بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

میبوسمت به اندازه تمام سالهایی که نبوسیدمت...

میبوسمت به اندازه تمام سالهایی که نبوسیدمت

و نوازش میکنم دستهای خسته ای را که یک عمر لمس نکردم

و تنگ در آغوش میگیرم بدن تکیده ای را که یک عمر با غرور و اقتدار نگریسته بودمش...

 و دوستت دارم ها را بی مهابا و بی خجالت در گوشت زمزمه میکنم، باشد که بشنوی و در دلت شوقی زنده شود.

چه سرنوشت تلخی است نظاره کردن سقوط یک انسان از اوج به حضیض 

و چه دلتنگ و غریبانست انتظار کشیدن برای پایان تمام دردهایی که برای بدن تو زیاده از حد است...

درد را از هر طرف بنویسی درد است،‌ اما درد من گویا این روزها از تمام دردهای دنیا عمیق تر است

خنجری که به قلب و روحم فرو می‌رود، از تمام تیزی های دنیا برنده تر است

و من چه مبهوت و گنگ، در دستان نامرد روزگار نامراد پیچ و تاب می خورم،  بی آنکه تاب مقاومتی ولو اندک را داشته باشم...

امید این روزها چه واژه غریب و دورافتاده ای است...

بابا جان بابا جان من تو رو رها کردم، من تو رو به خدای بالاسری سپردم، دیگه برای خوب شدنت دعا نمیکنم، چون میدونم خوب شدنی در این دنیا در کار نیست، من رهات کردم بابا و روزها و شبها انتظار میکشم که تموم بشه اینهمه درد و رنج عمیق تو...که نبینم نگاه بیجون و خستت رو، که نبیتم چشمهای مظلومت رو که دیگه نور امید و زندگی توش نیست.

باباجان از تو چه پنهون این روزها فقط و فقط تو دعاهام میگم خدایا عذاب بابام رو تمومش کن. با چه امید و آرزویی پی درمانت رفتی، میدونم خودت هم باورت نمیشه این پایان تلخ رو. تمام روزهایی که امیدوارانه از من میپرسیدی جواب این اسکن ریه رو که به انگیسی نوشته برام ترجمه کن ایشالا که غده کوچیک کوچیک شده و من به دروغ میگفتم اوضاع خیلی خوبه و غده هم کوچیکتر شده...میدونی تو اون شرایط دلم چند صد پاره میشد؟ بابا جان هیچوقت با خودت فکر نکردی گرید 4 سرطان ریه درمانش فقط با خداست و بس؟ خوشم میاد زیاد به عمق فاجعه فکر نمیکردی، نمیدونم شاید هم فکر میکردی که خیلی وقتها که نگات میکردم و به ما و سروصدامون و شیطنت بچه ها خیره میشدی، اشک از چشمات میومد، مامان میگفت افسرده شدی، من میگفتم قرص اعصاب هم بخوره خوبه....

از تو چه پنهون بابا هیچ نشونه امیدی نبود،تو که خبر نداری بابا من چه عذابی این مدت کشیدم، اون روزهای اول که با دختر چندماهم با هزار سختی رفتم پیش متخصص و تو روی من خیلی رک و راحت گفت پدرت یکسال و نیم تا سه سال حداکثر عمر میکنه، روزها و هفته ها خون گریه کردم، امادیگران که شنیدند، به من گفتن مگه دکتر خداست که زمانش رو بگه؟ آره بابا امید زیادی نبود، اما ته دلم میگفتم چرا انقدر ناامیدی مرضی، از کجا معلوم شاید یک درصد بهبودی که میگن، مال بابای تو باشه، شاید همون یک نفر در صد نفر که با این مریضی خوب میشن،‌اون بابای تو باشه...

 دعا میکردم بابا، با خدا راز و نیاز میکردم اما حتی از امیدوار بودن هم میترسیدم، مگه سر ریحانه امیدوار نبودم که یکبار دیگه ببینمش و بغلش کنم اما خدا نذاشت خدا نخواست، سر تو هم از همین ماجرا میترسیدم، حتی گاهی ترجیح میدادم ناامید باشم تا امیدوار،‌حس میکردم امیدواری بیشتر منو میشکنه تا ناامیدی، از امیدوار بودن و ناامید شدن بعدش میترسیدم...حتی گاهی از دعا کردن هم فرار میکردم، حس میکردم صدام به جایی نمیرسه.

باباجان همه چی به کنار، دلت برای مریم که از من خیلی پرامیدتر کنارت بود و لحظه ای تنهات نذاشت نسوخت؟ مریمی که از خونه و زندگیش و همه چی به خاطر تو گذشت، حالا داری همینطوری  شونه خالی میکنی؟ بابا میدونی چی به سر همه ما اومده؟ اونجا که بیجون و لاغر و تکیده و رنگ پریده دراز کشیدی و ناله میکنی و بیقراری، خبر داری بیشتر از تو ما بیقراریم و درد میکشیم؟ بابا از حال ما خبر داری؟ بابا برات مهم نیست چی به سر ما اومده و میاد؟

از حال مامان خبر داری بابا؟ خبر داری چقدر از تنها شدن بعد تو میترسه؟  اصلا خبر داری که ساعت ها و ساعتها در روز برای تو بابا جان اشک میریزم و در تنهایی خودم میسوزم و دلم میخواد یکی پیدا شه و آرومم کنه؟ بابا این حرفها رو فقط اینجا میتونم برات بنویسم، حرف دلم رو با چاشنی اشکهایی که تمومی نداره. هیچوقت روم نشد مستقیم باهات صحبت کنم، فاصله بین ما همیشه زیاد بود،‌تا وقتی که فهمیدم چطوری میتونم کمش کنم، کاش زودتر میدونستم. هیچوقت نشد باهات درددل کنم، اینجا برات مینویسم. بابا جان چه کردی با ما،‌ حیفت نمیاد فقط 65 سالته! به خدا که تو میتونستی خیلی بیشتر از اینا عمر کنی، با روحیه ای که از بچگی در تو دیده بودم اما نشد، نشد بابا.

بابا خبر داری این روزها بیشتر از هر وقت دیگه دوستت دارم؟ خبر داری با هر زنگ تلفنی مثل برق زده ها از جا میپرم، خبر داری همش یاد خاطرات میفتم و هر جا که هستم هق هقم بلند میشه؟ میدونم که خبر نداری بابا جان...

الان تو دنیای تو چه خبره بابا؟ به چی فکر میکنی؟ اصلاً‌ فکر هم میکنی؟ از مردن میترسی بابا؟ اصلا بهش فکر میکنی؟ آره بابا منم میترسم خیلیم میترسم اما تو نترس، چون دیگه بعدش از درد و رنجهای این دو سه سال خبری نیست،‌آروم میشی، دیگه استخونات درد نمیکنه، دیگه بیقرار نیستی، دیگه سینت نمیسوزه، از تنگی نفس خبری نیست، پس نترس، آروم آروم میشی باباجون...

خدایا میخوای بکشی بکش چرا با درد؟ من که راضی شدم به رضای تو، ما که رضایت دادیم به تقدیر تو،‌پس تمومش کن خدا! دارم ضجه میزنم و مینویسم، این نهایت درده که اینطوری التماست کنم پدرم بیشتر از این عذاب نکشه، یادت که هست خدا جون، از روز اول که بابام اینطوری شد،‌بهت گفتم راضی میشم به رضای تو،‌ فقط بابام زجر نکشه،‌لاغر نشه، اینا تمام خواسته من از تو بود،‌پس چرا انقدر آبرو ندارم پیشت که حداقل این یه آرزوی منو هم برآورده نمیکنی؟ بابام که خوب نشد، بابام که شفا نگرفت، دست کم نذار اینطوری روز به روز جلوی چشمای ماتم زده ما رنج بکشه. 

از دوشنبه شب تا پنجشنبه شب هفته پیش خونه بابام موندم که مریم خواهرم بره خونش. چقدر سخت گذشت خدا میدونه، از طرفی بچه کوچیکی که شیطنت و سرصدا میکنه و جیغ میکشه،‌از طرفی بیقراری و حال بد بابام...تحمل اینهمه رنج برای قلب کوچیک من زیاده، ظرفیت روحی من کفاف اینهمه غم و اندوه و ترس رو نمیده، تپش قلبم بالاست، در بدترین حال و روز ممکنه دست و پا میزنم، حال مادرم از همه بدتره، روز و شبش رو نمیفهمه...

اشک چشمام خشک نمیشه، شب  و روزم,و نمیفهمم، حالم انقدر خرابه که میرم و از بقیه بخصوص اونایی که داغی رو در گذشته متحمل شدند میپرسم چیکار کنم یکم حالم بهتر شه؟

دلم برای مامانم خیلی میسوزه. خودش میگه غمی که تو دل اونه رو هیچکی نمیفهمه، این وسط یه سری مشکلاتی هم تو روابط ما با خواهر کوچیکم و داماد جدید پیش اومده که حال مادرم رو خرابتر هم کرده...اوضاع خونمون داغونه.

دیگه حال و جونی برام نمونده. انقدر این دنیا برام پوچ و بی معنی شده که اگر به خاطر نیلا و سامان نبود به مرگم راضی تر بودم.

غصه و درد تمام این روزهایی که پیش بابا و خونه مامانم بودم و شاهد عذاب بابا جانم بودم، یک طرف، روز آخر هم یک طرف. به معنای واقعی کلمه جگرم تیکه تیکه شد...صبح پنجشنبه رفتم بالا سر بابام و سلام کردم، چشماش رو به زور باز کرد، بهش گفتم حالت چطوره بابا جواب نداد، بعدش در حالی تمام نیروشو جمع کرده بود که با صدای بلند صحبت کنه مامانم رو با لهجه محلی صدا کرد "فاطیمه" مامانم سریع خودش رو رسوند و گفتم جانم رضا، بابام با صدای ضعیف و با بهش گفت "خسته شدم"....همه دردهای این مدت برای من یه طرف، یادآوری اون صحنه و این جمله یه طرف...سوختم و آتیش گرفتم، همونجا قسمش دادم خدا رو که راحتش کنه،‌‌آرومش کنه...

به خدا دیگه کم آوردم، مریم میگه کاش اصلاً شیمی درمانی نمیکردیم، میگه من تموم اون روزهای سختی که بیمارستان شیمی درمانی میشد رو به چشم دیدم و میدیدم چه زجری میکشید، چه عذابی میکشید، ایکاش اصلاً سراغش نیمرفتیم وقتی هیچ فایده ای نداشت، میگفت ایکاش به بابا از اول واقعیت رو گفته بودیم که وضعیت بیماری تو پیشرفتست و خودت انتخاب کن میخوای شیمی درمانی بشی یا نه...اینا رو میگفت و پای تلفن دوتایی گریه میکردیم.

نمیدونم عاقبت این روزها چی میشه،‌ به کجا میرسه، ببین به کجا رسیدم که تمام ترسم اینه که بابا با این وضعیت سخت چندماه دیگه هم باشه و رنج و عذاب بکشه، انقدر لاغر شده که هر بار میبینم قلبم به درد میاد اما اطرافیان میگن احتمالا از این هم لاغر تر میشه،‌میشنوم و صدای خرد شدن قلب و روحمو میشنوم....هیچی دیگه حال منو خوب نمیکنه.

همون روز پنجشنبه بابام چنددقیقه هوشیار تر شد، نیلا رو دید، با صدایی که به زمزمه شبیه بود قربون صدقش رفت، به نیلا گفتم بذار بابا بوست کنه،‌نیلا صورتش رو نزدیک بابام برد و بابام با تمام توانش صورت دخترکم رو بوسید، چقدر خوشحال شدم که نیلا مثل همیشه فرار نکرد.... بابا از غذاخوردن بیزار شده، به زحمت بهش کمی مایعات میدیم،کارم به جایی رسیده که چند روزه مدام علائم روزهای آخرو میخونم و خون گریه میکنم، دیگه دنبال امید نیستم،‌فقط میخوام بدونم چطور میتونم این روزها آرومش کنم،‌ چیکار کنم که با اینهمه درد کمی آروم بشه. به مامان اینا پیشنهاد دادم برای کم شدن درد و رنجش بهش شیره تریاک بدیم، یکی دو بار دادیم و بابا تونستی کمی بدون بیقراری بخوابه،  اما بعدش هر کار کردیم نخورد که نخورد...

بیشتر اوقات چشماش بستست مگه اینکه با صدای بلند صداش کنیم، تمام استخوناش درد میکنه،‌ سامان و من چندباری بدنش رو ماساژ دادیم اما همون مالیدن بدنش هم گاهی دردش رو بیشتر میکنه. بیشتر اوقات چشماش بستست،‌مگه اینکه با صدای بلند صداش کنیم، اما با همون چشم بسته هم مدام پاهاش رو تکون میده،‌انگار درد داره، همش میگه برای زخمم پماد بزنید اما زخمش همون استخون دردش هست که فکر میکنه از زخم خاصیه و پماد بزنیم بهتر میشه....براش  از خاطرات قدیم گفتم و بعد مدتها دیدم که لبخند زد، از بیابانک،‌روستای پدری، از مشت احمد که سالها قبل فوت کرد، حرف مشت احمد بود که باعث شد لبخند بزنه، یادش اومد وقتی به خواهر کوچیکم میگفت چهل گیس خانم... خیلی وقتها حرفهایی میزنه که معنایی نداره، کلمات یادش نمیاد، نمیتونه تمرکز کنه، دیروز عصر که دوباره رفتم بهش سر بزنم میگفت سبزی آوردم پاک کنید خراب میشه،‌به یاد روزهای قدیم که میرفت از خونه روستایی که خودش برای راحتی ما خریده بود، و توش سبزی کاشته بود سبزی میاورد...

ای خدا هر چی بگم داغ دلم تموم نمیشه....ببخشید که توان پاسخ دادن به کامنتها رو مثل قبل ندارم و نمیتونم بهتون سر بزنم، به خدا حال و  روزم هیچ خوب نیست، از لطف شما ممنونم، از اینکه به یادم هستید و دعا میکنید و به یادمون هستید.

نمیدونم امروز هم که دوشنبه باشه مثل هفته پیش میریم خونه بابا یا نه،‌ باید از مامان بپرسم با وجود تمام شیطنت های نیلا، بودن ما بازم بهتر از نبودنمونه؟ اگر رفتنی باشیم یعنی عذاب بیشتر برای منی که با هر لحظه دیدن بابام تو این وضعیت صدبار میمیرم و زنده میشم. 

میشه برای بابام حمد شفا بخونید؟ من سپردمش به اون بالایی، فقط دعا کنید رنج و عذابش طولانی نشه،‌من که راضی میشم به رضای خدا اما میدونم که داغ دلم هیچوقت هیچوقت خاموش نمیشه. حس میکنم درد این روزهای من تمومی نداره...

نظرات 16 + ارسال نظر
بانوی برفی شنبه 22 آذر 1399 ساعت 12:30

خوبی عزیزم
حال بابا بهتر هست
انشالله خدا شفاشون بده
چقدر سخته

سلام بانو جان... امشب پستم زو منتشر میکنم.
بابا که ه عرض کنم. روزهای خیلی سختی رو گذروندم که تو پستم توضیح دادم

نسترن دوشنبه 3 آذر 1399 ساعت 14:54 http://second-house.blogfa.com/

مرضیه جانم
با خوندن پستت یاد پدربزرگم افتادم
دقیقا همون روزها رو انگار نوشنی
دعاشوون کنید، براشون قرآن بخونید مرضیه جانم
منم حمد شفا خوندم

سلام عزیز دلم. خدا پدربزرگ نازنینت رو رحمت کنه...
جز دعا کاری از من بر نمیاد بابا رو سپردم به خدا
ممنونم گل من. چقدر لطف کردی

نازنین شنبه 1 آذر 1399 ساعت 14:11 http://manamdegeh.blogfa.com

برو پیش بابات
کنارش باش
باهاش عکس بگیر
که بعدها اینها واست حسرت وآرزوی دست نیافتنیه

تو خود خود منی
با خوندنت همه ی حرفات تکرارشد برام و از اعماق وجودم درکت کردم وگریه کردم

از خدا میخوام بهتون آرامش بده و به بابات سلامتی عطا کنه

دلم خون شد....
با پیام شما دوباره بغش به گلوم چنگ انداخت...
آره باید برم پیشش، همین کارو میکنم، دلم فقط و فقط پیش بابامه
دعا کن عزیزم برای بابا حمد شفا بخون

آرزو پنج‌شنبه 29 آبان 1399 ساعت 01:13 http://arezoo127.blogfa.com


راستش چندپست قبل وقتی داشتم میخوندمت تو دلم با تمام ناراحتی گفتم کاش مرضیه راضی میشد به ... و الان خودت به این راضی شدی
فکر میکردم بابات بیشتر از ۶۵ ساله باشن.هم سن بابای منن
حمد خوندم عزیزم.تنها کاری که ازم برمیاد
مرضیه جانم الان کسی ازت توقع کامنت جواب دادن یا کامنت گذاشتن نداره پس راحت باش

آرزو نمیدونی چی کشیدم تا به این راضی شدم، دیگه دلم راضی نیست بابام رو اینطوری ببینم.
ممنون که دعا میکنی و درکم میکنی عزیزم، خواهش میکنم هر روز موقع اذان به یاد بابام باش

ترانه چهارشنبه 28 آبان 1399 ساعت 20:53 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

مرضیه ی عزیزم چقدر با این پستت قلبم درد گرفت دختر,خدا میدونه شما و خودش چی میکشینخیلی سخته اونی که ستون خونه بوده رو تو این حال ببینی.ایشالا شفا پیدا کنن

عزیزم دعا کن...
حالم خیلی بده تو خودت عاشق باباتی حال منو میفهمی. دعا کن خدا نظری کنه ترانه، من راضی شدم به رضای خودش فقط نمیخوام عذاب بکشه بیشتر از این...بابام برای خودش کسی بود اما الان حتی نمیتونه طلب آب بکنه...حتی نمیتونه سرش رو که از بالش افتاده دوباره بذاره روی بالش....خیلی سخته خیلی...

نازلی چهارشنبه 28 آبان 1399 ساعت 20:39

مرضیه عزیزم .بمیرم برای دلت
دلم آتیش گرفت و با هر جمله ت اشک ریختم
هرچقدر بگیم حالت میفهمیم دروغ گفتیم .کی میتونه با پوست و استخون درکش کنه مگر دچارش باشه
خدا هیچ وقت درک این مساله نصیب دشمنمون هم نکنه
از ته قلبم از خدا شفای پدرت و آرامش پدر و شمارو میخوام

سلام نازلی جان... کجا بودی دختر... همش به فکر تو بودم.
داغونم نازلی، حس میکنم دیگه هیچوقت نمیتونم از ته دل لبخند بزنم
تو درک میکنی، تو میدونی چی میکشم، دعا کن نازلی...حق بابای من اینهمه درد و عذاب نیست

مامان عسل سه‌شنبه 27 آبان 1399 ساعت 19:32


خدایا درد رو میدی درمان هم بده
اللهم اشف کل مریض، الهی آمین

الهی آمین... الهی آمین

نجمه سه‌شنبه 27 آبان 1399 ساعت 18:16

عزیزم،با خوندن این متنت قلبم هزار تیکه شد.
از ته دلم برای پدرت عزیزت دعا کردم. الهی که آرامش به زودی مهمون خونه تون بشه.

ممنونم نجمه جان ممنونم
حس میکنم دیگه هیچوقت آرامش و لبخند از ته دل معنایی برام نداره

مریم سه‌شنبه 27 آبان 1399 ساعت 14:01

آخ مرضیه عزیز چقدر متاثر شدم... میدونم سخته اما تقدیر این بنده خدا این بوده قلبا رضا بده به رضاش خودش میبینه و می شنوه... دعا میکنم برای راحتی و آرامشش برای روزهایی که بیان و بگی درد ندارن و حالشون خوبه...

رضا دادم مریم جان،‌رضا دادم به رضای خودش، فقط نمیخوام دیگه زجر بکشه همین
آخ از اون روزی که بابام دیگه درد و عذاب نکشه...

مائده سه‌شنبه 27 آبان 1399 ساعت 00:43

عزیزدلم خیلی دلم گرفت
برای دل ناآرومت، برای حال پدر عزیزت...
گاهی با خودم میگم چرا به دنیا میایم که این سختی‌ها رو تحمل کنیم، که دلمون پر از غم بشه، که اینجوری زجر بکشیم


خدا به دلت آرامش بده عزیزم، گاهی آدم نمیدونه چی بهتره، نمیدونم چی باید بگم
فقط امیدوارم پدر عزیزت دیگه اینقدر اذیت نشه

همه این روزها این تنها سوالیه که از خودم میپرسم، که حکمت این زندگی چیه جز درد و عذاب و رنج...
ممنونم از پیامت مائده جان، التماس دعا دارم

الهام سه‌شنبه 27 آبان 1399 ساعت 00:03

کاش میتونستم کاری کنم برای دلتون

کاری از هیچکی ساخته نیست،‌فقط دعا کن سفر بابام آروم باشه...دلم خونه برای این سفر بی بازگشت...

رهآ دوشنبه 26 آبان 1399 ساعت 21:42 http://Ra-ha.blog.ir

عزیزمممم ..
چی بگم دلت اروم شه ...
کاش میتونستم بغلت کنم ...

همینکه برای آرامش بابام از ته دل دعا کنی ممنون میشم رها جان
و برای آرامش دل من و خانوادم...

ویرگول دوشنبه 26 آبان 1399 ساعت 20:32 http://Haroz.mihanblog.com

هیچی نمی تونم بگم که حداقل مرحمی باشا به دردی که می کشی، خدا فقط بهتون صبر بده عزیزم
نمی دونم واقعا...کاش می تونستم کاری کنم

دعا کن عزیزم، میدونم چقدر پیگیر حال بابام بودی، ازت میخوام فقط دعا کنی بابام آروم بشه، خوب بشه، هر جور خدا خودش میدونه

مهتاب دوشنبه 26 آبان 1399 ساعت 17:44 http://wonderfullife.blogfa.com

وای
با اشکات اشک می‌ریزم مرضیه. خدا شفاشونو هر جور که صلاحه بده.

قربونت برم عزیزم، من راضی شدم به رضای خدا، فقط نمیخوام عذاب بابام رو ببینم...

مهتاب دوشنبه 26 آبان 1399 ساعت 14:15 https://privacymahtab.blogsky.com


قلبم تیر کشید

خدا حال من رو برای هیچکس نیاره، هیچ دختری....

رها دوشنبه 26 آبان 1399 ساعت 14:12 http://golbargesepid.parsiblog.com

مرضیه عزیزم نمیدونی چه حالی دارم که دارم برات کامنت میزارم نمیدونی چقدر گریه کردم با این پستت و نمیدونی کجاها رفتم
به شبایی که بالا سر مامانم حمد شفا میخوندم و بی صدا اشک میریختم و سرشو که هیچ مویی نداشت و دستاشو که با داروها نابود شده بود ناز میکردم
نمیدونی مامانم چه موهایی داشت مرضیه مشکی و پرپشت...پوستی که همیشه میدرخشید ...
باور نمیکنی که اشکام بند نمیاد و میدونم چه حالی داری و چه ترسی داری و چقد غصه داری برای بابا و غصه های مامانت
میدونم دنیا چقد تنگ و کوچیک میشه اینچور وختا
برات آرامش از خدا میخام و برای بابات حمد شفا میخونم حتما

فدات بشم دوست عزیزم، وقتی پیامت رو خوندم به هق هق افتادم...چی کشیدی تو دختر
الهی بگردم...خدایا مامان رها رو در بهترین جایگاه بهشت قرار بده، خدایا برای رهایی که خیلی زود بی مادر شد آرامش و خوشبختی بیار....
همون لحظه که پیام گذاشتی خوندم و به یاد مادرت فاتحه خوندم و باهات اشک ریختم. روحش شاد رها جان
توئ که داغ کشیده ای با قلب مهربونت برای پدرم دعا کن، خدا به دعای امثال تو بیشتر از من نظر میکنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.