بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

سوختن و ساختن...

حالم خیلی بده، انقدر بد که هر لحظه در حال متلاشی شدنم...

پدرم، پدرم، دیگه نمیدونم چطور بگم و بنویسم، خسته ام، بینهایت خسته ام، درد جانکاهی تو سینمه، یه بغض سنگین گلومو فشار میده،‌یه دستی که میخواد خفم کنه...

دیگه امیدوار نیستم، امیدی برام نمونده،‌ شنبه شب رفتم خونه بابام، انقدر نگرانم که وقتی میرم اونجا حالم بینهایت بد میشه، وقتی هم نمیرم یه جور دیگه دلم اونجاست. اون شب دست و پای بابامو ماساژ دادم، درد داشت و انگار که با ماساژ من دردش چندین و چندبرابر شد، خودش زیر لب با صدایی که به سختی میشنیدم همچین چیزایی گفت، مامانم میگه متوجه نیست و همینجوری گفته اما من همش میترسم واقعاً اذیتش کرده باشم.خیلی غصه میخورم. به زور و با کلی مشکل مریم بهش کمی عصاره بلدرچین داد که بخوره. همون شب به من با صدایی که به زحمت میشنیدم  زیر لب گفت، دکترها گفتند کار من تمومه! هر چی گفتم بابا گفتند شیمی درمانی تمامه این حرفها چیه میزنی، مرگ و زندگی دست خداست، چیزی نگفت، فقط نگام کرد، جون نداشت حرف بزنه، شاید هم حرفم رو باور نکرد...

بابای من از مردن میترسه! معلومه این روزها با همون حال بد و حواس پرت، ترسش رو داره. خدایا بابام تاب و طاقت نداره! بس نیست اینهمه درد و رنج؟ سزاست اینطوری بابام عذاب بکشه؟ نظری بهش نمیکنی؟ به حال ما نظری نمیکنی؟

امروز دوشنبه هم میرم خونه بابام که همونجا دو روزی بمونم، سر کارمون شیفت بندی شده و تا شنبه نمیخواد برم سر کار. الان هم شرایط بابام طوری شده که حتماً باید غیر مامانم یکی از ما خواهرها هم اونجا باشیم، مریم خواهر بزرگم با اینکه خونش یک کوچه با مامان فاصله داره الان سه چهار روزه رفته و اونجا مونده،‌نتونسته تنها بذاره مامانم رو. طفلک خواهرم انقدر فشار روش بوده که الان روح و روانش به هم ریخته! میگه توهم زدم و موجودات عجیب غریب مثل جن میبینم! یعنی خواهر من که همیشه از نظر روحی و روانی نرمال بوده، اینطوری به هم ریخته و داغون شده! چه برسه من که سابقه افسردگی هم داشته و دارم.

ظرفیت من از خواهرم خیلی کمتره، اینکه برم و دو سه روز کلاً‌ اونجا بمونم از بین میرم! وقتی ببینی پدرت از درد ناله میکنه و حالش اونطوری خرابه، یک ثانیه نمیشه دل خوش داشته باشی. اما چاره ای نیست، نمیشه تنهاشون بذارم. باید تحمل کنم،  فقط خدا خودش بهم توانش رو بده بخصوص از نظر روحی.

شمال هم که نشد بریم هفته پیش،‌حال مادرشوهرم خوب نبود، سرفه میکرد، اصلاً ‌شرایط فراهم نبود، نرفتیم، همش میگفتم شاید دو سه روز برم و کمی فکر و خیالاتم کمتر بشه که نشد،‌ بعدش هم که کلاً جاده ها رو بستند. اما دیگه مهم نیست،‌الان میدونم حتی با شمال رفتن هم هیچ حال و روزم بهتر نمیشد.

انقدر استرس وجودم رو گرفته و حالم خرابه که دیشب از دکتر اعصاب و روان وقت ویزیت گرفتم برای 17 آذر! هر چی التماس کردم زودتر بشه نشد که نشد.اون تاریخ هم که دیگه به درد من نمیخوره.

نمیدونم قراره چی بشه، ‌اما استرس داره منو میکشه، بدترین روزهای عمرم هست، مشکلات روحی و روانی که سالها باهاشون جنگیدم بخصوص وسواس فکریم در اثر این اضطراب به اوج خودش رسیده و تمام زندگیم رو تحت الشعاع قرار داده. حواسپرت شدم و حافظه و تمرکزم به هم ریخته. حتی دعاکردنم هم نمیاد، به زور نمازم رو میخونم اونم نصفه و نیمه، همش میگم مگه سر ریحانه، ‌سر داییم اونطوری خدا رو صدا نزدم چی شد؟ اینبارم خدا بهم جواب نمیده...

سر کار هم یکی دو تا موضوع بدجور برام دغدغه شده، مهم نیست اونقدرها اما انقدر حال و روز من خرابه،‌هر چیز کوچیکی به نظرم بزرگ میرسه. این وسط یه ضرر مالی دو میلیونی هم بیخود و بیجهت به خاطر بدشانسی کردم که اونم حالمو خراب کرد اما بعد یه مدت دیدم در برابر جون عزیزانم چه ارزشی داره... 

صبح یه آرامبخش خوردم اما اونقدرها تاثیر نداشت. نمیدونم این دو سه روز رو چطوری سر کنم؟ چطوری 24 ساعته بابام رو توی اون حال ببینم و بتونم خودمو سرپا نگهدارم و همزمان به بچم هم برسم...میشه دعا کنید اول از همه برای حال بابام که اینطوری زجر نکشه و بعد برای حال خراب من و خانوادم؟ اینکه بتونم یه جوری آروم بشم،‌اینکه این روزهای نحس زودتر تموم بشه؟

جز دعا هیچ خواسته ای از دوستانم ندارم....

نظرات 15 + ارسال نظر
مرآت یکشنبه 25 آبان 1399 ساعت 23:18

سلام نازنینم
برای قلبت از خدا آرامشی از جنس خود خدا می خوام

ممنونم عزیزم خیلی بهش نیاز دارم خیلی ....

رها یکشنبه 25 آبان 1399 ساعت 15:40 http://golbargesepid.parsiblog.com

عزیزم برات یه دنیا شادی و آرامش و برای پدرت سلامتی آرزو میکنم عزیزم

ممنونم ازت رهاجان، خیلی دعا کن برای بابام،‌بیشتر از همیشه

مریم یکشنبه 25 آبان 1399 ساعت 09:48

مرضیه جان امیدوارم حالت بهتر شده باشد و همینطور پدرت نیز شرایطشون بهبود پیدا کنه
خیلی مراقب اعصاب و آرامش خودت باش
به خدا توکل کن انشالله روزهای سخت خیلی زود تموم بشه
اللهم اشف کل مریض
الا بذکر الله تطمئن القلوب

مرسی ازت مریم جان
واقعا به هم ریختم،‌ حالم اصلا خوب نیست
تو رو خدا خیلی برای بابام و آرامشش ذکر بگو مریم جون

نسترن شنبه 24 آبان 1399 ساعت 13:39 http://second-house.blogfa.com/

سلام عزیزم
رفتی؟ حال پدر بهتر نشده؟
دعاشون کنید مرضیه جان، ناامید نشو...

سلام نسترن جان
نه عزیزم بهتر نشده‌، خیلی هم بدتر شده.
ناامیدم نسترن..حتی نمیخوام امیدوار باشم...

رویای ۵۸ شنبه 24 آبان 1399 ساعت 01:21

براتون صبر و آرامش ارزو می کنم

ممنونم از شما، لطفا فکر کنید پدر خودتونه، براش دعا کنید آروم بشه...

مائده جمعه 23 آبان 1399 ساعت 16:10

عزیز دلم فقط میتونم بگم کاش کنارت بودم و بغلت میکردم
دلم آتیش گرفت
ایشالله حال پدرتون زودتر خوب بشه عزیزم

انقدر به یه آغوش که توش بی دغدغه گریه کنم نیاز دارم که حد نداره...
ممنونم از لطفت عزیزم، فقط این روزها به دعای دوستانی مثل شما نیاز دارم در حق پدرم و خودمون مائده جان

خانوم جان پنج‌شنبه 22 آبان 1399 ساعت 17:12 http://mylifedays.blogfa.com

خدا شفای عاجل عنایت کنه پدرت رو و به شماهم صبر و توان مضاعف بده ، وظیفه همه ما در برابر چنین مشکلاتی فقط دعا و طلب خیرکردن از خداوند اینکه به نتیجه دلخواهمون کی برسیم یا اصلا برسیم یا نه دست ما نیست پس به خدا توکل کن و قوی باش ، خیلیها هستن سالهای سال درگیر بیماری عزیزانشون میشن و فقط صبر میکنن این هم امتحان خداست شاید ، انشالله که پدر شما زودتر بهبود پیدا کنه

به به سمیه خانم
خوبی عزیزم، دختر گلت خوبه؟ انشالله که در کنار نینی جدید خوب و خوش و خرم باشی
پست آخرت رو با حس خوب خوندم اما شرایط کامنت گذاشتن نداشتم عزیزم
حرفات درسته، خیلیها سالهای سال درگیرند،‌اما از خدا خواستم اگر حتی یک کار خیر در زندگیم کردم،‌دعای من بی آبرو رو زمین نذاره، بابام تحمل درد و عذاب نداره به خدا، تا حالاشم خیلی کشیده، خسته شده. به خدا که برای اینکه درد نکشه راضی شدم به رضای خودش...
در این روزها موقعیکه به دختر قشنگت شیر بدی در حق پدرم خیلی دعا کن. دیگه نمیتونم عذاب کشیدنش رو ببینم

آرزو چهارشنبه 21 آبان 1399 ساعت 11:14 http://arezoo127.blogfa.com

هووووم نمیدونم چی بگم مرضیه جان فقط بدون که همیشه میخونمت

ممنونم عزیزم، سر نمازهایی که میخونی خیلی دعاش کن خیلی...

ویرگول چهارشنبه 21 آبان 1399 ساعت 00:18 http://Haroz.mihanblog.com

الهی که خدا یه فرجی بکنه و بابا حالشون مساعدتر بشه.
قوی باش عزیزم. نزار از پا بیفتی. خدا بزرگه

فقط دعای شب و روزم همینه، عذابی که میکشه ذره ذره وجودمو آتیش میزنه...
از پا افتادم، تاب و توان ندارم به خدا. لطفا خیلی دعاش کن، شاید دعای دیگران بگیره و بابام شفا پیدا کنه

مهتاب سه‌شنبه 20 آبان 1399 ساعت 15:50 https://privacymahtab.blogsky.com

چشم چشم حتما دعا میکنیم فقط همین از دستمون برمیاد

قربونت برم عزیزم، خدا عزیزانت رو حفظ کنه برات مهربون...

شکوفه سه‌شنبه 20 آبان 1399 ساعت 13:09

سلام عزیزم براش ایت الکرسی بخونید. انشالله خدامعجزه ش نشونتون میده

چشم حتما میخونم، هر کاری که بدونم باعث میشه بابام آروم بشه و دردش تموم بشه انجام میدم، خدایا خودت معجزه کن...

الهام دوشنبه 19 آبان 1399 ساعت 22:20

چه دنیای بی رحمی
خدایا نظر لطفی بکن به دل اشفته ماها

الهی آمین
دلم خونه الهام، دعا کن هممون آروم بشیم، برای بابام دعا کن دیگه تحمل نداره

morad دوشنبه 19 آبان 1399 ساعت 19:47

دعا میکنم پدرت به راحتی فوت کنه و هم خودش راحت بشه هم نگرانی ها و اضطراب مادر و خواهرانت کم بشه
باورت نمیشه یکی از دوستانم قسم میخورد میگفت بعد از 4 سال میخواستم نیمه شب کپسول اکسیژن مادرم رو ببندم که مادرم راحت بشه اما بعدش پشیمان شدم ... البته مادر این دوستم سالهاست فوت کرده اما من هر وقت به یاد خانواده هایی می افتم که داستان شما را دارند به یاد این دوستم می افتم که میخواست کپسول اکسیژن مادرش رو ببنده
خب دوست عزیز وقتی میگن ( اوتانازی یا مرگ خود خواسته یا خوش مرگی ) قبول نمی کنیم ... چرا بخاطر اینکه ملت فکر میکنن این یعنی خودکشی در صورتی که این چه حرفیه وقتی من دوست ندارم زنده بمانم هیشکی حق نداره این حق من رو ازم سلب کنه

میدونی آقا، وقتی کلمه فوت رو تو این نوشته خوندم بدنم لرزید....حتی یک لحظه حس کردم معذب و دلگیر شدم،‌ اما خوب ک فکر کردم دیدم ته ته ذهنم هم الان امیدی نیست و تمام خواسته من از خدا اینه که بابام سفر راحتی داشته باشه و بیشتر از این عذاب نکشه، دیگه نمیگم خدایا بابامو خوب کن چون نمیتونم به خودم الکی امیدواری بدم،‌فقط میخوام آروم بشه، حتی بارها این روزها به همون اوتانازی که شما میگی فکر کردم که حتما خیلی از مریضها بارها و بارها اون روزهایی که فقط و فقط عذاب میکشند به رفتن و ترک دنیا راضین و اگر ازشون بپرسی چه بسا با کمال میل قبول کنند....
نمیدونم...من به راحتی نمیتونم بگم اینکار درسته یا نه،‌ اما فقط از بعد مذهبی و دخالت نکردن تو کار خدا،‌وگرنه حرف شما رو قبول دارم از بعد غیر معنوی... هیچکی نمیدونه اون بیمار بیچاره چی میکشه تو روزهایی که میدونه خوب شدنی در کار نیست...

سمانه دوشنبه 19 آبان 1399 ساعت 14:07 http://weronika.blogsky.com

مرضیه جانم
عزیزم
حق داری ، عزیزم حق داری
خدا خیر بده به مامان و خواهراتون و خدا توان بده به شما

سمانه جان دلم آتیش گرفته،‌خیلی سخت میگذره این روزها، میشه دعا کنی این کابوس تموم بشه، بابام دیگه توان نداره....دعا کن خدا خودش شفاش رو برسونه.

انسان دوشنبه 19 آبان 1399 ساعت 12:00 http://1398siyah.blogsky.com

زندگی همینه
یه روز بابا
یه روز دایی
همینه
ولی دنیا اگر ازادی توش باشه قشنگ میشه
در حدی که به کسی اسیب نرسه یا به کسی اسیب برسه که اسیب میزنه

آره واقعیت تلخیه، حس میکنم ماها به دنیا اومدیم که رنج و عذاب تحمل کنیم و بریم، نیمدونم چرا و برای چی اما کاش میفهمیدم حکمت اینهمه مصیبت و سختی در زندگی چیه...
به کسی آسیب برسه که آسیب میزنه.... کاش میشد اما خیلی وقتها این اتفاق نمیفته،‌همیشه هر چی سنگه مال پای لنگه دوست من...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.