بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

درد را از هر طرف بخوانی درد است....

این پست رو طبق معمول روز شنبه 12 مهرماه نوشتم اما امروز دوشنبه 14 مهرماه کاملش میکنم و منتشرش میکنم، قسمتهای آبی رنگ آخر پستم رو همین امروز دوشنبه نوشتم و مشکی ها برای روز شنبست.

 نیمساعت بعد نوشتن پست قبلی، به مامان زنگ زدم، حرفهاش رو که شنیدم، انگار آب یخ ریختند روی سرم،  میگفت حال بابا دوباره بد شده و دو سه روزی هست که هیچی نمیخوره به جز مایعات، حرف نمیزنه یا اگر چیزی میگه حرفهای بی محتوا و هزیان گونست...مثلاً میگفته یه ماشین نیسان صفر به نامم درومده و باید برم بگیرم، یا درست و حسابی محیط اطرافش رو تشخیص نمیداده و میگفت چقدر اینجا شلوغه بگید برن از خونه بیرون، درحالیکه فقط مامانم خونه بوده و بس...اینا رو مامان میگفت و من با تمام وجود از درون غصه میخوردم.  دیگه نمیدونم باید چکار کنم و چطوری خودم رو تسکین بدم، گاهی با خودم میگم توکلت به خدا باشه و بدون اون خودش بهترین و حکیم ترین هست و چیزی برای شما و بابا نمیخواد که برخلاف صلاح و حکمت و مصلحتش باشه. یه وقتها با خودم میگم چه بسیار مریضهایی که با حال بدی که هیچ امیدی بهش نبود، یکباره خوب شدند و به زندگی برگشتند،‌ باز از طرف دیگه از اینکه خیلی خودم رو امیدوار کنم میترسم. بابا از روز دوشنبه هفته قبل تا امروز شنبه  تو واتس آپ نیومده، کلی براش پیام دوستت دارم و دلم برات تنگ شده فرستادم که بازش نکرده، بابای من در هر حالی که بود، حداقل یکی دوبار در روز آنلاین میشد اما الان هیچی. 

از طرفی از ترس کرونا و اینکه خدای نکرده من یا نیلا یا سامان ناقل باشیم، خیلی معذب بودم برم خونه مامان اینا و بهش سر بزنم. متاسفانه بخش زیادی از همکاران من مبتلا شدند. سمیه هم اتاقی من که یه دختر یکسال و نیمه داره مبتلا شده، پدر و مادر خودشو و پدرشوهر و مادرشوهر و خواهرشوهرش هم گرفتند و دکتر گفته احتمال خیلی زیاد دختر کوچیک یکسال و نیمش و شوهرش هم گرفتند. خودش هم احتمالاً از دختر یا همسرش گرفته. غیر اون، چندتا همکار دیگه که اتاقشون کنار من یا چنداتاق اونورتر هم هست گرفتند و هراس عجیبی به دلم افتاده. بعد موج اول کرونا، کم کم داشتم باهاش کنار میومدم و استرسم کمتر میشد که الان با مبتلاشدن همکارانم، ترس و استرس زیادی بهم وارد شده، این وسط خیلی دوست داشتم بیشتر به بابام بیشتر سر بزنم اما میترسم، تصمیم گرفته بودم یکی دو هفته ای خونه مامان اینا نرم،‌ اما چهارشنبه پیش و بعد نوشتن پستم، وقتی مامان راجب بابام اونطوری گفت و گفت دوباره حالش بد شده و از بار قبل هم بدتره، دیگه طاقت نیاورم، حس کردم بین بد و بدتر مجبورم بد رو انتخاب کنم، در حد یکساعت با رعایت موارد کامل رفتیم و بابا رو دیدم، با خودم گفتم قرار نیست اوضاع بهتر بشه، شاید دو هفته دیگه رفتنم از الان هم خطرناک تر باشه، نمیشه که نرم و بابا مامانمو تو این اوضاع بابا نبینم، فکر کردم اونجوری هم ممکنه وجدانم راحت نباشه...خلاصه دو تا ماسک روی هم  زدم و یکساعتی رفتم خونه مامان اینا و با فاصله زیاد از اونا نشستم، ‌بابا هوشیاری کامل نداشت، ‌چندثانیه چشماش رو باز میکرد و باز میبست. مامانم همش ازش یه سری سوالایی میپرسید که مطمئن شه حواسش هست،‌ مثلاً گفت نیلا کیه؟ گفت بچه خواهرم!!! خدا میدونه چی به من میگذشت وقتی اینطوری میدیدمش. یکساعتی بودیم و بدون خوردن شام برگشتیم خونه، دوست نداشتم کوچکترین باری روی دوش مامانم بذارم تو این وضعیت.

 با دیدن حال بد بابا، حال روحیم که با هزار بدبختی بعد مریضی نیلا کمی ترمیمش کرده بودم، به شدت به هم ریخت، تمام  دو روز آخر هفته رو با بغض و گریه و اعصاب خورد و استرس سر کردم، انقدر ناراحت و بی روحیه  بودم که با اینکه اصلا دوست ندارم نیلا رو به خاطر شیطنتهاش دعوا کنم و بعدش همیشه عذاب وجدان میگیرم،‌ یه وقتها دست خودم نبود و دعواش میکردم.... اگر سامان نبود که خونه رو تمیز و مرتب کنه، واقعاً حوصله انجام هیچکاری رو نداشتم، نیلا هم ماشالله انقدر بازیگوش و شیطون شده که نیاز به یه مامان و بابای جوون و با روحیه داره که بتونه همپاشون بازی کنه و بدوئه و از بلندی بالا بره، آخه چندوقتیه به شدت دوست داره هر بلندی که تو خونه میبینه ازش بالا بره،‌الان چندماهه که به خاطر خطری که مبلها داشتند و نیلا همش میرفت روی مبلها و میترسیدیم بیفته، مبلها رو برعکس کردیم، اما  24 ساعته میخواد بره پشت مبلها و از همون قسمتهایی که میشه بالا رفت و خطرناکه بالا بره، یعنی این برعکس کردنه هم انقدرها موثر نیست،‌یا همش میگه منو روی اپن یا میزناهارخوری بنشون و من باید همه کارهام رو کنار بذارم و کنارس بایستم که مبادا بیفته، یه کار جدید دیگه که واقعاً صبر ایوب میخواد اینه که میره کنار تمام سوئیچ های برق و همش میگه "بگل کن"  یا "روشن کن" ، که منظورش اینه منو بغل کن بذار هی چراغو روشن خاموش کنم، یا مثلاً آیفن رو 24 ساعته دستکاری میکنه و همینطوری باید تو بغلم نگهش دارم تا با دگمه های آیفون یا حتی کولر  بازی بکنه. از اینکار هم خسته نمیشه و اگر از کنار سوئیچ لامپها یا آیفن بیارمش اینور یا از بلندی اپن و ...بیارمش پایین،‌گریه میکنه و لجبازی میکنه و میخواد دوبارهبغلش کنم و همون کارو انجام بده، دیگه کلی باهاش صبوری میکنم و کنارش می ایستم و نگهش میدارم یا باهاش بازی میکنم اما از یه جایی باید برم و به کارهای خونه و غذادرست کردن و ... برسم و نمیتونم همونطوری یه لنگه پا اونجا بایستم، کمردردش بماند، دیگه آخری عصبانی میشم و میذارمش زمین یا دعواش میکنم هرچند فوری از دلش درمیارم. همش هم دلش میخواد دو تا لیوان آب دستش بدم که آب رو از یه لیوان به داخل اونیکی بریزه و اینطوری تمام خونه و لباسهاش رو خیس میکنه و باید سرتا پاش رو عوض کنم و تازه موقع عوض کردن لباسش هم فرار میکنه و کلی باید معطل شم و سرگرمش کنم تا لباسش رو بپوشه. خلاصه که با اینکه با تمام وجود عاشقشم،‌ اما یه وقتها حسابی خسته میشم و دعواش میکنم و بعدش عذاب وجدان میگیرم.... گاهی میگم قدیمیا چطوری اینهمه بچه بزرگ میکردند، البته خدا خودش میدونه که بزرگترین دلگرمی زندگی من در کنار سامان، نیلاست و همیشه با خودم فکر میکنم اگر خدای نکرده خدا به من نمیدادش، تو این شرایط چطوری و با چه امیدی زندگی میکردم...خیلی وقتها بغلش میکنم و بوش میکنم و بوسش میکنم و با صدای بلند طوری که خودش و سامان هم بشنوند چندبار پشت سر هم میگم "خدایا شکرت به خاطر نیلا".ولی خب همیشه هم به سامان میگم نیلا یه بابا مامان جوون و باحوصله میخواد، تقصیر اون نیست که ما تو سن بالا بچه دار شدیم یا هزار و یک فکر و خیال داریم، من بیماری بابام فکر و ذهنمو درگیر کرده و تو هزار و یک دغدغه مالی و حقوقهای معوق و بدهکاری...

این روزهابه هزار و یک روش سعی میکنم خودم رو آروم کنم و فکرم رو از اتفاقات منفی دور، خیلی وقتها نمیشه،‌بعضی وقتها هم بطور موقت کمی آروم میشم و میتونم به کارهام و بچه برسم...24 ساعته میرم تو اینستاگرام تا کمتر فکر و خیال کنم، زود به زود بسته اینترتم تموم میشه اما عین خیالم نیست،‌اگر اینطوری خودم رو سرگرم نکنم فکر و خیالات مختلف خیلی اذیتم میکنه. 

همیشه چیزی هست که نذاره از زندگیت لذت ببری، گاهی با خودم میگم اگر بیماری بابا و هزار مشکلی که با خودش برای مادر طفلی و خواهرهام به همراه آورده نبود،‌علیرغم همه مشکلات مالی و بحث و جدلهایی که گاهی بینمون هست،‌ بازم خوشبخت بودیم و میتونستیم کم و بیش از زندگی لذت ببریم،‌اما هر کسی که خدای نکرده تو خونه مریض داشته باشه خوب میدونه که مریضی یکی از اعضای عزیز خانواده، قبل اینکه خود اون طرف رو اذیت کنه،‌اطرافیان و کل خانواده رو تحت الشعاع قرار میده. غصه من هم الان فقط مریضی بابام نیست، خانواده من حالشون خیلی بده.  الان مادر من از پا افتاده، رنگ پریده و مریضه و به شدت نگرانشم، خواهر بزرگم از زندگی افتاده و با جون و دل پرستاری بابا و کارهای مربوط به خونه مامان رو انجام میده، خواهر تازه عروسم هم که همون اول زندگی به قول خودش هیچ ذوق و شوقی نداره و تو دلش پر از غمه...منم که ازشون دورم و خدایی با وجود بچه و شغلم و... کار زیادی ازم برنمیاد، هرچند هزاران بار بهشون گفتم اگر نیاز به کمک من باشه، حتماً مرخصی میگیرم و میام، سامان هم بارها بهشون گفته و خدایی اگر کاری از ما برومده، دریغ نکردیم.

از طرفی خواهرم هم از دوره نامزدیش، چیزی جز غم و غصه بابا و ناراحتیهای دیگه نفهمیده. متاسفانه خانواده نامزدش که عمم اینا باشند، همون اول کار دارن سردی نشون میدن و خواهرم به جز بیماری بابا از این بابت هم به شدت ناراحته. چندباری به عمم زنگ زده اما گوشیشو جواب نداده و بعداً هم خودش زنگ نزده، حتی نامزد رضوانه یعنی پسرعمم به رضوان  گفته فکر میکنم مامانم عمداً جواب نمیده!!!! چی بدتر از این؟در حالیکه خود اونا بودند که پا پیش گذاشتند و به شدت برای انجام این وصلت اصرار داشتند و خواستگاری کاملاً سنتی و به خواست خوانواده بوده،‌قضیه عشق و عاشقی و دوستی هم درمیون نبوده که الان بخوان شاکی باشن یا سردی نشون بدن،‌البته فعلاً فقط عمم اینطوریه، شوهرعمم و دخترعمم مشکلی ندارند، اما عمم رو درک نمیکنم،  این وسط امید نامزد رضوانه هم به نظر نمیرسه خیلی توان مدیریت داشته باشه و به قول رضوانه معلوم نیست فازش چیه و با خودش چند چنده...

اینا هم برای من نگرانیهای جدیدی ایجاد کرده و همش از خدا میخوام اوضاع به خوبی پیش بره و خواهرم خوشبخت بشه و همون اول کاری اینطوری حرص و جوش نخوره. طفلک خواهرم که یکسال و نیمه شب و روز بابت بیماری بابام رنج کشیده، من و خواهر بزرگم خونه خودمون بودیم اما اون دختر خونه بوده و حتماً برای اون از همه ما سختتر بوده. الان حقشه که روزهای خوبی رو بگذرونه که اونم معلوم نیست عمه خانم قصدش از اینکارها چیه...از خدا میخوام جوری نشه که بخواد رضوانه رو اذیت کنه، حق خواهرم نیست خدا وکیلی بعد اینهمه رنج و عذابی که این چندماهه به خاطر بابام کشیده...

اومدم که برای بار هزارم ازتون بخوام دعا کنید خدا به بابام نظر کنه و برای ما حفظش کنه. یهویی بطور معجزه واری حال بابا بهتر بشه. این بغض و استرس من تا وقتی بابام چنین حال و روزی داره ادامه داره....

این روزها بیشتر از هر زمان دیگه نگاهم به بالا و لطف خداونده و با همه مشکلات، سعی میکنم ازش طلبکار نباشم و شکر کنم بابت همه نعمتهایی که لیاقتش رو نداشتم و بهم داد، اما نمیتونم دل آروم باشم، درد و رنج پدر و مادر وخانواده برای همه بچه ها سخته.

خدا خیر بده سامان رو که این روزها خیلی بیشتر از قبل هوامو داره، مدام بغلم میکنه و بهم محبت میکنه و سعی میکنه وقتی باهاش بحث میکنم و عصبانیم بیشتر از قبل کوتاه بیاد. تا همین یکی دو هفته قبل چنان دعواهای بدی میکردیم که گاهی به تمام معنا ازش زده میشدم و فکر نمیکردم بتونم دوباره بهش حسی داشته باشم! اما فکر میکنم همه زن و شوهرها از این کشمکش ها و این مدل احساسات رو تجربه کنند و چندروز بعد اصلا اون حس عصبانیت رو نداشته باشند و دوباره به هم عشق بورزند، من و سامان هم همینطوریم اما خب این یکی دوهفته بنده خدا خیلی تلاش کرده مراعاتمو بکنه. خدا رو شکر میکنم که کنارم دارمش، خدا رو شکر میکنم نیلا رو دارم که اگر اینها رو نداشتم، معلوم نبود چی به روزگارم میومد. 

امروز نوشت: خب مطالب بالا رو شنبه یعنی پریروز نوشتم، خیلی وقتها کار پیش میاد تو اداره یا صحبت میکنیم و نمیشه پست رو ویرایش یا کامل کنم و پست کنم، معمولا دو سه روزی طول میکشه پستمو کامل کنم و بتونم منتشرش کنم. ‌امروز دوشنبه چندخطی به مطالب بالا اضافه میکنم. شنبه شب یکی از بدترین لحظاتم بعد مریض شدن بابا رو تجربه کردم. وقتی دیدم بابا اصلا تو واتس آپ نمیاد، زنگ زدم به موبایلش،‌ خداشاهده حتی  یک درصد فکر نمیکردم جواب بده، آخه الان خیلی وقته اصلاً جواب تلفن رو نمیتونه بده، از اینکه جواب داد شوکه شدم، باورم نمیشد. خدا میدونه چقدر ذوق کردم، اما خب صداش خیلی پایین و بیجون بود و به سختی حرف میزد. ازش پرسیدم بابا چرا نمیای تو واتس آپ، هزار تا پیام دادم برات نخوندی و...دلم هزار راه میره وقتی نمیخونی پیامهامو، اونم زیر لب گفت گوشیم و واتس آپم خرابه، سامان نمیاد درست کنه؟ گفتم باشه بابا اگر شد امروز یا فردا میایم و درستش میکنیم...بعدش با مامانم حرف زدم، مادرم هم حالش خیلی بد بود، معده درد و بیرون روی داشت. کلی به خاطرش غصه خوردم. بهش گفتم شاید عصر دوباره بیایم ببینیم گوشی بابا چه مشکلی داره. مامانم گفت نه گوشیش خراب نیست،‌بابا اصلا متوجه اطرافش نیست، نظرش میاد و نمیخواد خودتو اذیت کنی و پاشی بیای اینجا...اما عصر اونروز دلم طاقت نیاورد،‌ با اینکه پنجشنه قبلی هم دیدن بابا رفته بودم، فکر کردم نکنه یک درصد واقعاً گوشیش خراب باشه و اشتباه نکرده باشه و ... به سامان گفتم بیا نیمساعت بریم اونجا، گوشیشو نگاه کن و برگردیم. خلاصه راه افتادیم. بابا بعد چندروز  که همش خوابیده میدیدمش، نشسته بود، فقط دو روز قبلترش دیده بودمش اما خداشاهده کلی لاغرتر و رنگ پریده تر و ضعیفتر شده بود. کلی قربون صدقش رفتم، سامان گوشیشو چک کرد، مشکلی نداشت، ‌فقط شارژ نتش تموم شده بود و بابای من انقدر حواسش جمع نبود که بفهمه اینترنت نداره وگرنه واتس آپ و گوشیش هیچ مشکلی نداره. سامان براش شارژ خرید، و واتس آپش باز شد. بهش گفتم بابا برو پیامهامو بخون اما خب نمیتونست گوشی رو درست دستش بگیره، با اینکه سالهاست تو واتس آپ و تلگرامه اما انگار طرز کارکردش رو یادش نمیومد. از مامانم نگم که حالش انقدر بد بود که دور از جونش از بابت کرونا ترسیدم، انقدر مامانم لاغر شده که از دیدنش دلم خون میشه. کنارش نشستم و تا سامان کارهای گوشی بابا رو انجام بده باهاش صحبت کردم، تمام روز گریه کرده بود، میگفت بابا گفته من فردا ظهر (که میشد یکشنبه ظهر) قراره بیان دنبالم و منو ببرن، از مامان حلالیت خواسته بود...بهش گفته بود یه آقای سبزپوش اومده و  نشسته روبروم و دور و برش هم پره از کبوترهای سفید. یا پدر و مادرش رو که سالهاست از دنیا رفتند میدیده و میگفته اینجا کنارم نشستند. مامان با اون حال خرابش با بغض اینا رو میگفت و همینطور اشک بود که از چشمام میومد و مواظب بودم بابام نفهمه. مامانم طفلی میگفت شاید من قبل بابا برم،‌میگفتم اینطوری نگو مامان دلمو آتیش نزن. همش بهش میگفتم مامان من باید چیکار کنم،‌دلم آتیش میگیره شماها رو اینطور میبینم و اون میگفت فقط دعا، کاری از هیچکی برنمیاد.

بعدش رفتم  پیش بابام و با فاصله نشستم، بهش گفتم بابا جان این حرفها رو به مامان نزن، چرا انقدر ناامیدانه حرف میزنی، عمر و زندگی دست خداست، ‌یعنی چی میگی من فردا میرم و... بابا گفت حالا ببین، اومدن بهم گفتن. بیشتر از این نتونست حرف بزنه،‌ تا جاییکه میشد نیلا رو میاوردم پیشش و بهش میگفتم برای بابایی شعر بخون و اونم اتل متل توتوله میخوند و بابام هم زیر لب باهاش تکرار میکرد و یکم هم قربون صدقش رفت، خدا رو شکر کردم که هنوز نیلا رو میشناسه. این حالت بابام و همخوانی که با اون بیحایل و بیجونی و صدای ضعیف با شعر نیلا میکرد چنان جیگرم رو آتیش زد که به زور جلوی بابا خودمو نگهداشتم که به هق هق نیفتم. صحنه غم انگیزی بود. رضوانه هم حال خوبی نداشت،‌سرگیجه و سردرد و انقدر اعصابش ناراحت بود که نتونست تو هال بمونه و رفت تو اتاق خودش...

جو خونه انقدر ماتم زده و سیاه بود که وقتی از اونجا اومدم بیرون و تو ماشین نشستم، به هق هق افتادم. نیلا دستهای کوچکیکش رو گذاشت روی گونه هام و با لحن مخصوص خودش پرسید :چییی شده" منم تو همون حالت بهش گفتم "مامان بابام داره میمیره" و زار زدم...اونم همینطور نگام میکرد و صورتم رو ناز میکرد. بهش گفتم مامان جان دعا میکنی بابام خوب بشه؟ برگشت گفت "ایشالا" به جون خودش همینو گفت. الهی دورش بگردم که غمخوار مادرشه، ایکاش نبود، ایکاش از همین سن کوچیک اینطوری اشکهای مامانش رو شب و روز نمیدید....همون موقع تو ماشین برای بابام تو واتس آپ یه پیام جدید گذاشتم، نوشتم 

"باباجونم حرفهای ناامیدکننده نزن،‌تو نباشی من میمیرم.

شاید جوونتر بودم گاهی ناخواسته با حرفها یا کارهام ناراحتت میکردم، حلالم کن بابا اما همیشه دوستت داشتم، الانم عاشقتم و برای سلامتیت شب و روز دعا میکنم باباجون

مطمئنم خوب میشی عزیزم و دوباره با هم میریم سمنانبرامون آبگوشت درست میکنی

خیلی دوستت دارم بابایی...

خدا میدونه حتی یک درصد امید نداشتم بابام این پیام رو ببینه، فقط برای دل خودم نوشتم، فکر میکردم مثل پیامهای قبلیم ناخونده میمونه. نذر یه عالم صلوات کردم که فقط تیک خونده شدنش تا فردا پسفردا بخوره،‌ اما امید زیادی نداشتم...ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه واتس آپم رو چک میکردم به امید سبزشدن اون دو تا تیک که یعنی بابام پیاممو خونده که در کمال تعجب دیروز ظهر تیک آبی شدن خورد و همین انقدر آرومم کرد که حد نداشت. همین موضوع باعث شد تا چندساعت بعد بتونم از اون حال خرابم فاصله بگیرم و با دخترکم بازی کنم... گاهی میگم چقدر الان جنس دلخوشیهام فرق کرده، گاهی دلخوشی آدم میشه آبی شدن تیک پیامی که برای عزیزت میفرستی، زندگی چقدر واقعه عجیبیه و چقدر ما ادمها قدر چیزهای کوچیک زندگیمون که یه زمانی میشه بزرگترین دلخوشی روزگارمون، نمیدونیم. فقط با خوندن یه پیام واتس آپ، از اون حال فجیع و ماتمزده درومدم و کمی آرومترشدم، درحالیکه شرایط هیچ بهتر نشده. حال و روز من به ساعت و ثانیه بنده، خودم به هزار جبر و زور آروم میکنم و دوباره  با دیدن و شنیدن واقعیتهای تلخ زندگی به هم میریزم. حتی گاهی هم که آرومم و حالم بهتره،‌ با خودم میگم چطور میتونی آروم باشی و بخندی با این شرایط سختی که بابا و مامان و همه خانواده دارند...همین فکرها بهم عذاب وجدان میده.

دیروز ظهر مامانم به بابام  گفته بود دیدی حالا امروز ظهر  کسی نیومد که تو رو ببره و فکرهات اشتباهه؟ بابا هم گفته بود چندنفر اومدن واسطه شدن گفتن فعلاً اعدامش نکنید....کلمه اعدام رو گفت. نمیدونم چی تو مغز و سرش میگذره، چی میبینه و میشنوه، اما حرفهاش گواهی خوبی نمیده...

میدونم برای خدا کاری نداره که مریض بدحال رو شفا بده،‌ اما درست از شنبه شب که آخرین بار رفتم بابا رو دیدم،دلم گواه داد بابام دیگه پیشم نمیمونه...اینها رو با اشک و خون مینویسم، خدا میدونه چی میشکم وقتی اینا رو میگم و مینویسم، به جان دخترم جیگرم آتیش میگیره وقتی بهش فکر میکنم، اما دلم دیگه گواهی خوب نمیده...تا شنبه شب ته مانده امیدی داشتم ،‌اما دیگه امیدی ندارم بابام خوب بشه...حتی دکتر گفته به خودتون بستگی داره، میخواید بهش دارو بدید یا ندید...بیمارستان هم نمیخواد بستریش کنید. این یعنی جواب کردن بعد اونهمه بدو بدوهای خواهرم و امیدهای واهی ما،‌معنی دیگه ای میده؟ 

به چی چنگ بزنم بلکه حالم خوب بشه؟ با چی خودم رو آروم کنم؟ اگر بخوام امیدم رو از دست ندم به جز رحمت خدا که ارحم الراحمینه، به چی دل خوش کنم که بعداً با واقعیت تلخ،‌تمام امیدم ناامید نشه؟

کی میدونه چه حس تلخیه وقتی یه دختر که هنوز باباش نفس میکشه میگه بابام دیگه قرار نیست پیشم بمونه ؟ من و خواهرهام تنها دخترای زجرکشیده دنیا نیستیم اما این روزها با دیدن حال بابا و مامانم، حس میکنم آخر دنیا که میگن همینجاست. حتی بارون نم نم پاییزی که همیشه حالمو خوب میکرد،‌خنکای نسیم ماه مهر هم برام معنایی نداره هرچند گاهی هم منو به وجد میاره اما موقته. میدونم همیشه بدتری هم وجود داره، حتی تو همین شرایط هم سعی میکنم گاهی خودم رو آروم کنم اما حتی وقتی که یادم میره و کمی حالم بهتر میشه،‌ عذاب وجدان میگیرم،‌میگم بابام اونطوری، مامانم و خواهرهام اونطوری،‌تو اینجا داری به فلان جک اینستا میخندی؟

حال بدیه،‌ خیلی بد...این روزها طوری شدم که حتی اگر حس کنم یک روز یا حتی یکساعت حالم بهتره، و آروم ترم و با خودم کنار اومدم، خدا رو شکر میکنم، قدر داشته ها و نعمتهای خدا رو بیشتر میدونم و جز سلامتی و آرامش خواسته دیگه ای از خدا ندارم. 

ببخشید انقدر طولانی مینویسم و سرتونو درد میارم،‌باید اینا رو بنویسم بلکه کمی سبک بشم،‌حتی با اینکه موقع نوشتنشون از درد و رنج تمام عضلاتم منقبض میشه. کاش یکی بهم بگه تو این شرایط سخت چطور میتونم خودم رو آروم کنم؟ تمام خواسته و التماس من از خدا این بود که فقط بذاره بابام کلاس اولی شدن نیلا رو ببینه و یه روز دست دخترکم رو بگیره ببرتش پارک،‌به خدا میگفتم اگر تا اونموقع هم بهش مهلت بدی،‌دعای من مستجاب شده و بعد اون من راضیم به رضای تو،‌اما نیلای من تازه یکماه و نیم دیگه میشه دوساله...این قرار من با خدا نبود! به خدا گفتم خدایا سر ریحانه ضجه زدم، ‌التماست کردم بهم برگردونیش اجابتم نکردی، سر دایی محمد همینکارو کردم بازم مستجابم نکردی، سر بابام منو امتحان نکن، ‌گفتم خدا من که آبرویی پیشت ندارم، ‌تو رو به آبروی طفل کوچیکم که پاکترینه، تو رو به پاکی و بیگناهی مادر مظلومم،‌ تو رو به آبروی مادرمون فاطمه زهرا، رومو زمین ننداز، بذار بابام پیشمون بمونه، اما دلم میگه اینبارم خدا جوابی بهم نمیده.

شرمنده که همه نوشته هام شده منفی و سیاه و ناراحتتون میکنم اما دست خودم نیست. هنوزم گاهی پیش میاد چیزهای کوچیک باعث بشه چندساعتی به زندگی عادی برگردم و روحیم بهتر بشه،‌ اما همش موقته و واقعیت تلخ این روزهای من خانواده ای هست که آب شدنشون رو ذره ذره میبینم.

خدایا آروممون کن،‌ مادر و پدرم رو سلامت بدار. خودت رحم کن...

پنجشنبه  اربعین حسینیه، تو دعاهاتون به یاد پدرم و همه بیماران باشید عزیزانم. 

نظرات 15 + ارسال نظر
مامان عسل جمعه 18 مهر 1399 ساعت 13:24

تموم نوشته هاتو با اشک خوندم ، انشالله خدا شفای عاجل بده

ممنونم عزیزم، ببخش که باعث ناراحتی و گریت شدم،
آمین

مهتاب پنج‌شنبه 17 مهر 1399 ساعت 18:41 https://privacymahtab.blogsky.com

مرضیه کاش میتونستم با تمام وجودم بغلت کنم اشک بریزیم باهم دلمو خون کردی
یاد اون یک ماهی که مامانم کما بود افتادم هر روز میرفتم میدیدمش دستاشو میگرفتم تمام اون خاطرات 20سال زندگی از جلو چشمام رد میشد باورت نمیشه هنوزم اون حس لمس دستاشو رو دستم دارم فقط بخدا میگفتم به هوش بیاد تا جوون دارم ازش مراقبت میکنم همینجوری روتخت باشه من نگهش میدارم بازم صدام کنه!
خواهرم با گریه میگفت این خودخواهیه مامان بخوایم پیشمون باشه اسیر تخت باشه چیزی که همیشه ازش فراری بود که فقط باشه ،چرا زجرش بدیم بذار همیشه مامان که بوی قرمه سبزیش از حیاطم شنیده میشد بذار مامانی که میبردمون بیرون هی میپرسید هرچی دوست داری بگو بخرم حتی وقتی 20سالمم بود بذار اون پوست صافش که میگفتیم مامان خوشبحالت چه پوستی داری بذار اون همه سرحالیش تو ذهنمون بمونه همیشه دعا میکرد خدایا منو از دست و پام ننداز محتاج کسی بشم ،اگه حتی یه روز خسته شی از نگه داریش خودتو برای این دعا نمیبخشی که اون فقط زجر میکشه که فقط باشه به هر حال و روزی
دو روز بعد برای همیشه رفت انگار میخواست خیالش راحت شهببخشید ناراحتت کردم احساس کردم باید بگمخواهرانه ...
منو بردی به 10سال پیش میفهممت ،فقط دعا میکنم دعاااااااااا

فدات شم عزیزم، همین حست و حرفی که میزنی انگار برام عملیش کردی...
الهی بمیرم، خدا رحمتشون کنه، چقدر تصور کردم تو رو کنار مامان مرحومت، وقتی از لمس دستاش میگفتی دلم لرزید... خدا برای مامان بهترینها رو خواست و نذاشت درد و زجرش طولانی بشه،‌الان هم جایگاهش بهشت برین هست و از اون بالا نظاره گر دخترا و پسرای خوبش. روحشون شاد انشالله
خدا همه بیماران رو شفا بده، این روزها بزرگترین دعای من همینه... ممنون که انقدر همدردی با من، انشالله سالهای روبروت، جبران تلخیهای گذشته زندگیت باشه مهتاب جان

مرآت پنج‌شنبه 17 مهر 1399 ساعت 11:57 http://emlayeasan7.blogfa.com

خیلی برات غصه خوردم کلی گریه کردم امروز اربعین از امام حسین می خوام بهترینها رو براتون رقم بزنه دوست مجازی من کاش پیشت بودم و تو این موقعیت می تونستم کمکی برات باشم

الهی بگردم مرات جان، ممنون که روز اربعین به یاد بابای من بودی، مطمئنم این دعاها روی زمین نمیمونه و به عرش میرسه، وعده خود خداست...
همینکه دعا کنی برای بابا و مامانم انگار بزرگترین کمکی، به خدا از ته دل میگم...

ویرگول چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 12:26 http://Haroz.mihanblog.com

الهی که هر چه زودتر بیای و ما رو با خبر خوش بهتر شدن حال بابا خوشحال کنی.
توکلت به خدا باشه عزیزم. ولی نمیشه دکتر بابا رو عوض کنید؟ یعنی هیچ راهی برای کمک تخصصی نیست؟

چی بگم عزیزم؟ امیدی ندارم که بابا سرپا بشه،‌ فقط از خدا میخوام یکم بهتر بشه و بتونه غذا بخوره و با ما حرف بزنه، همین برام قوت قلبه...
نه عزیزم، بابا همون موقع که سرطانش تشخیص داده شد، در مرحله چهار و وخیم بود...حدود یکسال و نیم پیش،‌و به نظرم از خیلی قبلتر هم این بیماری رو داشت و تشخصیص داده نشده بود، خود من غیر دکتر بابا، پیش یه دکتر دیگه رفتم و حرفهای تلخی بهم زد.
الان فقط باید کاری کنیم که درد و رنجش کمتر بشه و اقدامات تسکینی انجام بدیم، و اینکه نگاهمون به لطف خدا باشه که شاید از رحمتش معجزه ای بکنه...

الناز چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 10:28 http://manesara.blogfa.com

سلام مرضیه ی عزیزم،نمیدونی چه حالی شدم با خوندن پستت،اشکهام همینجوری ریخت از خدا براتون آرامش میخوام،از خدا میخوام به بابات سلامتی بده،یه لحظه نوشته هات یه گوله بغض شد رفت تو گلوم و از چشام بارید،برای یه دختر خیلی سخته خانواده اشو تو اونحال ببینه،اما زندگی جریان داره،چی میشه گفت خیلی سخته،با اینکه من زیاد وبلاگ نمیام و نظر نمیزارم چون واقعا وقت نمیکنم اما بازم دلم نیومد واست نظر نزارم،مرضیه میخوام بدونی از راه دور براتون دعا میکنم،ایشالا همه چی درست میشه،خدا الرحمن الراحمینه

سلام الناز عزیزم، چقدر خوشحال شدم از دیدن پیامت.
ببخش که باعث ناراحتیت شدم الناز جان،‌ چقدر خدا رو شاکرم که اینجا اینهمه دوست و همدرد دارم، همینکه با من همدل و همراهی باارزش ترین چیزه برام.
ممنونم که برام نوشتی، من چشم امیدم به دعای خیر شما دوستانم هست و بس....
همینطوره، به حق همین ارحم الراحمین بودندش ازش میخوام رومو زمین نندازه و حال بابام رو بهتر کنه.

مهتاب چهارشنبه 16 مهر 1399 ساعت 02:37 http://wonderfullife.blogfa.com

مهتاب جان...

رویای ۵۸ سه‌شنبه 15 مهر 1399 ساعت 23:42

چقدر دلم گرفت....بدای آرامش دلت دعا می کنم...الهی که هر چی خیره براتون اتفاق بیفته....

ممنونم دوست خوبم، با دعای خیر شما عزیزان
الهی که خدا نظری هم به بیمار ما بکنه انشالله

Reyhane R سه‌شنبه 15 مهر 1399 ساعت 22:12

الهی بگردم
خدا خودش دلت رو آروم کنه عزیزم

قربونت برم ریحانه جان
آرامش من در گروی بهتر شدن و زجر نکشیدن بابام و خانوادمه، التماس دعا...

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 15 مهر 1399 ساعت 13:03 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان
این پستت اینقدر اشک آور بود برام که ناخوداگاه به ده سال پیش تابستون برگشتم. یاد پدرم و مریضی هاش افتادم یاد اون هفته آخر که به هذیان گفتن افتاده بود و میگفت چقدر خونه شلوغه در حالیکه فقط من و مامانم خونه و کنارش بودیم یا من رو اصلا نمیشناخت و مثل بچه ها‌ شده بود و خودش رو لوس میکرد و اصلا غذا نمیخورد با زور سرم سر پا بود و اصلا تو دنیای خودش بود تا اینکه یک روز صبح در حالیکه حرفهای نامفهومی میزد دیگه حرف نزد و یکهو سرد شد.... چقدر گریه کردم با این پست ، خدا هر طور صلاح میدونه برای پدرت قرار بده و اینو بدون بعد از هر سختی آسانیست شک نکن! راستی به خوردن قرص فلوکسیتین فکر کردی؟! از دکترت بپرس چون خیلی برای روحیه خوبه به خصوص برای ماهایی که از درون و عمیق همیشه غمگین بودیم و سخت خوشحال میشیم. حتما یک سرچی راجع بهش بکن چون خیلی برای روحیه خوبه و اینو بدون به هر حال دختر گلت هم بزرگ میشه و مستقل تر میشه و میتونی بیشتر به کارات برسی.

سلام آیدا جان...آخ که چقدر دلم خون میشه اینا رو میگی. تمام وجودم میشه ترس و بغض. خدا پدر بزرگوارت رو رحمت کنه و روحشون قرین رحمت باشه. به پدر من هم رحم کنه.
والا عزیزم به نظر خودم هم باید قرص ضد افسردگی بخورم، یه مدت رفتم جلسات روان درمانی بابت افسردگی و اضطراب و وسواسم، اما فعلا در حد همون روان درمانی مونده و قرصی تجویز نشده، همون هم بعد مریض شدن نیلا و بدتر شدن حال بابام نرفتم، اما تصمیم دارم یکم اوضاع عادی تر شد دوباره برم و اگر لازم باشه به روانشناسم بگم نیاز به روانپزشک و تجویز دارو دارم
والا از دخترم همین الانم گله ای ندارم، خدا شاهده بزرگترین دلخوشیمه،‌ اون بچست و باید بچگیشو بکنه، مشکل منم که انرژیم کمه و بخصوص وقتی سر کار میرم زود خسته میشم، وگرنه نیلای من عشقه...گاهی دوست ندارم بزرگتر از این بشه بس که شیرین شده

خانمـــی سه‌شنبه 15 مهر 1399 ساعت 09:13 http://harfhaye-dele-khanomi.mihanblog.com/

چقدرررر گریههه کردم با این پستت ... انشاالله پدرتون سلامتیشو به دست بیاره انشاالله همه پدر و مادرا سالم باشن ... چقدر بد که همه ما به اجبار باید این روزا رو تجربه کنیم

الهی بگردم،‌شرمنده که حال دلت رو خراب کردم.
الهی آمین، خدا هیچ پدر و مادری رو محتاج و زمینگیر نکنه انشالله.
واقعاً همینطوره،‌متاسفانه همه بچه ها دیر یا زود چنین روزگاری رو تجربه میکنند،‌فقط انشالله پدر و مادرها هیچ موقع نیازمند بچه هاشون نشن و عمر باعزت و همراه با سلامتی داشته باشند.

خورشید سه‌شنبه 15 مهر 1399 ساعت 00:33 http://khorshidd.blogsky.com

دوست قدیمی و عزیزم همیشه وبت را خوندم تو اینیستا با هم گپ زدیم با خوشیت شاد شدم و با اندوه ت اندوهگین ولی این دفه و با این پستت دلم ترکید کل پستت زار زدم و چقدررررر دلم خواست پیشت بودم و حداقل بغلت میکردم چقدر حس کردم دیوارهای این دنیا برات بلند شده
از ته ته ته دلم برای پدر بزرگوارت پرآرامش ترین و سبزترین حالت ممکن را از قادر متعال خواهانم امیدوارم همین لحظه و ساعت پایان درد و رنجش باشه و شیرین ترین پیامک ها را برای دخترش ارسال کنه
برای مادرت از ته دلم سلامتی و آرامش میخوام
چقدررررر دلم بابت شرایط خواهرت گرفت
چقدر دلم میخواد یه کاری از دستم برمیومد عزیزم

الهی قربونت برم خورشید مهربونم، اون موقع که کامنتت رو خوندم، خودم هم نتونستم جلوی بغض و اشکم رو بگیرم، اصلاً‌انگار از ته ته دلت نوشتی برام. همونقدر به عمق وجودم رسوخ کرد و حس کردم امکان نداره خدا دعای چنین بنده ای رو زمین بندازه. همینکه شب اربعین برای بابام اونطوری دعا خوندی،‌خواهری رو در حقم تموم کردی...
ایکاش بودی و میتونستم تو بغلت خودمو خالی کنم عزیزم، به جبران همه مهر و محبتت جز دعا برای سلامتی خودت و خانوادت و بچه های نازت کاری نمیتونم بکنم.
تو خیلی کار از دستت برومده برای من،‌ همینکه انقدر پیگر احوالمی و منو از دعات بی نصیب نمیذاری،‌بزرگترین کاره خورشید نازنینم

مرضیه دوشنبه 14 مهر 1399 ساعت 18:24

انگار خود منی مرضیه جان
اینایی که مینویسی دقیقا دوسال پیش منه
همه ی حرفات احساست حرفای بابات مادرت
میدونی پدر من دیگه اینقدر زجر میکشید که خدا منو ببخشه دیگه میدونستم خوب شدنی در کار نیست ؛ نمیخواستم زجر بکشه .نیمه شبها که ناله هاش رو میشندیم دست به دعا میشدم که خدایا عذابش نده ببرش پیش خودت وراحتش کن
خوندم و گریه کردم فقط
تو خود منی

الهی بگردم، چقدر حستو فهمیدم، چقدر درکت کردم، چی کشیدی مرضیه جان....
فکر میکنم بار اولی باشه برای من پیام گذاشتی،‌اما چه خوب باهام همذات پنداری کردی. ایکاش هرگز این روزها رو تجربه نمیکردی مرضیه جان...احتمال میدم خدا دعات رو شنیده و پدرت رو از اون درد و رنج راحت کرده،‌ الان موقع اذان ظهره و من به نیتشون حمد و فاتحه میخونم، روحشون در آرامش باشه.
انشالله که روزگارت پر بشه از دلخوشیهای بزرگ و کوچیک

نسترن دوشنبه 14 مهر 1399 ساعت 17:59 http://second-house.blogfa.com/

مرضیه جانم
صبور باش عزیزدلم،میدونم خیلی سخته، خیلییی خیلییی سخته اما قوی باش عزیزم بخاطر نیلا...
مرگ و زندگی دست خداست خودت مگه نگفتی

چی بگم نسترن جان،‌تا بحال که اگه صبوری نکرده بودم، به مرگم راضیتر بودم، بازم شکر میکنم و توکل، و صبر، شاید خدا جوابی بهم بده...
چرا گفتم، و باور دارم بهش،‌اما گاهی حتی باورهای آدم، نمیتونه جلوی اندوه عمیقت رو بگیره

تمشک دوشنبه 14 مهر 1399 ساعت 14:11 https://mahbubedelam.blogsky.com

عزیزم

دعا کن برامون

سمانه دوشنبه 14 مهر 1399 ساعت 11:57 http://weronika.blogsky.com

مرضیه جانم
مرضیه جانم
چی بگم، چی می تونم بگم، چی می شه گفت؟
تک تک کلماتی که امروز نوشته بودی با گوشت و پوستم درک می کنم و می فهمم، با تک تک کلماتت اشک ریختم
دنیا دنیای بی رحمیه، گاهی از حکمت و عدالت خدا می ترسم اما به قول طیبه جان جز تسلیم بودن کاری ازمون بر نمی آد
امیدوارم خیلی زود خیلی زود حال پدر و مادرت بهتر و بهتر شه
امیدوارم خیلی زود خیلی زود حال دلت بهتر و بهتر شه

قربونت برم عزیزم، خدا میدونه چقدر حس کلماتت رو دریافت کردم...ممنون که با من همدردی میکنی.
ممنون که دعاهای خیرت رو روانه ما میکنی، چی از این ارزشمندتر. خدا به خودت و عزیزانت سلامتی بده
فقط برای بابا و مامانم و همه بیماران دعا کن خانومی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.