بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزهای بعد بحران...

زندگیمون میگذره با همه بالا و پاییناش. البته که به خاطر وضعیت بابا خیلی وقته که دل خوش برای هیچکس نمونده، من که به نسبت دو تا خواهرام و به خاطر دوری راه، کمتر از اونا بابا و مامان رو میبینم و اینهمه عذاب میکشم چه برسه و به خانوادم که هر روز شاهد اینهمه عذاب بابا هستند و تازه همه کارهای شخصیش رو هم میکنند . از طرفی حس میکنم به خاطر شلوغ کاری ها و شیطنت های نیلا، خودشون هم مایل نیستند چند روز پشت سر هم یا برای خواب اونجا باشم، حق هم دارند، دخترک من به شکل عجیبی شیطون و بازیگوش شده و گاهی من و سامان هم در برابر شیطنت هاش کم میاریم و دعواش میکنیم، قطعاً تو خونه ای که مریض هست، تاب و تحمل هم کمتره، هرچقدر هم که عاشق دختر من باشند...

پدر هم که روز به روز حالشون وخیمتر میشه، به زور و به سختی غذا اونهم به شکل کاملاً مایع و شربت شیرین میخوره و تازه اونم فقط از دست خواهر بزرگم یا مادرم...وضعیت ما طوری شده که فقط همینکه بابا کمتر درد بکشه و یکم فقط یکم رنگ و روش باز تر باشه راضی هستیم، الان که مدام از درد شدید سینه و کل بدنش میناله. هر بار که میرم اونجا و وضعیت خانوادم رو میبینم عذاب میکشم و تو راه برگشت به خونه گریه میکنم، اما میدونم با گریه و ماتم گرفتن من هم چیزی حل نمیشه، انقدر از نظر روحی تحت فشار بودم که مجبور شدم به خاطر استرس و افسردگی به روانپزشک مراجعه کنم بلکه بتونم کمی به زندگی عادی برگردم و استرسی که تمام زندگیم رو فلج کرده کنترل بشه چون از یه جایی به بعد زندگیم از دستم خارج شده بود و وسواس فکری و عملی در کنار استرس و افسردگی ریشه به تیشه خودم و زندگیم زده بود. مجبور شدم به قرص و دارو رو بیارم به امید اینکه کمی بهتر بشم، انشالله که بشم هر چند تا الان هم کمی تاثیر داشته.

شب یلدا هم اصلاً حالش نبود که بخوام تدارک خاصی ببینم، تصمیم داشتم فقط یکم تخمه و کمی شیرینی بخرم، فقط همین، اما از قضا روز قبل از شب یلدا، همسایه بغلی تماس گرفت و پرسید فردا شب خونه اید؟ منم نمیدونستم میخواد دعوت کنه گفتم آره چطور،‌گفت  فردا شب تشریف بیارید منزل ما،‌ما هم تنهاییم و اولین باره که شب یلدا با فامیل نیستیم و شما بیاید دور هم باشیم،‌ شوهرش هم جداگانه به سامان زنگ زده بود و دعوت کرده بود.

راستش نه من نه سامان اصلاً علاقه و آمادگیش رو نداشتیم که بریم اونجا، هم به خاطر کرونا، هم به خاطر تفاوتهای فردی و فرهنگی زیاد بیم سامان و همسر خانم همسایه و هم به این خاطر که کلاً‌علاقه ای به رفت و آمد با همسایه ها ندارم،‌اما از اون جهت که گفته بودیم خونه ایم (دروغ هم نمیتونستیم بگیم البته چون تو یه طبقه و واحدهای کنار هم هستیم) و رسماً هم دعوت شده بودیم، زشت بود نریم و تو رودربایستی قبول کردیم... ولی خب من و سامان هر دو عذاب گرفته بودیم از این مهمونی، بخصوص که نیلا هم  با بچه های همسایه بغلی نمیسازه و در برابر قلدریهای اونا، بخصوص دختر کوچیکه که از نیلا هم کوچیکتره همش گریه میکنه و جیغ میزنه و آدمو کلافه میکنه اما خب راه فراری نبود و آخرش رفتیم....

اونقدرها که فکر میکردیم بد نبود و در مجموع خوش گذشت،‌اما حدسمون درست بود و نیلا از اول تا آخر همش در برابر قلدریهای دختر کوچیکه همسایه کم می آورد و وقتی نمیتونستت حقش رو بگیره با صدای بلند گریه میکرد یا جیغ میزد و من و سامان از دستش حسابی شاکی بودیم. البته بچم خیلی تلاش میکرد با دختر همسایه دوست بشه اما اون بچه واکنشش اصلاً‌ مثبت نبود،‌نه خوراکیها رو بهش میداد و نه اسباب بازی و بچم هم نمیتونست حقشو بگیره،‌البته این دختر از نیلا چندماهی کوچیکتره و جالب اینکه نیلا از دختر بزرگه کمتر میترسید تا د ختر کوچیکه، خلاصه که اگر از ناسازگاری نیلا و گریه هاش فاکتور بگیریم در کل شب بدی نبود. البته نیلا هم یه جاهایی با آهنگ حسابی میرقصید و به زور باید مینشوندیمش، اما یه جاهایی هم حسابی با گریه هاش اعصابمون رو خورد میکرد هر چند که تقصیر اصلی با بچه های همسایه بود اما نیلا جلوشون کم میاورد و گریه میکرد یا جیغ میزد که اصلا اینطوری دوست ندارم. نه دوست دارم بچه قلدر باشه و نه اینکه نمونه از حقش دفاع کنه. البته یه جاهایی نی لا هم قلدری میکنه اما بیشتر برای من و باباش نه بقیه! باز از باباش کمی بیشتر از من حساب میبره، فعلا که انگار از من اونقدرها حساب نمیبره

حالا باید یکبار هم ما خانواده همسایه رو دعوت کنیم،‌به قول سامان بازی برگشت و دقیقاً به همین خاطره که علاقه ای به رفت و آمد با همسایه ها نیستم، چون واقعاً‌ با شرایط زندگی من و شغلم و بچه داری و درگیری فکری و وسواسم، مهمون دعوت کردن برام راحت نیست اما خب چاره ای هم نیست و اخلاقم طوریه که اگر جایی به عنوان مهمون برم حتماً‌ باید خودم هم یکبار دعوتشون کنم و این با توجه به سختگیریهای که در دعوت از مهمون دارم برام واقعاً معضلی شده...خدا به دادمون برسه با رفتار بچه ها. 

واقعاً خانواده همسایه مراسم شب یلدا رو ساده برگزار کردند، ‌شام جوجه بود و تنقلات سر سفره هم در حد معمول، که خیلی هم خوب بود،‌اما اگر من بودم حتما چندبرابر این مایه میذاشتم و هم از نظر هزینه و هم از نظر زحمت برام خیلی سخت میشد. اینم بخشی از روحیه منه که اصلاً هم دوستش ندارم...

نیلا خانم این مدت انقدر شیطون شده و البته لجباز که حسابی من و باباش رو به دردسر انداخته اما خب شیریناش انقدر زیاده که دل هر دومون رو میبره و اصلا نمی دونیم قبل نیلا چطور زندگی میکردیم.... با وجود دردسرها و فکر و خیالهای این روز ها دلم نمیاد از آخرین و جدیدترین شیرین زبونیاش ننویسم، از اول هم تصمیمم این بود که از کارها و رفتارهای جدیدش با گذشت زمان بنویسم تا وقتی بزرگ شد براش بگم چیکار میکرده، چون خودم خیلی وقتها از مامانم می پرسیدم بچه بودم چطور بودم و چیکار میکردم و خیلی دوست داشتم بدونم اما اون خیلی از رفتارهای من رو یادش نمیومد، البته که داشتن سه تا بچه شیر به شیره در کنار شغل معلمیش هم بی تاثیر نبود در فراموش کردنش، هر چند چیزهای محدودی هم از هر کدوم از بچه ها یادش بود و میگفت اما نه اونقدر زیاد. 

بگذریم. این مدت به خاطر حال و روز بدمون خیلی از کارهای دخترکم رو ننوشتم و الان هم یادم رفته اما تا جاییکه حافظم یاری کنه مینویسم. نمیدونم دوست دارید بخونید یا براتون اهمیتی نداره و از ین قسمت بی تفاوت رد میشید. امیدوارم گزینه اول درست باشه.  

بچم چندوقته جملات زیادی میگه و انقدر بامزه اونا رو ادا میکنه که از صبح تا شب قربون صدقش میرم و میبوسم و بازم سیر نمیشم....دم به دیقه کشوی لباساش رو می ریزه بیرون و  لباسهای مختلف میاره و باید روی لباسای قبلی تنش کنم، یا برعکس دوست داره کاملا لخت بگرده. از بس بهش گفتم "واااای چقدر لباست قشنگه" اونم هر لباسی می پوشه از من می پرسه "گشنگه؟" یا مثلا با لحن خودم میگه "واااااای گشنگه عروس داره" یعنی عروسک داره. هر موقع هم خودم لباس جدید یا رنگی می‌پوشم زل میزه به لباسم و میگه "وااای گشنگه". گاهی وقتا هم از این گشنگه برای سرگرم کردن من و پرت کردن حواسم استفاده میکنه، مثلا اون روز رفته بودم دستشویی و وقتی اومدم بیرون دیدم چشم من رو دور دیده و رفته روی اوپن آشپزخونه نشسته، با استرس رفتم سراغش که بگیرمش پایین و داشتم حسابی دعوتش میکردم که برای پرت کردن حواسم که کاری به کارش نداشته باشم به لباس من اشاره کرد و گفت گشنگه که مثلا حواسم پرت بشه

یکی دو ماهی هم هست که به جمله ساختن رو آورده و مثلاً وقتی بهش میگم بیا غذا بخور خیلی واضح بهم میگه "نمیخوام غذا بخورم"‌یا وقتی بهش میگم بیا عوضت کنم فرار میکنه و میگه "نمیخوام عوض کنم" یا یا جملات دستوری مثل بیشین، بیریز، نکن، بخواب، بپوش، بیا، برو اونور، پاشو، روشن کن، خاموش کن.. وقتی ازش می پرسیم اسمت چیه میگه نیلا خانوم

یا مثلاً تازگیها دم به دیقه از من و باباش میپرسه "مامان چیکار میکنی؟"ّمثلا بهش میگم دارم غذا درست میکنم تو چیکار میکنی؟ همیشه جواب میده "نمیدونم" تازگیها کلمه نمیدونم رو یاد گرفته و چپ و راست ازش استفاده میکنه! یا مثلا به باباش میگه "باباسامان چیکار میکنی؟ کیتاب میخونی؟" بسکه باباش کتاب دستشه و همش تلاش میکنه نیلا هم اهل کتاب باشه. خیلی وقتها سراغ باباش رو میگیره و میگم رفته سر کار دیگه الان میگه بابا سامان کو؟ افته کار؟ گاهی من یا سامان رو یا اسم کوچیک صدا میکنه اما به من میگه برزیه، یا برزی یه جای مرضیه و مرضی و معلومه از باباش اسم من رو شنیده. خیلی وقتها هم به من میگه مامان یا حتی خاله به خاطر ارتباط زیادی که با پرستارش و خاله های خودش داره . به رضوانه خواهرم میگه "خاله ازوانه"

یا مثلا وقتی داره تند تند و گاهی نامفهوم حرف میزنه آخر صحبتهاش بهش میگم "راست میگی نیلا؟"، میگه " والا" یعنی اون لحظه دلم میخواد بوسه بارونش کنم...فکر کنم این والا رو از من یا سامان شنیده و میگه. یا مثلا باباش داشت درمورد یه آخوندی صحبت میکرد و چند دقیقه بعد نیلا گفت "آخینده"؟ غش کردیم از خنده. 

دیگه اینکه همش به وسایل خونه اشاره میکنه و مدام میپرسه این چیه و وقتی مثلا میگم "عکس" یا دفتر دوباره می پرسه عکسه؟ دفتره؟ با کسره آخرش. انقدر با مزه میگه که نگو.

چندوقت هم هست که هرموقع کاری انجام میدم که دوست نداره با صدای بلند میگه "کمک" "کمک" یا بابا سامان کمک" بخصوص موقع عوض کردنش یا شستنش تو دستشویی که دوست نداره. حتی وقتی از پارک میاریمش خونه، کسی ندونه فکر میکنه دزدیدیمش

هر چی بهش میدم میگه "مرسی" و من میگم "خواهش میکنم"،‌الان طوری شده که وقتی منم میگم مرسی اونم میگه خواهش میکنم...یا از بس شنیده که در  جواب دستت درد نکنه سامان بعد غذا گفتم نوش جان، هر وقت به نیلا وقتی کمکم میکنه میگم "دست شما درد نکنه" میگه نوش جان!!! فکر میکنه باید در هر موقعیتی استفاده کنه!

بعد هر فیلم یا کارتونی آهنگ تیتراژش رو قشنگ با همون ریتم و حتی کلمات میخونه! مثلا بعد سریال پایتخت که آهنگش پخش میشه با لحن بامزه خودش میگه "یار نالنجی جونم" یا تو ماشین که ضبط روشن باشه با همه آهنگها با ملودی خودشون میخونه. 

ولی خب تازگیا اختیار تلویزیون رو دستش گرفته و موقع فیلم دیدن ما یا لجبازی میگه کارتون یعنی بزن شبکه ای که کارتون داره یا مثلا اگر داخل  ماشین ضبط  صوت روشن باشه و آهنگی رو دوست نداشته باشه با جیغ و گریه میگه روشن کن که منظورش اینه عوض کن آهنگ رو.

خیلی بامزه یه توپ دارم قلقلیه و تاب تاب عباسی و "کوچولویم کوچولو" رو میخونه و عاشق اینه که فندک آشپزخونه رو بده به من براش روشن کنم و اونم پشت بندش تولدت مبارک بخونه، البته میگه "تبلد تبلد تبلدت مبالک،‌مبالک مبالک".... و همزمان میچرخه، و می رقصه. عاشق بالا رفتن از بلندی و بپر بور و پریدن از بلندی یا از روی مبل هست و چند بار هم آسیب دیده اما بازم ول نکرده. 

در کنار اینا ویژگی خیلی بدش اینه که تازگیها خیلی لجباز شده و میخواد هرچیزی رو با جیغ و گریه و زدن من بگیره که منو باباش رو خیلی عصبی میکنه و مجبور میشیم دعواش کنیم . دیگه اینکه شبها خیلی خیلی بد میخوابه و من صبحها که میرم سر کار از بیخوابی و خستگی کلافه میشم. مورد بعدی هم اینه که همش لباسش رو میاره تنش کنیم و میگه "بپوشیم بریم ده ده" که خب هم به خاطر کرونا هم به خاطر سرما نمیشه، دیگه چندباره دلم براش سوخته و تو سرما و بارون بردمش پارک تاب سوار شه اما مگه از تاب میاد پایین! باید با جیغ و گریه و در حال دست و پا زدن ببریمش خونه،‌جوریکه آدم پشیمون میشه از بردنش. دیگه اینکه بینهایت به وسایلش حساسه و دوست نداره به بچه های دیگه بده یا مثلاً ابداً دوست نداره من و باباش کنار هم بشینیم یا حتی با هم صحبت کنیم که البته فکر کنم در بچه ها طبیعی باشه ولی امیدوارم در آینده اینطوری نمونه... 

دلم میخواد از پوشک و شیر خشک و پستونک بگیرمش چون الان دوسال و یک ماه و ده روزشه، اما خیلی سخته بخصوص گرفتنش از پستونک که به نظرم اصلا ممکن نیست با توجه به وابستگی شدیدی که داره. یه چیز بامزه دیگه تلفظ ایم پستونکش هست، تا همین دو سه ماه پیش به پستونک میگفت " پیشتیکک" بعد مدتی پیشرفت کرد و میگفت "پستولک" که نزدیک تلفظ اصلی بود اما الان دوباره پسرفت کرده و فعلا بهش میگه "پسکونک" که به نظرم خیلی ضایعست   الان دو سه هفته ای هست که میبرمش دستشویی و کلی باهاش بازی میکنم بلکه اشتیاق داشته باشه و کم کم جیشش رو بگه، گاهی میگه، اما بیشتر وقتها وقتی جیش کرده میگه یا اصلا نمیگه و خیلی وقتها هم جیش نداره الکی به خاطر آب بازی منو میبره دستشویی. امیدوارم زودتر این سه تا کار سخت رو با موفقیت انجام بدم.

خلاصه که  نیلا خانم این روزها حسابی دلبری میکنه و اگر این شیرین زبونیاش نبود خدا میدونه با این وضعیت بلبشویی که خانوادم دارند و بیماری سخت و لاعلاج پدرم چی به حال و روزم میومد. دلخوشی این روزهای من خلاصه شده در بچم و همسرم و البته امید به تاثیر قرصهای اعصاب و آرام بخش و ضد افسردگی که ظاهرا کم کم دارند تأثیرشون زو نشون میدند...اما در کل با وجود نیلا جان و همسرم باز هم خیلی وقتها بینهایت احساس تنهایی میکنم  و فکر و خیال خانوادم ثانیه ای رهام نمیکنه...همش احساس میکنم خیلی آدم بیفایده ای هستم که تو این وضعیت نمیتونم بیشتر از این به خانوادم کمک کنم. منیکه اگر یکساعت بابا رو بیبنم تا ساعتها و روزهای بعدش تو دلم یه غصه بزرگ دارم از دیدن رنج و عذابش، فکر کنید خانوادم که مدام پیشش هستند و تازه همه کارهاشون هم با اوناست چی میکشند...

دیگه راضیم به رضای خدا، از خدا میخوام هر چی به صلاح بابا و خانوادم هست  پیش بیاره،‌نمیشه با التماس و دعا و زور چیزی رو ازش خواست، فقط راضی به درد کشیدن و عذاب بابام بیشتر از این نیستم، از خدا میخوام شفاشو در این دنیا بده اما راضی نیستم با این عذاب و رنج به این زندگی پر زجر و ناراحتی ادامه بده....از توان و ظرفیتم خارجه بابای عزیزم رو در این حال ببینم خدا نصیب هیچکس نکنه عزیزش رو اینطوری در بستر و در حال عذاب ببینه...الهی که خدا به همه شما سلامتی بده و هیچکس رو گرفتار بیماری نکنه، گاهی برای اطرافیان دیدن رنج و عذاب عزیزشون از خود اون بیمار و بیماریش سختتره...

من تقریبا بیشتر دوستان رو با گوشی و موقع خواب میخونم اما شرمنده که نمیتونم با گوشی کامنت بذارم،‌نذارید پای بی معرفتی من... ممنونم که همراهمید و دعای خیرتون رو از من دریغ نمیکنید...

پی نوشت: این پست رو از شنبه شش دی شروع کردم به نوشتن، بخشییش رو از اداره و بخشییش رو از خونه با گوشی همین امروز و با کلی مشقت نوشتم. ببخشید اگر اشتباه تایپی دارم و عذر میخوام اگر با این پست طولانی خستتون کردم. 

تنتون سلامت.

نظرات 6 + ارسال نظر
آیدا سبزاندیش پنج‌شنبه 18 دی 1399 ساعت 17:47 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی؟راستش مدتیه پدرت تو دعاهای من هست و براشون از خدا اون چیزی که واقعا به صلاحشونه رو طلب میکنم.امیدوارم حال روحیت بهتر بشه عزیزم. میدونی چیه؟ تو بهترین نعمت های دنیا رو داری عزیزم نمیخوام شعار بدم یا حرف الکی بزنم اما تو دختر سالم و سر حالی داری همسر مهربانی داری خانه و سقفی از خودت داری مایحتاج روزانه زندگیتون رو میتونین تامین کنین به هر حال وسیله نقلیه ای دارین خانواده دارین، مستقل هستی و سر کار خوبی میری‌سابقه کار داری قوی هستی و به سختی های زیادی غلبه کردی و موفق بودی. اینها تمامش دلیلی برای سپاسگذاری و شا‌د بودنه. بارها گفتم باز هم میگم یادته چقدر دلت میخواست نیلا رو داشته باشی؟! یکی از آرزوهات بود ...بزرگ کردن یک بچه سختی داره اما اینو بدون چشم بر هم بزنی بزرگ شده عاقل شده خودش کارهاشو انجام میده و خیلی کمتر وابسته به توئه. شیطنت های حالا و تمام بازیگوشی هاش میشن خاطراتی دور و مبهم. همونطور که چشم بر هم گذاشتی دو سالش شد. چشم بر هم بذاری می بینی دختر گلت بزرگ شده خانمی شده . درک میکنم که نگران و آشفته پدرت هستی اما بسپارشون به خدا و براشون طلب اونچیزی که مصلحته رو بکن. غصه خوردن سودی نداره عزیزم باور کن خداوند یک قدرت مطلقه و هرچی رو بخوای بهت میده با خدا حرف بزن دلهره ها و نگرانی هاتو برای خدا بنویس سعی کن شب ها موقع خواب چشماتو برای چند دقیقه ببندی و درونت از خدا طلب آرامش و صبوری کنی. اینروزهای سخت هم میگذرن اینقدر زندگی رو برای خودت سخت نکن عزیزم قدر داشته هاتو بدون. گاهی هیچ کاری از دست ما ساخته نیست جز صبرو توکل .در این لحظات بهتره فقط صبوری کنی توکل کنی و بسپاری به خدا.چون کاری از دستت ساخته نیست. اتفاقا من همیشه قسمت بازیگوشی ها و کارهای نیلا رو میخونم و انرژی میگیرم باز هم برامون راجع کارای بامزش بنویس. پس یادت نره زندگیو سخت نگیری اونطور که من تو این چندین سال که وبلاگت رو میخونم برداشت کردم اینه که مثل خودم هستی عادت کردی مدام غصه و ناراحتی یک مشکلی رو داشته باشی بی خیال نیستی. این مشکل حل بشه باز به یک مسئله دیگه رو میاری و زوم میکنی و حال خوب خودتو خراب میکنی. زندگی سرشار از مشکل و‌سختیه ما نباید به خاطر سختی ها از فرصتها و داشته های زندگیمون غافل بشیم. من نمیگم بی خیال بیماری پدرت باش میگم بسپار دست خدا و توکل کن براشون انرژی مثبت بفرست و از فاز غم کمی بیرون بیا. امیدوارم دار‌وهات جواب بدن خوب کردی رفتی دکتر فقط یادت باشه عزیزم داروها رو یکدفعه ای قطع نکنی.برات بهترین ها رو آرزو دارم.

نسترن چهارشنبه 17 دی 1399 ساعت 16:39

چقققققدر هزارماشاالا نیلا جون شیرینه،هزاااار ماشالا
الهی شکر که داریش مرضی جون

مریم شنبه 13 دی 1399 ساعت 11:41

مرضیه جان
خیلی خوبه که از نیلا جان مینویسی
واقعا این بچه ها خیلی معصوم و پاک هستند
امیدوارم از دیدن قدکشیدن و بزرگ شدنش خودت هم حس خوبی به زندگی داشته باشی و در مقابل ناراحتیها و مشکلاتت صبر و توکل داشته باشی

خانوم جان پنج‌شنبه 11 دی 1399 ساعت 18:46 http://mylifedays.blogfa.com

خدا حفظش کنه ، من کامنتهام نمیرسه بهت انگلر یا فقط یکی دو کلمه ش بهت میرسه

مهتاب چهارشنبه 10 دی 1399 ساعت 01:18 https://privacymahtab.blogsky.com

مرضیه میگم این قرصها دقیقا چکار میکنن ،میشه توضیح بدی مثل بیخیال میکنن خواب آورن چین که باعث میشه حس بد و افسردگی از بین بره؟؟
عزیزم نیلا شیطون بلا
انشالله براحتی از این مراحلم عبور کنی
منم اصلا نمیتونم باهمسایه جور باشم ،دوست داشتم همسایه ام یه دوست صمیمیم بود باهاش اوکی بودم ولی نیست
منم به خودم سخت میگیرم ولی خب جدیدا رو این قسمتم بیشتر دارم کار میکنم که اولویت منم که اگه خسته درب و داغون نشم برای پذیرایی به منم خوش میگذره اگه یه نوع غذا راحتم فقط همون خودمو نکشم دوتا دیگه هم درست کنم
انشالله هرچی خیره برای بابات رقم بخوره
مامان منم یک ماه خورده ای تو کما بود هر روز تحلیل میرفت میفهمم چقدر سختی میکشید

نازنین سه‌شنبه 9 دی 1399 ساعت 15:55 http://manamdegeh.blogfa.com

سلام
ان شاء الله که حال باباتون خوب بشه ؛ برای خدا کاری نداره اگر بخواد
سخته خیلی سخت درک میکنم ؛ اما گاهی جز اینکه راضی باشیم به رضای خدا کاری از دستمون برنمیاد ؛
با اینکه میدونم خوندن نوشته هات تجدید خاطره های تلخمه ولی هر روز میام وبلاگت ؛ انگار توی گذشته ی خودم دارم قدم میزنم و زار میزنم
با همه ی عذاب کشیندن هات عذاب میکشم ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.