنت‌هاش و دیدن کارتون های تلویزیون بود اما بعد اون شب قضیه کاملاً فرق کرده بود و رسما خاموش کردن برق و تلویزیون و بردنش به اتاق خوابش و روی تختش برای خوابیدن باعث وحشتش میشد، در حد اینکه ما برای اولین بار مجبور شدیم به خاطر ترس غیر عادیش وآروم کردنش با لامپ و تلویزیون روشن و همگی تو پذیرایی بخوابیم و بذاریم دخترک همونطور که می خواست روی همون کاناپه بخوابه (چاره ای غیر این هم نداشتیم واقعا) با این خیال که شاید فردا موضوع رو فراموش کنه اما متاسفانه نه تنها اینطوری نشد بلکه تا چند شب بعد هم این رویه ادامه داشت. طی روز بارها و بارها دخترم بدون مناسبت خاصی اسم حلما را می‌آورد و مدام می‌گفت "حلما زد حلما دعوا کرد" دلیل خاصی ازم چندبار در روز و بخصوص قبل خواب میپرسید "حلما خونشونه؟ با این که اصلاً روحیه این چنینی ندارم که بخوام به بچه ها کوچکترین توهینی بکنم اما به خاطر حرفهای دخترم و ناراحتی و استرس عجیبی که در وجودش می دیدم بعد چند بار که ‌گفت "حلما زد یا دعوا کرد" با عصبانیت می گفتم بیخود کرد زد، غلط کرد زد، ببینمش دعواش میکنم. گاهی هم بهش می‌گفتم نه مامان حلما نزد،‌حلما مهربونه، تو رو دوست داره، خلاصه به هر روشی متوسل می شدم تا این ترس و اضطراب را از وجودش دور کنم اما تقریباً فایده نداشت و هر بار که دخترم کوچکترین صدایی از بچه‌های همسایه می شنید مشغول انجام هر کاری بود، ولش میکرد و با هول و هراس برمی‌گشت میرفت روی همون کاناپه ای می‌نشست که دختر همسایه بارها نیلا رو از اونجا به پایین پرت کرده بود. این مقدمه رو گفتم که خلاصه‌ای از پست قبلی رو برای دوستانی که به دلیل گذشت زمان ممکنه مطالب قبلیم رو از خاطر برده باشند بنویسم.

خلاصه اینکه چند روزی گذشت و دخترک من بعد از کلی تلاش من و باباش برای اینکه اضطرابش رو کم کنیم، تنها و تنها در این حد پیشرفت کرده بود که اجازه بده لامپ ها رو موقع خوابیدنش خاموش کنیم. البته قدم به قدم جلو رفتیم، یعنی بعد چند شب که با برق و تلویزیون روشن میخوابیدیم، اول لامپ ها رو خاموش می کردیم اما تلویزیون همچنان روشن بود و بدون مقاومت و دعوا می‌گذاشتیم دخترک روی همون کاناپه بخوابه. بعد از دو سه شب تصمیم گرفتیم به جز لامپ ها، تلویزیون را هم خاموش کنیم اما همچنان اجازه بدیم روی کاناپه بخوابه، البته باید بگم طی این مدت بارها و بارها به طرق مختلف تلاش کردم بتونم متقاعدش کنم که روی تخت خوابش بخوابه، اسباب بازی جدید روی تختش گذاشتم و به خیلی کارهای دیگه متوسل شدم اما هیچ فایده ای نداشت حتی دخترکم حاضر نبود روی کف اتاق تو اتاق خوابش و کنار من روی تشک بخوابه، فقط و فقط همون کاناپه خودش رو میخواست،‌جالبه که حتی یکبار کاناپه رو برداشتیم و گذاشتیم تو اتاق خواب،‌رفت روی یه کاناپه دیگه خوابید.

 این موضوع انقدر به من فشار آورد که تصمیم داشتم حتماً حتماً به روانشناس مراجعه کنم اما قبلش خیلی تو دلم مونده بود که بتونم در موقعیتی به خانم همسایه این موضوع رو بگم البته با یک زبان خیلی خوش و مودبانه طوری که ناراحت نشه چون به هر حال منزل من مهمان بودند و قاعدتاً نمی خواستم بعد اینهمه زحمت خاطره خوب اون شب رو از ذهنشون پاک کنم، از طرفی من یکی از ویژگیهای شخصیتیم اینه که اگر از موضوعی ناراحت بشم و اونو رو در رو به طرف مقابلم نگم، در من به بتدریج حالت کینه به خودش میگیره و به جایی میرسه که به طور کامل از اون آدم دل زده میشم و میذارمش کنار. حقیقتش در مورد همسایه مون می دونستم که منطقاً نمیتونم ازش دوری کنم چون به هر حال بارها پیش می اومد که به خاطر کاری با من تماس می گرفت یا به منزل ما می‌اومد، البته از حق نگذریم خود من هم همینطور بودم و گاهی از کمک هاش یا قرض گرفتن یک سری وسایل  ازش مثل اتوی مو و... از کمکش استفاده کرده بودم و تقریباً همه چیز متقابل بود و مطمئن بودم خواه ناخواه بارها و بارها این ارتباط دوباره اتفاق میافته. برای همین احساس می کردم حتما باید موضوع نیلا رو باهاش در میون بگذارم تا هم ناراحتیمو ابراز کرده باشم و هم یک جورهایی به طور مودبانه اشتباه اونها رو در تذکر ندادن به بچه هاشون گوشزد کرده باشم و البته خودم را  هم آماده کرده بودم که بعد این توضیحات حتی اگر ارتباطمون هم قطع شد این موضوع را با کمال میل بپذیرم و با خودم بگم حداقل حرفم رو زدم.

 به هر صورت یه روز بعد از ظهر به بهانه‌ای رفتم خونه خانم همسایه و وقتی دیدم حلما دوباره داره سمت نیلا میاد و میخواد اونو بزنه یا باهاش تندی بکنه، موقعیت رو مناسب دیدم و به سمانه همون خانم همسایه به آرومی و با مقدمه چینی، گفتم که اون شب بعد رفتن شما چه اتفاقی افتاده و  نیلا به چه وضعیتی دچار شده و انقدر مضطرب و پریشونه که دیگه روی تختش نمیخوابه و حتی داخل اتاق خوابش هم نمی خواد بخوابه و اینکه چند شبه ما به‌خاطر آرامش نیلا، با‌ لامپ و تلویزیون روشن می‌خوابیم به امید اینکه حال نیلا بهتر بشه اما این اتفاق نیفتاده و کار به جایی رسیده که مجبوریم از کمک یک روانشناس استفاده بکنیم.

 خانم همسایه خیلی آروم و با دقت گوش می‌کرد و مشخص بود که ناراحت شده، البته نه از بابت حرفهایی که بهش می زدم چون خدایی خیلی با مهربونی و مودبانه صحبت میکردم، بیشتر به خاطر وضعیت نیلا و روحیه خرابش اظهار ناراحتی می‌کرد. خدا رو شکر نسبتاً پذیرا بود و خیلی خوب به حرف‌های من گوش میکرد، بعد هم  خیلی مودبانه و محترمانه دلخوری خودم و همسرم رو بابت رفتار بی تفاوت خودش و همسرش در مورد بدرفتاری دختر کوچیکش نسبت به نیلا مطرح کردم. البته سعی کردم این طور وانمود کنم که بیشتر از همه از دست همسرش دلخور هستیم چون اون که خودش یک بچه چهل روزه داشت و و حواسش بیشتر به اون بود و نمیشد زیاد هم ازش انتظار داشت که بتونه در برابر رفتارهای دختر دومیش خشونت به خرج بده (البته در واقعیت من از خانم همسایه هم دقیقا انتظار برخورد داشتم    اما راستش برام خیلی سخت بود که وقتی دارم مستقیماً با خودش صحبت می‌کنم اونو هم در  این مورد خطاب قرار بدم، ولی واقعیت امر از هردوشون به یک اندازه انتظار برخورد رو داشتم.)

 خانم همسایه مشخص بود یک مقداری برافروخته شده اما خوشبختانه سعی نکرد خیلی هم از خودشون دفاع بکنه. خلاصه که خداروشکر برخورد عاقلانه ای درمورد صحبت های من داشت و اگر هم ناراحتی نشون میداد انگار که بیشتر دلسوزی برای نیلا و  وضعیتی بود که دخترم دچارش شده بود. این خودش واقعاً برای من مایه دلگرمی و آرامش بود که دست‌کم تلاش نکرد خیلی هم رفتار خودشون رو توجیه بکنه و حتی خودش برگشت به من گفت که بهتره که از کمک یک روانشناس برخوردار بشی تا کم کم نیلا بر ترس و استرسش غلبه کنه. ضمن اینکه اونجا هم هر بار که میدید حلما میخواد نیلا رو بزنه یا هلش بده و دعواش کنه، به شدت با دخترش برخورد می‌کرد حتی یکبار محکم زد رو پشتش و نذاشت به نیلا دست بزنه، که من اونجا خیلی دلم برای بچه سوخت و بهش گفتم لازم نیست بچه رو بزنه و گناه داره منظورم بیشتر تذکر بود.

 خلاصه که از اونجایی که دیدم سمانه چقدر برخورد خوبی در مورد صحبت‌های من داشت و خیلی سفارش نیلا رو به من می کرد دلم باهاش صاف شد و حداقل از تصمیم خودم برای قطع ارتباط با خونواده اونها گذشتم، فهمیدم با وجود اینکه یازده سال از من کوچیکتره، رفتارش پخته و سنجیدست (البته شوهرش اینطور نیست و خیلی سنتی فکر میکنه) اینم بگم که تمام مدتی که خونه اونها بودیم دخترک طفلی من روی یکی از مبل های خونه اونها نشسته بود و از ترسش پایین نمیومد یعنی همونجا هم تصمیم گرفته بود فقط روی کاناپه بشینه و از اون جا پایین نمیومد و میترسید. حتی وقتی خانم همسایه برای بچه‌ها اسنک آورد و بازش کرد نیلا با این که عاشق چیپس و پفک هست اما اصلاً از جاش تکون نخورد که با بچه ها خوراکی بخوره. ناراحت‌کننده اما در عین حال بامزه هم این بود که هرموقع حلما روش رو برمی گرداند یا سرگرم کاری می شد، نیلا دور از چشم اون با سرعت عجیب غریب می رفت سمت بسته چیپس و یه دونه برمی‌داشت و بعد با همون سرعت و در حالی که به حلما نگاه می‌کرد که یه وقت اونو نبینه و سمتش نیاد، تند برمی‌گشت و میرفت روی کاناپه خودش می نشست و چیپسش رو می خورد و باز برای چیپس بعدی اینکار رو میکرد و خلاصه که این حرکت بارها و بارها تکرار شد. از یک طرف از رفتار نیلا خندم گرفته بود از طرفی هم به شدت دلم براش میسوخت که بچم به چه روزی افتاده از دست این نیم وجبی.

خانم همسایه هم که شرایط نیلا و استرسش رو از نزدیک میدید به من بارها و بارها تاکید کرد که حواسم به نیلا باشه و مشکلش رو از طریق یک روانشناس پیگیری بکنم. خدا وکیلی فردای اون روز هم به من زنگ زد و ازم پرسید دیشب که از خونه ما رفتید شرایط نیلا به چه شکل بود و آیا موقع خواب بهتر شده بود یا نه و من بهش گفتم که تغییر خیلی زیادی نکرده بود و همینکه بعد دیدن حلما بدتر از قبل نشده بود جای شکرش باقی بود.

حداقل مطرح کردن این موضوع باعث شد هم خودم آرومتر بشم و حرصم کمتر بشه هم خانم همسایه بدونه  که اینجور مواقع نباید بچه خودشون روبه حال خودشون رها کنند و گاهی اینکار می‌تونه چه عواقب جبران ناپذیری داشته باشه، چون همه بچه ها روحیه یکسانی ندارند،‌شاید یک بچه ای اصلاً‌به این رفتارهای خشونت آمیز واکنش نشون نده یک بچه ای هم مثل دختر من حساس باشه و دچار این پریشونی و اضطراب بشه.

البته که در نهایت قبول دارم که بیشترین تقصیر متوجه من و همسرم بوده که  به خاطر رودربایستی اونطور که باید هوای دخترمون رو نداشتیم بخصوص من که به خاطر پذیرایی خوب و اینکه همه چی عالی باشه از نیلای خودم غافل شدم و نتیجه چیزیه چه الان چند هفته هست باهاش درگیرم (البته چندباری آروم تذکر دادم به دختره اما خب به نظرم بیشتر از اینها باید حواسم میبود.)

البته بازم میگم اینکه دختر خودم هم دختر حساسی بوده، در این اتفاق بی تاثیر نیست، وگرنه ممکنه هزار برابر بدتر از این سر بچه های مردم بیاد و آخ نگن. به هر حال من هم یک عمر دچار استرس و اضطراب بودم و ممکنه این موضوع مثاسفانه ژنتیکی در دخترم وجود داشته باشه.

این اتفاق تجربه خیلی خوبی برای من و همسرم شد  که از این به بعد اولویت اول و آخرمون رو به دخترمون بدیم. از خدا میخوام به زودی زود دخترکم بطور کامل خوب بشه و روزی بیاد که اینجا بنویسم دیگه روی میل نمیخوابه (البته پیش نویس این پست رو طبق معمول هفته پیش نوشتم و الان اتفاقات جدیدی افتاده. خدا رو هزار بار شکر دو سه شبی هست که به یه طریق زیرکانه ای کاری کردم که نیلا روی تشک روی زمین و کنار من و باباش میخوابه، اما خب هنوز خیلی خیلی راه دارم تا برسم به روزی که بتونم ببرمش تو اتاق خودش و روزی که روی تختش دوباره بخوابه روز جشن منه.) خدا کنه کمی که بزرگتر شد این رویه مسخره رو بذاره کنار و حافظش درمورد اتفاق اون شب بطور کامل پاک بشه....        

متاسفانه این چند وقت اخیر در خیلی جهات  پسرفت داشته. مثلاً من به مرحله ای رسیده بودم که بتونم بعد دو سال و پنج ماه جای خودم و نیلا رو جدا کنم، یعنی اول از همه نیلا به تنهایی روی تختش بخوابه اما من همچنان تو اتاقش باشم و بعد اون بطور تدریجی تلاش کنم تنها و مستقل و بدون حضور من در اتاق خوابش بخوابه، اما این اتفاق باعث شد که الان حتی حسرت روی زمین خوابیدن کنار من و باباش تو همون پذیرایی به دلمون بمونه. دیگه اینکه نیلا تقریباً از قبل عید جیشش رو میگفت و فقط مونده بود پی پیش رو توی دستشویی انجام بده اما دو سه روزیه که جیشش رو نمیگه و دوباره تو پوشک جیش میکنه و این موضوع هم حسابی ناراحتم کرده.

خب پست قبلی اشاره ای هم کرده بودم به یه موضوع دیگه، اونم این بود که دکتری که نیلا رو برای قد و وزن پیشش برده بودم مسئله ای رو در قالب حدس خودش مطرح کرده بود و چند روز تمام زندگی و روح و روانم رو به هم ریخته بود.

این پستم بیش از حد طولانی شده و ترجیح میدم تو پست جداگانه ای طی هفته آینده راجب این موضوع بنویسم، البته راستش به دلایلی هم مرددم بهش اشاره کنم یا نه؟

دو سه تا موضوع دیگه هم این روزها خیلی ذهنم رو به خودش مشغول کرده، خیلی دوست دارم اونا رو هم مطرح کنم و نظرات شما رو بدونم، اما مشکل بزرگ من اینه که کلاً آدمی هستم که همه چیز رو با جزئیات طولانی توضیح میدم و اصلا بلد نیستم خلاصه بنویسم، همین باعث میشه برای نوشتن پست جدید و نوشتن اون همه افکاری که تو ذهنمه، مدام تعلل کنم، دست خودم هم نیست ها، حتی تو صحبت کردن هم همینطورم و هر چی هم تلاش میکم این ویژگی رو عوض کنم اصلا نمیشه.

مثلا اگه میتونستم مطالب بالا رو خلاصه تر بنویسم قطعا میتونستم به اون موردی که دکتر کودکان بهش اشاره کرده بود و چند روز خواب و خوراک رو ازم گرفته بود، هم اشاره کنم اما افسوس که هر کار میکنم نمیتونم این عادت رو که جزئی از شخصیت و رفتارم شده عوض کنم، به ناچار برای جلوگیری از خسته کننده شدن و طولانی شدن این پست، اون مسائل دیگه رو به تدریج در پست های بعدی توضیح میدم.

ممنون که مطلب طولانی من رو با حوصله خوندید.

نظرات 13 + ارسال نظر
آتوسا دوشنبه 31 خرداد 1400 ساعت 13:10

سلام مرضیه جون، امیدوارم که این این شرایط رو بگذرونین و نیلا کوچولو سلامتیشو بدست بیاره.
خواستم بگم می‌بینی با کوچکترین مسئله‌ای که برای سلامتی دخترت پیش اومد،؟چقدر بقیه مسائلی که با خانواده‌ات داشتی کوچیک و بی‌اهمیت شد برات!( از اونجایی که در موردش دیگه صحبتی نکردی من اینطور برداشت کردم)
در همچین شرایطی آدم میفهمه که قدر داشته‌هاشو بیشتر بدونه و بیخودی فکر و انرژیشو برای چیزهای حاشیه‌ای حدر نده! خدا رو شکر داره زندگیتون به شرایط نرمال برمیگرده!

فرناز یکشنبه 30 خرداد 1400 ساعت 09:20 https://ghatareelm.blogsky.com/

چه خوب که با خانم همسایه صحبت کردی من اگر بودم که قطع رابطه میکردم. رفتارهای دخترت هم کم کم درست میشه نگران نباش.

الهام یکشنبه 30 خرداد 1400 ساعت 08:19

سلام. خوبین؟ نگران نباش مرضیه جان. ان شالله دخترت از حالت ترس در میاد. بچه ها خوبیشون اینه که زود فراموش میکنن. حالا کمی زمانبر شاید بعضی مسایل باشه. ولی تموم میشه عزیزم

مهتاب پنج‌شنبه 27 خرداد 1400 ساعت 22:34 https://privacymahtab.blogsky.com

مرضیه خیلی ناراحت شدم ،منم این اخلاق ببخشید مضخرف دارم همچنان ،انقدر غرق در پذیرایی و فلان و بیسار میشم اولویت نمی‌ذارم بچه ام خسته اس یا ناراحته ،یه بار خونه زن داداشم بودم دختر عمومم بود با پسرش یهو صدای گریه سامیار شنیدم رفتم تو اتاق پسر دختر عموم هلش داده بود منم گفتم چی شده بچه داداشم گفت هلش داده به سامیار نگاه کردم بغلش کردم اصلا یه رفتاری کرد چشماشو با دوتا دستاش پاک کرد گفت نه نه هیچی نیست گریه ام تموم شد اصلا آب سرد ریختن روم دلم سوخت براش به پسر دختر عموم گفتم دیگه نبینم اینکارو کنی ها ،اونم چون مامانش اونجا نبود گفتم، بعد هی حواسم بهش بود ولی ازاینکه جلو چندتا پسر بچه نذاشت نازشو بکشم یا حمایتش کنم یا هرچی بهت زده بودم ،یه بارم خونه دوستم دعوت بودم دختر دوستم با اسباب بازیش زد به بازو سامیار من اون لحظه تو آشپزخونه بودم اون یکی دوستم تو اتاق بود گفت دوید سمت من گفتم منو زد دوستمم از اوناست کسی جرات نداره چپ نگاش کنه گفت به طناز گفتم بی ادب دیگه نبینم اینکارو کنی ها دعواش کرد یکیم زد، منم اومدم سامیار دیگه تو بغلم بود هی میگفت بریم اصلا دلش نمی‌خواست لحظه ای باهاش بازی کنه ،خونه که اومدیم گفتم طناز چکار کرد ؟گفت زد منو ،یه عروسک آوردم گفتم مثلا این طنازه یکی با دست عروسک بهش زدم گفتم توام بزن طناز اونم زد چندبار اینکارو کردم،گفتم یکی زدت توهم بزنم به همین راحتی ، ولی میدونی به چه نتیجه رسیدم سامیار اصلا روحیه خشن کتک دعوا اینا نداره مثل منو باباشِ سعی کردم هی بهش توضیح بدم چون عاشق اینه باهاش حرف بزنم در مورد مسائل، بهترین کار همون مشاور روحیه نیلام حساسه اینا فردا میرن مدرسه دیگه اون لحظه ما نیستیم که باید برای اونروز امادشون کنیم چه رفتار مناسبی داشته باشن اونم با ارتباط گرفتن با انواع بچه هاست ،یه چی بگم من هیچوقت نمیتونم با همسایه ها ارتباط بگیرم اصلا ببینم میخوان وارد حریمم بشن سریع دور میشم ،دست خودم نیست حالا همون آدم تو یه محله دیگه باشه شاید راحتترباهاش ارتباط بگیرم

نسترن چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 13:03 http://second-house.blogfa.com/

چه کار خوبی کردی مطرح کردی و چه خوب همسایه هم خوب رفتار کرد
همین که با مشاور تماس گرفتی هم خیلی خوبه و سعی کن ادامه اش بدی

مینا چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 11:37

مرضیه جان اتفاقا منم خیلی دوست دارم که کامل و جامع توضیح میدی و اینطوری درک خیلی حرفا و شرایط برای ما خواننده ها خیلی ملموس تر و بهتره. ما از شما ممنونیم برای وقتی که برامون میزاری عزیزم.
برای نیلا خیلی ناراحت شدم طفلی بچه آسیب دیده اما خوب تجربه شد براتون که روحیه بچه رو بیشتر بشناسی و بیشتر مراقبت کنی ضمن اینکه این آموزش ببینه به مرور زمان که از حساسیتها و این مدل آسیبها و اتفاقاتی که احتمال داره و اجتناب ناپذیره از سمت دوست و جامعه و ... و برای هممون هم ممکنه پیش بیاد از خودش دفاع کنه و اجازه نده آسیب ببینه. در واقع شناخت بیشتر روحیه ی بچه و آموزشش و دقت بیشتر شما توی دورهمی ها نکات مثبت این قضیه بود. اما خوب با چیزایی که تعریف کردی طفلی نیلا اذیت شده شاید اگه بعدها مهد و مدرسه بره و تعاملات اجتماعیش بیشتر بشه خودش هم یاد بگیره از پس خودش بربیاد.
مطمئن باش با تلاش و پیگیریتون کاملا این موضوع حل میشه و مقطعی هست.
خودت هم خسته نباشی برای این همه مشغله و کار و درگیری های زندگی واقعا خدا قوت

رویای ۵۸ سه‌شنبه 25 خرداد 1400 ساعت 10:28

چقدر خوب که گلایه هات و به خانوم همسایه گفتی

ندا دوشنبه 24 خرداد 1400 ساعت 20:51

سلام
من تازه وبلاگ شما رو پیدا کردم با اجازتون این مطلبتون رو خوندم
من حدس میزنم دختر همسایتون تو اونشب وقتی هیچکس حواسش نبوده کاری کرده یا جوری به نیلاخانوم نگاه کرده که دختر عزیزتون از اون نگاه خیلی ترسیده.به هر حال کوتاهی از جانب همسایه تون بوده .فرهنگ ما و شرایط میزبانی ایجاب میکنه که یه میزبان نتونه به میهمان خیلی چیزا رو بگه تو مهمونی ولی خود میهمان هم باید کنترل بچه خودش رو داشته باشه تا میزبانش ناراحت نشه.به هر حال من دختر بچه ها رو خیلی خیلی دوست دارم چون خودم دختر خواهر دارم و خیلی دوستش دارم و از این حالی که میگید دختر گلتون پیدا کرده خیلی ناراحت شدم امیدوارم زودتر خوب بشن بنظرم با یه روانشناس مشورت کنید.
موفق باشید

شیما دوشنبه 24 خرداد 1400 ساعت 18:58

سلام خداروشکردخترت بهترشده. واقعاخیلی شجاعی که تونستی به زن همسایه بگی موضوع رومن تواین زمینه خیلی خجالتیم. اتفاقامن ازطولانی نوشتنت خیلی خوشم میادکه باجزییات میگی اینطوری راحت تصویرسازی میکنیم

آیدا سبزاندیش دوشنبه 24 خرداد 1400 ساعت 18:16 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی؟ بابت توضیحات کاملت برای کار کردن خیلی خیلی سپاسگذارم ، لطف کردی عزیزم حس کردم چقدر دلم میخواد کار کنم.
به نظرم خوب کاری کردی با خانم همسایه صحبت کردی و حرف دلتو زدی به هر حال تو یک ساختمان زندگی میکنید و همسایه هستید و همسایه بیشتر از خانواده خود آدم به آدم نزدیکه. همین که پر رو بازی در نیاورده و حرف بدی نزده مشخصه خانم فهمیده و منطقی بوده. از این تجربه درس بگیر و هر زمان از رفتار کسی ناراحت شدی نذار تو دلت بمونه و باهاش صحبت کن تا بار سنگینش از دوشت برداشته بشه و حل بشه کدورت ها.
بعضی بچه ها تا میان بزرگ بشن صد طور رفتار مختلف دارند و پدر و مادرها باید صبوری کنند. من دیدم پسر برادرم تا قبل از چهار و پنج سالگیش هر روز به یک چیزی پیله میکرد و رفتارهای متفاوت و گاهی عجیب داشت اما هر چی بزرگتر شد رفتارای قبلش و بچگی هاشو فراموش کرد و عاقل تر شد. نگران چیزی نباش عزیزم الان سن دخترت سن حساسیه در این سن همه عادتها شکل میگیرن اگر طبق نظر روانشناس و با مطالعه پیش بری بهتره ولی اصلا نگران نباش تا بیاد بزرگتر بشه شاید پسرفت هم داشته باشه اما هر چی بگذره عاقل تر و بهتر میشه.

حمیده دوشنبه 24 خرداد 1400 ساعت 17:23

با جزئیات بسیار بنویسید که خیلی هم خوبه.

مریم دوشنبه 24 خرداد 1400 ساعت 08:11

سلام مرضیه جان
عزیزم من مطمینم دخترت دچار panic موقت شده است و شاید خوب باشد خودت حلما را به خانه تان بیاوری و برایش ایندفعه فضای دوستانه و خالی از خشم را تداعی کنی . به هر حال بچه ها آیینه تمام نمای رفتار والدین هستن و احتمالا اون بچه به خاطر فرصت نداشتن والدین از توجه کافی و لازم والدین برخوردار نبوده یا حداقل به اندازه دردانه نیلای شما
برای همین میتونی نقش مادرانه برای او هم داشته باشی و رفاقت را دوباره برایشان بوجود بیاوری و مطئنا از قلب رئوف تو این کار بر می یاد که دوست داری همه چی مصالحت آمیز باشه
اتفاقا از پست های بلندت به اندازه همان جمله های بلند لذت میبرم و با همان detail دوست دارم چون احساس همزاد پنداری میکنم

سلام مریم عزیزم
بله دقیقا حالت پنیک براش ایجاد شده بود. الان به لطف خدا تونستم کمی این حالت رو تلطیف کنم اما خب هنوز که هنوزه نتونستم عواقب اون اتفاق رو از ذهنش بطور کامل پاک کنم.
اتفاقا منم به نتیجه شما رسیده بودم و حتی یکی دوبار بعدش با حلما روبروش کردم و همش سعی کردم بینشون دوستی برقرار کنم،‌اما خب حلما بازم پیش میاد که نیلا رو میزنه برای همین گاهی میگم بهتره صبر کنم تا هردوشون کمی بزرگتر بشن شاید براشون بهتر باشه. البته خدا رو شکر دوباری که بعد اون شب با هم روبرو شدند تونستم یه جوری تعادل برقرار کنم که حداقل نیلا از اون بدتر نشه و وضعیتش خرابتر نشه و از اون پیشرفتی که بعد چندروز بهش رسیده بودم فاصله نگیره که همینم شد،‌دیگه بقیش رو باید بذارم پای گذشت زمان و کمک خدا.
ممنونم از نظر لطفت گلم. و اینکه منو رئووف میدونی، چقدر خوبه که دوستانی دارم که میان و بهم میگن حس خوبی به نوشته های من دارند. نهایت مهربونیشون هست

فهیمه دوشنبه 24 خرداد 1400 ساعت 01:05

بازم جای شکرش باقیه که خانم همسایه باشعور و درک بوده تا الان و عکس العمل بدی نشون نداده
چقدر خوب که میتونی ناراحتیت رو بگی من متاسفانه
نمیتونم و دلخور باقی میمونم و اعصاب خودمو خورد میکنم

آره خدا رو شکر. اگر اینطور درک از خودش نشون نمیداد من قطعا برای همیشه قطع ارتباط میکردم.
منم بعضی وقتها نمیتونم اما اگر کسی برام مهم باشه بهش میگم تا حداقل بتونم به رابطم باهاش ادامه بدم چون اگر اینکارو نکنم بطور کل از اون آدم زده میشم و میذارمش کنار. شاید به همین دلیل خیلی از دوستانم رو از دست دادم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.