بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

پریشانی...

شب سه شنبه ۲۱ اردیبهشت و‌ یک روز مونده به پایان ماه رمضان و رسیدن عید فطر، همسایه بغلی رو برای افطار دعوت کردم که هم پاسخی باشه برای مهمونی شب یلدا که ما رو به زور خونشون دعوت کردند و هم اینکه ثوابی از افطاری دادن برده باشم.

از قبل که سامان غرغر میکرد اونم به خاطر بچه های بیش از حد شیطون و اعصاب خوردکنشون و اینکه از این جور روابط بین همسایه ها بیزار بود، یه جورایی با بحث و دلخوری راضیش کردم و گفتم چون یکبار ما رو دعوت کردند، اگه دعوتشون نکنم احساس بدی دارم و فکر میکنم دینی گردنم هست. خلاصه که هر طور بود سامان رو راضی کردم که بذار بیان و برن و دیگه از این مدل رفت و آمدهای اجباری نمیکنیم. این شد که شب سه شنبه، 28 ماه رمضان دعوتشون کردم، به نظر خودم غذاها و پذیرایی عالی بود، خورشت قیمه بادمجون و سوپ شیر و کتلت پختم همراه با فرنی و دسر زعفرانی و کلیه مخلفات سفره افطار  و خدا رو شکر همه خوششون اومد از غذاها.

اما امان از رفتار بچه هاشون، دختر بزرگه که 5 سالست در ظاهر آرومه اما متاسفانه از شدت باهوشی به یه دختر بدجنس  و با سیاست تبدیل شده که خیلی زیر زیری اذیت میکنه نیلا رو، اما دختر کوچیکه که از نیلا هشت ماه کوچیکتره به قدری قلدر و قالتاق بود که تمام مدت مهمونی دخترک من رو میزد و چندبار از مبلی که روش نشسته بود پرتش کرد پایین، هزار بار ماشین لباسشویی ما رو روشن و خاموش کرد و اینها همه در حالی بود که پدر و مادرش خیلی خونسرد به رفتارهاش نگاه میکردند و کلمه ای بهش نمیگفتند، حتی وقتی دخترک من رو میزد خیلی خونسرد در حد یکبار شاید گفتند "حلما نکن" همین! ضمن اینکه هنوز یک دقیقه از اومدنشون نگذشته بود که حلما گلدون خوشکل چینی من رو شکست و هزار تیکه کرد. چقدر اون گلدون رو دوست داشتم.یکبار هم انقدر شیطنت کرد که از روی مبل افتاد تو ظرف خورشت و تمام خورشتها پخش شد روی کابینت ها و... دست شکلاتیش رو به تخت بچم و مبل و... میزد و باز هم پدر و مادرش خونسرد بودند انگار نه انگار اتفاقی افتاده! بدتر از همه واکنش نشون ندادنشون به کتک زدن بچه من بود! یعنی اصلا باورم نمیشه اینطور خونسرد نگاه می‌کردند! دیگه به حدی رسیده بود که خودم رفتم به دخترش گفتم حلما خاله دختر منو نزنیا! اون وقت نیلای من فقط گریه میکرد و 24 ساعته دهنش باز بود،‌دریغ از اینکه کوچکترین برخوردی بکنه و همین موضوع هم کلی عذابم میداد، این توسری خور بودنش درست مثل خودم!

باز اگر میدونستم کلاً پدر و مادر بیخیالی هستند، کمتر دلم میسوخت،‌اما همیشه صدای داد و بیداد کردن و فریاد زدنشون سر بچه هاشون به خونه ما میرسه بخصوص صدای مادرشون و پدرشون هم بارها دیدم که برخورد تندی با بچه هاش تو راهرو یا پارکینگ نشون داده! حالا چرا تو خونه ما انقدر بیخیال بودند خدا میدونه! یعنی من انقدر از بچه ها شون دلخوری ندارم، میگم درسته رفتارشون خیلی بده اما میذارم پای بچگیشون، حرصم از رفتار پدر و مادرشون میگیره و بیخیالیشون! 

اتفاقاً خانم همسایه همیشه از نظر من دختر خیلی خوب و فهمیده ای میرسید و با اینکه بیشتر از ده سال از من کوچیکتر بود (متولد 73)، با وجود سه تا بچه (که آخریش تازه 40 روزش تموم شده و ناخواسته هم بوده) کاملاً این حس به من دست میداد که دختر خیلی عاقل و فهمیده و بالغی هست. برای همین از رفتارش و خونسردیش نسبت به زدن دخترم یا دست زدن هر دوی بچه ها به وسایلای خونم خیلی متعجب شدم...

سامان به وضوح تو مهمونی ناراحت بود، منم همینطور،‌اما سعی میکردم نشون ندم و  حفظ ظاهر کنم، همش به سامان اشاره میکردم خنده رو باشه، اما خوب می‌فهمیدم چقدر  داره از درون حرص میخوره.خب سامان به شدت روی من و نیلا حساسه و وقتی میدید نیلا از دختر همسایه کتک میخوره و هیچی نمیگه و پدر و مادرش هم ساکتند،‌انقدر عصبی شده بود که رنگ صورتش از شدت ناراحتی و عصبانیت سرخ و برافروخته بود.
مهمونها که رفتند، سامان کنترلش رو به طور کامل از دست داد،‌ رسماً رفت سمت نیلا و بهش بد و بیراه میگفت که چقدر تو ضعیفی که اینهمه کتک خوردی و فقط گریه میکردی،‌به من هم با یه جور خشم افسارگسیخته ای که حتی باعث ترسم شده بود گفت حق نداری دیگه با هیچکدوم اینا حرف بزنی، و هر چی فحش بود به اونا و بچه هاشون میداد که اینطوری نسبت به نیلا بیخیال بودند! انقدر عصبانی بود که اصلاً حرکاتش دست خودش نبود،‌در حدیکه به خاطر  حالش کلی نگرانش شده بودم، دستها و پاهاش سرد شده بود و صورتش سرخ، حس میکردم فشارش بالا رفته و خدای نکرده حتی ممکنه سکته کنه،‌برای همین هیچی بهش نمیگفتم و سکوت کرده بودم! انقدر عصبانی بود که مدام مینشست و بلند میشد و ناسزا میگفت! تلاش کردم آرومش کنم و باهاش حرف بزنم اما فایده ای نداشت! میگفت من روی شما حساسم و خاک بر سر ما با این تربیتمون که این بچه داره کتک میخوره اما هیچکار نمیکنه و فقط دهنش بازه و گریه میکنه! بهش میگفتم قبول کن رفتار بچه های اون بدتره، نیلا هم باید قویتر بشه و بتونه حقش رو بگیره اما اول تقصیر پدر و مادرشونه که انقدر بیخیال نشستند انگار نه انگار! سامان که عصبانیتش کم نمیشد میگفت از فردا میدونم با نیلا چیکار کنم! تو هم انقدر دیگه باهاش نرم و بامحبت نباش! یکم مثل اینا وحشی رفتار کن که بچه یکم قلدر بشه! منم میگفتم نه اینو قبول ندارم و از دستم هم برنمیاد...البته اینا رو از روی عصبانیت شدید اون لحظه میگفت وگرنه میدونم که خودش هم نمیتونه با نیلا بدرفتاری کنه...دیگه کار به جایی رسید که از شدت ناراحتی بابت مهمونی و رفتار عصبانی و حرفهای سامان به گریه افتادم. اینهمه زحمت و خستگی که برای مهمونی بازبون روزه کشیده بودم به تنم موند. با سامان قرار گذاشتیم که به هیچ وجه دیگه باهاشون ارتباط نداشته باشیم،‌منم به سامان گفتم بطور غیر مستقیم اگر خانمش رو دیدم ناراحتیم رو از این رفتار و بیخیالی اونا ابراز میکنم که البته هنوز فرصتش پیش نیومده (چون این پست رو چند روز پیش نوشتم اینجا اشاره میکنم که در این مورد خیلی خیلی محترمانه و با مهربونی جوری که ذره ای ناراحت نشه به خانم همسایه گفتم که درپست بعد توضیح میدم.)

همه اینا به کنار، کاش ماجرا به اینجا ختم میشد! تبعات بعدی این مهمونی انقدر زیاد بود که هنوزم باهامونه. نیلا درست بعد مهمونی دچار حالات عصبی عجیبی شد، خب از وقتی برای نیلا سرویس خواب خریده بودم‌،‌برخلااف انتظار اولیه ام نیلا با تختش ارتباط خوبی برقرار کرد و شبها اون رو میخوابید، از تاریکی هم نمیترسید، من هم پایین تختش میخوابیدم و براش  آهنگ  میذاشتم و خوابش میبرد، کم کم داشتم به این فکر میکردم که کلاً از اتاقش بیام بیرون و بذارم مستقل و تنها بخوابه، اما چی بگم از اتفاقات غیر قابل پیش بینی. رفتارهای نیلا بعد مهمونی به کل تغییر کرد، اون شب بعد مهمونی و جمع و جور کردن خونه، برقها رو خاموش کردم و بردمش تو اتاقش، بچه شروع کرد گریه کردن و جیغ زدن، ساعت حدود دو و سه نصفه شب بود و سامان هم تو اتاق خودمون خواب بود، هر کار کردم آرومش کنم نشد که نشد،‌حتی بعد مدتها که دوست داشت گوشیم رو بگیره و من بهش نمی‌دادم، گوشیم رو هم بهش دادم و باز فقط جیغ میزد و با داد و فریاد و ترس میگفت برقا رو روشن کن. اولش فکر کردم مقاومت همیشگیش برای خوابیدنه و سعی کردم هر طور شده راضیش کنم اما هیچ فایده ای نداشت، اصلاً‌ مدل رفتار و گریه کردن و جیغ زدنش فرق داشت، مطلقاً عادی نبود،‌ رنگش پریده بود و لباش کبود شده بود و قشنگ معلوم بود که دچار ترس و وحشت شده.
سامان از سروصدای نیلا بیدار شد، با عصبانیت گفت آبرومون نصفه شبی تو دروهمسایه رفت، قبل اینکه با نیلا تندی کنه جلوش رو گرفتم و گفتم سامان هیچی به نیلا نگو، اصلاً‌ رفتارش عادی نیست، دچار ترس و وحشته، چون با هیچی حتی گوشی من که همیشه التماس میکنه بهش بدم آروم نمیشه، سامان هم کم کم عصبانیتش خوابید و خودش فهمید بچه ترسیده، هردومون ناراحت و عصبی بودیم، بغلش میکردیم، براش آهنگ میذاشتیم، کلی چیز میز بهش میدادیم اما فقط جیغ میزد، آخرش مجبور شدیم برقها رو روشن کنیم بلکه آروم بشه، کاری که قبلاً وقتی به خاطر نخوابیدنش مقاومت میکرد هیچوقت نمیکردیم و تسلیم نمیشدیم، یعنی به خاطر گریه و التماسش لامپ و تلویزیون رو روشن نمیکردیم، اما اینبار شرایط کاملاً‌ فرق میکرد و وقتی دیدیم وحشت زدست هر کاری میخواست براش انجام میدادیم! عجیب این بود که نمیخواست حتی تو اتاق خودش با چراغ روشن یا کنار من بخوابه و میگفت فقط باید روی کاناپه بخوابم،‌دقیقاً همون کاناپه ای که حلما دختر کوچیک همسایه چندبار نیلا رو از اون رو پرتش کرده بود پایین! با جیغ و گریه میگفت صندلی، صندلی و فقط میخواست اون رو بخوابه! حتی همون شب سامان بهم گفت دقت کردی تمام مدت مهمونی نیلا از ترس اینکه حلما جاش رو روی کاناپه بگیره از روی پایین نیومد؟ خب من انقدر درگیر کارهای مهمونی و پذیرایی و... بودم که اصلاً به این موضوع دقت نکرده بودم...

اون شب براش آیت الکرسی و قران خوندم و نذر کردم که آروم بشه و بتونه بخوابه.... خدا خدا میکردم فردا شب خوب بشه، اما نه تنها فردا شب که از صبح همون فرداش همون قسمت مبل شده بود خونش! گاهی از روش بلند میشد اما به محض اینکه کوچکترین صدایی از خونه بغلی و صدای بچه هاش میومد، بدو بدو و با وحشت دوباره میومد مینشست روی همون قسمت کاناپه و ورد زبونش هم این بود که "حلما زد، حلما دعوا کرد" حتی بعضی وقتها میگفت "حلما دوست دارم" و انقدر درموردش حرف میزد که قشنگ معلوم بود از اون ترسیده و دچار وحشت شده! 
خیلی ناراحت و عصبی شده بودم،‌شب هم که شد همون آش و همون کاسه! فقط و فقط میگفت روی همون مبل بخوابم و نه برقا خاموش بشه و نه تلویزیون....ما هم وقتی دیدیم مثل شب قبل هر کار میکنیم فایده نداره، همگی تو پذیرایی خوابیدیم با برق روشن و تلویزیون روشن! دستشو گرفته بودم و دعا میکردم و هر از گاهی اشک میریختم....فردا صبحش قبل بیدار شدن نیلا، با سامان دوتایی اون مبل رو برداشتیم و بردیم گذاشتیم تو اتاق خوابمون و روش هم پتو انداختیم که معلوم نباشه. آخه با اینکه شب قبلش نیلا روی همون مبل خوابیده بود نصف شبی که خواب عمیق بود از روی کاناپه آورده بودیمش پایین و روی زمین خوابونده بودیم. بچم همینکه بیدار شد اولین سوالی کرد گفت "صندلی کو" و با نگرانی دنبالش میگشت،‌ ما فکر میکردیم دیر یا زود عادت میکنه و یادش میره اما از اون به بعد رفت نشست روی یه مبل دیگه و از اون شب باز روی همون مبل دیگه میخوابه. زیر مبل بالش و کوسن میگذاشتیم که اگر نصفه شب افتاد روی اون بیفته، بیشتر وقتها هم میفتاد پایین و برش میداشتم کنار خودم روی زمین میخوابوندمش اما باز هر موقع نصفه شب یا صبح بیدار میشد میدید روی مبل نیست با هول و ولا و با یه سرعت عجیب پا میشد و میرفت روی همون مبل میخوابید و سریع هم خوابش میبرد...

چندشبی با برق و تلویزیون روشن با نیلایی که فقط روی کاناپه میخوابید کنار اومدیم، خیلی بد بود و سخت خوابمون میبرد، اما چاره ای نداشتیم، صبر میکردیم وقتی میخوابید تلویزیون و لامپ و موزیک رو خاموش میکردیم. الان بعد اینهمه روز تنها پیشرفتش اینه که وقتی برق رو خاموش میکنیم مثل قبل وحشتزده نمیشه. گریه میکنه اما حالت ترس عجیب مثل قبل رو نداره، اما حتماً‌باید روی مبل بخوابه و حتی در طول روز هم وقتی داره بازیش رو میکنه تا صدای بچه ها میاد با ترس و وحشت میره روی مبلش میشینه...

 انقدر از این بابت نگرانم که چندروز پیش که بعد یکسال بردمش دکتر برای قد و وزن و چک آپش، به دکتر این موضوع رو گفتم و اونم منو معرفی کرد به یه روانشناس و الان منتظرم در اولین فرصت ببرمش چون به نظر نمیرسه بتونم راضیش کنم که حتی بره تو اتاقش و با حضور من و کنار من روی تشک بخوابه چه برسه به اینکه از مبل پایین بیاد...

خلاصه اینم از نگرانی جدید من، میشه دعا کنید بچم خوب بشه؟ از بابت این موضوع بدجورناراحتم. درمورد قد و وزنش هم نگرانم، نیلا 12 کیلو وزنش هست و 86 کیلو قدش و الان شش روزه که دوسال و نیمش تموم شده، با اینکه دکتر گفت با توجه به قد شما دو نفر خیلی هم کوتاه نیست اما به نظر من و در مقایسه با همه همسن و سالاش و حتی خیلی از بچه های کوچیکتر از خودش خیلی ریز و کوچیک به نظر میرسه، وقتی میبریمش پارک تقریباً از همه ریزتره... 
خب درسته خیلی هم پراشتها نیست اما هر طور هست غذاش رو بهش میدم،‌غذاهای مقوی، حتی پرستارش میگه آفرین که انقدر غذاهای خوب براش درست میکنی،‌اما بازم قد و وزنش کمه،‌ من قدم بلند نیست اصلاً و  سامان هم متوسطه و مادرشوهرم که دیگه از منم کوتاهتره،‌ اما سونیا خواهرشوهرم و پدرشوهرم بلندند، تمام ترس من اینه که نیلا قدش به اچ مادرشوهرم بره یا حتی همقد خودم بشه چون زمان بزرگی اونا احتمالا قد بیشتر بچه ها بلنده، برای همین ترجیح میدم از خودم  بلندتر بشه اما دکتر میگه هرکار هم که کنید باز قد و وزن تابع قد و وزن مادر و پدره و تغذیه تاثیرش به اندازه ژنتیک نیست....برای یبوست نیلا هم دارو داد و وقتی از خارشش هم گفتم آزمایش ادرار براش نوشت و یه سری ویتامین که هنوز نرفتم داروهاش رو بخرم....

همه اینا به کنار، متاسفانه دکتر با دیدن نیلا حرف و حدسی زد که کلاً منو به هم ریخت! انقدر تو دلم خالی شد و از درون یخ شدم که نمیتونم توصیف کنم، نمیخوام درموردش چیزی بنویسم فقط دعا کنید حرفش درست نباشه. چند روزه هوس و حواسم رفته پی این موضوع و از دو تا دکتر وقت گرفتم برای بررسی.‌ عاجزانه التماس میکنم دعا کنید حدس دکتر اشتباه باشه. ترجیح میدم هیچی راجبش نگم فقط بدونید که موضوع خوبی نیست و برای من و دخترم خیلی دعا کنید...من به دعا کردن خیلی ایمان دارم.

کلاً که این پستم پر از دلنگرانیهای جورواجور هست. از خدا میخوام تا پست بعدی خیلی از این موارد حل شده باشه، شما هم برام انرژی مثبت بفرستید و دعامون کنید. ممنونم عزیزانم.

نظرات 19 + ارسال نظر
رهآ چهارشنبه 19 خرداد 1400 ساعت 22:36 http://Ra-ha.blogfa.com

چطوری مرضیه جانم؟
نیلا چطوره؟ از نظر روحی بهتر شده؟
همون روزی که این پست ثبت کردی خوندمت، خیلییییی خیلییی ناراحت شدم و نتونستم برات کامنت بنویسم. یعنی هی تایپ کردم هی پاک کردم!


ببین این بازی ها رو برای نیلا تهیه کن، آرومش میکنه. البته باز اگه خودت صلاح میدونی.

آب بازی. حالا چه خودش تو حموم. یا اینکه چندتا ظرف پر از آب و ی سفره پهن کنی ی گوشه از اتاق. خودش مشغول شه.
شن بازی (میتونی براش شن بازی آریا بگیری)
آرد بازی
قیجی کردن یا پاره کردن کاغذ و مقوا
خط خطی کردن کاغذ(یا ی تیکه از دیوار خونه رو مقوای خیلی بزرگ بچسبون بزار هرموقع میخواد اونجا نقاشی بکشه)
خمیربازی (خودت با ارد و آب خمیر درست کن که تمیزتر هم هست)
اسلایم (من خیلی خوشم نمیاد از اسلایم ولی برای رفع استرس بچه ها چیز خوبی عه)
کاموا (دو سه تا کلاف کاموا رو بزاری جلوش خودش مشغول میشه باهاش، فقط خودت کنارش باش که کار خطرناک نکنه)

سلام رها جان
نیلا کمی بهتره اما براش از روانشناس وقت گرفتم. مرسی از احوالپرسیت
چقدر خوب بود معرفی کردن این بازیهات، بعضیهاش مثل آب بازی یا قیچی کردن رو براش انجام میدم اما بعضی موارد هم خیلی خوب بود. لطفا باز هم از این دست بازیها معرفی کن
ببخش که باعث ناراحتیت شدم،‌منم بودم اعصابم از دست طرف خورد میشد که اولویت رو داد به مهموناش و بچش به این حال و روز افتاد

غ ز ل سه‌شنبه 18 خرداد 1400 ساعت 01:42 https://life-time.blogsky.com/

من با خوندن پستت تا دو روز اعصاب نداشتم و ترسیدم چیزی بنویسم ناراحت بشی
اما من اگر جای تو بودم کلا پذیرایی رو رها میکردم و بچه مو میگرفتم تو بغلم
از طرفی برخورد سامان بعد لز مهمونی هم خییییلییی بد بوده
میدونی
اینجاست که آدم می بینه وقتی خودش خیلی تمایل به رابطه ای نداره؛ به زور سعی در جبران لطف نکنه
خوب رفتن تون هم خیلی به میل خودتون نبوده که بخوای احساس دین کنی

حق داشتی اگر هم چیزی میگفتی غزل جان
چون خودم هم تا مدتها از انفعال خودم در برابر رفتارهای بد این دختر و بیتفاوتی پدر و مادرش در عذاب بودم. البته من واکنش نشون میدادم و چندباری با زبون خوش تذکر دادم اما پدر و مادرش کاملا خنثی بودند...
بله برخورد سامان هم خیلی بد بوده...
دقیقا! الان میفهمم جبران کردنم خیلی اشتباه بوده! هنوزم دخترم با این موضوع درگیره! طفلکم

مهربانو پنج‌شنبه 13 خرداد 1400 ساعت 12:48 http://baranbahari52.blogsky.com/

مرضیه جان کاش منتظر نمی موندی تا دکتر اطفال بهتون بگه نیلا نیاز به مشاوره و بررسی روانشناس داره همون فردا تا شب نشده اگر شده مشاوره ی اورژانس و آنلاین می گرفتی موضوع رو باز می کردی و دنبال راهکار می گشتی . میدونی شاید همه ی اون کارایی که با ازمون و خطا رفتین جلو مثل روشن گذاشتن تی وی ، بردن مبل ، خوابیدنتون سه تایی تو پذیرایی و .... اشتباه بوده باشه . و یه چیز خیلی مهم تر که شاید دیگه از این ببعد حتما همین کار رو بکنی . لطفا در مورد بچه ها مخصوصا رو دربایستی نکنید . ادم بیشعور دور و بر همه به وفور پیدا میشه . همون موقع باید دوستانه ولی قاطع به پدر و مادر تذکی میدادید که لطفا شرایط رو کنترل کن .. خودت یا سامان نیلا رو بغل می کردید و از محیط دور میشدید . اصلاااااا پذیرایی از آدمایی که شعور اولیه برای معاشرت رو ندارند واجب نیست .
راستی ننوشتی که به همسایه چی گفتی و چی شنیدی؟
در مورد چیزی که دکتر هم گفته امیدوارم که نگرانیت برطرف شده باشه و احتمال اون مورد کلا صفر باشه و الان به یقین رسیده باشی و اسوده باشی .
در مورد وزن و قد نیلا فقط نمودار رشدش رو مرتب چک کن . اگر در مقایسه با خودش خوبه پس نگران نباش و با بچه های دیگه مقایسه نکن . البته که باید از هر نظر چک و نرمال بودنش تایید بشه مثل هورمون ها و غدد درون ریز و ...
ولی بصورت کلی بچه ت رو با هیچ بچه ای مقایسه نکن عزیزم

والا مهربانو جان الان که فکر میکنم میبینم باید حتما همینکار رو میکردم. البته من دو روز بعد سعی کردم با مشاوره تلفنی تماس بگیرم اما خطشون مدام اشغال بود. منم زیاد پیگیری نکردم.
حرفهای شما کاملا درسته، منم عین حرفهای شما رو بهش منتقل کردم و گفتم تو اون شرایط باید نیلا رو بغل میکردیم و میبردیم یا به قول روانشناسی که نیلا رو چند روز بعد پیشش بردم، باید اون بچه رو برمیداشتیم میدادیم به پدر و مادرش و میگفتیم فلانی نذار دخترت دختر من رو بزنه...
تو پست جدیدم ن درمورد حرفهام به خانم همسایه نوشتم اما متاسفانه چون از طریق گوشیم مجبور شدم بنویسم هنوز تمام نشده، ایشالا تا فردا منتشر کنم.
والا درمورد اون حرف دکتر هم بعد بردن نیلا به دو تا دکتر دیگه نگرانیم قریبا برطرف شد اما هنوز یه دکتر دیگه هم مونده که ببرمش تا به یقین صددرصد برسم. اتفاقا در اون مورد هم تو دو تا پست آینده به طور خصوصی مینویسم، اگر بخوام همه رو تو یه پست بنویسم خیلی طولانی میشه.
بله درمورد قد و وزنش هم درست میگید،‌من زیادی مقایسه میکنم و ترسم اینه که زیاد کوتاه قد نشه...اما الان تلاش کردم دست از این مقایسه بیجا بردارم،‌من تلاشمو میکنم بقیش به ژنتیک ربط داره که درمورد ما نمیتونه زیاد براش منفعت داشته باشه.
مرسی از کامنت دلسوزانت مهربانوجان

مامان طلاخانوم چهارشنبه 12 خرداد 1400 ساعت 10:21

جانم نیلا خانوم
چی کشیده این طفل معصوم
خیلی مواظبش باشین
ما پدرو مادرا باید بیشتر رو خودمون کار کنیم
ایشالا که تشخیص دکتر هم اشتباهه عزیزم

خیلی بچم اذیت شده، همین الان هم بعد سه هفته هنوز روی کاناپه میخوابه...از خودمون خیلی ناراحتیم که رفتار بهتری دربرابر پرخاشگریهای دختر همسایه نداشتیم...
دعا کن دخترم بهتر بشه به مرور زمان.
انگار که اشتباه بود شکر خدا اما هنوز یه دکتر دیگه هم مونده که به یقین کامل برسم...اما از اون نگرانی درومدم شکر خدا
طلاجونو ببوس

حمیده دوشنبه 10 خرداد 1400 ساعت 16:18

وای من اگر جای شما بودم و وسط مهمونی تو خونه ی خودم،بچه مو اینطوری میزدن،کلا بی خیال پذیرایی از اون مهمونای بیشعور میشدم.و میرفتم بچه مو بغلش میکردم ونمیذاشتم بزننش.طفلکی نیلا چقدر اذیت شده که اینجوری واکنش نشون داده..دختر منم یکماه دیگه میشه سه ساله،وزنش یازده کیلو،قدش هم نسبتا کوتاهه با اینکه هم من و هم پدرش قدبلند هستیم.ایشالا که همیشه سالم و سلامت باشه.

می‌دونی حمیده جان بعدش من و همسرم چقدر خودمون رو سرزنش کردیم؟ حتی وقتی نیلا رو هفته پیش بردیم پیش یه روانشناس گفت مقصر اصلی شما دو نفر بودید. دقیقا حرف تو رو زد. بهم گفت تو چنین شرایطی باید کاملا بیخیال پذیرایی می‌شدی و رودربایستی رو میذاشتی کنار، وقتی می‌دیدی اونا جلوی بچشون رو نمیگیرند بچه رو بغل میکردی میدادی دست پدر و مادرش و میگفتی فلانی لطفاً نذار دختر منو بزنه یا اینکه به قول تو ما باید نیلا رو می‌بردیم جای دیگه، اما این رودربایستی و مهمون بودن اونا باعث شد نتونیم هیچکدوم از این کارها رو بکنیم و فقط از درون حرص بخوریم و بعد رفتن اونا هم بیفتیم به جون هم. کار درست رو صددر صد شما میکنید. من هم نمی‌ذارم این تجربه لعنتی تکرار بشه دیگه.
ای جانم پس دختر شما هم مثل دختر من کم و بیش ریزه اما تفاوت دختر شما با دخترم اینه که به واسطه بلندی شما و همسرتون در نهایت قد و وزنش خوب میشه اما دختر من به رسیدگی بیشتری نیاز داره و در نهایت هم ژنتیک تاثیرش رو میذاره.
البته که خدا وکیلی اول از همه برام مهمه که دخترم سلامت باشه و روحیه نرمال و ‌ سالم و اعتماد به نفس بالایی داشته باشه و این موضوع قد در جهت چندم اهمیت هست. هیچی مثل سلامتی ارزشمند نیست. خدا همه بچه ها رو سلامت بداره.

نبکا دوشنبه 10 خرداد 1400 ساعت 00:14

سلام مرضیه جان
از صمیم قلب دعا می کنم هیچ چیز نگران کننده ای نباشه و دلت آروم بشه.
می دونم حتما یه چیزی شنیدی که انقدر نگران شدی
ولی خواهش می کنم انقدر خودت رو استرس نده.روی نیلا هم تاثیر میزاره

سلام نبکا جان، ممنونم از لطفت
آره یه چیزی شنیدم که دنیا و زندگیم رو به هم ریخت اما خدا رو شکر تا حد زیادی نگرانیم رفع شد،‌اما خدا میدونه فقط چی به من گذشت. حالا هفته آینده درموردش پست مینویسم به امید خدا
مرسی از پیامت عزیزم

نجمه یکشنبه 9 خرداد 1400 ساعت 14:07

سلام عزیزم
انشالله که اشتباه دکتر باشه و چیز خاصی نباشه
ولی چقدر بده که پدر و مادر بیخیالن، طفلک نیلای عزیز
تنها راه صبوری و صبوری و محبته
انشالله که به زودی بچه آروم شه. یکی از مهم ترین گام های زندگیم، حذف ادم های سمی بوده.

سلام نجمه جون، خوبی؟
تا حد زیادی خیالم راحت شد گلم اما خیلی روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم.
متاسف شدم برای مهمونام، من میزبان بودم و نمیتونستم بیش از حد تذکر بدم اما اونا نباید اینطور بچه ها رو به حال خودشون رها میکردند که بچه من به این حال و روز بیفته...
دارم روی نیلا کار میکنم و خدا رو شکر کمی بهتر شده اما هنوز مثل قبل نشده اصلا

خانوم جان یکشنبه 9 خرداد 1400 ساعت 12:36

نگران شدم دختر مشهدم هنوز حتما براتون دعا میکنم رفتم حرم خیره انشاءالله هرچی که هست ، در مورد همسایه تون و اتفاقات بعدش هم خیلی ناراحت شدم امیدوارم ترس نیلا به زودی از بین بره . اگه در مورد قد و وزن به نتیجه خوبی رسیدی به منم بگو چون مهراد هم خیلی ریز نسبت به هم سن و سالهاش و من و شوهرم تو خانواده هامون از بقیه بچه ها کوتاهتریم متاسفانه میگم خب اینم به خودمون رفته دیگه ولی اصلا از این بابت راضی نیستم

سلام سمیه جون خوبی؟
ممنونم گلم، به لطف و یاری خدا تا حدی نگرانیم برطرف شده اما همچنان میخوام پیگیری کنم. انشالله هفته آینده راجبش مینویسم
منم امیدوارم،‌فعلا که دارم روی دخترم کار میکنم تا خدا چی بخواد
والا عزیزم دو تا دکتر بردم گفتند فرمول جادویی برای این قضیه وجود نداره و در نهایت رشد بچه تابع قد و وزن والدینش هست و با غذادادن زیادی فقط سلامتش به خطر میفته...اما من که تصمیم دارم در سنینی که هنوز رشد دخترم کامل نشده و به قول معروف صفحه های رشد بسته نشده حتماً ببرمش دکتر ، تو هم میتونی اینکار رو بکنی‌درمورد پسرعموم خیلی جواب داد، فعلا خیلی سخت نگیر عزیزم.

نسترن شنبه 8 خرداد 1400 ساعت 14:43 http://second-house.blogfa.com/

مرضیه جانم انشاالله خیره و حدس دکتر درست نیست
وای چقققدر ازین دسته مادر پدرها حرصم میگیره، خیلی بده جایی مهمونی بری و بی توجه باشی و بچه هات آتیش بسوزونن خصوصا اینکه میگید تو خونه خودشون حق چنین کارهایی ندارن

ممنونم نسترن جانم، انشالله که خیره، این مدت نیلا رو دو تا دکتر دیگه بردم و نگرانیم تا حدی برطرف شد اما هنوز وقت ملاقات با دکتر سومی هم دارم...فعلا که خدا رو شکر خیلی آرومترم اما روزهای سختی رو گذروندم
منم شدیدا متاسفم برای این نوع پدر و مادرها،‌شاید همه بچه ها روحیه قوی نداشته باشند و همین عدم تذکرشون تاثیر دراز مدت روشون داشته باشه

مصطفی شنبه 8 خرداد 1400 ساعت 09:17

سلام
چرا این قدر بی خود خودتون رو اذیت می کنید. تو این سن بچه ها با هم نمی سازن و اونایی که آروم ترن و تجربه قبلی نداشتن کتک می خورن خیلی پیش میان شما نباید بچه رو برای این چیزا دعوا کنین اگر اعصاب نیلا به هم ریخته برای واکنش شما و دعواتون بوده. ما گاهی که خونه دیگران می ریم و می بینیم اوضاع خوب نیست مثلا بچه ها با هم نمی سازن یا دخترم می خواد به وسایلشون دست بزنه یکی از ما یعنی من یا همسرم دائم بالاسر بچه ها می‌ مونه و مواظبه کاری نکن. یک بار دخترم گیر داده بود به نقاشی های دختر صاحبخانه که به دیوار بود و می خواست برشون داره مجبور شدیم ببریمش بیرون گردش تا از سرش بیفته این دردسر ها هست .اون مطلب هم بگم بعضی پزشکان حساس و شکاک هستن تو بیمارستان بهارلو یک مرکز روانشناسی کودک هست دکتراش خوبن

سلام دوست عزیز
والا راستش رو بخواین درمورد عدم سازش بچه ها در این سن من هم حرفتون رو قبول دارم اما فکر نمیکنم چسبیدن نیلا به اون مبل لعنتی و تمام اون فریاد ها و بیقراریها به خاطر برخورد پدرش بعد مهمونی یا سروصدای من و همسرم بوده باشه، در غیر این صورت نباید حتی از شنیدن صدای بچه ها در راهرو اینطوری وحشت میکرد و سریع میرفت روی کاناپه دقیقا همون جا مینشست. ضمن اینکه دخترم از همون مهمونی هم دچار ترس شده بود و همینطوری نشسته بود روی مبل.
اما درمورد دعواکردن نیلا کاملاً حق رو به شما میدم و منم از دست همسرم خیلی ناراحت شدم اما در اون شرایط خشم و عصبانیتش ابداً نمیتونستم دخالتی بکنم،‌برعکس سایر مواقع. واقعا برای همسرم نگران شده بودم.
کار درستی کردید، اینجور مواقع سرگرم کردن بچه ها بهترین کاره، شما مداخله کردید و نذاشتید دخترتون به وسایل صاحبخونه دست بزنه، قطعا اگر میخواست بچه های اونا رو بزنه بیش از این هم واکنش نشون میدادیم اما امان از پدر و مادرهایی که تو خونه خودشون بچه هاشون رو 24 ساعته دعوا میکنند و خونه مردم انگار نه انگار...
ممنونم از راهنماییتون،‌اون بیمارستان از ما زیاد دور هم نیست، فعلا که دو جا وقت گرفتم که یکجا رو رفتم و دومی رو هم میرم...دکتر اولی اون مورد رو رد کرد و خیالم خیلی راحتتر شد.

الهام جمعه 7 خرداد 1400 ساعت 17:35

حالم بد میشه از این پدر و‌ مادرا!! بچه نیاز به تربیت داره نه اینکه سیخ نگاشون کنی!! من که از یکی مثل اینا زخمی خوردم که نگو مرضیه جون دیگه نمیخوام بیان خونمون!! نیلا هم محیطش اروم باشه و باهاش بازی کنی حتی دکوراسیون تغییر چیدمان بده یا پارچه ای رو مبلا بزار . کم کم یادش میره بهش فک نکن نیلا فعالیتش زیاده به حرف چرته دکترا فک نکن فقط بلدن استرس بدن و اونقدر پول بگیرن بعد بگن چیزیش نیس! دکترش عوض کن همین اول کار من نمیدونم دکتر چی گفت ولی خودت متوجه میشی دخترت فعالیت داره مشکلی داره یا نه

چی بگم، من انقدر خودم روی بچم حساسم و مراعات صاحبخونه رو میکنم که حد نداره، اونوقت اونا اینطور بچه ها رو به حال خودشون رها کردند، البته باید روی قویتر شدن دختر خودم هم کار کنم اما این هیچی از اشتباه اونا کم نمیکنه...
منم دارم همینکار رو میکنم،‌ذره ذره دارم این ترس رو از بین میبرم. تا خدا چی بخواد.
والا پیش دو تا دکتر دیگه هم بردمش و خدا رو شکر خیالم تا حد زیادی راحت شد، دکتر سومی هم هست که اونم به زودی میرم.... انشالله هفته آینده راجبش مینویسم

آرزو جمعه 7 خرداد 1400 ساعت 16:22

سلام عزیزم خواننده خاموش هستم تا حالا کامنت نذاشتم ولی ازونجا که خودمم یه دختر دارم و رو دخترم حساسم،وقتی قسمت آخر پست رو خوندم و حرف دکتر با اینکه نمی دونم چی گفته تپش قلب گرفتم ولی از ته دلم امیدوارم حدسش اشتباه باشه.برای بچه های پروانه ای نذر می کنم که انشالله همه چیز به خیر بگذره و به آرامش برسید و حال دلتون خوب بشه و آرامش به خانواده نقلیتون برگرده

سلام آرزوی عزیز.نمیدونم چرا حس کردم برام کامنت گذاشتید و رمز پست خصوصی قبلی رو گرفتید.
والا نمیدونید به من چی گذشت، خیلی حالم بد بود خیلی، خدا رو شکر دکترهای دیگه اون حدس رو رد کردند اما من همچنان هم پیگیرم.
ممنونم از دعای خیرتون عزیزم.

فرناز پنج‌شنبه 6 خرداد 1400 ساعت 23:29 https://ghatareelm.blogsky.com/

مرضیه جون نگران نباش خب بچه انقدر اذیت شده ترسیده دیگه. چقدر از حلما لجم گرفت. ولی بعد یه مدت خوب میشه باور کن بچه ها انقدر بالا پایین میشه این خوابیدنهاشون ولی در نهایت درست میشن. در مورد قدش هم نگران نباش بچه های منم هردوشون ریز بودن ولی یه دفعه قد کشیدن. امیدوارم چیزی که فکر می‌کنی هم به خیر بگذره که مطمئنم میگذره خیلی وقتا دکترا بدترین حدسها رو میزنن که معمولا اشتباهه. مثلا من که بچه بودم دکتر گفته بود این روی نوک پا راه می‌ره باید کمرش رو عمل کنیم!!! ولی دکترای دیگه گفتن خوب میشه که شد. نگران نباش و همه چیز رو به خدا بسپر

سلام فرناز عزیزم. امیدوارم خودت و بچه ها خوب باشید.
دخترکم خیلی آسیب دید بعد اون جریان اما این مدت سعی کردم درکش کنم و اجازه بدم قدم به قدم و ذره ذره ترسش کمتر بشه. تا حدی موفق شدم اما هنوز راه زیادی دارم.
والا عزیزم شما و همسرت هر دو بلندید و بچه هاتون ژنتیکی زمینش رو داشتند اما خب من و همسرم قدمون بلند نیست و نمیشه از نیلا انتظار داشته باشیم خیلی هم بلند بشه،‌اما من تا جاییکه بشه تلاشم رو میکنم لااقل از خودم بلندتر بشه.
به خدا سپرده بودم اما نگرانیم لحظه به لحظه بیشتر میشد، فعلا دو تا دکتر بردم و اون مورد رو کاملاً رد کردند اما دکتر سومی هم قراره ببرمش.
انشالله بعد تعطیلات هفته آینده پستی راجب این موضع مینویسم

سمانه پنج‌شنبه 6 خرداد 1400 ساعت 23:06 https://weronika.blogsky.com/

سلام عزیزم
بهت حق می دم نگران باشی
انشالله ک حدس دکتر اشتباه هست
سر صالح ی دکتر سرعت رشد مغزش زیاد تشخیص داد و من چ جوشی زدم اما الحمدالله موردی نبود
همینطور سر محسن آزمایش کف پایی ک می گرفتن مورد دار بود و دوبار اون روند طی شد و چقدر من جوش زدم حدود ی ماه دارو مصرف کرد و الحمدالله مشکلی پیش نیومد

سلام سمانه جان. خوبید؟
والا منم از این دکترها شاکیم که اینطوری بدون در نظر گرفتن ملاحظات روانشناسانه به مادر و پدر بچه چیزی رو میگن که اینطوری وحشت زدش میکنه،‌به یکی از اقوام سامان گفته بودند بچش که اونموقع یکساله بوده سندروم دان داره درصورتیکه اصلا اینطور نبوده، فکر کنم پدر و مادرش چی کشیدند
خدا همه بچه ها رو حفظ کنه.

رابعه پنج‌شنبه 6 خرداد 1400 ساعت 21:53

سلام مرضیه جون ازاینکه همسایه و بچه هایش اینقدر نیلا رو اذیت کردن متاسفم به نظرم نیلا تا مهد نرفته باشه درست پ یا با بچه های دیگه ارتباط نگیرند همینه حقشو میخورن و یا بزرگتر بشه که تفهیم بشه از خودش دفاع کنه امیدوارم که نیلا جون مشکلی نداشته باشه و حدسیات پزشک همش سوءتفاهم باشه و خوبتر از خوب باشه دختر گلمون

سلام رابعه جان،‌امیدوارم خوب و خوش باشی
والا نیلا تا یکسال و نیمگی مهد میرفت اما اونموقع خیلی کوچیکتر از اون بود که بخواد با چنین قلدریهایی رو برو بشه و راستش من همیشه فکر میکردم نیلای من میتونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه تا همین چند روز پیش که فهمیدم درست فکر نمیکردم و باید بیشتر روش کار کنم. برای همین سامان با وجود کرونا هر روز میبرتش پارک تا بیشتر با بچه ها ارتباط بگیره. امیدوارم بهتر بشه از این جهت.
ممنونم عزیزم، فعلاً که انگار حدسش اشتباه بوده شکر خدا اما همچنان پیگیری میکنم. مرسی از حضورت عزیزم

شکوفه پنج‌شنبه 6 خرداد 1400 ساعت 18:57

سلام انشالله که همچی خیرباشه. ومشکلی نباشه. چقدبچه های همسایه تون شربودند.

ممنونم دوست خوبم....
دختر کوچیکه که اصلا نگو،‌تقصیر اون هم نیستا، از دختر منم کوچیکتره اما امان از پدر و مادر بیخیالش

رها پنج‌شنبه 6 خرداد 1400 ساعت 17:15 http://golbargesepid.parsiblog.com

عزیزم عزیزم عزیزم نیلا کوچولو چقد اسیب دید بگردم
چقدر پریشون شده
دعا میکنم همه نگرانی ها به همون سرعت که اومدن به همون سرعت هم ناپدید بشن
کاش یه اشاره ای در مورد مشکلی که نگرانت کرده میکردی خیلی دلم شور افتاد آخه...

چی بگم رها جون، خدا نکنه.
انشالله. به امید خدا تا حد زیادی نگرانیم برطرف شد و کمی آرامش به زندگیمون برگشت...
حتما طی هفته آینده مینویسم، این هفته شرایط پست نوشتن رو ندارم واقعاً

آیدا سبزاندیش پنج‌شنبه 6 خرداد 1400 ساعت 14:59 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟ عزیزم به نظرم باید به حرف همسرت گوش میدادی و با آدمهایی که انرژی منفی دارند و اذیتتون میکنن رفت و آمد نمیکردی. خب حالا اونها شما رو دعوت کرده بودند مهم که نیست وقتی از اونها انرژی مثبت نمیگیری و حس خوبی به همسایتون ندارین میتونستی برای جبران اون مهمونی شب یلدا ، یک غذایی چیزی نذری درست کنی برای روح پدرت و ببری در خونشون بدی و تمام. همه چیز رو که نباید جبران کرد به خصوص اینکه همسرت هم احساس خوبی از این مهمونی اجباری با این ادمها نداشته و خودت هم کلی زحمت کشیدی و خسته شدی و دردسر هم شد برات، ادم هر چقدر از ادمهای منفی دوری کنه بهتره ، من بودم اصلا برام مهم نبود دعوتشون کنم قشنگ رابطمونو قطع میکردم . یا یه غذایی درست میکردم میبردم دم خونشون و میگفتم برای روح پدرم نذریه و تمام. من قبلا هم بهت گفته بودم بچه ها تا قبل از سن چهار سالگی کارها و رفتارهای عجیب غریب زیاد دارند بعدش که کم کم بزرگتر و عاقل تر میشن دیگه انجامشون نمیدن، هیچ نگران چیزی نباش قول میدم دخترت هیچیش نیست و تو چون خیلی حساسی ناراحت شدی.

سلام آیدا جون تو خوبی؟ والا درسته همسرم حرفش درست بود اما من واقعا پیش بینی نمیکردم این اتفاق بیفته و دخترم اینطور آسیب روحی و روانی ببینه، نهایت فکر میکردم خونه و زندگی شلوغ میشه و کلی اذیت میشم اما خب دو سه ساعته و تموم میشه. قطعاً اگر چنین چیزی رو میدونستم هرگز دعوتشون نمیکردم.
والا من مشکل زیادی با همسایه نداشتم و بیشتر به خاطر بچه هاشون معذب بودم،‌از طرفی بابت پذیرایی اونا از ما احساس دین میکردم و اینجور مواقع معمولا دوست دارم محبتشون رو برگردونم،‌اما واقعا اگر میدونستم اینطوری میشه هرگز اینکار رو نمیکردم و از این به بعد هم نمیکنم. تا وقتی دخار کوچیکش اینطور دختر من رو میزنه هرگز نمیذارم ارتباط نزدیکتری شکل بگیره.
دقیقا هم دکتر درمورد رفتارهای عجیب و متفاوت بچه ها تو سنین نیلا گفت، منم بعد این پست با دو تا دکتر دیگه صحبت کردم و نگرانیم تا نود درصد رفع شد، اما خیلی خیلی بهم سخت گذشت...

رویای ۵۸ پنج‌شنبه 6 خرداد 1400 ساعت 13:11

ان شالله زود زود همه ی نگرانی هات برطرف میشه

ممنونم رویا جان...خدا رو شکر کمی نگرانیهام برطرف شدند،‌دعا کنید برامون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.