بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خفقان...

اگر نیلا انقدر به من نیاز نداشت که مطمین باشم نبودن من دنیا و سرنوشتش رو به هم نمی‌ریزه، اگر خودم میتونستم ازش دل بکنم و دیگه نبینمش، اگر میدونستم و صددرصد یقین پیدا میکردم که دخترم بدون مادرش خوشبختتره، همین امشب مرگم رو از خدا میخواستم و التماس می‌کردم که صبح فردا رو نبینم، و شاید اگر خدا رو به عزیزترین بنده هاش قسم میدادم،دعام هم مستجاب میشد، شاید اگر به خدا میگفتم این آخرین خواسته من از اون تو این دنیاست روی من رو زمین نمینداخت...

 خسته تر از اونیم که دووم بیارم، ظرف من پر شده، یه قطره دیگه توش بریزه سرریز میکنه.

دلم میخواد این دنیا و آدمهاش رو بذارم برای کسانی که هنوز ظرفیت اینهمه درد کشیدن رو دارند...

اما نیلا، نیلا نیلا...

نیلایی که روبروم میشینه و در جواب دوستت دارم من میگه منم دوستت دارم، نیلایی که هنوز براش مهمه چرا مادرش گریه می‌کنه و به اشکهاش بی اعتنا نیست، همین دختر نمی‌ذاره این زندگی رو رها کنم. 

بعد دخترم همسرم، اما برای همسرم بهتر از من هم هست...شاید حتی خوشبختتر هم بشه اما درمورد نیلا نمی‌دونم...

کاش دغدغه دخترم نبود و همین امشب همه چی تموم میشد

خبر مرگ من همه جا پخش میشد، شاید چند روزی دلهای سنگی که دوستم نداشتند، برام میسوخت، و بعد جریان زندگی ادامه پیدا میکرد. من با خاک سرد یکی میشدم و دردهام برای همیشه تمام میشد، شاید حتی پدرو خواهرم رو هم میدیدم، شاید زندگی جدیدم قشنگتر میشد.

 دارم هزیون میگم فکر کنم، اما نه این خود منم، منی که بریده و  روحش مرده. شاید اصلااین پست رو منتشر نکنم، فقط خواستم بگم و بنویسم  چقدر امشب چنگال مرگ گلوم رو فشار میده. چقدر ناامیدم و احساس بدبختی میکنم.

همه اون احساس خوب این چند وقت که به زحمت بدست آورده بودم، دود شد رفت هوا، ایکاش غصه دخترم نبود و کمی هم جراتم بیشتر بود تا با چند تا از همون قرصهای اعصابی که این چند وقت می‌خوردم خودمو برای همیشه راحت میکردم...

اما میدونم تو این دنیا جز من هیچکس نمیدونه نیلای من چه غذاهایی رو بیشتر دوست داره، منظورش از بعضی کلمات چیه، با چه کارهایی بیشتر از همه می‌خنده و چه چیزهایی بیشتر از همه ناراحتش می‌کنه.

هیچکس نمیدونه، فقط من میدونم. شاید مادر خوبی براش نبودم، شاید مریض روانی بودم، شاید همه کمبودهام، عقده ایم کرده بود، اما کاش بدونه خیلی از اتفاقاتی که در تقدیرم افتاد از دست من خارج بود. کاش بدونه تلاش کردم و نشد، کاش‌ منو ببخشه.

کاش بدونه فقط و فقط به خاطر اون این زندگی لعنتی رو ادامه دادم...

کامنتهای پست قبل رو بدون پاسخ تایید میکنم. عمری باشه بعدا همه رو جواب میدم.   

اگر کسی ذره ای فقط ذره ای دوستم داره، برام دعا کنه حالم دوباره خوب بشه...

مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود،
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود.

نظرات 15 + ارسال نظر
مریم ... چهارشنبه 9 تیر 1400 ساعت 23:09

سلام مرضیه جان نه اون مریم نیستم عزیزم در اینستا با اکانت mery.dailylife آشناییم باهم
پست رمزیتو هم خوندم برات ارزوی صبر و ارامش دارم چون من واقعا روزهای به مراتب سختتر از تورو گزروندم و از خدا چه پنهون که گاهی بچه های سالم و شاد میبینم بهش گله میکنم که چرا اینقدر منو دخترمو اذیت کرد ما چه گناهی کردیم .... اما از حق نگزریم که درهای لطف و محبتشو به روی ماهم باز کرد و شادی و لبخند رو به لب ماهم آورد و جواب صبر مارو داد ... خواهر عزیزم این روزها سخت وو سخت میگزره اما میگزره و تموم میشه میدونم که هیچ واژه ای تسلی بخش تو نخواهد بود اما به قدرتش شک نکن و بدون بالاخره این روزها تموم میشن ... منم از بچگی مشکل چشم داشتم و دوبار عمل کردم الان اینقدر عملهای چشم راحت شده که از اون چیزی که ما فکر می کنیم بهترشده پس لطفا پیشاپیش خودتو نگران و افسرده نکن ... به آینده امیدوار باش ... همونطور که خودش غم و ناراحتی رو میده بجاش شادی و امیدم میده ... فقط بدیش اینکه غم خروارخروار میاد مثقال مثقال میره اما میره و بعد اون چشم شما به دنیای پر رزق و روزی و سلامتی روشن میشه ... پس صبور باش و منتظر رسیدن روزهای خوب

آرزو دوشنبه 7 تیر 1400 ساعت 23:20 http://arezoo127.blogfa.com

عزیزم هووووم خیلی ناراحت شدم برای حالت.حدس میزنم بخاطر خواهر و مادرت باشه این همه حس بد
امیدوارم متوجه بشن دارن چه بلایی سر تو میارن

متوجه شدنشون دیگه برام مهم نیست، خسته تر از اونم که بیش از این دنبال محبتی باشم که نیست.
آدمی هم نیستم که بگم خودم پاک و منزه هستم و بقیه بد. حتما تقصیراتی هم داشتم اما قطعا نه در این حد که چنین رفتارهایی حقم باشه.
اما اینم دیگه مهم نیست با این اتفاقات جدیدی که پیش اومده...

الهام شنبه 5 تیر 1400 ساعت 08:37

خدا کمک کنه بهت مرضیه جان

ممنونم الهام جان، دعامون کن

سلام عزیزم
انگار ستاره های اسمون این روزها در وضعیت مطلبوبی قرار ندارند که اکثر افراد احساس تهی بودن و مرگ دارند. دقیقا درکت میکنم. خسته شدی داری لبریز میشی دیگه نمی کشی. من هم در شرایط خودت هستم. خیلی خسته شدم، اما دلم میخواست جای تو بودم اره دلم میخواست مثل تو کار رسمی و درامد داشتم باهاش خونه و ماشین میخریدم و دیگه چی از این بهتر؟؟؟؟ هان؟؟؟ حداقل یک جایی بود که صبح ها به انگیزه اونجا و دور شدن از این خونه ، میرفتم و هر ماه درامدی داشتم . اونوقت چطور یک ادمی که آرزوی خیلی ها که همون کار و شغل مناسبه رو داره اما باز ناخوشه؟!!! نکنه من و تو ژنتیکی و ذاتی افسردگی داریم؟! بابا من خیلی ها رو می بینم تو مشکلات غرق هستند اما خیلی بی خیالن و خوشی و تفریحاشونو از بین نمی برن، الکی خوشن. چرا ما نمیتونیم مثل اونها باشیم؟! تو ذاتمون نیست؟ منم بارها به خودکشی فکر کردم به خلاص شدن از شر همه این نشدن ها اما ترسیدم. اصلا نمیخوام آیه یاس باشم ناامیدی بدم نه نه .... نمیدونم چمه. مرضی جان گاهی اصلا خودمونم نمیدونیم چی واقعا حالمونو خوب میکنه شاید اگر از سمت خانوادمون محبتی مهری چیزی ببینیم امیدوارتر بشیم ... مرضی شاید چون ما مثل بقیه دوست و رفیق صمیمی نداریم که راحت باهاش حرف بزنیم و خالی بشیم درد دل کنیم ، لبریز شدیم. آدم محبت خانواده‌ میخواد ادم دوست و رفیق خوب میخواد که بتونه چهار کلام‌باهاش‌حرف بزنه راهنمایی‌بشه مشورت بگیره آروم بشه. مشکل من و تو اینه هم از لحاظ روحی و‌ژنتیکی ذاتا افسردگی داریم و خیلی چیزها خوشحالمون‌نمیکنه هم اینکه دوست و رفیق نداریم که باهاشون حرف بزنیم اروم بشیم. من تا خسته و دلمرده میشم میرم تو دنیای وبلاگستان و سرگذشت بقیرو میخونم و میفهمم فقط من نیستم که لبریز و خسته و افسرده میشم بقیه هم مشکلاتی مثل منو تحمل میکنند.... مرضی جان به قران پناه ببر به خدا پناه ببر بیرون از خونه برو تا اروم بشی. برات تو دلم دعا کردم یکهو دلت شاد بشه.

آیدای عزیزم،‌تو که حرف میزنی انگار حرفهای خودم رو میشنوم...نمیدونم چی بگم فقط میتونم بگم هیچکس شاید نتونه حرفها و مشکلات تو رو اندازه من درک کنه. شاید بزرگترین حسرت زندکی من نداشتن یه دوست پایه و همدل باشه و یه خانواده که همه جوره هوامو داشته باشندو
آره من مطمئنم افسردگی ژنتیکی دارم و فقط باهاش میسازم، گاهی میره و میاد،‌ شایدم دو قطبی باشیم چه میدونم...
الهی بگردم که تمام فکر و ذکرت داشتن کار و درآمد هست...به خدا درکت میکنم، کاش کاری ازم برمیومد فقط میتونم دعا کنم برات عزیز دلم که به آرزوهای قلبیت برسی. اگر هم نرسیدی و نتونستی چنین شغلی داشته باشی خواهش میکنم انقدر خودتو اذیت نکن، مطمئنم خدا برای تو بد نمیخواد. یه روز که شاید خیلی هم دور نباشه، تو کوچه ما هم عروسی میشه آیدا جان

خانوم جان پنج‌شنبه 3 تیر 1400 ساعت 23:09

وااای چه اتفاقی افتاده چرا اینقدر داغونی دختر ، خدا حفظش کنه نیلا رو بچه ها واقعا امید زندگی پدر و مادرن توروهم برای اون حفظ کنه ، نمیدونم جی شده امیدوارم حال دلت و روحت و جسمت به زودی خوب خوب بشه فقط میتونم برات دعا کنم

چی بگم سمیه جان
تو پست جدید توضیح دادم.
همون دعا ارزشمندترین کاره برای من

آرزو پنج‌شنبه 3 تیر 1400 ساعت 10:10

مرضیه جان آخه چی شده؟
تو زن محکم و قوی هستی ،همیشه از پس مشکلات به بهترین شکل بر اومدی.
نا امیدی و ضعف گاهی به هممون غلبه میکنه.امیدوارم زودتر حالت بهتر بشه.

فدات بشم که انقدر نگاه مثبتی به من داری، اما من والقعا قوی و شجاع نیستم،‌مشکلاتم رو رد کردم اما نتیجش شد کلی تبعات منفی روحی و جسمی.
دعا کن برامون،‌من به لطف خدا همیشه امیدوارم.

رابعه پنج‌شنبه 3 تیر 1400 ساعت 00:03

سلام مرضیه جان ما انسانها همه روزای خوب داریم و روزای بد بالطبع روزای بد سخت تر و تلختر میگذره بخاطر بچه هامون هست که راه میریم می خندیم زندگی می کنیم میگن تا شقایق هست باید زندگی کرد شقایق ما بچه هامون هستند فکرای منفی رو بی خیال رها باش

سلام رابعه عزیز. تا وقتی مادر نشده بودم نیمفهمیدم میتونه کسی در دنیای تو وجود داشته باشه که از خودت عزیز تر باشه. حاضر باشی جونتو بدی فقط بخنده و خوب باشه، الان نیلا برای من نمود همینه. برامون دعا کن عزیزم

نازنین چهارشنبه 2 تیر 1400 ساعت 21:43 http://manamdegeh.blogfa.com

مرضیه جان الهی دلت آروم بشه
نمیدونم دلیل این همه ناامیدی چیه اما از خدا میخوام به دلت آرامش بده
ناامید نباش خدای روزهای سخت همون خدای روزهای راحتی و خوشی هست بهش اعتماد کن

قربونت برم عزیز دلم، انشالله خدا هیچ بنده ای رو اینطور درمونده نکنه. آره میدونم روزهای خوب هم میرسه، میدونم میگذره،‌فقط کاش رمقی برام بمونه

رها چهارشنبه 2 تیر 1400 ساعت 14:15 http://golbargesepid.parsiblog.com

مرضیه جون چی شدی آخه چی اینقد بهم ریختت؟؟؟؟؟؟ دعاگوت هستم و برات یه عالمه شادی ارزو دارم
زود بیا بنویس دلم شور میزنه ها

چی بگم رهای خوش قلب. ممنون که دعا میکنی، طی امروز یا فردا پستم رو منتشر میکنم

ساناز چهارشنبه 2 تیر 1400 ساعت 14:13

درسته مثل قبل کامنت نمی زارم ولی حواسم بهت هست
عزیزم واقعا حق داری اینجوری بهم بریزی چون تو حتی فرصت عزاداری هم نداشتی
تو ظرفیت خشمی که نسبت به خانواده داری پر شده
و همین چیزهای تلنبار شده توی مغزت گاهی تو رو تا مرز جنون می بره و عصبانیت می کنه
گاهی هم اینجوری حس افسردگی بهت می ده
برو پیش روانکاو و باهاش دوران ‌کودکی تا به امروز رو مرور کن و درمان بگیر
خیلی به روح خسته ات کمک می کنه

سلام ساناز عزیز،‌خیلی وقت بود ازت بیخبر بودم، از یادم هم نرفتی اصلا
پیش روانکار رفتم و میرم، دارم قرص میخورم، اما تمام نتیجه گیریهات درسته،‌یه خشم عجیبی دارم که تا الان با من بوده، باید ازش عبور کنم تا حالم بهتر بشه...
امیدوارم بهترینها در زندگی برات پیش بیاد

رویای ۵۸ چهارشنبه 2 تیر 1400 ساعت 13:00

ای وای....برای حال دلت دعا می کنم

ممنونم رویا جانم،‌همون دعا بهترین کاره در حق من

ارزو چهارشنبه 2 تیر 1400 ساعت 12:19

سلام مرضیه جان
چی شده؟ان شالله آروم شده باشی.نمی دونم چی بگم

سلام آرزو جانم
در پست جدیدم که امروز یا فردا منتشر میکنم توضیح دادم گلم

مریم ... چهارشنبه 2 تیر 1400 ساعت 12:04

مرضیه جان چرا اینقدر نا امیدی ... چرا حال خوبتو وابسته به دیگران میکنی... پدر و مادر و خواهر برادر خوب بودنشون در زندگی خوبه اما چیز ضروری نیست ... یکم فکرهاتو عوض کن خودتو بیشتر دوست داشته باش عقاید و سنتهای قدیمی رو بریز دور ... خوش باش ... گور بابای دنیا و آدماش ... کاش به ما از بچگی به جای عزت و احترام به بقیه . احترام به خودمون یاد می دادن...دوست داشتن خودمونو و اینکه الویت اول زندگی خودمونیم بعد بچه و بقیه افراد خانواده ... درصورتی که در فرهنگ علط ما این مدلی بودن گناه و سرزنش میشه ... فرهنگ ما فرهنگ افسردگیه ... فرهنگ غم و نا امیدی
...تو دختر به این زیبایی هستی چرا شادی رو از خودت و دخترت دریغ میکنی عزیزم

مریم جان چی بگم که نگفتنش بهتره.
آره حال خوبم رو اینهمه سال وابسته کردم به دیگران،‌ تایید و قضاوت دیگران همیشه برام مهم بود،‌خودم رو اولویت قرار نمیدادم،‌هیچوقت عزت نفس کافی نداشتم، خودکم بین بودم...هیچوقت به خودم به عنوان یک انسان احترام و ارزش نذاشتم. خیلی سعی کردم این روند رو عوض کنم اما نشد، یه چیزی که در وجود آدم از بچگی نهادینه شده تغییرش سخته خیلی سخت.
خیلی دنبال شادی دوئئیدم مریم جان یه وقتها هم بهش رسیدم انکار نمیکنم اما هیچوقت موندگار نبودند فقط مرهم درد بودند بازم شاکرم و چشم به آینده بهتر دارم انشالله
برام دعا کن دوست خوبم
راستی مریم جان تو همون مریمی هستی که بهم پیامک میدی و جویای احوالم میشی و دو تا دختر گل داری؟

فرناز چهارشنبه 2 تیر 1400 ساعت 09:31 https://ghatareelm.blogsky.com/

مرضیه جون این حرفا چیه میزنی؟ خانواده سه نفره زیباتون رو با این افکار بیخود خراب نکن. تو خیلی قوی هستی میتونی از پس مشکلات بربیای هرچقدر هم سخت باشن. ببین تو فشارهای زیادی تو این دو سه ساله اخیر بهت وارد شده مریضی پدرت، فوتش مشکلات با خانوادت، هرکدوم می‌تونه یه آدم رو از پا دربیاره ولی تو انقدر قوی بودی که همرو پشت سر گذاشتی پس باز هم یه مادر و همسر قوی باش

چقدر حرفات آرامش بخشه فرناز جان،‌اما میدونی چیه من هیچوقت شجاع و قوی نبودم خیلی وقتها با اشک و آه سختیها رو پشت سر گذاشتم،‌خیلی وقتها خدا بهم نظر کرد و نذاشت زمین بخورم، شکننده بودم اما خدا پشتمو خالی نکرد....
نمیدونم شایدم راست میگی و قوی بودم اما مگه آدم قوی انقدر گریه میکنه؟
مشکلاتم کم نیست اما یادم نمیره که خدا از مشکلات من بزرگتره،‌یادم نمیره هنوز چقدر به خدا بدهکارم... برام خیلی دعا کن همسر و مادر نمونه

سمانه چهارشنبه 2 تیر 1400 ساعت 07:35 https://weronika.blogsky.com/

مرضیه جانم
تو روزهای خیلی سختتری رو گذروندی
حتما حتما برات دعا می کنم حالت بهتر شه

ممنونم سمانه جان،‌آره روزهای سختتری هم بوده، اما انگار از یه جایی ظرفیت آدمها ته میکشه،‌از درون خالی میشه،‌دیگه نمیتونه بیشتر از اون تحمل کنه
برام خیلی خیلی دعا کن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.