بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

موضوعات این چند هفته اخیر....

این پست رو شنبه همین هفته نه مرداد نوشتم اما انقدر کار پیش اومد که تازه امروز چهارشنبه تونستم منتشرش کنم، از اون جهت میگم که زمانهایی که تو پستم اشاره کردم برای روز شنبه هست.نمیخوام گیج کننده بشه. 

از اونجاییکه چند تا موضوع نسبتاً بیربط رو میخوام بنویسم، هر مطلب رو با یه عدد از هم جدا میکنم:

1. یکی از ذوقهای عجیبی که این چندوقت پیدا کرده بودم و حسابی براش وقت و انرژی گذاشتم، درست کردن و تزئیین بالکن کوچیک خونمون بود طوری که بتونیم توش بشینیم و حتی دراز بکشیم! خدا میدونه چه انرژی و هیجانی براش گذاشتم! تو این دوهفته اخیر به تدریج بالکنمون رو بیشتر و بیشتر تزئیین و مبله کردم، یه سری وسایل از دیجی کالا سفارش دادم مثل آینه های به اصطلاح دکوراتیو کوچولو طرح ماه و ستاره و پروانه و یه مدل دیوارپوش برای دیوار بالکن و یه سری گلدون خیلی زییا و یه چراغ خشکل مخصوص فضای باز و یه سری ریسه با نور سفید زیبا با طرح ستاره و دوتا کوسن رنگی... اما خیلی جالبه که به جز اینا هشتاد درصد وسایل مثل میز و صندلی و قالیها و رومیزی و پنکه گیره ای و حتی قفسه های گلدون رو خودم داشتم و از وسایل تو خونه استفاده کردم. درواقع گرونترین وسایل همون وسایلی بود که تو خونه داشتم و این خیلی کمک بزرگی کرد ! فقط موندم چرا بعد یکسال و نه ماهی که تو این خونه بودیم تازه به این فکر افتادم! انقدر خشکل شده که حد نداره! دقیقاً شده یه بخش خیلی زیبا از خونمون که شبها تو سکوت و آرامشش تو فضای باز میشینیم و وقتی هم که هوا گرمه پنکه گیره ای کوچیکمون رو روشن میکنیم و تو نور ریسه ها و اون فضای زیبا و رویایی کلی لذت میبریم. شده یه انگیزه خوب برای زندگیمون.... از اونجاییکه به خاطر مشکل روحی نیلا یکماه و نیمه که تلویزیون رو جمع کردیم و بخصوص غروبها خونه سوت و کور و دلگیر میشه، همین درست کردن بالکن کلی برای من مایه دلخوشی و روحیه گرفتن بود و بعد یه دوره دل نگرانی و استرس بابت نیلا خیلی چسبید. حالا حتما عکسی ازش میذارم. 

2. هفته قبل سه شنبه پنج مرداد یه جوجه خشکل ناز برای نیلا خریدم، مدتی بود تو فکرش بودم و حس میکردم شاید یه حیوون یا پرنده خونگی بی خطر که منم ازش نترسم بتونه شرایط روحی و استرس نیلا رو خیلی بهتر کنه، ولی خب  نمیدونستم از کجا باید بگیرم، تا اینکه موقع برگشتن از سر کارم، دیدم روبروی یه مغازه تعمیر موتور، چندتا جوجه ناز تو یه محفظه ای با نرده نگهداری میشن، به تعمیرکار مغازه گفتم اینها رو از کجا خریدید که منم بگیرم، گفت نمیدونم من اینا رو از گلپایگان آوردم و محلی هستند، اما اگر خیلی دوست داری یکیش رو میتونی برداری، خب من از جوجه و پرنده و کلاً از خیلی حیوونها میترسم، حتی اگر هم نترسم از دست زدن بهشون خیلی خیلی وحشت دارم، از جوجه و کبوتر و گنجشک و مرغ و خروس و گربه و... ترس زیادی ندارم و به راحتی نزدیکشون میرم اما از بغل کردن و دست زدن بهشون خیلی میترسم و اذیت میشم، خلاصه از آقا تشکر کردم و یه خشکلش رو برداشتم و با اینکه تعارف کرد پولش رو لازم نیست بهش بدم، اما اندازه مبلغی که خودش خریده بود باهاش حساب کردم، از اونجاییکه اصلا نمیتونستم دستم بگیرم به فروشنده گفتم بذارتش تو جعبه، برگشت گفت به نظرم اگر میترسی نبری بهتره و ممکنه اذیت بشه و خیلی مواظبش باش. بهش گفتم برای دختر کوچیکم میخوام و خودم خیلی روی نگهداری موجود زنده حساسم و حتی حاضر نیستم پرنده ها رو تو قفس نگهدارم، اما اگر احساس کردم نمیتونم درست و حسابی ازش نگهداری کنم یا ازش میترسم میام و به شما برمیگردونم و پولش رو هم پس نمیگیرم. خلاصه که جوجه رو خریدم و تو راه خونه کلی به اسمش فکر کردم و در نهایت اسمش شد نازدونه!
با ذوق و شوق زیاد بردمش خونه و به نیلا نشونش دادم، خیلی خیلی زبل و سرحال بود، نیلا همون اول تلاش کرد بگیرتش تو دستش و من کلی خوشحال شدم که ازش نمیترسه، اما از اونجاییکه خودم از دست زدن به پرنده ها واهمه دارم، همینکه مجبور شدم بهش دست بزنم جوری ترسم رو نشون دادم که نیلا از همون موقع ازش بدجور ترسید. در واقع ترس من روش تاثیر گذاشت. تا یکروز بعد آوردن نازدونه به خونمون، همچنان ازش میترسید، تا اینکه با هزار جور سختی سعی کردم به ترس خودم غلبه کنم و بغلش کنم همین باعث شد نیلا هم ترسش بریزه و بگیره دستش و حتی روی سرش بذاره.... اینجا بود که فهمیدم واکنش من چقدر موثره تو رفتار دخترم.  نازدونه خیلی زیبا و تمیز و فرز و زبل بود، بچه که بودم یه جوجه زرد خشکل داشتم اما اصلا مثل نازدونه تند و تیز نبود. هر جا میرفتیم دنبالمون میومد و هزار بار نزدیک بود زیر پا لگدش کنیم، یکی دو بار هم این اتفاق از طرف سامان و نیلا افتاد و خدا فقط بهش رحم کرد که چیزیش نشد. جالبه که تو این مدت حتی یکبار هم فرش رو کثیف نکرد، چیزی که من و سامان خیلی روش حساس بودیم و به خاطر همین دوست نداشتیم بیاریمش بیرون از سبدش، اما از یه جایی دلمون براش سوخت و میاوردیمش بیرون ولی حتی یکبار هم کثیف کاری نکرد...نیلا حسابی باهاش سرگرم بود و منم بینهایت بهش علاقمند شده بودم، حتی سامان هم که از همون اول گفت برای چی خریدی و ببر بهش پس بده، از یه جایی به بعد حسابی دوستش داشت و گفت میتونیم نگهش داریم، حتی از دو روز بعد آوردن نازدونه به خونه تصمیم گرفتم یکی دیگه هم بخرم که با نازدونه جفت بشه و اسمش رو هم بذارم ناردونه...انقدر این بچه سالم و سرحال بود که مطمئن بودم صحیح و سالم بزرگ میشه و هیچیش نمیشه و تصمیم گرفته بودم کمی که بزرگتر شد بدمش مادرشوهرم که ببرتش شمال و بده به یه خانم روستایی، اما نیلا خانم بعد اینکه ترسش ریخته بود جوجش رو خیلی محکم تو دستش میگرفت! اونم با فشار. از طرفی نازدونه هم همش زیر دست و پا بود و گاهی ممکن بود ناخودآگاه گوشه پامون بگیره بهش چون گاهی متوجه نمی‌شدیم دنبالمون اومده، اما با این حال بعدش همچنان سرحال بود. روز جمعه هشت مرداد بود که دیدم نازدونه طفلکم به نظر بیحال میرسه، دنبالمون میومد اما با سرعت کم، دوست نداشت مثل سابق از روی مبل و صندلی بپره، خیلی به من می‌چسبید و همش میخواست بره زیر لباسم.الان میفهمم شاید سردش بوده... از ظهر جمعه به بعد خیلی بیحال شد، همش چرت میزد، از اونجا به بعد جدی جدی نگران شدم، در عرض یکساعت جوجه ای که راه میرفت و کم و بیش جیک جیک میکرد، بطور کامل بیحال شد و چشماش رو مدام میبست و سرش و بدنش مدام میفتاد! هول کرده بودم، رفتم تو اینترنت خوندم باید تو این موقعیت چکار کنم! گفتن آب قند و استامینوفن و قرص سرماخوردگی خوبه، هم آب قند رو امتحان کردم و هم استامینوفن رو اما فایده ای نداشت....داشتم دق میکردم، سامان رو که خواب بود با ناراحتی بیدار کردم، سامان که دیدش گفت بعیده بمونه، با اشک و گریه گذاشتمش تو سینی و بردمش تو بالکن. بازم امید داشتم آب قند و قرص اثر کنه یا هوای آزاد حالش رو بهتر کنه، اما طفلکم چنددقیقه بعد رفت. نمیدونم شاید به نظر خنده دار و مسخره بیاد اما من رسماً به هق هق افتاده بودم! سامان متعجب نگام میکرد، میگفت منم خیلی ناراحت شدم اما خدایی اینجور گریه کردن برای جوجه هایی که معمولا میمیرند عجیبه و تو بیش از حد وابسته شده بودی بهش! گفتم آره شاید به نظر خنده دار بیاد، اما از دست دادنهای زیاد من تو زندگی باعث نشده قویتر بشم بلکه حساسترم هم کرده، دل نازکترم کرده.... الهی بمیرم، سامان بچه رو تو دو تا دستمال کاغذی پیچید و گذاشت تو مشما! بهش گفتم سامان تو رو خدا ببرش بیرون تو خاک دفنش کن! سامان میگفت خاک از کجا پیدا کنم؟ بیخیال شو مرضیه، تو قشنگ تو نقش مادریت فرو رفتی، کجا دفنش کنم؟؟؟ دیدم راست میگه اما اشکام بند نمیومد، همش یاد صحنه های شادی و شیطونیمون تو این چند روز میفتادم و هی با خودم میگفتم نکنه من مقصر بودم؟ نکنه باید جاش رو گرمتر نگه میداشتم؟ نکنه زیادی از سبدش بیرون آوردمش؟  اما از طرفی هم فکر میکردم بغل کردنهای محکم نیلا در حد خفه کردنش باعث این اتفاق شده، چون سامان میگفت به نظر میرسید کنار بال راستش آسیب دیده بود و انگار شکستگی داشت... شاید به نظرتون مسخره برسه اما برای نازدونه صلوات فرستادم و بدون اینکه نگاش کنم راهیش کردم. الان فقط خدا رو شکر میکنم یکساعت قبل رفتنش یه عالمه آب بهش دادم و سعی کردم کمی از کف دستم بهش دونه بدم...در نهایت هم با کلی قربون صدقه وقتی حالش بد بود بهش رسیدگی کردم و در آخر هم تو بالکن و هوای آزاد از دنیا رفت....خیلی خیلی غصه خوردم اما انگار قسمت نبود تو خونمون بمونه. عجیب بود اینهمه وابستگی و حس مادری فقط بعد سه روز....حتی بهش میگفتم مامان جان!!! منی که وقتی میدیدم یکی سگ یا گربش رو مامان یا دخترم صدا میکنه، چندشم میشد یا میگفتم چقدر چیپ و لوس! اما خودم گاهی وقتی میخواستم نازدونه رو صدا کنم میگفتم "مامان جان" تازه فقط برای یه جوجه کوچیک! اونوقت بود که فهمیدم قضاوت کردن چقدر راحته....
اینهمه نوشتم درمورد یه جوجه کوچولو، شاید به نظرتون خنده دار باشه اما واقعاً از دست دادنش برام گرون تموم شد، اولین موجود زنده تو خونمون بود، فقط خدا رو شکر بعد رفتنش، نیلا خیلی هم بهونش رو نگرفت، بهش گفتم نازدونه از بالکن پرواز کرد به سمت آسمون پیش خدا! نیلا تصوری از مرگ نداشت و نداره، ، فقط گاهی میپرسه نازدونه خوابیده؟ میگم نه، بعد خودش میگه رفته آسمون.... خلاصه که برعکس تصورم واکنش خیلی بدی هم نداشته.
اینم از موضوع جوجه قشنگی که فقط سه روز مهمون خونمون بود و تو همون سه روز کلی حال دلمونو خوب کرد...امیدوارم اگه در حقش به خاطر ناآگاهی خودم کوتاهی کردم خدا منو ببخشه.
3. نمی‌دونم قبلا نوشتم یا نه اما عمل نیلا در نهایت افتاده برای بیستم مرداد.... دکتر فقط چهارشنبه ها عمل میکنه، این هفته به خاطر برنامه تحلیف و کار زیادی که داشتیم نشد وقت عمل بگیرم، دو هفته پشت سر هم نیلا مریض بود و باز نشد عمل بشه هفته پیش به خاطر مراسم عروسی رضوانه عمل رو عقب انداختم که بدبختانه در نهایت عروسی هفته قبل کنسل شد و خلاصه انقدر عمل طفلکم جابجا شد که قرار شد آخرش هفته آینده چهارشنبه 20 مرداد عمل بشه، از طرفی خیلی نگران کرونا هستم بخصوص که روز به روز هم شرایط بدتر میشه و به حد فاجعه رسیده، خب من هم تصمیم گرفتم نیلا رو بیمارستان دولتی عمل کنم و خواهر شوهرم میگه وضعیت بیمارستانهای دولتی بدتره اما به نظر من کرونا در هر حال خطراتش رو در هر مکانی داره، من از همون اول درمورد بیمارستان دولتی و  خصوصی برای عمل دخترم تردید داشتم که در نهایت کارها طوری پیش رفت که قرار شد بیمارستان لبافی نژاد که دولتیه عملش کنیم. مادر و پدر سامان قرار بوده برای عمل نیلا بیان تهران، دلشون هم خیلی برای ماها تنگ شده، چهارماه و نیمه بچه هاشون رو ندیدند، سر عمل نیلا هم مثل همیشه دوست دارند حضور داشته باشند و کنار ما باشند، اما اصلا نمیدونم به خاطر محدودیت های کرونا بتونند بیان تهران، هم تهران و هم رشت قرمزه، دراقع سیاهه وضعیتش و فکر نمیکنم بهشون مجوز بدند، یه سری که باباش رفته بود برای گرفتن مجوز، گفته بودند برای عملش پدر و مادر بچه هستند و چه نیازی به حضور شماست؟ وقتی هم بابای سامان تلاش کرد قانعشون کنه، گفتند باید مدارک پزشکی بچه رو نشون بدید. تازه این برای چندهفته پیش بود که قرار بود نیلا عمل کنه و به خاطر مریضیش کنسل شد، اونموقع کرونا تلفات کمتری داشت، الان که مادرشوهرم میگه احتمال زیاد اصلاً مجوز هم ندند، حتی میگه الان با جریمه هم اجازه تردد نمیدن و از همون کرج ماشینها رو برمیگردونن، خلاصه که خیلی ناراحت میشم اگه نتونند بیان، غیر موضوع عمل نیلا،دلم هم خیلی براشون تنگ شده، تازه خونه رو کلی تغییرات دادم که لحظه شماری میکنم بیان و ببینن، راستش رو بخواید دلم برای خودم میسوزه چون هر تغییری تو خونم بدم باید منتظر پدرشوهر و مادرشوهرم باشند که بیان و ببینن، وگرنه تو خونه ما هیچکی جز پرستار نیلا رفت و آمد نمیکنه که بخواد متوجه خریدهای جدید یا تغییر دکوراسیون خونمون بشه. منم هیچکدومش رو تا الان به مادرشوهرم نگفتم تا وقتی میاد غافگیر بشه اما چه میشه کرد که اصلا معلوم نیست بتونند تو این اوضاع وحشتناک کرونا مجوز بگیرن.  مدتهاست ذوق دارم بیان و سرویس خواب نیلا و فرش اتاقش و دکور بالکنم و خریدهای دیگم رو ببینن. چند تا وسایل آشپزخونه هم تو حراجی نزدیک خونمون گرفتم که بهش هدیه بدم. خلاصه که کاش بشه بیان.
۴ .همونطور که گفتم عروسی خواهر کوچیکم افتاد برای همین چهارشنبه سیزده مرداد (یعنی در واقع همین امروز که دارم پستم رو با تاخیر چهار روزه منتشر میکنم!) اولش قرار بود جشنش جمعه هفته پیش باشه که پدرشوهر رضوانه تماس گرفت و با دلایل خودش گفت بهتره به خاطر شرایط بد کرونا بذاریم برای بعد محرم و صفر... که در نهایت همسر رضوانه به خواست خودش عروسی رو انداخت همین چهارشنبه! حالا بدبختی اینه که من این هفته چهارشنبه (یعنی امروز که تازه می‌خوام پست رو منتشر کنم) به هیچ عنوان نمیتونم مرخصی بگیرم، حتی همکارای دیگمون تا شب هستند و همینکه بذارند من زودتر برم خونه خیلی لطف کردند و منت سرم گذاشتند! خلاصه که همه چیز قاطی شده، باز خوبه مهمونای رضوانه به سی نفر هم نمیرسند و باغ تالار هم گرفتند و فاصله ها زیاده و همه هم قراره دو تا ماسک بزنند، از طرفی به خاطر اینکه مهمونها همه خودی هستند و عمو و خاله اند، (همسر رضوانه پسرعممه) انقدر بابت لباس و آرایش و ... حساس نیستم، خدا رو شکر لباس دارم، وقت آرایشگاه هم گرفتم و قراره بدو بدو از سر کارم مستقیم برم آرایشگاه و یه آرایش معمولی مو و صورت انجام بدم، فقط ناراحتیم اینه که به خاطر عوارض  قرصهایی که میخورم تمام صورتم لک و جوش و آکنه شده و خیلی خیلی ناراحتم، اصلاً اغراق هم نمیکنم، واقعاً وحشتناکه و حتی بدون ماسک اعتماد به نفس کافی ندارم که برم خرید یا حتی همکارا منو ببننند، خب به خاطر مشکلات هورمونی خیلی وقتها تو زندگیم صورتم آکنه یا جوش داشته اما در این حد اصلا نبوده و اینا دقیقا عوارض قرصهای افسردگیه. هفته دیگه میرم پیش دکترم ببینم چکار میشه کرد و میشه داروها رو عوض کرد یا نه... 
همونطور که گفتم پستم رو شنبه نوشتم و امروز تازه منتشرش میکنم. هرکاری کردم نشد امروز رو مرخصی بگیرم! تازه همینکه گذاشتن زودتر برم، کلی لطفب کردند. این شده که باید تا ظهر اداره باشم و بعد تند تند از سر کار برم آرایشگاه و خودم و نیلا رو آماده کنم و... شانس منه ها، اینهمه شیفتی بودیم و دو روز تو هفته میرفتیم اداره، عدل درست روز عروسی خواهرم و روزهای قبلش باید میرفتم سر کار...
انقدر بابت حاشیه های حضور خواهرم و خانوادش تو جشن رضوانه و نوع برخوردها و حرف و حدیث های بعد مهمونی نگرانم که حد نداره. خدا خودش به خیر بگذرونه.
خدا کنه امروز به موقع به کارها برسم و یا اینکه حداکثر با نیم‌ساعت تاخیر به مراسم برسیم. کاش بتونیم و وقت بشه و نیلا هم همکاری بکنه قبل حرکت به سمت تالار خیلی سریع و فرز بریم آتلیه و سه تایی عکس بگیریم، حیفه عکس نگرفتن بعد اینهمه آرایش مو و صورت اونم بعد اینهمه مدت تازه تو شرایطی که دیگه حالا حالا ها تکرار هم نمیشه. بماند که امید زیادی به همکاری کردن نیلا تو آتلیه و درست ایستادنش ندارم حقیقتا...خدا کنه لاااقل بذاره یه عکس سه تایی هم که شده بگیریم...
خلاصه اینم یه سری اخباری که دوست داشتم بنویسم، و نوشتن پستم و انتشارش کلی عقب افتاد، حرفهای دیگه ای هم بود که میذارم برای بعد.
ممنون از همراهیتون.

نظرات 9 + ارسال نظر
نازنین جمعه 29 مرداد 1400 ساعت 22:34 http://manamdegeh.blogfa.com

سلام
ان شاء الله که خیره هرچی که تو پست رمزی نوشتی

رمز لطفا

عزیزم رمز رو تا سه چهار روز دیگه به شکل همون رمز قدیم درمیارم

فرناز شنبه 23 مرداد 1400 ساعت 06:41 https://ghatareelm.blogsky.com/

امیدوارم عمل دخترت به راحتی انجام شده باشه. چند بار میخواستم تو اینستا حالشو بپرسم ولی فکر کردم شاید اینجا راحتتر باشی. خیلی براش دعا کردم.
عروسی خواهرت هم مبارک

الهام دوشنبه 18 مرداد 1400 ساعت 07:13

سلام مرضیه جان عکس بالکنت رو اینجا هم بزار برای ماها که اینستا نداریم

عزیزم از شر این کرونای لعنتی راحت شم حتما

مینا یکشنبه 17 مرداد 1400 ساعت 15:16

آخی عزیزم برای جوجه درکت میکنم حق داشتی بالاخره اونم یه موجود زنده و ضعیف بوده اما تجربه ی خوبی بود هم برای خودت هم نیلا جونی
من این هفته یه سفر واقعا ضروری داشتم به شهرستان .بدون مجوز رفتیم و منع ترددی نبود در حالی گفتن برمیگردونن و ... و شنیدم یه سری ها هم از جاده های فرعی رفته بودن!به نسبت همیشه جاده خلوتتر بود ولی انواع و اقسام شماره پلاکها در حال تردد بودن فکر نمی کنم مشکلی باشه برای اومدن خانواده ی همسرت.
من از تصور بالکنتون کلی کیف کردم بساط چایی و میوه رو شبا ببرید تراس و هوایی عوض کنید

خانوم جان شنبه 16 مرداد 1400 ساعت 15:52

حس تو نسبت به جوجه میفهمم منم برای بچه ها یه بچه گنجشک گرفتم خودم کم داشتم اونم شده بچه سومم ! مبارکه عروسی رضوانه جان منتظریم از عروسی پست بذاری وبالکن قشنگتون ، منم خیلی تو اینستا میبینم که بالکن خونه شونو چقدر قشنگ درست میکنن و میشه یه گوشه دنج و سبز ، ما که نداریم بالکن

چه خوب که میفهمی، همش احساس میکردم شاید یه عده تو دلشون منو مسخره کنند که درمورد یه جوجه کوچیک انقدر احساسی برخورد کردم اما خب واقعاً تو همون سه روز بهش عادت کرده بودم.
پستم رو همین فردا منتشر میکنم.
آره حتماً عکسش رو میذارم، حالا یا تو وبلاگ یا تو اینستاگرام، بالکن حتی یک مترش هم ارزشمنده، مال ما حدود دو متره، ایشالا روزی یه خونه داشته باشید با یه بالکن بزرگ و دلباز، چیزی که آرزوی خودم هم هست.

مهتاب جمعه 15 مرداد 1400 ساعت 01:53 https://privacymahtab.blogsky.com

یاد جوجه های بچگیم که از دست رفت افتادم منم حساس بودم ولی خب زود کنار میومدم مطمئنن بخاطر فشار دست بوده، ولی پرنده خونگی همینه دیگه مراقبت خاص خودش رو داره که معمولا بچه دوسش دارن ،دختر خواهر شوهر عروس هلندی داره بالش چیده شده که پرواز نکنه مدام از سر و کول همه بالا میره من دلم به حال اینکه اسیر دست انسان میشن میسوزه حتی ماهی هم برای شب عید نمیگیرم
حالا بیا از عروسی بگو برامون

من بچه که بودم یه جوجه کوچیک داشتم، خواهرهام هم همینطور، یه روز که از مسافرت برگشتیم دیدیم افتاده تو آب خفه شده، هیچوقت اون صحنه از یادم نمیره. ولی واقعا انتظار نداشتم این جوجه انقدر زود از دست بره آخه خیلی سلامت و سرحال به نظر میرسید.
منم انقدر دلم برای پرنده های تو قفس میسوزه که نگو، یا حیوونای تو قفس.
منم سالهاست شب عید ماهی نخریدم، مردن اونا هم برام سخته. آره یه پست فردا منتشر میکنم انشالله

دریا پنج‌شنبه 14 مرداد 1400 ساعت 10:08

سلام .خوشحالم که یه پست سرشارازانرژی نوشتی.یه سوال بالکنتون چندمتره که تونستی صندلی ببری.لطف میکنی طول وعرضش روبگی چون منم میخوام ایده بگیرم ازت.انشالله عروسی خواهرت بدون ح ف وحدیث تمام شده باشه.اگرزحمتت نباشه حتماازبالکن وخودت توی عروسی خواهرت عکس بگیروتواینستا بذار.ممنون میشم

سلام عزیزم.
فدات شم ممنون...
والا دو متره حدوداً. اصلا بزرگ نیست اما خب میز و صندلیها هم خیلی جمع و جوره. جای زیادی نگرفته. طول و عرضش رو دقیق نمیدونم خب، اما سامان میگفت مجموعش حدود دو متر میشه، اما خب صاف و مستطیلی
شکل نیست و حتی قناسی داره اما به نظر خودم خوب چیدمش.
حتماً وقتی کامل کامل شد عکس میگیرم و میذارم اینستا گلم
عروسی هم با حاشیه کم گذشت، حالا فردا یه پست منتشر میکنم راجبش.

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 13 مرداد 1400 ساعت 18:45 http://sabzandush3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی؟
یه چیزی بگم؟! یک تجربه ای که من پس از سالها دکتر پوست و هورمون و تست انواع لوسیون و کرم برای صورتم به دست اوردم اما هیچ کدام کارساز نبودند یا تاثیر موقت داشتند اینه که من از دو سال پیش تصمیم گرفتم هفته ای سه یا چهار مرتبه چای نعنا بخورم ! چای نعنا واقعا مفیده هورمون های بدن رو متعادل میکنه و در نتیجه پوستت هم صاف میشه و دیگه خبری از آکنه ها نخواهد بود! در روزهای پریودی نمیخورم اما تا پریودم تمام شد هر روز سعی میکنم یک فنجان بزرگ چای نعنا بخورم و اگر هم سرچ کنی خواص دیگش رو هم میتونی بخونی حتی موهای زاید بدن رو هم کاهش میده. منم صورتم خیلی جوش زیر پوستی میزد و دونه دونه میشد الان مدتهاست دیگه خبری از جوش و لک نیست و صورتم صااف شده به خاطر همین چای نعنا. نعنای خشک یا تازه رو با اب میجوشونم و یک لیوان پر میخورم برای معده هم خیلی خوبه کلا پاکسازی میکنه. فکر کنم جوجه کوچولو رو از بس فشارش دادین سکته کرد

سلام آیدا جان، ممنونم از توصیه هات، خب من چای نعنا رو تجربه نکردم اما حقیقتش مشکل پوستی من منشا هورمونی و پلی کیستیک داره الان هم که قرصهای اعصاب بیشتر تحریکش کرده، اگر هم خوب و صاف بشه باز با کمترین به هم ریختگی هورمونی به حالت قبلش برمیگرده، بارها امتحان کردم و دیدم، اما خب چای نعنا رو هم امتحان میکنم، ضرر که نداره.
ممنون از تجربه ای که بیان کردی عزیزم...
آره منم موافقم! الهی بمیرم، هنوز هم عذاب وجدان دارم.

ویرگول چهارشنبه 13 مرداد 1400 ساعت 15:54 http://Haroz.blogsky.com

الهییییی چقدر غصه خوردی برای جوجه منم خیلی می ترسم از دست زدن به جوجه.
چقدر ناراحت شدم که اینطوری و فقط بعد سه روز رفت جوجه کوچولو. می دونی برای بچه های به سن نیلا گربه یا سگ بهتره چون اونا فرار می کنن مثلا اگر نیلا زیاد فشارشون بده ولی خوب جوجه نمی تونه. اشکال نداره عوضش تجربه قشنگی داشتی
عروسی هم ایشالا که خیلیییییی خوش بگذره و هیچ مسئله ایی هم پیش نمیاد.زود بیا برامون از عروسی تعریف کن فقط

آره خیلی زیاد، اصلاً فکرشم نمیکردم این اتفاق بیفته، یا اینکه اینطوری دلم بسوزه برای ازدست رفتنش. واقعاً تو همین مدت کم بهش عادت کرده بودم، شده بود عضوی از خونوادمون. از شگ و گربه تو خونه میترسم، تازه به خاطر نجاست سگ هم دوست ندارم برای خونه بگیرم اما واقعاً همین جوجه داشتن باعث شد بفهمم چقدر عاشق حیوون خونگی داشتن هستم.
عروسی هم گه گذشت، انشالله فردا پستی درموردش مینویسم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.