بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

جای خالی دوست ... (با احترام به دوستان عزیز مجازی)

********** روزگارم با دلهره و گاهی دلخوشیهای کوچیک و امیدهای ولو اندک میگذره... از ذره ذره وجودم مایه میذارم بلکه کمی حالم رو بهتر کنم،  برای همین دوست ندارم تو این پست هم مثل پستهای قبلی، دوباره و دوباره از درد مشترک این روزهای خودم و خانوادم بنویسم. از یه جایی فهمیدم هیچ آدمی نمیتونه برای مدت طولانی تو حال بد بمونه، حتی اگر براش موجه ترین دلیل دنیا رو داشته باشه، باید به هر دری بزنه بلکه یکمی حالش رو بهتر کنه،‌ برای اینکه دنیا به خاطر تو هیچوقت متوقف نمیشه و آدمهای اطرافت هم حتی اگر بهترین هم باشند،‌ دیر یا زود از هم صحبتی و همجواری با یه آدم همیشه غمگین و گله مند خسته میشند. برای همین سعی کردم راههایی رو یاد بگیرم که بتونم در سختترین لحظات خودم رو کمی آروم کنم، که راستش در حال حاضر فقط و فقط اینستاگرامه و هر از گاهی موسیقی و اینکه تو ماشین تو خیابونها چرخی بزنیم، راه دیگه ای فعلاً به ذهنم نمیرسه، چون من وقتی ناراحت و افسرده ام، عملاً نه میتونم کار خونه و آشپزی بکنم، نه پیاده روی کنم، نه کتاب بخونم نه حموم برم و نه حتی با دخترکم درست و حسابی بازی کنم و... دلم میخواد فقط برم تو اینستاگرام یا وبلاگها و سایتهای مشاوره رو بخونم یا تو وبلاگم بنویسم و یا اینکه اگر نیلا خانم و کارهای تموم نشدنی خونه اجازه بده بخوابم به امید اینکه زمان زودتر بگذره و اوضاع بهتر بشه یا من در اثر گذر زمان غمم رو کمی فراموش کنم، کارد که به استخون برسه، آرام بخش هم میخورم. البته دیدن دوستان و حرف زدن باهاشون هم خیلی سبکم میکنه، چون من آدمیم که وقتی از ته دلم غمگینم باید صحبت کنم و بیرون بریزم خودمو، اگر حرف نزنم و همزمان اشک نریزم، بعیده بتونم خود به خود آروم بشم، ولی متاسفانه به جز دوستان مجازی و یکی دو تا از همکاران اداره، در شرایط کلی، کسی رو ندارم که باهاش صحبت کنم، البته اگه از همسرم و مادرشوهرم و خانواده خودم فاکتور بگیریم، اما به هر حال جای خالی یه همصحبت و دوست (نه همکار) در دنیای واقعی همیشه تو دلم احساس میشه. خدا میدونه چقدر دوستان مجازیم رو دوست دارم و برام محترمند، اما قطعاً حضور فیزیکی آدمها خیلی وقتها موثرتر میتونه باشه، چیزی که من خیلی کم دارمش متاسفانه.

 اگر بخوام از حال و روز بابام و اوضاع بد خانوادم بگم، همون حرفهای قبلی و تکراری میشه که تو پستهای این چندوقت بارها و بارها نوشتم، فکر نمیکنم نوشتن دوباره و چندباره از حال و روز این چندوقت ما بیشتر از این خوشایند باشه،  نوشتنشون هم خودم رو عذاب میده و هم شما عزیزان رو ناراحت میکنه،‌بسکه مهربونید و با من همذات پنداری میکنید، خدا به شما و خانواده سلامتی بده و دلخوشیها و شادیهاتون رو زیادتر کنه که تو این روزهای سخت، شدید بخشی از دلخوشیهای من. وقتی با مهربونی بهم میگید با نوشته هام اشک ریختید و برای بابام و خانوادم دعا میکنید انقدر نسبت بهتون حس نزدیکی میکنم و آرامش میگیرم که همون لحظه خدا رو شکر میکنم که اینجا رو دارم و مینویسم و باعث دعای خیر دوستان خوبم در حق پدرم میشم، افسوس گاهی حسرت میخورم که چرا چنین دوستانی در دنیای واقعی ندارم.

********** اوضاع تغییری نکرده، ‌همچنان بابا درست و حسابی غذا نمیخوره و فقط مایعات میخوره به مقدار کم و همچنان حرفهای نامربوط میزنه و تن و بدن ما رو با نگرانی میلرزونه، غیر اون خبر تازه ای نیست. 5 شنبه هم دو سه ساعنی بهش سر زدیم و مثل قبل بود، بیحال و بیجون بود و کلافه و  دور از جونش حرف از رفتن میزد، اما وقتی ازش میپرسیدم بابا حالت چطوره میگفت خوبم...از خونه کتلت درست کردم و برای شام برده بودم و هرچی به بابا التماس کردم یکم بخوره نخورد که نخورد، و وقتی دیدم از شدت اصرار من و بقیه کلافه و ناراحت شده، هیچکدوم دیگه اصراری نکردیم، ‌اما نیلا خانم دست بردار نبود و از بشقاب خیارشور برمیداشت میداد دست بابا.... بابام هم با همون حال خرابش از دیدن نیلا و کارهایی که میکرد هر از گاهی لبخند ضعیفی میزد و من ته دلم از همین لبخندش آرامش میگرفتم، واقعاً گاهی چه کارهای ساده ای برای آدم میشه دلخوشی و دلگرمی. قبل اینکه بابام بیمار بشه، همیشه  با نیلا بازی میکرد و با گوشیش براش اهنگ میذاشت و انقدرها به چشمم نمیومد، الان با همین لبخند خفیفی که میزنه و اینکه اصلاً متوجه حضور نیلا و بازیگوشیهاش میشه، جون دوباره میگیرم و حالم بهتر میشه. همون صبح روز پنجشنبه به مامان گفته بود من 26 روزه از دنیا رفتم و زنده نیستم! یا میگفت شش روز دیگه میان دنبالم. چی بگم دیگه، گفتن و نوشتن این حرفها راحت نیست،‌ اما مینویسم بلکه همچنان از دعاهای خیرتون منو بی بهره نذارید. دلم برای مامانم میسوزه که اینطوری شب و روزش با غصه و ناراحتی و نگرانی میگذره، وقتی انقدر ضعیف و بی رمق و رنگ پریده میبینمش، از ته دلم غصه میخورم، اما مگه با تصمیم و حکمت خدا میشه جنگید؟

دست تک تک شما رو میبوسم که انقدر دعاگوی پدرم هستید، خورشید عزیزم از تو هم برای بار هزارم ممنونم  که اینطوری از ته دلت با من همدردی میکنی و بخصوص در شب اربعین حسینی، به یاد بابام و برای شفاگرفتنش بهم پیام دادی و برای بابا دعا خوندی. خدا ازت قبول کنه عزیزم. امیدوارم خودت و عزیزانت همیشه سلامت باشید و روزگار خودش جواب همه خوبیها و محبتهات رو بده...از باقی دوستانم هم از صمیم دل ممنونم، خدا رو شکر میکنم اینجا رو دارم و میتونم کمی از دردهامو حداقل جایی مثل همینجا فریاد بزنم.

********** بارها گفتم، تو همین پست هم  اشاره کردم، در دنیای واقعی، من دوستان زیادی ندارم،‌ البته مثلاً همکارانم میتونند گاهی برای من شبیه دوست  باشند، اما حقیقت اینه که دوستی که سابقه رفاقت دیرینه باهاش داشته باشم و بدون ترس و واهمه باهاش درددل کنم و و موقغ غم و ناراحتی بتونم بهش پناه ببرم یا بهش سر بزنم، یا بتونیم قرار بذاریم و بریم بیرون، یا اون بیاد خونم و دلداریم بده، نه واقعاً ندارم و این شده یکی از بزرگترین حسرتهای زندگی من. با فامیل هم سالهاست به جز مراسم مهم مثل عروسی یا خدای نکرده عزا ارتباط خاصی نداریم و خلاصه خیلی وقتها احساس تنهایی میکنم،‌ ارتباطم با صمیمی ترین دوستم که مال دوران دبیرستان بود، چندسال پیش به دلایل کاملاً  موجه قطع شد و حقیقتاً اصلاً هم از این بابت ناراحت نیستم، داستانش مفصله اما از اینکه چنین فردی الان در زندگیم حضور نداره ناراحت نیستم، فقط گاهی میگم ایکاش شرایط دوستی ما فرق میکرد و این سوء تفاهمات ایجاد نمیشد و  میتونستم با دوستی از دوران نوجوانی همچنان ارتباطم رو حفظ کنم. هرچند حتی اگر مشکلاتی هم در رابطمون پیش نمیومد، ‌اون بعد ازدواج رفت شهرستان و عملاً ارتباط به اون معنا که من میخوام از نظر ارتباط خانوادگی و رفت و آمد و... بین ما اتفاق نمیفتاد. حتی خیلی وقتها در خودم جستجو میکنم ببینم آیا مشکلی دارم که نتوستم حداقل یه دوست خیلی صمیمی برای خودم داشته باشم؟ به جواب خاصی نمیرسم، چون خدا خودش میدونه که من واقعاً در روابط با دوستان و در جمع دوست یا همکار و فامیل، گرم و صمیمی برخورد میکنم و به وقتش خیلی هم معرفت از خودم نشون میدم و ... خیلی وقتها هم با حرف زدنم بخصوص در جمعی که باهاشون احساس راحتی کنم، بقیه رو سرگرم میکنم و به نظرم میرسه آدمها از بودن با من لذت میبرند چون در کل و برخلاف اونچه که ممکنه در فضای مجازی نشون بدم، وقتی حالم خوب باشه، به شدت اهل شوخی کردن و بازیگوشی هستم و اینو از خنده هایی که باعثشون من هستم، میفهمم. خلاصه که متاسفانه راز این رو که هیچوقت نتونستم دوست صمیمی و دیرینه داشته باشم و اندک مواردی هم که بودند به دلایلی از دست دادم، نفهمیدم. همین موضوع هم قبلترها اعتماد به نفسم رو میگرفت، چون فکر میکردم خودم مشکلی دارم، اما از یه جایی بعد ازدواج و با افزایش سنم و بچه دار شدن سعی کردم کمتر خودم رو بابت این مسئله تحقیر یا سرزنش کنم و تو خودم تا حدی هضمش کردم و پذیرفتم که جز همسرم همدم و دوست واقعی ندارم. بعد همسرم هم دوستان اینجا بهترین رفیقهای من هستند که با اینکه خیلیهاشون رو به چهره ندیدم، اما پا به پای من غمخوار من بودند، افسوس که در دنیای واقعی مشابهشون رو کنارم ندارم...

راستش همیشه دوست داشتم با یه زوج خوبی که اتفاقاً بچه همسن و سال نیلای من رو دارند و از نظر اخلاقی به من و همسرم بخورند، رفت و آمد داشته باشیم، انقدر خودمونی که مثلاً یهویی بیاد بگه ما داریم میایم اونجا، یه املت مشتی درست کن دور هم بخوریم،‌ به همین سادگی، یا مثلاً یهویی تصمیم بگیریم و یه صبح تا شب با هم بریم جاده چالوس یا حتی سفرهای طولانی تر،‌ سامان هم مثل من دوست داشت چنین رابطه ای رو، اما متاسفانه از اول زندگیمون هیچوقت نتونستیم به این هدفمون برسیم، خیلی از افرادی که من یا سامان باهاشون سابقه دوستی داشتیم، از نظر روحیات به من و همسرم نمیخورند،‌ مثلاً من هیچوقت نتونستم با همسران دوستان سامان ارتباط برقرار کنم، زنانی که سیگار میکشیدند یا مشروب میخوردند یا بیحجاب کامل و جلف بودند و اهل هزار و یک قلم آرایش و لباس برند و عمل جراحی زیبایی و... یا اصلاً همسر نبودند و دوست.دخ.تر بودند، و تقریباً وضع مالی همشون هم به مراتب از ما بهتر بود، نه اینکه بگم من خوبم و اونا بد، ولی فرهنگ خانوادگی و روحیات و شخصیت و تحصیلات من هیچ جوره با اونا هماهنگ نبود، اوایل چندباری در مهمونیهاشون به خاطر سامان شرکت میکردم،‌ اما خدا میدونه چه عذابی میکشیدم، حتی یادمه از چندروز قبل استرس مهمونی رو داشتم و تو مهمونی هم مدام به این فکر میکردم چقدر من با اینا فرق دارم و چقدر اعتماد به نفس من کمه و چقدر لباسم معمولیه و الان درمورد من چی فکر میکنند و همش هم ساعت میگرفتن ببینم چقدر دیگه زمان مونده تا بتونیم برگردیم خونه! و همس احساس خود کم بینی داشتم و دوست نداشتم با هیچکس همکلام بشم، حتی یادمه یکبار همون اوایل عروسیمون، انقدر بهم فشار اومد تو یکی از مهمونیها که تو هیاهوی مهمونی و رقص و بزن و بکوب، همون اول رفتم تو اتاق و گریه کردم، ‌سامان اومد دنبالم و بهم گفت اگر انقدر اذیت میشی بهونه میاریم میریم و من با گریه میگفتم به خدا من به اینجا تعلق ندارم، اذیت میشم،‌ چرا اصلاً‌ اومدیم اینجا... سامان هم واقعاً‌به خاطر من ناراحت میشد اما خب دلم نمیومد همون موقع بریم، میگفتم بذار سامان یکم پیش دوستاش باشه، اما تقریبا زودتر از همه مهمونها برمیگشتیم خونه، ‌فکر کنم سه چهار باری از این مهمونیها رفتیم و بعدش من انقدر اذیت میشدم که دو سه بار بعدی رو به بهانه های مختلف سامان بدون اینکه حتی به من بگه کنسل میکرد، فکر کنم حتی دوستای سامان هم فهمیده بودند من معذبم، اونا هم دیگه دعوتی از ما نمیکردند یا اصرار نمیکردند بیایم و سامان هم به خاطر من ترجیح داد دیگه در جمع اونا نباشه، البته بارها و بارها بهش گفتم اونا دوستان دوران مجردی تو هستند و دوست ندارم ازشون جدا بشی، بارها خواهش کردم بدون من بره و به اونا سر بزنه، یا در مهمونیهاشون شرکت کنه، ‌اما سامان میگفت یا با تو یا اصلاً نمیرم و دلم نمیاد تو رو تنها بذارم و ...اما خب به اصرار من بعد ازدواج چندباری وقتی دوستانش بدون همسرانشون دور هم جمع میشدند،‌ سامان هم رفت،‌ ولی به تدریج همونم قطع شد و الان به جز تو گروههای واتس آپی و تلگرامی یا اینستاگرام ارتباط دیگه ای با هم ندارند.

با دو سه تا از دوستای من و همسرانشون و یکی از همسایه های سابق هم دو سه باری رفت و آمد کردیم، اما در یه مورد که اصلاً اخلاق سامان به شوهر دوستم نخورد و خودش اصلاً علاقه ای به ادامه رابطه نداشت و در یکی دو مورد دیگه هم خود به خود ارتباط ما اونطوری که باید شکل نگرفت، مثلاً اینکه من همش دعوتشون میکردم منزلمون، اما متقابلاً اونا دعوتی نمیکردند، یا از یه جایی میدیدم اونا اونطوری که ما تصور میکردیم نیستند و پنهانکاری عمدی زیاد دارند و روراست نیستند، خلاصه بعد مدتی دیدم از اینها هم دوست درست و حسابی درنمیاد، از یه جایی به بعد دیدیم ظاهراً بهتره که تمام سرگرمی و تفریحمون رو دونفره و الان سه نفره انجام بدیم، بخصوص که حتی شرایط خواهرهامون هم انقدرها با رفت و آمد جور درنمیاد...البته همین الان هم یکی از دوستان قدیمی خیلی تمایل داره برم منزلشون،‌ اما خب من میدونم اخلاق همسر اون و سامان به هم نمیخوره و احتمالاً با اینا هم نمیشه مچ شد و بهتره اصلاً شروع نکنم و خلاصه کلاً قیدش رو زدیم.

********* البته سامان یه دوست یزدی از دوران سربازی داره که ساکن یزد هستند و ما برای ماه عسلمون که رفتیم یزد، حسابی بهشون زحمت دادیم، من به تمام معنا دوستشون داشتم و باهاشون راحت بودم، و میدونم اگر تهران بودند خیلی با هم مچ میشدیم، حتی یکبار هم که اومدند تهران، قرار بود بیان خونه ما که به دلایلی کنسل شد، اگه اونا بودند، عالی میشد، اما اونا هم که اینجا نیستند و بنابراین هیچی به هیچی و باهاش کنار اومدیم کم و بیش، با همه این احوالات، هنوز وقتی تو وبلاگی میخونم که چطور بعضی از دوستان مثل مهتاب (هر دوتا مهتاب :) ) و آرزو و... انقدر رفت و آمد نزدیک با دوستانشون دارند، ته دلم حسرت بزرگ زندگیم برمیگرده و با خودم میگم قطعاً اگر چنین دوستان نزدیکی در زندگی من و سامان هم بودند،  تو چنین روزگار سختی میشدند برای ما مایه دلخوشی و قطعاً به خاطر حضور اونا هم که بود، گاهی برنامه سفر یا دورهمی میچیدیم، کاری که شاید خیلی وقتها تنهایی اونطور که باید خوش نگذره. از حق نگذریم،‌ سامان هم پسر خوش صحبیته و معمولاً همه از هم صحبتی باهاش لذت میبرند اما خب اخلاقش طوریه که دوست نداره با کسی که از نظر فکری و فرهنگی خیلی باهاش فاصله داره هم صحبت بشه حتی اگرم حفظ ظاهر کنه، میدونم که لذتی نمیبره،‌ البته که خودم هم صد در صد همینطوریم. 

************ البته اینم بگم که همین امروز صبح قبل اومدن سر کار، پرستار نیلا از ما دعوت کرد یه شب بریم خونشون، قبلاً هم از بابت آشنایی باهاشون،‌ یه شب اون و همسرش اومدند خونه ما، امروز هم گفت همسرش دلش برای نیلای من تنگ شده (همسرش نیلا رو یکبار دیده و هر روز هم که به خانمش زنگ میزنه، تلفنی با نیلا حرف میزنه) و یه شب تشریف بیارید منزل ما، البته که خانواده خیلی خوبی هستند و منم با پرستارش ارتباط خوبی دارم، از نظر فرهنگی و اخلاقی  هم به خانواده همسر من خیلی نزدیکند، چون اونا هم رشتی هستند، ‌اما  از نظر سنی اونقدرها به ما نزدیک نیستند که برای من انقدرها مهم نیست، در هر حال من به شخصه خیلی هم استقبال میکنم، هرچند به نظر خودم رسید سامان اونقدرها تمایل نداره، از نوع برخوردش فهمیدم، البته شایدم به خاطر این باشه که به قول خودش هر بار مهمون میاد خونمون کلی دردسر خونه تمیزکردن با سامانه  چون من مشغول هزار و یک کار دیگه هستم و کلاً هم موقع مهمونی دادن خیلی به خودم و اون سخت میگیرم یا  وقتی هم ما میریم مهمونی، کلی درددسر حاضرشدن و... داریم درحالیکه سامان خودش خیلی سریع حاضر میشه. با همه اینها من از مهمونی و رفت و آمد خیلی خوشم میاد، البته به اندازه، مثلاً ماهی یکی دوبار، بیشتر از اون خودم هم کشش ندارم که متاسفانه در اون حدم خبری نیست و جای  یه دوست در دنیای واقعی که جون پناه و پایه غم و شادیم باشه یا یه زوج دوست داشتنی که همراه  لحظه هامون باشه هم تو زندگی فردیم و هم زندگی مشترکم خیلی خالیه، ولی خواه ناخواه با گذشت زمان، هر دو این موضوع رو پذیرفتیم،‌ یعنی چاره دیگه ای نداشتیم، هرچند با وجود این پذیرش از سر اجبار، اگر بگیم دیگه هیچوقت بهش فکر نمیکنیم یا گاهی هنوزم حسرت نمیخوریم یا همچنان دنبال به دست آوردن چنین رابطه این نیستیم (به خصوص من) دروغه. 

********** فعلاً که نیلای شیرین زبون من که درست یکماه و ده روز دیگه میشه دوساله این روزها بزرگترین دلخوشی من شده،  با حرفها و کارهای بامزش، با شیرین زبونیاش،  با حسادتهای بچگانش نسبت به من وقتی سامان منو بغل میکنه یا بهم محبت میکنه (به زور میاد و منو از چنگ سامان درمیاره)، به دوئیدنها و از بلندی بالارفتن ها، با آب بازی کردنها و خونه و فرشم رو خیس کردنها، با وقت استراحت نذاشتن هاش برای من، همه و همه الان بزرگترین نقطه قوت زندگی من هستند که حواسم رو گاهی پرت کنند از حال و روز بدی که خانوادم و بخصوص پدر و مادرم بهش دچارند. نیلا خانم که 24 ساعته بهم دستور میده که "پاشو" یا "بگل کن" یا "بده یا بیگیر یا بیشین! و منم باید همون موقع گوش کنم و راه فراری نیست! روزی صدبار هم لباسهای مختلف میاره که روی هم روی هم تنش کنم و وقتی لباس دلخواهش رو میپوشه سریع و بدو بدو میره به باباش نشون میده یا از شادی دور خودش میچرخه! البته به همون اندازه هم از لباس پوشیدن بدش میاد و خیلی وقتها هم میاد سراغم که لباسش رو کلاً از تنش دربیارم. با همه آهنگهایی که از ضبط صوت تو ماشین یا تلویزیون و شبکه کودک پخش میشه میخونه و من میمونم این چجوری اینهمه اهنگ رو با ملودی خودش یاد گرفته. البته کلمات رو یکی در میون میگه اما ملودی آهنگ رو خیلی خوب مثل خودش درمیاره. گرسنش که باشه میره زیراندازش رو میاره و روش میشینه و دیگه کار نداره که غذا هست نیست، ‌آماده شده یا نه! البته اگر اونقدرها گرسنه نباشه یا غذایی رو دوست نداشته باشه، کلاً غذادادن بهش کار راحتی نیست و کلی دوندگی داره. تازگیا یاد گرفته به تقلید من که همسرم رو "سامان" صدا میکنم، به باباش میگه سامان! یا مثلاً عکسهای خانوادگی رو تو دیوار نشون میده و به باباش اشاره میکنه میگه بابا یا سامان! هر بار صدای کلید از پشت در خونه یا صدای آهگ آسانسور میاد میگه ئه بابا بابا و میره کنار در و ذوق میکنه! خیلی وقتها هم باباش نیست و همسایه های بغلی هستند و کلی دلم میسوزه براش که چشم انتظار و خیره به در میمونه و باباش نمیاد تو. اما سامان خان اصلا دوست نداره که نیلا با اسم صداش کنه و به من میگه یه کاری کن از سرش بیفته. خب نیلا تا همین سه چهار روز پیش به باباش میگفت بابا،‌حالا تازه چندروزه اینطوری میگه اونم به تقلید من و من میدونم دوباره از سرش میفته! خودمم هزار بار کیف میکنم و خندم میگیره وقتی با صدای بلند صداش میکنه ساامااان،‌اما خب سامان خوشش نمیاد و همش منتظره دوباره همون بابا صداش کنه و گاهی هم بهش تذکر میده که من حرصم میگیره. نیلا یکی دوبار به من هم گفته مرضیه یعنی با اسم صدام کرده، اما من عشق میکنم و انقدر خوشم میاد که نگو، در هر حال میدونم اینم موقته و علت حساسیت سامان رو نمیفهمم واقعاً.

دوست داشتم کرونایی نبود و بابا هم به این حال و روز نمیفتاد تا برای دخترکم تولد دوسالگی بگیرم، یه تولد بیرون از خونه و تو فضای آزاد با دعوت از خانواده و دوستان، افسوس که به خاطر شرایط این بیماری لعنتی نمیشه و حتی اگر کرونایی هم نبود، حال و روز خانواده من به خاطر وضعیت باباجونم طوری نیست که حتی بشه به این موضوع فکر کرد، کاش بابا فقط یکم بهتر  بشه و بتونم خونه بابا جونم برای نیلا یه جشن کوچولو بگیرم، یعنی میشه خدایا؟ میشه؟

 سعی کردم بعد مدتها پستی بنویسم که از اون فضای بیماری و رنج و درد به دور باشه، امیدوارم موفق شده باشم، به هر حال شما عزیزان هم خسته شدید بسکه با خوندن نوشته های من حال دلتون بد شد،...از هفته پیش سر کار دوباره شیفتی شدیم و از خدا میخوام فعلاً این روند ادامه داشته باشه. روزهایی که سر کارم، سعی میکنم حتماً پست بنویسم، تو خونه ابداً نیلا اجازه نمیده برم پای لپتاب، البته که وقت هم نمیشه واقعاً. 

ببخشید بابت طولانی شدن این پست، بازم ممنون که همراه لحظه های غم و شادی من هستید. التماس دعا

نظرات 9 + ارسال نظر
مرآت شنبه 3 آبان 1399 ساعت 19:35

سلام عزیزم
چند بار اومدم وبت اما دیدیم بروز نشدی
چه خبر ؟
بابا بهترن؟

سلام عزیزم
مرسی که بهم سر میزدی، بابا که نه بهتر نیستند، اوضاعشون هیچ بهتر نشده
انشالله امروز پست مینویسم

رها شنبه 3 آبان 1399 ساعت 11:36 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام بانو جان
چطور مطوری؟
چه جالب در مورد دوست گفتی بیا اصن خودمون دوست بشیم؟ ما هم زوجیم هم نی نی جان داریم بچه های خوبی هستیم اهل دودم نیستیم خخخخ
خلاف بزرگمون غذای بیرونه خخخخ
ولی بخام در مورد متنت بگم راس میگی دوستی های عمیق خیلی انگشت شمارن
منم همیشه تو دانشگاه و مدرسه با همه دوست بودم ولی دوستی عمیق خیلی کم دارم شاید دو مورد باشه که هنوز ادامه داره اونم با این کرونا ارتباطهامون رسیده به صفر و چون همه مون نی نی کوچولو داریم تلفنی هم نمیتونیم صحبت کنیم از دست بچه ها...
همسایه خوب بزرگترین نعمته ولی من با همسایه ها هم ارتباط خاصی ندارم کلا روابطم محدود بود الان دیگه بدتر هم شده
یه جوری هممون تنها شدیم این روزا و این غم انگیزه

سلام عزیزم. خوبی رها جان؟
من که حالم متغیره، یه روز داغون یه روز آرومتر، یکسان نیستم.
من که از خدامه، کی بهتر از شما، شاد پرنرژی، بشاش جوون! فقط فکر کنم کلی اختلاف سنی بینمون باشه و شما نخواید با پیرمرد پیرزنهایی مثل ما رفت و آمد کنید
والا رها جان منم دنبال دوستی عمیقم،‌وگرنه که دوستان همینطوری بین همکار و... هست، همون که همون دو مورد رو هم تو داری،‌کلی باید شاکر باشی. ایشالا بچه ها که بزرگتر بشند، فراغ بال بیشتری دارید و میتونید بیشتر از الان در ارتباط باشید، ما که کلاً آدمش رو نداریم چی؟
من از خدام بود یه همسایه داشته باشم که حسابی هم رفیق و دوست هم باشیم اما اونم نشد، فقط با دو سه تا از همسایه ها رابطه نسبتاً خوبی داشتیم اما در حد رفت و آمد نه...
خلاصه که منم بیخیال شدم، همینکه بتونم با همسر و دخترم خوش باشم برام کافیه

نسترن سه‌شنبه 29 مهر 1399 ساعت 11:30 http://second-house.blogfa.com/

دوست خوب نعمتته...
ما با دوستای همسر بیرون میریم خداروشکر از لحاظ فرهنگ و تیپ و ظاهر نزدیکیم بهم ولی خب بخاطر کرونا خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم
با دوستای خودمم رفت و آمد خانوادگی خیلی نداریم
جییییگر نیلا خانم رو
ایشالا حال پدرتون هم بهتر و بهتر بشه

واقعاً نعمیته و بخصوص تو روزهای سخت آدم میفهمه چه نعمت بزرگی در اختیارشه.
باز خدا رو شکر دوستان خوبی دارید، اینکه ادم دوستانی داشته باشه و به خاطر کرونا رفت و آمد نکنه یه چیزه، اینکه کلاً دوست و زوج پایه نداشته باشه یه چیز دیگه. ولی ما هم دیگه عادت کردیم و شکایتی نداریم.
فدات شم عزیزم، انشالله، با دعای شما. من همیشه دنبالت میکنم نسترن جان،‌ببخش که نمیتونم همیشه کامنت بذارم، همیشه میخونمت و به فکرتم عزیزم

رهآ شنبه 26 مهر 1399 ساعت 16:01 http://Ra-ha.blog.ir

خوبی مرضیه جانم؟ مشاوره رو چه کردی؟ میری یا بی خیال شدی؟

سلام رها جان
والا به خاطر بیماری پدرم و دغدغه ها و مشکلات زیاد فکری و مریضی دخترم موقتا ولش کردم اما احتمال زیاد دوباره میرم، ولی حقیقتش من متوجه شدم غیر روان درمانی حتما به دارو هم نیاز دارم و مشاوره و روان درمانی صرف درمورد من جواب نمیده هر دو باید باشه با هم،‌روانپزشک خبره سراغ نداری رها جان؟

مریم سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 08:42

سلام
خوبی
ببخشید من سه هفته نبودم همه خانواده کرونا گرفتیم
در اولین فرصت میخونمت
خیلی مراقب خودتون باشید

سلام مریم جان، اتفاقا خیلی به یادت بودم و میگفتم از مریم خبری نیست اما اصلا فکر نمیکردم این بیماری لعنتی سراغتوان اومده باشه، الان حالتون چطوره عزیزم؟ امیدوارم بهتر باشید همگی و بلا ازتون دور باشه.
تو هم مواظب خودت باش گلم

الهام سه‌شنبه 22 مهر 1399 ساعت 06:40

خدا ان شالله پدرت رو‌شفا بده و شما رو به آرامش برسونهواقعا سخته لحظه به لحظه با استرس گذروندن! من در مورد مسیله ای، سالها این دوران رو‌گذروندم و با پوست و‌گوشت و‌استخونم درک میکنم این حال بد رو....
دوست خوب که به فکر منافع خودش نباشه و حسادت نکنه و واقعا مثل یک دوست واقعی، گوش باشه برات و کاری بگنه در صورت نیاز، خیلی خیلی کمه و از نظر من شاید برای گذروندن لحظه باشه ولی هیچ کس جای خانواده رو نمیگیره و بهتره رو خانواده حساب و‌سرمایه گذاری کرد
ولی بهرحال دوست خوب پیدا میشه و خیلی خوبه که ادم باهاش وقت بگذرونه مخصوصا برای ما مادرا که تنوع لازمه روحیمون خوب بشه
پیشنهادم اینه صحیفه سجادیه رو بخونی تا اینستا و .... خیلی حال دلت خوب میکنه ببخشید که گفتم:

ممنون عزیز دلم سلامت باشی همیشه
ای جانم،‌یعنی سالها طعم دردی رو که من یک سال و نیمه دارم میکشم متحمل شدی، نمیدونم چه موردی بوده اما خوب میفهمم چه روزهای سختی رو گذروندی. خدا رو شکر که تموم شد و گذشت،‌دعا کن برای من هم به خوبی و خیر طی بشه این دوران سخت انشالله
آره میدونم خیلی خیلی کمه، برای همینه که میگم حسرتش رو دارم، اما حتی اگر بریا گذران وقت هم باشه و اینکه لحظاتی و ساعاتی تو رو از روند تلخ زندگی دور کنه بازم غنیمته، میدونی چی میگم؟
والا صحیفه سجادیه رو که ندارم، اما نمیدونم چطور بگم، شاید اونقدرها با ایمان نباشم اما اکتابهای مذهبی نمیتونه حواسم رو اونقدر که باید پرت کنه، واقعا دنبال راهیم که حواسم پرت شه و سرگرمم کنه،‌اما اونروز که کامنتت رو خوندم رفتم صحیفه سجادیه رو از فیدیبو دانلود کنم، دیدم نزدیک 20 تومنه و رایگان نیست، دیگه دست نگهداشتم با خودم گفتم شاید نخونمش اما اگر روزی در دسترسم بود حتما میخونمش، مرسی عزیزم
التماس دعا

آیدا سبزاندیش دوشنبه 21 مهر 1399 ساعت 16:26 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلااااام
راستش من هم دوست صمیمی ندارم یعنی داشتم اما همونطور که خودت میگی اونطور که قابل اعتماد باشن باهاشون راحت باشیم نیستن و خب آدم دلش یکیو میخواد که درکش کنه و از نظر روحیات و شرایط بهم بیان وگرنه آدمهای متفاوت زیاد هستند اما اونیکه واقعا ارزش داشته باشه و دوست خوبی باشه خیلی کمه. بعضی ها هم اصلا براشون این تفاوت ها اهمیتی نداره و با هر قشری دوست و رفیق میشن و حساسیت به خرج نمیدن. شما مثل خود من هستی تمامممم حرفاتو درک میکنم نسبت به انتخاب دوست حساسی و دلت میخواد کسی باشه که به خودت بخوره و باهاش راحت باشی تازه نخوای کلی ادارو افاده تحمل کنی. خود من هم اگر مهمونی یا جایی میرفتم که اهل مشروب یا یک سری بساط ها بودند واقعا احساس خوبی نداشتم و مثل خودت ساعت شماری میکردم تمام بشه در کل میفهمم چی میگی.اگر بتونی تو ساختمانتون یک همسایه خوب پیدا کنی خیلی خوبه هر چند که اینروزها مردم زیاد رفت و آمد ندارند. مشکلات و سختی ها همیشه هستند هر کدوم که رفع بشن یکی دیگه جاشو میگیره منتظر این نباش که یک روز بدون مشکل و عالی از راه برسه همین روزها که دارن مثل برق سپری میشن همین عمر ماست که داره میگذره پس از دل همین روزها برای خودت شادی و تفریح بساز بشین فکر کن چطور میتونی جو خونه و زندگیت رو شادتر کنی به هر حال درک میکنم بیماری پدرت خیلی روحیت رو داغون کرده اما چه میشه کرد؟! مادر و پدر آدم همیشه جوان و سرحال نیستند به هر حال پیر و فرسوده میشن و این واقعیت زندگی هست به مادرت برس بهتره هرازگاهی یه امپول ویتامین ب بهشون بزنید تا تقویت بشن ، همه این روزها میگذرن و ما قوی تر میشیم به خودت و زندگیت و همسرت برس چیزهایی که داری همین ها هستند ازشون مراقبت کن و امیدوار باش.

سلام گلم روزت بخیر
چی بگم والا، درسته واقعا دوستی که مد نظر ماست انگشت شماره اما خب اطرافم دیدم کسانی که از این تیپ دوستها دارند، که تو غم و شادی شریک همند و با هم میرند سفر و بدون حس ترس یا قضاوت شدن میتونی ساعتها باهاشون درددل کنی یا از رازهات بگی...به هر حال قسمت من و تو نشد دیگه، البته که هنوزم معتقدم دوست نداشتن شرف داره به اینکه با امثال اونایی که چندباری دیدمشون رفت و آمد کنم.
آره واقعا برای من هم ایده آل همون همسایه خوبه که هم همسایه خوب باشه هم دوست، که اونم قسمت ما نشده، با یکی دو تا همسایه ها نسبتاً نزدیک شدم اما اونطوری که دلم میخواست نبودند، اما واقعا قبول دارم همسایه خوب از فامیل هم بهتره.
با حرفهای آخرت هم صددرصد موافقم، خودم هم به این نتیجه رسیدم روز بدون مشکل قرار نیست برسه، همینکه بدون اتفاق و نسبتاً آروم بگذره خوبه، و اینکه باید بتونیم از دل بدترین روزها،‌راهی برای آرامش پیدا کنیم وگرنه که تقریباً هیچ روزی تو شرایط فعلی کشور و مملکت ما با اینهمه مشکلات اقتصادی و بیماری و فقر و ... بدون مشکل و دغدغه نمیگذره. منم دارم با تمام قوا سعی میکنم از دل سختیهای زندگیم، یکمی آرامش یا حتی شادی پیدا کنم.
چه میدونم والا، مامان من متاسفانه اصلاً ویتایمن و کلسیم نمیخوره، میگه بهم نمیسازه، هر چقدر هم براش بگیریم باز نمیخوره، اما خواهر بزرگم سعی میکنه از نظر غذایی بهشون برسه.
بله درستش همینطوره که میگی. ایشالا که بتونم...

مهتاب دوشنبه 21 مهر 1399 ساعت 02:35 https://privacymahtab.blogsky.com

سلام مرضیه جون
راستی من یه سوال میخواستم بپرسم ازت یادم میرفت؟با اتاق کار جدیدت چطوری؟
دوست یه نعمت بزرگه واقعا من وقتی مجرد بودم خیلی دوست زیاد داشتم هم دوستای بچگی که 4تا میشن هم 3تا از دوستای هنرستان ،هم حدود 5نفر دوست دانشگاه این تعداد باز روهم من باهمه اینا اوکی بودم رفت و امد داشتیم باهمه هم خوش میگذشت خب دانشگاه فقط برام یکی موند رفت هلند ولی ارتباط داریم هنرستانم دوتا موند که یکیش شد خواهرشوهرم ،دوستای بچگی هم 4تا شدیم که با دوتاشون بیشتر میبینم رفت و امد داریم چه محاسباتی شد
ولی خیلی وقتا دلم گرفته داغونم حرف زدن میخوام کل گوشی بالا پایین میکنم اما نمیتونم اون حرفای دلم بگم چون همیشه تا هرکدومشون کوچکترین غمی پیدا کنن یا مشکل فوری من در دسترسم ولی من نه ! نوشتن آرومم میکنه
نیلا عزیز ماشاالله بهش شیطون بلا
من با هیچکدوم از شوهرای دوستام رفت وامد نداریم از دم بهم ربطی ندارن شایدم ببینن مشکلی نباشه ولی ماها خودمونم محلس زنونه رو بیشتر میپسندیم
من یادمه اون وقتا با وبلاگت آشنا شدم درمورد مهمونی رفتن نوشتی که خیلی معذب بودی و ناراحت
ببخشید چقدر حرف زدم
کاش واحد بغلی ما شما بودین یا ما واحد بغلی شما کلا بیا تو بغلم

سلام عزیز دلم
چه سوال خوبی، چه خوب که یادت بود و پیگیر هستی عزیزم، کسی تا بحال ازم در این مورد نپرسیده بود، والا خدا رو شکر از اونیکه فکر میکردم بهتر بود مهتاب جان، یعنی اونقدرها هم سخت نیست،‌البته اینم بگم که شیفتی شدن سر کار و اینکه حجم کارها کمتر شده و طبیعتاً رفت و امدها کمتره به اتاق مشترک ما، بی تاثیر نیست، اما خب شاید هنوز گاهی دلم بخواد برای خودم تو یه اتاق مستقل باشم،‌اما انقدرها هم بابت از دست دادنش غصه نمیخورم، بخصوص که الان انقدر مشکلات بزرگتر تو زندگیم هست، اینا در برابرش کوچیکند.
آره من همیشه تو دلم وقتی به دخترهایی که دوستان زیادی دارند فکر میکردم یاد تو و اون یکی مهتاب میفتادم. منم با خیلی از دوستان دانشگاه بعد دانشگاه و دبیرستان ارتباطم خود به خود قطع شد،‌باز خوبه تو هنوز با همون چهارتا ارتباط داری من هیچی.
حالا من برعکس تو ارتباط زوجی رو بیشتر از ارتباط زنونه میپسندم، خیلیدوست داشتم با زن و شوهر بچه دار خوب که با ما بخوره ارتباط میداشتیم که خب جور نشد.
چه خوب که انقدر خوب همه نوشته های من رو دنبال میکنی مهتاب جون، کلی ذوق میکنم.
وای چقدر خوب میشد مهتاب جان، واقعاً عالی میشد اگر کنار هم بودیم!
کلاً بیا تو بغلم چه بامزه گفتی

خانوم جان یکشنبه 20 مهر 1399 ساعت 15:41 http://mylifedays.blogfa.com

سلام مرضیه جان خیلی وقت بود نخونده بودمت ، اینقدر این مدت درگیر کارهای خونه بودم که فرصت سر زدن به هیچ وبلاگی رو نداشتم

سلام میه جان
خوبی؟ آره حواسم بود نیستی و همش میگفتم حتما درگیر کارهای مربوط به خونه و روزهای آخر بارداری هستی
ایشالا که به دل خوش دختر گلت به دنیا میاد و میای برامون از تولدش مینویسی
ما رو بیخبر نذار

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.