بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

زندگی متوقف نشده...

اوضاع از اون چیزی که فکر میکنید خیلی خیلی بدتره، بعد پست آخری که نوشتم یه سری حرفهای جدیدی پیش اومد که رسماً تیر خلاص رو زد به هر چی ارتباطه در حال و آینده! فقط مادرمو میخواستم به خاطر شرایط بد روحی و روانی و حتی جسمیش مستثنا کنم ( اینکارو هم کردم ولی انگار نتیجه ای نداشت) که حس میکنم با بی مهریهای واضحی که ازش میبینم شاید بهتر باشه اونو هم به حال خودش بذارم،‌ باز از طرفی مردد میشم و میگم هر چی باشه مادره و الان بیش از حد تحت تاثیر خواهر بزرگمه  (کلاً طوری شده که مادر مظلوم من از این رو به اون رو شده البته فقط برای من!!!)، ولی خب از طرفی چقدر میتونم شاهد غرور له شده و شخصیت خرد شده خودم و همسرم باشم و باز با مادرم تماس بگیرم و برم ببینمش؟ اینبار و بعد بحث آخری که بعد نوشتن پست قبلی پای تلفن پیش اومد و ننوشتمش (نمیخوام هم بنویسم و یادآوری کنم)، هیچ انگیزه ای برای ارتباط دوباره ندارم، تازه اگرم بخوام، نمیدونم اینبار چجوری و با چه بهانه ای دوباره زنگ بزنم که نشون ندم خودم رو مقصر میدونم و احساس عذاب وجدان دارم،‌چون اتفاقاً اصلاً و ابداً ندارم و بینهایت هم خودم رو محق میدونم،‌اما خب با همه اینها احساس میکنم درست نیست بیخیال مادرم بشم...

بگذریم، چون این پست رو خصوصی نمینویسم، ترجیح میدم بیشتر از این  وارد جزئیات نشم، دوست داشتم تمام و کمال بنویسم و از راهنماییهای شما استفاده کنم اما حقیقتش یارای نوشتن و گفتنش رو ندارم و حالم رو خیلی بد میکنه، فقط ازتون میخوام انرژی مثبتهاتون رو برام بفرستید که بتونم این دوران رو پشت سر بذارم و اوضاع به مرور زمان کمی بهتر بشه و حداقل کمی مهر من به دل مادرم بیفته و اینقدر راحت قید دخترش رو نزنه.

از بقیه احوالات بخوام بگم به جز دغدغه خانوادگی که دارم و تقریباً ثانیه ای از ذهنم نمیگذره، به زندگی و شیرین زبونیهای نیلا میگذره... یعنی این بچه نبود خدا میدونه چی به سرم میومد....

در یک اقدام غیر مترقبه، برای نیلا سرویس خواب خریدم، خب خونه قبلی ما چون خیلی کوچیک بود,، نتونسته بودم اتاق مخصوصی برای نیلا درست کنم و به جای اون، حیاط خلوت خونه قبلی رو با عشق و علاقه تمام تمیز  و مرتب کرده بودیم و کلی تزئینات و وسایلش رو گذاشتیم و مثلاً شده بود اتاق نیلا، تازه کلی هم عاشقش شده بودیم چون نتیجه تلاش  صفر تا صد خودمون بود،اما خب اونجا دیگه تختخواب جا نمیشد و دخترک جانم فقط کمد داشت،‌ این خونه که اومدیم و نیلا  صاحب اتاق و دم و دستگاه شد، تصمیم گرفته بودم هر موقع شرایط مالی اجازه داد برای همین کمدش، یه تخت که باهاش ست بشه،‌سفارش بدم که براش درست کنند با رنگهای هماهنگ با کمدش، و برای همین هم رفتم یافت آباد و نعمت آباد که عکس کمد نیلا رو نشون بدم و بگم مشابه اون، تخت رو بسازند، بیشتر جاها که نشون میدادم یا تماس میگرفتم، میگفتند نمیشه تختی درست کرد که رنگهای کمدت (قرمز و نارنجی و زرد) هر سه توش به کار رفته باشه و فقط میشه مثلاً‌ سفید و قرمز زد،‌چاره ای نبود و میخواستم همین سفید و قرمز رو بگم بسازند که یکی از دوستانم که موضوع رو بهش گفته بودم، بهم گفت بهتره سرویس چوب کامل بخری. اگرم بخوای فقط تخت سفارش بدی، آخرش هم رنگ و ظاهرش با کمد نیلا متناسب و هماهنگ نمیشه، خب من به این موضوع فکر نکرده بودم و از نظر مالی هم آمادگی کامل نداشتم که هم تخت بگیرم و هم کمد و هم اینکه کمد خودش رو بفروشم، اما خیلی عجیب و غریب همه چی دست به دست هم داد و تونستم بدون اینکه یه قرون قرض بگیرم هر دوش رو بخرم، هر دو که نه،‌هر سه،‌یعنی تخت و ویترین و کمد و چون از نعمت آباد گرفتم قیمتش خیلی مناسب برام درومد! 

 من پارسال اصلاً فکر نمیکردم حالا حالاها حداقل تا آخر امسال بتونم برای نیلا تخت سفارش بدم چه برسه به سرویس خواب کامل، اما خدا خواست و همون اواسط فروردین هم کمد خریدم، هم تخت و هم ویترین! و پولش هم جور شد بدون قرض گرفتن! یعنی پولم کلی برکت داشت. خدا رو شکر قبل عید حقوق خوبی دستم رسید و کمی هم سامان از پول کمی که براش ریخته بودند بهم کمک کرد و اینطوری شد که خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم، نیلا جانم صاحب یه سرویس خواب خشکل شد و اتاقش کلی قشنگتر شد! هر چقدر از خدا بابت لطفهایی که بهم داشته تشکر کنم کمه. 

البته هنوز روتختی و ملحفه و ... مونده که به تدریج پس انداز میکنم و براش میخرم! همیشه فکر میکردم قبل خریدن تخت برای نیلا،‌ قالیچه اتاقش رو عوض میکنم چون اصلا مناسب نبود و یه فرش کهنه عاریتی انداختهه بودیم تا بعداً بتونیم یه خوبش رو بخریم اما تو این یکسال و نیم هنوز جور نشده بود که موکت و قالی جدید برای اتاقش بگیریم، قبل عید رفتم دنبال موکت و قالیچه برای اتاق نیلا و حتی کم و بیش سفارش هم دادم که هفت فروردین تحویل بگیرم اما خود به خود به تعویق افتاد تا آخرشطوریی شد که اول سرویس خواب براش بگیرم و بعدش قالیچه. البته هنوز قالیچه نگرفتم  و انشالله به زودی زود یه موکت شیک (پالاز موکت احتمالاً ) یا شایدم یه قالیچه چهارمتری براش بخرم....انقدر ذوق میکنم اتاق بچم قشنگ میشه که حد نداره، اصلاً دلم میخواد از جون و دل مایه بذارم براش. 

خدا کنه فقط روی تختش بخوابه، سعی میکنم عادتش بدم اما دو شبی که تا حالا خوابیده، تا صبح ناآروم و بیقرار بوده و درست و حسابی وعمیق خوابش نبرده، یا یهویی بیدارشده و با ترس و استرس میپرسه "مامان اینجایی؟" یا "مامان کجایی؟" تا مطمئن شه من هستم. متاسفانه هنوز به تنهایی نمیخوابه و از اون بدتر مدتی بود عادت کرده بود بغل من و درست روی بالش من بخوابه و موقع خواب به من بچسبه! الان دارم به تدریج روش کار میکنم که اولاً ‌توی تختش بخوابه، و دوماً‌یکم که به خوابیدن رو تختش عادت کرد خودم هم از اتاقش برم بیرون و بذارم کم کم مستقل و تنها بخوابه. نخواستم هر دو کارو همزمان با هم انجام بدم، گفتم تدریجی باشه بهتره...

یه اعتیاد بدی هم پیدا کرده از دو سه ماه قبل به پوشیدن کلاه و کاپشنش تو خونه اونم 24 ساعته! اولش برای هممون بامزه بود و بهش میخندیدیم اما از یه جایی به اون درجه از شدت رسید که حتی تو گرمترین حالت خونه هم کاپشن و کلاهش رو میپوشید و گاهی شلوار پشمیش  رور هم تنش میکرد و ابداً نمیتونستیم از تنش دربیاریم و اگرم به زور اینکارو میکردیم جوری جیغ میزد و گریه میکرد که دلمون میسوخت و بهش دوباره میدادیم! 24 ساعته موهاش زیر کلاه عرق  میکرد و چرب میشد، اما باز از خیرش نمیگذشت! از دیروز صبح شروع کردم از کاپشن بگیرمش (درست مثل از پوشک گرفتن و پستونک گرفتن!!!! به نظرم از اونا هم سختتره!! دیگه ببینید چقدر فاجعست!!!)  و باعث شد دیروز بچم از صبح تا شب عین معتادا بیقراری کنه و با التماس و جیغ و هر راهی که به ذهنش میرسید تقاضا کنه کاپشنش رو بپوشونیم! از دیروز صبح تا شب هم من و هم پرستارش مقاومت کردیم اما دیشب موقع خواب به خاطر کاپشنش بلبشویی راه انداخت که نزدیک بود بهش بدم بپوشه اما آخر سر تصمیم گرفتم مقاومت کنم و به هر طریقی حواسشو پرت کنم! اصلاً هم حواسش پرت نمیشد حتی با گوشی! آخرش با یه ترفندی موقتاً بیخیالش کردیم اما بازم بیقراریش تموم نمیشد. خدا کنه امروز هم پرستارش مقاومت کنه و بهش نده و کم کم از سرش بیفته...

یعنی از پستونک گرفتن برام راحتتر بود تا ترک اعتیادش به کاپشن! مورد بعدی هم که خیلی خیلی بهش معتاده گوشی هست! گاهی پیش میاد که شبها من خوابم میبره و گوشیم دست نیلا میمونه! یهویی دو ساعت بعد مثلاً‌ سه نصفه شب پا میشم و میبینم هنوز گوشی دستشه! به خدا تو رفتارهاش موندم من! میترسم چشمش و مغزش خراب بشه! اصلاً و هیچ جوره هم حریفش نمیشم. حتی پیش اومده که نصفه شب از خواب پریده و با جیغ و داد گفته گوشی بده! چندبارم همین اتفاق درمورد کاپشنش افتاد، از خواب بیدار شد و هی گریه میکرد و جیغ میزد و میگفت "کاپشن بیپوش" درحالیکه کاپشن تن خودش بود و مثل خیلی شبهای دیگه با همون خوابیده بود! احتمالاً خواب دیده بود از تنش درآوردم! چندبار کاپشن توی تنش رو نشون دادم و گفتم اینا تن خودته تا آخرش متوجه شد و گرفت خوابید! 

موندم تو کار این بچه! مثل یه پسربچه شیطون و قلدره و متاسفانه جذبه زیادی نمیتونم در برابرش داشته باشم، اما به همون اندازه هم بینهایت به من محبت میکنه و 24 ساعته صورت و دهنش رو به صورتم میچسبونه و صورت یا دستم رو به شوخی گاز میگیره! اولها خیلی آروم گاز میگرفت اما وروجک الان بعضی وقتها طوری گاز میگیره که دادم میره هوا و بازوم کبود میشه! فقط هم با من اینطوری میکنه و یکبارم ندیدم کسی رو گاز بگیره! یه راه ابراز محبتش به منه! اینم شانس مایه!

با همه اینها انقدر عاشقشم و زندگیم به زندگیش بنده که میدونم اگر خدا منو مورد لطف خودش قرار نمیداد و بهم نمیدادش، حتی با وجود عشقی که به سامان داشتم،  دلم نمیخواست یکروزم تو این دنیا باشم...خدا رو شکر بابت داشتن اون و سامان،‌ سامانی که این روزها انقدر هوامو داره و لوسم میکنه و بهم عشق میده که دلم حسابی به اون و زندگیمون قرص میشه...

فقط اون موضوع لعنتی تمام روح و روانم رو به هم ریخته! میدونم اگر پدر عزیزم زنده بود و حتی افلیج هم اونجا افتاده بود،‌اجازه نمیداد امثال خواهرم اینطوری خونمو تو شیشه کنند و مادرم هم بی چون و چرا طرفش رو بگیره...

یعنی میشه این مسئله خانوادگی حل بشه و بتونم کمی به آرامش برسم؟ میدونم خدا با منه و تنهام نمیذاره،‌به مهربونیش ایمان دارم اما ظرفیت روحی من هم پر شده و دلم نمیخواد زندگی و عمرم با این اختلاف و بحثها بگذره...اگر این موضوع درست بشه قول میدم بیشتر قدر زندگی و با هم بودنها رو بدونم. البته که برای همیشه اون دختر و خانوادش رو کنار گذاشتم (حتی نمیخوام اسم خواهر رو روش بذارم دیگه) اما دلم میخواد خواهر کوچیکم و مادرم رو برای خودم نگهدارم. توکل به خدا،‌خدا خودش شاهده که تا جای ممکن وجدان و انصاف رو تو زندگیم اولویت قرار دادم و دلم نخواست هیچ زحمت و مزاحمتی برای کسی داشته باشم، همیشه مراعات همه رو کردم اما بخت و اقبال باهام یار نبوده و الان جایی هستم که همیشه ازش بیزار بودم، تنها،‌بیکس،‌طرد شده...

خدایا خودت همه چیو درست کن،‌دوباره عزت و ارزشم رو بهم برگردون و مهر من رو به دل مادرم بنداز...

فقط و فقط چشم امیدم به لطف خداست و دعای دوستان خوبم اینجا...

پی نوشت: طبق معمول این پست رو هفته پیش دوشنبه سی فروردین ماه نوشتم و امروز 4 اردیبهشت بروزرسانی کردم (همیشه همینه!‌کلی طول میکشه پستمو بنویسم و منتشر کنم و و موقع انتشار اتفاقهای جدید رو مجبورم اضافه کنم). الانم مجبورم یه سری توضیحات اضافه از اتفاقات جدید بدم. اول اینکه روز سه شنبه یک روز بعد نوشتن پستم رفتیم خونه مامانم، حقیقتش دلم با رفتن نبود و میدونستم بهم بی احترامی و بی محلی میشه،‌اما از اونجاییکه روز قبلش خواهرم یه پیامک داده بود (نمیشه توضیح بدم) تصمیم گرفتم قبل اینکه جواب خواهرم رو با زبان حقوقی بدم، برم خونه مادرم و بهش بگم من از این به بعد تو رو وارد ماجرا نمیکنم که بیشتر از این اعصابت خورد نشه و دفعه قبل هم اشتباه کردم به تو رو انداختم و تو رو قاطی ماجرا کردم،‌البته اینم بگم که قرار بود این حرفها رو از روی سیاست بگم و اعتقاد و باور قلبی من نبود، وگرنه به نظرم تو  این  شرایط  همیشه بزرگترها ط باید  وسط رو بگیرند و میانجیگری کنند و نذارند کار به اینجاها برسه،‌اما مادرم همیشه منفعل بوده و به قول خودش حریف خواهرم نمیشده،‌اما تصمیم  گرفته بودم  اینطوری  بهش  بگم  که اگر بعداً به شکل دیگه ای مجبور  شدم  با خواهر بزرگترم رفتار کنم، بصورت غیر مستقیم با مادرم اتمام  حجت  کرده باشم که چون تو نخواستی وارد ماجرا باشی و واسطه گری کنی،‌مجبور شدم مستقیم اقدام کنم.

 خلاصه که رفتم که بهش بگم از این به بعد تو این ماجراها شما رو واسطه قرار نمیدم،‌اما خواهش میکنم ‌ اگر چیزی از خواهر بزرگه شنیدی یک طرفه به قاضی نرو و حق دفاع رو هم برای من بذار، نه اینک مثل این چند وقت اخیر اجازه بدی مریم هر چی خواست بگه و بدگویی من رو بکنه.

رفتم که اینا رو بگم و بعد دیدن مادرم پیامک خودم رو در پاسخ به پیامک مریم بفرستم که رضوانه قبل رسیدن ما به خونه مامان تاکید کرد با توجه به روحیه خراب مامان بهتره این حرفها رو هم نزنید چون ممکنه حالش بدتر بشه و این شد که ما کلاً منصرف شدیم از بیان این صحبتها و کلاً ترجیح دادیم به پیامک غیر منطقی مریم جواب ندیم و کلاً بیتفاوت باشیم و الان که فکر میکنم میبینم اینطوری خیلی هم بهتر شده و یه جورایی انگار اصلاً‌ آدم حسابش نکردیم.

مورد بعدی و اتفاق جدید دیگه اینکه با تلاش فراوان در نهایت کم و بیش موفق شدم کاپشن نیلا رو ازش بگیرم،‌الان دخترم پنج روزه که ترک کرده و در دوران نقاهت به سر میبره! گاهی زمزمه هایی میکنه هنوز اما خب  حواسش رو پرت میکنیم و انگار که داریم کم کم به طور کامل موفق میشیم، البته الان دوباره گیر داده به یه لباس دیگه،‌اما خب اون لباسه خنکه و مثل کلاه و کاپشن که درش نمیاورد، چیز فجیعی نیست که بپوشه...

اعتیاد الانش همچنان گوشیه و صبح تا شب و حتی شب تا صبح دستشه. مورد دیگه هم اعتیاد جدیدش به یه سری آهنگهایی هست که روزی صدبار گوش میده و باهاش میخونه و همزمان تاب بازی هم میکنه! دیگه اینکه الان بدجور علاقمند به دیدن کارتون شده،  یه سری کارتون روی فلش دارم که براش میذارم و باعث شده شدیداً به اونا معتاد بشه و کلاً اختیار تلویزیون رو به دست بگیره و به زور بخواد وسط فیلم و سریالهایی که میبینیم کارتون براش بذاریم. خلاصه که انقدر بچم اعتیادهای مختلف داره که نمیدونیم کدومش رو ترکش بدیم...

یه موضوع دیگه هم اینه که شبها به زور میخوابونمش، یعنی اگر چهار صبح هم ببرم بخوابونمش بازم گریه میکنه و جیغ میزنه و مقاومت میکنه! این شبها که ماه رمضونه و فرداش هم شیفت ادارم نیست، با هم تا خود سحر بیدار میمونیم،‌سامان میره تو اتاق خواب میخوابه و ما تا خود سحر یا حداقل تا ساعت سه بیداریم،‌بعد نیلا رو میخوابونم و خودم هم یه چرتی کنارش میزنم و ساعت چهار و ده دقیقه صبح پا میشم سحری میخورم. اتفاقاً بهمون خیلی هم خوش میگذره، من مشغول نظافت خونه یا درست کردن سحری میشم یا کتاب میخونم، نیلا هم کارتوناش رو میبینه. اگر فقط برای خوابیدن انقدر مقاومت نمیکرد و انقدر هم نصفه شبی نمیدوئید و بپر بپر نمیکرد (به خاطر همسایه طبقه پایین) دیگه همه چی عالی بود... آهان اگر میذاشت با زبون روزه با خیال راحت ظهرها بخوابم و انقدر با بهانه های مختلف صدام نمیکرد، دیگه هیچ مشکلی نبود!!! خلاصه که همه چیو با هم میخوام من یه چیز دیگه اینکه کم و بیش به تختش عادت کرده و دیگه مثل قبل بیقراری نمیکنه تا صبح، خدا کنه دیگه کاملاً قبولش کنه و به این روند ادامه بده.

اینم خلاصه ای از حال و روز من این روزها. درسته این روزها احساس تنهایی و بیکسی خیلی آزارم میده اما من همچنان دلخوشم به روزهای بهتر، نمیخوام زمین بخورم، میخوام خودم رو بیشتر دوست داشته باشم، این مدت فهمیدم هیچکس هیچکس اندازه خود آدم و خانواده درجه یکش یعنی همسر و فرزندانش، دل آدم رو گرم نمیکنه....این ماجرا تا حد زیادی دل من و سامان رو به هم نزدیکتر کرد،‌اینهم خودش نعمتیه...

خدا رو شکر بابت داده و ندادش،‌اما ممنون میشم همچنان دعا کنید تا اوضاع بهتر بشه و دل مادرم بخصوص کمی نسبت به من گرم بشه.

نظرات 16 + ارسال نظر
رویای ۵۸ چهارشنبه 15 اردیبهشت 1400 ساعت 02:39 https://roya5849.blogfa.com

میشه به من هم مز بدی ؟

عزیزم وبلاگت اصلا باز نمیشه

فرناز دوشنبه 13 اردیبهشت 1400 ساعت 19:45 https://ghatareelm.blogsky.com/

چه روزهای سختی رو داری میگذرونی مرضیه جون ولی بعضی وقتها فقط باید رها کرد تا آرامش داشت. امیدوارم خدا همسرت و دخترت رو برات حفظ کنه

سلام فرناز جان، اونقدرها هم سخت نمیگذره راستش،‌الان تکلیفم معلومه،‌سعی کردم به یه حالت بی تفاوتی برسم و ارتباطم رو کمتر و کمتر کنم. مثل قبل غصه نمیخورم،‌فقط سعی میکنم آرامشم رو بیشتر و بیشتر حفظ کنم حتی به بهای دور شدن از افرادی که بهم انرژی منفی میدند. دقیقاً‌گاهی باید رها کرد تا به آرامش رسید...
ممنونم عزیزم،‌همچنین خانواده مهربون تو رو

خانوم جان شنبه 11 اردیبهشت 1400 ساعت 13:55

خداروشکر که همسرت و نیلا هستن کنارت ، مبارک باشه سرویس خواب نیلا جان انشاالله که به زودی یه فرش قشنگ هم براش میخری . چه عادت های جالبی !!! به نظر من هرچی کا در طول روز بچه ها بهش فکر میکنن و مشغولن شب هم درگیرش هستن ، پسر منم روزی که باباش خونه باشه گوشی دستشه و کلا باباباش سر گوشی دعوا میکنن شب هم که میخوابه یهو توخواب سر گوشی دعوا میکنه

واقعاً خدا رو شکر. ممنونم عزیزم، خیلی وقت بود دنبالش بودم،‌دیگه یهویی دلو زدم به دریا.
ایشالا تا همین دو سه ماه دیگه قالیچه اتاقش رو هم میخرم.
این گوشی واقعاً چیز بدیه برای بچه ها، دختر من که خیلی وقتها با گوشی خوابش میبره! امواج گوشی هم خطرناکه و نورش که تو تاریکی چشم ور اذیت میکنه. کاش بتونیم بچه هامونو ترکشون بدیم که البته به معنی اینه که خودمون باید گوشی رو کلاً کنار بذاریم که جلوی چشمشون نباشه.
عادتهای خنده دار دیگه ای هم نیلا داره که اینجا ننوشتم، بعضیهاش اذیت کننده نیست بعضیهاش هم مثل کاپشن و کلاه حرص درآره!

فاطمه زهرا پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1400 ساعت 21:20

عزیزم لطفا مهرطلب نباش.مشکل اینه که اونها فهمیدن تو مهرطلبی.مادر شما هم چون دیده خواهرتون برای پدرتون از جون مایه گذاشته مجبوره به هر رفتار و خواسته خواهرتون تن بده بی رودربایستی ببین طبق اون مطالبی که خودت قبلا نئشتی این خواهرت بوده که تقریبا همه کارهای پدرتون رو انجام میداد.مادر شما از الان نیاز به تکیه گاه داره و با توجه به کارهای قبل که خواهرتون برای پدرتون انجام داده اونو حامی واقعی خودش میدونه.راجع به خواهرتون کاش یه پست خصوصی میزاشتید تا روشن کنید خواهر شما دقیقا از چی رنجید و چرا این برخوردها رو باهاتون کرده.به نظرم اونم روزهای بدی میگذرونه.کسی که خودش یه تنه حامی پدرتون بود تحت چه شرایطی قرار گرفت که به مرز انفجار رسید؟بهتره از هم دور باشید.و بهتره دنبال تیم جمع کردن برای خودت نباشی.یه کم سرد و سنگین با خواهر کوچیک و مادرتون برخورد کنید.اصلا راجع به قضیه خواهرتون هیچ حرفی نزنید.اگه حرفی زدن اونوقت رک و بی رودربایستی از حق خودتون دفاع کنید.پیش همسرتون خیلی موضوع خواهرتون رو حلاجی نکنید

سلام عزیزم، خوبی؟
چقدر خوشحالم که اینجا دوستانی دارم که انقدر زیبا برای من تحلیل میکنند و انقدر خوب میتونند مسائل رو درک و تفسیر کنند...
راست میگی من خیلی مهرطلبم، همیشه از اینکه طرد بشم وحشت داشتم،‌هیچی اندازه اینکه بقیه دوستم داشته باشند و بهم محبت کنند حالمو خوب نمیکنه، شاید به این خاطر که از این جهت همیشه کمبود داشتم.
درمورد مادرم هم کاملاً درست میگید، درکش میکنم، من اونقدرها نمیتونم کمک حالش باشم، هم به خاطر شغلم هم دوری مسافت و هم اینکه اندازه خواهرم زرنگ و دست و پادار نیستم، برای همینه که مادرم مجبوره حواسش به اون باشه که مبادا برنجه اما با همه اینها نمیتونم بی مهریش به خودم رو توجیه کنم
فاطمه جان درمورد پست خصوصی که گفتی شاید یکبار نوشتم، اما راستش هیچ ارتباطی به رسیدگی به بابام نداره این رفتارهاش، از بچگی به طرق مختلف با من مشکل و زاویه داشته و مدام در حالت قهر و آشتی بودیم،‌آشتی کردن هم بیشتر اوقات از سمت من بوده.
بله دقیقا خودم همین تصمیم رو گرفتم، شوهرم هم موافقه،‌فعلا هیچ حرف و حدیث جدیدی نباید درست کنیم و کلاً دور باشیم ازشون تا هم ما راحت باشیم هم اونا،‌چون فکر نمیکنم کسی از دوری من دلتنگ بشه...
تمام این چندسال بعد ازدواج پیش همسرم درمورد خواهرم پنهانکاری کردم تا خودش حقایق رو فهمید، منم تا جایی که میشد درمورد سابقه من و خواهرم توضیح دادم تا سبک بشم، خسته شده بودم از اینهمه تودار بودن پیش شوهرم،‌خدا رو شکر که درک بالایی داره و از صحبت باهاش پشیمون نیستم

مامان یک فرشته چهارشنبه 8 اردیبهشت 1400 ساعت 10:58 http://Parvazeyekfereshte.blogsky.com

وای چقدر کار نیلا با حال بود کلی خندیدم از تصورش که توی تخت با کاپشن و کلاه خوابیده

فکر کن! صبح که پا میشد و کاپشن تنش نبود جوری گریه میکرد انگار چی شده! باز خدا رو شکر کم کم ترکش دادم،‌البته هنوز حرفش رو میزنه اما عادت کرده به نبودش

مهتاب چهارشنبه 8 اردیبهشت 1400 ساعت 03:23 https://privacymahtab.blogsky.com

سامیار خونه فقط کارتون ببعی ببعی فعلا زوم کرده میبینه و جای نقشاشون فرو میره منم باید باهاش بازی کنم جای عروسکاحرف بزنم ولی خونه مادرشوهر که میریم نصف تایم گوشی بازی میکنه یکریز نصف کمتر بازی دیگه، تو گوشیم اصلا بازی ندارم همسرم داشت یه دونه دیگه از اون بازی خوشش نمیاد منم میگم خونه حداقل یه تایمی براش میذارم چون واقعا دلم میسوزه چقدر باخودش سرگرم باشه باهاش خاله بازی می‌کنم به سبک پسرونه ،کارم داشته باشم کارتون میذارم یا میگم بیا کمکم کن یا تو آشپزخونه کاسه و قوری و لیوان میدم دستش برای خودش مثلا آشپزی میکنه با آب و نخود سبزی و...یا میریم تراس یه قلمو میدم بهش با یه ظرف آب میگم دیوار رنگ کن کلی کار من درآوردی
ولی خب حقیقت اینه سامیار درجه شیطنتش از نیلا کمتره

الهی چه بامزه!
اون کارتون رو نیلا هم خیلی دوست داره،‌ کارتون پوکویو رو هم خیلی دوست داره و با ذوق نگاه میکنه، کلاً تلویزیون خونه باید همیشه روشن باشه،‌بیشترین چیزی که ناراحتم میکنه همین گوشیه، از طرفی هم اگه بهشون ندیم انقدر حوصلشون سر میره که یقه ما رو میگیرند، یا باید 24 ساعته خودمون باهاشون بازی کنیم، از طرفی هم خب مضره دیگه.
چه تفریحات جالبی براش درست کردی، آفرین به اینهمه خلاقیت!
آره خب به نظر من هم نیلا شیطونتره،‌شوهرم تو خونه بهش میگه شرور منطقه 10! آخه ما منطقه 10 زندگی میکنیم

آرزو سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 18:27

سلام مرضیه جان ،عزیزم میفهمم و درک میکنم که شرایط سختی داری بالاخره علاقه و هم خون بودن باعث میشه دل کندن و قبول اینکه اونقدر که شما به یک نفر علاقه داری اونها بهت ندارن سختتر بشه.ولی مطمئن باش کمی بی خیالی و رها کردن دلبستگی ها زندگی رو برات راحت تر میکنه.دعا میکنم شرایط خیلی زود برات بهتر بشه و اطرافیان متوجه اشتباهشون بشن

سلام آرزو جان
راستش رو بخوای ،‌الان که فکر میکنم میبینم این بی مهریها باعث شده خودم هم اون دلبستگی سابقه و مهر و علاقه رو نداشته باشم، حتی همینم منو ناراحت میکنه! اما به قول تو انگار هر چی دلبستگی آدم کمتر باشه راحتتره،‌منم الان حس میکنم آرامش بیشتری دارم، انشالله که بهتر هم بشم.
ممنونم از دعای خیرت آرزو جان

مهتاب سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1400 ساعت 03:33 https://privacymahtab.blogsky.com

مشکل تمام بچه های الان همبازی نداشتنه همبازیشون میشه گوشی کارتون هرچقدرم با آدم بزرگ خوب باشه جای یک ساعت بازی با بچه ها رو نمیگیره ،خدایا خواهش میکنم قصه کرونا زودتر تموم بشه بخاطر این طفلی ها

آره، گوشی هم دستشون ندی عملاً خودت نمیتونی به هیچکاری برسی،‌خب بچه ها هم حق دارند چیکار کنند؟ سامیار هم همینطوره مهتاب جان؟ یه وقتها واقعا نگران میشم، بیش از حد گوشی دستشه

مینا یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 ساعت 14:40

راستی وسایل نیلا جونی هم مبارک با دلخوش ازشون استفاده کنه
دست گلت درد نکنه مامان مهربون

ممنونم مینا جان،‌انقدر خودم ذوقش رو داشتم که نگو...
قربونت برم عزیزم، دلم نمیخواد کوچکترین کم و کسری تو زندگی بچم وجود داشته باشه، ایشالا که بتونم

مینا یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 ساعت 14:39

عزیزم خدا رو شکر برای وجود نیلا بخاطر درک و پشتیبانی همسرت مخصوصا تو این روزها. دلخوش های بزرگ زندگیمون کم نیستنا!
عزیزم به خودت و خانواده ت فقط زمان بده اجازه بده زمان خودش خیلی چیزا رو حل کنه. الان به نظرم یکم دچار وسواس فکری شدی رو این قضیه همون اعتیادی که نیلا سر کاپشنش داشت شما سر فکر کردن زیاد و مداوم به خواهر و خانواده ت داری.البته حق داری و خوب تا حدودی طبیعی جون افراد درجه یک و عزیزانت هستن. اما حالا که مشکل اینقد حاد شده یه تایمی بزار بشین این قضیه رو یه مرور اجمالی تو ذهنت بکن نتیجه گیری ها و تصمیماتو در رابطه باهاشون تو ذهنت بگیر و تمام! و دیگه افکارتو رهاکن. یه مدت تا جایی که می تونی از ذهنت دورشون کن وقتی بهشون فکر میکنی به خودت تلنگر بزن که فعلا کاری از دستم برنمیادو من قبلا خوب هب این قضیه فکر کردم نیازی به مرور مجدد نیست، باید صبور باشم سرخودتو گرم کن با برنامه هایی که برات خوشاینده.
به هر چیزی که بیش از حد پرو بال بدی و خواستارش باشی ازت دور میشه چون انرژیش انرژی خوبی نیست و این وسط فقط روح و روانت درگیر و آزرده میشه.
در پس هر مشکلی قطعا رشد و بالندگی هست سعی کن از این فرصت برای پرورش ذهنت برای صبوریت برای یادگیری بیشتر زندگی و لذت بردن ازش استفاده کنی نه اینکه مدام اون اتفاق حلاجی کنی.اگه بتونی از پیج های اینستا مدیتشن یاد بگیری عالیههههههههههه خیلی کمک کننده اس.
تو این قضیه شناختت نسبت به آدمهای اطرافت بیشتر شده تکلیفت باهاش چه ارتباطی باشه چه نباشه دیگه مشخص شده و می دونی تو ارتباط باهاشون چطوری باشی این خودش دستاورد کمی نیست اما همه اینا فقط یه بخش کوچکی از زندگی تو هستن با اینکه عزیزانت هستن و سخته ولی خیلی از ابعاد دیگه ی زندگی رو فرصت داری تجربه کنی و استفاده کنی ازشون.
من مطمئنم رابطه ت با مامانت ترمیم میشه و زمان خیلی چیزا رو بهت نشون میده فقط بسپار بخدا.

سلام مینا جان، چقدر حرفهات خوب و آرامش بخش بود، دوبار کامنتت رو خوندم،‌بازم میخونم، خودم هم کم و بیش به همون نتایجی که تو بهم گفتی رسیده بودم، اولها نه، همش فکر میکردم باید از خودم دفاع کنم،‌بهشون بگم که اونطوری که اونا فکر میکنند نیست، میخواستم دنبال تایید باشم، دلم میخواست خودمو توجیه کنم تا کسی از من دلخور نشه و یه جورایی مدام دنبال جلب محبتشون بودم و هر بار کوچکترین محبتی میدیدم، دلم کلی گرم میشد، اما الان به همون حرفهایی که تو اینجا گفتی رسیدم، تو خیلی قشنگ بیانشون کردی، واقعاً‌باید رها کنم، تا حد زیادی هم همینکارو کردم، مادر من از نظر روحی الان در شرایط خیلی خیلی بدیه، خیلی رفتارهاش دست خودش نیست و حرفهای خواهرم بیش از حد روش تاثیر گذاشته،‌به قول تو باید صبور باشم و بیش از این مرور نکنم اونچه رو که هزار بار در ذهنم حلاجی کردم...
دارم تلاش میکنم و به لطف خدا تا حدی موفق هم بودم.
فعلا دارم یه کتابی تو همون مایه های مدیتیشن میخونم، امیدوارم روی من اثر خوبی بذاره
قبلا هم شناخت کافی داشتم مینا جان، الان فقط مطمئن شدم تلاشم بیفایده است و رابطم بخخصوص با خواهرم هیچوقت درست نمیشه و بهترین کار قطع رابطه هست و بس. همین آگاهی با اینکه غم انگیزه اما ارزشمند هست و حداقل به قول تو تکلیفم مشخصه.
انشالله، امیدوارم مادرم بزودی زود دلش باهام نرم بشه و کمی به من محبت نشون بده. من انتظار زیادی جز این ندارم.هیچوقت نداشتم...

مامان عسل یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 ساعت 01:35

مرضیه نازنین اگر بهت بگم ارزش سلامتی بیشتر از هر چیزی توی دنیاس، از دستم ناراحت نمیشی؟
درمورد رفتارت با خواهرت بهتره شما مدتی قیدش رو بزنید و اصلا به هیچ رفتاری از خواهرت عکس العمل نشون ندید و تا حد ممکن جایی که اون هست شما نباشید.
مطمئن باشید مادرتون بحران فوت پدر رو رد کنه حالش بهتر میشه و بهتر میتونه روابط شما رو مدیریت کنه .
و مطمین باشید شرایط شما و خواهرتون بالاخره بهبود پیدا می کنه

چرا ناراحت بشم عزیز دلم؟ خیلی هم حرف درستیه و خیلی خوبه که هرازگاهی یکی بهت اینو یادآوری کنی...
دقیقا کاری که تو میگی رو دارم انجام میدم، اولش به شدت وسوسه شدم که مثل خودش رفتار کنم، از یه جایی فهمیدم بی محلی و بی تفاوت بودن خیلی وقتها بیشتر جواب میده.
دقیقا مادرم درگیر بحران بدی شده، انگار که از رفتن بابا دچار ترس و وحشت شده باشه و خودشو باخته باشه حسابی...امیدوارم به زودی از این بحران عبور کنه.
راستش دیگه برام مهم نیست شرایط بهبود پیدا کنه، چون حتی اگر هم درست بشه باز بعد مدتی همین آش هست و همین کاسه. بهترین راه در حال حاضر قطع ارتباطه، تا بعد ببینیم چی پیش بیاد

ارزو یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 ساعت 00:48

سلام.مرضیه جانم چرا نمی تونی دست از مادرت بکشی؟چرا اعصاب خودت و شوهرتو بچه تو می خوای بزاری روش.لطفا بزارشون کنار.فرض کن بچه یتیمی.می دونم شنیدن این حرف ها درد داره.من امتحان کردم جواب داده و الان راحتم.برات آرزوی عاقبت به خیری می کنم

سلام آرزو جان
میدونم پشت این حرفهایی که میزنی چقدر درد و رنج تجربه های تلخ گذشته نهفته هست.
میدونی عزیزم یه وقتهایی که هیچ راهی برای تسکین خودم پیدا نمیکنم دقیقاً به همین حرفهای تو میرسم و میگم فکر کن هیچکسی رو نداری...
این روزها من هم از دوربودن احساس بهتری دارم اما چه کنم که همیشه این احساس با منه که نکنه از مادرم که اینهمه سال برامون زحمت کشیده ببرم و بعداً خدای نکرده پشیمون بشم و عذاب وجدان بگیرم وگرنه که حداقل در حال حاضر رفت و آمد نکردن برام راحتتر و خوشایندتره.
اما فعلاً‌رها کردم همه چیو،‌دیگه کشش ندارم،‌هر چی تقلا میکنم اوضاع بدتر میشه،‌پس فعلاً‌دوری رو انتخاب میکنم تا ببینم بعدتر چی پیش میاد. اگر میل و تمایلی از طرف اونا نبینم من هم دور و دورتر میشم، هر چند فکر نکنم برای کسی زیاد هم مهم باشه.
ممنونم از لطفت، امیدوارم آرامش مهمون همشیگی خونه دلت باشه

الهام شنبه 4 اردیبهشت 1400 ساعت 23:36

ای قربون نیلا جون بشم که چه پادشاهی میکنه
موضوع خواهرت بنظرم اصلا تو ذهنت هم بهش فک نکن و‌کاملا بزارش کنار. حتی اگر عوامل تحریک کننده وجود داشته باشه. بلاک کن و سعی کن یه مدت قطع کنی تا طرفین آروم‌بشین، برام عجیبه این رفتار نشات گرفته از چیه!! بنظرم فقط زنگ بزن مامانت و حال و‌احوال و‌تمام
اگه دوست ندارنت، ببخشید چرا باید ذهنت درگیر بشه؟!؟ بیخیال با اروم‌کردن‌ذهنت، زندگیتو بکن و لذت ببر
انقدر خودت رو‌مشغول زندگی وکار نشون بده که خاهر و‌مادرت فک‌کنن اصلا تو ، تو این باغها نیستی باور کن بیخیال میشن برن رو‌مخت

آره والا چنان قلدره که حریفش نمیشیم. به قول تو ملکه بی چون و چرای خونمون شده.
دقیقا منم همین نظر رو دارم،‌فعلا باید ارتباطم رو بطور کامل قطع کنم، حداقل موقتی و ببینم چی پشی بیاد
با مادرم هم در همین حد حال و احوال تا انشالله از این بحران عبور کنه.
آفرین! باید همینکار رو بکنم.همین تصمیم رو هم دارم، میخوام سعی کنم فارغ از این حاشیه ها به زندگی خودم برسم و نذارم زندگی بیش از این به کامم زهر بشه. بسه دیگه هر چی عذاب کشیدم
آره همین

شکوفه شنبه 4 اردیبهشت 1400 ساعت 18:44

سلام انشالله نیلاوساسان روخدابرات حفظ کنه. قضیه مادرت هم بهتره هرازچندگاهی بری به مادرت بزنی ودرموردخواهرت چه خوب وچه بدچیزی نگی فقط درموردمسایل روزمره صحبت بکن وبیاخونه یه مدتی اینجوری باش تابه روال قبل برگردی

سلام عزیز دلم. ممنونم خدا عزیزانت رو نگهداره.
منم با تو هم نظرم، اولش میخواستم از خودم دفاع کنم اما از یه جایی تصمیم گرفتم هیچ حرفی چه خوب و چه بد نزنم. امیدوارم به این روند ادامه بدم تا اوضاع آرومتر بشه.

آیدا سبزاندیش شنبه 4 اردیبهشت 1400 ساعت 14:13 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
این عادیه تو بچه های زیر چهار سال که به یک سری رفتارها و کارها عادت کنند و مدام بخوان در هر صورتی انجام بدن مثلا پسر برادر من وقتی دو سالش بود مداااام میگفت صابون میخوام مسواک میخوام همش یک کیسه پلاستیک پر از صابون و مسواک دستش بود!!!! تمام صابونهای خونه ما و خونه خودشون رو جمع میکرد تمام مسواک ها رو جمع میکرد به هر راهی میزدیم از سرش نمیفتاد کیسه پلاستیک پر از صابون و مسواک سنگین بود براش جا به جا کنه اما باز مقاومت میکرد اما کم کم خود به خود از سرش افتاد حتی حالا اصلا یادش نمیاد یا به یک عروسک فکسنی و خراب گیر داده بود همههه جا با خودش میبرد که اینم خود به خود از سرش افتاد یا مثل نیلا تو خونه یه مدت لباس مهمونی میپوشید با کراوات!!! بچه ها همین طور هستند زیاد بهش سخت نگیر به این شدت چون خودش خود به خود بی خیال میشه شاید چند ماه زمان ببره. چقدر خوبه که قدر زندگیت و داشته هاتو میدونی قدرشناسی رمز خوشبختیه. من برات انرژی مثبت میفرستم و دعا میکنم که هر چه زودتر رابطت با مادر و خواهرت درست بشه البته مادرها این وسط قربانی هستند نمیدونن چیکار کنن حوصله و اعصاب هم ندارند، مادر من هم گاهی با اینکه حق کاملا با منه طرف خواهرمو میگیره چون خواهرم بیشتر از من بهش میرسه و هواشو داره. به هر حال اونها هم میخوان دوران پیریشون خوب بگذره. همین که جواب پیام های منفی خواهرت رو نمیدی بهترین کاره، به مرور زمان همه چی حل میشه شک نکن.

سلام آیدای عزیز
چه جالب، پس پسر برادر تو هم از این دست عادتها داشته. چه باحال هم بوده عادتهاش! صابون و مسواک لباس و کراوات خیلی هم سخت نمیگیرم آیدا! اما باور کن کاپشن پوشیدن با دوتا لباس زیرش و شلوار پشمی و کلاه پشمی تو این موقع سال خیلی اذیت کنندست! اینکه حتی شب هم از تنت درنیاری و حتی نذاری لباس زیر رو دربیاری که یذره خنکتر باشه حداقل. یعنی انقدر سر و تنش عرق میکنه که بچه کلافه میشه اما حاضر نیست اونا رو دربیاره! موهاش که به دو روز نرسیده به خاطر کلا پشمی چرب چرب میشه. دیگه از یه جایی باید این مشکل رو حل کرد وگرنه که به قول تو بعد مدتی خودشون ولش میکنند.
از بعد فوت بابا،‌به این نتیجه رسیدم که باید قدر سللامتیمون رو بدونیم و واسه هر نعمت ریز و درشتی از خدا تشکر کنیم. احساس میکنم اینطوری خدا از من راضی تره، انشالله که همینطور باشه.
ممنونم که دعا میکنی، بله مادر من هم الان تو همین شرایطه،‌به من نیاز زیادی نداره اما صفر تا صد کارهاش دست خواهرمه و تقریباً‌کل اختیارش رو هم داده دست خواهرم، نمیخواد حالا که بابام نیست اونو از دست بده، این وسط نمیدونه چیکار کنه وگرنه قبلترها که بابا بود،‌بیشتر مواقع طرفدار من بود.
راستش دیگه دوست ندارم رابطه ای با خواهرم داشته باشم،‌بیتفاوتی تا ابد بهترین راهه،‌اما بعید میدونم با شرایطی که ما داریم بشه تا ابد ازش دوری کرد.

مریم شنبه 4 اردیبهشت 1400 ساعت 12:30

مرضیه جان عزیزم
ماشالله ماشالله نیلا جان خانومی شده برای خودش
خدا حفظش کنه از بلا و نظر دور باشه الهی
هیچوقت هیچوقت مادرت را کنار نگذار هر چند میدونم الان تحمل این شرایط برات خیلی سخته
در مورد خواهرت دقیقا بی تفاوتی و جواب ندادن بهترین روش دفاعی هست
این را جایی خوندم بهت میگم
"حتی اگر فرشته باشی , باز هم همیشه یکی پیدا میشود که از صدای بال زدنت خوشش نمی آید ."
این هم نوشته ای بود از حسین سناپور در زیر:

فقط دشمن ها هستند که همیشه حرف هم را بی هیچ کم و کاستی می فهمند. اغلب هم لبخندی چاشنی گفت و گویشان است.
دوستی همیشه با سوء تفاهم همراه است , عشق خیلی بیشتر

سلام مریم جان
مرسی عزیزم، سلامت باشید. به قول قدیمی ها بچه ها بزرگ میشند و ماها شکسته و فرسوده.
نه کنار نمیذارمش،‌اما وقتی حس میکنم خودش هم از ندیدن من خوشحالتر و راحتتره نمیخوام خودم رو تحمیل کنم و مثل اینهمه سال، دنبال تایید و محبتش باشم.
چه جمله زیبا و پرمفهومی. البته که کار ما از سوء تفاهم گذشته. از ندیدن هم راحتتریم. واقعاً بی اعتنایی و دوری بهترین راهکار در حال حاضره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.