بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

چون می گذرد غمی نیست...

اول از همه بگم این پست رو چهارشنبه پیش نوشتم و الان میخوام با کمی ویرایش پستش کنم.

اتفاق جدیدی نیفتاده که بخوام بنویسم، همون اتفاقات قبلی و روتین معمول زندگی  با این تفاوت که حداقل ارتباط رو با خانوادم دارم. ماه رمضون داره به آخرش میرسه. وقتی روزه میگیرم، به شدت بیحال و بیجون میشم، نیلا هم که با شیطنتها و درخواستهای دم به دقیقش نمیذاره درست و حسابی استراحت کنم، روزهایی هم که سر کار میرم بیخوابی و بیحالی کلافم میکنه، با همه اینها ماه رمضون انگار با خودش یه انرژی مثبتی داره که حالمو خوب میکنه. خیلی از دوستان و آشنایانی که میشناسم روزه نمیگیرند و واقعاً کم هستند تعداد افرادی که تو این زمونه روزه بگیرند، به خودشون هم مربوطه،‌ حتی الان روزه گرفتن یه جور بی کلاسی و حتی عقب موندگی تلقی میشه (برعکس گذشته ها)، اما برای من حس خیلی خوبیه که با اینهمه سختی و  حتی بیجونی بتونم روزه هام رو کامل بگیرم. 

خب من آن چنان دختر مذهبی نیستم‌،‌ ظاهر خیلی مذهبی هم ندارم،‌ با این وجود هیچوقت نتونستم از روزه گرفتن به راحتی بگذرم،‌یعنی دلم نیومده بیخیال از کنارش رد بشم،‌ از چند تا از همکارانم بارها شنیدند که بهتره تو این شرایط کرونا و ... بیخیال روزه گرفتن بشم، اما نتونستم بیخیالش بشم و آدمی هم نیستم برای کاری که خدا دستور داده دنبال بهانه یا توجیه باشم،‌در عین حال اصراری ندارم همه مثل خودم فکر کنند. سامان  هم روزه نمیگیره و سحری رو تنها میخورم، افطار رو هم کمتر با هم میخوریم چون اون میگه زیاد گرسنش نیست،‌البته انقدر قبل افطار کار دارم که تقریباً تا الان پیش نیومده بتونم موقع اذان مغرب افطار کنم، معمولاً نیسماعت یکساعت بعد اذان که کارهام و غذادادن به نیلا و ... تموم شد افطار میکنم. 

سالهای پیش سامان که ابداً ‌مذهبی نبوده و نیست و و اعتقادات مذهبی هم به هیچ عنوان نداره فقط و فقط به احترام و عشق من (به گفته خودش) همراه من روزه میگرفت و میگفت وقتی تو میگیری من نمیتونم نگیرم و دلم نمیاد،‌ قسم میخورد فقط به خاطر تو میگیرم! به نظر من توجیه خوبی نبود و به جای اینکه به من حس خوبی بده، بیشتر حالت ناباوری بود که یعنی واقعاً دلیلش منم؟ مگه میشه اینهمه سختی و تشنگی و... فقط به خاطر عشق به زنت؟ ولی وقتی میدیدم روزهایی که من به دلیل عذر شرعی روزه نمی گرفتم یا به دلیل شیردهی و بارداری نمیتونستم روزه بگیرم، اونم روزه نمیگیره دیگه مطمئن شدم راست میگه و دلیلش منم! خنده دار بود اما واقعی!

دیگه امسال و پارسال بهش گفتم حق نداره به خاطر من اینکارو بکنه و عملاً‌هیچ ثوابی هم نمیبره وقتی برای خدا و اعتقاداتش نیست! البته امسال و پارسال به خاطر شرایط کاری سختش خودش هم میگفت نمیتونه بگیره  و منم تاکید کردم که وقتی اعتقاد قلبی نداره لازم نیست بگیره و خلاصه این شد که امسال تنهایی روزه میگیرم و اغلب هم افطار تنها هستم چون سامان به محض رسیدن به خونه نیلا رو میبره پارک و معمولاً ‌نیمساعت یا بیشتر بعد اذان مغرب میرسه خونه. منم معمولا به چیز سبک میخورم برای افطار و گاهی شام اصلی که غذای حاضری هم هست چند دقیقه بعدش باسامان میخورم. 

 یاد قدیما میفتم که یه عالمه آدم دور سفره افطار جمع میشدیم و اذانو که میگفتند تند تند هر چی تو سفره بود میخوردیم، یا افطار دعوت میشدیم و از دیدن سفره های رنگی و غذاها و خوراکیهای جورواجورش کلی ذوق میکردیم. فکر نمیکنم همچین صحنه هایی دیگه تکرار بشه، حداقل برای من.

خلاصه که ماه رمضون با همه سختی و بیحالیش حس خوبی برای من به همراه داره و از تموم شدنش با وجود همه سختیها خیلی خوشحال نیستم، البته اینکه داریم شیفتی و هفته ای دو روز میریم سر کار هم بی تاثیر نیست چون قبلترها که مدرسه میرفتم یا هر روز سر کار میرفتم و بعد سحر نمیتونستم بخوابم بدترین حال دنیا رو داشتم و روزشماری میکردم ماه رمضون تموم بشه،‌الان دو روزی که میرم سر کار خیلی برام سخته،‌اما روزهایی که خونه ام حداقل بعد سحر میخوابم یا بعدازظهر چرتی میزنم و زودتر و راحتتر میگذره.

همونطور که میدونید، چندوقتی هست که ارتباط زیادی با خانوادم ندارم و حس میکنم این دوری حداقل در حاضر برام آرامش بیشتری به همراه داره،‌از حاشیه ها دورم و حرفها و کنایه های جدید نمیشنوم، شاید گذشت زمان اوضاع رو بهتر کنه،‌اگرم نکنه انقدرها برام مهم نیست، یه جورایی دل کندم، دلم به همسر و دخترم و خانواده کوچیک سه نفرمون خوشه و دیگه دنبال افراد دیگه ای برای ارتباط نیستم،‌من و سامان تصمیم گرفتیم برای خوشی و آرامشمون خودمون تلاش کنیم و دلخوش به بیرون از خونمون نباشیم.

خونه رو هم تغییر دکوراسیون جزئی دادم و همون کلی تو ظاهر خونه تاثیر داشت و حال دلمون رو خوب کرد. اتاق نیلا رو هم هر روز کامل و کاملتر میکنیم و این هم کلی به من ذوق و نشاط میده،‌همیشه آرزو داشتم برای دخترم بهترین امکانات رو فراهم کنم و تا الان هیچی دریغ نکردم، مبالغ زیادی بابت اسباب بازیها و وسایلش خرج کردم،‌بخشی هم از خانواده ها بخصوص خانواده همسرم کادو گرفتم (خانواده خودم بیشتر اهل دادن پول و لباس هستند) و خلاصه که اسباب بازیهای نیلا حسابی تکمیله، از تاب پایه دار و راکر گرفته تا چهارچرخ و گوزن پلاستیکی که روش میشینه و بپر بپر میکنه تا آشپزخونه بزرگ اسباب بازی و عروسکهای جورواجور و جاروبرقی اسباب بازی و چرخ خیاطی و ماشین لباسشویی اسباب بازی و... رسماً خونمون شبیه مهد کودک و خانه بازی شده، مساحتش هم که زیاد نیست و کلی شلوغ پلوغ شده اتاقش و پذیرایی، تازه تو فکر خرید سرسره هم هستم براش و فقط به رفاه و خوشحالی بچم فکر میکنم. مهم نیست چقدر جام تنگ میشه.

 بچه که بودم اسباب بازی زیادی نداشتم،‌یه عروسک پشمی که سالهای سال داشتمش و نسبت بهش حس مادری داشتم و جونم بهش بسته بود، یه سری وسایل دیگه هم بود مثل سه چرخه که فقط با اجازه خواهر بزرگم میتونستیم استفاده کنیم، آخه فقط یه دونه بود و ما سه تا خواهر شیر به شیر بودیم و باید به نوبت ازش استفاده میکردیم، معمولاً مریم نوبت اولی بود و زمان بیشتری میتونست ازش استفاده کنه. خیلی وقتها حسرت یه عروسک قشنگتر یا کفش پاشنه بلند که بچگیهام بهش میگفتم کفش تق تقی یا لباسها و پیرهنهای دخترونه رنگی داشتم اما هیچوقت به مادر و پدرم نمیگفتم، مادرم هم شاغل بود با سه تا بچه شیر به شیره که باید همشون رو میذاشت مهد کودک و عملاً وقت و حوصله ای براش نمیموند برای این قرتی بازیا، البته که فکر هم نمیکرد ما حسرتش رو داریم چون هیچوقت مطرح نمی کردیم، حداقل من و ریحانه نمیگفتیم،‌ مریم رو یادم نمیاد،‌اما کلاً هممون قانع بودیم.

مادرم بنده خدا تو اون روزها کم زحمت ما رو نکشید،‌معلم بود و سه تا بچه پشت سر هم داشت و خانوادش هم شهر دیگه ای بودند، پدرم هم مثل خیلی از مردهای قدیم اونقدرها تو بچه داری  و کار خونه کمک نمیکرد و بیشتر زحمتها روی دوش مادرم بود. خلاصه که تقریباً یه تنه بار همه کارها رو به دوش میکشید و شاید حق هم داشت که نتونه به چیزهای فرعی و آرزوهای ریز و درشت ما فکر کنه، پول و مخارجش بماند، هیچوقت اونقدر پولدار نبودیم که بی مهابا خرج کنیم اما شاید اگر مادرم از دل ما خبر داشت نمیذاشت حسرت اینا به دلمون بمونه. کلی حرف دارم از بچگیهام، خاطرات خوب و بد،‌روزهای تلخ و شیرین،‌ولی هر چی که هست میدونم کودکیهای من در حال و روز امروزم و خصوصیات اخلاقیم خیلی خیلی موثر بود... یادم نمیره روزهای نوجوونیم موقع اذان مغرب که میشد و من خونه بودم و مامان مدرسه بود،  من از دلتنگی چقدر گریه میکردم، یا وقتی ظهر از مدرسه میومدم و غذای روی گاز رو که ولرم یا سرد شده بود میکشیدم تو بشقاب و یه قاشق دست میگرفتم و یه گوشه تو آشپزخونه مینشستم و میخوردم و به تکالیف مدرسم فکر میکردم. بیشتر موقعها شیفت مدرسه من با مامانم  یکی نبود و برای همین خیلی وقتها تنها بودم،‌

خلاصه که من به جبران اون روزهای گذشته، دوست ندارم هیچی از دخترم دریغ کنم،‌برای همین هر چی که باعث شادی و خوشحالیش میشه براش تهیه میکنم. همچنان در حال تکمیل اتاقش هستم، با وجود خریدن سرویس چوب جدید،‌هنوز نتونستم کمد قبلیش رو رد کنم و بفروشم، این شده که الان کمد قبلیش رو هم همراه سرویس خواب جدیدش تو اتاقش گذاشتم تا در اسرع وقت بفروشم،‌همین باعث شده اتاقش شلوغ به نظر بیاد، البته موقت تو اتاق گذاشته بودم تا موقعیکه  کمد قبلیش به فروش بره، اما به یکی دو نفر که نشون دادم گفتند بهتره تو این گرونی نفروشی،‌بچه بزرگتر بشه کلی وسایلش هم اضافه میشه و دیگه نمیشه از وسایل قبلیش  با این شرایط گرونی خرید. البته پرستار خودش میگه رد کن بره و اتاقش خیلی شلوغ به نظر میاد اما سه چهار نفر دیگه گفتند اگر میتونی نگهش دار اما چون رنگی رنگیه،‌یه برچسب سفید روش بزن تا کم و بیش همرنگ تخت و کمد و ویترین جدیدش بشه. نمیدونم چکار کنم،‌شاید یه عکس از اتاقش گرفتم و اینجا گذاشتم تا نظر شما رو هم بدونم. راستش به نظر خودم هم شلوغ شده، اما نمیدونم صلاحه ردش کنم یا بهتره نگهش دارم ؟ به قول یک نفر میگفت شاید خونه بزرگتری گرفتی و جای بیشتری برات باز شد.

قراره در مراحل بعدی اتاقش رو کاغد دیواری کنیم چون دیواره هاش ترک برداشته، یه قالیچه یا موکت هم برای کف اتاقش بخریم و البته یه روتختی متناسب با پرده اتاقش هم تهیه کنیم و البته یه چراغ خواب خشکل. فکر کنم دیگه تموم بشه کار اتاقش. هنوز تختش روتختی نداره و این تو اولویت اول خریدهام هست. حیف که هیچکسی به جز پرستار نیلا خونه من نمیاد که بتونم این تغییرات رو نشونش بدم. کلی ذوق دارم جاده ها باز بشه و محدودیتها رفع بشه و بابا مامان سامان بیان خونمون و غافلگیر بشند،‌آخه هنوز بهشون نگفتم برای نیلا سرویس چوب خریدم و کلاً دکور اتاقش رو عوض کردم. ‌از الان برای اون لحظه که بیان و ببینند کلی ذوق و شوق دارم. باقی تغییرات رو هم به تدریج انجام میدم. 

باید برای وسایل و کارهای باقیمونده برنامه ریزی مالی انجام بدم، فقط میتونم خدا رو شکر کنم که حقوق من هست و میتونم روش حساب کنم وگرنه که سامان همچنان با حقوقهای به شدت معوق و قسط و قرضهای جدید و جورواجور درگیره و عملاً‌ روی کمک اون نمیتونم حساب زیادی بکنم،‌همینکه پولی دستش بیاد و از قسطها و قرضهای معوقش کم کنه برام بسه. اصلاً‌ گاهی برای اینکه آروم بشم فکر میکنم داریم با یه حقوق زندگی میکنیم مثل خیلی خونواده های دیگه، الان دیگه مثل  گذشته بابت این موضوع غصه نمیخورم و خودم رو با خانمهای دیگه مقایسه نمیکنم که از سر تا پاشون و همه مخارجشون به عهده همسرشونه حتی اگه سر کار برند، فقط خدا رو شکر میکنم که خودم شاغلم و حقوق دارم و دستمون پیش احدی دراز نیست،‌سامان من هم اگر حقوق و معوقاتش رو به موقع میدادند و این شرایط کرونا و در کل شرایط بد جوونای تحصیلکرده کشور تو این سالهای اخیر پیش نمیومد،‌قطعاً دریغ نمیکرد، همین الان هم هر پولی دستش میرسه میریزه برای من و اصلاً فکر نمیکنه باید قرضهاش رو بده،‌اما من از همون پول اول از همه برای طلبهای سامان و قسطهای معوقش استفاده میکنم. دلم روشنه که آینده همسرم خوبه،‌شب و روز تلاش میکنه و مطمئنم یه روزی موفق میشه،‌ وعده خدا هم همینه،‌از تو حرکت از خدا برکت.

متاسفانه کلی خرج و مخارج و قرضهای جدید این مدت پیش اومده،‌از بابت پرداختش خیلی استرس داریم، البته میدونم خدا بزرگه اما خب فکر هردومون درگیرشه، مثلاً بیمه ماشین که مجبوریم نزدیک چهارتومن بابتش بدیم درحالیکه حسابمون کاملاً خالیه، دستشویی ما خیلی ناگهانی به سقف خونه طبقه پایین آب داده بود و مجبور شدیم هزینه کنیم واسش، پکیجمون هم قبل عید خراب شد و حدود پونصد خرجش شد اما هنوزم درست و حسابی کار نمیکنه و شاید مجبور شیم باز تعمیرکار بیاریم، لامپهای خونه سوخته بود و کلی پول بابت اونا دادیم،‌ماشینمون کلی تعمیرات نیاز داره و حداقل باید دو سه تومن کنار بذاریم واسش، قالیچه اتاق نیلا و روتختی و کاغذدیواری اتاقش و ... بماند. کلی هم قرض و قوله و قسط داریم که باید خیلی زود بدیم. با اینحال سعی میکنم به خدا توکل کنم و ازش بخوام بهمون برکت بده و خیلی زود این بار مالی از روی دوشمون برداشته بشه.

درگذشت پدرم و اون دو سال بیماری سخت و عذاب آورش که هر روزمون با عذاب و ناراحتی به خاطر دیدن شرایط بابا میگذشت،‌بهم فهموند که هیچ نعمتی بزرگتر از سلامتی و آرامش نیست،‌اینکه باید عشق داد و عشق گرفت و به مال دنیا دل نبست، نه اونقدرها ولخرج بود و نه اونقدرها اقتصادی،‌ بهم یاد داد که انقدرها در بند پس انداز نباشم برای خرید خونه و ماشین بهتر و از پول و حقوقم بیشتر از اینا برای لذا بردن در لحظه استفاده کنم...

خیلی شبها بابام رو تو خواب میبینم و از دلتنگیم کم میشه. همیشه دعا میکنم و ازش میخوام بیشتر و بیشتر بیاد تو خوابم،‌ بعد رفتنش همه چی به هم ریخت، ستون خونه بود و نمیدونستیم...ترکش های خواهرم کم و بیش ادامه داره اما من و سامان تصمیم گرفتیم بیتفاوت باشیم و سکوت کنیم و اصلاً هیچ بها و اهمیتی به اون و همسرش ندیم، به هم قول دادیم حتی با مادرم هم ذره ای راجب اونا صحبت نکنیم و و خلاصه بیتفاوتی به معنای واقعی کلمه. گاهی پیام میده اما از همه جا بلاکه (ولی پیامهاش رو میشه دید از قسمت بلاک) هیچکدومش رو جواب نمیدیم انگار نه انگار که حرفی زده...الان میفهمم که از اول باید همینطوری برخورد میکردیم و حتی به مادرم هم چیزی نمیگفتیم. 

این دور بودنها در آرامش ما تاثیر خوبی داشته، حتی اگر بهای اون ندیدن خانوادم بخصوص مادر و خواهر کوچیکترم باشه.... سعی میکنم تا حد امکان خونه مادرم هم نرم،‌عذاب وجدان هم ندارم چون فکر نمیکنم رفتن من خیلی هم خوشحالش کنه یا از ندیدنم دلتنگ بشه. شب های قدر برای همشون حتی برای خواهر بزرگترم دعا کردم و طلب سلامتی و آرامش و خوشبختی کردم،‌نفرین نکردم اما واگذار کردم به خدا. دیگه حتی نمیتونم بگم نفرت دارم،‌انگار از اول برام وجود نداشته. اینطوری احساس بهتری دارم. از اینکه میبینم سامان هم بطور کامل به من حق میده و روز به روز هم بیشتر بهم عشق میده و جای  خالی خانواده ای رو که انقدرها دوستم ندارند تا حد زیادی پر میکنه (هیچوقت بطور کامل که پر نمیشه طبیعتاً) برام بزرگترین نعمته.

فقط از خدا میخوام کمک کنه کمتر از قبل حساس و زودرنج باشم و به همین بی تفاوتی و دوری و حرف نزدن راجب اتفاقات ادامه بدم و حاشیه های جدیدی هم پیش نیاد. هر چی دورتر باشم حاشیه و حرفهای کمتری دارم و این در شرایط فعلی بهترین کاره....

لطفاً‌در این روزهای آخر ماه رمضان برام دعا کنید تا حال دلم هر روز بهتر و بهتر بشه. این سالها کم درد و زجر نکشیدم، دیگه بسمه. میخوام کمی هم زندگی کنم. الان میفهمم هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی و آرامش نیست حتی اگر به قیمت کنار گذاشتن همه آدمهایی باشه که حال دلت رو خراب میکنند. میدونم هیچ غم و شادی موندگار نیست، به قول معروف چون میگذرد غمی نیست.  از خدا میخوام روز به روز نظرلطفش رو بیشتر و بیشتر نصیب من و همه شما بکنه. من بینهایت به خدا مدیونم، اینو هیچوقت یادم نمیره و هر روز شکرگزارشم.

برای بار هزارم تشکر میکنم که کنارم هستید و شدید جزئی از خانوادم، حتی اگر خاموش باشید.

پیشاپیش عید فطر رو به همتون تبریک میگم، امیدوارم همیشه سلامت باشید. طاعات و عباداتتون قبول

نظرات 6 + ارسال نظر
مهربانو پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1400 ساعت 11:42 http://baranbahari52.blogsky.com/

کجایی مرضیه جون؟

سلام عزیزم ، من که تازه پست گذاشتم.‌یک‌ هفته هم نمیشه گلم

مینا یکشنبه 26 اردیبهشت 1400 ساعت 08:40

عزیزم روح پدر نازنینت شاد و در آرامش
واقعا هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست از اون نعمتهایی که باید هر لحظه بابتش شکرگزار بود.اصلا نگران هزینه ها نباش از این بحران ها همیشه تو زندگی هست مطمئن باش حل میشه.
دست گلت هم درد نکنه برای خریدای اتاق نیلا کلی کیف میکنه ها
عزیزم برای بیمه ماشین تا جایی که اطلاع دارم قسط بندی هم میتونی بکنی و بصورت اقساط پرداخت کنی اینطوری ماهیانه یه مبلغ کمی میشه.
نیلا رو ببوس

ممنونم مینا جانم انشالله
سلامتی ارزشمندترین چیزه، حیف که اونقدر که باید ارزشش رو نمیدونیم تا وقتی از دستش میدیم.
نه نگران نیستم، خدا بزرگه مینا جان، برکت هم میرسه و تا الانش هم رسیده، الهی شکر
فدای تو،‌آره خودم بیشتر از نیلا لذت میبرم خدایی.
آره مینا جان،‌از طریق ادارمون به صورت قسطی بیمه کردم، ده درصد پیش پرداخت باقیش اقساط ده ماهه
مرسی بابت پیامت و شرمنده که دیر پاسخ دادم

نسترن شنبه 25 اردیبهشت 1400 ساعت 13:54 http://second-house.blogfa.com/

سلام مرضیه جون طاعات و عبادات قبول عیدت هم مبارک
عزیزم عکسی اینجا نیست

سلام عزیز دلم، ببخش که دیر پاسخ میدم،‌با تاخیر عید شما هم مبارک و طاعات قبول
منظورت چیه عزیزم؟‌قرار بوده عکسی باشه؟ متوجه نشدم

مهربانو شنبه 25 اردیبهشت 1400 ساعت 10:05 http://baranbahari52.blogsky.com/

مرضیه جون دیگه هیچی رنگ و بو و صفای قدیما رو نداره .
خیلی خوبه که از حاشیه ها به دوری
خدا بابا رو رحمت کنه عزیزم

نه هیچی، گاهی تو خواب حال و هوای قدیما و خونه مادربزرگم رو میبینم و کلی تو خواب کیف میکنم، اما حیف که فقط تو خواب میشه اون دوران رو دید و بس.
فدای تو عزیزم، خدا رفتگان شما رو رحمت کنه

آرزو چهارشنبه 22 اردیبهشت 1400 ساعت 00:54

سلام مرضیه جان،نماز و روزه هات قبول
عزیزم خیلی خوشحالم که داری به آرامش میرسی.

سلام عزیزم، ببخش که انقدر دیر تایید میکنم پیامت رو، با تاخیر عید شما هم مبارک
فدای تو، دعا کن بتونم هر روز محکم تر و قویتر از قبل بشم

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1400 ساعت 15:12 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان امیدوارم حالت خوب باشه.
به به مبارکه انشالا به زودی بقیه وسایل اتاق دختر گلت رو میخری و خوشکل می چینی و حسابی کیف میکنی. چقدر خوشحالم که نیمه پر لیوان زندگی ات رو هم می بینی و شکرگذار خداوند هستی. مطمئن باش آینده بهتر از حالاست از آینده نگران نباش به هر حال خداوند پاداش زحمت ها و سختی هایی که هم خودت هم همسرت میکشین رو میده و حتی داده . به قول خودت که هیچ نعمتی ارزشمند تر از سلامتی و آرامش نیست. واقعا هم همینه، کاری به بقیه نداشته باش بهترین کار رو کردی ، اینکه یک مدتی از کسانی که روحت رو ازار میدن دور باشی و به خودت و چیزهایی که دوست داری برسی خیلی عالیه ، به خدا دنیا و روزگار خیلی سریع سپری میشه و ارزششو نداره. اگر دوست داشتی عکس اتاق دختر گلت رو بذار، اگر انباری دارید کمد رو به نظرم نفروش بذارش انباری اما اگر خیلی جات رو تنگ کرده که ناچاری بفروشی اما اگر زیاد تنگ نکرده میتونی نگه داری به عنوان کمد وسایلت استفاده کنی به عنوان یک انباری کوچیک وسایلتو داخلش بذاری و درشو قفل کنیقلب:

سلام آیدا جان خوبی؟
نمیدونی چقدر از خریدن چیزهای تازه برای اتاق دخترم لذت میبرم، امیدوارم هر وقت صلاح باشه تو هم این حس و حالو تجربه کنی.
قبلاً نیمه پر رو نمیدیدم آیدا جان، بعد قضیه بابا یاد گرفتم از دلخوشیهای کوچیک بیشتر لذت ببرم و در هر شرایطی ناشکری نکنم و سپاسگزار خدا باشم چون همین الانش هم کم در حق من و خانوادم لطف نکرده. همیشه بدهکارشم.
دنیا ارزش این کینه ها و دلخوریها رو نداره اما وقتی کسی به این درک نمیرسه کاریش نمیشه کرد و تنها راه حل برای آرامش آدم، حذفش برای همیشه یا حتی بطور موقت هست بلکه در آینده تغییر مثبتی ایجاد بشه.
باشه عزیزم هر موقع بطور کامل آماده شده عکس هم میذارم.
والا انباری نداریم متاسفانه، از نظر خودم خیلی هم بد نشده گذاشتن هر دو کمد تو اتاق اما خب واقعاً شلوغه و دو نفر دیگه هم که دیدند گفتن شلوغه و بهتره ردش کنی. البته از روی عکس که به دوستام نشون دادم اونا هم گفتند نگهش دار اما دو نفر که حضوری دیدند گفتند بهتر بدی بره. فعلاً که مشتری هم براش ندارم...
شاد باشی دختر خوش سلیقه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.